وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

دعای پیرزن فقیر

دعای پیرزن فقیر





روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.


پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب عقب عقب رفت و دید که چند قدم آنطرف­تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن، من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور واجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو.


پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوشحالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر. اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف می‌کنند.