وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

مرتب بهم چشمک میزد

مرتب بهم چشمک میزد


از همون لحظه ­ای که با پدر و مادرم وارد سالن مهمونی شدیم، چشمم بهش افتاد و شور و هیجانی توی دلم به پا کرد. هفته پیش هم توی یه مهمونی دیگه دیده بودمش.

طول سالن رو طی کردیم و روی یه سری صندلی نشستیم. دوباره نگاهش کردم، درست روبروی ما بود، این بار یه چشمک بهم زد، لبخند زدم و به اطرافم نگاه کردم، کسی متوجه ما نبود.

خودم رو به بی­ تفاوتی زدم و مشغول گوش دادن به حرفای دیگران شدم، ولی چند لحظه بعد بی ­اختیار زیرچشمی یه نگاهی بهش انداختم. چه ظاهر زیبا و جذاب و با نفوذی داشت، دوباره چشمک زد و هیجانم رو بیشتر کرد.

والدینم حواسشون به گفتگو با بقیه بود. به خودم نهیب زدم که از فکرش بیام بیرون، باز هم متوجه صحبت­ های مهمونای دیگه شدم، ولی حواسم اون طرف سالن بود، می­ خواستم برم پیشش ولی از پدرم و صاحب خونه خجالت می ­کشیدم.

توی دوراهی عجیبی گرفتار شده بودم. دلم من رو به طرفش هول می ­داد و عقلم خجالت و آبرو رو یاد آوری می ­کرد. مرتب بهم چشمک میزد، دیگه طاقتم تموم شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه بادا باد، بلند شدم و با لبخند به طرفش رفتم.

وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم. برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به، عجب شیرینی خامه ­ای خوشمزه ­ای بود.