وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

من بی حیا نیستم

من بی حیا نیستم


روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ­ای در دل کوه راز و نیاز خدا می­ کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می ­کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند.

بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم. آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش ­پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد.

آتش­ پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش ­پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد.

سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی ­گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی ­حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد، اما تو نگذاشتی آنرا ببرم.

به اذن خدای عزوجل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی­ حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شب­ هایی که به من غذا داد، پیشش ماندم، شب­ هایی هم که غذا نداد، باز هم پیشش ماندم، شب­ هایی که مرا از خانه ­اش راند، پشت در خانه ­اش تا صبح نشستم، تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ­ات به در خانه یک آتش ­پرست آمدی و طلب نان کردی.

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگش