وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چه کشکی، چه پشمی

چه کشکی، چه پشمی


چوپانی گله را به صحرا برد، به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی درگرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه­ ای که چوپان روی آن بود را به این طرف و آن طرف می­ برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده ­ای را دید و گفت: ای امامزاده گله ­ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی­تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امامزاده خدا راضی نمی­ شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی، نصف گله را به تو می­ دهم و نصفی هم برای خودم. قدری پایین ­تر آمد.

وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امامزاده نصف گله را چطور نگهداری می­ کنی؟ آنها را خودم نگهداری می­ کنم، در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی کمی پایین­تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی­ مزد نمی­ شود، کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد.


احمد شاملو