وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

لکه ننگ!

بعد از گذشت ۳ ماه، به خانه برگشتم اما خانواده مرا راه ندادند و گفتند ما چنین دختری نداریم و تو لکه ننگ هستی، البته به آن ها حق می دهم چون من تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام و راهی برای بازگشت ندارم.

زن جوان در حالی که نوزادی را در آغوش گرفته بود در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: امروز آمده ام از مردی شکایت کنم که خودم سر راهش قرار گرفتم و فریبش دادم اما فکر نمی کردم کار به این جا کشیده شود و پای یک بچه وسط بیاید، راستش را بخواهید ماجرا از این قرار است که رابطه من و پدرم از روز اول خیلی خوب نبود و او هر وقت می خواست چیزی بگوید خشن و عصبی حرف می زد و همیشه فکر می کردم احساسات مرا درک نمی کند.

حدود ۲ سال قبل، پسر یکی از اقوام که با هم ۱۲ سال تفاوت سنی داریم به خواستگاری ام آمد و لحن صحبت پدرم باعث شد تا نسبت به او حساس شوم و از سر لج بازی، نظر منفی خودم را اعلام کنم، ولی پدرم که می دانست خواستگارم پسر خوبی است و از نظر وضعیت اقتصادی نیز کم و کسری ندارد برای سرگرفتن این ازدواج، خشونت به خرج داد و به این ترتیب بود که ما نامزد شدیم اما من از پدرم کینه به دل گرفتم و چون شوهرم نیز از پدر حمایت می کرد با او هم سر ناسازگاری گذاشتم. زن جوان افزود: متاسفانه در اثر این فکرهای اشتباه، نقشه انتقام به سرم زد و از خانه فرار کردم. من سر راه مرد جوانی قرار گرفتم که زن و بچه دارد ، به او گفتم، پدرم می خواهد مرا به یک تبعه خارجی بفروشد، در واقع با این دروغ بزرگ، این مرد هوسران را فریب دادم و وبال گردنش شدم، او مرا به خانه یکی از آشنایانش در حاشیه شهر برد و در این مدت آن جا بودم؛ ولی ۳ ماه بعد، لحظه ای که فهمیدم در اثر این ارتباط نامشروع باردار شده ام تصمیم گرفتم به خانه برگردم و از خانواده ام کمک بخواهم. با پشیمانی به در خانه رفتم ولی خانواده ام مرا راه ندادند و شوهرم نیز خیلی سریع برای طلاق اقدام کرد. من دوباره به خانه آن مرد غریبه برگشتم او اصرار داشت بچه را سقط کنم اما من می ترسیدم و تن به این کار ندادم او هم مرا از خانه بیرون کرد ولی یکی از اقوام شان پناهم داد تا این که طفل بی گناه به دنیا آمد و حالا نه آن مرد حاضر است سرپرستی این بچه را بر عهده بگیرد و نه خانواده ام مرا می پذیرند. می دانم اشتباه کرده ام. افسوس که هیچ وقت دست های خسته و نگاه نگران پدرم که برای تامین هزینه های زندگی از صبح تا شب کار می کند و زحمت می کشد را ندیدم. او اگر چه تند و عصبانی صحبت می کرد اما شک ندارم که خیر و صلاح مرا می خواست. کاش من و پدرم با هم دوست بودیم و تکیه گاه هم می شدیم! کاش دل شوهرم را نمی شکستم و به او خیانت نمی کردم! کاش فکرم را به کار می انداختم و به این دردسر گرفتار نمی شدم! کاش...