وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تکرار بدبختی!

از دوران کودکی ام خاطره خوشی ندارم و حتی یاد آن روزها هم مرا آزار می دهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط مصرف مواد مخدر را برایش مهیا می کردم، در غیر این صورت کتک مفصلی می خوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.


زن جوان در حالی که غبار غم، چهره اش را دلتنگ و افسرده نشان می داد در دایره جنایی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: ۱۷ ساله بودم که کریستال، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و خانه ما رونق گرفت. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا می کرد دانشجو است به خواستگاری ام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من با هادی نامزد شدم اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!


از این که هادی دروغ گفته بود خیلی ناراحت شدم اما با نصیحت های مادرم، موضوع را جدی نگرفتم. چند ماه گذشت و ما روزهای خوبی را پشت سر گذاشتیم ولی افسوس که گویا روی پیشانی ام، خط بدبختی کشیده اند چون درست زمانی که از احساس خوشبختی سرشار شده بودم و تازه معنی زندگی را می فهمیدم حادثه ای ناگوار، قلعه رویاهایم را فرو ریخت و همه چیز خراب شد.


ماجرا از این قرار است که نامزدم در حادثه رانندگی از ناحیه دست خود معلول شد و این بلا، افسردگی و ناامیدی شدیدی برایش به وجود آورد. او چند ماه خودش را توی خانه زندانی کرد و هر وقت می گفتم بیا با هم بیرون برویم و کمی قدم بزنیم در جوابم می گفت: خجالت می کشم و نمی خواهم مردم مرا این طوری ببینند و تازه لازم نیست تو هم این قدر برایم دلسوزی کنی و دایه مهربان تر از مادر بشوی!


زن جوان ادامه داد: با این وضعیت، من که سرد و گرم روزگار را چشیده ام تصمیم گرفتم با صبر و تحمل به او روحیه بدهم و نقطه اتکایش باشم اما هر چه سعی کردم فایده ای نداشت و شوهرم روز به روز بدتر شد و متاسفانه به کریستال نیز اعتیاد پیدا کرد و دوباره بدبختی های دوران کودکی و نوجوانی ام برایم تکرار شده است. چون باید بساط مواد مخدر را برایش مهیا کنم و اگر دیر بجنبم...!


در برابر این همه تحقیر و توهین باز هم تحمل کردم و صدایم در نیامد ولی از روزی که متوجه شده ام او با زنی فاسد و معتاد ارتباط برقرار کرده است دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و تقاضای طلاق دادم. جالب این جاست شوهرم حالا که فهمیده، پدربزرگم قصد دارد خانه اش را به نام من سند بزند به دست و پا افتاده است و اصرار دارد او را ببخشم. اما این مرد، اعتماد به نفس ندارد و خودش کار را خراب کرده است و مصمم هستم از او جدا شوم.


زن جوان در پایان گفت: اگر ما آدم ها در مقابله با بلاها، مشکلات و سختی های زندگی کمی صبور باشیم و به خدا توکل کنیم، همه کارها درست خواهد شد چون به قول پدربزرگم، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری!