مرتب بهم چشمک میزد
از همون لحظه ای که با پدر و مادرم وارد سالن مهمونی شدیم، چشمم بهش افتاد و شور و هیجانی توی دلم به پا کرد. هفته پیش هم توی یه مهمونی دیگه دیده بودمش.
طول سالن رو طی کردیم و روی یه سری صندلی نشستیم. دوباره نگاهش کردم، درست روبروی ما بود، این بار یه چشمک بهم زد، لبخند زدم و به اطرافم نگاه کردم، کسی متوجه ما نبود.
خودم رو به بی تفاوتی زدم و مشغول گوش دادن به حرفای دیگران شدم، ولی چند لحظه بعد بی اختیار زیرچشمی یه نگاهی بهش انداختم. چه ظاهر زیبا و جذاب و با نفوذی داشت، دوباره چشمک زد و هیجانم رو بیشتر کرد.
والدینم حواسشون به گفتگو با بقیه بود. به خودم نهیب زدم که از فکرش بیام بیرون، باز هم متوجه صحبت های مهمونای دیگه شدم، ولی حواسم اون طرف سالن بود، می خواستم برم پیشش ولی از پدرم و صاحب خونه خجالت می کشیدم.
توی دوراهی عجیبی گرفتار شده بودم. دلم من رو به طرفش هول می داد و عقلم خجالت و آبرو رو یاد آوری می کرد. مرتب بهم چشمک میزد، دیگه طاقتم تموم شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه بادا باد، بلند شدم و با لبخند به طرفش رفتم.
وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم. برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به، عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود.
توجیه
در آبادی مرغ دزدی پیدا شد که هر روز با دزدیدن یک مرغ از خانه ای امرار معاش می کرد.
اهالی محل هر چه تلاش کردند نتوانستند مچ این مرغ دزد را بگیرند.
یک روز که مرغ دزد در حیاط خانه اش نشسته بود، دید گربه ای، مرغ همسایه بغلی اش را به دهن گرفته فرار می کند، لنگه کفشی به سویش انداخت.
گربه مرغ را رها و فرار کرد.
مرغ دزد فوراً مرغ را گرفت و بلند گفت: خدایا شکرت که روزی امروز مرا حلال قرار دادی.
همسایه که از دیوار خانه شاهد ماجرا بود فریاد زد: ای بنده خدا، روزی حلالت که این باشد وای بر روزی های دیگر روزهایت .
خبر بد
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود.
پس از مراجعه پرسید: جرج از خانه چه خبر؟
خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
سگ بیچاره، پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
پرخوری قربان .
پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد .
این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
همه اسب های پدرتان مردند قربان .
چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
بله قربان، همه آنها از کار زیادی مردند.
برای چه این قدر کار کردند؟
برای اینکه آب بیاورند قربان.
گفتی آب، آب برای چه؟
برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.
کدام آتش را؟
آه قربان، خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
پس خانه پدرم سوخت، علت آتش سوزی چه بود؟
فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان .
گفتی شمع؟ کدام شمع؟
شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان .
مادرم هم مرد؟
بله قربان، زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان .
کدام حادثه؟
حادثه مرگ پدرتان قربان .
پدرم هم مرد؟
بله قربان، مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
کدام خبر را؟
خبرهای بدی قربان، بانک شما ورشکست شد، اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید.
من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان.
نامحرم
رندی به بهانه خروس خود به لبه دیوار رفت.
مرد همسایه تا او را دید شروع کرد به داد و فریاد که: ایهاالناس دیگر محرم و نامحرم از بین رفته.
رند که دید اوضاع خیلی خراب است، شروع کرد به خواندن قوقولی قوقول و گفت: من منظوری ندارم، چون خروسم امروز صدایش گرفته، من آمده ام به جای او بخوانم و جور او را بکشم.
مرد همسایه که از شنیدن این حرف عصبانی تر شده بود، لنگه کفشی را برداشت به او پرتاب کرد و گفت: پس بگیر که آمد ای خروس بی محل .
پادشاه و مرگ
زمان هایی دور پادشاهی در اواخر عمرش پول کلانی در اختیار یکی از نویسندگان و مورخان معروف کشورش گذاشت که تحقیق کند هدف از زندگی این مردم چیست و این همه آدم که در طی سالیان دراز آمده اند و رفته اند در طول زندگی چه چیز به دست آورده اند.
این مورخ سالها تحقیق کرد و چندین کتاب قطور در این مورد نوشت و تقدیم پادشاه کرد. پادشاه که وقت و حوصله خواندن این همه کتاب را نداشت دستور داد که کتابها را خلاصه کند.
وی 20 جلد کتاب را به 10 جلد کاهش داد که این هم چندین سال طول کشید، پادشاه هم که پیرتر و کم حوصله تر شده بود گفت: که باز هم زیاد است.
این مورخ آن را به 5 جلد رساند، باز هم پادشاه حوصله خواندن آن را نداشت و گفت: که خلاصه تر کن.
بالاخره این نویسنده آن را در یک جلد جمع آوری کرد و زمانی آن تهیه شد که پادشاه در بستر بیماری بود و لحظات آخر عمر خود را می گذراند.
وقتی که کتاب را دید خطاب به وی گفت: که من دیگر دارم از این دنیا می روم و نمی توانم حتی این یک جلد را هم بخوانم، در یک جمله به من بگو که خلاصه آن چیست و مردم چه دستاوردی داشتند.
نویسنده در پاسخ گفت: اگر بخواهم نتیجه زندگی مردم در طول تاریخ را در یک جمله خلاصه کنم اینکه: مردم آمده اند و رنج کشیده اند و رفته اند.
پادشاه بعد از شنیدن این جمله که سالها در انتظارش بود چشم از جهان فرو بست.
خداوند بنده اش را فرآموش نمی کند
سخنران درحالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود، از 200 نفر حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این 20 دلاری را می خواهد؟
همه دستها را بالا بردند.
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت: هنوز کسی هست که این 20 دلاری را بخواهد؟
باز همه دستها را بالا بردند.
سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز هم گفت: کسی پول را می خواهد؟
دستها همچنان بالا بود.
سخران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را یاد گرفتید. در واقع چه اهمیتی دارد که من این 20 دلاری را چه کار کنم، مهم است که شما هنوز آن را می خواهید، چون ارزش آن کم نشده است. این اسکناس هنوز 20 دلار می ارزد.
ما در زندگی ممکن است به خاطر شرایطی، زمین بخوریم و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم که بی ارزش شده ایم، اما اصلا مهم نیست که چه اتفاقی افتاده است، مهم این است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده اید، چون هنوز کسانی هستند که شما را دوست داشته باشند.
خداوند هیچگاه بنده اش را فراموش نمی کند.
پند مرد عارف به جوان تازه داماد
در یکی از روزهای گرم، جوانی که تازه ازدواج کرده بود خود را به نزد عارفی رساند و به او چنین گفت: من از راه دوری آمده ام تا از شما سوالی ببرسم که مدتی است ذهنم را مشغول کرده است.
عارف گفت: سوالت را ببرس، اگر جوابش را بدانم از تو دریغ نخواهم کرد.
مرد گفت: من مدتی است که ازدواج کرده ام و از زندگی ام راضی هستم و دوست ندارم با اشتباهاتم این زندگی را از دست بدهم. اما شنیده ام که اگر من به زنان دیگر نگاه کنم، میل خود را به همسرم از دست خواهم داد، آیا این سخن حقیقت دارد؟ چطور چنین چیزی ممکن است ممکن است؟
عارف مدتی تفکر کرد و سپس از مرد پرسید: اگر من ظرفی از شربت به تو بدهم حال تو چگونه خواهد بود؟
مرد گفت: مطمئنا با کمال میل خواهم پذیرفت.
عارف بار دیگر پرسید: اگر قبل از آن، ده ظرف آب نوشیده باشی حالت چگونه خواهد بود؟
مرد لبخندی زد و گفت: دیگر میل زیادی به آن شربت نخواهم داشت.
عارف گفت: جواب سوال تو هم همین طور است. اگر تو به زنان دیگر نگاه نکرده و از آنها چشم پوشی کنی، میل زیادی به زندگی خود خواهی داشت. اما درصورتی که به آنان نگاه کنی، اگر همسرت بهتر از آنان هم باشد، دیگر از زندگی ات مانند قبل لذت نخواهی برد.
مصلحت
شخصی در بنى اسرائیل داراى دو دختر بود، یکى از آنها را به عقد کشاورزى و دیگرى را به عقد کوزه گرى درآورد.
پس از آنکه هر دوى آنها به خانه شوهر رفتند، روزى پدر به دیدار دختر و داماد کشاورزش رفت و احوال آنان را جویا شد؟
دختر گفت: شوهرم زراعت کرده است و نیاز به آبیارى دارد، اگر خداوند باران بفرستد حال ما خوب است.
سپس به منزل دیگر دختر و دامادش رفت و احوال آنها را پرسید؟
دختر گفت: شوهرم تعداى کوزه ساخته است و آنها را بیرون گذاشته تا خشک شده و آماده کوره شوند، چنانچه باران نیاید حال ما خوب خواهد بود.
پدر ضمن خداحافظى، دست به سوى آسمان بلند کرده و گفت: خدایا، تو خود به احوال هر دوى آنها و همچنین به مصلحت ایشان آگاهتر می باشى.
تفاوت عشق و ازدواج
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و باارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ درآورده بودم که چرا باید چنین هدیه باارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.
چند روز بعدش به من گفت: کتابت رو خوندی؟ گفتم: نه. وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش می نداختم که گفت این مال من نیست، امانته، باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدربزرگ می خواست از خونه بره بیرون، تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت: ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یکی اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم، حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه، مثل اون کتاب نفیس و قیمتی.
اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه و هر لحظه فکر می کنی که خوب اینکه تعهدی نداره، میتونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه، حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه، این تفاوت عشق و ازدواجه.
دوست دارید بعد از مرگ درباره شما چی بگن؟
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند. یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد.
یک سوال؟ الان که هر سه تا دارین وارد بهشت میشین، اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند، دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه میرن در مورد شما چی بگن؟
اولی گفت: دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.
دومی گفت: دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین معلم های زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسیار بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.
سومی گفت: دوست دارم بگن، نگاه کن داره تکون میخوره، مثل اینکه زنده است.
شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم، اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم، چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می کرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما گاو دم نداشت.
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است، اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
ثواب صلوات
شیخ ابوالفتوح رازی از حضرت رسول (ص) روایت کرده است: که فرمودند: در شب معراج چون به آسمان رسیدم، فرشته ای دیدم هزار دست داشت و در هر دستی هزار انگشت و مشغول حساب و شماره کردن با انگشتان بود.
از جبرئیل پرسیدم کیست این فرشته و چه چیز را حساب می کند؟
گفت: این فرشته تعداد دانه های باران را شمارش و حفظ می کند که چند قطره باران از آسمان به زمین نازل شده.
پس از آن فرشته پرسیدم که تو می دانی از زمانی که حق تعالی دنیا را خلق کرده است چند قطره باران از آسمان به زمین آمده است؟
گفت: یا رسول الله قسم به آن خدایی که تو را به حق به سوی خلق فرستاده، غیر از آن که می دانم چند قطره به زمین نازل شده، به تفضیل می دانم که چند قطره به دریا و چند قطره در بیابان و چند قطره در بستان و چند قطره در شوره زار و چند قطره در قبرستان و... فرود آمده است.
حضرت فرمود: من تعجب کردم از حفظ و تذکر او در حساب.
فرشته گفت: یا رسول الله با این حافظه و دستها و انگشتانی که دارم، حساب کردن یک چیز را قدرت ندارم.
گفتم آن حساب کدام است؟
گفت: قومی از امت تو که در جایی حاضر می شوند و زمانی که اسم تو برده می شود نزد ایشان، پس آنان صلوات می فرستند بر تو، من قدرت ندارم ثواب آنها را شمارش کنم.
فقر و زباله
وقتی در کشوری می خواهی بفهمی که در محله ثروتمندها یا فقیرها هستی، به سطل های زباله نگاه کن.
اگر سطل زباله دیدی و زباله ندیدی، یعنی در محله ثروتمندها هستی.
اگر در کنار سطل های زباله، آشغال دیدی، یعنی در جایی هستی که مردم نه فقیرند و نه ثروتمند، این کار جهان گردان است.
اگر زباله دیدی و سطل زباله ندیدی، این نشانه فقر است.
اگر هم که مردم در زباله ها زندگی کردند این یعنی که خیلی خیلی فقیر هستند.
استخوان بی نماز
شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شکایت از فقر و نداری کرد.
حضرت فرمود: مگر نماز نمیخوانی؟
عرض کرد :من پنج وقت نماز را به شما اقتدا میکنم.
حضرت فرمود: مگر روزه نمیگیری؟
عرض کرد سه ماه روزه میگیرم.
آن حضرت فرمود: امر خدا را نهی و نهی خدا را امر میکنی یا به کدام معصیت گرفتاری؟
عرض کرد یا رسول الله حاشا و کلّا که من خلاف فرموده خدا را بکنم.
حضرت متفکرانه سر به جیب حیرت فرو برد، ناگاه جبرئیل نازل شد عرض کرد: یا رسول الله حق تعالی ترا سلام میرساند و میفرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشکی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بینمازی میباشد، به شومی آن استخوان، از خانه این شخص برکت برداشته شده است و او را فقر گرفته است.
حضرت به او فرمود: برو آن استخوان را از آنجا بردار بینداز دور.
به فرموده آن حضرت عمل کرد بعد از آن توانگر شد.
عدالت واقعی
روزی امیرالمومنین علی(ع) از یکی از کوچه های کوفه می گذشت. پیرمردی نابینا و کارافتاده را دید که در گوشه ای نشسته و از مردم کمک می خواست. امام جویای حال او شد.
گفتند: او مردی مسیحی است که تا جوان بود و بدن سالم داشت کار می کرد و اکنون از کار افتاده و نابینا شده، گدایی می کند.
امام فرمود: عجب، تا وقتی توانایی داشت، از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید؟ بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است، او را سرپرستی کند، بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.
تبر
مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.
روز اول 18 درخت برید. رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد.
روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید.
به نظرش آمد که ضعیف شده است. نزدیکش رفت و عذر خواست و گفت: نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم، درخت کمتری می برم.
رئیس پرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟
او گفت: برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.
آزمون دامادها
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و درحالی که در کنار استخر قدم می زدند، از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: متشکرم! از طرف مادر زنت.
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: متشکرم! از طرف مادر زنت.
نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد، او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادرزنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین BMW آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود: متشکرم! از طرف پدرزنت.
درخواست از خدا
از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت: نه. او فرمود: حل مشکلات تو کار من نیست، من به تو عقل دادم و تو با توکل به من، به مراد مقصود می رسی.
از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و او گفت: نه. او فرمود: باز گرفتن غرور کار من نیست بلکه تویی که باید آنرا ترک کنی.
از خدا خواستم به من شکیبایی عطا کند و او گفت: نه. خدا فرمود: شکیبایی دستاورد رنج است و به کسی عطا نمی شود، باید آنرا به دست آورد.
از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت: نه. خدا فرمود: خود باید متعالی شوی، اما به تو یاری می رسانم تا به ثمر بنشینی.
از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم. خدا فرمود: آفرین بالاخره مقصود اصلی را دریافتی.
از او نیرو خواستم، او مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم.
از او حکمت خواستم، او مسائل بسیاری به من داد تا حل کنم.
از او شهامت خواستم، او خطر را در مقابلم قرار داد تا از آن بجهم.
از او عشق خواستم، انسانهای دردمند را سر راهم قرار داد تا به آنها کمک کنم.
از او کمک خواستم به من فرصت داد. هیچ یک از خواسته هایی که داشتم، دریافت نکردم اما به آنچه نیاز داشتم رسیدم.
بادکنک غرور
بادکنک هایی که باد زیادی دارند، کافی است که یک سر سوزن به آنها نزدیک کنید، یک وجب شکاف بر می دارند، منفجر می شوند، چه سر و صدایی به راه می اندازند.
اما بادکنک هایی که باد ندارند، یا باد کمی دارند، به اندازه همان سر سوزن آسیب می بینند، قابل ترمیم هم هستند، صدایی از آنها بلند نمی شود.
آدمها هم همین طور هستند، آنهایی که باد غرور و کبر در سر دارند، کافی است که به آنها بگویی بالای چشمات ابرو است، منفجر می شوند، به این زودی ها هم نمی توانند خودشان را جمع و جور کنند.
ولی پیامبر، پیامبر و گل سرسبد هستی و کائنات بود، بر سر او شکمبه گوسفند فرو می ریختند، خم به ابرو نمی آورد، چون پیامبر (ص) باعث نشد که باد غرور در او ایجاد شود.
بهترین مدال
چند سال پیش در جریان بازیهای پارالمپیک(المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.
قدرت حافظه
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم میزد که به زن گریانی رسید. پرسید: چرا می گریی؟
چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بیرحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند، آنگاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.
عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.
ببر آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند: حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است.
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که عزیزم تو بهترین مونسم بودی، از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
میزان شنوایی
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟ و این بار همسرش گفت: مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم، خوراک مرغ.
حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر می کنیم، در دیگران نباشد، شاید در خودمان باشد.
مردهایی که تبدیل به زن شدند
دکتر حاج حسن توکلی نقل می کند: روزی من از مطب دندانسازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم.
میدان فردوسی یا پیشتر از آن ماشین نگه داشت، جمعیتی آمد بالا، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم دیدم همه زن هستند، همه یک شکل و یک لباس!
دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام، این اتوبوس کارمندان است.
اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با اینکه ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم ولی از ماشین که پیاده شدم رفتم پیش مرحوم شیخ.
قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ فرمود: دیدی که همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند.
بعد گفت: وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود ولی محبت امیرالمؤمنین(ع) باعث نجات می شود.
چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود، تا ببیند آنچه دیگران نمی بینند و بشنود آنچه را دیگران نمی شنوند.
منبع: حوزه
یک تکه کاغذ
یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت میخواست مجموعهای از نوشتهها و طراحیهای خود را درباره آسمانخراشهای نیویورک، بستهبندی کند.
برای خرید کاغذ از خانه خارج شد. اما هیچ مغازهای باز نبود. به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت. او فکر کرد در آنجا میتواند کمی کاغذ پیدا کند.
وقتی به آنجا رسید پسربچهای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بستهبندی بود. آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟
پسرک جواب داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بستهبندی!
آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست، به شرطی که بدانی چهطور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.
آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمانخراش عظیم را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت 1000 دلار و دیگری به قیمت 5000 دلار به فروش رفت.
سبب گریه
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریهاش را پرسیدند.
گفت: من مرد غریبی هستم و شغلی ندارم، برای بدبختی خودم گریه میکنم.
مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند: حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی.
گفت: شما همه منزل و ماوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم، برای همین بدبختی گریه میکنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند،
وقتی علت را پرسیدند؟ گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند. ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه میکرد. گفتند: باز چی شده؟
گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند.
وقتی علت را پرسیدند؟ گفت: بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد.
توضیحاتی درباره نحوه چگونگی به نمایش گذاشتن عکس در وبلاگ خود در بلاگ اسکای.
اول از همه به قسمت یادداشت جدید در قسمت مدیریت وبلاگ می رویم.
بعد از آن باتوجه به این که در وبلاگ عکس فقط نمایش داده میشود و بارگزاری نمی شود، ما نیاز به یک مکان برای بارگزاری عکس داریم. برای این کار پیکوفایل پیشنهاد میشود.
مشاهده سایت پیکوفایل
حال بعد باز کردن حساب در پیکوفایل، بر روی ارسال فایل کلیک کنید. سپس روی انتخاب فایل کلیک کرده و فایل را از روی کامپیوتر خود انتخاب کنید. پس از بارگزاری عکس، آدرسی که پیکوفایل به شما می دهد را کپی کنید.
سپس به وبلاگ خود بازگردید و بر روی قسمتی که در عکس زیر نشان داده شده کلیک کنید.
حال پس از کلیک کردن بر روی آن قسمت، عکس زیر برای شما نمایش داده می شود.
حال آدرسی که کپی کرده اید، در قسمت آدرس تصویر جایگذاری کرده و ثبت را بزنید. بعد از کلیک بر روی قسمت انتشار، عکس مورد نظر شما در وبلاگتان نمایش داده می شود.
چه کسی موثرتر است
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت. او هنگامی که به سوی اتومبیل خود بازمی گشت، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند.
وقتی او به داخل اتومبیل برگشت، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید: گفتگوی خیلی خوبی بود. پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.
او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد، آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: هی خانم، شانس آوردی که من پیدا شدم. اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
زنش پاسخ داد: عزیزم، اگر من با او ازدواج می کردم، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین.
گفتار مردم
یونس بن عبدالرّحمان که یکى از یاران صدیق و از وکلاى امام صادق، امام کاظم و امام رضا علیهم السلام بود روزى به مجلس پر فیض حضرت ابوالحسن، امام موسى بن جعفر علیهما السلام وارد شد.
امام علیه السلام پس از مذاکراتى، ضمن موعظه هائى گوناگون به او فرمود: اى یونس! با مردم مدارا کن و هر کسى را به اندازه معرفت و شعورش با وى صحبت کن.
یونس اظهار داشت: اى مولایم! مردم مرا به عنوان بی دین و زندیق خطاب می کنند.
امام علیه السلام فرمود: گفتار مردم نباید در روحیه و افکار تو تأثیر بگذارد، چنانچه در دستان تو جواهرات باشد و مردم بگویند که سنگ ریزه است و یا آنکه در دستهایت سنگریزه باشد و بگویند که جواهرات در دست دارد، این گفتار هیچ گونه سود و یا زیانى براى تو نخواهد داشت.
چشم برزخی
نقل است که: سهل بن عبدالله مَروَری همه روز به درس عبدالله مبارک می آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد، که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا بر خود خواندند و گفتند: سهل من... سهل من... چرا ایشان را ادب نکنی؟!
عبدالله مبارک به اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز میت بر سهل کنید. در حال، سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟ گفت: آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم.
توضیح: این بنده خدا (سهل) نزدیک وفاتش بوده و چشم برزخی اش باز شده بوده و در این حال حورالعینی را که برای او بودند دیده است که او را به خود می خوانده اند، اما او فکر کرده که کنیزکان عبدالله هستند که بی اخلاقی می کنند و او را مورد خطاب قرار می دهند.
تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری
تیرداد پادشاه ایران
پس از آنکه سپاهیان تیرداد (پادشاه ایران) ارتش یونان را به عقب راند و سلوکوس فرمانروای آنها را به بند کشید، در شهر صددروازه (دامغان امروزی) بخاطر این پیروزی ارزشمند جشن و پایکوبی بزرگی برپا شد. در میان این بزم، اشک دوم دید گروهی تن پوش رزم آوران شکست خورده یونانی را بر تن نموده و مردم را می خندانند.
پادشاه ایران دستور داد آنها را گرفته و در بند بیندازند. آن شب فرمانروای ایران به مردم گفت: فرزندان ما جانانه جنگیدند و در راه ایران کشته شدند، جنگجویان یونانی هم مسخره نبودند و اگر می توانستند یک ایرانی را هم زنده نمی گذاردند، آنها به خاطر کشورشان کشته شدند و ما پیروز. خندیدن بر سپاه درهم شکسته آنها در خوی ما نیست.
پس از سه روز به فرمان پادشاه ایران گروهی که در بزم دستگیر شده بودند آزاد گشتند و این رسم نیک برای آیندگان سرزمین پاک ایران باقی ماند.
شما کدام را به عنوان رهبر دنیا انتخاب می کردید؟
فرض کنید به شما این امکان را می دهند که از بین سه نفر، یک رئیس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده، صلح و ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد. بین این سه داوطلب کدام را انتخاب می کنید.
قبل از آن یک سوال: شما مشاور و مددکار اجتماعی هستید، زن حامله ای می شناسید که هشت فرزند دارد. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند کور و یکی عقب مانده هستند. درضمن خود این خانم مبتلا به مرض سیفیلیس است. از شما مشورت می خواهد که آیا سقط جنین کند یا نه. با تجارب زندگی که دارید به ایشان چه پیشنهادی می دهید؟ خواهید گفت سقط کند؟ فعلا بریم سراغ سه نامزد ریاست بر جهان:
شخص اول: او با سیاستمداران رشوه خوار و بدنام کار می کند، از فالگیر، غیبگو و منجم مشورت می گیرد، در کنار زنش دو معشوقه دارد، شدیدا سیگاری بوده و روزی هم ده لیوان مشروب می خورد.
شخص دوم: از دو محل کار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر می خوابد. در مدرسه چند بار رفوزه شده. در جوانی تریاک می کشیده و تحصیلات آنچنانی ندارد. ایشان روزی یک بطر ویسکی می خورد، بی تحرک و چاق است.
شخص سوم: دولت کشورش به ایشان مدال شجاعت داده، گیاهخوار بوده و دارای سلامت کامل هست. به سیگار و مشروب دست نمیزند و در گذشته هیچ گونه رسوایی به بار نیاورده. به چه کسی رأی میدهید؟
کاندید اول: فرانکلین روز ولت. کاندید دوم: وینستون چرچیل. کاندید سوم: آدولف هیتلر. چه درسی می گیریم؟ راستی خانم حامله فراموش نشود؟ اگر به آن خانم پیشنهاد سقط جنین دادید همان بس که لودویگ فان بتهوون را به کشتن دادید.