وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان آخرین بلیت تهران/پارت اول

رمان ” آخرین بلیتِ تهران”
به قلم ” شقایق لامعی”

—–

بخش اول

تجریش

ماتیک قرمز رو با دقت تمام، روی لب هام کشیدم و با دیدن چهره ی غزل خنده ام گرفت و ماتیک از دستم افتاد روی میز آرایش!
با حالتی بین عصبانیت و شوخی، مشتی به شونه اش کوبیدم و گفتم:
-من دارم رژ می زنم، تو چرا لب هات رو جمع کردی ؟
بی حوصله از کنار میز آرایش بلند شد و گفت:
-اون همینجوریش هم به تو توجه داره؛ نیازی نیست خودت رو بکشی!
با دستمال مرطوب، رد رژ رو از روی میز پاک کردم و در حالی که حواسم رو به لباس های ردیف شده ی روی تخت می دادم، پرسیدم:
-به نظرت کدومشون بهتره؟
بدون اینکه به لباس ها نگاهی بندازه، کلافه گفت:
-از نظر من یا نظر تو؟ از نظر تو قطعا باز ترینشون بهتره!
اینبار واقعا عصبانی شدم:
-چه مرگته تو؟ یه ساعته که عین برج زهرمار نشستی اینجا و داری وزوز می کنی!بگو دردت چیه که حداقل بتونم رفتارهات رو نسبت بدم بهش!
از روی صندلی ای که به تازگی روش نشسته بود، با دلخوری بلند شد و گفت:
-فوق لیسانس مملکت ما رو باش! خانم فوق لیسانس ادبیات دارن و ادبیاتِ صحبت کردن خودشون در حد بچه های چال میدونه!
پشتش رو بهم کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، ادامه داد:
-انتظار بیشتری هم نمی شه ازت داشت! با پول بابا درس خوندن و وارد دانشگاه شدن، هنر نیست! فقط جایی نگو ادبیات خوندی که پای آبروت در میونه!
معلوم نبود از کجا و چی دلخوره که داشت اینطور پشت سر هم می بافت! لب هام رو روی هم فشردم اما مثل همیشه، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
-از چه چیزی در حال آتش گرفتنی بانوی بزرگوار؟ چه چیزی خاطرت رو مکدر کرده؟ درس خواندن اینجانب با پول پدر یا انصراف دادن جناب عالی به علت عدم توانایی پرداخت شهریه؟
برگشت و با چشم های گشاد شده اش نگاهم کرد! حقش بود؛ این روزها، کاش پاش رو از گلیمش فراتر می ذاشت، پاش کلا تو گلیم خودش نبود!
با آرامشی مصنوعی
، خیره شدم به چشم های متعجبش و کنایه آمیز گفتم:
-ادبیات ارضاتون کرد؟!
با دلخوری لب هاش رو روی هم فشرد! دلم آروم نگرفت، جلو رفتم و در رو بهم کوبیدم تا قیافه ی کج و کوله اش بیشتر از این، با اعصاب و روانم بازی نکنه!

 

نگاهی که به ساعت انداختم، دستپاچه ام کرد؛ همین مونده بود که آخرین نفر برسم!
دیگه وقتی برای انتخاب نداشتم، یکی از لباس ها رو بیرون کشیدم و شروع به پروش کردم اما وقتی دستم نرسید برای بستن زیپش، خودم رو لعنت کردم که چرا رنجوندن غزل رو موکول نکردم به بعد از آماده شدنم!
حرص زده و کفری، لباسم رو با لباس بدون زیپی تعویض کردم. حرف غزل درست از آب در اومده بود؛ باز ترینشون تنم بود!
اهمیتی نداشت!
به محض اینکه عطر رو از روی میز آرایش برداشتم، صدای زنگ تلفنم بلند شد. در حال عطر زدن، به نمایشگر تلفن نگاه کردم اما هر چی به مغزم فشار آوردم، اسمی که خودم ذخیره اش کرده بودم رو به خاطر نیاوردم!
چند بار زیر لب، تکرار کردم ” پناهی” اما بعید می دونستم که این فامیلی رو تا به حال شنیده باشم چه برسه به ذخیره کردن شماره ی صاحبش!
انقدر درگیر بودم و عجله داشتم که تو این اوضاع، همین چند ثانیه رو هم زیادی خرج این مخاطب ناشناس کرده بودم؛ پس بدون جواب دادن، گوشی رو تو کیف دستیم سر دادم و با عجله از خونه بیرون زدم!
ترافیک مسخره ی خیابون، ادبیاتم رو به همون ادبیات چال میزونی که غزل بهش اشاره کرده بود، نزدیک کرد! آخرین چیزی که می خواستم، دیر رسیدن به مهمونی ای بود که از تابستون منتظرش بودم!
با فس فس کردن ماشین جلویی، ناچار به تحمل صد و سی ثانیه ی ناقابل شدم که نمایشگر راهنمای چهارراه با طمانیه و دهن کجی، به نمایشش گذاشته بود و هر ثانیه اش سه ثانیه طول می کشید!
در آخر هم دیر رسیدم؛ چیزی که عمیقا نمی خواستمش! خیلی هم دیر رسیده بودم!
به محض اینکه ماشینم تو پارکینگ عمارت مرندیان جا گرفت، پیاده شدم و هول هولکی، آرایشم رو چک کردم و با نفس هایی که بی خود و بی جهت، از ریتم خارج شده بودند، به سمت عمارت قدیمی به راه افتادم!
می دونستم که مامان و بابا قبل از من رسیده بودند و همین قضیه به اندازه ی کافی آزار دهنده بود!

در حال طی کردن سنگ فرشی که منتهی می شد به ورودی ساختمون بودم که صدایی از پشت سر غافلگیرم کرد:
-اوه… ببین کی اینجاست!
به سمت صدایی که مطمئن بودم صاحبش رو شناختم، برگشتم.
-چه سوپرایزی! تو سالن دنبالتون می گشتیم؛ تو حیاط پیداتون کردیم!
خیره شدم به چشم های روشنش و هرچی به خودم فشار آوردم، کلمه ای از دهانم به بیرون درز نکرد! نگاه کردم به دستی که به سمتم دراز شده بود و وا رفتم! چه برنامه هایی داشتم برای مهمونی امشب و چه بلاهایی که سرم نیومده بود! حرصم گرفته بود از دست خودم؛ باید سر فرصت یه تنبیه درست و حسابی برای بخش دست و پاچلفتی مغزم در نظر می گرفتم!
دستم رو به سرعت به سمت دستش بردم و همون موقع که فشار کوچیکی به انگشت های گرمش وارد کردم ، گفتم:
-سهند جان… چقدر خوشحالم از دیدنت…من… راستش…
لعنت به من که بلد نبودم دو تا جمله ی تاثیر گذار پشت سر هم ردیف کنم! یه فصل تمام رو در انتظار دیدن این آدم گذرونده بودم و حالا دیر تر از هرکسی به این مهمونی اومده بودم و بعد هجده سال درس خوندن، نمی تونسم یه جمله ی درست تحویل مخاطبم بدم!
دستم رو رها نکرد و با لحن گرمی گفت:
-منتظرت بودم! نسترن بهم گفت که تا عصر دانشگاه درگیر کارهات بودی و می دونستم که نمی تونی زود بیای!
خدا رو شکر که سیستم توجیه خودکار رو این آدم نصب بود!!
-قدم بزنیم؟
نگاهی به در ورودی ساختمون که به خسته ترین حالت ممکن میهمان های در حال رفت و آمد رو از خودش عبور می داد، انداختم؛ من بخاطر این آدم اومده بودم؛ پس اهمیتی نداشت که اون داخل باهاش وقت بگذرونم یا اینجا!
لبخندی زدم و گفتم:
-البته؛ چرا که نه!
مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
-مهمونی خسته کننده ست! کلافه می شم از حضور آدم هایی که نمی شناسمشون و حرف مشترکی هم باهاشون ندارم!

به طرز مسخره ای سکوت کردم! رسما داشتم گند می زدم و کم کم داشتم ایمان می آوردم که امشب، شب من نبود!
-تو خوبی؟ چقدر عوض شدی!
به سمتش چرخیدم؛ همه ی ایده هایی که تو این سه ماه، روز و شب وقت گذاشته بودم برای پرورش دادنشون در راستای جذب کردن این آدم، دود شده بودند و رفته بودند آسمونِ هفتم؛ جایی که محال بود حتی با بارون سال بعد هم برگردند پایین!
دستم رو بی هدف تو هوا چرخوندم و پرسیدم:
-عوض شدم؟
با چشم های روشنش جزجز صورتم رو اسکن کرد و گفت:
-بینیت… لب هات… موهات…
انقدر ریزبین بود که متوجه چند سی سی ژل و تغییرات ناشی از دومین عمل بینیم شده بود؟!
-خوشگل شدی! اصلاح می کنم؛ خوشگل تر شدی!
بالاخره یادم اومد که باید لبخند بزنم! لبخند عمیقی رو لب هام نشوندم و با طنازی گفتم:
-مرسی!
-قابلی نداشت خانم!
مسیرش رو تغییر داد و با توجه به اینکه دستم هنوز تو دستش بود، تبعیت کردم و مسیر همون سنگ فرشی که انتهاش ورودی ساختمون قرار داشت رو در پیش گرفتم! این به این معنی بود که می خواست برگردیم به داخل سالن و قدم زدن در حد همون هفت هشت تا دونه، خسته اش کرده بود!
واقف بودم به اینکه شروع دیدارمون طبق اون چیزی که تو سرم بود پیش نرفته اما من بقیه ی شب رو داشتم و قدرت هنوز تو دست های من بود!
شونه به شونه اش وارد سالن شدم و به هرکسی که بخاطر سهند به من هم سلام می کرد، لبخند سخاوتمندانه ای می زدم و سلامشون رو جواب می گفتم!
وارد سالن اصلی که شدیم، به سمتم چرخید و گفت:
-تنهات می ذارم تا لباس هات رو عوض کنی؛ زود برگرد پیشم!
تا به خاطر داشتم شخصیت آرومی داشت و رو همین حساب بود که لحن دستوریش خیلی می چسبید! ازش فاصله گرفتم و در حال رفتن به سمت طبقه ی بالا بودم که صدای نسترن متوجهم کرد:
-نیکا جان!
با جمعی از دوست ها و هم سال هاش، در حال معاشرت بود! ناچارا به سمت میزی که اشغال کرده بودند، حرکت کردم و با اکراه دست تک تک دوستان شناس و ناشناس مادرم رو فشردم! همینجوریش هم شبِ من با شتاب جلو می رفت و هدر دادن زمان برای وقت گذروندن با دوستای مامان، رسما ظالمانه بود!

عذر خواهی کوتاهی کردم و از جمعشون فاصله گرفتم! داشتم پله ها رو بالا می رفتم که کیف دستیم، لرزید! بخاطر بلند بودن پاشنه های کفشم، نمی تونستم توجهم رو روی دو کار تقسیم کنم؛ پس بی خیال گوشی شدم و با دقت از پله ها بالا رفتم!
اهمیتی ندادم کدوم اتاق ها مخصوص مهمون ها در نظر گرفته شدند و با عجله ی خاصی به سمت اتاق ساره حرکت کردم! کسی داخلش نبود. به سرعت روپوشم رو از تنم خارج کردم و به چک کردن آرایشم مشغول شدم.گوشی لعنتیم دوباره زنگ خورد! کدوم بی کاری این وقت شب با من کار داشت؟ با حرص گوشی رو بیرون کشیدم و به اسم “پناهی” خیره شدم! سریع از نظرم گذروندم و متوجه شدم که نه بین دوست ها و نه بچه ی دانشگاه و استاد ها کسی رو به این اسم نمی شناسم! پس به سه تماس از دست رفته ای که ازش رو صفحه ی تلفنم بود نگاه کردم و داشتم گوشی رو به داخل کیفم بر می گردوندم که پیامش رو صفحه نشست:
“چرا جواب نمی دین خانم؟!”
چشم هام گشاد شدند و اخم ناخواسته ای بین ابروهام نشست.
-نیکا جون… اینجایی تو؟
سرم رو بلند کردم و به ساره، خواهر نچسبِ سهند، خیره شدم!
-خیلی وقته دنبالتم، سهند رو دیدی؟
به پیام نگاه کردم و متن عجیبش! چرا این پناهی لعنتی رو به یاد نمی آوردم؟!کی بود که طلبکارانه علت جواب ندادنم رو پرسیده بود؟
گوشی رو تو کیفم انداختم؛ فردا بهش زنگ می زدم و وای به حالش بود اگه کار واجبی نداشت!
سرسری جواب ساره رو دادم و مسیر طبقه ی پایین رو در پیش گرفتم!
سهند رو جایی انتهای پذیراییِ بزرگ عمارت، پیچیده شده بین دختر های خانواده ی بزرگ مرندیان دیدم؛ تو این خانواده، به دلیل رایج بودن ازدواج فامیلی، نام خانوادگیِ همه، مرندیان بود.
حوصله و اعصاب پیوستن به دختر ها رو نداشتم؛ پس عقب ایستادم و عمدا تنها!
پشت یکی از میز های بلندی که دور تا دور سالن چیده شده بودند، ایستادم و به صورت غیر مستقیم، یک تنه به جنگ دختر های مرندیانِ سالن رفتم!
-چه لباس زیبایی مادام !
با صورتی کج و کوله، به نیما که دست تو دست پرستوی عاشقش! بهم نزدیک می شدند، نگاه کردم! نباید می اومدند پیشم، من باید پشت این میز تنها می موندم!
-چطوری؟ مامان و بابا کجان؟
در جواب تعریف از لباسم، پرسیدن حالم و سوال آخرش، تنها گفتم:
-نمی دونم!

پرستو با سر و لبخند، بهم سلام کرد؛ بی خود ترین کاری که می تونستم تو این مهمونی انجام بدم، احوالپرسی با خانواده ام بود که هر روز می دیدمشون!
-چرا تنها ایستادی؟
کلافه به صورت برادرم نگاه کردم! تو حالت عادی، حوصله ی دو کلمه حرف زدن رو نداشت و حالا برام عجیب بود که چطور می تونه این تعداد سوال رو پشت سر هم بپرسه و جوابشون رو هم نگیره!!
لیوان بلند نوشیدنیم رو روی میز گذاشتم و کوتاه گفتم:
-راحتم!
و با دیدن بابا، فورا بهش اشاره کردم و گفتم:
-بابا!
از اونجایی که تازه وارد مهمونی شده بودند، به هوای سلام و احوال پرسی با بابا و میزبان ازم فاصله گرفتند.
با رفتنشون، به جایی که سهند بود نگاه انداختم! انقدر دور و برش رو شلوغ کرده بودند که دیگه چیزی ازش پیدا نبود؛ رسما داشتند خفه اش می کردند دختر های یک شکل و یک اندازه ی فامیلش!
کلافه دور تا دور سالن رو از نظر گذروندم؛ همه به صحبت مشغول بودند! ساعد هام رو روی میز گذاشتم و تصمیم داشتم چرخی تو سالن بخورم که با دیدن سهند، صاف ایستادم؛ داشت به سمتم می اومد؛ تنها! یک من، هیچ دختر های مرندیان!
قبل از اینکه بهم برسه، پرسید:
-چرا تنها ایستادی؟
سعی کردم به مظلوم نمایی خودم رو شبیه به کسی که تنها گذاشته شده نشون بدم، نه کسی که به صورت انتخابی تنها مونده! با نگاهی به چشم هاش، حرف رو عوض کردم:
-خیلی خسته به نظر می رسی!
صادقانه گفت:
-خسته ام. تو هم باید خسته باشی، تا عصر دانشگاه بودی!
طبیعی بودکه از دروغی که نسترن به خواست من بهش گفته بود، عذاب وجدان نمی گرفتم؟ من امروز اصلا دانشگاه نبودم! کارم تو آرایشگاه زیادی طول کشیده بود!
-نه! خسته نیستم.
-بریم پیش بقیه!
بی میل گفتم:
-اگه تو بخوای می ریم!
و این به معنی بود که من نمی خوام!
به هر حال که به خواست من اهمیتی داده نشد و رفتیم پیش بقیه! بقیه یعنی همون دختران کپی با تیراژ بالای مرندیان! چهره هایی که بخاطر ازدواج های مداوم خانواده، باهم مو نمی زندند و همگی انقدر شبیه بودند که به نظر می رسید، خواهر هستند!
تنها مرندیان هایی که چهره هاشون فرق داشت، سهند و ساره بودند که مادری غیرِ مرندیان داشتند!

با اعصابی داغون از بد پیش رفتن شبم، سلام های اطرافیانم رو یکی در میون جواب دادم و بی حوصله بهشون خیره شدم. چند دقیقه ی زجر آور رو تحمل کردم و در آخر کنار گوش سهند گفتم:
-من می تونم تنهات بذارم؟
صحبتش رو با یکی از پسر های فامیلش قطع کرد و به سمتم چرخید! کمی فاصله گرفت از مخاطبش و با صدای آرومی پرسید:
-چیزی شده؟ رو به راه نیستی انگار!
صاف تو چشم هاش زل زدم و گفتم:
-شلوغی کلافه ام می کنه!
چرت گفته بودم؛ شلوغی کلافه ام نکرده بود از اینکه فکر می کردم بیشتر از این ها روش تاثیر دارم و در واقعیت می دیدم که ندارم، کلافه شده بودم!

با تاخیر دستش رو بالا آورد، بازوی برهنه ام رو لمس کرد و گفت:
-حتما! یکم صبر کن الان می ریم یه جای خلوت تر!
تو دلم لبخند زدم! اونقدر ها هم بی تاثیر نبودم! الکی نبود؛ من سه ماه تابستون روز و شب به بهانه های مختلف برای این آدم تکست فرستاده بودم تا انقدر اسمم تو مغزش پررنگ شه که نتونه نادیده ام بگیره! غزل گفته بود که این آدم بهم توجه داره اما واقعا اینطور نبود! سهند بهم توجه داشت اما اون توجهی که دلم می خواست رو هنوز نه!
با عذر خواهی سهند، از جمع دور شدیم و به سمت ضلع دیگه ای از سالن حرکت کردیم! متوجه شدم داره به سمت پدر هامون حرکت می کنه اما همین که دو نفری، شونه به شونه ی هم تو سالن بزرگ خونشون حرکت می کردیم، اتفاقی بود که می تونست کمی خلق پایینم رو تعدیل کنه!
با مرندیانِ بزرگ سلام و علیک کردم؛ کاری که احتمالا باید تو بدو ورودم انجامش می دادم نه حالا!
به هر حال با روی باز ازم استقبال و تشکر کرد و بعد، به ادامه ی صحبتش با پدرم مشغول شد! مقصد بعدیمون، میزِ بار بزرگ گوشه ی سالن بود! سهند به سمت شیشه های رنگانگ و متنوع نوشیدنی هدایتم کرد و ده دقیقه ای رو اختصاص داد به توضیح دادن در مورد یک سری برند های نادری که روی میز بودند!

رمان شوهر غیرتی من /پارت سیو چهار

لبخند خبیثی روی لبهاش نشست و با بدجنسی گفت:
_فردا قراره  من ازدواج کنم
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اون ازدواج کرده بود با من چجوری میخواست دوباره ازدواج کنه منظورش چی بود از زدن این حرف چی رو میخواست ثابت کنه ، به سختی لب باز کردم و گفتم:
_زن دوم !؟
با شنیدن این حرفم اخماش بشدت تو هم رفت با عصبانیت به سمتم اومد و گفت:
_تو اصلا زن اول من هم نیستی که زن دوم میکنی ، تو یه رعیت خونبس هستی اگه میبینی عقدت کردم فقط برا اینه که  نمیخواستم بدون محرمیت باهات رابطه داشته باشم مطمئن باش کارم باهات تموم شد عین یه تیکه آشغال پرتت میکنم بیرون
با شنیدن این حرفش آه تلخی کشیدم مگه حقیقت جز این بود من اگه از اولش میدونستم یه زن صیغه ای هستم براش پس ناراحتی من چ فایده ای داشت
با شنیدن صدای تند در اتاق ارباب زاده عصبی گفت:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خدمتکار در حالی که داشت نفس نفس میزد داخل اتاق شد  ارباب زاده بهش خیره شد و گفت:
_چخبرته چرا داری نفس نفس میزنی !؟
خدمتکار با ترس گفت:
_ارباب زاده اتفاق خیلی بدی افتاده!
ارباب زاده چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_چ اتفاقی افتاده درست تعریف کن!
_دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنید فرار کرده
با شنیدن این حرف دستم رو روی دهنم گذاشتم که صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_چجوری فرار کرده !؟
_گویا قبلا عاشق کس دیگه ای بوده و نشون کرده ی اون چون خانواده اش مجبورش میکنند با شما ازدواج کنه اون هم نقشه ی  فرار با معشوقه اش رو میچینه!
ارباب زاده عصبی بهش خیره شد و با خشم غرید:
_خانواده اش رو از روستا پرت کنید بیرون.

چشمهاش گشاد شد
_ارباب زاده اما ….
ارباب زاده عصبی فریاد زد
_مگه من مسخره ی خانواده ی اون احمق هستم زود باش کاری که گفتم رو بگو انجام بدند
خدمتکار سری تکون داد و از اتاق خارج شد که ارباب زاده فریاد بلندی کشید از شدت ترس سرم رو پایین انداخته بودم که صدای ارباب زاده بلند شد:
_هی تو
با شنیدن صداش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم اشاره کرد به سمتش برم با قدم های لرزون به سمتش رفتم و کنارش ایستادم که صدای خشک و سردش بلند شد:
_زنده ات نمیزارم دختره ی نحس
و قبل از اینکه من چیزی بگم دستش روی دهنم نشست اشک تو چشمهام جمع شد بهش خیره شده بودم که اینبار کمربندش رو بیرون کشید تا خواست بزنه که در اتاق توسط مادرش باز شد دست ارباب تو هوا موند
_اهورا!
با شنیدن صدای مادرش کمربندش رو پایین آورد به مادرش خیره شد و گفت:
_مامان!
_داشتی چیکار میکردی اهورا !؟
ارباب زاده ساکت فقط بهش خیره شده بود که مادرش با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_میخواستی زور بازوت رو بهش نشون بدی !؟
_نه
_پس میخواستی چ غلطی بکنی هان !؟
_باید آدم بشه
مادرش اومد روبروش ایستاد و گفت:
_میخواستی حرصت رو سرش خالی کنی ، سر این بیچاره !؟
_اون بیچاره نیست اون یه خونبس
مامانش با عصبانیت فریاد کشید:
_میخواد رعیت باشه میخواد خونبس باشه یا گدا پولدار فرقی به حال هیچکس نداره اون زن تو الان چجوری غیرتت اجازه میده دست روش بلند کنی !؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو سه

از شدت ضعف اصلا نمیتونستم چشمهام رو باز کنم دیروز تموم مدت رو بی وقفه بدون اینکه چیزی بخورم کار کرده بودم شب هم ارباب بهم اجازه نداد برم غذا بخورم برای همین الان برام خیلی سخت بود چشمهام رو باز کنم و از سرجام بلند بشم صبح شده بود و باید میرفتم سر کار اما نای راه رفتن هم نداشتم با باز شدن بی هوا در اتاق نگاه بی فروغم به ارباب زاده افتاد عصبی به سمتم اومد و با خشم غرید:


_این اداها چیه از خودت درمیاری توله سگ مگه بهت نگفته بودم باید صبح زود بیدار بشی کار های عمارت رو انجام بدی با چ حقی خوابیدی هان !؟

به سختی لب باز کردم و گفتم:

_من …

بازوم رو با خشم گرفت و مجبورم کرد بلند بشم بهم خیره شد و گفت؛

_تموم عمارت رو باید ….

چشمهام سیاهی رفت و بقیه حرف هاش رو اصلا نشنیدم …

_چرا چشمهاش رو باز نمیکنه !؟

این صدای ارباب زاده بود نمیدونستم با کی داشت صحبت میکرد صدای ناشناسی اومد

_ضعف کرده باید استراحت کنه تا حالش خوب بشه!

_هر کاری لازم هست انجام بده نمیخوام یه مو از سرش کم بشه

صدای همون فرد ناشناس اومد

_اگه نمیخواستید بهش صدمه ای برسه به این حال و روز نمینداختینش

_تو ساکت شو دهنت رو ببند و کارت رو انجام بده تو کاری هم که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت شد و دیگه هیچ صدایی نیومد ، چشمهام رو به سختی باز کردم نگاهم به ارباب زاده و یه خانومی که کنارش بود افتاد از درد ناله ای کردم که صدای ارباب زاده بلند شد

_چشمهاش رو باز کرده

اون خانوم به سمتم اومد لبخند مهربونی زد و گفت:

_خوبی عزیزم

نمیدونم چرا اما حس خوبی بهم دست داد با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم:

_ممنون

_درد نداری !؟

_فقط حس میکنم معده ام داره میسوزه!

به تاسف و دلسوزی بهم خیره شد و گفت:

_خیلی ضعیف هستی باید تغذیه ات سالم باشه وگرنه ممکنه بمیری!

با شنیدن این حرفش پوزخندی کنج لبهام نشست اصلا مگه مهم بود برای کسی که من زنده باشم یا نه ارباب زاده که از خداش بود من بمیرم! صدای عصبی ارباب زاده بلند شد

_کارت تموم شد؟!

خانوم بلند شد به ارباب زاده خیره شد و گفت:

_بله کار من تموم شده

_پس میتونید برید

خانوم با تاسف به ارباب زاده نگاهی انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت بعد از رفتنش ارباب زاده به سمت من اومد و گفت:

_باید یه مدت به خودت برسی اوضاعت خیلی داغون معلوم نیست اون خانواده عوضیت چیکارت کردند

میخواستم دهن باز کنم بهش بگم اسم خانواده من رو به زبون نیاره اما اصلا مگه میشد


خواهر ارباب کنارم نشست دستم رو تو دستش گرفت و گفت:

_ستاره چند سالته !؟

_ من تازه شونزده سالم شده

متعجب بهم خیره شد و گفت:

_هنوز سنی نداری که پس چرا خانواده ات تو رو به عنوان عروس خونبس فرستادند مگه خواهر بزرگتر از خودت نداشتی !؟

_داشتم

_پس چرا تو !؟

بغض کردم و با صدای لرزون شده ای گفتم:

_چون من رو دوست نداشتند و یه نون خور اضافه بودم برای همین!

با دلسوزی بهم خیره شد و گفت:

_پشیمون هستی

نفس عمیقب کشیدم و گفتم:

_نه چون داداشم قصاص نشد و  نجات پیدا کرد برای همین  اصلا پشیمون نیستم و نمیشم چون داداشم زنده اس داره نفس میکشه حداقل من به یه دردی خوردم.

_ستاره

_جان

به چشهام خیره شد و با مهربونی گفت؛

_نمیزارم اینجا اذیت بشی همیشه هواسم بهت هست هر اتفاقی افتاد یا به کمک من نیاز داشتی باهام در تماس باش باشه !؟

با شنیدن این حرفش سری تکون دادم و گفتم:

_ممنونم بابت همه چیز حداقل احساس میکنم اینجا یه دوست دارم که من رو بدون هیچ قید و شرطی دوست داره اون هم برای خودم‌.

با شنیدن این حرفم  من رو محکم بغل کرد و گفت:

_من هم از تو ممنونم

با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم:

_چرا داری از من تشکر میکنی ؟!

_چون تو …

با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند ارباب زاده اومده بود داخل اتاق نگاهش رو به من و ترنج دوخت و رو به ترنج گفت:

_چخبرته همش میای پیش این !؟

ترنج با خونسردی گفت:

_دوست دارم بیام پیش زن داداشم فکر نکنم مشکلی داشته باشه

صدای عصبی ارباب زاده بلند شد

_اون زن داداشت نیست فهمیدی اون فقط یه عروس خونبس!

_داداش

_زود باش برو اتاق خودت ترنج میخوام با این رعیت تنها باشم

ترنج بلند شد با آرامش چشمهاش رو باز و بسته کرد و از اتاق خارج شد نگاهم رو به ارباب زاده دوختم و گفتم:

_ارباب زاده

با شنیدن صدام بهم خیره شد و سرد گفت:

_فردا اماده باش

با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم و گفتم:

_فردا چخبره !؟

لبخند موزی زد و گفت:

_فردا روز بزرگیه برات!

_یعنی چی چرا باید روز بزرگی برای من باشه!؟


?

??

???

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو دو

دی زد و گفت:


_ من گول این مظلوم نماییت رو نمیخورم باید تاوان پس بدی برادرت بهترین دوست من رو کشت حالا باید خواهرش به جای خود بی غیرتش تاوان پس

با گریه بهش خیره شدم و گفتم:

_داداش من بی غیرت نیست بی غیرت تو و امثال دوستت هستند

با شنیدن این حرف من انگار آتیشش زده باشم که عصبی سیلی محکمی روی گونم زد و با خشم غرید:

_بیش از حد پرو شدی هواست به حرف هایی که میزنی باشه اول مزه مزه اش کن بعد حرفت رو به زبون بیار فکر کردی کی هستی هر جوری دلت خواست صحبت کنی هان !؟

نمیدونم این همه جرئت رو از کجا پیدا کرده بودم که بهش خیره شدم و گفتم:

_وقتی داری اسم داداشم رو میاری من هم دارم جوابتون رو میدم اینکه شما تحمل شنیدن واقعیت رو ندارید اصلا به من مربوط نیست

با شنیدن این حرف من عصبی فکم رو تو دستش گرفت و خیره به چشمهام شد و غرید:

_زبونت زیادی درازه کوچولو هواست باشه سرت رو به باد نده

با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم خیلی دوست داشتم جوابش رو بدم اما اینبار میترسیدم یه بلایی سرم دربیاره ، فکم رو ول کرد که پرت شدم روی زمین با درد بهش خیره شدم که صداش بلند شد:

_گمشو داخل اتاقت نمیخوام جلوی چشمم باشی

به سختی بلند شدم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم چقدر بی رحم و سنگدل بود ارباب زاده کاش میشد یه روزی تاوان این کارهاش رو پس بده و پشیمون بشه از رفتاری که باهام داره اما غیر ممکن بود اون از کارهاش پشیمون بشه هر کی پشیمون بشه اون غیر ممکن پشیمون بشه!

مخصوصا بااین روحیه اش مرتیکه عوضی خیلی دوست داشتم یه بلایی سرش دربیارم.

داخل اتاق نشسته بودم و از پنجره ای که داخل اتاق بود به بیرون خیره شده بودم که صدای در اتاق اومد

_بله بفرمائید

در اتاق باز شد و خواهر ارباب زاده ترنج اومد داخل اتاق با لبخند بهش خیره شدم و گفتم؛

_سلام خانوم

با مهربونی جواب من رو داد:

_سلام

برعکس ارباب خواهرش خیلی مهربون بود و باهام رفتار خوبی داشت آرامش خاصی داشت که باعث میشد آدم جذب رفتارش بشه

_ چرا از اتاق نمیای بیرون !؟

با شنیدن این حرفش از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:

_درگیر انجام دادن یه سری از کارهام بودم بعدش ارباب زاده دوست نداره من جلوی چشمهاش باشم

با شنیدن این حرف من اخمی روی پیشونیش نشست و گفت:

_زیاد به اون توجه نکن اصلا فازش معلوم نیست فقط دوست داره بقیه رو اذیت کنه

_من دوست ندارم کتک بخورم برای همین سعی میکنم کار هایی که میگه رو درست انجام بدم.

با دلسوزی بهم خیره شد و گفت؛

_معذرت میخوام

لبخند محزونی زدم و گفتم:

_ چرا شما دارید معذرت خواهی میکنید شما که هیچ کار خطایی انجام ندادید.


بهم خیره شد و گفت:

_من ازت خوشم اومده میخوام بهت کمک کنم تا داداشم زیاد اذیتت نکنه

با شنیدن این حرفش متعجب و کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:

_میخوای چجوری بهم کمک کنی ارباب زاده از من متنفره اون من رو عقد کرده تا شکنجه ام کنه بنظرتون دلیلی داره اون دست از شکنجه کردن من برداره مخصوصا الان !؟

_من میتونم بهت راه کار بدم تو هم با عمل کردن بهشون میتونی کاری کنی داداشم بهت صدمه نزنه

_چ کاری باید انجام بدم !؟

نفس عمیقی کشید به چشمهام خیره شد و گفت:

_باید کاری کنی داداشم عاشقت بشه باید دلش رو بدست بیاری

با شنیدن این حرفش خشک شده بهش خیره شدم این چی داشت میگفت من باید دل ارباب زاده رو بدست میاوردم ارباب زاده ای که از من متنفره و چشم دیدن من رو نداره خدایا این دختر دیوونه شده بود

_شما چی دارید میگید واقعا فکر کردید همچین چیزی امکان داره !؟

_آره امکان داره چرا نباید داشته باشه !؟

گیج و منگ بهش خیره شدم این دختر واقعا عقلش رو از دست داده بود

_ارباب زاده چجوری میاد عاشق دختری که باهاش برای انتقام ازدواج کرده میشه مگه دیوونست !؟

ترنج لبخندی زد و گفت:

_تو باید با قلب مهربونت اون رو نرم کنی و عاشقش کنی باید کاری کنی به سمتت بیاد

_این غیر ممکن!

_هر غیر ممکنی میتونه ممکن بشه پس این حرف رو هی تکرار نکن و خودت رو ناامید نکن

_من …

با باز شدن در اتاق حرف داخل دهنم ماسید ارباب زاده بود با اخم نگاهی به من و خواهرش ترنج انداخت به ترنج خیره شد و گفت:

_اینجا چیکار میکنی !؟

ترنج بهش خیره شد و گفت:

_اومده بودم دیدن زن داداش

ارباب زاده وحشتناک به ترنج خیره شد جوری که من از ترس سرم رو پایین انداختم ، صدای ارباب زاده بلند شد:

_برو بیرون

ترنج سری تکون  داد و گفت:

_چشم

با بیرون رفتن ترنج ارباب زاده به سمتم اومد و گفت:

_چی داشتی به خواهرم میگفتی !؟

با ترس سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزون شده ای گفتم:

_ارباب من چیزی نمیگفتم

_به من نگاه کن!

با شنیدن این حرفش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم که با چشمهای وحشی و قرمز شده اش بهم خیره شد

_نمیخوام دیگه دور بر خواهرم باشی فهمیدی؟!

_بله ارباب زاده

ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:

_امثال تو نباید کنار خواهر پاک و معصوم من باشند!

با شنیدن این حرفش دوست داشتم به چشمهاش خیره بشم و داد بزنم مگه من هرزه ام که داری اینجوری صحبت میکنی اما فقط ساکت شدم و تو سکوت بهش خیره شدم با یه دنیا حرف

_امشب هم حق غذا خوردن نداری گمشو بخواب!

بعد تموم شدن حرفش از اتاق خارج شد درمونده به مسیر رفتنش خیره شده بودم

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیویک

قد بین من و ارباب زاده خونده شد حالا زن رسمی ارباب زاده شده بودم زن که چه عرض کنم من شده بودم عروس خونبس ، مادر و پدر ارباب زاده خواهرش رفتار خیلی باهام داشتند اما رفتار ارباب زاده باهام بشدت بد بود.

روی تخت نشسته بودم امشب من رو به اتاق ارباب زاده آورده بودند
شب حجله بود و همه منتظر پارچه خونی بودند
با باز شدن در اتاق نگاهم به ارباب زاده افتاد با پوزخندی که روی لبهاش خودنمایی میکرد به سمت من اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_زود باش بخواب
با شنیدن این حرفش وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده تو رو خدا ….
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_دوست نداری امشب از دست من کتک بخوری!؟
با ترس سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم لبخندی زد و گفت:
_پس درست رفتار کن!
با شنیدن این حرف ارباب زاده ساکت و مطیع بهش خیره شدم باید طبق حرف های فرنگیس پیش میرفتم انگار چرا که نمیخواستم بختم سیاه بشه.
ارباب زاده من رو روی تخت خوابوند و خودش خیمه زد روم ….

با احساس درد شدیدی که زیر شکمم پیچید چشمهام رو باز کردم نگاهم به ارباب زاده افتاد که خیلی آروم چشمهاش رو بسته بود و خوابیده بود وحشی! بعد از اون رابطه خشن و دردناکی که باهام برقرار کرد حالا خیلی راحت چشمهاش رو بسته بود و داشت استراحت میکرد

چشمهام رو بسته بودم و خیلی آروم خوابیده بودم که صدای عصبی ارباب زاده کنار گوشم باعث شد آهسته چشمهام رو باز کنم گیج و منگ بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده با من کاری داشتید !؟
پوزخندی تحویل من داد و گفت:
_این چ وضعشه تا الان گرفتی خوابیدی !؟
سر جام نشستم با دیدن وضعیتم سریع با خجالت ملافه رو روی خودم کشیدم که ارباب زاده عصبی بهم خیره شد و گفت:
_زود باش پاشو باید کار هات رو درست انجام بدی فهمیدی !؟
_باشه ارباب زاده
_تو عروس خونبس هستی نه زن من فهمیدی !؟
با ترس به صورت عصبیش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده
پوزخندی به قیافه ترسیده من زد و گفت:
_زود باش گمشو برو به سر وضعت برس بعدش میری کارهای خونه رو مثل بقیه خدمتکارا انجام میدی فهمیدی !؟
لرزون باشه ای گفتم با بیرون رفتن ارباب زوده نفسم رو آسوده بیرون دادم.
بلند شدم و بعد از برداشتن لباسی که داخل کمد کوچیک اتاق بود به سمت حموم رفتم غسل کردم و بعدش لباس هام رو پوشیدم اومدم بیرون ، هنوز بابت دیشب درد داشتم دوست داشتم بیشتر بخوابم و استراحت کنم اما مگه میشد خوابید اون هم تو این وضعیت ارباب زاده اون وقت بدترین بلایی که میتونست رو سر من درمیاورد
از اتاق خارج شدم با دیدن مادر ارباب سرم و پایین انداختم و گفتم:
_سلام خانوم!
به سمتم اومد برعکس تصورم با مهربونی جواب سلامم رو داد و گفت:
_خوبی عزیزم!
با خجالت سرم رو بیشتر پایین انداختم و گفتم:
_ممنون خانوم من حالم خوبه!
دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد بهش خیره بشم  با صدای گرفته ای گفت:
_چرا از اتاقت اومدی بیرون اونم بااین حالت حتما خیلی اذیت شدی دیشب الان خدمتکارا باید بهت رسیدگی میکردن
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای ارباب زاده اومد:
_تو که هنوز اینجایی!
با شنیدن این حرفش ترس برم داشت با وحشت بهش خیره شدم که صدای مامانش بلند شد:
_جایی قراره برید پسرم !؟
ارباب زاده سری تکون داد و گفت؛
_نه
_پس چرا گفتی تو هنوز اینجایی!؟
ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:
_چون ایشون باید برن سر کارشون یه عروس خونبس دقیقا چیکار میکنه!

مامان ارباب زاده گیج بهش خیره شد و گفت:
_یعنی چی مگه ستاره باید چیکار کنه !؟
ارباب زاده به مادرش خیره شد و گفت:
_ اون یه عروس خونبس باید مثل بقیه خدمتکار های عمارت کار کنه البته با این وجود که اون هیچ ارزشی حتی به عنوان یه خدمتکار هم نداره
مادرش با عصبانیت بهش خیره شد و گفت:
_اهورا هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی !؟
اهورا خونسرد به سمت من برگشت و گفت
_تو برو به کارت برس
سری تکون دادم و به سمت پایین رفتم که خواهر ارباب زاده رو دیدم به سمتم اومد با مهربونی بهم خیره شد و گفت:
_حالت خوبه!؟
با شنیدن این حرفش با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_ممنون خانوم
کنجکاو بهم خیره شد و گفت:
_کجا داری میری چرا بلند شدی میگفتی خدمتکار صبحانه ات رو بیاره اتاقت
سرم و پایین انداختم چ دل خوشی داشت ارباب زاده از من خواسته بود برم پیش خدمتکار ها مشغول به کار بشم
_ارباب زاده دستور دادند
_چ دستوری ؟!
_من باید مثل بقیه خدمتکار ها کار کنم
بهت زده بهم خیره شد و گفت:
_چی !!!
انگار باورش براش سخت بود که این همه تعجب کرده بود البته حق داشت اون اصلا نمیتونست باور کنه داداش از من همچین خواسته ای داشته ، اما من یه عروس خونبس بودم بیشتر از این ازم انتظار نمیرفت پس نباید شکه میشد!

سخت مشغول انجام دادن کار های عمارت بودم آشپزی لباس شستن تمیز کردن خونه تا شب مشغول کار کردن بودم دیگه اصلا نای راه رفتن هم نداشتم به سر خدمتکار لاله خانوم خیره شدم و گفتم:
_خانوم تموم نشد !؟
بهم خیره شد نگاهی به وضعیتم کرد انگار دلش به حال من سوخت که با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ تموم شد تو میتونی بری
چشمهام برق زد با خوشحالی تشکر کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم تو راهرو با دیدن ارباب زاده ایستادم و گفتم:
_سلام
ارباب زاده سرد بهم خیره شد و گفت:
_کارت تموم شده!؟
با صدای آرومی جوابش رو دادم
_بله ارباب زاده!
پوزخندی زد و گفت:
_ فردا راس ساعت شش باید بیدار بشی فهمیدی !؟
_بله ارباب زاده
خوبه ای گفت و رفت نفسم رو آسوده بیرون دادم میترسیدم ازم بخواد دوباره کار کنم ارباب زاده انقدر که از من متنفر شده بود هر کاری بهم میگفت انجام بدم تا از زجر کشیدن من لذت ببره واقعا گاهی رفتارش عذاب آور میشه و سخته درک کردنش برای من یعنی عذاب دادن چ فایده ای برای اون داره اخه آدمی که فوت شده دیگه نمیتونه برگرده من هم به عنوان یه عروس خونبس باهاش ازدواج کرده بودم و شده بودم خدمتکارش ولی همه ی اینا دردی ازش دوا میکرد!
* * * * * *
_ستاره
با شنیدن صدای ترنج خواهر ارباب زاده با لبخند بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_داداش اذیتت میکنه !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم
_ارباب زاده با عشق با من ازدواج نکرده من یه عروس خونبس هستم پس خیلی طبیعیه رفتار بدش با من ، من هم توقع رفتار خوبی ازش نداشتم
با شنیدن این حرف من با ناراحتی دستم رو داخل دستش گرفت و گفت:
_کاش میتونستم بهت کمک کنم میدونی ستاره داداشم تو رو …
_ترنج!؟
با شنیدن صدای ارباب زاده ترنج ساکت شد به سمتش برگشت و گفت:
_بله داداش
ارباب زاده با اخم بهش خیره شد و گفت:
_زود باش برو اتاقت!
_اما …
_ترنج
انقدر پر از تحکم اسمش رو صدا زد که ترنج بدون اینکه اعتراضی بکنه به سمت اتاقش رفت ارباب زاده به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_باید تاوان پس بدی میفهمی !؟
با شنیدن این حرف ارباب زاده ترس تموم وجودم رو پر کرد میدونستم از من متنفره اما نه انقدر اخه من هم کاری نکرده بودم من فقط بخاطر اینکه داداشم قصاص نشه به عنوان عروس خونبس به این عمارت اومده بودم
_مادرت پدرت از جونت سیر شده بودن
با شنیدن این حرفش بغض کردم که ادامه داد
_بین اون همه دختراش چرا تو رو به عنوان عروس خونبس فرستاد
با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم تیر کشید
دلیلش خیلی واضح بود چون بابا و مامان فقط من رو اضافه میدونستند و نمیتونستند خواهرام رو به عنوان خونبس پیشکش ارباب زاده بکنند
با قرار گرفتن دست ارباب زاده زیر چونم سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم

همگام با ولایت

همگام با ولایت
انقلاب اسلامی یک پیشنهاد جدید، یک حرف نو برای زندگی انسانها بود. دنیای اسیر قدرتمندی و بازی قدرت قدرتمندان که به‌خاطر حفظ قدرت خودشان مردم را سوق میدادند به‌سمت مهالک اخلاقی و مهالک گوناگون فکری، احتیاج به یک سخن نو داشت؛ این سخن نو را انقلاب اسلامی تولید کرد، ایجاد کرد و آن را عرضه کرد. این سخن نو عبارت از این است که بشریّت میتواند به پیشرفتهای مادّی، پیشرفتهای علمی، پیشرفتهای باب و مناسبِ ارزش انسانی دست بیابد، همراه با کسب رضایت پروردگار و همراه با حفظ ارزشهای الهی، و دنیا را از جهنّمی که قدرت‌طلبان عالم و سیاستمداران دور از معنویّت به وجود آورده‌اند نجات بدهد و در همین نشئه یک بهشت برای بشریّت به وجود بیاورد؛ بهشت اطمینان، بهشت آرامش، بهشت احساس وظیفه، بهشت ارتباط با خدای متعال. این پیام انقلاب اسلامی بود.

در مقام تحقّق این پیام البتّه یک بایدها و نبایدهایی وجود داشت. اگر چنین دنیایی بخواهد به وجود بیاید، باید بی عدالتی نباشد، باید استبداد نباشد، باید تفاوت طبقاتی و شکافهای طبقاتی نباشد، باید غرق شدن در شهوات نباشد، باید فساد عملی و فساد فکری نباشد؛ اینها نبایدهایی است که لازمه‌ی تشکیل یک چنین اجتماعی است. بایدهایی هم وجود دارد: باید اخلاص باشد، باید احساس وظیفه باشد، باید تلاش باشد، باید مجاهدت باشد، باید کار باشد، باید جلب رضای خدای متعال هدف باشد؛ اینها هم بایدها است.

قالبی که توانست این مجموعه‌ی بایدها و نبایدها و ارزشها و آرزوها و هدفها را در خود جمع کند کلمه‌ی «جمهوری اسلامی» بود؛ لذا امام فرمودند «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد». «جمهوری» یعنی تکیه‌ی به قوّت مردم، قدرت مردم، اراده‌ی مردم، ایمان مردم، ابتکارات مردم؛ یعنی نیروی انسانی، همان چیزی که مهم‌ترین عامل پیشرفت است؛ و «اسلامی» یعنی برای خدا، در راه خدا، متوجّه به رضای الهی، در چهارچوب ارزشهای الهی و اسلامی. این معنای جمهوری اسلامی است؛ این حرف نویی بود در دنیا. کسانی که دم از اسلام میزدند، در دنیا بودند و هستند؛ زیاد هم بودند، به شکلهای گوناگونی هم بودند؛ امّا فرق است بین آن اسلامی که در چهارچوب یک نظام سیاسی در یک کشور تحقّق پیدا میکند، با آن اسلامی که در مقاله و نوشته و سخنرانی و گفتگوهای گوناگون در داخل نظام جاهلی و نظام طاغوتی پخش میشود و گفته میشود و تکرار میشود امّا زندگی واقعی زندگی طاغوتی است؛ اینها با هم خیلی تفاوت دارد. جمهوری اسلامی اسلام را، اسلام مورد آرزوی مسلمین را، در داخل یک مجموعه‌ی جغرافیایی و یک محدوده‌ی جغرافیایی -یعنی کشور ایران- در قالب یک نظام سیاسی تحقّق بخشید. این به کمک و هدایت پروردگار و بیداری و هُشیاری امام بزرگوار و مجاهدت و فداکاری ملّت تحقّق پیدا کرد، پایه گذاشته شد، طرح اوّلیّه ریخته شد.

البتّه تا رسیدن به آن مقصود اساسی و اصلی فرسنگها فاصله بود و هست؛ اشکالی ندارد؛ این فرسنگها فاصله را بایستی ما طی کنیم. در اصلِ پیدایش اسلام هم همین‌جور بود؛ روزی که نبیّ مکرّم اسلام در مدینه حکومت اسلامی را تشکیل دادند، آن‌وقت همه‌ی اهداف اسلامی در آن زمان و در آن اَوان محقّق نبود، تا آخر عمر مبارک پیغمبر هم همین‌جور بود؛ اینها بتدریج بایستی تحقّق پیدا کند و تحقّق پیدا میکرد؛ بستگی دارد که آن نیروی انسانی لازم و بااراده و باعزم حضور داشته باشد یا نداشته باشد. بسیج یعنی آن چیزی که این نقیصه را تأمین میکند؛ بسیج یعنی اینکه آحاد نیروی انسانی، خود را موظّف بدانند برای تحقّق اهداف عالیه؛ همه‌ی کسانی که در بخشهای مختلف مشغول تلاشند: بخشهای نظامی، غیرنظامی، ارتش، سپاه، نیروی انتظامی، بخشهای مختلف کشوری، تلاشهای گوناگون، تلاشگرهای گوناگون در میدانهای مختلف، وقتی احساس [وظیفه] کنند و همین حرکت را، همین هدف را، همین شیوه را ممشای خودشان قرار بدهند، بسیجی‌اند. البتّه عرض کردیم بحث سازمان بسیج، بحث دیگری است؛ این یک نماد است، یک بخش مشخّص فعّال است، امّا کلمه‌ی بسیج، عنوان بسیج، تکیه بر روی همه‌ی آحاد مردمی دارد که فعّالند.

و امّا سازمان مقاومت بسیج که یکی از ارکان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است؛ یک مجموعه‌ی بسیار مهم و اثرگذار و لازمی است. هرکدام از شما که در اینجا حضور دارید، مجموعه‌ای از یک فکر، یک اراده، یک خواست، یک ایمان، یک روح ابتکار هستید. صدها برابر یا شاید هزار برابرِ این جمعیّتی که اینجا تشریف دارید، آحاد مردم هستند، غالباً [هم] جوان؛ آنها هم همین خصوصیّات را دارند؛ یعنی هرکدام یک فکرند، یک عزمند، یک ایمانند، یک اراده‌اند، یک قدرت تولیدند، یک قدرت حرکتند. آنچه مهم است، این است که همه‌ی این نیروها، همه‌ی این عزمها و اراده‌ها به کمک یکدیگر بیایند و هم‌افزایی کنند. سازمان مقاومت بسیج در سپاه، این وظیفه را به عهده دارد؛ وظیفه‌ی هماهنگ‌سازی و قرار دادنِ این توانها و نیروها و عزمها در شبکه‌های فعّالِ تحرّک؛ این وظیفه‌ای است که بر عهده‌ی اینها است.

ملاحظه کردید؛ ما در زمینه‌ی صنعت، در زمینه‌ی کشاورزی، در زمینه‌ی‌ هنر، در زمینه‌ی سازندگی، در زمینه‌های گوناگون، در همه‌ی زمینه‌ها، هم حرف داریم که بخشی از حرفها را این دوستان در اینجا بیان کردند، هم نیاز داریم؛ نیاز به حرکت، نیاز به فکر، نیاز به تصمیم، نیاز به عزم راسخ، تا بتوانیم به آن مقاصد حقیقی و والای جمهوری اسلامی، خودمان را برسانیم، کشورمان را برسانیم؛ اینها همه حرکت لازم دارد، تحرّک لازم دارد. این تحرّک با سازماندهی نیروی مقاومت بسیج و همه‌جانبه‌نگریِ این نیرو تحقّق پیدا میکند. و شما ناگهان مشاهده میکنید که یک حرکت عظیم سازندگی و تولید و پیشرفت در بخشهای مختلف، همراه با ایمان، همراه با بصیرت، همراه با اخلاص از سوی چند میلیون جمعیّت در کشور به راه افتاده است؛ این خیلی چیز مهم و بابرکتی است! نیروی مقاومت بسیج این است و این وظیفه‌ی سنگینی است که بایستی انجام بگیرد.

عزیزان من! دشمنی دشمنانِ حق و دشمنان خدا تمام‌شدنی نیست؛ دشمنی‌ها وجود دارد. اِعمال دشمنی از سوی دشمنان خدا بستگی به این دارد که ملاحظه کنند که چقدر توانایی اِعمال دشمنی و خصومت را دارند؛ اگر در طرف مقابل ضعف مشاهده کنند، ببینند میتوانند این دشمنی را اِعمال کنند، این دشمنی را اعمال میکنند بدون هیچ‌گونه ملاحظه‌ای. آن کسانی که از ذکر عنوان دشمن ناراحت میشوند که «چرا این‌قدر میگویید دشمن دشمن»! آنها غافلِ از این مسئله هستند؛ غافلند از اینکه اگر چنانچه دشمن مجال پیدا بکند، در وارد آوردن ضربه هیچ تأمّلی نخواهد کرد. نباید این مجال را به دشمن داد؛ نباید در مقابل دشمن عملی، سخنی، حالتی در ما مشاهده بشود که او را تشویق کند به ضربه زدن و دشمنی کردن و اِعمال خصومت. این یک اصل است؛ یک اصل همیشگی است؛ این یک اصل عُقلایی است.

این آیاتِ کریمه‌ای که در اوّلِ این جلسه خواندند [میفرماید]: رَبَّنَا اغفِر لَنا ذُنوبَنا وَ اِسرافَنا فی اَمرِنا وَ ثَبِّت اَقدامَنا وَ انصُرنا عَلَی القَومِ الکٰفرین،(۳) آن‌کسانی که ایستادند، رزمندگان، سلحشوران، قهرمانانِ میدان مقاومت که در کنار پیامبران ایستادند و از خدای متعال کمک خواستند و حرکت کردند، خدای متعال ایستادگی اینها را پاداش داد؛ فَئاتٰهُمُ اللهُ ثَوابَ الدُّنیا وَ حُسنَ ثَوابِ الأخِرَة.(۴) این‌جور نیست که اگر در راه خدا مجاهدت کنید، فقط خدای متعال بهشت به شما بدهد! نه، فقط ثواب آخرت نیست، ثواب دنیا هم هست. ثواب دنیا چیست؟ ثواب دنیا عزّت است، اقتدار است، پیشرفت است، سربلندی یک ملّت است، سربلندی یک کشور است؛ ثواب دنیا این است که جمهوری اسلامی در طول این ۳۸ سال هر روز با توطئه‌ی دشمن مواجه بوده -ما از اوّلی که انقلاب پیروز شد تا امروز همیشه به‌طور دائم با دشمنی‌های گوناگونِ دشمنانمان، یعنی استکبار جهانی و صهیونیسم و ارتجاع و [مانند اینها] مواجه بوده‌ایم- درعین‌حال امروز صدها برابر، شاید بشود گفت هزارها برابر در ابعاد مختلف، از اوّل انقلاب جلوتر رفته‌ایم، پیشرفت پیدا کردیم، توانایی پیدا کردیم، اقتدار پیدا کردیم. درست تحلیل بشود مسائل کشور! بعضی‌ها کج‌ومعوج(۵) تحلیل میکنند. فرض بفرمایید نگاه میکنند، در یک بخشی، بی‌اعتقادی و بی‌ایمانی و بی‌اعتنائی را در بعضی مشاهده میکنند، این را دلیل میگیرند بر اینکه انقلاب در کشور و نظام جمهوری اسلامی در کشور ضعیف شده؛ این‌جور نیست؛ از اوّل انقلاب هم دشمنانی بودند، مخالفینی بودند. امروز از همه‌طرف دشمن، تهاجم خودش را تقویت کرده و تشدید کرده؛ درعین‌حال شما ملاحظه کنید، حرکت جوانان مؤمن ما در کشور، چه حرکت مبارک و شیوا و زیبایی است. اینکه بعد از ۳۸ سال، جوانانی که نه امام را زیارت کردند، نه دوران دفاع مقدّس را دیدند، نه انقلاب را درک کردند، این‌جور در صحنه حاضر باشند، در میدان حاضر باشند و بتوانند در منطقه اثرگذاری کنند؛ این واقعاً یکی از معجزات انقلاب است. در منطقه، جمهوری اسلامی -یعنی همین شما جوانها- توانستید آمریکای مستکبر را به زانو دربیاورید و شکست بدهید. تمام تلاشهایی که میکردند و نقشه‌هایی که کشیده بودند برای این [بود] که این منطقه را از تفکّر انقلابی و اسلامی دور کنند؛ هدف همه‌ی اینها در واقع همین بود که این تفکّر انقلابی را، تفکّر مقاومت را که گسترش پیدا کرده در منطقه، این تفکّر را از بین ببرند و دفن کنند، [ولی] بعکس شد!

ماجرایی که در سوریه و عراق به وجود آمد، غدّه‌ی سرطانی‌ای که دشمنان به وجود آورده بودند برای‌اینکه بتوانند در این منطقه حادثه‌ای را علیه جریان مقاومت ایجاد کنند، این غدّه را توانستید دفع کنید، توانستید منهدم کنید؛ جوانها توانستند؛ همین جوانهای مؤمن. در واقع آن کسانی که با شوق و علاقه‌ی وافر وارد این میدان مجاهدت شدند و دشمن را به زانو درآوردند، اینها از همان احساس بسیج و نیروی بسیج بهره‌مند بودند، برخوردار بودند.

در همه‌ی بخشها همین‌جور است. ما در مسئله‌ی علم، در مسئله‌ی فنّاوری، صنعت و کشاورزی، در مسئله‌ی خدمات، در سازندگی کشور، در مسائل معنوی و فرهنگی، در مسائل هنری، میدان کار بسیار وسیعی داریم که به‌وسیله‌ی همین شما برادران و خواهران بسیجی به‌عنوان پیشروان این میدان باید انجام بگیرد. میلیون‌ها انسان هم در کشور هستند که جزو سازمان بسیج نیستند امّا بالقوّه بسیجی‌اند؛ توانایی حضور در این میدانها در آنها هم وجود دارد، اگرچه جزو سازمان بسیج هم محسوب نیستند. این ظرفیّت فوق‌العاده‌ای [است] که امروز در کشور وجود دارد. خدا را سپاسگزاریم، خدا را شاکریم که این ظرفیّت را، این سرمایه‌ی عظیم را داده است.

بسیج را حفظ کنید. خصوصیّاتی که در بسیج لازم است و معتبر است و وجود داشته است بحمدالله، این خصوصیّات را نگه دارید. یکی از این خصوصیّات بصیرت است؛ دشمن‌شناسی است؛ راه‌های مقابله‌ی با دشمن است؛ فهم ترفندهای دشمن است. جوان مؤمن ما باید بداند که یکی از شیوه‌های دشمن این است که او را نسبت به ارزشهای عملی اسلامی بی‌تفاوت کند؛ در زمینه‌ی مسائل شخصی زندگی، مسائل خانوادگی، مسائل گوناگون.

یکی از شیوه‌های دشمن ناامید ‌کردن جوانهای ما است؛ اینکه ما نمیتوانیم، نمیشود در مقابل اینها ایستاد؛ که همین‌طور می‌بینید متأسّفانه عدّه‌ای بلندگوی دشمن شده‌اند که همین ‌چیزها را در فضای جامعه بپراکنند که نمیشود در مقابل اینها ایستاد؛ چرا نمیشود؟ جمهوری‌ اسلامی در مقابل زیاده‌خواهی دشمنان ایستاده است و در همه‌ی موارد بر دشمن پیروز شده! چطور شما میگویید نمیشود؟ ملّت ایران توانست نظام پادشاهی را که شجره‌ی خبیثه‌ی دیرپایی بود در این کشور، قلع کند و دور بیندازد؛ درحالی‌که آمریکا پشتیبانش بود، اروپا پشتیبانش بود، همین مرتجعین منطقه پشتیبانش بودند. در دنیایی که کفر و الحاد و بی‌اعتقادی و بی‌مبالاتی در آن موج میزند، توانست یک حکومتی را بر اساس ارزشها به‌ وجود بیاورد؛ توانست این حکومت را حفظ کند؛ توانست این نظام جمهوری اسلامی را با همه‌ی ابعادش در این کشور نگهبانی کند و نگهداری کند و حفظ کند و روزبه‌روز توسعه بدهد؛ توانست عوامل و عناصر قدرت و اقتدار را برای این نظام به ‌وجود بیاورد. یکی از عناصر اقتدار علم است، یکی از عناصر اقتدار توانایی‌های نظامی است، یکی از عناصر اقتدار توانایی نفوذ در افکار و اندیشه‌های ملّتهای دیگر است؛ اینها را توانست به‌ وجود بیاورد برای خودش، چطور شما میگویید نمیتواند؟ بعد از این هم همین‌ است؛ بعد از این هم به توفیق الهی انقلاب اسلامی خواهد توانست به همه‌ی اهداف والایی که ترسیم کرده است برسد؛ به‌وسیله‌ی شما جوانها، به‌وسیله‌ی نسل مؤمنی که امروز در کشور بحمدالله پراکنده است و وجود دارد. ما میتوانیم؛ ما تجربه کرده‌ایم که میتوانیم. توانستن فقط به صِرف یک اعتقاد نیست، فقط اعتقاد به غیب نیست، [بلکه] به چشم خودمان مشاهده کرده‌ایم که میتوانیم. بعضی‌ها آیه‌ی یأس میخوانند که [باید] ملاحظه‌ی قدرتها را بکنیم و رودربایستی [دارند] در مقابل قدرتها؛ نه، شما ملاحظه کردید این چند توطئه‌ی پی‌در‌پی که در این منطقه، آمریکا و صهیونیسم و ارتجاع عرب و دیگران به ‌وجود آورده بودند، همه با اقتدار جمهوری اسلامی نابود شد، از بین رفت؛ یکی‌ از آنها همین مسئله‌ی گروه تکفیری غیر انسانی داعش بود که خب بحمدالله با همّت جوانان، با همّت مردان مؤمن، با همّت کسانی که نیروی مقاومت را قبول داشتند، نابود شد، از بین رفت؛ خب این کار کوچکی نیست، کار خیلی بزرگی است! در خود بعضی از این کشورهای مجاور ما هم گاهی باور نمیشد که میتوان این‌چنین عملی را، این‌چنین حرکتی را انجام داد، امّا خب وادار شدند، وارد میدان شدند، موفّق شدند، باور کردند. پیام جمهوری اسلامی، پیام انقلاب، این‌جور به سطح ملّتها و به گوش ملّتها میرسد؛ عملاً!

بصیرت لازم است -جزو شرطهای لازم است- مجاهدت لازم است، ثبات لازم است. عزیزان من! ثبات در این راه، استقامت در این راه، یکی از واجب‌ترین و مهم‌ترین عوامل پیشرفت است. سعی کنید محیط خودتان را، پیرامون خودتان را، عناصر مرتبط با خودتان را و، پیش از همه، درون و دل خودتان را وفادار و باثبات نگه دارید نسبت به این آرمانها و نسبت به این راه و نسبت به این اهداف والا؛ قطعاً پیروز خواهید شد، قطعاً پیروزی با شما خواهد بود. و من میبینم آن روزی را که ان‌شاءالله به توفیق الهی همین چیزهایی را که امروز ما میگوییم باید بشود و خواهد شد، شما جوانان عزیز خواهید گفت این کارها انجام گرفت، این کارها شد. امروز در زمینه‌ی اقتصادی کارهای زیادی لازم است که ما انجام بدهیم؛ در زمینه‌ی تولید و اشتغال و این چیزها -که ضعفهای ما است- کارهای فراوانی است که باید انجام بدهیم؛ در زمینه‌ی فرهنگی کارهای زیادی است که باید انجام بدهیم؛ این کارها امروز در حدّ برنامه‌ریزی و اقدام و شروع و پیشرفت و گذراندن مراحلی از این کارها است، امّا یک روزی هم همه‌ی این کارها ان‌شاءالله به بهترین وجهی انجام خواهد گرفت. روزی که ان‌شاءالله آن روز خیلی دور نخواهد بود، نیروهای جوان و مؤمن خواهند توانست معضلات اقتصادی را در کشور حل کنند، پیشرفتهای علمی را مضاعف کنند، از لحاظ فرهنگی تسلّط محتوای فرهنگی و برجسته‌ی انقلاب و مفاهیم قرآنی و معارف اسلامی را در سرتاسر کشور و در همه‌ی زوایای این کشور ان‌شاءالله بگسترانند؛ این کارها خواهد شد ان‌شاءالله، تحقّق پیدا خواهد کرد به کوری چشم دشمنان. البتّه دشمنان هر روزی توطئه‌ی جدیدی، یک حیله‌ی جدیدی و ترفند جدیدی را مطرح خواهند کرد؛ بایستی نیروهای مبتکر و مؤمن و آماده‌به‌کارِ ما، قبل از آنکه دشمن بخواهد ترفندی را اجرا بکند و شگرد جدیدی را وارد میدان بکند، آماده باشند؛ هم پاسخ بدهند، هم پیشگیری کنند از آنچه دشمن ممکن است انجام بدهد.

خداوند ان‌شاءالله شماها را محفوظ بدارد و پیروزی‌های بزرگ را ان‌شاءالله خداوند به شماها نشان بدهد. و ان‌شاءالله پروردگار متعال ارواح طیّبه‌ی شهدای عزیز ما را، چه شهدائی که در میدانهای جنگ در سوریه یا در عراق به شهادت رسیدند -مردم همان کشورها یا کشورهای دیگر؛ جوانهایی که مؤمنانه وارد این میدان شدند- و چه کسانی که در داخل کشور تلاش کردند و به شهادت رسیدند، با اولیای خودش محشور کند و روزبه‌روز بر عزّت و موفّقیّت و اعتلاء و سرافرازی و سربلندی ملّت ایران بیفزاد. و ان‌شاءالله مقام امام بزرگوار ما را -که این راه را ایشان به روی ما باز کرد- در ‌اعلیٰ‌علّیینِ مقاماتِ اُخروی روزبه‌روز بالاتر ببرد، ما را هم ان‌شاءالله توفیق بدهد که خودمان را به این کاروان سعادتمند شهدا نزدیک کنیم.
والسّلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته
۱) در ابتدای این دیدار -که به‌مناسبت فرا رسیدن هفته‌ی بسیج برگزار شد- سردار سرلشکر محمّدعلی جعفری (فرمانده کلّ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) و سردار سرتیپ غلام‌حسین غیب‌پرور (رئیس سازمان بسیج مستضعفین) و تعدادی از بسیجیان، مطالبی بیان کردند.
۲) سوره‌ی اسرا، آیه‌ی ۲۰؛ « هر دو [دسته:] اینان و آنان را از عطاى پروردگارت مدد میبخشیم‌ ...»
۳) سوره‌ی آل‌عمران؛ بخشی از آیه‌ ۱۴۷
۴) سوره‌ی آل‌عمران؛ بخشی از آیه‌ ۱۴۸
۵) نادرست (سخن)

از تن فروشی بدم می‌آمد اما حاضر می‌شدم به خاطر پول لباسم را بکنم!

 


مخالفان پورن برآنند که تداوم این صنعت منجر به خطرات جدی فرهنگی، سلامت، و اجتماعی می‌شود. سالانه ۳۲ میلیارد دلار ارزش مالی در چرخه قاچاق انسان در چرخش است و پورن از عواملی دانسته می‌شود که تأثیر جدی بر ایجاد تقاضای بردگی جنسی میان مردان دارد.

 

 

 

پسران به‌طور متوسط از سن ۱۱ سالگی تماشای پورن را تجربه می‌کنند و از این راه، نگاه جنسی به زن را درونی می‌کنند. یکی از ستارگان مرد در صنعت پورن در مصاحبه‌ای عنوان می‌کند که اولین مواجهه او با پورن در سنین پیش‌دبستان بوده و درست در همین زمان تصمیم گرفته است که در آینده این شغل را برای خود برگزیند.

 

 

 

از شگردهای گردانندگان این صنعت برای توجیه پورن و تداوم این صنعت، آن است که مفهوم سکولار «رضایت» را در قبال انتقادات طرح می‌کنند.

 

 

 

«رضایت» که از دیرباز و با شروع آزادی‌های جنسی در قرن هجدهم از سوی حامیان آزادی جنسی برای برداشتن مجازات‌های موجود برای روابط جنسی خارج از ازدواج استفاده شده و موفق شد جوامع سکولار را به جرم‌زدایی از این روابط بکشاند، حاکی از آن است که چنان‌که طرفین دخیل در روابطه جنسی با رضایت وارد این ارتباط شده باشند، این عمل آسیب محسوب نشده و مربوطه به حیطه شخصی افراد است.

 

 

 

منتقدان پورن معتقدند که این صنعت با دست‌آویز قرار دادن دوباره این مفهوم، تمامی رویه‌های قانونی، حقوقی، فرهنگی، و اجتماعی را بار دیگر وارد یک دور باطل کرده است. این توجیه که در قالب سکولار جوامع غربی امکان رشد یافته، موجب خطرات بسیاری است که از نظر منتقدان، پورن را از حیطه امور شخصی خارج کرده و آن را به امری با جنبه‌های اجتماعی بسیار مخرب تبدیل می‌کند.

 

 

 

به طور کلی، مفهوم «رضایت» از نظر منتقدان همراه شده است با فرهنگ «سکس نفرت‌آمیز» که در حال شیوع به لایه‌های مختلف اجتماعی در کشورهای مختلف است.

 

 

 

یک سایت منتقد پورن مکالمه‌ فرضی زیر را برای نشان دادن منطق فکری تولیدکنندگان پورن ایجاد کرده است:

 

 

 

مرد مخالف پورن: چطور می‌شود زنان را با اسامی زشت خطاب کرد، گلویشان را گرفت و فشرد، کتک‌شان زد، و رفتارهای جنسی خیلی دردناک را روی آنها انجام داد؟

 

 

 

مرد معتاد به پورن: با رضایت خودشونه، همه‌چیز اوکیه!

 

 

 

مرد مخالف پورن: اما من فکر می‌کردم استفاده از کلمه‌های ضدزن و استفاده از چیزهایی که دست کمی از اسلحه ندارند، چیزی است که انسان‌های متمدن با آن مخالف باشند.

 

 

 

مرد معتاد به پورن: خونسرد باش مرد، فقط برای سرگرمیه!

 

 

 

مرد مخالف پورن: اوکی، اما اولاً که این فقط فانتزی نیست. این رفتار دارد در فیلم به‌طور واقعی روی یک دختر انجام می‌شود. فکر نمی‌کنی این رفتارت که می‌نشینی و با دوختن چشم‌هایت به از هم دریده شدن یک دختر، لذت جنسی کسب می‌کنی، یک جایش اشکال دارد؟ فکر نمی‌کنی این نوع فانتزی، نشان‌دهنده یک نوع نگاه مشکل‌دار به زنان است؟

 

 

 

مرد معتاد به پورن: حالا!

 

 

 

با گذر زمان تلاش‌هایی از سوی تولیدکنندگان این فیلم‌ها برای عادی‌سازی این صنعت به‌چشم می‌خورد. مصاحبه‌ای با پنج ستاره زن پورن درباره زندگی پشت دوربین، تلاش می‌کند تصویری از این زنان ایجاد کند که آن‌ها را همچون همه زنان، خوشبخت و عادی جلوه می‌دهد.

 

 

 

آنجلا وایت از علاقه خود به یوگا، بدن‌سازی، عشقش به خانواده و دوستان می‌گوید. جسیکا دریک می‌گوید که در چندین خیریه داخلی و خارجی عضو است، و کلی مدیسون، می‌گوید که در حال مراقبت از خواهر مبتلا به سرطانش است.

 

 

 

شاید این نحوه بازنمایی زندگی یک ستاره پورن باعث شود یک خواننده عادی تصور کند که می‌توان وارد صنعت پورن شد و یک شهروند خوب و یک عضو خانواده محبوب ماند، اما واقعیت آن است که بیشتر ستارگان حاضر در این مصاحبه، خود گرداننده تولیدات پورن خود هستند و نه بازیگر صرف. طبیعی است که به‌عنوان تولیدکننده پورن، بهتر آن است که همه‌چیز سالم و طبیعی جلوه داده شود و سرپوشی بر جنبه‌های نامطلوب و جدی موضوع گذاشته شود.

 

 

 

مصاحبه مذکور تلاش می‌کند تظاهر کند که همه‌چیز مانند فیلم‌های سینمایی، برای بازیگرانش بسیار معمولی است و به بیان دیگر، آن‌چه مخاطب در پورن شبیه رابطه جنسی واقعی می‌بیند، اصلاً در کار نیست. این در حالی است که تگزاس پریسلی، ستاره دیگر پورن که آن را کنار گذاشته، در یک مصاحبه دیگر، دلیل ترک این شغل علی‌رغم محبوبیت زیادش را این‌طور عنوان می‌کند که یک‌بار که دوست‌پسرش سر صحنه فیلم‌برداری حاضر بوده، از رفتارهای پارتنر مرد خود در حین فیلم‌برداری مشمئز و خجالت‌زده شده و همان لحظه تصمیم گرفته است این کار را رها کند.

 

 

 

یکی از گفت‌وگوهای صادقانه درباره تجربه بازی در پورن توسط شلی لوبن، ستاره پورن دهه ۹۰ صورت گرفته است. لوبن ابتدا روسپی بود و در دهه ۹۰ کار خود را به‌عنوان بازیگر پورن آغاز کرد.

 

 

 

او در این مصاحبه می‌گوید: «فعالیت در مشاغل جنسی یک حلقه بسته و دور باطل است. بعد از روسپی‌گری، بدجوری لطمه دیدم، به دروغ به من گفتند که از بیماری‌های مقاربتی در امانم، و کلی پول درمی‌آورم. من مادر یک بچه بدون پدر بودم و خب، چه اشکالی داشت، می توانستم برای پول جلوی دوربین هم قرار بگیرم. اما این کار سیاه‌ترین و بدترین چیزی بود که در عمرم انجام دادم».

 

 

 

لوبن تصور کرده بود که بازی در پورن برخلاف روسپی‌گری که مردان در آن ترجیح می‌دهند بدون کاندوم کارشان را انجام دهند، او را از بیماری‌های مقاربتی در امان نگه می‌دارد. این تصور اشتباه بود: «ما در پورن هم از کاندوم استفاده نمی‌کردیم. هیچ کاندومی در کار نبود و می‌باید س ک س ناایمن می‌داشتیم. باورتان نمی‌شود اگر بگویم. سال گذشته آزمایش‌ها نشان داد چهار نفر از بازیگران پورن مبتلا به اچ‌آی‌وی هستند که این باتوجه به نرخ کل مبتلایان به این بیماری، خیلی زیاد است. هر بازیگر پورن حداقل یکی از بیماری‌های مقاربتی را در دوره‌ای تجربه کرده است. بین ۶۶ تا ۹۹ درصد این بازیگرها، تبخال تناسلی دارند. هیچ‌کدامشان آزمایش تبخال نمی‌دهند و هرکسی با آن‌ها رابطه جنسی داشته باشد، حتماً مبتلا خواهد شد.

 

 

 

دپارتمان سلامت عمومی لس‌آنجلس می‌گوید که هزاران مورد کلامیدیا و سوزاک را در میان بازیگران پورن تشخیص داده‌اند. خب، وقتی مردم روی یک فیلم پورن کلیک می‌کنند، دارند به توسعه قاچاق انسان، بیماری‌های مقاربتی، و مصرف الکل و مواد کمک می‌کنند. البته همه ستاره‌های پورن مواد مصرف نمی‌کنند، ولی بیشترشان، چرا. وقتی که برای معاینه رفتم، مشخص شد که دچار اختلال افسردگی بعد از تروما هستم. همه نوع اختلال و ترومای جدی در من پیدا شده بود».

 

 

 

لوبن در ۹ سالگی مورد تجاوز یک خواهر و برادر جوان قرار گرفته بود. او در خانه اجازه داشت هر نوع فیلم رده بزرگسالان را تماشا کند. وقتی پدرش او را به‌خاطر ناسازگاری از خانه بیرون کرد، به این نتیجه رسید که اگر با پسران رابطه جنسی داشته باشد، از آن‌ها جمله «دوستت دارم» را خواهد شنید.

 

 

 

به تدریج در اثر آوارگی مورد سوءاستفاده کسانی قرار گرفت که او را به روابط جنسی برای پول‌های ناچیز کشاندند.

 

 

 

«من از روسپی‌گری بدم می‌آمد و احساس گناه می‌کردم، اما حاضر می‌شدم به‌خاطر پول برهنه شوم. بیشتر دخترانی که به کار پورن وارد می‌شوند، سوادی ندارند. من هم سواد نداشتم. بیشترشان خانواده‌های سالمی نداشته‌اند و به‌خاطر همین، هیچ حس عزت نفسی در آن‌ها شکل نگرفته است. برخی بهتر به‌نظر می‌رسند، اما این فقط یک تصور است. چون دخترانی که از بیرون نگاه می‌کنند فکر می‌کنند که این ستاره‌ها به‌خاطر سکس به جایی رسیده‌اند. بالأخره، وقتی چیزی را نمی‌توانی از خودت برانی، بهتر است به آن تن بدهی. آدم دلش نمی‌خواهد دیگران بدانند که به‌خاطر ضعف، وارد پورن شده است. به‌خاطر همین طوری وانمود می‌کنی که عاشق این کار هستی. عاشق حرف‌های زشتی، عاشق خشونتی، عاشق اسم‌های خفت‌باری. همه‌اش دروغ است. آدم‌هایی که وارد پورن می‌شوند، به‌خاطر پول این کار را می‌کنند و بیشترشان گزینه‌های دیگر و تحصیلاتی ندارند».

 

 

 

صنعت پورن، سیاه، پلید و خشونت‌آمیز است و هر چه می‌گذرد بر میزان خشونت آن افزوده می‌شود.

 

 

 

«در زمان فعالیت من هم خشونت در پورن وجود داشت، اما من در آن روزها هرگز اجازه نمی‌دادم کسی دهانم را بفشارد، یا چیزهایی را در آن فرو کند… هرگز. اما حالا دخترها می‌گذارند به جایی برسد که همه این‌ها اتفاق بیافتد. چون این چیزی است که فروش می‌رود. خیلی غم‌انگیز است که جامعه ما هرچه می‌گذرد سکس سخت‌تر، شدیدتر، و سیاه‌تری مطالبه می‌کنند. نمی‌توانم تصور کنم جامعه ما ۲۰ سال آینده به کجا می‌رسد. دوست دارم به کوه و بیابان فرار کنم. چون فکر نمی‌کنم هیچ دختر سالمی بتواند در آن زمان در خیابان‌ها راه برود».

 

 

 

«همه ما مجبور به بازی در صحنه‌هایی شده‌ایم که دلمان نمی‌خواست بازی کنیم. ما را به دکترهای قلابی و کلینیک‌های بیخودی معرفی می‌کردند. مهم‌ترین کلینیک ستاره‌های پورن چند سال پیش تعطیل شد؛ چون همه ما مخالف آن بودیم. یک ستاره سابق پورن بود که دکترای سکسولوژی داشت. آن‌وقت یک روپوش سفید به تن می‌کرد و می‌گفت من را دکتر شارون میچل صدا کنید. همه دخترها فکر می‌کردند او پزشک است و برای مشاوره پیش او می‌رفتند.

 

 

 

سازندگان پورن، زیاد دروغ می‌گویند. مثلاً اگر این صحنه را بازی کنی، قول می‌دهم این مبلغ را بدهم، یا اگر بگذاری عکست روی این جعبه برود، دیگر لازم نیست این صحنه را بازی کنی. همه‌اش دروغ. بیشتر صحنه‌ها در لوکیشن‌های خصوصی فیلم‌برداری می‌شود. خانه، هتل، و جاهایی که دولت هیچ دسترسی به آن ندارد. در بیشتر صحنه‌ها هم چند تا دختر ۱۹- ۱۸ ساله در اختیار مردهای با سنین خیلی بالاتر هستند. تولیدکننده مرد است، عوامل مرد هستند. در مقابل این همه مرد دائماً می‌باید این صحنه و آن صحنه را بازی کنیم که هر کدام‌شان دستور می‌دهند، و اگر مخالفت کنی می‌گویند، خب یا بازی می‌کنی یا پولی گیرت نمی‌آید و شکایت می‌کنیم. حالا که اینترنت آمده، می‌گویند اگر این کار را نکنی تصاویرت را برای خانواده‌ات می‌فرستیم، آبرویت را می‌بریم، دیگر نمی‌توانی کار پیدا کنی، کتکت می‌زنیم، پولت را نمی‌دهیم، شکایت می‌کنیم. خب این با قاچاق انسان چه فرقی می‌کند؟ همه ستاره‌های پورن حداقل یک‌بار به این شکل قاچاق شده‌اند».

 

 

 

شلی لوبن بعد از ۸ سال کنار گذاشتن پورن و ازدواج با یک مرد گله‌دار، در سال ۲۰۰۷ مؤسسه صلیب صورتی را تأسیس کرد تا با بازیگران سابق پورن که این صنعت را ترک کرده‌اند، فعالیت ‌کند و امید و بهبودی را به آن‌ها برگرداند.

 

 

 

مرکز ملی سوداستفاده‌های جنسی در آمریکا از سال ۱۹۶۲ تأسیس شده است. این مرکز در رابطه با اثرات پورنوگرافی به این نتایج دست یافته است:

 

 

 

«در گذشته این میزان مواجهه کودکان و نوجوانان با محتوای جنسی خشونت‌آمیز، بی‌سابقه بود. این مواجهه نقش آموزش جنسی را برای این کودکان دارد. رسانه‌های فوق جنسی‌شده امروز و پورنوگرافی، عامل نگرانی بسیاری والدین و متخصصان هستند. زمانی که موضوعی اجتماعی به مشکلاتی می‌رسد که باعث لطماتی جبران‌ناپذیر به افراد یا گروه‌ها می‌شود، لازم است از مؤاخده افراد فراتر برویم و به سراغ دلایل و عواملی که باعث آن هستند برویم. درست است که مراقبت از کودکان و پیشگیری وظیفه والدین است، اما موضوع بسیار فراتر از تک‌تک والدین و کودکان‌شان است.

 

 

برای بسیاری افراد، مواجهه مکرر با پورن هم‌زمان شده است با پیدایش عقاید و رفتارهای مسأله‌داری که می‌تواند منجر به خشونت جنسی شود. پورنوگرافی، تقاضا برای سکس با کودکان و قاچاق زنان و کودکان را افزایش می‌دهد. برخی مطالعه‌ها هم حاکی از افزایش خشونت خانگی علیه زنان، افزایش بیماری‌های مقاربتی، و افزایش اختلالات جنسی مردان در اثر مشاهده پورن است».


همگام با ولایت

در زمینه‌های مختلف، امنیّت مهم است. من به‌مناسبت اینکه امروز یکی از مسائل اساسی کشور، مسئله‌ی اقتصاد و معیشت مردم است، اشاره کنم که اقتصاد هم نیازمند امنیّت است؛ بنای اقتصادی کشور هم بایستی بر یک بنیاد امنی نهاده بشود. مشکل ما، مشکل تاریخی ما، مشکل بازمانده‌ی ما از دورانهای طاغوتی، وابستگی اقتصاد ما به نفت است؛ این موجب شده است که ما در زمینه‌ی مسائل اقتصادی، دغدغه‌ی امنیّت را در همه‌ی دورانها، زیاد داشته باشیم؛ قیمت نفت کم شد، زیاد شد، فروش نفت ممنوع شد، رفت‌وآمد نفت مشکل شد، فلان مشتری نفت پول ما را نداد. وقتی همه ‌چیز بر محور نفت در اقتصاد میچرخد، اقتصاد ناامن است؛ اقتصاد هم بایستی امن بشود. این جمله را در اینجا گفتم به‌خاطر اینکه ولو محیط نظامی، محیط اقتصادی نیست، امّا اهمّیّت امنیّت برای همه‌ی بخشها معلوم بشود؛ حتّی برای مسئله‌ی اقتصاد که علی‌الظّاهر به کسوت سربازی و لباس ارتشی و سپاهی ارتباطی ندارد.

جوانان عزیز! قدر خودتان را هم بدانید، قدر کشورتان را هم بدانید، قدر امنیّتتان را هم بدانید، قدر نظام جمهوری اسلامی را هم بدانید که این عزّت را، این آرامش را، این سربلندی را به این کشور عطا کرده است. همین کشور، همین جغرافیا، همین ایران عزیز -که بحق شما این سرود زیبا را درباره‌ی ایران زمزمه کردید و تکرار کردید- با همین گذشته‌ی تاریخی، با همین عناصر استعداد بی‌پایان، یک روزی زیر پای مستشاران آمریکایی و صهیونیست و انگلیسی و امثال آنها دچار توسری‌خوری بود. این ملّت را، این کشور را، این تاریخ درخشان را، این استعدادهای جوشان و پُرفوران را، حاکمانِ وابسته‌ی پستِ ضعیفِ توسری‌خور، به توسری‌خوری کشانده بودند. اسلام آمد کشور را نجات داد؛ جمهوری اسلامی آمد ایران را عزیز کرد، ایران را مقتدر کرد.

عزیزان من، جوانهای هوشمند و بااستعداد ما! امروز دعوای استکبار با ما این است که چرا قدرت شما منطقه را فرا گرفته. این اقتدار جمهوری اسلامی است. آنچه از نظر ما عنصر اقتدار ملّی است، از نظر دشمنان ما یک عامل مزاحم است و با آن مبارزه میکنند. با توسعه‌ی اقتدار جمهوری اسلامی در میان ملّتها در منطقه و فراتر از منطقه مخالفت میکنند، چون عامل اقتدار است، چون عمق راهبردی کشور است؛ با قدرت دفاعی کشور و قدرت نظامی کشور مخالفت میکنند؛ با هرآنچه وسیله‌ی قدرت و عنصر اقتدار ملّی باشد، دشمنان ما مخالفت میکنند.

راه مقابله چیست؟ جوانها! فکر کنید. راه مقابله‌ی با دشمن این است که ما بعکس و برخلاف خواسته‌ی او، روی عناصر اقتدار خودمان تکیه کنیم. اعلام کردیم، باز هم اعلام میکنیم که امکان دفاعی و قدرت دفاعی کشور قابل مذاکره و چک‌وچانه نیست. بیایند چک‌وچانه کنند که چرا شما فلان ابزار دفاعی را دارید؟ چرا فلان‌جورش را دارید؟ چرا تولید میکنید؟ چرا تحقیق میکنید؟ [ما] درباره‌ی آن چیزهایی که اقتدار ملّی را افزایش میدهد یا تأمین میکند یا پشتیبانی میکند با دشمن هیچ چک‌وچانه‌ای، هیچ معامله‌ای نداریم؛ ما راه اقتدار کشور را پیش میرویم؛ و این بر عهده‌ی شما است.

جوانهای عزیز! فردای این کشور مال شما است. جوانهای دیروز وظیفه‌ی خودشان را انجام دادند. [حدود] ۳۰ یا ۳۵ سال پیش، در همین دانشگاه -تعبیر کردند(۲) «فیضیّه‌ی ارتش»؛ درست هم هست؛ اینجا مثل فیضیّه‌ی ارتش است؛ اینجا جایگاهی است که شهیدان زیادی را از استاد و دانشجو و فرمانده و مدیر به خود دید- در دوران دفاع مقدّس، دانشجویان این دانشگاه به‌طور داوطلبانه و در اثنای دانشجویی، اصرار کردند که بیایند در میدان دفاع مقدّس بجنگند؛ ارتش اینها را نمی‌آورد، [چون] برخلاف مقرّرات ارتش بود، [امّا] تعدادی از بچّه‌های این دانشگاه داوطلبانه می‌آمدند، در آن بخشی که به‌عنوان جنگهای نامنظّم شناخته شده بود، مبارزه میکردند. سالهای متمادی است -ده‌ها سال است- که این مراسم هر سال اینجا تشکیل میشود؛ کسانی مثل شما، اینجا یک روز سردوشی گرفتند یا درجه گرفتند و بحمدالله به مقامات عالی ارتش رسیدند؛ این جزو افتخارات این دانشگاه است. خودتان را آماده کنید؛ کشور مال شما است؛ باید کشور را به اوجِ عزّت برسانید، در زیر سایه‌ی اسلام و با الهام از انقلاب عظیم اسلامی؛ جمهوری اسلامی متصدّی و متکفّل یک چنین وظیفه‌ی مهمّی است و شما در نظام جمهوری اسلامی بحمدالله مشغولید. از خدای متعال توفیقاتِ روزافزون شما را مسئلت میکنم؛ از فرماندهانتان، اساتیدتان و کسانی که تلاش میکنند و کار میکنند تشکّر میکنم. از کسانی که آرایش زیبا و پُرمغز میدان را تهیّه کردند هم تشکّر میکنم.
والسّلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته
۱) در ابتدای این مراسم -که به مناسبت فارغ‌التّحصیلی جمعی از دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش جمهوری اسلامی ایران و دریافت سردوشی دانشجویان جدید این دانشگاه‌ها در محلّ دانشگاه افسری امام علی (ع) نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران برگزار شد- امیر سرلشکر سیّدعبدالرّحیم موسوی (فرمانده کلّ ارتش) و امیر سرتیپ دوّم محمّدرضا فولادی (فرمانده دانشگاه) گزارشهایی ارائه کردند.
۲) فرمانده دانشگاه


چرا امام حسین(ع) در روزگار معاویه قیام نکرد؟

2. عدم آگاهی و آمادگی مردم 
یکی از اصول الهی و دینی، اصل اتمام حجّت است. قرآن کریم می‏فرماید: «رُسلاً مبشرین و منذرین لئلاّ یکون للنّاس علی‏اللّه حُجّةٌ بعد الرّسل»5؛ پیامبرانی که بشارت دهنده و بیم دهنده بودند تا بعد از آمدن پیامبران، حجّتی برای مردم بر خدا باقی نماند.
امیرمؤمنان علیه‏ السلام علّت پذیرش حکومت از ناحیه خود را، این چنین بیان می‏دارد: 
«لولا حضور الحاضر و قیام الحُجّةِ بوجود النّاصر و ما اخذَ اللّه علی‏العلماء ان لا یُقارّوا علی کِظّة ظالمٍ و لا سَغَبِ مظلوم لاَلقیتُ حَبْلَها علی غاربها6؛ اگر نبود حضور آن جمعیّت بسیار (برای بیعت با من) و یاری نمی‏دادند که حجّت تمام شود و نبود عهدی که خدای تعالی از علما و دانایان گرفته تا بر سیری ظالم و گرسنه ماندن مظلوم آرام نگیرند، ریسمان و مهار شتر خلافت را بر کوهان آن می‏انداختم».
یکی از عوامل زمینه ساز نهضت و قیام سیدالشهدا علیه‏ السلام دعوت کوفیان بود؛ این دعوت موجب شد که برای حضرت تکلیف دیگری، با توجه به اصل اتمام حجّت، ایجاد شود. اگر حضرت دعوت کوفیان را اجابت نمی‏ نمود، آنان می‏توانستند احتجاج کنند که ما حاضر بودیم آن حضرت را یاری کنیم. اما ایشان با ما همراهی نکردند. بدین‏سان لازم بود، امام به سوی کوفه حرکت کند و زمینه را برای ظهور میزان صداقت آنان در این امر آماده سازد؛ اما در زمان معاویه حرکتی جدّی از سوی مردم انجام نشد و اگر زمینه‏ای هم وجود داشت، خفقان و استبداد حکومت معاویه، اجازه ابراز آن را نمی‏داد و در نتیجه از این جهت، تکلیفی برای نهضت و قیام بر دوش حضرت قرار نگرفت.
3. التزام به صلحنامه امام مجتبی علیه‏السلام 
بی‏وفائی مردم و خیانت فرماندهان، موجب تحمیل صلح بر امام مجتبی علیه‏السلام گردید. خود امام حسن علیه ‏السلام در یکی خطبه ‏هایش فرمود: 
«اگر یارانی داشتم که در جنگ با دشمنان خدا با من همکاری می‏کردند، هرگز خلافت را به معاویه واگذار نمی‏کردم؛ زیرا خلافت بر بنی‏امیه حرام است.»7
در نتیجه نبودن یاران راستین، صلحنامه‏ای امضاء شد که بخشی از موادّ آن چنین است:
1. حکومت به معاویه واگذار می‏شود بدین شرط که به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کند.8
2. پس از معاویه، حکومت متعلق به حسن بن علی علیه‏السلام است و اگر برای او حادثه‏ای پیش آمد، حسین ابن علی علیه‏السلام خلافت را عهده دار خواهد شد.9
3. معاویه باید ناسزا به امیرمؤمنان و لعنت بر او را در نمازها ترک کند، و امام علی علیه‏السلام را جز به نیکی یاد نکند.10
اکنون امام حسین علیه ‏السلام می‏بایست منتظر بماند تا مردم کاملاً میزان عهد و وفای معاویه را به قراردادهای خویش دریابند و عده ‏ای گمان نکنند که «صلح نامه» می‏توانست عاملی برای وحدت امت اسلامی قرار بگیرد. بدین‏سان مردم پس از ده سال دریافتند که تمامی عهدنامه نقض شده و آخرین آن ولایت‏عهدی یزید بود که رسوایی و عار را نصیب امویان نمود.
ابومخنف می‏گوید: امام حسین علیه ‏السلام نامه‏ای به معاویه نوشت که در آن آورده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان اما بعد، نامه تو به دستم رسید، از مضمون آن آگاه شدم. به خدا پناه می‏برم از این که پیمان برادر خود امام حسن علیه ‏السلام را با تو بشکنم. و اما سخنی را که در نامه آورده‏ای، آن را دروغ بافان سخن چین و تفرقه افکنان میان جماعات به تو گفتند. به خدا سوگند! آنان دروغ می‏گویند.11
اقدامات حسینی علیه ‏السلام در عصر معاویه 
اگرچه حضرت بر ضدّ معاویه قیام مسلّحانه ننمود، اما همواره بر تبلیغ و ترویج حق و تحکیم پایه‏ های دینی و قرآنی تأکید می‏ورزید و جلوه ‏های حقیقت و حق را هرچه پرفروغ‏تر فرا راه انسان‏ ها قرار می‏داد، که در این بخش به سه محور از تلاش‏های آن حضرت می‏پردازیم:
الف) ترویج امامت علوی 
عترت و در صدر آن، امیرمؤمنان علیه‏السلام ترجمان وحی و عِدل قرآن اند که در کنار یکدیگر موجب مصونیّت انسان‏ها از گمراهی می‏گردند. در قرآن کریم مودّت و دوستی آنان اجر و مزد رسالت به شمار آمده و فرموده است:«قل لا اسئلکم علیه اجراً الاّ المودّة فی‏القربی»12؛ بگو من برای رسالت خویش مزدی جز دوستی خویشاوندان نمی‏خواهم. نه مودّت و عشقی صرفاً احساسی و عاطفی، بلکه عشقی که موجب رهنمون شدن انسان‏ها به سوی خدا می‏شود؛ چنان که در آیه دیگر آمده است: «قل ما اسئلکم علیه من اجرٍ الاّ من شاء ان یتّخذ الی ربّه سبیلاً»13؛ بگو من در برابر آن (ابلاغ آیین خدا) هیچ گونه پاداشی از شما نمی‏طلبم مگر کسی که بخواهد راهی به سوی پروردگارش بیاید.
بر این اساس است که ائمه علیهم‏السلام اهمیّت این حکم الهی و قرآنی را بیان می‏داشته‏اند. سلیم بن قیس می‏نویسد: یک سال قبل از مرگ معاویه، حسین بن علی علیهما‏السلام با عبداللّه بن عبّاس و عبداللّه بن جعفر برای حجّ به مکّه رفتند. امام حسین علیه‏السلام مردان و زنان و یاران بنی‏هاشم و آن عدّه از انصار را که او و خاندانش را می‏شناختند، جمع کرد. سپس چند نفر را فرستاد و فرمود: همه اصحاب پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم که معروف به صلاح و عبادت اند و به حجّ آمده‏اند، نزد من جمع کنید. در پی این دعوت، بیش از هفتصد نفر که بیشتر آنان از تابعان و حدود دویست نفر از اصحاب پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم بودند، در منا در خیمه آن حضرت گرد آمدند. امام در میان آنان به بیان خطبه برخاست و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: 
اما بعد، این شخص طغیانگر (معاویه) در باره ما و شیعیان ما اعمالی را روا داشت که دیدید و فهمیدید و شاهد بودید. می‏خواهم مطلبی را از شما بپرسم؛ اگر راست گفتم، مرا تصدیق کنید و اگر دروغ گفتم، مرا تکذیب کنید. شما را سوگند می‏دهم به حقّ خدا بر شما و حقّ رسول خدا صلی ‏الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم و خویشاوندی من که با پیامبر شما دارم، چون از اینجا (به دیار خود) رفتید، این گفتار مرا عنوان کنید و همه شما در دیار خود از قبایلتان ـ آنان را که به آنها اطمینان دارید ـ دعوت کنید. 
سپس حضرت ضمن بیان آیات قرآنی که در فضیلت علی علیه‏السلام وارد شده است، فرمود:
شما را به خدا سوگند می‏دهم! آیا می‏دانید که رسول خدا صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم روز «غدیرخم»امام علی علیه‏السلام را به ولایت نصب کرد... آیا می‏دانید که رسول خدا صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم در آخرین خطبه‏ ای که برای مردم خواند، فرمود: من در میان شما دوچیز گرانبها می‏گذارم، کتاب خدا و عترتم، دامن آن دو را بگیرید تا هرگز گمراه نشوید؟ 
گفتند. آری به خدا.14
ب) هشدار به خواص 
حکومت‏های ستمگر و ضدّ اسلامی همواره از دانشمندان در جهت پیشبرد مقاصد خویش سود می‏جسته‏اند و هنگامی که آنان را با خود همراه می‏دیدند، هرچه بیشتر بر هتک حریم الهی و قوانین او جرأت می‏یافتند. معاویه نیز بسیاری از خواص را با تطمیع و تهدید با خود همراه کرده و حقائق احکام الهی را با ترویج احادیث دروغین به مسلخ برده بود و در نتیجه، توده‏های مردم که چشم و دل به خواص داشتند، در کمال بی‏ خبری قرار گرفتند. در این فضای مرگبار، فریادی قُدسی، غفلت و سکوت را می‏شکند و آیات مسئولیت و جهاد را بر آنان تلاوت می‏کند، شاید از این آشفتگی نجات یافته و رسالت الهی خویش را بازیابند و جامعه را از رکود و غفلت زدگی به سوی صلاح و نیکی پیش برند. این، همان خطبه سیدالشهدا علیه‏ السلام است که در منا طنین افکند و این بار خواصّ را مخاطب قرار داد که ما بخشی از آن را ذکر می‏کنیم:
عبرت بگیرید، پند بپذیرید از سرنوشت مردمی که به دلیل ترک امر به معروف و نهی از منکر، پروردگار متعال آنها را سرزنش کرده و می‏فرماید: «چرا دانشمندان نصارا و علمای یهود، آنها را از سخنان گناه ‏آمیز و خوردن مال حرام، نهی نمی‏کنند. چه زشت است، رفتاری که آنان انجام می‏دادند».15 و نیز می‏فرماید:
«کافران بنی‏اسرائیل، بر زبان داود و عیسی بن مریم لعن و نفرین شدند؛ این به خاطر آن بود که گناه کردند و تجاوز می‏نمودند. آنها از اعمال زشتی که انجام می‏دادند، یکدیگر را نهی نمی‏کردند، چه بدکاری انجام می‏دادند».16
این خودداری و امتناع از نهی از منکر را عیب شمرده؛ زیرا آنان از نزدیک، از ستمگران کارهای زشت و فساد را می‏دیدند و عاملان منکر را نهی نمی‏کردند و این سکوت، بیشتر به خاطر هدایا و مزایایی صورت می‏گرفت که از مصادر ظلم به آنان می‏رسید و از بیم و هراسی بود که داشتند؛ با این که خداوند در قرآن می‏فرماید: «از مردم نترسید.»17 و می‏فرماید: «مردان و زنان با ایمان ولیّ (یار و یاور) یکدیگرند و امر به معروف و نهی از منکر می‏کنند.»18
خداوند، از امر به معروف و نهی از منکر «مقدم بر نماز و زکات» آغاز کرده است. زیرا وقتی تکلیف امر به معروف و نهی از منکر به نیکویی ادا شود، تکالیف دیگر، آسان و دشوار، نیز برپا شود.
آنگاه امام می‏فرماید: اگر عهد شما را درهم بشکنند، جزع و فزع همی آورید. اما در برابر شما مواثیق پیغمبراکرم صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم را ناچیز می‏شمارند و از دهانتان دم برنمی‏آید! مصیبت بر شما از همه مردم بزرگ‏تر است. زیرا در حفظ مقام بلند علمی دانشمندان و علما مغلوب شدید. ای کاش برای حفظ آن، تلاش می‏کردید! این بدان جهت است که مجاری امور و احکام به دست دانشمندان و عالمان خداشناس است که امین بر حلال و حرام او هستند و باید زمام امور به دست آنها باشد و این مقام را از شما ربودند. و این منزلت از شما گرفته نشده، مگر به واسطه جدایی شما از حق و اختلاف‏تان در سنّت پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم پس از روشنی آن.
حضرت در ادامه می‏فرماید: پروردگارا! تو آگاهی که ما چشم طمع به تخت سلطنت و تاج شاهی نگشوده‏ایم و دسترسی به مال بی‏ارزش دنیا را در نظر نداریم بلکه در این راه، تنها به احیای نشانه‏های دین تو پرداخته‏ایم و هدف ما این است که به آشفتگی‏ های اجتماع خاتمه بخشیم و مصالح را برجای مفاسد بگذاریم، باشد که مردم مظلوم روی امنیت و آسایش ببینند. و ما می‏خواهیم که فرایض اسلام اقامه شود و سنّت پیامبر تو تجدید گردد. [ای مردم!] اگر همدوش ما در این جهاد مقدس به پیکار برنخیزید و از راه انصاف با ما در نیایید، روزی می‏آید که خویشتن هم به چنگال ظلم در افتید و در خاموش کردن نور پیامبر شما خواهند کوشید.19
ج) اعتراض به کشتن مردان خدا 
در زمانی که همه نفس‏ها در سینه حبس شده بود و مردان حقّ توسط معاویه به شهادت می‏رسیدند، تنها کسی که فریاد مظلومانه آنان را به مسلمانان رساند، سیدالشهدا علیه‏السلام بود. آن حضرت در نامه‏ای اعتراض ‏آمیز به معاویه می‏نگارد: 
آیا این تو نبودی که حُجْر و یاران او را کشتی؟ همان‏ ها که از عابدان و خاشعان حق بودند، بدعت‏ ها را ناروا شمرده و امر به معروف و نهی از منکر می‏کردند. تو آنان را پس از امان و سوگندهای مؤکّد ظالمانه کشتی، به سبب گستاخی بر خدا و سبک انگاشتن پیمان الهی. آیا تو قاتل عمرو بن حَمِق نبودی؟ همان که عبادت چهره‏اش را فرسوده بود و به او امان و پیمانی سپرده بودی، که اگر به آهوان بیابان داده می‏شد، از قله‏ های کوه ‏ها پایین می‏آمدند... آیا تو قاتل حضرمی نیستی؟ همان که زیاد بن ابیه درباره‏اش به تو نگاشت که او بر دین علی است؛ در حالی که دین علی علیه‏السلام دین پسر عمویش پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم است. آن دین که اکنون تو را بر مسند و اریکه قدرت نشانده است و اگر این دین نبود، بزرگ‏ترین شرف تو و پدرانت مشقّت دو سفر زمستانی و تابستانی (به یمن و شام) بود که خداوند به برکت ما خاندان بر شما منّت نهاد و آن را از شما برداشت.20
طبرسی می‏نویسد: معاویه در همان سالی که حجربن عدی و یاران او را کشت، حجّ کرد. و حسین بن علی علیهما‏السلام را دیده، گفت: ای اباعبداللّه! آیا این خبر به تو رسیده که ما با حجر و یاران او و شیعیان پدرت چه کردیم؟ فرمود: با آنان چه کردی؟ گفت: آنان را کشتیم و کفن پوشاندیم و نمازشان گزاردیم. امام حسین علیه‏السلام خندید و خطاب به معاویه فرمود: آنان خصم تو اند. ولی ما اگر پیروان تو را بکشیم، آنان را کفن نپوشانیم و نماز نگزاریم و دفن نکنیم.21
بدان امید که هرچه زودتر، یادگار گرامی‏اش حضرت بقیة‏اللّه(عجّ) تجلّی کند و آرمان‏های پرفروغ حسینی را در گستره گیتی تحقّق بخشد. ان‏شاء اللّه
________________________________________
1. نهج البلاغه، فیض الاسلام، کلام 191، ص 648. 
2. سفینة‏البحار، ج 1، ص 276. 
3. اصول کافی، ج 1، کتاب العقل و الجهل، ح 3، ص 11، دارالکتب الاسلامیّه. 
4. فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص 266. 
5. نساء / 165. 
6. نهج البلاغه، خ 3، ص 52. 
7. جلاءالعیون، ج 1، ص 345 و 346، به نقل از سیره پیشوایان، ص 112. 
8. بحارالانوار، ج 44، ص 65. 
9. الامامة والسیاسة، ج 1، ص 184. 
10. شرح نهج البلاغه، ابن ابی‏الحدید، ج 4، ص15. 
11. فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص 267. 
12. شوری / 23. 
13. فرقان / 57. 
14. کتاب سلیم بن قیس، ص 206؛ فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص 301. 
15. مائده / 63. 
16. همان/ 78 و 79. 
17. همان/ 3. 
18. توبه / 71. 
19. تحف العقول، ص 243 ـ 241؛ سخنان سیدالشهدا(ع)، ترجمه جواد فاضل، ص 42. 
20. بحارالانوار، ج 44، ص 212. 
21. فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص 281.

حقیقت توکل، راهکارها و ثمرات

حقیقت توکل، راهکارها و ثمرات


نویسنده: حاج شیخ محمد حسن وکیلی
توکل از مفاهیم بسیار عالی و بلند در شریعت اسلام است و شناخت صحیح آن، مبتنی بر مقدماتی است. حقیقت توکّل حالتی قلبی است که واقعیت آن اینست که فقط خدا را منشأ اثر ببیند و بر اسباب تکیه نکند و در عمل هرجا تکیه بر اسباب وظیفه است، بر آن تکیه کند و در غیر آن به اسباب اعتنا ننماید.

متن حاضر، متن یک جلسه از سلسله دروس اخلاق توحیدی است که تدوین شده است.

فهرست
↓۱- مقدمه
↓۲- معنای توکل
↓۲.۱- شرایط توکل
↓۳- راهکارهای حصول توکل
↓۳.۱- گام اول فهم توحید افعالی
↓۳.۲- گام دوم راههای عملی
↓۲.۱- راه اوّل تذّکر
↓۲.۲- راه دوّم عمل بر طبق توکّل
↓۴- ثمرات عملی توکل
↓۴.۱- ثمره اول: تمسک به اسباب از باب وظیفه
↓۴.۲- ثمره دوم: امید همیشگی به خدا
↓۲.۱- امید همیشگی و ترک توکل بر عمل
↓۴.۳- ثمره سوّم: ترس از خدا
↓۴.۴- ثمره چهارم:تغییر روش در تمسک به اسباب
↓۵- خلاصه نکات
↓۶- مطلب مرتبط
مقدمه
یکی از مباحث اخلاقی که تاثیر خیلی زیادی در زندگی انسان دارد و هم در آیات قرآن و هم در روایات، مکرر بر آن تاکید شده، مسئله توکل است؛ مسئله توکل از مفاهیمی است که هم اهمیت خیلی زیادی دارد و هم در عین اهمتیش تفسیر دقیقش معمولا مطرح نمی شود و با سوء تفاهم های زیادی در زندگی انسان مواجه می‌شود. مثل مسئله تواضع که سابقا بحث شد، مسئله توکل هم در فضای اخلاقی و دینی یک صفت کاملا قلبی است و آن چیزی که به عنوان توکل بین ما معمولا مطرح است، اثر عملی و نتیجه توکل است، خود توکل نیست. حالا اگر اجازه بدهید مفهوم توکل را با هم مرور کنیم، شرایطش را بسنجیم و بعد آثار عملی‌اش را دنبال کنیم.

معنای توکل
«توکل» در لغت تقریبا و با مسامحه به معنای تکیه کردن و اعتماد کردن است. البته ما درادبیات دینی یک توکل داریم، یک تفویض داریم، یک تسلیم داریم، یک رضا داریم، این مفاهیم تقریبا به همدیگر نزدیک هستند، گرچه با یکدیگر یکسان و یکی نیستند. ولی إجمالاً توکل کردن به معنای تکیه کردن و اعتماد کردن است. آن چیزی که در ادبیات دینی ما آمده این است که انسان فقط و فقط باید به خدا تکیه کند. «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ‌ الْمُتَوَکِّلُون‌» (ابراهیم/۱۲) که تقدیم «علی الله» به معنای حصر است؛ یعنی فقط بر خدا، انسان‌های تکیه کننده باید تکیه کنند، یعنی اگر بنا شد انسان در زندگی‌اش نسبت به کسی اعتماد کند، فقط باید به خداوند تکیه کند. پس منظور از توکّل همانطور که مشخص است توکّل علی الله است نه توکّل بر غیر خدا و مطلق توکل.

شرایط توکل
از جهت عقلی انسان اگر خواست بر کسی تکیه و توکل کند، چه شرطی دارد؟ شرطش این است که اولا انسان نیازمند باشد، دوم باید آن کسی که بر او توکل می‌کند، قدرت بر رفع نیاز داشته باشد. اقتضای مفهوم توکل این است. هر کسی در هر کاری بر دیگری تکیه و اعتماد می‌کند، همیشه جایی است که شخص متوکل نیازی دارد و متوکل علیه می‌تواند این نیاز را برطرف کند. بزرگان فرموده‌اند «توکل علی الله» به معنای این است که انسان در درون قلبش حالتی داشته باشد که هیچ گاه، در هیچ مسئله‌ای بر غیر خدا توکل نکند و همیشه فقط بر خدا توکل کند. دو طرف دارد قضیه؛ اوّلاً به غیر خدا تکیه نکند (جهت سلبی)، ثانیا به خدا تکیه ‌کند (جهت ایجابی). یعنی در همه امور تکیه بکند و تکیه‌اش فقط بر خدا باشد. یک چنین حالتی از نظر علمی چطور به وجود می‌آید؟

راهکارهای حصول توکل
انسان باید دو مرحله علمی و عملی را برای حصول توکل طی کند:

گام اول فهم توحید افعالی
مرحله اول این است که از جهت علمی مسئله برایش حل شود که توکل شرطش این است که انسان به کسی تکیه کند که می‌تواند رفع نیاز کند و توکل از کسی سر می‌زند که محتاج است. انسان اگر بخواهد این حقیقت را به فهمش نفوذ بدهد، سه مسأله را باید بفهمد:

اول باید بفهمد در همه امورش نیازمند است.

ثانیا باید بفهمد که فقط و فقط نیاز او را خداوند برطرف می‌کند و هیچ موجود دیگری نیاز او را برطرف نمی‌کند.

ثالثا باید بفهمد که اسباب مستقل نیست.

این مسئله یکی از اصول معارف قرآن و روایات است. همه ما این مسائل ادعا را داریم، اما حقیقةً کمتر کسی است که نسبت به این مسئله باور داشته باشد. یکی از چیزهایی که جزء اصول دین ما است، مسئله توحید در خالقیت است؛ می‌گوییم خالق همه چیز خداوند متعال است، اما به اشتباه خیلی مواقع فکر می‌کنیم که خداوند و هر خالقی که قرار است چیزی را خلق کند، یک چیز را خلق می‌کند و بعد می‌رود. طبق همان مثال معروف که در علوم عقلیه هم گفتند، مثل بنایی که ساختمانی را می-سازد و بعد می‌رود. انسان‌ها معمولا تصورشان این است که موجود حدوثاً محتاج خالق است، اما بقاءً محتاج خالق نیست. خالق ایجادش می‌کند، بعد خودش کناری می‌نشیند و آن مخلوق کار خودش را انجام می‌دهد. اما از جهت عقلی و فلسفی و همچنین از جهت قرآنی و روایی چنین تصوّری باطل است.

مخلوقات و موجودات ممکن الوجود همانطور که حدوثاً محتاج خالق هستند، بقاءً هم محتاج خالق هستند؛ یعنی خداوند متعال آن به آن در حال خلق کردن است، به اصطلاح حکما می‌گویند نسبت خداوند به مخلوقات مثل نسبت بنّا و بنا نیست، بلکه مثل نسبت سخن‌گو و سخن است؛ بنده که الان صحبت می‌کنم، هر لحظه صدایی تولید می‌شود، ولی این صدا هر چقدر من ادامه بدهم، ادامه پیدا می‌کند، و اگر قطع کنم، قطع می‌شود. اینطور نیست که یک صوت را تولید بکند و بعد هم سکوت کند و این صوت برای خودش ادامه پیدا کند. در باب تشبیه می‌گویند نسبت خداوند متعال به عالم مثل نسبت سخن‌گو و سخن می‌ماند، خداوند متکلم است و عالم کلمات الله هستند به تعبیری که در ادبیات قرآنی هم گفته شده است. تمام موجودات کلمات الهی هستند از جهات مختلف، یکی از جهاتش می‌تواند این باشد که همانطور که کلمه آن به آن به متکلم وابسته است، موجودات هم آن به آن به خداوند وابسته هستند. یعنی ما اگر توحید در خالقیت را بپذیریم، از آن طرف نیاز مخلوق را به خالق در آن به آنِ عمر و زندگی‌اش بپذیریم، معنی‌اش این است که خداوند آن به آن دارد عالم را خلق می‌فرماید.

در این مجلسی که ما نشسته‌ایم، خودِ ما انسان‌ها و اشیاء پیرامون‌مان، اینطور نیست که خدا این‌ها را خلق کرده باشد و یک گوشه نشسته باشد و ببیند ما چه می‌کنیم؟ بلکه لحظه به لحظه دارد وجود ما را امداد می‌کند، امتداد و کِش می‌دهد، امَّدَهُ یعنی او را کش داد، درست است یا نه؟ امداد کردن که حالا به عنوان کمک رسانی هم بکار می‌رود، تعبیری است که اصلش امتداد دادن بوده است، خداوند موجودات را آن به آن امتداد می‌دهد، حرکت می‌دهد، لحظه به لحظه دارد خلق می‌کند.

لذا بزرگان فرموده‌اند اگر انسان در توحید در خالقیت تامل بکند، از توحید در خالقیت می‌رسد به توحید در ربوبیت. ربوبیت چه بود؟ یعنی اینکه رب و پروردگار مخلوقی را تدبیر کند و امرش را بچرخاند. خداوند خلق که می‌کند اینطور نیست که حالا خلق بکند، و در مرحله دیگری بعداً ربوبیت کند؛ نه، ربوبیت یکی از شؤون خالقیتش است، اصلا کسی که دارد ربوبیت می‌کند و تدبیر می‌کند، در واقع آن به آن دارد خلق می‌کند. توحید در ربوبیت چیزی جز همان معنای دقیق توحید در خالقیت نیست. لذا همانطور که می‌گوییم «اللَّهُ خالِقُ‌ کُلِ‌ شَیْ‌ءٍ » (الرعد/۱۶) می‌گوییم «هُوَ رَبُ‌ کُلِ‌ شَیْ‌ء» (الأنعام/۱۶۴)؛ نتیجه‌اش این است که در عالم کسی که خالق حقیقی و همه کاره است، خداوند متعال است که دارد همیشه کار انجام می‌دهد. این می‌شود یک قدم در مسئله.

حال نقش اسباب و علل در این میان چیست؟ حالا خداوند که دارد کار انجام می‌دهد این اسباب و علل در عالم اثر گذار هست و یا اثر گذار نیستند؟ قرآن کریم می‌فرماید اسباب و علل در عالم نقش دارند، اما نقششان به اذن الله است، هیچ کدام نقش مستقل ندارد. یعنی ما اگر باور کردیم که خداوند خالق است و خالقیت مطلقه و ربوبیت مطلقه دارد، لازمه‌اش این است که متوجه شویم هیچ سببی در عالم استقلال ندارد.

اسباب استقلال ندارند یعنی چی؟ یعنی شما نمی‌توانید یک سببی پیدا کنید در عالم که خودش رافع یک نیازی باشد، بگویید اگر فلان چیز بود، مشکل من حل می‌شد. بلکه هر سببی که سببیت دارد، سببیتش معلول اذن خدا است، کار می‌کند، أمّا بدون اذن خدا کار نمی‌کند. این مسأله‌ای است که باید از جهت علمی برسیم و بعد در قلب ما بنشیند تا مفهوم توکّل شکل بگیرد. ما در زندگی‌مان بر اسباب و علل تکیه داریم، چرا تکیه داریم؟ چون اسباب و علل را منشا اثر می‌دانیم.

اگر انسان بداند همه اسباب با خدا کار می‌کنند، و بدون خدا از کار می‌افتند و از طرفی چیزهایی که به ظاهر سببیت ندارند، اگر خدا بخواهد برای آن سببیت قرار می‌دهد، این مطلب درواقع نتیجه‌اش این می‌شود که در واقع سببیت حقیقی از آنِ خدا است و بقیه سببیت حقیقی ندارند. چون آن‌ها که سببیت دارند به اذن الله است و مابقی که سببیت ندارند به اذن الله می‌توانند منشاء اثر شوند. ببینید مسئله، مسئله دقیقی است.

انسان اول فکر می‌کند و باور دارد، ولی یک ذره که به اعماقش می‌رود، می‌بیند که نه، مسئله به این راحتی‌ها نیست. یعنی بنده که تشنه هستم، یک لیوان آب به من می‌دهند، بنده باید یقین داشته باشم این لیوان آب هیچ اثری به استقلال در رفع تشنگی من ندارد. آنکه رفع تشنگی می‌کند کیست؟ خداوند. اگر خداوند متعال خواست این لیوان به اذن الله اثر کند، اثر می‌کند. اگر خدا خواست از آن سلب اثر کند، اثر را می‌گیرد و بعد ممکن است در یک قندی، در یک خاکی، در یک هوایی اثر قرار دهد و تشنگی بنده برطرف شود.

پس در واقع آن که منشأ اثر است، خداوند است. این لیوان آب منشأ اثر نیست. انسان اگر این را باور کند، نتیجه طبیعی فهمیدن یک چنین حقیقتی که خداوند خالقیت مطلقه و ربوبیت مطلقه دارد و در گام دوم اشیاء و ما سوی‌الله منشأ اثر نیستند، مگر به اذن الله، این است که دیگر نمی‌تواند تکیه به غیر خدا کند.

گفتیم تکیه کردن از نظر عقلی شرطش این است که موجودی که به او تکیه می‌کنیم رافع نیاز و منشأ اثر باشد. اگر همه چیز عام به دست خداوند است و دست غیر خدا نیست، آدم به غیر خدا نمی‌تواند تکیه کند چون به لحاظ عقلی و منطقی، کسی منشأ اثر استقلالی نیست.

یعنی اگر شما گرسنه شدید، نباید احساس کنید رفع گرسنگی شما به غذا خوردن است، اگر مثلا مشکل مالی داشتید، نباید احساس کنید رفع مشکل مالی شما به دست فلان شخص است. اگر خواستید با سواد شوید نباید احساس کنید با سواد شدن به درس خواندن است، به درس شرکت کردن است، به رفتن پیش استاد و کتاب مطالعه کردن است، باید باور کنیم منشأ اثر خودِ خداوند است، خواست در پیش استاد رفتن و کتاب خواندن اثر قرار می‌دهد، نخواست هم بدون این‌ها هم به انسان عمل عطا می‌کند. رابطه دو طرفه است. پس گام اول این است که این حقیقت را بفهمد. گام بعد وقتی این حقیقت را فهمید باید آهسته آهسته به قلبش نفوذ بدهد. یعنی کاری بکند یک چنین حقیقت بلندی در دلش بنشیند. چطور در دلش بنشیند؟

گام دوم راههای عملی
برای به دل نشستن توحید افعالی دو راه اصلی وجود دارد؛ یکی اینکه انسان تذکر ایجاد کند. دوم اینکه انسان بر طبقش عمل کند.

راه اوّل تذّکر
شما زبان قرآن کریم را نگاه کنید. این‌ها برای ما گاهی مفاهیم بیگانه‌ای است، اما قرآن کریم سعی کرده این‌ها را برای ما نشان دهد. مثلا قرآن داستان حضرت ابراهیم را برای ما می‌آورد، برای چه؟ برای آنکه بفهماند آتش که در سوزاندش در دید ما خیلی رابطه منطقی برقرار است، در منطق و فلسفه و این‌ها هم که می‌خواهیم برای علتی که از معلول تخلف نمی‌کند مثال بزنیم می‌گوییم مانند آتش و احراق، قرآن کریم می‌گوید آتش هم در دست خداوند است: « قُلْنا یا نارُ کُونی‌ بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‌ إِبْراهیم‌» (الأنبیاء/۶۹) ما به آن گفتیم خنک باش و آرامش و سلامت باش و آتش بر حضرت ابراهیم خنک شد.

پس اینقدر که منطقیین و برخی از حکما گفته‌اند آتش می‌سوزاند، اینطور نیست. ما بخواهیم از یک سببی سلب اثر می‌کنیم، نمی‌گذاریم اثر بکند.

قرن کریم داستان حضرت موسی را که بیان می‌کند می‌فرماید حضرت موسی با اصحابشان از فرعون فرار کردند و رفتند رسیدند به رود نیل، یک رود به این عظمت که اینقدر بزرگ است که در زبان عربی از آن به بحر تعبیر می‌کنند و در عرف آن-ها دریا حساب می‌شود. این‌ها چه گفتند؟ «قَالَ أَصْحَابُ مُوسَى إِنَّا لَمُدْرَکُونَ» گفتند دیگر آنها به ما رسیدند. دیگر راه فراری وجود ندارد. حضرت موسی فرمود «قَالَ کَلَّا إِنَّ مَعِیَ رَبِّی» پروردگار من با من است؛ یعنی خداوند می‌فرماید ای انسان اگر رسیدی به بن بستی که به حسب ظاهر قطعی است، و دیگر هیچ راهی وجود ندارد، آنجا هم خیال نکن بن بست است، چون خداوند دستش باز است، «یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَة»حرف یهود بود، ولی اینطور نیست، «بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتان‌»، در همین جایی هم که به حسب ظاهر هیچ منشأ اثری نیست، خداوند می‌تواند در آن اثر قرار دهد.

خب طبیعةً وقتی انسان این حال را پیدا کرد، نه از آتش می‌ترسد و نه از این رود نیل می‌ترسد و نه به چیزی امیدوار می‌شود، چون وقتی چیزی را منشأ اثر می‌دانی به آن امید داری، ولی اگر فهمیدی چیزی منشأ اثر نیست، هیچ وقت امیدوار نخواهی بود. یعنی مؤمن اگر در اوج توکل باشد، وقتی گرسنه گرسنه باشد، غذا را که می‌گذارند در سر سفره، امیدش به سیر شدن تفاوتی نمی‌کند با وقتی که غذایی سر سفره نیست. خیلی عجیب است!

ما همیشه در زندگی‌مان با اسباب زندگی می‌کنیم. اسباب که می‌آید امیدوار می‌شویم، خوشحال می‌شویم. مثلا منتظر است، از دور که می‌بیند تاکسی می‌آید یک لبخند می‌زند که الآن دیگر إن شاءالله تاکسی ما را سوار می‌کند، تاکسی که می‌رود لبخند ما هم از بین می‌رود، درست است؟ چرا؟ چون تکیه ما به این سبب است، تکیه ما به خداوند نیست. اصلاً این حرف‌ها برای مان خنده‌دار است که کسی به ما بگوید «خدا اگر بخواهد بدون تاکسی هم تو یک لحظه دیگر در همان‌جایی که می‌خواهی هستی، خدا اگر هم نخواهد تا شب اگر بایستی هم هیچ تاکسی تو را سوار نمی‌کند.» ما به او می‌گوئیم: این چه حرفی است تو می‌گویی، مگر عقل از سرت پریده، مگر می‌شود یک لحظه دیگر آنجا باشم؟

بله، می‌شود. آن خدایی که آتش را سرد می‌کند و آن خدایی که رود نیل را برای حضرت موسی می‌شکافد، اگر اراده کند یک لحظه دیگر بنده در آن سرِ عالم باشم، آنجا خواهم بود. اراده نفرماید و قرار باشد تا شب اینجا معطل باشم، هزار تاکسی هم رد شود، کسی من را نمی‌بیند، و اگر ببیند هم به من جواب نمی‌دهد. هر طور اراده بکند همان می‌شود.

انسان اگر باور بکند همه چیز دست خدا است، تکیه‌اش به اسباب از بین می‌رود، رجا و امیدش به اسباب از بین می‌رود، عملا چه می‌شود؟ عملا تکیه‌اش به خود خداوند قرار می‌گیرد، یعنی همیشه اثر را از خود خداوند می‌بیند و همیشه هم به خود خداوند امیدوار است.

پس از جهت نظری باید به اسباب اصلا در قلبش اعتنا نکند، و یک سر سوزنی ارزش قائل نباشد؛ ولی از جهت عملی خواهیم رسید.

در روایت داریم که در تفسیر آیۀ شریفه «وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِکُونَ» حضرت فرمودند: هُوَ قَوْلُ الرَّجُلِ لَوْ لَا فُلَانٌ لَهَلَکْتُ وَ لَوْ لَا فُلَانٌ لَأَصَبْتُ کَذَا وَ کَذَا وَ لَوْ لَا فُلَانٌ لَضَاعَ عِیَالِی أَ لَا تَرَى أَنَّهُ قَدْ جَعَلَ شَرِیکاً فِی مُلْکِهِ یَرْزُقُهُ وَ یَدْفَعُ عَنْهُ قَالَ قُلْتُ فَیَقُولُ لَوْ لَا أَنَّ اللَّهَ مَنَّ عَلَیَّ بِفُلَانٍ لَهَلَکْتُ قَالَ نَعَمْ لَا بَأْسَ بِهَذا. (بحارالانوار، ج‌۶۸، ص ۱۵۰).

یعنی اگر کسی گفت اگر فلانی نبود من بیچاره میشدم و کار من حل نمی‌شد و خانواده‌ام از دست می‌رفت، مشرک شده است. چرا؟ چون برای خداوند شریک قرار داده است. مگر خدا دستش بسته بود که اگر فلانی نبود کارت حل نمی‌شد. کسی که می‌گوید اگر فلانی نبود کارم حل نمی‌شد، یعنی فکر کرده است خداوند دست‌هایش بسته است، اثر و علیت از آنِ فلانی است و فلانی هم اگر نبود کار به مشکل می‌خورد. بله! انسان حق دارد بگوید: اگر خداوند به واسطه فلانی بر من منّت نمی‌گذاشت من هلاک شده بودم و مانند این.

اما وقتی کار و اثر از خداوند است، فلانی هم اگر نبود، خداوند از آسمان می‌توانست کارش را انجام دهد. آسمان هم نبود در طرفه العینی زمین و زمان را کن فیکون می‌کرد. ما باید باور کنیم این سلسله اسباب هیچ کدام در عالم اثر گذار استقلالی نیست.

در ادبیات دینی مثلا به ما فرموده‌اند بگو: لاحول و لا قوه الا بالله. ما این‌ها را می‌گوییم ولی نه به حقیقت معنایش. یعنی همیشه در دلمان می‌گوییم: این حول و قوه یک ذره‌اش مال مخلوقات است، و خدا هم کمک می‌کند، ولی آیه این را نمی‌گوید، آیه حصر می‌کند، چون نفی جنس است و می‌گوید هیچ حولی و هیچ قوه‌ای نیست مگر به واسطه خداوند متعال. حالا «حول» را گاهی معنا می‌کنند به جابجایی و گاهی تفسیر می‌کنند به مانع شدن و جلوگیر شدن. فرقی نمی‌کند هر جابجایی و هر جلوگیری و هر قوه‌ای فقط به واسطه خداوند است.

یعنی «لا حول و لا قوّة بشیء من المخلوقات»، هیچ کدام از مخلوقات نه موجب حول هستند و نه موجب قوه. نمی‌گوید مخلوقات در حد خود موجب حول هستند و خدا هم ناظر و کمک کار است. مخلوق هیچ اثر استقلالی ندارد، ولی ما معمولا می گوئیم: خدا بود و فلانی هم بود. احساس می‌کنیم خداوند اگر از این دریچه کاری نکرد، از دریچه دیگر نمی‌تواند کار را انجام دهد.

می‌گوییم خدا به برکت این سبب، این کار را انجام داد، با اینکه خدا به برکت آن سبب کار انجام نداده، بلکه آن سبب برکتش را از خدا گرفته، و خدا تنهای تنها سبب مستقل است و در هیچ امری شریکی ندارد. ما این آیات قرآن را که می‌خوانیم، می‌خوانیم «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ‌ الْمُتَوَکِّلُون‌» (ابراهیم/۱۲) صیغه امر هم هست، می‌گوییم: «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّل»، یعنی اینکه انسان به خدا هم توکل داشته باشد، و نمی‌گوییم یعنی فقط به خدا توکل داشته باشد.

آیات قرآن اینطور نمی‌گوید، روایات اینطور نمی‌گوید.

خداوند در قرآن می‌فرماید: وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفین‌. می‌فرماید:‌ وقتی من مریض می‌شوم، فقط او است که شفا می‌دهد، پس دکتر کاره‌ای نیست. دکتر هم اگر یک مقدار تقوا داشته باشد و اهل معنا باشد، باید در نسخه‌اش بنویسد هو الشافی، شافی فقط خدا است. در تعبیر زیبایی از امام صادق است که حضرت موسی از خداوند پرسید که خداوندا! مِمَّنِ الدَّاءُ؟ مریضی از کیست؟ خداوند فرمود: مِنِّی؛ مریضی از من است. حضرت پرسید:‌ مِمَّنِ الدَّواء؟ خداوند فرمود: مِنِّی؛ درمان هم از من است. حضرت موسی عرض کرد: پس مردم با طبیب چه می‌کنند؟ خدا فرمود: یَطیبُ بِذَلِکَ أَنْفُسُهُمْ (علل الشرائع، ج‌۲، ص: ۵۲۵)؛ دل مردم با آن خوش می‌شود ( یا خداوند دل مردم را با آن خوشنود می‌سازد).

درست است؟ این عین تعبیر حدیث است. طبیب چکار می‌کند؟ چه خاصیتی دارد؟ مردم تکیه‌شان بر اسباب است، چون تکیه‌شان بر اسباب است پس خوش باشند. چون فکر می‌کنند اگر طبیب نباشد، شفا نمی‌یابد، وقتی طبیب پیدا می‌شود، خوشنود می‌شوند؛ مثل همان کسی که تاکسی را که از دور می‌بیند، می‌گوید الحمدللّه یکی هم ما را سوار می‌کند. یا مثل وقتی که من بدهکارم و یکی پیدا شود به من وام بدهد، آرامش پیدا می‌کنم ولی تا وقتی پیدا نشده است، دلمان مثل سیر و سرکه می‌جوشد.

پس راه اوّل تحصیل توکّل تذکّر است. انسان باید با تلفظ به این اذکار لفظی که در تعابیر قرآن و در سیره آمده، این مطلب را در قلبش مرور کند که اسباب کاره‌ای نیستند، البته حرفش آسان است، بنده سخنرانی می‌کنم و حرفش را می‌زنم، شما هم بین خودتان این حرف‌ها را می‌زنید، ولی به این راحتی به قلب انسان نمی‌نشیند. انسان باید سعی بکند این را که می‌گوید آهسته آهسته، به قدر قدرت و استطاعت در قلبش نفوذ دهد که به هیچ چیزی، هیچ مقدار قدرت و سببیتی جدا از خدا ندهد، و سببیت را فقط از خدا بداند. این یک گام.

راه دوّم عمل بر طبق توکّل
گام دوم این است که علاوه بر تذکر و یادآوری، بر طبقش عمل بکند. اگر بر طبقش عمل کرد، آهسته آهسته در دل انسان می‌نشیند، هر فضیلت اخلاقی، هر حقیقتی که بخواهد به قلب نفوذ کند، مرحله اوّل دانستن آن است، و مرحله دوم تذکر است، و مرحله سوم عمل بدان است. این‌ها باید طی بشود. اگر از جهت علمی کسی واقعاً شبهه داشته باشد که در عالم کسی شریک خدا نیست، باید اول برود مشکل علمی‌اش را در بحثهای کلام و فلسفه حل کند، و اگر به قرآن و روایات اعتماد دارد، قرآن و روایت بخواند که فرموده‌اند رب فقط خداوند است، إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّی وَ النَّظَرَ فِی أَمْرِی‌، خداوندا کسی غیر از تو اصلا ندارم! باید به دنبال فهم این مطالب برود و بعد هم آهسته آهسته عمل بکند.

ثمرات عملی توکل
حالا نتیجه عملی‌ توکّل چه می‌شود؟ این بخش، بخش دقیقی است، دقّت بفرمایید. چون یک ذره کم برویم افراط می‌شود، اضافه برویم تفریط می‌شود.

ثمره اول: تمسک به اسباب از باب وظیفه
در مرحله عملی ما سه نوع رفتار داریم:

روش اوّل: یک رفتار رفتاری است که معمول است و همیشه داریم و آن تکیه بر اسباب است، اثر را از اسباب می‌بینیم و تکیه‌مان بر اسباب است، البته انسان‌های متدین همیشه یک گوشه تکیه کارشان به خدا است. وقتی می‌خواهند به نزد طبیب بروند می‌گویند خدایا شفا بده. ولی در قلبشان اینطوری نیست که طبیب مستقل نیست و فقط یَطیبُ بِذَلِکَ أَنْفُسُهُمْ است و فقط دل مردم به او خوشنود می‌شود. مؤمن عادی در قلبش فکر می‌کند دکتر کاره‌ای است و می‌گوید خدایا تو هم کمک کن.

مثلاَ وقتی می‌خواهیم ماشین‌مان را روشن کنیم و برویم، می‌گوییم توکّل بر خدا و ماشین را روشن می‌کنیم. فکر می‌کنیم این ماشین باید ما را ببرد و اگر روشن نشود نمی‌برد. با خود می گوئیم حتماً باید روشن شود و اگر بنزین نداشته باشد نمی‌برد، هزار چیز را در این وسط فرض می‌کنیم،. از فرمان ماشین و بنزین ماشین و چه و چه و چه، بعد کنار اینها توکل بر خدا هم می‌گوییم. این یک روش است که روش مشرکانه است. انسان در این نگاه دارد غیر خدا را با خدا شریک قرار می‌دهد.

روش دوم: رفتار دوّم این است که انسان ترک اسباب کند. این هم خیلی کار اشتباهی است. یک فرهنگ اشتباه که در بین بعضی فرق تصوّف باطل بوده این بوده که به واسطه توکّل کلاً اسباب را کنار گذاشتند. ترک اسباب مثل چیست؟ مثلاً مریض می‌شود، دکتر نمی‌رود. می‌گوییم چرا؟ می‌گوید شفا دست خدا است، دکتر کاره‌ای نیست؛ هو الشافی. اصلا دکتر نمی‌رویم.

یا بندۀخدا مشکلات مالی دارد و تحت فشار است. قرض دارد، خرج زن و بچه‌اش را ندارد. می‌گوییم: برو کار کن، پیگیری کن، اقدام کن. می‌گوید نه، خدا اگر بخواهد روزی برساند، می‌رساند. من اصلا دنبال کار نمی‌روم. یا مثلاً در بعضی کارهای اجتماعی که مردم می‌کنند، مثلاً می‌خواهد برود مسافرت، می‌گوید ماشین ما ترمز ندارد، ولی می‌رویم. می‌گوییم خطرناک است، می‌گوید توکل بر خدا. این توکّل بر خدا حرف خوبی است، و واقعاً اثر دست خدا است و اگر خدا بخواهد انسان بدون ترمز هم تصادف نمی‌کند و اگر بخواهد با ترمز هم تصادف می‌کند. ولی آیا نتیجه توکل این است که انسان بدون ترمز راه بیفتد؟

روش سوّم: در این روش انسان دقّت می‌کند که توکّل یک صفت قلبی است، نه یک رفتار عملی؛ آن صفت قلبی همیشه باید باشد، و انسان باید اعتقاداً و قلباً برای غیر خدا اثری قائل نشود. امّا در مقام عمل شرع مقدس برای انسان چارچوبی تعیین کرده است و باید از باب ادب عبودیّت بر طبق آن رفتار کرد. ما هیچ جا در دین‌ نداریم که بفرمایند انسان توکل کرده و با ماشین بدون ترمز حرکت کند یا وقتی مریض شد نزد طبیب نرود. بلکه به عکس دستور به رفتن به نزد طبیب داده است.

شنیده اید که شخصی آمد مسجد پیامبر، شترش را رها کرد و آمد داخل مسجد و برگشت، شترش رفته بود از او پرسیدند شترت چه شد؟ گفت توکّل کردم و آن را رها نمودم. حضرت فرمودند: اعْقِلْ‌ وَ تَوَکَّل‌، زانوی شتر را ببند، بعد توکل کن. یعنی توکل کردن معنی‌اش ترک اسباب کردن نیست.

پس زندگی ما که همه اعتماد بر اسباب است اشتباه میباشد و ترک اسباب هم که یک تفکر انحرافی است و متاسفانه بین عامه مردم، توکل که یک صفت قلبی است، تبدیل شده به یک صفت رفتاری و می‌گویند توکل یعنی اعتنا نکردن در عمل به اسباب و علل. این هم غلط است. پس باید چه کار کرد؟

روش صحیح این است که انسان قلبا یقین داشته باشد اسباب و علل هیچ اثری استقلالاً ندارند و اثر مختص به خداوند متعال است. اما در مقام عمل چون عبد، عبد است و خداوند، رب است، بر اساس همان که خداوند فرموده رفتار کند. خداوند چه فرموده؟ خدا دستور داده شما به همین اسباب ظاهری در زندگی عادی تمسک کن، پس ما هم در زندگی عادی به اسباب ظاهری تمسک می‌کنیم اما از باب انجام وظیفه نه از این جهت که آن را منشأ اثر بدانیم و بدان اعتماد داشته باشیم.

مؤمن باید در قلبش باور داشته باشد که این غذایی که می‌خورم در سلامتی من بدون اذن الهی هیچ اثری ندارد. اثر مال خدا است. ولی چون خداوند ما را در این زندگی عادی به جریان بر طبق اسباب موظف کرده است، بر مؤمن واجب شرعی است که غذا بخورد، نمی‌تواند غذا نخورد و رو به مرگ باشد و بگوید خدا اگر بخواهد من را شفا می‌دهد. خداوند متعال ما را موظف کرده شرعا در این زندگی ظاهری وقتی مریض می‌شویم به طبیب مراجعه کنیم، حفظ صحت را واجب کرده و انجام مقدماتش را هم واجب کرده است. بر ما شرعا واجب می‌شود که به طبیب مراجعه کنیم.

خداوند بر ما حرام کرده سوار ماشینی بشویم که ترمز ندارد و در معرض خطر جانی یا خطر جسمی شدیدی قرار بگیریم. لذا اگر کسی بپرسد اگر با ماشین بی‌ترمز از اینجا به تهران بروم شرعاً حکمش چیست؟ مسلماً یک فقیه می‌فرماید شرعا حرام است، چون خودت را در معرض تلف قرار دادی. یعنی در مقام عمل وظیفه داری بر طبق اسباب عمل کنی، أمّا در مقام قلب چطور؟ در مقام قلب وظیفه دیدن اثر از خداوند و تکیه نکردن به اسباب است.

حالا سؤال مهم این است که اگر این نگاه را داشتیم، آیا در زندگی فعلی ما تغییر و تفاوتی حاصل می‌شود یا تفاوتی حاصل نمی‌شود؟ یعنی آیا توکّل فقط قلبی است یا اثر عملی هم دارد؟

می‌گویند: بله، توکل یک صفت قلبی است و ترک اسباب هم غلط است، اما اگر انسان توکل قلبی داشت، عملا در مقام عمل رفتارهایش مقداری تغییر می‌کند. کجا تغییر می‌کند؟ عنایت بفرمایید. جاهایی که شریعت برای ما یک وظیفه‌ای تعیین کرده و ما این وظیفه را خبر داریم، حال وظیفه وجوبی یا استحبابی، ولی ما بخاطر تکیه بر اسباب از وظیفه فرار می‌کنیم، آدم با توکل اینطور جاها از کار فرار نمی‌کند.

یک انسان متوکّل اگر اینجا بین ما زندگی کند تفاوتش این نیست که دکتر نمی‌رود، غذا نمی‌خورد، ماشین بی‌ترمز استفاده می‌کند. بلکه او مانند بقیه انسان‌ها از باب وظیفه اسباب و علل را انجام می‌دهد. اما در بزنگاه‌هایی تفاوت پیدا می‌کند. مثلا کجا؟

مثلا ما فکر می‌کنیم رزق و روزی دست که دست اسباب ظاهری است و البته لساناً می‌گوییم رازق خدا است. انّ الله هو الرزاق، ولیکن قلباً باور نداریم. بعد عملا در جایی که می‌دانیم چیزی وظیفه شرعی ما هست، وظیفه وجوبی یا استحبابی، چون تکیه بر اسباب داریم، یا طرف آن عمل نمی‌رویم یا می‌ترسیم.

مثلاً خداوند به ما فرموده اگر شرایط ازدواج در تو فراهم شد، ازدواج کن، إِن یَکونوا فُقَراءَ یُغنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ. اگر که فقیر باشند، خداوند آن‌ها را از فضل خودش بی‌نیاز می‌کند، ما این را شنیدیم، از نظر شرعی هم پیش هر مجتهدی برویم می فرمایند ازدواج بر تو واجب یا مستحب است، حال به جوان می‌گوییم چرا داماد نمی‌شوی؟ می‌گوید پول ندارم.

این یعنی غیر خدا را منشاء اثر دیدن. چون آدم متوکل کار را از باب وظیفه انجام می‌دهد، وقتی فهمید یک چیزی وظیفه‌اش است اسباب را که منشأ اثر نمی‌داند، راحت دنبال همان کار می‌رود و نتیجه هم می‌گیرد و می گوید به من ربطی ندارد، من باید وظیفه ام را انجام دهم.

خداوند فرموده إِن یَکونوا فُقَراءَ یُغنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضلِهِ می‌گوید خدا گفته، ولی ما هیچ پولی نداریم. این یعنی چه؟ یعنی اسباب و علل را از خدا نمی‌داند و باور نمی‌کند که خدا ممکن است از هر راهی روزی را برساند. اگر وامی پیدا شود، بقیه را توکل می‌کنیم ولی در غیر این صورت توکل ندارد.

اما انسان دارای توکّل برایش این مسلّم و قطعی است که اگر وام پیدا بشود یا نشود، پدرش کمک بکند یا نکند، کار پیدا بشود یا نشود، همه‌اش در دستگاه خدا مساوی است و برای تو هم که مستحب است که ازدواج کنی و خدا هم به خصوص برای فقرا دستور ازدواج داده است و استثناء هم ندارد، پس باید بروی و ازدواج کنی.

حال ما حرفش را می زنیم ولی در مقام عمل تا حقیقت توکل نباشد باز هم آدم خیلی هم اگر همت کند و با خودش کار کند، آخر که می‌خواهد برود ته دلش می‌لرزد و نگران است؛ چون اسباب را منشاء اثر می‌داند.

به ما می‌گویند فرزند بیاور. جامعه ما مبتلا به کم فرزندی است، می‌گوید نه، ما وضع مالی‌مان خوب نیست. می‌گوییم خدا ضمانت کرده هر فرزندی که به وجود می‌آید، به مقدار خودش، آن مقداری که سهمش از روزی است، به او می‌رسد و برکت می‌دهد. می‌گوید نه، ما وضع مالی‌مان خوب نیست، این حرف ها بدرد ما نمی‌خورد. هر چه می‌گوییم توکل، توکل، اینجا جای توکل است، یعنی جای ترک اسباب است، کسی قبول نمی کند.

جای ترک اسباب جایی است که خدا امر به تمسک به اسباب نکرده، در دستگاه توکل هر کجا که خدا امر کرده به اسباب تمسک کن، آدم باید تمسک کند، و آنجا که فرموده به اسباب تمسک نکن، باید اسباب را بگذارد کنار. مثلا خداوند متعال فرموده به پدر و مادر خدمت کن، از آن طرف فرموده درس هم بخوان. انسان گاهی مواقع به خاطر اینکه میخواهد درس بخواند، از خدمت به پدر و مادر یا خشنود کردن آن‌ها حتی در حد واجب و مطلوب شرعی کم می‌کند. می‌گوید من درس دارم، باید با سواد بشوم، باید تحصیلات عالی پیدا بکنم. این حرف ریشه‌اش کجا است؟

ریشه‌اش این است که توکل ندارد. فکر می‌کند اگر برود سر کلاس با سواد می‌شود، با اینکه مومن باید باور کند برود سر کلاس یا نرود، بخواند یا نخواند، در باسواد شدن دقیقاً با یکدیگر مساوی است. حتی یک ذره کم و زیاد هم ندارد. مؤمن از باب وظیفه سر کلاس می رود، پیش مطالعه میکند، مطالعه میکند، مباحثه میکند، و می‌گوید خدایا ما وظیفه‌مان را انجام دادیم، حالا علم‌ هم یک روزی و رزق است، اگر صلاح دانستی می‌فرستی، اگر صلاح ندانستی نمی‌فرستی، کم و زیادش دست خودت است.

یک جایی اگر خدا رضایتش بر این است من از درسم بزنم و بروم خدمت پدر و مادرم بکنم، اگر اسباب و علل دست خدا است، خدا در همان خدمت به پدر و مادر علم را روزی آدم می‌کند، شب می‌خوابد، صبح بلند می‌شود، با سواد می‌شود. شوخی هم نیست، واقعیت است. اگر اسباب و علل دست خدا باشد، اگر نرود خدمت پدر و مادرش کند و درس بخواند، درسش برکت نمی‌کند. مدام می‌خواند، اما چیزی یاد نمی‌گیرد.

مثال دیگر در میدان جنگ است. در میدان جنگ یک موقع می‌گویند واجب است بروی جهاد و حمله کنی. حالا انسان اگر بشیند حساب و کتاب کند، و بگوید نه! اینجا، اینطوری است، آنجا اینطوری و ... صحیح نیست. اینجا جای توکل کردن است، یعنی گفتند اینجا دیگر به اسباب تکیه نکن، برو.

در حکایت جناب محمّد بن حنفیه با حضرت أمیر المومنین هست که وقتی حضرت می‌خواستند محمد بن حنفیه را بفرستند برای جنگ فرمودند أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَکَ، جمجمه‌ات را امانت بسپار دست خدا. ارْمِ بِبَصَرِکَ أَقْصَى الْقَوْمِ نگاهت را بینداز ته لشکر و تِدْ فِی الْأَرْضِ قَدَمَکَ پایت را مثل میخ بکوب زمین. اینجا دیگر معنا ندارد از خودمان بپرسیم چه می‌شود؟ زنده می‌مانم یا نمی‌مانم؟ اینجا دیگر جمجمه‌ات را بده دست خدا و برو دیگر. حالا می‌خواهد زنده بمانی، یا بمیری. خدا خواست جمجمه‌ات بماند یا نماند.

پس مسئله اول این شد که توکل کردن یک صفت قلبی است، یک حالت ادراکی است که انسان همه آثار را از خدا ببنید و غیر خدا را منشاء اثر نبیند و اعتنا برایش قائل نشود، در مقام عمل ثمره‌اش نه ترک اسباب است، نه تمسک به اسباب. ثمره‌اش این است آن جایی‌که اسباب وظیفه است، به اسباب از باب وظیفه تمسک کند، مازادش را چکار کند؟ مازادش را به خداوند بسپارد. این یک ثمره عملی.

ثمره دوم: امید همیشگی به خدا
ثمره دوم این است که انسان وقتی توکل پیدا کرد، همیشه حالت رجا دارد؛ یعنی مومن هیچ‌گاه ناامید نخواهد شد، چرا؟ چون انسان وقتی ناامید می‌شود که فکر می‌کند راهش بسته شد، اگر موقعی در قلبش ناامیدی آمد، باید بفهمد که تکیه کرده بر غیر خدا، تکیه کرده بر اسبابی که از دست رفته و نا امید شده. و گرنه کسی که تکیه به خدا می‌کند، چون همیشه دست خداوند باز است، همیشه امیدوار است، این یکی از علامات مومن است. در مومن حالت رجا، حالت دائمی است. هیچ وقت این رجا از بین نمی‌رود.

بالاتر از این، گفته اند از آثار توکل این است که مومن رجاءش کم و زیاد هم نمی‌شود. یعنی واقعا اگر می خواهد مثلا سفر برود، چه اسباب ظاهری فراهم باشد چه نشود، یک ذره در درون امیدش کم و زیاد نمی‌شود.

اگر یک مومن را درون یک چهار دیواری کنند و دور تا دورش را بتُن بگیرند، به او بگویند چقدر امیدواری یک لحظه دیگر پیش خانواده‌ات باشی؟ می‌گوید که همان مقدار امیدوار هستم که این چهاردیواری دور تا دورش باز بود. نباید فرقی بکند؛ چون اگر کار دست خدا است، این دیوار بود و نبودش تاثیری ندارد. خدا اراده کند این دیوار هم باشد من می‌روم، اراده کند در هم باز باشد من نمی‌روم. باید این را باور کند.

در روایات ما همین مطالب مکرر آمده است. می‌فرماید شما در زندگی به اسباب تکیه نکن. حتی در بعضی روایات تعبیر عجیبی دارد، دقت بفرمایید، (بعضی از روایات بدون این مقدمات علمی بی‌معنا است). می‌فرماید: کُن لِما لا تَرجُوا اَرجی مما تَرجُوا، چیزهایی که شما بدان امید نداری به آن بیشتر امید داشته باش از چیزهائی که به آن امید داری.

اگر یکی بگوید این چه دینی است که شما می گوئید به چیزهایی که امید نداری، به آن‌ها بیشتر امید داشته باش از آن‌هایی که امید داری؟ چرا اینطوری است؟

یکی از تفاسیرش این است که انسان کلّاً نباید به اسباب امید داشته باشد، باید کلّاً از اسباب نا امید باشد، چون هیچ کاره‌اند، هیچ اثری مستقلاً از آن‌ها صادر نمی‌شود. فقط مسئله اینجا است که ما وقتی که چیزهایی که امیدوار کننده است، پیش می-آید، به آن‌ها تکیه می‌کنیم، و تکیه ما از خدا قطع می‌شود، و وقتی چیزهایی که امیدوار کننده نیست، اتفاق می‌افتد تازه تکیه-مان می افتد به همان جایی که باید باشد، یعنی به خدا امیدوار می‌شویم. لذا این انسان باید آن جاهایی که امیدوار کننده نیست بیشتر امیدوار باشد؛ چون تازه آن امیدوار کننده اصلی را پیدا می‌کند که خداوند است.

امّا آن کسی که همیشه با خدا است، بود و نبود اسباب برایش فرقی نمی‌کند و همیشه در اوج امیدواری است، ولی آن انسانی که مثل بنده به شرک دچار است، آن جاهایی که «ما ترجو» دارد، نباید امیدوار باشد، چون آن‌ها کاره‌ای نیستند، و در مقابل نسبت به آن چیزهایی که امیدوار کننده نیستند، باید بیشتر امیدوار باشد، چون آنجا از اسباب قطع امید می‌کند و امیدوار می‌شود به خدای حقیقی، و خدای حقیقی می‌آید وسط و در عالم قدرت و احاطه خود را نشان می‌دهد. پس یکی از ثمرات توکل این است که در کار مؤمن نا امیدی نیست.

امید همیشگی و ترک توکل بر عمل
یکی از ثمرات و فروعات مهم این بحث این است که مؤمن نسبت به امر آخرت نیز هیچ وقت ناامید نباید بشود و امیدش هم نباید کم وزیاد شود. همیشه باید توکلش بر خداوند باشد، و بر اعمالش تکیه نکند.

تا الان داشتیم توکل در اسباب خارجی را می‌گفتیم. یک مرحله عالی‌تر این است که انسان به عملش نیز تکیه نداشته باشد، چون یکی از آفات مومنین این است که تکیه بر اعمالشان دارند. مثلا بنده اگر الان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا، همه را سر وقت خواندم و شب سر وقت خوابیدم و سحر بیدار شدم و نماز شب خواندم و باز نماز بعدی در سر وقت انجام شد و قرآن و حرم و عبادت و اخلاقم خوب بود و درس‌هایم را خوب خواندم، در خودم احساس میکنم که الحمدلله خدا یک رحمتی به من کرده که دارم آدم خوبی می‌شوم و امیدست که کم کم اصلاح شوم. حال اگر ناگهان فردا همه زندگی به هم بریزد و سحر بیدار نشوم و نماز صبح دیر بخوانم، حالت نا امیدی به من دست می‌دهد و می‌گویم: ما که وضع‌مان خراب است و به جایی نمی‌رسیم.

چرا این اتفاق می‌افتد؟ چون انسان فکر می‌کند اگر می‌خواهد به جایی برسد با اعمالش می‌رسد. در واقع چه چیز را منشأ اثر دیده؟ اعمالش را منشأ اثر دیده؛ چون اعمالش را منشأ اثر دیده وقتی عمل از دست می‌رود امیدش کم می‌شود، وقتی عمل می‌کند، امیدوار می‌شود و نشاط پیدا می‌کند.

در کلمات بزرگان هست که الیَأس عندَ الزَّلَل علامةُ الِاِتّکالِ علَی العَمل، کسی که وقتی پایش می‌لغزد، نا امید می‌شود، این نشانه این است که تکیه بر عملش کرده بوده است.

ولی در دستگاه خدا قضیه به طور دیگری است، خدا می‌فرماید این اعمالی که تو می‌کنی، این حرم رفتن و درس خواندن و هر کار خیری که می‌کنی، این‌ها به قدر سر سوزن تو را بالا نمی‌برد، این‌ها در عالم کاره‌ای نیستند، آن کسی که تو را بالا می-برد چه کسی است؟ خود خدا است، خودش می‌کشاند و می‌برد، می‌گوید من اگر خواستم ببرم «حر بن یزید ریاحی» را هم می‌برم حتی اگر جلوی سیدالشهدا هم بایستد و شمشیر هم بکشد و لشکر مقابل هم باشد، اهل و عیال سیدالشهداء را هم به ناراحتی بیندازد، خدا اگر بخواهد این را ببرد به طرفة العینی او را زیر و رو می‌کند و می‌شود از اصحاب سیدالشهداء علیه السلام و می‌رسد به آن مقاماتی که به او غبطه بخورند. ولی اگر نخواهد ببرد تو بلعم باعورا باش، باش که باش، عابد و زاهد و چه و چه، به طرفة العینی خدا رهایش می‌کند، می رود ته جهنم. آنی که بالا می‌برد و به سوی نور می کشاند درواقع خداوند است؛ اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور.

پس این اعمال چه کاره‌اند؟ این اعمال بدون اذن الله هیچ کاره‌اند. می پرسیم من چکار کنم؟ عمل را انجام بدهم یا ندهم؟ خداوند می فرماید: تو باید وظیفه‌ات را انجام بدهی، تو باید بندگی بکنی، ولی کار دست من است، اگر نماز خواندی فکر نکن با این نماز بالا می‌روی. بعد از نماز باید بگو خدایا شکر! اگر مصلحتت بود، اگر حکمتت تعلق گرفته بود و خواستی منت بگذاری بر ما، ما را به خودت نزدیک کن و البته طلبی هم نداریم، ما گدایی‌ می کنیم. اگر هم مصلحت نبود نمی‌بری.

وقتی هم نماز نخواندی، باز هم باید همانقدر به خدا امیدوار باشی. لذا می‌گویند مومن باید همیشه از خودش ناامید باشد و به خدا همیشه امیدوار باشد، ولی ما چون امیدمان به خودمان است، وقتی کار خوب می‌کنیم احساس می‌کنیم یک ذره انگار حالمان خوب می‌شود، و وقتی کار بد می کنیم کمی ناامید میشویم.

در دعای ابوحمزه می‌خوانیم: قَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَةَ الْآیِسِینَ مِنْ خَیْرِی‌، خدایا به حالی رسیدم که از خیر خودم ناامید هستم، می دانم از خودم کاری بر نمی‌آید. در فراز دیگری می‌فرماید: وَ مَا قَدْرُ أَعْمَالِنَا فِی جَنْبِ نِعَمِکَ وَ کَیْفَ نَسْتَکْثِرُ أَعْمَالًا نُقَابِلُ بِهَا کَرَمَکَ بَلْ کَیْفَ یَضِیقُ عَلَى الْمُذْنِبِینَ مَا وَسِعَهُمْ مِنْ رَحْمَتِک‌؛ از طرفی می فرماید اعمال ما در کنار نعمتهای تو چه قیمتی دارد و از طرفی می فرماید اگر گنهاکار هستم رحمت تو باز هم وسیع است و گنهکاران را هم در بر می گیرد.

یا می فرماید: مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقَ عَلَیَّ بِعَفْوِک‌، من چه هستم؟ من چه عملی دارم که بخواهم به وسیله عملم به طرف تو تقرب بجویم، اگر خواستی تو منت می‌گذاری و به واسطۀ فضلت به من می‌بخشی. خدا با کسی خرید و فروش نمی‌کند که بگوید تو یک نماز آوردی، این نعمت را در عوضش بگیر. خدا هر چه بدهد تفضّل است. حضرت امام سجّاد در دعای دیگر می‌فرمایند: جَمِیعُ إِحْسَانِکَ تَفَضُّلٌ، وَ کُلُّ نِعَمِکَ ابْتِدَاءٌ؛ خداوند هر چه نعمت می‌دهد مادی و معنوی، مفت و مجانی می‌دهد.

به قول خواجه حافظ رحمه الله:

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند

انسان باید بندگی کند، نمی‌شود بگوید ما دیگر توکل داریم، روزه نمی‌گیریم، نماز نمی‌خوانیم، این نمی‌شود. بنده باید بندگی کند، اما اثرش را از خداوند بداند و اگر از عملش بداند این شرک است؛ حضرت امام سجاد علیه السلام در فراز دیگری می فرمایند: لَسْنَا نَتَّکِلُ فِی النَّجَاةِ مِنْ عِقَابِکَ عَلَى أَعْمَالِنَا بَلْ بِفَضْلِک‌؛ در نجات از عذاب بر اعمالمان تکیه نمی کنیم، بر فضل و احسان تو تکیه و امید داریم.

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

معنای اینکه: نباید بر تقوا و دانش تکیه کند این است که باید واقعا اینقدر خدا را باور داشته باشد که اگر لغزید و بزرگترین گناهان را هم در عالم کرد، باز هم همان قدر به خدا امیدوار باشد که قبل از اینکه این کارها را بکند امید داشت، چون قبلش هم واقعا دست خالی بود، بعدش هم واقعا دست خالی است و قبلش هم خدا دریای رحمت بود، بعدش هم خدا واقعا دریای رحمت است. در حدیث قدسی آمده:‌ وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی- لَأُقَطِّعَنَّ أَمَلَ‌ کُلِ‌ آمِلٍ‌ أَمَّلَ غَیْرِی بِالْإِیَاس‌؛ خداوند می‌فرماید: قسم به عزّت و جلالم امید هر کس به غیر من امیدی داشته باشد را از بین برده و به ناامیدی تبدیل می‌کنم. این روایات شامل امیدوار بودن انسان به اعمالش هم میشود. مؤمن باید امیدش در همه جهات فقط به خداوند باشد.

لذا یکی از ثمرات توکل این است که گفته‌اند مومن همیشه امیدوار است، امیدواری‌اش هم با بود و نبود اسباب ظاهری- که یکی از اسباب ظاهری همین اعمال انسان است- کم و زیاد نمی‌شود، چه برسد که بخواهد نا امید بشود. همیشه به خداوند متعال امیدوار است.

ثمره سوّم: ترس از خدا
در طرف مقابل امید دقیقا نقطه خوف است، همانطوری که مومن به غیر خدا امید نباید داشته باشد، از غیر خدا هم نباید بترسد. یعنی مومن همیشه از خدا می‌ترسد و از غیر خدا نمی‌ترسد. یعنی ترسناک‌ترین چیزها هم اتفاق بیفتد، چون می‌داند این‌ها هیچ تاثیری بدون اذن خدا در او ندارند یک ذره در قلبش خوف نباید راه پیدا بکند. بر خلاف امثال حقیر که اگر شرایط عادی باشد، آرامش داریم، و اگر شرایط عادی نباشد اضطراب در قلبمان ایجاد می‌شود و حالت ترس به وجود می‌آید.

انسان باید وظیفه اش را انجام دهد، ولی ترس نباید داشته باشد. دو مطلب و دو حرف است. نمی‌گویند مومن وقتی تیر می-آید، صاف بنشیند و بگوید برای من اهمیت ندارد که تیر بیاید، مؤمن باید وظیفه‌اش را انجام بدهد. اما از جلوی تیر که می-خواهد کنار برود اگر با این فکر کنار برود که تیر وقتی به ما بخورد ما را می‌کشد، این فکر غلط است. باید باور کند خدا بخواهد تیر نمی‌کشد، و اگر هم نخواهد بدون تیر هم می میریم؛ ولیکن باید از باب وظیفه و عمل به دستور الهی از جلوی تیر کنار برود.

شنیدید که مرحوم آیه الله قاضی (رضوان الله علیه) یک موقع با شاگردانشان نشسته بودند، و بحث توحید افعالی را توضیح می فرمودند، (توحید افعالی یک گوشه‌اش همین بحثی است که داریم با هم مرور می‌کنیم که همه چیز دست خدا است.) حضرت علامه طباطبائی قدس سره می‌فرمایند: «یک روز در داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضى هم نشسته و شروع کردند بصحبت کردن درباره توحید افعالى‌. ایشان گرم سخن گفتن درباره توحید افعالى‌ و توجیه کردن آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پائین؛ یک طرف اطاق راه بخارى بود، از آنجا مثل صداى هارّ هارّى شروع کرد به ریختن، و سر و صدا و گرد و غبار فضاى حجره را گرفت.

جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند و من هم برخاستم، و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان دم در ازدحام کرده و براى بیرون رفتن همدیگر را عقب مى‌زدند. در اینحال معلوم شد که اینجورها نیست، و سقف خراب نشده است؛ برگشتیم و نشستیم؛ همه در سر جاهاى خود نشستیم؛ و مرحوم آقا هم (قاضى) هیچ حرکتى نکرده و بر سر جاى خود نشسته بودند، و اتّفاقاً آن خرابى از بالا سر ایشان شروع شد. آقا فرمود: بیائید اى مُوحدّین توحید افعالى! همه شاگردان منفعل شدند، و معطّل ماندند که چه جواب گویند؟ مدّتى نشستیم، و ایشان نیز دنبال فرمایشاتشان را درباره همان توحید افعالى بپایان رساندند.

آنروز چون مرحوم آقا در این باره مذاکره داشتند، و این امتحان درباره همین موضوع پیش آمد، بعداً چون تحقیق بعمل آمد معلوم شد که این مدرسه متّصل است بمدرسه دیگر، بطوریکه اطاق‌هاى این مدرسه تقریباً متّصل و جفت اطاقهاى آن مدرسه بود، و بین اطاق این مدرسه و آن مدرسه فقط یک دیوارى در بین فاصله بود. قرینه اطاقى که ما در آن نشسته بودیم، در آن مدرسه، سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود. و چون اطاق این مدرسه از راه بخارى به بخارى اطاق آن مدرسه راه داشت لذا این سر و صدا پیدا شد، و این گرد و غبار از محلّ بخارى وارد اطاق شد.» (مهر تابان، ص۳۱۹)

این فرمایش مرحوم آیةالله قاضی قدّس‌سرّه که فرمودند: « بیائید اى مُوحدّین توحید افعالى!» یعنی چه؟ آیا یعنی اگر صدا آمد ما تکان نخوریم؟ مرحوم قاضی که احاطه داشتند و می‌دانستند چه خبر است، وظیفه‌ای هم در جابجا شدن و خارج شدن ندارند؛ اما بنده و شما اگر صدای ریختن دیوار آمد فرار نکنیم؟ چرا! باید فرار بکنیم، و شکی نیست، ولی از باب وظیفه باید فرار کنیم، یعنی خدایا چون شرعاً موظفم فرار کنم، فرار می‌کنم، اما در دلمان نباید بترسیم و از نظر روحی مضطرب شویم. (البته ترسی که از سنخ رفتار و اقتضاء بشریت هم طبیعی است و عیبی ندارد ولی ترسی که محصول ادراک است نباید در دلمان بیاید.) این ترس با درس توحید افعالی که مرحوم قاضی می‌فرمودند سازگار نیست. یعنی باید در کمال آرامش فرار کنیم.

علامت مؤمن از غیر مؤمن در آن رفتار نیست، در حالت قلبی است و البته آنجایی که خدا فرموده توقّف کن و بایست، آن کسی که توکل دارد می‌ماند و پای‌مردی می‌کند و کسی که توکل ندارد، طاقت نمی‌آورد و نمی‌تواند استقامت بکند، چون ترس در وجودش هست.

خداوند فرموده: أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُ‌ الْقُلُوبُ؛ وقتی می‌گویند انسان با یاد خدا، آرامش پیدا می‌کند، یعنی یاد «الله»، یاد همان حقیقتی که به عالم احاطه دارد و با همه چیز معیت داشته و همه امور در دست اوست و انسان فقر محض و احتیاج محض نسبت به او است. و گرنه با گفتن لفظ الله به تنهائی تَطْمَئِنُ‌ الْقُلُوبُ نمی‌شود (گرچه لفظ الله یک برکت و نورانیتی دارد). انسان هر چه الله را به الله بودنش بشناسد و یاد کند به همان میزان تَطْمَئِنُ‌ الْقُلُوبُ حاصل می‌شود، اگر الله را به الوهیت مطلقه و ربوبیت مطلقه تصور نکند، و خدا را موجودی در عرض موجودات دیگر بداند، به نحو شراکت، به همان درصد هم اطمینان قلبش کم می‌شود و اگر الله را به شکل صحیح شناخت و باور داشت دیگر باید آرامش مطلق می‌یابد. شما قرآن را ورق بزنید از اول تا آخرش توحید افعالی است، مدام به انسان می‌گوید همه چیز دست خدا است، به اسباب تکیه نکن، ولی ما باور نمی‌کنیم.

ثمره چهارم:تغییر روش در تمسک به اسباب
آخرین ثمره این است که وقتی انسان فهمید اسباب دست خداوند است، در تحصیل کردن مطلوب و مقصد روشش عوض می‌شود؛ مثلا وقتی انسان شفا را از دکتر می‌بیند، مثل حالت متعارف، وقتی مریض می‌شود اول نزد طبیب می‌رود و اگر جواب نگرفت می‌رود نزد طبیب بعدی، و همینطور و آخر که درها بسته شد، نذر می‌کند و روضه می‌گیرد و حرم می‌رود که مریض داریم و همه جواب‌مان کردند.

اما کسی که توکل دارد سیرش برعکس است، همان اول که مریض می‌شود، اول به خدا می‌گوید، وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفینِ، خدایا شفا که از تو است، خودت شفا بده. همه امور در عالم دست توست، پس لطفاً خودت تدبیر کن و البته من از باب وظیفه دکتر هم می‌روم، و می‌داند طبیب مجرایی است که خدا در عالم برای انجام وظیفه بندگانش قرار داده، ولیکن علیت و سببیت حقیقی مال کس دیگری است.

به همین منوال انسان وقتی اسباب را اثرگذار می‌داند و می‌خواهد تحصیل علم کند، مدام سعی می کند درس بخواند و با سواد شود، اما اگر دانست امر دست خدا است، درس را از باب وظیفه می‌خواند، اما قبل از درس دعا می‌کند خدایا به من علم را روزی کن، رَبِّ زِدنی عِلمَاً یا اللَّهُمَّ أَعْطِنِی بَصِیرَةً فِی دِینِکَ وَ فَهْماً فِی حُکْمِکَ وَ فِقْهاً فِی عِلْمِک‌.

انسان دعایش را می‌کند، و می‌داند سبب اصلی خداوند است. و وظیفه‌اش را هم که درس خواندن است انجام می‌دهد و می-گوید خدایا از باب انجام وظیفه چون من شرعا موظفم این اسباب ظاهری را رعایت کنم سر ساعت هم اولین نفر می‌روم سر درس می‌نشینم و خوب هم مطالعه می‌کنم. اما می‌دانم این کار موجب علم و دانش نمی‌شود.

پس توکل در نوع تعامل انسان هم اثر دارد که اول به چه کسی تکیه کندو کار را از کجا شروع نماید. اگر انسان واقعا برای علمش و شفایش به خدا تکیه کرد و بعد سراغ اسباب رفت خیلی مواقع نتیجه‌هایی می‌گیرد که افراد دیگر نمی‌گیرند. واقعا آن مؤمنی که دعا می‌کند که با سواد شود، و از خدا می‌خواهد و درسش را هم می‌خواند یقیناً رشد علمی‌اش بیشتر از مؤمنی است که فقط درس و تلاش و پشتکار دارد.

طبیبی که شفا را از خدا می‌داند، و اعتقاد قلبی‌اش این چنین است، و از باب وظیفه نسخه می‌نویسدو بالای نسخه‌اش نوشته «هو الشافی»، اثر نسخه‌اش متفاوت است و به قول مردم می‌گویند: دست فلانی شفا دارد. این دستش که شفا دارد، یک بخشش مربوط به تکیه‌ای است که این طبیب در قلبش به خدا دارد و کار را از خدا می‌داند، و بعد از آن از باب انجام وظیفه نسخه را هم می‌نویسد.

خلاصه نکات
پس خلاصه اینکه توکل یک صفت قلبی است، یعنی اعتقاد قلبی که در دل نشسته باشد به اینکه غیر خدا مستقلاً منشأ اثر نیست و همه اثرها از خدا است. این مسئله قلبی است. ایجادش در قلب چند مرحله داشت؛ اول مسئله را از جهات علمی‌ انسان بداند، دوم به قلبش تذکر بدهد، سوم بر طبقش رفتار کند.

و ثمره آن:

اول این است که نه اسباب را مطلقاً ترک کند و به اسباب تمسک نماید و اثر را از آن ببیند؛ راه صحیحش این است که انسان اسبابی را که وظیفه شرعی است به آن تمسک کند، و مازاد آن را رها کند. و در همه حالات هم اثر را از خدا ببیند.

دوّم این که انسان رجائش کم و زیاد نمی‌شود و همیشه به خدا امیدوار است و از اسباب ناامید.

سوّم اینکه مومن همیشه خوفش از خدا است و از اسباب هم هیچ خوفی ندارد.

چهارم اینکه در نحوه تعاملش در همه امور اول به خدا تکیه می‌کند و بعد اسباب را از سر وظیفه انجام می‌دهد، نه اینکه هر وقت دستش از اسباب کوتاه شد، تازه به طرف خداوند متعال رو بیاورد.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن عدوّهم

امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

 «ابو عبد الرحمن» گفته است: در کتابى که به خطّ پدرم بود، حدیث مزبور را یافتم که داراى این جملات بود: پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله خطاب به فاطمه علیها السّلام فرمود: آیا شادمان نیستى از اینکه تو را به همسرى مردى در آوردم که پیش از سایر پیروانم، اسلام اختیار کرده و علم و دانش او، از همگان بیشتر و بردبارى او، از دیگران افزونتر است؟

الشیبانی، ابوعبد الله أحمد بن حنبل (متوفاى241هـ)، مسند أحمد بن حنبل، ج 5، ص 26، ناشر: مؤسسة قرطبة – مصر.

علمای دیگر اهل سنت نیز این روایت را در کتابهای شان آورده اند:

الطبرانی، ابوالقاسم سلیمان بن أحمد بن أیوب (متوفاى360هـ)، المعجم الکبیر، ج 20، ص 229، تحقیق: حمدی بن عبدالمجید السلفی، ناشر: مکتبة الزهراء - الموصل، الطبعة: الثانیة، 1404هـ – 1983م.

الطبری، ابوجعفر محب الدین أحمد بن عبد الله بن محمد (متوفاى694هـ)، الریاض النضرة فی مناقب العشرة، ج 3 ص 160، تحقیق: عیسی عبد الله محمد مانع الحمیری، ناشر: دار الغرب الإسلامی - بیروت، الطبعة: الأولى، 1996م.

الطبری، ابوجعفر محب الدین أحمد بن عبد الله بن محمد (متوفاى694هـ)، ذخائر العقبى فی مناقب ذوی القربى، ج 1، ص77، ناشر : دار الکتب المصریة - مصر

وروى الامام أحمد والطبرانی عن معقل بن یسار - رضی الله تعالى عنه - أن رسول الله - صلى الله علیه وسلم - قال لفاطمة : أما ترضین أن زوجتک أقدم أمتی إسلاما، وأکثرهم علما، وأعظمهم حلما.

الصالحی الشامی، محمد بن یوسف (متوفاى942هـ)، سبل الهدی والرشاد فی سیرة خیر العباد، ج 11، ص 291، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود وعلی محمد معوض، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت، الطبعة: الأولى، 1414هـ

تصحیح این روایت توسط بزرگان اهل سنت:

 

 
1.    غزالی: (متوفاى505هـ)

عزالی می‌نویسد:

ولأحمد والطبرانی من حدیث معقل بن یسار وضأت النبی صلى الله علیه وسلم ذات یوم فقال هل لک فی فاطمة تعودها الحدیث وفیه أما ترضین أن زوجتک أقدم أمتی سلما وأکثرهم علما وأعظمهم حلما وإسناده صحیح.

احمد و طبرانی روایت معقل بن یسار را نقل کرده اند..... و سند این روایت صحیح است.

الغزالی، محمد بن محمد ابوحامد (متوفاى505هـ، إحیاء علوم الدین، ج 3، ص273، ناشر: دار االمعرفة – بیروت.

 

 
2.    ابوالفضل عراقی: (متوفای806 هـ)

عراقی نیز همانند غزالی سند این روایت را تصحیح کرده است:

ولأحمد والطبرانی من حدیث معقل بن یسار «وضأت النبی ذات یوم فقال هل لک فی فاطمة تعودها» الحدیث وفیه «أما ترضین أن زوجتک أقدم أمتی سلماً وأکثرهم علماً وأعظمهم حلماً» وإسناده صحیح.

 

العراقی، أبو الفضل (متوفای806 هـ)، المغنی عن حمل الأسفار، ج 2، ص920، تحقیق: أشرف عبد المقصود، دار النشر: مکتبة طبریة،‌الریاض،‌ الطبعة: الأولى، 1415هـ - 1995م 

 

3. هیثمی : (متوفاى807 هـ)

ابو بکر هیثمی پس از این که روایت را نقل کرده، به توثیق راویان سند روایت تصریح کرده است:

عن معقل بن یسار قال وضأت النبی صلى الله علیه وسلم ذات یوم فقال هل لک فی فاطمة نعودها فقلت نعم فقام متوکئا علی فقال أما إنه سیحمل ثقلها غیرک ویکون أجرها لک قال فکأنه لم یکن علی شیء حتى دخلنا على فاطمة علیها السلام فقال کیف نجدک فقالت والله لقد اشتد حزنی واشتدت فاقتی وطال سقمی قال عبدالله وجدت فی کتاب أبی بخط یده فی هذا الحدیث قال أماترضین أن أزوجک أقدم أمتی سلما وأکثرهم علما وأعظمهم حلما رواه أحمد والطبرانی وفیه خالد بن طهمان وثقه أبو حاتم وغیره وبقیة رجاله ثقات.

این روایت را احمد و طبرانی نقل کرده و در این روایت خالد بن طهمان است که ابو حاتم و غیر ایشان او را توثیق کرده اند وبقیه رجال سند نیز موثق هستند.

الهیثمی، ابوالحسن علی بن أبی بکر (متوفاى807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 9، ص 101، ناشر: دار الریان للتراث/‏ دار الکتاب العربی - القاهرة، بیروت – 1407هـ.

  هیثمی در صفحه دیگر از این کتابش بازهم تصریح می‌کند که رجال سند این روایت را احمد بن حنبل و طبرانی توثیق کرده اند.

باب فی علمه رضی الله عنه

قد تقدم فی إسلامه أن النبی صلى الله علیه وسلم قال لفاطمة أما ترضین إن زوجتک أقدم أمتی سلما وأکثرهم علما وأعظمهم حلما رواه أحمد والطبرانی برجال وثقوا.

مجمع الزوائد ج 9، ص 114

 

 
4. حمزه احمد زین : روایت حسن است

حمزه احمد بن الزین از شارحان مسند احمد بن حنبل، در ذیل روایت، تصریح می‌کند که این روایت حسن است:

(20185) اسناده حسن، لاجل خالد ایضا، وانما یحسن حدیثه فی الفضائل ایضا، واما فی الاحکام فلا. ...

المسند، احمد بن حنبل، شرحه و صنع فهارسه حمزة احمد الزین، ج5، ص174 دار الحدیث قاهرة.

نتیجه: این روایت نیز صحیح است.

4. از طریق بریده «اقدمهم اسلاما» (معتبر)

فرمایش رسول خدا صلی الله علیه وآله را یکی از صحابه دیگر رسول خدا به نام «بریدة‌ بن اسلمی» با چند سند نقل کرده است.

سند اول: (معتبر)

سند اول روایت بریده در کتاب «فضائل الصحابة» چنین آمده است:

1346 حدثنا العباس بن إبراهیم القراطیسی نا محمد بن إسماعیل الأحمسی نا مفضل بن صالح نا جابر الجعفی عن سلیمان بن بریدة عن أبیه قال قال لی رسول الله صلى الله علیه وسلم قم بنا یا بریدة نعود فاطمة قال فلما أن دخلنا علیها أبصرت أباها ودمعت عیناها قال ما یبکیک یا بنیة قالت قلة الطعم وکثرة الهم وشدة السقم قال أما والله لما عند الله خیر مما ترغبین إلیه یا فاطمة أما ترضین أنی زوجتک أقدمهم سلما وأکثرهم علما وأفضلهم حلما والله إن ابنیک لمن شباب أهل الجنة.

بریده می‌گوید: رسول خدا به من فرمود: بیا به عیادت فاطمه برویم. هنگامی‌که بر ایشان وارد شدیم فاطمه وقتی چشمش به پدرش افتاد چشمانش اشک آلود شد. رسول خدا فرمود: ای دخترم چرا گریه می‌کنی؟ فاطمه گفت: به خاطر کمی غذا و بسیاری محنت و شدت درد. رسول خدا فرمود: آگاه باش به خدا سوگند. آنچه نزد خدا است بهتر است از آنچه شما به آن رغب دارید. آیا راضی  نیستی که تو را به کسی در آوردم که از نظر اسلام پیشگام ترین و از نظر علم بیشترین و از نظر حلم برترین مردم است. به خدا سوگند فرزندانت جوانان اهل بهشت هستند.

الشیبانی، ابوعبد الله أحمد بن حنبل (متوفاى241هـ)، فضائل الصحابة، ج 2، ص 764، تحقیق د. وصی الله محمد عباس، ناشر: مؤسسة الرسالة - بیروت، الطبعة: الأولى، 1403هـ – 1983م

 

 
بررسی سند روایت:

1. عباس بن ابراهیم قراطیسی:

ذهبی در «تاریخ الإسلام» این راوی را توثیق کرده است:

العباس بن إبراهیم . أبو الفضل القراطیسی بغدادی، ثقة .

تاریخ الإسلام  ج 23، ص 143

خطیب بغدادی در «تاریخ بغداد»، نیز وی را پس از معرفی و ذکر اساتید و شاگردانش، ثقه می‌داند:

 العباس بن إبراهیم أبو الفضل القراطیسی حدث عن إسحاق بن زیاد .. وکان ثقة.

تاریخ بغداد، ج 12، ص 151

2. محمد بن اسماعیل احمسی:

ابن ابی حاتم در کتاب‌ «الجرح والتعدیل»، می‌نویسد:

1080 محمد بن إسماعیل بن سمرة الأحمسی ... قال أبو محمد سمعت منه مع أبى وهو صدوق ثقة نا عبد الرحمن قال سئل أبى عنه فقال صدوق.

محمد بن اسماعیل ... ابو محمد (ابن ابی حاتم) می‌گوید:‌ من همراه پدرم از او (محمد بن اسماعیل) شنیدم و او صدوق و ثقه بود. عبد الرحمن می‌گوید:‌ در باره او از پدرم سؤال کردم گفت:‌ او صدوق است.

ابن أبی حاتم الرازی التمیمی، ابومحمد عبد الرحمن بن أبی حاتم محمد بن إدریس (متوفاى 327هـ)، الجرح والتعدیل، ج 7، ص190، ناشر: دار إحیاء التراث العربی - بیروت، الطبعة: الأولى، 1271هـ ـ 1952م.

ابن حبان در کتاب «الثقات» اسم ایشان را آورده است:

15510 محمد بن إسماعیل بن سمرة الأحمسی السراج من أهل الکوفة یروى عن وکیع والکوفیین حدثنا عنه عبد الملک وغیره من شیوخنا

الثقات  ج 9، ص 118

ذهبی نیز بر توثیق ایشان تصریح کرده و می‌نویسد:

4723 محمد بن إسماعیل بن سمرة الأحمسی أبو جعفر ... ثقة.

الکاشف  ج 2، ص 158

از نظر ابن حجر عسقلانی نیز محمد بن اسماعیل ثقه است:

5732 محمد بن إسماعیل بن سمرة الأحمسی بمهملتین أبو جعفر السراج ثقة من العاشرة مات سنة ستین وقیل قبلها ت س ق

تقریب التهذیب ج 1، ص 468

در نتیجه این راوی از نظر علمای رجال اهل سنت موثق است.

3. مفضل بن صالح:

ایشان از نظر ابو حاتم و ابن حبان ثقه است و ابن حجر در کتاب «لسان المیزان»، توثیق ابو حاتم را آورده و نیز می‌گوید ابن حبان نیز او را در کتاب «الثقات» آورده است:

5866 النخاس بنون وبالخاء المعجمة ثم مهملة المفضل بن صالح الأسدی أبو جمیلة الکوفی النخاس عن زیاد بن علاقة ... وعنه البخاری وأبو حاتم ووثقه ... وعنه أبو داود والترمذی والنسائی قاله بن حبان فی الثقات

لسان المیزان ج 7 ، ص 520

این راوی از نظر حاکم نیشابوری نیز ثقه است؛ زیرا روایت ایشان را در کتابش تصحیح کرده است:

3312 أخبرنا میمون بن إسحاق الهاشمی حدثنا أحمد بن عبد الجبار حدثنا یونس بن بکیر حدثنا المفضل بن صالح عن أبی إسحاق عن حنش الکنانی قال سمعت أبا ذر یقول وهو آخذ بباب الکعبة أیها الناس من عرفنی فأنا من عرفتم ومن أنکرنی فأنا أبو ذر سمعت رسول الله صلى الله علیه وسلم یقول مثل أهل بیتی مثل سفینة نوح من رکبها نجا ومن تخلف عنها غرق.

هذا حدیث صحیح على شرط مسلم ولم یخرجاه

المستدرک على الصحیحین  ج 2 ، ص 37

4. جابر بن یزید جعفی:

توثیق این روای گذشت.

5. سلیمان بن بریده:

این روای از راویان صحیح مسلم است و نیاز به آوردن توثیقات نیست.

6. بریده:

بریدة الاسلمی نیز از صحابه رسول خدا صلی الله علیه وآله وبی نیاز از توثیق است.

امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

مضمون اول :«والسابقُ إلیّ علیُّ بن ابی‌طالب» (سند معتبر)

سند کامل این روایت را طبرانی این‌گونه آورده است:

11152 حدثنا الْحُسَیْنُ بن إِسْحَاقَ التُّسْتَرِیُّ ثنا الْحُسَیْنُ بن أبی السَّرِیِّ الْعَسْقَلانِیُّ ثنا حُسَیْنٌ الأَشْقَرُ ثنا سُفْیَانُ بن عُیَیْنَةَ عَنِ بن أبی نَجِیحٍ عن مُجَاهِدٍ عَنِ بن عَبَّاسٍ عَنِ النبی صلى اللَّهُ علیه وسلم قال السُّبَّقُ ثَلاثَةٌ فَالسَّابِقُ إلى مُوسَى یُوشَعُ بن نُونَ وَالسَّابِقُ إلى عِیسَى صَاحِبُ یَاسِینَ وَالسَّابِقُ إلى مُحَمَّدٍ صلى اللَّهُ علیه وسلم عَلِیُّ بن أبی طَالِبٍ.

 

به نقل ابن عباس رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمود: پیشگامان در ایمان آوردن سه تن هستند: پیشگام شد یوشع بن نون به ایمان آوردن به موسی، صاحب یاسین به عیسی و علی به ایمان آوردن به رسول خدا صلی الله علیه وسلم. 

 

الطبرانی، ابوالقاسم سلیمان بن أحمد بن أیوب (متوفاى360هـ)، المعجم الکبیر، ج 11، ص 93، تحقیق: حمدی بن عبدالمجید السلفی، ناشر: مکتبة الزهراء - الموصل، الطبعة: الثانیة، 1404هـ – 1983م.

این روایت در کتابهای دیگر اهل سنت نیز نقل شده است.

الطبری، ابوجعفر محب الدین أحمد بن عبد الله بن محمد (متوفاى694هـ)، ذخائر العقبى فی مناقب ذوی القربى، ج 1، ص58، ناشر : دار الکتب المصریة – مصر

 

تصحیح روایت توسط هیثمی:

هیثمی در کتاب «مجمع الزوائد در باره سند این روایت می‌نویسد:

وعن ابن عباس عن النبی صلى الله علیه وسلم قال السبق ثلاثة السابق إلى موسى یوشع بن نون والسابق إلى عیسى صاحب یاسین والسابق إلى محمد صلى الله علیه وسلم علی بن أبی طالب رضی الله عنه رواه الطبرانی وفیه حسین بن حسن الأشقر وثقه ابن حبان وضعفه الجمهور وبقیة رجاله حدیثهم حسن أو صحیح.

... این روایت را طبرانی نقل کرده،‌ ودر سند آن حسین بن حسن اشقر وجود که ابن حبان او را توثیق کرده است ولی جمهور او را تضعیف کرده اند. و روایات بقیه راویان سند حسن و یا صحیح هستند.

الهیثمی، ابوالحسن علی بن أبی بکر (متوفاى807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 9، ص102، ناشر: دار الریان للتراث/‏ دار الکتاب العربی - القاهرة، بیروت – 1407هـ.

توثیق حسین بن الحسن الاشقر:

همانگونه که در کلام هیثمی ملاحظه می‌شود، تنها ایراد این روایت بر «حسین بن حسن اشقر» است که ابن حبان او را توثیق کرده و بقیه تضعیف کرده اند. و خلاصه کلام این که در توثیق و تضعیف این راوی، اختلاف است و طبق قاعده رجالی اهل سنت،‌ روایت راوی مختلف فیه، حسن می‌شود.

برای اثبات توثیق و یا اعتبار بیشتر این راوی، لازم است سخنان احمد بن حنبل و یحیی بن معین و ابن حجر عسقلانی را در باره ایشان ذکر نماییم:

ابن حجر در کتاب «تقریب التهذیب»، حسین بن الحسن اشقر را صدوق معرفی کرده است:

1318 الحسین بن الحسن الأشقر الفزاری الکوفی صدوق یهم ویغلو فی التشیع من العاشرة مات سنة ثمان ومائتین س

العسقلانی الشافعی، أحمد بن علی بن حجر ابوالفضل (متوفاى852هـ)، تقریب التهذیب، ج 1، ص 166، تحقیق: محمد عوامة، ناشر: دار الرشید - سوریا، الطبعة: الأولى، 1406 - 1986.

ایشان در جای دیگر سخن احمد بن حنبل و ابن معین را در تأیید اشقر ذکر می‌کند:

 قلت وذکره العقیلی فی الضعفاء وأورد عن أحمد بن محمد بن هانئ قال قلت لأبی عبد الله یعنی بن حنبل تحدث عن حسین الأشقر قال لم یکن عندی ممن یکذب وذکر عنه التشیع ..

وقال بن الجنید سمعت بن معین ذکر الأشقر فقال کان من الشیعة الغالیة قلت فکیف حدیثه قال لا بأس به قلت صدوق قال نعم کتبت عنه.

احمد بن محمد بن هانی میگوید: به احمد بن حنبل گفتم، در باره حسین بن اشقر برای من صحبت کن. گفت: او در نزد من از جمله کسانی نیست که دروغ می‌گویند ...

ابن جنید می‌گوید: از ابن معین شنیدم که می‌گفت: او از شیعیان غالی است. گفتم:‌ روایتش چگونه است؟ گفت: هیچ اشکالی در آنها نیست. گفتم: آیا او راستگو است؟ گفت: بلی. پس از آن روایت از او نوشتم.

العسقلانی الشافعی، أحمد بن علی بن حجر ابوالفضل (متوفاى852هـ)، تهذیب التهذیب، ج 2، ص 291، ناشر: دار الفکر - بیروت، الطبعة: الأولى، 1404 - 1984 م.

کنانی در کتاب «تنزیه الشریعة المرفوعة عن الأخبار الشنیعة الموضوعة»، سخن ابن معین را در صدوق دانستن حسین اشقر و سخن احمد بن حنبل را پس از بیان روایت ذیل، ذکر کرده است:

 ( 15 ) [ حدیث ] ابن عباس : کان النبى یقسم غنائم حنین وجبریل علیه السلام إلى جنبه فجاء ملک فقال إن ربک عز وجل أمرک بکذا وکذا، فخشى النبى أن یکون شیطانا، فقال لجبریل تعرفه، فقال هذا ملک وما کل ملائکة ربک أعرف  (عد) من طریق الحسین بن الحسن الأشقر، وقال منکر وما أعلم رواه غیر حسین والبلاء عندى منه، وأورده ابن الجوزى فى الواهیات، وقال حسین کذاب (قلت) إنما کذبه أبو معمر الهذلى وقد قال فیه ابن معین صدوق وقال أحمد : لم یکن عندى ممن یکذب، وذکره ابن حبان فى الثقات، وأخرج له النسائى وقضیة إیراد ابن الجوزى له فى الواهیات أنه لا یبلغ رتبة الوضع والله أعلم .

الکنانی، علی بن محمد بن علی بن عراق أبو الحسن (متوفای963 هـ)، تنزیه الشریعة المرفوعة عن الأخبار الشنیعة الموضوعة، ج 1، ص 248، تحقیق: عبد الوهاب عبد اللطیف , عبد الله محمد الصدیق الغماری، دار النشر: دار الکتب العلمیة – بیروت،‌ الطبعة: الأولى1399 هـ

تصحیح روایت حسین اشقر توسط علمای اهل سنت:

برخی از علمای بزرگ اهل سنت، روایات حسین اشقر را نیز تصحیح کرده و این نشان می‌دهد که این راوی در نزد آنها موثق و دارای اعتبار است.

روایت اول تصحیح شده توسط حاکم نیشابوری:

4647 حدثنا مکرم بن أحمد بن مکرم القاضی ثنا جعفر بن أبی عثمان الطیالسی ثنا یحیى بن معین ثنا حسین الأشقر ثنا جعفر بن زیاد الأحمر عن مخول عن منذر الثوری عن أم سلمة رضی الله عنها أن النبی صلى الله علیه وسلم کان إذا غضب لم یجترئ أحد منا یکلمه غیر علی بن أبی طالب رضی الله عنه هذا حدیث صحیح الإسناد ولم یخرجاه

المستدرک على الصحیحین  ج 3، ص 141

روایت دوم تصحیح شده توسط حاکم نیشابوری:

4669 أخبرنی علی بن عبد الرحمن بن عیسى السبیعی بالکوفة ثنا الحسین بن الحکم الجیزی ثنا الحسین بن الحسن الأشقر ثنا سعید بن خثیم الهلالی عن الولید بن یسار الهمدانی عن علی بن أبی طلحة قال حججنا فمررنا على الحسن بن علی بالمدینة ومعنا معاویة بن حدیج فقیل للحسن إن هذا معاویة بن حدیج الساب لعلی فقال علی به فأتی به فقال أنت الساب لعلی فقال ما فعلت فقال والله إن لقیته وما أحسبک تلقاه یوم القیامة لتجده قائما على حوض رسول الله صلى الله علیه وسلم یذود عنه رایات المنافقین بیده عصا من عوسج حدثنیه الصادق المصدوق صلى الله علیه وسلم وقد خاب من افترى هذا حدیث صحیح الإسناد ولم یخرجاه

المستدرک على الصحیحین  ج 3، ص 148

توثیق روایت اشقر توسط جلال الدین سیوطی:

سیوطی نیز در کتاب «الشمائل الشریفة»، همان روایتی را که حاکم تصحیح کرده بود،‌ به صحت آن را تصریح می‌کند و در پایان تصحیح حاکم نیشابوری و توثیق اشقر را از زبان ذهبی نقل کرده است:

284 (کان إذا غضب لم یجتریء علیه أحد إلا علی) حل ک عن أم سلمة صح

کان إذا غضب لم یجترئ علیه أحد إلا علی امیر المؤمنین لما یعلمه من مکانته عنده وتمکن وده من قلبه بحیث یحتمل کلامه فی حال الحدة فأعظم بها منقبة تفرد بها عن غیره حم ک فی فضائل الصحابة عن حسین الأشقر عن جعفر الأحمر عن مخول عن منذر عن أم سلمة قال الحاکم صحیح وتعقبه الذهبی بأن الأشقر وثق ...

... حاکم گفته است : این روایت صحیح است و ذهبی به دنبال آن گفته است: حسین اشقر توثیق شده است.

السیوطی، جلال الدین أبو الفضل عبد الرحمن بن أبی بکر (متوفاى911هـ)، الشمائل الشریفة، ج 1، ص291، تحقیق: حسن بن عبید باحبیشی، ناشر: دار طائر العلم للنشر والتوزیع.

مناوی در کتاب «فیض القدیر شرح الجامع الصغیر»، توثیق ذهبی را در باره حسین اشقر ذکر کرده است:

عن أبی هریرة کان إذا غضب لم یجترىء علیه أحد إلا علی أمیر المؤمنین لما یعلمه من مکانته عنده وتمکن وده من قلبه بحیث یحتمل کلامه فی حال الحدة فأعظم بها منقبة تفرد بها عن غیره حل ک فی فضائل الصحابة عن حسین الأشقر عن جعفر الأحمر عن مخول عن منذر عن أم سلمة قال الحاکم صحیح وتعقبه الذهبی بأن الأشقر وثق.

المناوی، محمد عبد الرؤوف بن علی بن زین العابدین (متوفاى1031هـ)، فیض القدیر شرح الجامع الصغیر، ج 5، ص150، ناشر: المکتبة التجاریة - مصر، الطبعة: الأولى، 1356هـ.

 

نتیجه گیری از سند روایت

با توجه به آنچه بیان شد،‌ حسین الاشقر از نظر ابن حبان، احمد بن حنبل، یحیی بن معین، حاکم نیشابوری، ابن حجر عسقلانی، ذهبی و جلال الدین سیوطی موثق و صدوق است. و در نتیجه این روایت نیز معتبر است.


امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

ج: سلیمان أبو فاطمة:

این شخص را تنها ابن حبان توثیق کرده است.

ابن حجر بعد از نقل روایت آورده است که ابن حبان اسم این راوی را در کتاب «الثقات» خود آورده است:

عس النسائی فی مسند علی سلیمان بن عبد الله أبو فاطمة روى عن معاذ العدویة عن علی قال على منبر البصرة أنا الصدیق الأکبر وعنه نوح بن قیس الحدانی قال البخاری لا یتابع علیه ولا یعرف إلا به ولا یعرف له سماع من معاذة قلت وقال بن عدی لا أعرف له غیره ولا یتابع علیه کما قال البخاری وذکره بن حبان فی الثقات.

تهذیب التهذیب  ج 4، ص 179

د: معاذة بنت عبد الله العدویة:

مزی در تهذیب الکمال بعد از این که این راوی را معرفی کرده،‌ تصریح نموده است که وی را ابن حبان در کتابش آورده و گفته است: او از جمله زنان اهل عبادت بوده است:

معاذة بنت عَبد الله العدویة، أم الصهباء البَصْرِیّة، امرأة صلة بن أشیم، وکانت من العابدات. ..... قال أحمد بن سعد بن أَبی مریم، عن یحیى بن مَعِین : ثقة، حجة. وذکرها ابن حبان فی کتابالثقات، وَقَال : کانت من العابدات.

تهذیب الکمال  ج 35، ص 308

ابن حجر نیز در کتاب «تقریب التهذیب»، ایشان را توثیق کرده است:

8684 معاذة بنت عبد الله العدویة أم الصهباء البصریة ثقة من الثالثة ع

تقریب التهذیب  ج 1، ص 753

ملا علی قاری نیز به وثاقت وی تصریح کرده است:

(وعن معاذة) بنت عبد الله العدویة الصهباء البصریة ثقة من الثالثة کذا فی التقریب .

مرقاة المفاتیح  ج 3،  ص 352

در نتیجه این روایت معتبر است.

سند دوم: آمنت قبل أن یؤمن أبو بکر، وأسلمت قبل أن یسلم

دولابی روایت معاذه را با دو سند دیگر به صورت واضح تر در کتابش آورده است:

1587 - حدثنا زیاد بن یحیى أبو الخطاب، قال : حدثنا نوح بن قیس . وحدثنی أبو بکر مصعب بن عبد الله بن مصعب الواسطی، قال : حدثنا یزید بن هارون، قال : أنبأ نوح بن قیس الحدانی، قال : حدثنا سلیمان ابن عبد الله أبو فاطمة، قال : سمعت معاذة العدویة، تقول : سمعت علی بن أبی طالب [ رضی الله عنه ] یخطب على منبر البصرة، وهو یقول : أنا الصدیق الأکبر، آمنت قبل أن یؤمن أبو بکر، وأسلمت قبل أن یسلم .

معاذه دختر عبد الله عدویه می‌گوید: از علی بن ابی طالب که بر منبر بصره بود،‌ شنیدم که می‌فرمود: من صدیق اکبرم،‌ پیش از این که ابو بکر ایمان و اسلام بیاورد من به رسول خدا ایمان و اسلام آوردم.

الدولابی، أبو بشر محمد بن أحمد بن حماد (متوفای310هـ )، الکنى والأسماء، ج 2، ص905،‌ تحقیق : أبو قتیبة نظر محمد الفاریابی، دار النشر : دار ابن حزم - بیروت/ لبنان، الطبعة : الأولى 1421 هـ - 2000م،

سند سوم: (همان مضمون قبل)

سند سوم این روایت این است:

186 حدثنا أبو موسى نا نوح بن قیس عن رجل قد سماه ذهب عن أبی موسى اسمه عن معاذ العدویة قالت سمعت علیا رضی الله عنه یخطب على المنبر وهو یقول أنا الصدیق الأکبر آمنت قبل أن یؤمن أبو بکر رضی الله عنه وأسلمت قبل أن یسلم.

ترجمه روایت گذشت.

الشیبانی، أحمد بن عمرو بن الضحاک ابوبکر (متوفاى 287هـ)، الآحاد والمثانی، ج 1، ص 151، تحقیق: د. باسم فیصل أحمد الجوابرة، ناشر:دار الرایة - الریاض، الطبعة: الأولى، 1411 – 1991م.

سند چهارم: (مضمون سند دوم)

187 حدثنا أبو موسى نا مسلم بن إبراهیم نا نوح بن قیس نا سلیمان بن عبد الله الحارثی حدثنی معاذة العدویة قالت سمعت علیا رضی الله عنه على المنبر یقول مثله

الآحاد والمثانی  ج 1، ص 151

3. عبد الله بن أبی هذیل از حضرت علی (ع):«ما أعرف أحدا من هذه الأمة عبد الله بعد نبیها غیری» (سند معتبر)

نسائی در کتاب «خصائص و سنن الکبری، از طریق عبد الله بن ابی الهذیل از امیرمؤمنان علیه السلام نقل کرده است که فرمود: من هفت سال قبل از همه افراد این امت خداوند را عبادت کرده ام:

8 أخبرنا علی بن المنذر الکوفی قال حدثنا ابن الفضیل قال حدثنا الأجلح عن عبد الله بن أبی الهذیل عن علی قال مَا أَعْرِفُ أَحَدًا مِنْ هَذِهِ الأُمَّةِ عَبَدَ اللَّهَ بَعْدَ نَبِیِّهَا غَیْرِی، عَبَدْتُ اللَّهَ قَبْلَ أَنْ یَعْبُدَهُ أَحَدٌ مِنْ هَذِهِ الأُمَّةِ بِسَبْعِ سِنِینَ .

عبد الله بن ابی هذیل از علی علیه السلام نقل کرده است که فرمود: در میان امت کسی را نمی شناسم که بعد از رسول خدا،‌ جز من خداوند را عبادت کرده باشد؛‌ من خداوند را هفت سال قبل از این که فردی از این امت عبادت کند،‌ او را پرستش  کردم.

النسائی، أحمد بن شعیب أبو عبد الرحمن (متوفای 303 هـ)، خصائص علی، ج 1، ص 27، تحقیق : أحمد میرین البلوشی، دار النشر : مکتبة المعلا – الکویت، الطبعة : الأولى 1406

النسائی، ابوعبد الرحمن أحمد بن شعیب بن علی (متوفاى303 هـ)، السنن الکبرى، ج 5، ص 107، تحقیق: د.عبد الغفار سلیمان البنداری، سید کسروی حسن، ناشر: دار الکتب العلمیة - بیروت، الطبعة: الأولى، 1411 - 1991.

بررسی سند روایت:

 

علی بن المنذر الکوفی:

ابن حجر عسقلانی و مزی توثیقات علمای اهل سنت همانند: ابن ابی حاتم و نسائی و برخی دیگر را در باره وی آورده است:

627 ت س ق الترمذی والنسائی وابن ماجة علی بن المنذر بن زید الأودی ویقال الأسدی أبو الحسن الکوفی الطریقی روى عن أبیه وابن عیینة وابن فضیل ...

 قال بن أبی حاتم سمعت منه مع أبی وهو صدوق ثقة سئل عنه أبی فقال محله الصدق وقال النسائی شیعی محض ثقة وذکره بن حبان فی الثقات وقال مطین مات فی ربیع الآخر سنة ست وخمسین ومائتین سمعت بن نمیر یقول هو ثقة صدوق ... وقال الدارقطنی لا بأس به وکذا قال مسلمة بن قاسم وزاد کان یتشیع.

ابن ابی حاتم گفته: من و پدرم از وی روایت شنیدم و او شخص راستگو و ثقه است. از پدرم درباره وی سؤال کردند،‌ گفت: جایگاه او صدق است (یعنی راستگو است) . نسائی گفته: او شیعه خالص و ثقه است. ابن حبان نیز وی را در کتاب «الثقات» آورده است. مطین می‌گوید:‌ از ابن نمیر نقل کرده است که علی بن منذر ثقه و صدوق است....

تهذیب التهذیب ج7، ص337

تهذیب الکمال ج21، ص147

 

محمد بن الفضیل:

ذهبی وی را شیعه و راستگو می‌داند و می‌نویسد:

311 محمد بن فضیل بن غزوان ع شیعی صدوق.

ذکر من تکلم فیه وهو موثق ج1، ص167

ذهبی در جای دیگر می‌نویسد:

5115 محمد بن فضیل بن غزوان الضبی مولاهم الحافظ أبو عبد الرحمن عن أبیه ومغیرة وحصین وعنه أحمد وإسحاق والعطاردی ثقة شیعی.

الکاشف ج2، ص211

ابن حجر می‌نویسد: وی راستگوی عارف است که به تشیع نسبت داده شده است:

6227 محمد بن فضیل بن غزوان بفتح المعجمة وسکون الزای الضبی مولاهم أبو عبد الرحمن الکوفی صدوق عارف رمی بالتشیع ...

تقریب التهذیب ج1، ص502

 

اجلح بن عبد الله:

ذهبی توثیق ابن معین و عجلی را در باره وی آورده و ابن عدی نیز او را صدوق می‌داند:

273 [ 2218 ت ] - اجلح بن عبد الله [ عو ] أبو حجیة الکندی الکوفی یقال اسمه یحیى ... وثقة ابن معین واحمد بن عبد الله العجلی وقال أحمد ما اقربه من فطر ... وقال ابن عدی شیعی صدوق .

ابن معین و احمد بن عبد الله عجلی وی را توثیق کرده و ابن عدی گفته: وی شیعه و راستگو است.

میزان الاعتدال فی نقد الرجال ج1، ص209

زرعی دمشقی بعد از نقل روایتش می‌گوید: اگر وی صدوق است ولی شیعه است:

وأما حدیث الأجلح عن عبدالله بن أبی الهذیل عن علی رضی الله عنه قال ما أعرف أحدا من هذه الأمة عبد الله بعد نبیها غیری عبدت الله قبل أن یعبده أحد من هذه الأمة سبع سنین فالأجلح وإن کان صدوقا فإنه شیعی .

اجلح هرچند صدوق است اما شیعه است.

أحکام أهل الذمة، اسم المؤلف:  أبو عبد الله شمس الدین محمد بن أبی بکر بن أیوب بن سعد الزرعی الدمشقی الوفاة: 751 هـ، دار النشر : رمادى للنشر - دار ابن حزم - الدمام - بیروت - 1418 - 1997، الطبعة : الأولى، تحقیق : یوسف أحمد البکری - شاکر توفیق العاروری ج 2   ص 914


امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

بررسی سند روایت

 

عبد الله بن نمیر:

ابن حجر عسقلانی ایشان را پس از معرفی، توثیق کرده است:

عبد الله بن نمیر بنون مصغر الهمدانی أبو هشام الکوفی ثقة صاحب حدیث من أهل السنة من کبار التاسعة مات سنة تسع وتسعین وله أربع وثمانون ع

عبد الله بن نمیر ... موثق،‌ دارای روایت و از علمای اهل سنت و از بزرگان طبقه هفتم است.

العسقلانی الشافعی، أحمد بن علی بن حجر ابوالفضل (متوفاى852هـ)، تقریب التهذیب، ج1 ص327، تحقیق: محمد عوامة، ناشر: دار الرشید - سوریا، الطبعة: الأولى، 1406 - 1986.

و در جای دیگر می‌نویسد:

 ع الستة عبد الله بن نمیر الهمدانی الخارفی أبو هشام الکوفی ...

قال أبو نعیم سئل سفیان عن أبی خالد الأحمر فقال نعم الرجل عبد الله بن نمیر وقال عثمان الدارمی قلت لیحیى بن معین بن إدریس أحب إلیک فی الأعمش أو بن نمیر فقال کلاهما ثقة وقال أبو حاتم کان مستقیم الأمر قال ابنه محمد وغیره مات سنة تسع وتسعین ومائة وقیل إنه ولد فی سنة 115

قلت وذکره بن حبان فی الثقات وقال العجلی ثقة صالح الحدیث صاحب سنة وقال بن سعد کان ثقة کثیر الحدیث صدوق.

... از سفیان در باره ابو خالد احمر سؤال شد،‌ او گفت: عبد الله بن نمیر خوب مردی است. عثمان دارمی می‌گوید: به یحیی بن معین گفتم: اعمش نزد تو محبوب تر است یا ابن نمیر؟ گفت:‌ هر دوی آنها موثق است. ابو حاتم گفته: وی به راه راست بود (یعنی اعتقادات درستی داشت).

می‌گویم: ابن حبان وی را در کتاب «الثقات» آورده و عجلی گفته: او موثق و صالح الحدیث است. ابن سعید نیز گفته: وی موثق،‌ و روایات فراوانی دارد و راستگو است.

تهذیب التهذیب ج6،  ص52

 

العلاء بن الصالح:

ابن حجر پس از معرفی، وی را راستگو می داند:

5242 العلاء بن صالح التیمی أو الأسدی الکوفی صدوق له أوهام ...

تقریب التهذیب ج1 ص435

ابن حجر در کتاب دیگرش، اقوال علمای رجال اهل سنت را در توثیق این راوی آورده است:

331 د ت س أبی داود والترمذی والنسائی ال علاء بن صالح التیمی ویقال الأسدی الکوفی وسماه أبو داود فی روایته علی بن صالح وهو وهم روى عن المنهال بن عمرو ... روى عنه أبو أحمد الزبیری وعبد الله بن نمیر وعلی بن هاشم...

 قال بن معین وأبو داود ثقة وقال بن معین أیضا وأبو حاتم لا بأس به ... وذکره بن حبان فی الثقات ... قلت ... ووثقه یعقوب بن سفیان وابن نمیر والعجلی.

ابن معین و ابو داود گفته اند: او ثقه است. ابن معین و ابو حاتم گفته اند: روایتش اشکالی ندارد. ابن حبان نیز وی را در کتاب «الثقات» آورده است.  می‌گویم: یعقوب بن سفیان و ابن نمیر و عجلی نیز وی را توثیق کرده اند.

تهذیب التهذیب ج8 ، ص164

مزی نیز توثیقات ابن معین، ابو داود و ابن حبان را در باره وی آورده است:

قال عباس الدُّورِیُّ، وأبو بکر بن أَبی خیثمة عن یحیى ابن مَعِین، وأبو داود ثقة وَقَال غیرهما عن یحیى بن مَعِین، وأبو زُرْعَة، وأبو حاتم : لا بأس به. وذکره ابنُ حِبَّان فی کتاب الثقات .

تهذیب الکمال ج22 ص512

متن توثیق احمد بن عبد الله عجلی در کتابش این است:

1279 ال علاء بن صالح التیمى ثقة.

العجلی، أبی الحسن أحمد بن عبد الله بن صالح (متوفاى261هـ)، معرفة الثقات من رجال أهل العلم والحدیث ومن الضعفاء وذکر مذاهبهم وأخبارهم، ج2 ص149، تحقیق: عبد العلیم عبد العظیم البستوی، ناشر: مکتبة الدار - المدینة المنورة - السعودیة، الطبعة: الأولى، 1405 – 1985م.

 

منهال بن عمرو:

این شخص از روات بخاری است و نیازی به آوردن سخنان علمای اهل سنت در توثیق وی نیست اما به دو مورد آن اشاره می‌کنیم. ذهبی در باره او می‌نویسد:

5653 المنهال بن عمرو الأسدی مولاهم ... وثقه بن معین خ 4

الکاشف ج2، ص298

در کتاب تاریخ الاسلام می‌نویسد:

ووثقه ابن معین وغیره . وقال الدارقطنی: صدوق.

تاریخ الإسلام ج7، ص483

 

عباد بن عبد الله :

 اولا: عباد بن عبد الله الاسدی کوفی با عباد بن عبد الله بن الزبیر الاسدی المدنی فرق دارد؛ زیرا دومی توثیقات فراوان دارد ولی راوی این روایت نیست .

ثانیا: جدای از اینکه در کتاب مصباح الزجاجه به صراحت این روایت را صحیح معرفی کرده بود، ابن حبان عباد بن عبد الله اسدی را در ثقات آورده و عجلی نیز او را توثیق کرده است .

ابن حبان می‌نویسد:

4268 عباد بن عبد الله الأسدی من أهل الکوفة یروى عن على روى عنه المنهال بن عمرو.

التمیمی البستی، محمد بن حبان بن أحمد ابوحاتم (متوفاى354 هـ)، صحیح ابن حبان بترتیب ابن بلبان، ج5 ص141، تحقیق: شعیب الأرنؤوط، ناشر:مؤسسة الرسالة - بیروت، الطبعة: الثانیة، 1414هـ ـ 1993م.

عجلی نیز می‌نویسد:

840 عباد بن عبد الله الأسدی کوفى تابعی ثقة.

العجلی، أبی الحسن أحمد بن عبد الله بن صالح (متوفاى261هـ)، معرفة الثقات من رجال أهل العلم والحدیث ومن الضعفاء وذکر مذاهبهم وأخبارهم، ج2 ص17، تحقیق: عبد العلیم عبد العظیم البستوی، ناشر: مکتبة الدار - المدینة المنورة - السعودیة، الطبعة: الأولى، 1405 – 1985م.

امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

. انس بن مالک از حضرت علی (ع): «أنا أول من آمن بالوعید من ذکور هذه الأمة»

در روایت دیگر آمده است که عباس بن عبد المطلب و شیبه با هم مفاخره می‌کردند. این دو نفر، امیر مؤمنان علیه السلام را حکم قرار دادند و جریان مفاخره خود را با حضرت گفتند. اما حضرت نیز فرمود من هم اجازه دارم افتخار خودم را بگویم؟ گفتند: بگو. امیر مؤمنان علیه السلام فرمود:

أنا أول من آمن بالوعید من ذکور هذه الأمة وهاجر وجاهد.

عباس، شیبه و امیرمؤمنان علیه السلام برای حکمیت نزد رسول خدا آمدند و حضرت سخن امیر مؤمنان را با تلاوت آیه قرآن که جبرئیل آن را نازل فرمود، تأیید کرد.

متن مفاخره این است:

ذکر فضیلة أخرى لأمیر المؤمنین علی، رضی الله عنه، لم یشرکه فیها أحد.

أخبرنا عمر بن أحمد بن عثمان، ثنا علی بن محمد المصری، ثنا جبرون بن عیسى، ثنا یحیى بن سلیمان القرشی الحفری، ثنا عباد بن عبد الصمد أبو معمر، عن أنس بن مالک، قال : قعد العباس بن عبد المطلب، وشیبة صاحب البیت یفتخران فقال له العباس: أنا أشرف منک أنا عم رسول الله صلى الله علیه وسلم ووصی أبیه وسقایة الحجیج لی فقال له شیبة : أنا أشرف منک أنا أمین الله على بیته وخازنه أفلا ائتمنک کما ائتمننی وهما فی ذلک یتشاجران حتى أشرف علیهما علی بن أبی طالب فقال له العباس : أفترضى بحکمه ؟ قال : نعم قد رضیت.

 فلما جاءهما قال العباس : على رسلک یا ابن أخی فوقف علی فقال له العباس : إن شیبة فاخرنی فزعم أنه أشرف منی قال : فماذا قلت أنت یا عماه ؟ قال : قلت له : أنا عم رسول الله صلى الله علیه وسلم ووصی أبیه وساقی الحجیج أنا أشرف . فقال لشیبة : ما قلت یا شیبة قال : قلت له : بل أنا أشرف منک أنا أمین الله وخازنه أفلا ائتمنک کما ائتمننی قال : فقال لهما : اجعلا لی معکما فخرا قالا له : نعم قال : فأنا أشرف منکما أنا أول من آمن بالوعید من ذکور هذه الأمة وهاجر وجاهد فانطلقوا ثلاثتهم إلى رسول الله صلى الله علیه وسلم فجثوا بین یدیه فأخبر کل واحد منهم بفخره فما أجابهم صلى الله علیه وسلم فانصرفوا فنزل الوحی بعد أیام فأرسل إلى ثلاثتهم فأتوه فقرأ علیهم النبی صلى الله علیه وسلم : أجعلتم سقایة الحاج وعمارة المسجد الحرام کمن آمن بالله والیوم الآخر وجاهد فی سبیل الله ...

انس بن مالک می‌گوید: عباس بن عبد المطلب و شیبه متصدیان خانه خدا نشسته بودند و به یک دیگر فخر مى‏فروختند، عباس به او گفت: من از تو با شرافت ترم، من عموی رسول خدا و وصی پدر او و ساقی حاجیانم. شیبه گفت:‌ من با شرافت از تو و امین خدا در خانه او هستم من امین خدا بر خانه او و خازن آن هستم، چرا به تو اعتماد نکرده آن گونه که به من اعتماد کرده است؟

در همان زمان علی بر آنها گذشت. عباس به شیبه گفت آیا تو راضی هستی که علی در میان ما قضاوت کند؟ او گفت: بلی. وقتی نزد علی ‌آمدند هر یکی سخناش را تکرار کردند.

علی به آن دو نفر گفت: بگذارید من هم با شما فخر کنم؟ گفتند: آرى. گفت: من از هر دوى شما شریف‏ترم، من نخستین کس از مردان این امت هستم که ایمان آورد و هجرت و جهاد کرد.

سه نفر نزد پیامبر خدا (ص) رفتند و مقابل او نشستند و هر کدام مایه افتخار خود را گفتند و پیامبر چیزى نگفت و آنان برگشتند. پس از چند روز در باره آنان وحى نازل شد، پیامبر دنبال آن سه نفر فرستاد و آنان آمدند و پیامبر به آنان چنین خواند: «أَ جَعَلْتُمْ سِقایَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ کَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ» تا آخر آیات ...

الأصبهانی، ابونعیم أحمد بن عبد الله (متوفاى430هـ)، فضائل الخلفاء الراشدین، ج 1، ص37، طبق برنامه الجامع الکبیر.

ابو حفص عمر بن احمد نیز در کتاب «شرح مذاهب أهل السنة ومعرفة شرائع الدین والتمسک بالسنن»، این روایت را آورده و تصریح کرده است که این فضیلت منحصر به فرد علی علیه السلام است:

فضیلة لعلی بن أبی طالب رضی الله عنه

131 حدثنا علی بن محمد المصری ثنا جبرون بن عیسى ثنا یحیى بن سلیمان القرشی الحفری عن عباد بن عبد الصمد أبی معمر عن أنس بن مالک أنه قال قعد عم رسول الله العباس بن عبد المطلب وشیبة صاحب البیت یفتخران ...

و در پایان روایت می‌نویسد:

قرأه أبو معمر

تفرد علی بهذه الفضیلة لم یشارکه فیها أحد.

أبو حفص عمر بن أحمد بن شاهین (متوفای385 هـ)، شرح مذاهب أهل السنة ومعرفة شرائع الدین والتمسک بالسنن، ج 1، ص 185، تحقیق: عادل بن محمد، ناشر: مؤسسة قرطبة للنشر والتوزیع، الطبعة: الأولى، 1415هـ - 1995م .

و ظاهر این عبارت ، مقبول بودن متن روایت در نزد مولف است .

8. ابن عمر بن مسلمة الارحبی از حضرت علی (ع): «کنا أهل البیت أول من آمن به»

صاحب کتاب «وقعة الصفین» نامه امیرمؤمنان علیه السلام به معاویه را آورده و در این نامه آن حضرت تصریح می‌کند که ما اهل بیت هنگامی که رسول خدا دعوتش را شروع کرد، ایمان آوردیم:

نصر، عن عمر بن سعد عن أبى ورق، أن ابن عمر بن مسلمة الأرحبى أعطاه کتابا فی إمارة الحجاج بکتاب من معاویة إلى على.قال: ... ولعمر الله إنى لأرجو إذا أعطى الله الناس على قدر فضائلهم فی الإسلام ونصیحتهم لله ورسوله أن یکون نصیبنا فی ذلک الأوفر.إن محمدا صلى الله علیه وسلم لما دعا إلى الإیمان بالله والتوحید کنا - أهل البیت - أول من آمن به.

همانا محمد صلی الله علیه وآله هنگامی‌که به سوی ایمان به خدا و توحید دعوت فرمود: ما اهل بیت نخستین کسانی بودیم که به آن حضرت ایمان آوردیم.

المنقری، نصر بن مزاحم بن سیار (متوفای212هـ) وقعة صفین، ج1، ص 227، دار النشر: طبق برنامه الجامع الکبیر.

بلاذری سخن امیرمؤمنان علیه السلام این گونه نقل کرده است:

إن الله بعث محمداً صلى الله علیه وسلم فدعا إلى الإیمان بالله والتوحید له، فکنا أهل البیت أول من آمن وأناب،

البلاذری، أحمد بن یحیی بن جابر (متوفاى279هـ)، أنساب الأشراف، ج 1، ص 319، طبق برنامه الجامع الکبیر.


امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

ابو عبیده می‌گوید: معاویه به علی بن ابی طالب نوشت:

ای ابو الحسن من فضائل فراوانی دارم و پدرم در زمان جاهلیت سرور بود و در زمان اسلام پادشاه شدم و من خویشاوند رسول خدا و دائی مؤمنان و نویسنده وحی هستم.

علی فرمود: آیا به واسطه فضائل به علی فخر فروشی می‌کنی ای پسر جگر خوار!

سپس علی فرمود: این غلام بنویس:

محمد رسول خدا،‌ برادر و پدر خانم من و حمزه سید الشهداء عموی من است.

و جعفری که صبح و شام همراه فرشتگان در پرواز است،‌ پسر مادر من است.

دختر پیامبر در خانه من و خانم من است گوشت او با خون و گوشت من مخلوط شده است.

دو نوه احمد فرزندان من از دختر پیامبر هستند،‌ پس برای کدام یکی از شما همانند من از پیامبر سهم دارند!

قبل از همه شما اسلام آوردم در حالی که کوچک بودم و هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم.

معاویه گفـت: این نامه را مخفی کنید تا اهل شام نخوانند و به سوی پسر ابو طالب تمایل پیدا نکنند.

ابن عساکر الدمشقی الشافعی، أبی القاسم علی بن الحسن إبن هبة الله بن عبد الله،(متوفاى571هـ)، تاریخ مدینة دمشق وذکر فضلها وتسمیة من حلها من الأماثل، ج 42، ص521، تحقیق: محب الدین أبی سعید عمر بن غرامة العمری، ناشر: دار الفکر - بیروت - 1995.

نکته جالب این که معاویه از ترس این که این نامه به دست مردم شام بیفتد،‌ توصیه کرد باید آن را مخفی کنند.

نکته: مسلم بودن اشعار حضرت در نزد علمای شیعه و اهل سنت

اشعار فوق در نزد علمای شیعه و اهل سنت صحیح و مشهور و مورد قبول است.

 

الف) بیهقی: حفظ این اشعار واجب است:

ابن حجر هیثمی بعد از این که این اشعار را نقل کرده، سخن جالبی را از بیهقی نقل کرده است:

قال البیهقی إن هذا الشعر مما یجب على کل أحد متوان فی علی حفظه لیعلم مفاخره فی الإسلام .

بیهقی گفته است: برای هر کسی که علی برایش مهم است واجب است که این شعر را حفظ کند تا افتخارات ایشان را در اسلام بداند.

الهیثمی، ابوالعباس أحمد بن محمد بن علی ابن حجر (متوفاى973هـ)، الصواعق المحرقة علی أهل الرفض والضلال والزندقة، ج 2، ص 387، تحقیق: عبد الرحمن بن عبد الله الترکی - کامل محمد الخراط، ناشر: مؤسسة الرسالة - لبنان، الطبعة: الأولى، 1417هـ - 1997م.

قندوزی حنفی سخن بیقهی را این گونه آورده است:

قال البیهقی: إن هذا الشعر مما یجب على کل مؤمن أن یحفظه، لیعلم مفاخر علی فی الاسلام. (انتهى).

حفظ این شعر برای هر مؤمنی واجب است ...

القندوزی الحنفی، الشیخ سلیمان بن إبراهیم (متوفاى1294هـ) ینابیع المودة لذوی القربى، ج 2 ، ص420، تحقیق: سید علی جمال أشرف الحسینی، ناشر: دار الأسوة للطباعة والنشرـ قم، الطبعة:الأولى1416هـ .

 

ب) محمد بن طلحه شافعی: این اشعار را از راویان موثق نقل کرده اند:

متن سخن محمد بن طلحه در باره اشعار این است:

وأکثر الأقوال وأشهرها أنه لم یکن بالغا، فإنه أول من أسلم وآمن برسول الله ( ص ) من الذکور، وقد ذکر (علیه السلام) ذلک وأشار إلیه فی أبیات قالها بعد ذلک بمدة مدیدة نقلها عنه الثقات، ورواها النقلة الأثبات :

محمد النبی أخی وصنوی * وحمزة سید الشهداء عمی

وجعفر الذی یضحی ویمسی * یطیر مع الملائکة ابن أمی

 وبنت محمد سکنی وعرسی * منوط لحمها بدمی ولحمی

وسبطا أحمد ولدای منها * فأیکم له سهم کسهمی

سبقتکم إلى الإسلام طرا * غلاما ما بلغت أوان حلمی

بیشترین اقوال و مشهور ترین آنها بر این است که حضرت علی در هنگام اسلام آوردن، بالغ نبوده است؛‌ زیرا او نخستین فرد از میان مردان است که به رسو خدا ایمان آورد. آن حضرت این مطلب را بیان کرده و در شعرهایی که آن را وراویان موثق نقل کرده، به این مطلب اشاره کرده است: ....

الشافعی، محمد بن طلحة (متوفای652هـ)، مطالب السؤول فی مناقب آل الرسول (ع)، ص 61، تحقیق : ماجد ابن أحمد العطیة. طبق برنامه کتابخانه اهل بیت.

 

ج) ابن صباغ مالکی: روایان موثق شعر را نقل کرده اند

ابن صباغ در بحث این که علی نخستین مسلمان است و قبل از این که به بلوغ برسد،  اسلام آورد، می‌گوید:

وقد أشار علی بن أبی طالب کرم الله وجهه إلى شیء من ذلک فی أبیات قالها رواها عنه الثقات الأثبات وهی هذه الأبیات :

 محمد النبی أخی وصنوی * وحمزة سید الشهداء عمی ....

سبقتکم إلى الإسلام طفلا * صغیرا ما بلغت أوان حلمی

علی بن ابی‌طالب به این مطلب در ابیاتی که آن را اشخاص موثق روایت کرده اند،‌ اشاره کرده است: ...

المالکی، علی بن محمد بن أحمد المالکی المکی المعروف بابن الصباغ (متوفای885هـ)، الفصول المهمة فی معرفة الأئمة، ج 1، ص 188، تحقیق: سامی الغریری، ناشر: دار الحدیث للطباعة والنشر  مرکز الطباعة والنشر فی دار الحدیث – قم، الطبعة الأولى: 1422

 

د) استدلال علمای شیعه و سنی به این شعر

1. ابن قدامة

ابن قدامه در دو کتابش بحثی را مطرح کرده است که نباید کودک را از قبول اسلام منع کرد و برای اثبات این مطلب به اشعار امیرمؤمنان علیه السلام استدلال کرده که آن حضرت در کودکی ایمان آورد:

ولأن ما ذکرناه إجماع فإن علیا رضی الله عنه أسلم صبیا وقال سبقتکم إلى الإسلام طرا صبیا ما بلغت أوان حلم.

آنچه را ما ذکر کردیم مورد اجماع است؛‌ زیرا علی در حالی که کودک بود اسلام آورد و فرمود:

قبل از همه شما اسلام آوردم، در حالی که کودک بودم و به حد بلوغ نرسیده بودم.

المقدسی الحنبلی، ابومحمد عبد الله بن أحمد بن قدامة (متوفاى620هـ)، المغنی فی فقه الإمام أحمد بن حنبل الشیبانی، ج 9، ص 23، ناشر: دار الفکر - بیروت، الطبعة: الأولى، 1405هـ.

الشرح الکبیر لابن قدامة ج10، ص84

امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

 

4. ابن کثیر دمشقی:

ابن کثیر از علمای اهل سنت نیز این اشعار را با این سند نقل کرده است:

وقال أبو بکر بن درید قال وأخبرنا عن دماد [رفیع بن سلمة بن مسلم] عن أبى عبیدة [معمر بن المثنى] قال کتب معاویة إلى على یا أبا الحسن إن لى فضائل کثیرة وکان أبى سیدا فى الجاهلیة وصرت ملکا فى الاسلام وأنا صهر رسول الله وخال المؤمنین وکاتب الوحى فقال على أبالفضائل یفخر على ابن آکلة الأکباد ثم قال اکتب یا غلام:

ابو عبیده می‌گوید:‌ معاویه به علی نوشت،‌ ای ابو الحسن! من فضائل بی شمار دارم،‌پدرم در جاهلیت آقا بود و من در اسلام پادشاه شدم. من خویشاوند پیامبر و دائی مؤمنان و کاتب وحی هستم. علی در جواب نوشت: آیا به فضائل فخر می‌کنید ای پسر جگر خوار. سپس به غلامش گفت: بنویس..

محمد النبى أخى وصهری                  وحمزة سید الشهداء عمى

 

وجعفر الذى یمسى ویضحى               یطیر مع الملائکة ابن أمى 

 

 

وبنت محمد سکنی وعرسی              مسوط لحمها بدمی ولحمی 

 

 

وسبطا أحمد ولدای منها                   فأیکم له سهم کسهمی 

 

 

سبقتکم إلى الاسلام طرا                  صغیرا ما بلغت أوان حلمى 

 

قال فقال معاویة اخفوا هذا الکتاب لا یقرأه أهل الشام فیمیلون إلى ابن أبى طالب. وهذا منقطع بین أبى عبیدة وزمان على ومعاویة.

معاویه گفت: این نامه را مخفی کنید،‌ مردم شام نخوانند تا به سوی علی بن ابی طالب متمایل نشوند. ابن کثیر می‌گوید:‌ بین ابو عبیده وعلی و معاویه انقطاع وجود دارد.

ابن کثیر الدمشقی، ابوالفداء إسماعیل بن عمر القرشی (متوفاى774هـ)، البدایة والنهایة، ج 8، ص8، ناشر: مکتبة المعارف – بیروت.

 

5. منصور بن یونس

در بحث این که آیا اسلام آوردن کودک صحیح است یانه؟ ایشان تصریح می‌کند که اگر کودک عاقل باشد، اسلام آوردنش صحیح است و به این اشعار امیر مؤمنان علیه السلام استدلال کرده است:

وإن عقل الصبی الإسلام صح إسلامه إن کان ممیزا لإسلام علی بن أبی طالب وهو صبی وعد ذلک من مناقبه وسبقه وقال:

 سبقتکم إلى الإسلام طرا      صبیا ما بلغت أوان حلمی

اگر اسلام آوردن کودک از روی عقل و تمیز باشد، اسلام آوردنش صحیح است؛‌ زیرا علی بن ابی‌طالب در حالی که کودک بود، اسلام آورد و این مطلب از مناقب ایشان شمرده شده است...

البهوتی الحنبلی، منصور بن یونس بن إدریس (متوفاى 1051هـ)، کشاف القناع عن متن الإقناع وهی تعلیقة على متن وهو کتاب الإقناع للحجاوی الصالحی، ج6، ص175، ناشر: تحقیق: هلال مصیلحی مصطفی هلال، دار الفکر - بیروت – 1402هـ.

 

6. ابن قیم الجوزیه:

زرعی دمشقی که مشهور به ابن قیم الجوزیه است، در این بحث که قول و گفتار کودک مورد قبول است، به چند دلیل استدلال کرده و از جمله به اسلام آوردن حضرت علی علیه السلام و افتخار ایشان به این مطلب.

ولأن هذا إجماع الصحابة فإن علیا رضی الله عنه أسلم صبیا وکان یفتخر بذلک ویقول

 

سبقتکم إلى الإسلام طرا        صبیا ما بلغت أوان حلمی 

 

فکیف یقال إن إسلامه کان باطلا لا یصح.

 و به دلیل اجماع صحابه؛ زیرا علی رضی الله عنه در حال کودکی اسلام ‌آور و به آن افتخار می‌کرد. ...

الزرعی الدمشقی الحنبلی، شمس الدین ابوعبد الله محمد بن أبی بکر أیوب (مشهور به ابن القیم الجوزیة ) (متوفاى751هـ)، أحکام أهل الذمة، ج 2، ص 905 ، تحقیق : یوسف أحمد البکری - شاکر توفیق العاروری، دار النشر : رمادى للنشر - دار ابن حزم - الدمام – بیروت، الطبعة : الأولى، 1418 - 1997،

 

7. سرخسی شافعی:

وی نیز به این شعر استدلال کرده است:

وإن علیا رضی الله عنه أسلم وهو صبی وحسن إسلامه حتى افتخر به فی شعره قال:

 سبقتکم إلى الإسلام طرا                غلاما ما بلغت أوان حلمی

علی که خداوند از او راضی باد، در حالی‌که کودک بود، اسلام آورد و اسلام خودش را تحسین کرد، تا اینکه به آن افتخار کرد در شعر خود:

از همه شما در اسلام آوردن پیشی گرفتم در حالی‌که کودک بودم و به حد بلوغ نرسیده بودم.

السرخسی الحنفی، شمس الدین ابوبکر محمد بن أبی سهل (متوفاى483هـ )، المبسوط، ج10، ص121، ناشر: دار المعرفة – بیروت.

 

 

8. سبط ابن جوزی

ایشان نیز این شعر امام علی علیه السلام را نقل کرده و در پایان تصریح کرده است که اگر اسلام آودنش صحیح نبود،‌ به آن افتخار نمی‌کرد:

وروى الخلال أنه أسلم وهو ابن عشر سنین وقد تمدح وقال:

 

 سبقتکم إلى الإسلام طرا                صغیرا ما بلغت أوان حلمی 

 

فلولا أن إسلامه صحیح لما افتخر به.

سبط بن الجوزی الحنفی، شمس الدین أبوالمظفر یوسف بن فرغلی بن عبد الله البغدادی (متوفاى654هـ)، إیثار الإنصاف فی آثار الخلاف، ج1، ص246، تحقیق: ناصر العلی الناصر الخلیفی، ناشر: دار السلام - القاهرة ، الطبعة: الأولى، 1408هـ.

 

9. غزنوی حنفی

ایشان بحث صحت اسلام کودک را مطرح کرده و گفته است ابو حنیفه اسلام کودک را صحیح می‌داند ویکی از دلائلش افتخار حضرت علی به آن است:

حجة أبی حنیفة رضی الله عنه

أن علیا رضی الله عنه أسلم وهو ابن ثمان سنین وروى الخلال وهو ابن عشر سنین وقد صحح النبی صلى الله علیه وسلم إسلامه وافتخر علی رضی الله عنه بذلک وتمدح به حیث قال:

 

 سبقتکم إلى الإسلام طرا                صغیرا ما بلغت أوان حلمی 

 

فلو لم یکن إیمانه صحیحا لما افتخر به النبی صلى الله علیه وسلم ...

دلیل ابوحنیفه این است که علی در حالی که هشت سال داشت اسلام ‌آورد و به روایت خلال ده ساله بود. رسول خدا صلی الله علیه وآله اسلام را صحیح دانسته و خودش نیز به آن افتخار کرده و آن را ستوده است:

از همه شما در اسلام آوردن پیشی گرفتم در حالی‌که کودک بودم و به حد بلوغ نرسیده بودم.

پس اگر ایمان آوردن علی صحیح نبود، رسول خدا به آن افتخار نمی‌کرد

الغزنوی الحنفی، أبی حفص عمر (متوفای773،هـ) الغرة المنیفة فی تحقیق بعض مسائل الإمام أبی حنیفة، ج 1، ص 126، تحقیق : محمد زاهد بن الحسن الکوثری --- قدم له وعلق علیه، دار النشر : مکتبة الإمام أبی حنیفة – بیروت، الطبعة : الثانیة، 1988

نتیجه:

امیر مؤمنان علیه السلام خودش را با عبارات مختلف نخستین مسلمان معرفی کرده و سخن ایشان را علمای اهل سنت حد اقل با چهار سند معتبر از طرق و اسناد متعدد نقل کرده اند.


امیرالمومنین علیه السلام، نخستین مسلمان

ب: طاووس از ابن عباس: «أول من اسلم علی» (سند صحیح)

احمد بن عمرو شیبانی در کتاب «الآحاد والمثانی» روایت ابن عباس را از طریق طاووس نقل کرده است:

185 حدثنا أحمد بن الفرات نا عبد الرزاق عن معمر عن بن طاوس عن أبیه عن بن عباس رضی الله عنه قال أول من أسلم علی رضی الله عنه.

ابن عباس نقل کرده است که فرمود: نخستین کسی که اسلام آورد،‌ علی رضی الله عنه است.

الشیبانی، أحمد بن عمرو بن الضحاک ابوبکر (متوفاى 287هـ)، الآحاد والمثانی، ج 1، ص 151،‌ تحقیق: د. باسم فیصل أحمد الجوابرة، ناشر:دار الرایة - الریاض، الطبعة: الأولى، 1411 – 1991م.

 

تصحیح سند روایت از سوی علمای اهل سنت:

ابن ابی‌عاصم بعد از نقل روایت، سند روایت را صحیح می‌داند و می‌نویسد:

71 حدثنا أبو مسعود ثنا عبد الرزاق عن معمر عن ابن طاووس عن أبیه عن ابن عباس قال أول من أسلم علی وإسناده صحیح.

الشیبانی، أحمد بن عمرو بن أبی عاصم أبو بکر (متوفای287هـ)، الأوائل لابن أبی عاصم، ج 1، ص 79،‌تحقیق: محمد بن ناصر العجمی، دار النشر: دار الخلفاء للکتاب الإسلامی – الکویت، طبق برنامه الجامع الکبیر

زین الدین عراقی نیز این روایت را تصحیح کرده است:

وروى الطبرانى بإسناد صحیح من روایة عبد الرزاق عن معمر عن ابن طاوس عن أبیه عن ابن عباس قال أول من أسلم على.

العراقی، أبو الفضل زین الدین عبد الرحیم بن الحسین (متوفاى806هـ)، التقیید والإیضاح شرح مقدمة ابن الصلاح، ج 1، ص310، تحقیق : عبد الرحمن محمد عثمان، ناشر : دار الفکر للنشر والتوزیع - بیروت، الطبعة : الأولى، 1389هـ - 1970م .

ج: عمرو بن میمون از ابن عباس : «علی اول من أسلم بعد خدیجة» (سند صحیح)

روایت ابن عباس از طریق عمرو بن میمون نیز در طبقات ابن سعد با سند معتبر نقل شده است:

قال أخبرنا یحیى بن حماد البصری قال قال أخبرنا أبو عوانة عن أبی بلج عن عمرو بن میمون عن بن عباس قال أول من أسلم من الناس بعد خدیجة علی.

ابن عباس گفته است: نخستین کسی که بعد از حضرت خدیجه اسلام آورد، علی است.

الزهری، محمد بن سعد بن منیع ابوعبدالله البصری (متوفاى230هـ)، الطبقات الکبرى، ج 3، ص 21، ناشر: دار صادر - بیروت.

احمد بن حنبل در کتاب «مسند و فضائل الصحابة» این روایت را با تفصیل بیشتر این گونه نقل کرده است:

حدثنا عبد اللَّهِ حدثنی أبی ثنا یحیى بن حَمَّادٍ ثنا أبو عَوَانَةَ ثنا أبو بَلْجٍ ثنا عَمْرُو بن مَیْمُونٍ قال إنی لَجَالِسٌ إلى بن عَبَّاسٍ إذا أَتَاهُ تِسْعَةُ رَهْطٍ فَقَالُوا یا أَبَا عَبَّاسٍ أما ان تَقُومَ مَعَنَا واما أَنْ تخلونا هَؤُلاَءِ قال فقال بن عَبَّاسٍ بَلْ أَقُومُ مَعَکُمْ قال وهو یَوْمَئِذٍ صَحِیحٌ قبل أَنْ یَعْمَى قال فابتدؤا فَتَحَدَّثُوا فَلاَ ندری ما قالوا .... قال وکان أَوَّلَ من أَسْلَمَ مِنَ الناس بَعْدَ خَدِیجَةَ...

عمرو بن میمون مى‏گوید: با عبد اللَّه بن عباس نشسته بودم افرادى که در نه گروه بودند نزد او آمدند و گفتند: یا برخیز و با ما بیا و یا شما ما را با ابن عباس تنها گذارید. این ماجرا زمانى بود که ابن عباس بینا بود و هنوز کور نشده بود. ابن عباس گفت: من با شما مى‏آیم [آنان به گوشه‏اى رفتند و] با ابن عباس مشغول گفت و گو شدند. من نمى‏فهمیدم چه مى‏گویند. پس از مدتى عبد اللَّه بن عباس در حالى که لباسش را تکان مى‏داد تا غبارش فروریزد آمد و گفت: اف بر آنان، به مردى دشنام مى‏دهند و از او عیب‏جویى مى‏کنند که ده ویژگى براى اوست. ...

پنجمین ویژگی علی این است که او نخستین کسى بود که پس از خدیجه اسلام آورد.

مسند أحمد بن حنبل  ج 1، ص 330

الشیبانی، ابوعبد الله أحمد بن حنبل (متوفاى241هـ)، فضائل الصحابة، ج 2، ص 684، تحقیق د. وصی الله محمد عباس، ناشر: مؤسسة الرسالة - بیروت، الطبعة: الأولى، 1403هـ – 1983م.

 

تصحیح سند روایت از سوی علمای اهل سنت:

ابن ابی عاصم بعد از نقل روایت،‌ سندش را حسن می‌داند:

136 حدثنا أبو موسى ثنا یحیى بن حماد ثنا أبو عوانة عن یحیى بن سلیم بن بلج عن عمرو بن میمون عن ابن عباس قال وکان أول من أسلم من الناس مع رسول الله صلى الله علیه وسلم علی بعد خدیجة وإسناده حسن.

الأوائل لابن أبی عاصم، ج 1، ص 97

حاکم نیشابوری نیز روایت را تصحیح کرده و ذهبی نیز در تعلیقه اش بر این کتاب،‌ روایت را صحیح می‌داند:

4652 أخبرنا أبو بکر أحمد بن جعفر بن حمدان القطیعی ببغداد من أصل کتابه ثنا عبد الله بن أحمد بن حنبل حدثنی أبی ثنا یحیى بن حماد ثنا أبو عوانة ثنا أبو بلج ثنا عمرو بن میمون قال إنی لجالس عند بن عباس إذ أتاه تسعة رهط ... قال بن عباس وکان علی أول من آمن من الناس بعد خدیجة رضی الله عنها ... هذا حدیث صحیح الإسناد ولم یخرجاه بهذه السیاقة

تعلیق الذهبی فی التلخیص : صحیح

المستدرک على الصحیحین، ج 3، ص 143

زین الدین عراقی نیز سند روایت را حسن دانسته است:

رواه أحمد والطبرانى من روایة أبى بلج عن عمرو بن میمون عن ابن عباس فذکر فضایل لعلى ثم قال وکان أول من أسلم من الناس بعد خدیجة

وهذا إسناد جید وأبو بلج وإن قال البخارى فیه نظر فقد وثقه ابن معین وأبو حاتم والنسائى وابن سعد والدارقطنى.

سند این روایت خوب است و در باره ابو بلج گرچه بخاری نظر دارد ولی ابن معین، ابو حاتم، نسائی، ابن سعد و دار قطنی وی را توثیق کرده  اند.

العراقی، أبو الفضل زین الدین عبد الرحیم بن الحسین (متوفاى806هـ)، التقیید والإیضاح شرح مقدمة ابن الصلاح، ج 1، ص311، تحقیق : عبد الرحمن محمد عثمان، ناشر : دار الفکر للنشر والتوزیع - بیروت، الطبعة : الأولى، 1389هـ - 1970م .

البانی نیز این روایت را در تحقیقی که بر کتاب «السنة ابن ابی‌عاصم دارد،‌ نقد نکرده است:

1351 حدثنا محمد بن المثنى حدثنا یحیى بن حماد حدثنا أبو عوانة عن یحیى بن سلیم أبی بلج عن عمرو بن میمون عن ابن عباس ... قال وکان أول من أسلم من الناس بعد خدیجة.

الشیبانی، عمرو بن أبی عاصم الضحاک (متوفاى287هـ)، السنة، تحقیق: محمد ناصر الدین الألبانی، ج 2   ص 603، ناشر: المکتب الإسلامی - بیروت، الطبعة: الأولى، 1400هـ.

د: مقسم از ابن عباس : «أول من أسلم علی» (سند معتبر)

در طریق دیگر این روایت،‌ مقسم است که در کتاب «المصنف» ابن ابی شیبه نقل شده است:

20392 أخبرنا عبد الرزاق عن معمر عن عثمان الجزری عن مقسم عن بن عباس قال أول من أسلم علی.

 

الصنعانی، أبو بکر عبد الرزاق بن همام (متوفای211هـ)، المصنف، ج 11، ص 227، تحقیق : حبیب الرحمن الأعظمی، دار النشر: المکتب الإسلامی – بیروت، الطبعة : الثانیة 1403 

 

 

بررسی سند روایت

عبد الرزاق و معمر

عبد الرزاق و معمر که از مشایخ بخاری هستند ، و نیازی به بررسی سندی ندارد

عثمان الجزری

این روای را ابن حبان در ثقات خویش آورده است :

عثمان بن عمرو بن ساج الحرانی أخو الولید بن عمرو بن ساج یروى عن خصیف ویعقوب بن عطاء روى عنه أهل بلده وهو الذی یروى عنه المعتمر بن سلیمان ویقول حدثنی عثمان بن ساج المروزی

الثقات ج 8، ص 449 ش 14367

مقسم بن بجرة‌

او از روات بخاری است

509 د خ 4 البخاری والأربعة مقسم بن بجرة ... وقال أبو حاتم صالح الحدیث لا بأس به وقال بن سعد أجمعوا على انه توفی سنة إحدى ومائة ... وقال بن شاهین فی الثقات قال أحمد بن صالح المصری ثقة ثبت لا شک فیه وقال العجلی مکی تابعی ثقة وقال یعقوب بن سفیان والدار قطنی ثقة

 

تهذیب التهذیب ج10، ص256، ش 509 

 

ابن عباس :‌

صحابی است و نیازی به بررسی سندی ندارد .

هـ: عکرمة از ابن عباس : «علی اول عربی وعجمی صلی مع رسول الله (ص)»

عکرمه روایت را با تعبیر دیگر از ابن عباس نقل کرده و آن این که:‌ علی نخستین فرد از میان عرب و عجم است که با رسول خدا صلی الله علیه وآله نماز خواند:

حدثنا أحمد بن محمد قال حدثنا أحمد بن الفضل قال حدثنا محمد بن جریر قال حدثنا أحمد بن عبد الله الدقاق قال حدثنا مفضل بن صالح عن سماک بن حرب عن عکرمة عن ابن عباس قال لعلى أربع خصال لیست لأحد غیره هو أول عربى وعجمى صلى مع رسول الله صلى الله علیه وسلم وهو الذى کان لواؤه معه فى کل زحف وهو الذى صبر معه یوم فر عنه غیره وهو الذى غسله وأدخله قبره.

 ابن عباس می‌گوید:‌ برای علی چهار ویژگی است که دیگران ندارند: او نخستین فرد از میان عرب و عجم است که همراه رسول خدا صلی الله علیه وسلم نماز خواند، در تمام جنگها پرچم رسول خدا به دست ایشان بود، او کسی است که همراه پیامبر ماند در روزی که دیگران از نزدش فرار کردند و او کسی استکه رسول خدا را غسل دارد و وارد قبرش ساخت.

ابن عبد البر النمری القرطبی المالکی، ابوعمر یوسف بن عبد الله بن عبد البر (متوفاى463هـ)، الاستیعاب فی معرفة الأصحاب، ج 3، ص1090، تحقیق: علی محمد البجاوی، ناشر: دار الجیل - بیروت، الطبعة: الأولى، 1412هـ.

روشن شد که تعبیرات مختلفی از ابن عباس در نخستین مسلمان بودن امیر مؤمنان علیه السلام نقل شده و چند سند آن معتبر است . 


۲۸ بهترین داروی گیاهی برای رشد مو

۲۸ بهترین داروی گیاهی برای رشد مو

سال‌هاست که افراد از مواد گیاهی برای تغذیه پوست سر و تحریک رشد مو استفاده می‌کنند. همانطور که می‌دانید لیست مواد گیاهی که برای این منظور مورد استفاده قرار می‌گیرد بسیار طولانی است.


در این مقاله سعی داریم چند مورد از این گیاهان را با هم مرور کنیم.


خواص آلوئه ورا برای تقویت مو



آلوئه ورا:

آنزیم‌هایی که در آلوئه ورا وجود دارد می‌تواند پوست مرده را حل کند. آلوئه ورا حاوی سالیسیلیک اسید است. همانطور که می‌دانید سالیسیلیک اسید یک ماده ضد التهابی و آنتی بیوتیک است. ژلی که از گیاه آلوئه ورا تهیه می‌شود می‌تواند یک مرطوب کننده عالی باشد. این ژل ساختاری شبیه کراتین دارد. کراتین پروتئینی است که پوست و مو را تشکیل می‌دهد. به همین خاطر آلوئه ورا یکی از بهترین مواد برای رشد موهای شماست.


 


آمله یا انگور هندی:

 


آمله که با عنوان انگور هندی نیز شناخته می‌شود حاوی انتی اکسیدان‌های متعددی همچون ویتامین C است که برای تولید کلاژن ضروری اند. افزایش سطح کلاژن تولید موهای جدید را افزایش می‌دهد و باعث استحکام و تقویت آن می‌شود.


 


پودر آمله را با یک مرطوب کننده همچون روغن نارگیل ترکیب کنید و آن را روی پوست سر بمالید و سپس ماساژ دهید. بهتر است بدانید که آمله بهترین درمان خانگی برای سفید شدن زودرس موهاست.


 


ریحان:

 


ریحان سرشار از منیزیم است و اغلب یکی از مواد معدنی است که توسط انسان‌ها نادیده گرفته می‌شود. زمانی که ریحان بر روی مو و پوست سر اعمال می‌شود همانند یک ماده ضد التهابی عمل می‌کند و می‌تواند موها را تقویت کند و جریان خون در فولکیول‌های مو را افزایش دهد. همین امر باعث تحریک رشد موها خواهد شد.


 


بهیرنگراج:

 


این یک گیاه باستانی است که به نظر برای رشد طبیعی موها بسیار مفید است. شما می‌توانید از این گیاه برای تقویت و رشد موهای خود استفاده کنید.


 


ریشه گیاه باباآدم:

 


ریشه گیاه بابا آدم کاربردهای زیادی در پزشکی دارد. به عنوان مثال می‌توان از آن برای درمان پوست سر و به عنوان یک ماده ضد التهابی استفاده کرد. این گیاه سرشار از اسیدهای چرب است و می‌توان آن را به تنهایی یا به همراه سایر گیاهان همچون رزماری مورد استفاده قرار داد و سلامت پوست سر را تقویت کرد. همچنین این گیاه باعث می‌شود موهای قوی تری داشته باشید.


 


کالاندولا:

 


کالاندولا یا گل همیشه بهار سرشار از مواد معدنی و آنتی اکسیدان‌های مختلف است. روغن کالاندولا را می‌توان بر روی پوست سر اعمال کرد. این کار باعث می‌شود با افزایش تولید کلاژن و افزایش جریان خون در فولیکول‌ها مو، موهای قوی تر و مستحکم‌تری داشته باشید. شما می‌توانید از این گیاه به تنهایی یا به همراه سایر روغن‌های مرطوب کننده استفاده کنید.


 


شنبلیله:

 


شنبلیله یکی از گیاهانی است که ویتامین زیادی در خود دارد و می‌تواند جریان خون را بهبود ببخشد و رشد موها را تحریک کند. دانه‌های شنبیلیله را باید یک شب قبل از مصرف در آب خیس کنید و از آن یک خمیر تهیه نمایید.


 


خمیر شنبلیله را به طور مستقیم بر روی پوست سر بمالید یا آن را با ماست یونانی ترکیب کنید تا بتوانید از مزایای لاکتیک اسید موجود در ماست نیز بهره مند شوید. اجازه دهید این ترکیب سی دقیقه روی پوست سر بماند و سپس شستشو دهید.


 


دانه کتان

فواید دانه کتان برای تقویت مو


 


دانه کتان:

 


دانه کتان سرشار از اسیدهای چرب و آنتی اکسیدان‌هایی است که به حذف سموم و پوست مرده از روی پوست سر کمک می‌کند. دانه کتان را در آب بجوشانید تا یک ژل نرم به دست اید. سپس آن را بر روی پوست سر و موها اعمال کنید. این مرطوب کننده می‌تواند رشد موها را تحریک کند و باعث تقویت موهای موجود گردد.


 


افزایش رشد مو با پودر زنجبیل

افزایش رشد مو با پودر زنجبیل


 


ریشه زنجبیل:

 


روغن ریشه زنجبیل جریان خون در فولکیول‌های مو را افزایش می دهد و باعث می‌شود موهای قوی تر و سالم تری داشته باشید. ریشه زنجبیل همچنین یک ضد عفونی کننده و مرطوب کننده عالی است و همین امر موجب می‌شود شوره سر و سایر مواد را از روی مو بردارد.


 


آب قاشقی یا گوتو کولا:

 


این گیاه به طور سنتی برای درمان بیماری‌های داخلی و خارجی استفاده می‌شود.شما می‌توانید عصاره این گیاه را با روغن زیتون ترکیب کنید و سپس پوست سر را با آن ماساژ دهید. اینکار جریان خون را بهبود می‌بخشد و به شما کمک می‌کند موهای قوی تری داشته باشید.


 


ختمی:

 


گل ختمی حاوی ویتامین‌ها و آنتی اکسیدان‌هایی است که می‌تواند سلامت مو و پوست سر را بهبود ببخشد. شکوفه‌های تازه آن را به روغن نارگیل اضافه کنید و ترکیب نمایید تا خمیر نرمی ایجاد شود. زمانی که این خمیر را بر روی پوست سر اعمال می‌کنید، قادر خواهید بود رشد موها را بعد از چند وقت مشاهده کنید. همچنین این ماده از بروز شوره سر جلوگیری می‌کند.


 


رازک:

 


گل گیاه رازک حاوی روغنی است که می‌تواند به عنوان تحریک کننده برای رشد موها به کار رود. علاوه بر این،روغن گل رازک یک ضد عفونی کننده طبیعی است و می‌تواند به مبارزه با عفونت‌های موجود در سر کمک کند.


 


گیاهان دارویی افزایش رشد مو


 


گیاه دم اسبی:

 


این گیاه سرشار از مواد معدنی است و می‌تواند یک راه حل طبیعی برای تحریک رشد موها و داشتن پوستی سالم باشد. دم اسبی کار خود را با تحریک رگ‌های خونی انجام می‌دهد که اکسیژن مورد نیاز فولیکول‌های مو را تامین می‌کند.


 


گیاه دم اسبی حاوی کوئرستین است که یک فلاونوئید محسوب می‌شود. برای آماده کردن این گیاه، دم اسبی خشک شده را در آب فرو ببرید و اجازه دهید یک یا چند ساعت بماند. سپس آن را صاف کنید و آب آن را بگیرید. اجازه دهید آب در دمای اتاق خنک شود و سپس بر روی مو و پوست سر اعمال کنید.


 


اسطوخودوس:

 


روغن اسطوخودوس یک ماده ضد التهابی، ضد میکروبی و ضد عفونی کننده قدرتمند است. این روغن جریان خون در پوست سر را تحریک می‌کند، رشد موهای جدید را سرعت می‌بخشد و به تعادل تولید روغن‌های طبیعی موجود در پوست سر کمک می‌کند. شما می‌توانید این روغن را به همراه روغن‌های دیگر به کار ببرید.


 


شیرین بیان:

 


گلیکوزیدها، ساپونین‌های تری‌ترپنوئیدی و فلاونوئیدهایی که در شیرین بیان یافت می‌شود به تغذیه پوست سر کمک می‌کند و اسیب ناشی از عفونت قارچی، اگزما، حساسیت و قرار گرفتن در معرض مواد شیمیایی را بهبود می‌بخشد.


 


برای استفاده کردن از این گیاه، کافیست یک قاشق غذاخوری ریشه شیرین بیان خشک شده را به سه پیمانه آب جوش اضافه کنید. اجازه دهید ریشه ها به مدت یک یا چند ساعت در آب بمانند. سپس آب آن را صاف کنید و بر روی سر و پوست آن بمالید.


 


مارشمالو:

 


ریشه مارشمالو سرشار از موسیلاژ است که می‌تواند به مو کمک کند. مارشمالوی خشک را به مدت ۱۵ دقیقه بجوشانید. عصاره آن را خارج کنید و با نرم کننده طبیعی ترکیب نمایید.


 


Oat Straw:

 


این ماده نیز منبع دیگری از سیلیس و منیزیم است که سلامت پوست سر را بیشتر می‌کند و به رشد موها کمک می‌کند. سعی کنید این ماده را به مدت یک یا چند ساعت در آب قرار دهید. البته می‌توانید چای این ماده را نیز تهیه کنید و بنوشید.


 


جعفری:

 


جعفری که معمولا در هر آب و هوایی رشد می‌کند پر از ویتامین‌ها و آنتی اکسیدان‌هایی است که تولید کراتین و کلاژن را در پوست سر افزایش می‌دهد، باعث افزایش جریان خون می‌گردد و از سلامت موها و پوست سر محافظت می کند. جعفری همچنین در برگیرنده مس است که می‌تواند به تنظیم متابولیسم بدن و نیز سنتز ملانین کمک کند.


 


ملانین رنگدانه ای است که از پوست و مو در برابر آسیب نور خورشید محافظت می کند. شما می‌توانید جعفری را در آب جوش فرو ببرید یا آن را خرد کنید و با روغن ترکیب نمایید و بر روی پوست سر بگذارید. همچنین می توان جعفری را به سالادها،چای و مواد غذایی اضافه کرد. با اینحال زنان باردار باید از خوردن مقدار زیادی جعفری خودداری کنند زیرا باعث سقط جنین می‌شود.


 


نعناع:

 


روغن مرطوب کننده ای که حاوی نعناع باشد می‌تواند خاصی ضدقارچی و ضد التهابی از خود نشان دهد.هنگامی که این روغن بر روی پوست سر اعمال می‌شود می‌تواند به بهبود آسیب ناشی از مواد شیمیایی، میکروبی و سایر موارد کمک کند.همچنین این ماده به تحریک رشد مو و افزایش جریان خون کمک خواهد کرد.


 


میوه گل رز:

 


میوه گل رز یکی از بهترین منابع ویتامین C است و همین امر باعث شده است این گیاه یک تحریک کننده عالی برای رشد مو باشد. شما می‌توانید آن را در آب خیس کنید تا کمی نرم شود. سپس با مرطوب کننده ترکیب نمایید تا خمیر نرمی حاصل گردد.


 


روغن رزماری

خواص رزماری برای رشد مو


 


رزماری:

 


رزماری نیز جزو گیاهانی است که در بیشتر شرایط آب و هوایی رشد پیدا می‌کند. روغن رزماری سرشار از ویتامین است. این روغن خاصیت آنتی باکتریایی، آنتی اکسیدانی دارد.دو قاشق چایخوری از روغن رزماری را بردارید و با آن پوست سر خود را ماساژ دهید.


 


مریم گلی:

 


مریم گلی حاوی ویتامین‌های C، B و نیز منیزیم، روی و پتاسیم است که همه این موارد برای تقویت موها ضروری هستند. مریم گلی خاصیت ضد عفونی کننده و ضد حساسیت دارد و همین امر باعث شده است یک ماده خوب برای رشد موها باشد.روغن مریم گلی را به مرطوب کننده خود اضافه کنید یا یک محلول گیاهی از آب آن تهیه نمایید.


 


شیکاکی:

 


می‌توانید این گیاه را در آب خیس کنید و از آن یک شوینده طبیعی بسازید. موهای خود را با آن شستشو دهید یا خمیر آن را بر روی پوست سر بمالید. اینکار باعث تحریک رشد موها، تقویت ریشه مو و بهبود سلامت پوست سر می‌شود.


 


Soapnut:

 


این گیاه توسط افراد مختلفی مورد استفاده قرار می‌گیرد. این ماده یک شوینده طبیعی است و خاصیت ضد التهابی و ضد میکروبی دارد. شما می‌توانید از آن برای تغذیه پوست سر و فولیکول های مو استفاده کنید و موهای ضخیم و سالم تری داشته باشید.


 


آویشن

فواید تقویت موی آویشن


 


آویشن:

 


این گیاه خاصیت ضد عفونی کننده و ضد قارچی دارد. آویشن حاوی مواد معدنی همچون منیزیم، پتاسیم و سلنیم است که برای رشد موها ضروری اند. روغن اویشن را می توان با روغن حامل ترکیب کرد.


 


آب تره:

 


تَره، (نام‌های دیگر: کلشک، بولاغ اوتی، علف چشمه، شاهی آبی، ترتیزک آبی) گیاهی از تیره شب‌بوها به ارتفاع ۱۰ تا ۶۰ سانتی متر با برگ‌های کوچک به رنگ سبز تیره و گل‌های خوشه‌ای کوچک سفید و ساقه‌های خزنده است. این گیاه سرشار از ویتامین‌ها و مواد معدنی است که برای سلامت و رشد موها بسیار مفیدند.


 


بومادران:

 


بومادران خاصیت ضد التهابی، ضد عفونی کننده دارد و قابض است. همین امر باعث می شود برای رشد موها عالی باشد. از آنجایی که این گیاه سرشار از ساپونین و اسیدهای چرب است عصاره آن می‌تواند شوینده طبیعی مو و پوست سر باشد.


 


گیاه یوکا:

 


این گیاه کاربردهای زیادی دارد و می‌توان از آن به عنوان شوینده طبیعی برای موها استفاده کرد. همچنین این گیاه برای رشد مو میتواند مفید باشد.


نماز و جلوگیری از فحش

کرامت انسان در تقواست

قرآن کریم، محور کرامت انسان را تقوا می داند و اعلام می دارد که چیزی جز تقوا، مایة کرامت نیست؛ «یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و... ان اکرمکم عندالله اتقیکم»؛10یعنی ای مردم! ما شما را مذکر و مؤنت آفریدیم و شرط کرامت و بزرگواری شما را تقوا قرار دادیم.

مرد و زن بودن، ارتباطی با کرامت ندارد. نه مرد بودن شرط کرامت است و نه زن بودن مانع آن است؛ چون کرامت، صفت روح است و روح انسان، نه مؤنث است و نه مذکر. نر و ماده بودن، صفت جسم است. روح انسان، مجرد است و همة فضایل اخلاقی، به روح آدمی برمی گردد. بنابراین، نه مرد بودن، مایة فخر است و نه زن بودن، مانع کرامت است؛ بلکه مدار کرامت نزد خدای سبحان، همانا تقواست. از این رو در قرآن کریم آمده است: «ان اکرمکم عندالله اتقیکم».

این آیه، معیار کرامت انسان را در تقوا منحصر کرده است و جز تقوا، هر معیار دیگری را (اعم از ثروت، زیبایی، نژاد، قبیله، جنسیت، رنگ پوست، علم، سابقة علمی، اجتماعی و سیاسی و...) نفی می کند.11

پی نوشت:

1. لیل، آیة 5-7.

2. برگرفته از ترجمة قرآن براساس تفسیر المیزان، سیدمحمدرضا صفوی.

3. لیل، آیه 8-10.

4. تقریرات درس تفسیر، سورة یونس، آیة 88.

5. شرح حدیث جنود عقل و جهل، ص69.

6. همان گونه که در قانون سوم نیوتن آمده، هر عملی، عکس العملی دارد که از نظر نیرو، معادل یکدیگرند؛ یعنی اگر شما به دیواری مشت بزنید، همان گونه که دیوار مورد فشار قرار می گیرد، به همان میزان از جانب دیوار، فشاری به دست شما وارد می شود و هر چه شدت مشت زدن بیشتر باشد، عکس العمل دیوار نیز شدیدتر است؛ به گونه ای که امکان زخم شدن و حتی شکسته شدن دست شما وجود دارد.

7. نساء، آیة 103.

8. نماز و نمازگزاران، ص12.

9. وسائل الشیعه، ج 4، ص 161.

10. حجرات، آیة 13.

11. آیت الله جوادی آملی، کرامت در قرآن، ص47-48.


ارشمیدس در حمام

عروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

ارشمیدس در حمام

عروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

رمان شوهر غیرتی من/پارت سی

ماشین صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:


_گمشو پایین!

با ترس از ماشین پیاده شدم و به صورت عصبی ارباب زاده خیره شدم پوزخندی به صورت وحشت زده ام زد و رو به آدماش گفت:

_بیاریدش عمارت!

آدماش به سمتم اومدند که با گریه گفتم:

_خودم میام

و دنبال ارباب زاده حرکت کردم وقتی داخل عمارت شدیم صدای جیغ زنی اومد:

_تو چیکار کردی اهورا!؟

صدای آروم و خونسرد ارباب زاده بلند شد:

_مامان نازگل بهتره آروم باشید!

نگاهم به زن خوشگل روبروم افتاد که با چهره معصومش داشت به ارباب زاده نگاه میکرد

_پسرم

ارباب زاده نگاه عمیق و طولانی بهش انداخت که ساکت شد و دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد

_ارباب زاده تو رو خدا بزارید من برم!

با شنیدن صدام تیز به سمتم برگشت عصبی بهم خیره شد و فریاد زد

_خفه شو

با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم و با ترس بهش خیره شدم جرئت حرف زدن نداشتم اصلا

میترسیدم یه کلمه حرف بزنم و ارباب زاده عصبی بشه!

صدای مادر ارباب زاده بلند شد

_پسرم بیا باهات حرف دارم

و حرکت کرد ارباب زاده هم دنبالش رفت حالا من و یه خدمتکار زن مونده بودیم که اصلا نمیشناختمش بهش خیره شده بودم که به سمتم اومد و گفت:

_دخترم خوبی!؟

با صدای گرفته ای جوابش رو دادم:

_خوبم!

_اما رنگ به صورت نداری دخترم ….

صدایی باعث شد حرفش نصفه بمونه

_خاله فرنگیس مهمون داریم!؟

با شنیدن صدای دختر جوونی بهش خیره شدم یه دختر جوون که صورت زیبایی داشت و باعث میشد آدم چند دقیقه محو زیبایی صورتش بشه!

_عروس خونبس ارباب!

صدای بهت زده دختره بلند شد

_چی!

اون زن خدمتکار که حالا فهمیده بودم اسمش فرنگیس ساکت شد و بهش خیره شد من هم سرم رو پایین انداختم که صدای اون دختره بلند شد

_باورم نمیشه داداش من نمیتونه همچین ظلمی بکنه!


صدای ارباب زاده اومد:

_چیشده ترنج !؟

ترنج خواهر ارباب زاده به سمتش برگشت و با بهت بهش خیره شد و گفت:

_تو واقعا میخوای با این دختر بچه ازدواج کنی داداش !؟

_بله

_اما اون فقط یه بچه اس تو چجوری میتونی همچین کاری بکنی داداش !؟

صدای محکم ارباب زاده بلند شد

_ترنج برو تو اتاقت!

_داداش

_ترنج

صداش انقدر بلند بود که من به جای خواهرش ترسیدم با رفتن خواهرش به سمت من اومد با پوزخند بهم خیره شد و رو به فرنگیس کرد و گفت:

_ببر آماده اش کن برای فردا!

_چشم ارباب زاده

فرنگیس بهم خیره شد و گفت:

_راه بیفت

ناچار دنبالش راه افتادم میدونستم دیگه هیچ راه خلاصی وجود نداره و من باید با این سرنوشت کنار بیام شاید تقدیر من این بود که عروس ارباب زاده بشم!

_فرنگیس!

با شنیدن صدای مرد مسنی ایستاد بهش خیره شدم که صدای فرنگیس بلند شد

_بله ارباب سالار!؟

_این دختر کیه!؟

_عروس خونبس ارباب سالار!


اخماش رو توهم کشید و گفت:

_اهورا کجاست فرنگیس !؟

_پایین ارباب سالار

سری تکون داد و رفت به سمت فرنگیس خانوم برگشتم و گفتم:

_این کی بود !؟

زبونش رو گاز گرفت و گفت:

_باید بهش بگی ارباب سالار پدر ارباب زاده است!

_اسم ارباب زاده اهوراست!؟

_آره ، راه بیفت باید اتاقت رو نشون بدم کلی کار هست که برای فردا باید انجام بدم و تو رو آماده کنم

من رو هل داد سمت جلو در اتاقی رو باز کرد و من رو فرستاد داخل یه اتاق خیلی ساده بود که تنها فقط یه تخت داخلش بود ، به سمت فرنگیس برگشتم و با ترس بهش خیره شدم و گفتم:

_من باید اینجا زندگی کنم !؟

_آره دختر

_اما …

_هیس چیزی نگو ارباب زاده بشنوه عصبی میشه همین رو هم که بهت داده بشین خدات رو شکر کن تو یه خونبس هستی.

_من نمیخوام با ارباب زاده ازدواج کنم همش اجباره چرا هیچکس به من کمک نمیکنه من فقط شونزده سالمه نمیخوام با اون ازدواج کنم

_مجبوری باهاش ازدواج کنی چون تو یه عروس خونبس هستی و هیچ راه چاره ای نداری

_فرار میکنم

_فرار کنی داداشت رو وسط روستا اعدام میکنند!

با شنیدن این حرفش ساکت شدم داداش من نقطه ضعف من بود هیچ دوست نداشتم از دستش بدم ، دیگه هیچ حرفی نزدم انگار تقدیر من همین بود با تقدیر هم نمیشد جنگید.

خیلی زود همه چیز پیش رفت امروز عاقد اومده بود و قرار بود خطبه عقد بین من و ارباب زاده خونده بشه هر چی التماس و گریه زاری کردم فایده نداشت دیگه تسلیم سرنوشت شده بودم هر چ بادا باد!

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو نه

قراره بریم عمارت جدید میدونی!؟


_آره خانوم بزرگ

با لبخند بهم خیره شد و گفت:

_همه چیز رو قراره از نو شروع کنیم امیدوارم هیچ مشکلی دیگه پیش نیاد!

با لبخند به خانوم بزرگ خیره شدم خانوم بزرگ کسی بود که من رو از اون خانواده که فکر میکردم خانواده واقعی من هستند خرید و آورد اینجا حمایت کرد منو ازش ممنون بودم!

_سلام

با شنیدن صدای نیلا و سعید سرم به سمتشون چرخوندم همراه با خانوم بزرگ جوابشون رو دادیم که صدای خانوم بزرگ بلند شد:

_جایی میخواید برید!؟

صدای سعید بلند شد

_آره اومدیم برای خداحافظی

_کجا بسلامتی!؟

_قراره بریم خونه ما کار های ازدواج رو درست کنیم!

_باشه خوشبخت بشید

نیلا و سعید دست خانوم بزرگ رو بوسیدند و بعد از خداحافظی گذاشتند رفتند

_اینا همه آخر عاقبت به هم رسیدند

_مادر نیلا چیشد

_رفت خونه اش

_آخرش دست برداشت و پشیمون شد

_نه ذات بد هیچوقت درست نمیشه!


بلاخره به عمارت جدید همراه ارباب و خانوم بزرگ رفته بودیم بچه هام داشتند روز به روز بزرگتر میشدند ارباب هم خیلی با من خوب رفتار میکرد جوری که هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم!

_نازگل

با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم:

_جان

_از زندگی کردن تو این عمارت راضی هستی!؟

_بله ارباب

لبخندی زد و گفت:

_به من نگو ارباب

_پس چی صدتون کنم!؟

_سالار

_چشم

_هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق دختر بچه ی رعیت روستایی بشم!

با لبخند بهش خیره شدم و گفتم؛

_منم هیچوقت فکرش رو نمیکردم عاشق ارباب بد اخلاقی مثل شما بشم!

با شنیدن این حرف من چشمهاش رو ریز کرد و گفت:

_اون وقت بد اخلاق کیه!

_شما

_دوست داری تنبیه بشی!؟

با خنده بهش خیره شدم و سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم به سمتم اومد محکم بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:

_دوستت دارم همسر خوشگلم

_منم دوستت دارم ارباب مغرورم!


پایان جلد اول


شروع جلد دوم‌


قلبم از این همه بی رحم بودن مامان گرفت هه مامان! فقط اسم مامان و بابا رو یدک میکشیدند هیچوقت برای من مادر و پدری نکردند گاهی فکر میکردم شاید من هیچوقت بچه ی واقعیشون نبودم!

الان هم میخواستند بخاطر اینکه برادرم بخاطر قتلی که مرتکب شده قصاص نشه من عروس خونبس ارباب زاده بشم و باهاش ازدواج کنم!

من چجوری میتونستم همسر دوم ارباب زاده بشم اون خودش زن داشت و من رو فقط برای بدنیا آوردن وارث و انتقام میخواست

انتقام کاری که برادرم انجام داده بود

_ستاره


با شنیدن صدای داداشم با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم که چشمهاش رو با درد باز و بسته کرد و گفت:

_حتی شده قصاص بشم نمیزارم همسر اون کثافط بشی!

میدونستم من باید قربانی بشم تا اون نجات پیدا کنه میدونستم مادرم حاضر نیست خواهر بزرگترم شهلا و شهین رو بفرسته خونبس ارباب زاده بشند

و فقط منی که به خونم تشنه اس رو میفرسته!

پس چرا بیخود داشتم کتک میخوردم و مقاومت میکردم


لبخند تلخی بهش زدم

تا خواستم چیزی بگم صدای محکم در خونه اومد انگار یکی قصد داشت در رو از جاش بکنه! داداش فرهاد بلند شد رفت در رو باز کرد که صدای مشت و کتک کاری اومد


مامان جیغ بلندی کشید و فریاد زد:

_ارباب زاده پسرم و کشتی داری تو رو خدا رحم کن!

با شنیدن این حرف با نگرانی به سختی با تن دردمند از روی زمین بلند شدم و لنگ لنگون به سمت در رفتم ، داداش فرهاد وسط حیاط افتاده بود و چند تا مرد داشتند کتکش میزدند با دیدن صحنه روبروم جیغی کشیدم و به سمتشون رفتم و گفتم:

_داداشم و ولش کنید!

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو هشت

گیج به خانوم بزرگ خیره شده بودم منظورش از بچه ها چی بود!
_بچه ها!
با شنیدن این حرف من خانوم بزرگ لبخندی زد و گفت:
_بچه ها دوقلو هستند
بهت زده به خانوم بزرگ خیره شدم یعنی واقعا بچه هام دوقلو بودند اشک تو چشمهام جمع شد
_میخوام ببینمشون!
صدای دایه بلند شد:
_بیا خوشگل خانوم به بچه هات شیر بده
با کمک خدمه روی تختم نشستم که دایه بچه هام رو به سمتم آورد با دیدنشون اشک تو چشمهام جمع شد چقدر کوچیک بودند!
با شنیدن صدای گریه اشون هل زده به خانوم بزرگ خیره شدم و گفتم:
_دارند گریه میکنند
خانوم بزرگ با خنده به سمتم اومد و گفت:
_باید بهشون شیر بدی گرسنه ان
_چجوری من بلد نیستم آخه!
با کمک خانوم بزرگ و دایه به بچه ها شیر دادم وقتی خوابشون برد اونارو داخل تخت گذاشتند که صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_استراحت کن نازگل ضعیف شدی
_من خوبم خانوم بزرگ
بهم خیره شد و گفت:
_خدمتکار هست میمونه پیش بچه ها مراقب تو هم استراحت کن بچه ها بیدار شدند بیدارت میکنند
سری تکون دادم و گفتم:
_چشم

با شنیدن صدای ارباب سالار چشم هام رو باز کردم و بهش خیره شدم با خوشحالی بهم خیره شد و گفت:
_بچه هامون رو دیدی!؟
قطره اشکی روی گونم چکید با شادی بهش خیره شدم و گفتم:
_آره
_خیلی خوشحالم نازگل تموم روستا رو غذا دادم به همه فقیرا هدیه دادم از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم.
دستم رو روی دست ارباب گذاشتم بهش خیره شدم و گفتم:
_منم خیلی خوشحال هستم ارباب.
ارباب با دیدن لبخند روی لبهای من لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_اسم پسرمون رو میزارم اهورا! اسم دخترمون رو هم تو هم انتخاب کن
_ارباب من چیزی مد نظرم نیست شما اسمش رو انتخاب کنید.
ارباب به چشمهام خیره شد و گفت:
_اسمش رو میزارم ترنج!
_اسم قشنگیه ارباب
_نازگل!؟
_جانم
_حالا که همه مشکلات حل شد میخوام به عمارت اصلی روستا بریم و دور از همه چی یه زندگی آروم کنار بچه هامون داشته باشیم.
_ارباب من موافقم اما قبلش یه خواسته ای دارم!؟
_چه خواسته ای!؟
_میخوام برای آخرین بار خانواده ام رو ببینم!
_دوست ندارم ناراحتت کنم اما باید یه سری واقعیت هارو بدونی نازگل
کنجکاو بهش خیره شدم و گفتم:
_چه واقعیتی!؟
_خانواده ات خانواده ی واقعیت نبودند.
بهت زده بهش خیره شدم و گفتم:
_یعنی چی!؟
_نازگل یادت میاد خانوم بزرگ تو رو فرستاد عمارت خواهرش!؟
_آره
_اونا خانواده ی واقعیت بودند
اشک تو چشمهام جمع شد
_پس چرا من ….
_چون ارباب اون موقع فرزند دختر نمیخواست برای همین میخواست تو رو بکشه اما منصرف شد و تو رو به یه خانواده داد! خانوم بزرگ هم تو رو آورد عمارت تا با ازدواج با من مراقبت باشه.
اشک تو چشمهام جمع شده بود فهمیدن واقعیت برام سخت بود.
_میخوای خانواده واقعیت رو ببینی!؟
_نه
چند دقیقه سکوت بینمون بود که به سمت ارباب برگشتم و گفتم:
_ارباب
_جانم
_میشه برای همیشه از این عمارت بریم!

ارباب بهم خیره شد و گفت:
_آره
_هیچوقت نمیخوام خانواده ام بدونن که من واقعیت رو فهمیدم نمیخوام با هیچکدومشون روبرو بشم بودن تو برای من کافیه!
با شنیدن این حرف من ارباب لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش هیچکس چیزی نمیفهمه!
با قدر دانی بهش خیره شدم که صدای گریه ی بچه ها بلند شد با چشمهای گرد شده به ارباب خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش درستش میکنم
ارباب بلند شد بچه هارو آورد و با کمکش مشغول شیر دادن به بچه ها شدم وقتی بچه ها آروم شدند همزمان با هم خوابشون برد
صدای خنده ی ارباب بلند شد
_باورم نمیشه!
_چی رو باورت نمیشه خانومم!
_جفتشون با هم خوابیدند.
ارباب بهم خیره شد و گفت:
_دوقلو هستند دیگه با همدیگه میخوابن با هم بیدار میشند!
* * * * *
همه چیز به سرعت سپری میشد به عمارت اصلی نقل مکان کرده بودیم باور حقیقت هایی که ارباب بهم گفته بود سخت بود اما باهاشون کنار اومده بودم!
اون خانواده من رو نخواسته بودند من هم اونارو نمیخواستم من ارباب و بچه هام رو داشتم خانوم بزرگ رو داشتم که همیشه هواسش بهم بوده پس بود و نبود بقیه برام مهم نبود
_نازگل!؟
با شنیدن صدای خانوم بزرگ از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم

 

رمان شوهر غیرتی/پارت بیستو هفت

_میخواست با استفاده از تو به خواسته اش برسه ، میخواست تو زن من بشی و از من صاحب بچه بشی تا جای پای خودش رو محکم کنه میفهمی!

با شنیدن این حرف ارباب سالار نیلا به سمت مادرش برگشت و گفت:

_مامان!

صدای زرین بلند شد:

_داره دروغ میگه اون ….

_خفه شو

با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد و با ترس بهش خیره شد که ارباب سالار ادامه داد:

_دیگه از شنیدن دروغات خسته شدم ، نیلا هم انقدر احمق نیست به چرندیات تو گوش بده.

_تو واقعا همچین قصدی داشتی مامان!؟

مادرش با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد و گفت:

_من نمیخواستم اینجوری بشه من ….

_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

نیلا با گریه به سمت اتاقش رفت و مادرش پشت سرش رفت که صدای عصبی سعید بلند شد:

_من این زن رو میکشم

صدای خونسرد ارباب سالار بلند شد:

_آروم باش!

سعید عصبی به سمتش برگشت و گفت:

_تو تمام مدت همه ی اینارو میدونستی و سکوت کردی!؟

ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:

_میخواستم تو یه زمان مناسب بهت بگم!

_و الان زمان مناسب بود!؟

_آره چون وقتش رسیده بود

_بعد گذشت این همه سال.

_اون موقع وقتش نبود سعید مطمئن باش من بد هیچکس رو نمیخواستم پس از من عصبی نباش.

سعید کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

_دارم دیوونه میشم!


ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:

_بهتره با خودت کنار بیای سعید ، الان هم برو بهتره یه کم به خودت زمان بدی

سعید گیج سرش رو تکون داد و به سمت اتاقش رفت ، همه رفته بودند حالا هیچکس جز من و ارباب نمونده بود

به ارباب خیره شده بودم که صداش بلند شد:

_حالت خوبه!؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

_آره خوبم ممنون ارباب

ارباب به سمتم اومد دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:

_خیلی خسته شدی امروز بهتره استراحت کنی!

_من حالم خوبه ارباب نگران نباشید

با شنیدن این حرف ارباب بهم خیره شد و گفت:

_بیا بشین به خدمه بگم یه چیزی بیارن بخوری

سری تکون دادم و رفتم نشستم کنار ارباب

_ارباب!

_جانم

_بنظرتون حالا چی میشه!؟

ابرویی بالا انداخت و سئوالی بهم خیره شد

_چی!؟

_سعید و نیلا

_جفتشون دوباره سر عقل میان!

_از کجا انقدر مطمئن هستید!؟

_چون انقدر عاشق هستند که دوباره به سمت هم برگردند مخصوصا با شنیدن حقایق

سری تکون دادم و گفتم؛

_پس مادر نیلا چی میشه!؟

_اون از اینجا میره برای همیشه

_کجا قراره بره!؟

_به جایی که تعلق داره!

تا خواستم حرفی بزنم صدای خانوم بزرگ اومد:

_سالار

ارباب سرش رو بلند کرد بهش خیره شد و گفت:

_بله!

_تو چیکار کردی امروز!؟

_حقایقی که سال ها پنهون مونده بود رو برملا کردم!


خانوم بزرگ نگاه عمیقی به صورتش انداخت و گفت:

_پس قصد داری همه چیز رو برملا کنی!؟

ارباب سالار نگاه عمیق و پر از حرفی به من انداخت سپس به سمت خانوم بزرگ برگشت و گفت:

_باید همه ی چیز ها رو کم کم رو کرد خانوم بزرگ نمیتونیم تا آخر عمر بار همه ی اینارو بدوش بکشیم

صدای خونسرد خانوم بزرگ بلند شد:

_حق باتوئه پسرم هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده!

بعد تموم شدن حرفش خانوم بزرگ به سمت طبقه بالا رفت که به سمت ارباب برگشتم و گفتم:

_ارباب

به سمتم برگشت و گفت:

_جان

_چه حقایقی قراره برملا بشه!؟

_فعلا زوده برای فهمیدن یه مدت دیگه بهت همه چیز رو میگم!

_چیزی درمورد من وجود داره ارباب!؟

_نترس چیز نگران کننده ای نیست

با شنیدن این حرف ارباب لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم

همه چیز به سرعت داشت پیش میرفت ارباب این روزا بیشتر مشغول انجام دادن کار هاش بود رابطه ی سعید و نیلا بعد از اون شب خیلی عالی شده بود انگار

بعد از فهمیدن حقایق دوباره با هم وارد رابطه شده بودند سوگل هم این وسط خیلی خوشحال شده بود و رابطه اش با نیلا با بهتر شده بود.

زرین هم به دستور ارباب مجبور شد از عمارت بره همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه موقع زایمان من فرا رسید!

_نازگل حالت خوبه!؟

با شنیدن صدای خانوم بزرگ با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم:

_نه

_ارباب هم نیست انگار موقع زایمانت رسیده میگم برن دایه و پزشک رو بیارن!

با دردی که زیر شکمم پیچید جیغ دردناکی کشیدم که خانوم بزرگ هول زده اسم خدمتکار رو داد زد و بهش سپرد بره دایه و پزشک رو بیاره.


#راوی


خانوم بزرگ با استرس به دایه خیره شد

_حال عروسم چطوره!؟

دایه لبخندی تحویلش داد و گفت:

_نگران نباشید جفتشون سالم هستند هم دخترش هم پسرش!

خانوم بزرگ چشمهاش گرد شد:

_مگه بچه ها دوقلو هستند!؟

دایه سری تکون داد و گفت:

_بله خانوم بزرگ

خانوم بزرگ از شدت خوشحالی اشک تو چشمهاش جمع شده بود باورش نمیشد بلاخره نتیجه اش رو دیده بود ، بچه های نوه اش سالار رو دیده بود و چقدر بابت این موضوع خوشحال بود.

بعد از دادن شاباش به دایه به سمت تلفن رفت تا این خبر خوش رو به ارباب سالار بده!

_بله بفرمائید

صدای شاد خانوم بزرگ تو گوشی پیچید:

_چشمت روشن پسرم!

با شنیدن این حرف خانوم بزرگ صدای پر از هیجان و شاد ارباب سالار اومد:

_بچه بدنیا اومد!؟

خانوم بزرگ با خوشحالی جوابش رو داد:

_آره بچه هاتون بدنیا اومدن سالم و سرحال ، حال نازگل هم خیلی خوبه!

صدای بهت زده ی ارباب سالار اومد:

_بچه هامون!؟

_آره بچه ها کاملا سالم و سر حال هستند!

_خانوم بزرگ مواظب نازگل و بچه هام باش من سعی میکنم زود راه بیفتم تا شب برسم

_باشه پسرم مواظب خودت باش!

خانوم بزرگ و ارباب سالار جفتشون بابت این موضوع شاد و خوشحال بودند بلاخره به آرزشون رسیده بودند.


* * * * *

#نازگل


با درد چشمهام رو باز کردم اولین تصویری که دیدم تصویر خانوم بزرگ بود با درد نالیدم:

_بچه ام

صدای خانوم بزرگ بلند شد:

_نترس حال بچه هات خوبه


رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو شش

ارباب سالار با چشمهای ریز شده به سوگل که داشت با خونسردی بهش نگاه میکرد خیره شد میدونستم یه چیزی شده حتی ارباب هم میدونست سوگل یه چیزی به نیلا گفته که نیلا تا این حد عصبی شده و آماده ی حمله به سوگل
صدای نیلا بلند شد:
_تو خودت رو چی فرض کردی که با من اینجوری صحبت میکنی اگه خیلی سعید رو دوست داری مال خودت من هیچ حسی نسبت بهش ندارم و هیچ چشمی بهش ندارم پس از من دور باش دختر جون!
صدای عصبی اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سعید بلند شد:
_اینجا چخبره داری درمورد چی صحبت میکنی!؟
نیلا عصبی به سمت سعید برگشت و داد زد
_من دارم درمورد چی صحبت میکنم بهتره از این بپرسی که اومده اعصاب من رو بهم بریزه
صدای زرین اومد:
_نیلا دخترم چیشده!؟
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_مامان من دیگه نمیخوام اینجا بمونم میرم وسایلم رو جمع کنم
نیلا تا خواست بره صدای ارباب سالار بلند شد:
_وایستا نیلا!
نیلا ایستاد به سمت ارباب سالار برگشت و گفت:
_بله!؟
ارباب تک سرفه ای کرد و گفت:
_دوست ندارم از عمارت خارج بشی
نیلا عصبی لبخندی زد و گفت:
_چرا نکنه خوشت میاد من اینجا اذیت بشم دلت خنک میشه!؟
_نه ، ولی تا موقع آماده شدن خونه اتون شما اینجا میمونید سوگل هم حق نداره دیگه باهات هیچ حرفی بزنه
نیلا مشکوک به ارباب سالار خیره شده بود که صدای زرین بلند شد
_حق با سالار دخترم بیا بریم بالا من باهات کار دارم
با رفتن نیلا همراه مادرش ارباب عصبی به سمت سوگل برگشت و داد زد:
_نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری!؟

سوگل خیلی خونسرد رفت روی مبل نشست پا روی پا انداخت و گفت:
_من هیچ تقصیری ندارم سالار پس بیخود سر من داد نزن اون دختره خودش اومد باهام صحبت کرد هی تیکه انداخت تا بلاخره منم جوابش و دادم
ارباب سالار با شنیدن این حرف سوگل انگار از عصبانیتش کم شد به سوگل خیره شد و گفت:
_چی گفت اون دختره!؟
_میخواستی چی بگه داشت چرت و پرت بهم میبافید
صدای خشک و ترسناک سعید بلند شد
_دوست ندارم با نیلا همکلام بشی
سوگل با خشم از سرجاش بلند شد و گفت:
_من حرفی باهاش ندارم همتون دارید اینجوری با من رفتار میکنید اون دختره خودش اول شروع کرد.
سوگل بعد تموم شدن حرف هاش گذاشت رفت که صدای ارباب سالار بلند شد
_دیگه به سوگل فشار نیار
سعید با صدای گرفته ای گفت:
_دیگه نمیدونم چ غلطی باید بکنم
ارباب سالار به سمت من برگشت و گفت:
_نازگل تو برو اتاقت استراحت کن!
_چشم ارباب
به سمت اتاقم که حالا طبقه پایین بود حرکت کردم دیگه اصلا حرف هاشون رو نمیشنیدم
* * * * * *
_ارباب
_جانم
_دوست دارم خانواده ام رو ببینم
ارباب سالار با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چیشده بعد از این همه مدت یاد خانواده ات افتادی
_نمیدونم فقط دلم تنگ شد براشون

ارباب سالا متفکر بهم خیره شد و گفت:
_نازگل یه چند روز دیگه همه چیز معلوم میشه تموم چیزی هایی که بدونی رو بهت میگم باشه!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_باشه ارباب
لبخندی بهم زد و گفت:
_همسر کوچیک من چقدر دوستت دارم
با شنیدن این حرف ارباب لبخند روی لبهام پهن تر شد و با چشمهایی که داشت برق میزد بهش خیره شده بودم
_نازگل
_جانم ارباب
_از زندگی کردن با من راضی هستی!؟
_آره ارباب چرا باید ناراضی باشم من شما رو دوست دارم زندگیم رو هم همینطور
بوسه ای روی پیشونیم زد و با عشق بهم خیره شد

* * * * *

صدای داد سعید بلند شد:
_من دوستت دارم نیلا!
نیلا با چشمهای پر از اشک بهش خیره شد:
_داری دروغ میگی درست مثل چند سال پیش تو بهم خیانت کردی!
صدای بهت زده ی سعید بلند شد:
_چی
نیلا پوزخندی زد و گفت:
_چیه فکر کردی از خیانتت خبر دار نیستم!؟
_من بهت خیانت نکردم این اراجیف چیه داری میگی ، مگه تو بخاطر ازدواج با سالار من رو ترک نکردی!؟
نیلا عصبی فریاد زد
_من هیچوقت قصد ازدواج با سالار رو نداشتم اون برای من اصلا عشق نبود یا کسی که دوستش داشته باشم میفهمی هیچوقت بهش به اون شکل نگاه نکردم من ازت جدا شدم چون تو بهم خیانت کردی!
_کی بهت گفته من بهت خیانت کردم!؟
_مامانم
صدای ارباب بلند شد:
_نیلا مادرت بهت دروغ گفت
صدای عصبی زرین بلند شد:
_خفه شید چرا دارید ذهن دختر من رو مسموم میکنید هان شماها اصلا ….
_اینجا چخبره!؟
ارباب سالار به سمت نیلا رفت و گفت؛
_واقعیت رو من بهت میگم نیلا بهم اعتماد داری!؟
نیلا بدون مکث کردن جواب داد:
_آره
_سعید هیچوقت بهت خیانت نکرد اینا همش نقشه ی مامانت بود بخاطر اینکه تو از سعید جدا بشی و همسر من بشی!
نیلا عصبی به سمت مادرش برگشت و داد زد:
_چجوری تونستی با من همچین کاری بکنی مامان!؟
_دارند بهت دروغ میگند اونا فقط ….
_مامان کافیه خسته شدم از دروغات تموم این مدت اشکام زجرایی که کشیدم رو دیدی اما تو بخاطر رسیدن به خواسته های خودت زندگی من رو تباه کردی!

_مامان دیگه نمیخوام باهات بیام جایی دیگه حتی نمیخوام به حرف هات گوش بدم الان وسایلم رو جمع میکنم و میرم بلاخره یه جایی هست که من بتونم بدون تو و دروغ هات زندگی کنم.
صدای عصبی زرین بلند شد:
_تو حق نداری جایی بری فهمیدی جای تو همیشه پیش منه تو دختر منی نباید به اراجیف اینا گوش بدی!
_مامان من میشناسمت اونا دروغ بگن اما چشمهای تو چی مامان!؟
زرین عصبی بهش خیره شد و گفت:
_مخت رو شستشو دادند دیوونه شدی میفهمی!؟
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
بعد تموم شدن حرفش به سمت ارباب سالار برگشت و لبخند تلخی بهش زدم و گفت:
_بابت این مدت معذرت میخوام ، من امروز از اینجا میرم نمیخواستم اینجوری بشه انتقام چشمهام رو کور کرده بود‌
ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تو میتونی همینجا و کنار ما بمونی!
_نیاز نیست به من لطف کنی سالار!
_هیچی لطفی در کار نیست همونطور که گفتم تو میتونی اینجا بمونی ، زرین هم برمیگرده خونه اش
صدای عصبی زرین بلند شد:
_تو نمیتونی من رو بیرون کنی فهمیدی!؟
ارباب سالار با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_بهتره حدت رو بدونی درضمن تو فردا از اینجا میری چون دیگه نمیتونی به خواسته ی کثیفت برسی!
_سالار
ارباب سالار به نیلا خیره شد و گفت:
_میدونی خواسته اش چی بوده این وسط تو هم بد رکبی خوردی نیلا
صدای متعجب نیلا بلند شد:
_منظورت چیه!؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو پنج

این عمارت دیگه داشت زیادی پیچیده میشد مخصوصا با اومدن زرین اصلا نمیدونستم قصد و نیتش از اذیت کردن و نقشه هایی که قرار بود اجرا کنه چیه اخه انتقام بگیره که چی حتی اینو هم نمیتونستم بفهمم ارباب هم که اصلا چیزی بروز نمیداد همه ی اینا باعث شده بود گیج بشم
_سلام
با شنیدن صدای مردونه ی ناآشنایی سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم یه پسر هم سن و سال ارباب بود که اصلا نمیشناختمش با صدای آرومی جوابش رو دادم
_سلام
_شما همسر سالاری!؟
با شنیدن این حرفش متعجب سرم رو تکون دادم اون من رو از کجا میشناخت ، نمیدونم چی تو صورتم دید که لبخندی زد و گفت:
_من دوست سالارم!
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و گفتم:
_از آشناییتون خوشبختم
_همچنین
صدای نیلا اومد
_سلام
خیلی آروم جوابش رو دادم اون پسره خیلی خیره داشت به نیلا نگاه میکرد ، نیلا اومد روی مبل کناری نشست اون پسره هم بیتفاوت یه گوشه نشست
_برای چی برگشتی اینجا!؟
با شنیدن این حرف نیلا که مخاطبش اون پسره بود باعث شد گوشام تیز بشه
_چون اومدم دیدن رفیقم و فکر نمیکنم این انقدر عجیب باشه
نیلا با شنیدن این حرفش با غم خاصی زل زد به صورتش که باعث شد بیشتر از قبل متعجب بشم
_سلام
با شنیدن صدای اون دختره سوگل همه جوابش رو دادیم جز نیلا که داشت با غیض بهش نگاه میکرد

سوگل کنار اون پسره نشست و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن باهاش نیلا بلند شد که باعث شد اون دوتا ساکت بشند صدای سوگل که مخاطبش نیلا بود بلند شد:
_کجا عزیزم بودی حالا
نیلا با صدای خش داری گفت:
_خسته ام میرم بخوابم
با رفتن نیلا اون پسره هم با گفتن ببخشیدی بلند شد رفت با دهن باز بهشون خیره شده بودم
_اون دوتا یه زمانی عاشق و معشوق بودند!
با شنیدن این حرفش متعجب با صدای بلندی گفتم:
_چی!؟
سوگل لبخندی زد و گفت:
_نمیدونستی درسته!؟
_آخه نیلا با ارباب سالار نامزد …
_نیلا عاشق سالار نبود فقط بخاطر خواسته های مادرش زندگیش خراب شده
_شما چی دارید میگید!؟
_حقیقت نیلا هیچوقت عاشق سالار نبود
با شنیدن این حرف سوگل از ته دلم خوشحال شدم و چشمهام برق زد
_پس چرا از اون پسره جدا شده!؟
_بخاطر مادرش
_مادرش چرا با دخترش همچین کاری میکنه آخه!
_فقط بخاطر پول اون بخاطر پول حتی حاضره خودش رو هم بفروشه.

از شنیدن حرف های سوگل درمورد نیلا خیلی خوشحال شده بودم خیالم راحت شده بود که دیگه قصد نداره من و از ارباب سالا جدا کنه یا به ارباب سالار نزدیک بشه
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و گفتم:
_جانم
_هواست کجاست دارم صدات میزنم
_ببخشید ارباب متوجه نشدم
اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی نازگلم
سرم رو تکون دادم
_بله ارباب حالم خوبه نگران نباشید
_بلند شو وقت شام این همه تو اتاق موندی برای بچه ام خوب نیست
دستش روی شکمم گذاشت و نوازش کرد که لبخندی روی لبهام نشست
_بنظرتون دختره یا پسر
ارباب چشمهاش رو بهم دوخت و گفت؛
_جنسیت مهم نیست فقط سالم باشه!
از شنیدن این حرف ارباب خیلی خوشحال شدم حداقلش ارباب جنسیت بچه براش مهم نبود و به سلامتیش فکر میکرد میترسیدم ارباب بگه دوست داره بچه پسر باشه برای ادامه نسلش و من نتونم اون رو به خواسته اش برسونم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کی قراره برگرده
ارباب لبخندی زد و گفت:
_نازیلا قرار نیست دیگه بیاد اون رفته
متعجب از شنیدن این حرفش گفتم
_کجا رفته!؟
_طلاق توافقی گرفتیم اونم رفت پیش کسی که دوستش داشت
چشمهام گرد شد
_یعنی چی ارباب!؟
ضربه ای به بینیم زد و گفت:
_زیاد بهش فکر نکن کوچولو

عنی نازیلا دیگه اصلا نمیاد

ارباب با چشمهای ریز شده بهم خیره شد و گفت:
_یعنی تو انقدر نازیلا رو دوست داری اصلا خوشحال نشدی من و نازیلا جدا شدیم!
_نازیلا برای من عین یه دوست خوب بود هیچوقت حس حسادت من رو تحریک نکرد همیشه بهم کمک میکرد نمیتونم ازش متنفر باشم دوستش دارم!
ارباب لبخندی بهم زد و گفت:
_نازیلا با همسر جدیدش میاد بهت سر میزنه ناراحت نباش
_امیدوارم هر جا که هست خوشبخت بشه!
تا ارباب خواست چیزی بگه صدای داد و بیداد زرین اومد صدای ارباب بلند شد
_باز معلوم نیست چ غلطی داره میکنه این عفریته
_ارباب آروم باشید
ارباب بلند شد از اتاق رفت بیرون و از اونجایی که حس فضولیم گل کرده بود منم بلند شدم از اتاق خارج شدم صدای زرین به وضوح داشت میدمد:
_ببین پسر جون حق نداری به دختر من نزدیک بشی فهمیدی!؟
صدای اون پسره بلند شد:
_نه
_میکشمت
صدای ارباب سالار اومد
_جفتتون ساکت شید
صدای زرین باز بلند شد
_همش تقصیر تو
صدای ارباب سالار بلند شد
_بخاطر خودت زندگی دخترت رو خراب کردی الانم نشین این کسشعرات رو تلاوت کن خوب گوشت و باز کن یکبار دیگه داد و هوار راه بندازی میفرستمت همون جهنم دره ای که اومدی

از پله ها پایین رفتم ارباب و اون پسره مشغول حرف زدن بودند ، خبری از زرین نبود انگار رفته بود
_نازگل بیا اینجا ببینم
به سمتش رفتم که ارباب اخم کرد و گفت:
_بااین وضعیتت نباید انقدر از پله بری پایین و بالا از این به بعد اتاق طبقه پایین میمونی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
صدای اون پسره بلند شد
_ببخشید صدای داد و بیداد اومد حتما ترسیدید
سرم و بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_نه صدا نیومد بالا خیلی!
صدای ارباب سالار بلند شد
_این سوگل کجاست
اون پسره سرش رو به نشونه ی اینکه نمیدونه تکون داد
_میکشمت!
این صدای داد نیلا بود نگاهم بهش افتاد که با خشم داشت به سوگل نگاه میکرد صدای داد ارباب سالار بلند شد
_چخبره شما دوتا
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_از این عفریته بپرس
سوگل خیلی خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:
_من کاری انجام ندادم

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو چهار

_خوب میدونم قصدت از آوردن اون پسر به این خونه چیه اما اینو بدون به هدفت نمیرسی
ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم و با لحن مسخره ای گفتم:
_اون وقت هدفم از آوردن سعید به این خونه چی میتونه باشه بانو!
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_میخوای دختر من باز هوایی بشه و بتونی نقشه ات رو عملی کنی میخوای انتقام بگیری تو …
وسط حرفش پریدم
_ببین خوب گوشات رو باز کن چون من یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم من وقتی ندارم بشینم به انتقام و این کسشعرات حتی فکر کنم پس بهتره هر چه زودتر از اینجا بری فهمیدی!؟
با شنیدن حرف هام چشمهاش از خشم برق زد و با غیض بهم خیره شد و گفت؛
_خیلی برات بد میشه مطمئن باش
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی ، حالا هم گمشو
نگاه پر نفرتی بهم انداخت و رفت بیرون زنیکه ی عوضی حسابت رو میرسیدم فقط صبر کن تا موقعش بشه اون وقت میفهمی بازی کردن با من یعنی چی!
صدای در اتاق اومد که با عصبانیت گفتم:
_بیا تو
در اتاق باز شد و نازگل اومد داخل با دیدن نازگل تموم عصبانیتم پر کشید و لبخندی روی لبهام نشست که با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد
_خوبید ارباب!؟
_خوبم نگران نباش
_اون زن چرا انقدر عصبی داشت میرفت بیرون

_به اون زن توجه نکن اون همیشه عصبیه و وقتی نقشه هاش خوب پیش نره این شکلیه!
_ترسیدم ازش
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چرا ترسیدی ازش خانومم
_یه جوری به شکمم نگاه کرد و گفت حساب همتون رو میرسم
با شنیدن این حرف نازگل دستام رو از عصبانیت مشت کردم میدونستم میخواد یه کاری انجام بده باید بیشتر هواسم رو سمت نازگل جمع میکردم نباید اتفاقی برای بچمون و نازگل میفتاد
به سمت نازگل رفتم محکم بغلش کردم و گفتم:
_اصلا نگران نباش خانومم من هواسم بهت هست!
لبخندی زد و گفت:
_با وجود شما هیچ ترسی ندارم ارباب
_آفرین خانوم شیطون بلای خودم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کجاست ازش خبری نیست
_رفت پیش مادرش
لبخند محزونی زد و گفت:
_خوش به حالش
_دلت برای مادرت تنگ شده!؟
با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد و صادقانه گفت:
_نه
_چرا گریه!؟
_اونا دوستم نداشتند برای همین من و فروختند
_نازگل
_بله ارباب
_تو من و دوستم نداری؟!
با شنیدن این حرف من گونه هاش گل انداخت و با خجالت گفت:
_من شما رو دوست دارم ارباب

_پس دیگه هیچوقت اشک نزار به چشمهات بیاد تو هر چیزی بخوای من برات فراهم میکنم خودم همه کست میشم
با شنیدن حرف های من لبخندی روی لبهاش جا خوش کرد خشنود از دیدن صورت خوشحال نازگل به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که بی هوا در اتاق باز شد و صدای سوگل پیچید
_میگم سالار …
با دیدن من و نازگل چشمهاش گرد شد جیغی کشید و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
_من هیچی ندیدم
و سریع از اتاق رفت بیرون که صدای بهت زده ی نازگل بلند شد
_دیوونه اس
خنده ی بلندی کردم و گفتم
_آره
جدی شدم و صداش زدم
_نازگل
_جانم ارباب
_میخوام باهات حرف بزنم پس با دقت گوش کن ببین چی میخوام بهت بگم
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چشم ارباب
_دیگه با اون زنیکه زرین هم صحبت نشو سعی کن تا جایی که میتونی ازش دوری کنی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
_اون زن خطرناک نازگل نمیخوام هیچ آسیبی بهت برسه
چشمهاش پر از ترس و وحشت شد
_نکنه میخواد بچمون رو …
_هیش نمیزارم هیچ کاری بکنه نازگل من هواسم هست مراقبتم

#نازگل

با شنیدن حرف های ارباب آرومتر شده بودم اما هنوز یه حس بد داشت اون اذیتم میکرد که باعثش فقط اون زن شده بود اون زن فقط باعث استرس و دلشوره بود
_نازگل
با شنیدن صدای خانون بزرگ به سمتش رفتم و گفتم:
_بله خانوم بزرگ
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_بااین حالت چرا اینجا ایستادی!؟
_خسته شدم اومد یکم قدم بزنم
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم پس داخل سالن بگم یه چیزی بیارن بخوری
سرم رو تکون دادم و همراهش رفتم داخل سالن نشستیم مشغول حرف زدن شدیم که بعد از گذشت چند دقیقه سر و کله ی زرین پیدا شد همین که نشست صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_دوست ندارم دیگه اینجا بمونی!
_منظورت چیه!؟
_منظورم واضح میخوام از این خونه بری
تا خواست حرفی بزنه صدای دخترش نیلا اومد
_چیشده!؟
_قراره بریم از اینجا خواهرم داره بیرونمون میکنه!
خانوم بزرگ با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تا موقعی که خونت اماده بشه برات یه خونه دیگه اماده میکنم اونجا زندگی کنی
_چیه نکنه از من میترسی!؟
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی که بخوام ازت بترسم ، درضمن کافیه ببینم یه غلطی میخوای بکنی اون وقت میدم زنده زنده وسط حیاط چالت کنند

با شنیدن حرف های خانوم بزرگ لبخند محوی روی لبهام نشست به وضوح میشد ترس رو از چشمهای اون زن خوند ، صدای نیلا بلند شد
_ما هم برای رفتن داشتیم آماده میشدیم!
خانوم بزرگ نگاه عمیقی به نیلا انداخت و گفت:
_بیا اتاقم باهات حرف دارم
و به سمت اتاقش رفت نیلا هم همراهش رفت که صدای عصبی زرین بلند شد:
_پیرزن عفریته حسابت رو میرسم
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت و با صدای عصبی گفتم
_درست صحبت کنید!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت پوزخندی زد و گفت:
_تو چی داری میگی این وسط!؟
_ادب ندارید با این سنتون
_ببین دخترجون بهتره دهنت و ببندی وگرنه ..
_وگرنه میخوای چ غلطی بکنی!؟
با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد نفس عمیقی کشید لبخندی زد و گفت:
_من خیلی کارا میتونم انجام بدم
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_کاری نکن یه بلایی سرت دربیارم ، داری صبرم رو لبریز میکنی.
با رفتن زرین ارباب به سمتم اومد و گفت
_دیگه باهاش حرف نزن
_اخه به خانوم بزرگ …
حرفم و قطع کرد
_میدونم اما اون عادتش تو نباید باهاش همکلام بشی!

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو سه

چشمهای سعید از فطرط تعجب تا حد ممکن باز شده بود ، با صدای بهت زده ای گفت:
_سالار تو …
وسط حرفش پریدم
_حرف هام همش واقعیت بود میتونی از خود نیلا هم بپرسی
چشمهاش قرمز شد دستاش رو مشت کرد و با خشم بهم خیره شد و گفت:
_چرا بهم نگفتی هان؟!
_میخواستم بارها بهت بگم حتی یادت باشه یکبار تا شروع کردم تو از کوره در رفتی و گفتی نمیخوای اسمی از نیلا بشنوی
سعید کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_باید میگفتی
_هنوزم دیر نشده
به سمتم برگشت بهم خیره شد و گفت؛
_حالا که من و آوردی تا نقشه هاشون رو نقشه براب کنم
_میدونم که نیلا مقصر نیست و باز هم مقصر مامانش ، تو هم اگه واقعا نیلا رو دوست داری دوباره بدستش بیار قول میدم اینبار خودم تا آخرش پشتت وایستم.
_شاید نیلا دیگه من و دوست نداشته باشه
پوزخندی زدم بهش و گفتم:
_دیوونه شدی!؟
_آره شاید
_اون دختر عاشقته هر کی هم ببینه میفهمه پس جای این شر و ور ها از فردا کارت رو درست انجام بده ، الانم نمیخواد زانوی غم به بغل بگیری دوباره بجنگ بدستش بیار.

مگه تو من و نیاوردی اینجا ازش انتقام بگیرم پس چرا میگی دوباره بدستش بیارم!؟

_من آوردمت تا دست مادر عفریته اش رو بشه وگرنه با نیلا هیچ دشمنی ندارم میدونم اون گوش به فرمان مادرش و از خودش هیچ چیزی نداره که بخواد کاری انجام بده.
سعید در مقابل حرف هام لبخندی زد و گفت:
_پس برای همین من و خبر کردی بیام آره!؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون دادم و گفتم:
_درسته حق باتوئه ، حالا که فهمیدی زود خودت رو جمع و جور کن
سرش رو تکون داد و گفت:
_ممنونم سالار
لبخندی بهش زدم و از اتاق خارج شدم که صدای نازگل داشت میومد:
_تو کی هستی!؟
صدای سوگل داشت میومد
_خودت کی هستی خانوم کوچولو
به وضوح درهم شدن اخمای نازگل رو میتونستم حس کنم لبخندی روی لبهام نشست که صدای حرصی نازگل پیدا شد:
_به من نگو خانوم کوچولو اصلا ببینم تو کی هستی هان چرا اومدی اینجا!؟
_من دوست ارباب سالارم و شما!؟
صدای پر از خشم نازگل بلند شد
_از کی تا حالا ارباب با دخترا دوست میشه.
قبل از اینکه سوگل بخواد حرفی بزنه به سمتشون رفتم دستم رو دور شونه ی نازگل حلقه کردم و گفتم:
_مشکلی پیش اومده خانوما
صدای سوگل بلند شد:
_مثل اینکه این خانوم کوچولو بدجور قاطی کرده

 

سوگل این خانوم کوچولو همسر منه

چشمهای سوگل گرد شد بهت زده گفت:
_چی؟!
با دیدن صورت سوگل خنده ام گرفت حق داشت متعجب باشه نازگل زیادی کوچیک بود برای همسر من بودن ، صدای پر از حرص نازگل بلند شد
_خوشبختم از آشناییتون سوگل خانوم
سوگل با شنیدن صدای پر از حرص نازگل خنده اش گرفت نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_واقعا نمیدونستم این خانوم کوچولو همسرته سالار
دستش رو به سمت نازگل دراز کرد و گفت:
_منم همینطور زن داداش
_سوگل برو استراحت کن تا موقع شام
_باشه
با رفتن سوگل به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_حالت خوبه!؟
بااخم بهم خیره شده بود ، با شنیدن این حرفم سرش رو تکون داد و گفت:
_آره
_چرا اخم کردی خانوم کوچولو!؟
_اون زن کی بود!؟
_دوستم اومدند کمک من
_کمک
_آره
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چه کمکی !؟
_به زودی خودت میفهمی. استراحت کردی!؟
_نه
_پس تا الان داشتی چیکار میکردی!؟
_داشتم با اون دختره ی حرص درار حرف میزدم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_کدوم دختره!؟
_همون جدیده که اومده نیلا
لبخندی روی لبهام نشست با شنیدن این حرفش
_خوب چی داشت بهت میگفت
_نمیخوام راجبش حرف بزنم تا همین الان فقط داشتم حرص میخوردم
_باشه خانومم حالا نمیری استراحت کنی!؟
لب برچید
_نه
_پس میخوای چیکار کنی این وقت روز!؟
_نمیدونم ولی آخه خوابم نمیاد برم استراحت کنم
_سالار
با شنیدن صدای زرین به پشت سرم برگشتم نگاهی بهش انداختم و سئوالی بهش خیره شدم که گفت:
_باید حرف بزنیم
نگاهی به نازگل انداخت و گفت:
_تنها
به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_تو برو تو اتاقت منم میام
_چشم ارباب
از مطیع بودن نازگل تو هر شرایطی خوشم میومد ، به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب حرفت و بزن
_اینجا نمیشه بریم تو اتاق
سری تکون دادم و به سمت اتاق کارم حرکت کردم اون هم دنبال من اومد پشت میز نشستم و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم و گفتم:
_کارت رو بگو!
_اون پسره رو چرا آوردی اینجا!؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_همینجوری اومده تو کارام کمکم کنه مشکلیه!؟

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو دو

_اخه خانوم بزرگ میبینید داره چیکار میکنه با استفاده از نازگل میخواد من رو تحریک کنه
_میخواد هواست رو پرت کنه
ابرویی بالا انداختم و منتطر سئوالی بهش خیره شدم که ادامه داد:
_اون میخواد هواست رو سمت نازگل بندازه و خودش به نقشه ای ک داره برسه این یکی از شگرد هاش بهتره هواست رو بهش دقیق کنی کمتر عصبی بشی و بیشتر دقت کنی.
سرم رو تکون دادم حق با خانوم بزرگ بود خانوم بزرگ به سمت نازگل رفت و گفت:
_نترس همه مراقبت هستیم بهت قول میدم اینبار هیچ اتفاقی برای این بچه نمیفته
نازگل با شنیدن حرف های دلگرم کننده خانوم بزرگ لبخند شیرینی زد و گفت:
_امیدوارم
با بیرون رفتن خانوم بزرگ از اتاق به سمت نازگل رفتم دستش رو گرفتم و گفتم:
_خوبی
_بله ارباب الان بهتر شدم.
لبخندی رو بهش زدم و گفتم:
_خوشحال شدم نمیخوام دیگه با اون زنیکه هم صحبت بشی
سرش رو تکون داد و گفت:
_چشم
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه
با ذوق سرش رو تکون داد که لبخند روی لبهام عمیق تر شد.

_نازگل خوبی!؟
با صورت درهم بهم خیره شد و گفت:
_ارباب میشه کمکم کنید برم تو اتاقم نمیتونم حرکت کنم
تو یه حرکت دست انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم به سمت اتاق بردمش روی تخت خوابوندمش و به صورت خوشگلش خیره شدم
_بخواب نازگل
چشمهام رو بست طولی نکشید که خوابش برد کلافه دستی داخل موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم که صدای زرین از پشت سرم اومد:
_مثل اینکه خیلی دوستش داری!؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب که چی!؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_بیشتر مواظبش باش
بااینکه میدونستم قصدش فقط و فقط تحریک کردن و عصبانیت منه هیچ واکنشی نشون ندادم و با آرامش بهش خیره شدم و گفتم:
_تموم شد!؟
_چی!؟
_کسشعرات
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد و گفت:
_تو چطور میتونی …

_میتونم هر طوری دلم بخواد هم باهات هم صحبت میشم هیچ غلطی نمیتونی بکنی الان هم کمتر روی اعصاب من جفتک بنداز سریع از جلوی چشمهام برو تا کار دستت ندادم.
نگاه پر از تنفری بهم انداخت و رفت اصلا حوصله ی این عفریته رو نداشتم به هر طریقی بود دوست داشت از نازگل بگه مواظبش باشم ، جرئت نداشت بلایی سر زن من دربیاره زندگیش رو سیاه میکردم زنیکه ی عفریته
_سالار
با شنیدن صدای پر از ناز و عشوه ی دخترش که حالم رو بهم میزد به سمتش برگشتم چنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که رنگ از صورتش پرید با خشم غریدم:
_موظب رفتارت باش دخترجون
_من که کار بدی انجام ندادم چرا انقدر عصبی هستی تو!؟
_تو و مادرت پاتون رو از گلیمتون درازتر کردید ، به موقعش حساب جفتتون رو میرسم فکر نکنید اینجا هیچکس کاری به کارتون نداره و هر گوهی خواستید میتونید بخورید
_سالار
با عصبانیت داد زدم:
_ارباب نه سالار
با چشمهای گرد شده بهم خیره شده بود توقع نداشت این شکلی برینم بهش
بعد تموم شدن حرف هام بدون توجه بهش به سمت بیرون رفتم باید کار هام رو انجام میدادم تو این مدت بخاطر این عجوزه ها خیلی عقب افتاده بودند کارام.

با شنیدن صدای زنگ موبایلم دست از کار کشیدم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله بفرمائید!؟
صدای شاد و شنگول سعید اومد:
_داداش من و سوگل رسیدیم همین الان کجایی
با شنیدن این حرفش لبخندی بهش زدم و گفتم:
_منتظر بمونید الان میام
_اوکی داداش ما تو عمارت منتظرتیم
سریع بلند شدم و بعد از اینکه چند تا نکته رو به منشی گفتم به سمت عمارت حرکت کردم خوب از حالا نقشه شروع میشه ببینم دخترت طاقت میاره تا نقشه اتون رو لو نده اونم مقابل عشقش با فکر کردن به این موضوع لبخند عمیقی روی لبهام نشست.
* * * *
به سمت سعید و سوگل رفتم و بعد احوالپرسی نشستیم که زرین اومد با دیدن سعید چشمهاش از نفرت درخشید با خشم بهش خیره شد و گفت:
_تو اینجا چیکار داری!؟
سعید خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_نکنه باید بهت جواب پس بدم
_دهنت و ببند پسره ی عوضی تو …
_مامان چیشده!؟
با شنیدن صدای دخترش ساکت شد ، دخترش اومد همین که نگاهش به سعید افتاد چشهاش برق اشک زد نگاهم به سعید افتاد که دست هاش رو مشت کرده بود .

جفتشون ساکت به همدیگه خیره شده بودند زرین به سمت دخترش رفت و با صدای پر از تحکم و بلندی گفت:
_نیلا!
وقتی صدایی از دخترش شنیده نشد بلند تر داد زد
_نیلا
دخترش با چشمهای اشکی بهش خیره شد که مامانش دستش رو گرفت و اون رو دنبال خودش برد به سمت سعید برگشتم که حالش دگرگون شده بود
_سعید
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و گفت:
_جانم
_حالت خوبه !؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_خوبم
میدونستم با دیدن نیلا زیاد حالش تعریفی نداره اما نمیخواستم زیاد بهش سخت بگیرم نیلا قبلا عشقش بود پس دیدنش بعد این همه سال برای سعید سخت بود مطمئنن
_برید استراحت کنید تا شب
سعید سرش رو تکون داد و رفت سوگند بلند شد به سمتم اومد و گفت:
_سعید حالش خراب شد مطمئنی میتونه
_اینجا رو اشتباه کردم نباید سعید رو وارد این بازی میکردم اصلا خوب نشد.
سوگند سرش رو تکون داد و گفت:
_حالا چی میشه
_نمیدونم ،برو استراحت کن فعلا
سرش رو تکون داد و رفت …

باید با سعید صحبت میکرد به سمت اتاقش رفتم تقه ای زدم‌که صداش بلند شد:
_بیا داخل
در اتاق رو باز کردم حدسم درست بود کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید به سمتش رفتم کنارش ایستادم و گفتم:
_هنوز سیگار کشیدنت رو ترک نکردی!
_نه
_با دیدن نیلا به این حال و روز افتادی!؟
_نمیدونم شاید ، مگه میشه عشقت رو بعد از چند سال ببینی و بی تفاوت باشی
_مگه فراموشش نکرده بودی!؟
به سمتم برگشت با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و گفت:
_نه
_پس چجوری میخوای به من کمک کنی!؟
_نمیدونم سالار بهم فشار نیار لطفا
_هنوزم دوستش داری!؟
با درموندگی بهم خیره شد و گفت:
_عاشقشم و اصلا نمیتونم فراموشش کنم تو رو خدا دیگه ادامه نده سالار اصلا حال و روز خوشی ندارم‌
_میدونی نیلا چرا ازت جدا شد!؟
دستاش رو مشت کرد و گفت:
_سالار لطفا!
_اون بخاطر من تو رو ترک نکرد
با شنیدن این حرف سعید متعجب به سمت من برگشت و گفت:
_منظورت از زدن این حرف چیه!؟
_مادرش چون میدونست من ثروت زیادی دارم و آینده خودش و دخترش تضمینه دخترش رو مجبور کرد از تو جدا بشه نیلا هنوزم عاشق تو.

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیستو یک

اید هر چه زودتر طبق یه نقشه ی خوب کار جفتشون رو تموم میکردم و از این عمارت پرتشون میکردم بیرون ، با نقشه ای که به ذهنم رسید لبخندی روی لبهام نشست و به سمت اتاق کارم حرکت کردم داخل که شدم در رو بستم و شماره ی سعید رو گرفتم طولی نکشید که صداش بلند شد:

_سلام سالار چخبر تو
_سلام داداش خوبی کجایی!؟
_ممنون همین ورا مثل همیشه مشغول کار
_باهات یه کار کوچولو داشتم برای یه مدت میخوام بیای عمارت
صداش متعجب شد
_چیزی شده!؟
_زرین و دخترش اومدند اینجا
چند دقیقه ساکت شد بعد سکوت تقریبا طولانی صداش بلند شد:
_چه کاری از من برمیاد
_میخوام با سوگل هم هماهنگ کنم جفتتوت بیاید برای نقشه تا از شر جفتشون راحت بشم
با شنیدن این حرفم سعید شروع کرد به بلند بلند خندیدن
_چته نیشت و ببند
_هنوز نیومده چیکارت کردند اون دوتا جادوگر انقدر کفری شدی از دستشون
_رو اعصاب زن حامله ام هستند نمیخوام بخاطر اون دوتا اتفاقی برای نازگل بیفته
صدای بهت زده اش بلند شد
_مگه تو همسر ناز بانو نبود!؟
_طلاقش دادم

_چی تو که عاشقش بودی پس چرا طلاقش دادی!؟
_دیگه عاشقش نبودم از دستش خسته شده بودم یه آدم خبیث و بد ذات شده بود ، با یه دختر به اسم نازگل ازدواج کردم نازگل رو وقتی فهمید حامله اس از پله ها پرت کرد پایین بچه اش سقط شد دیگه بلایی نمونده بود که سرش درنیاورده باشه
_واقعا نازبانو همچین آدم بدی شده بود
پوزخندی روی لبهام نشست از بد شدن یکم اون ور تر شده بود ناز بانو با یاد آوریش عصبی میشدم
_بیخیال سعید کی میای!؟
_پسفردا حرکت میکنم میام
_باشه کاری نداری
_نه داداش فعلا خداحافظ
بعد از تموم شدن مکالمه لبخند مرموزی روی لبهام نشست پس زرین خانوم از بازی خوشت میاد آره یه بازی باهات بکنم که حض کنی و فراموشت نشه کاری باهات میکنم خودت پا به فرار از این عمارت بزاری و هیچوقت بفکرت نزنه بیای اینجا.
با شنیدن صدای در اتاق سرم رو تکون دادم و گفتم:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خانوم بزرگ اومد داخل بهش خیره شدم و گفتم
_چیزی شده
با شنیدن این حرف من اخماش تو هم رفت و گفت:
_خسته شدم
_از چی!؟
_از تحمل کردن اون عفریته تو عمارت میدونم باز یه نقشه تو ذهن مریضش داره
_نگران نباشید خانوم بزرگ به من اعتماد کنید همه چیز رو درست میکنم
_امیدوارم

_سالار
به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_جانم
_مواظب نازگل باش این زرینی که من دیدم کینه و نفرت چشمهاش رو پر کرده حتما یه بلایی سر بچه ات میاره
با شنیدن این حرف دست هام از شدت عصبانیت مشت شد با صدایی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:
_به زودی از شر جفتشون راحت میشیم خانوم بزرگ
با شنیدن صدای در اتاق با صدای خشک و خشداری گفتم:
_بیا داخل
در باز شد و صورت اشکی نازگل اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد به سمتش رفتم و گفتم:
_چیشده نازگل حالت خوبه
سرش رو تکون داد و گفت:
_اون زن خیلی بد
_چیکار کرده نازگل حرف بزن!؟
_کنار راه پله ها ایستاد بهم گفت یادت میاد بچه ات رو چ شکلی از دست دادی اگه اینبار هم از دست بدی چی! دندون قروچه ای کردم
_من اون زنیکه رو …
_سالار
با شنیدن صدای محکم خانوم بزرگ ایستادم به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
_صبر کن تو عصبانیت کاری انجام نده به وقتش حسابشون رو میرسیم.

رمان شوهر غیرتی من/پارت بیست

اون زن ساکت شد فقط نگاه پر از تنفرش رو بهمون دوخت که احساس بدی بهم دست داد ، دست ارباب رو محکم فشار دادم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب میشه از اینجا بریم
نگاه عمیقی به صورتم انداخت و بلند شد منم بلند شدم ک رو به خدمتکار کرد و گفت:
_غذای من و نازگل رو بیار باغ پشتی
_چشم ارباب
همراه ارباب حرکت کردیم و از عمارت خارج شدیم به سمت باغ پشتی رفتیم روی میز نشستم که صدای ارباب بلند شد:
_چرا اونجا شام نخوردی
_اون زن نگاهش حس بدی بهم دست داد
ارباب تک خنده ای کرد و گفت:
_اون زن کل وجودش به ادم حس بدی میده
_ارباب
_جانم
_اون زن کی از عمارت میره
سری تکون داد و گفت:
_دقیق نمیدونم
_امیدوارم هر چه زودتر بره
_چرا!؟
_از وقتی که اومدند همش در حال اذیت کردن هستند برای همین میگم آرامش رو ازمون گرفتند
ارباب لبخند شیرینی زد و گفت:
_تو نمیخواد فکرت رو درگیر کنی اونا به زودی از اینجا میرند.

تنها داخل اتاق نشسته بودم خیلی وقت بود که از رفتن ارباب میگذشت حوصله ام سررفته بود برای همین از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم تا برم پیش خانوم بزرگ یا نازیلا با دیدن خدمتکار که داشت میرفت سمت آشپزخونه صداش زدم به سمتم اومد و سر به زیر گفت:
_بله خانوم
_خانوم بزرگ کجاست!؟
_خانوم بزرگ همراه نازیلا خانوم با ارباب رفتند
متعجب گفتم
_کجا رفتند!؟
_نمیدونم انقدر با عجله رفتند که اصلا من هم نفهمیدم
_باشه تو میتونی بری
با رفتن خدمتکار به فکر فرو رفتم یعنی با عجله کجا رفته بودند نکنه اتفاق بدی افتاده بود با فکر کردن به این موضوع دلشوره ی بدی بهم دست داد به سمت حیاط حرکت کردم که صدای اون زن مسن از پشت سرم بلند شد:
_مریم وقت زایمانش بوده برای اون با عجله رفتند.
به عقب برگشتم و بهش خیره شدم که خونسرد به سمت نشیمن رفت و گفت:
_زیاد منتظر نمون تازه رفتند شاید امشب هم نیاند
حق با اون بود به سمت نشیمن رفتم و روی مبل روبروش نشستم بدون اینکه سرش رو بلند کنه در حالی که مخاطبش من بودم گفت:
_چند ماه بارداری!؟
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اما آروم جوابش رو دادم:
_تازه سه ماه
سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_از موقعی که نازبانو هولت داد و بچه ات سقط شد مدت زیادی میگذره میدونم که نازا شده بودی بعد از اون اتفاق باردار شدن یهوییت یکم شک برانگیزه
_یعنی چی این حرفتون!؟
_رک بخوام بهت بگم یعنی اینکه شک دارم بچه ای در کار باشه
_شما میفهمید چی دارید میگید!؟
_آره خیلی خوب میفهمم
_لطفا مواظب حرف هایی که میزنید باشید
_مواظب نباشم میخوای چیکار کنی دخترجون!؟
از سر جام بلند شدم و خواستم اولین قدم رو بردارم که دوباره صداش بلند شد
_جواب من و ندادی دخترجون
نفسم رو بیرون دادم پر صدا به سمتش برگشتم زل زدم به چشمهاش چشمهایی که نفرت توش بیداد میکرد با جرئت گفتم:
_بخاطر احترام به موی سفیدتون هست که بهتون چیزی نمیگم پس حد خودتون رو بدونید

_دقت کردی هیچکس داخل عمارت نیست و تو داری بلبل زبونی میکنی!؟
_شما دارید من رو تهدید میکنید!؟
پوزخندی زد و گفت:
_آفرین اونقدرا هم که نشون میدی خنگ نیستی!
با شنیدن حرف هاش هم ترسیدم هم حس بدی بهم دست داد اما از طرفی هم میدونستم هیچ غلطی نمیتونه بکنه و همه ی حرف هاش پوچ و توخالیه و فقط داشت برای ترسوندن من اون حرف هارو میزد خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_هیچ کاری نمیتونید بکنید!
با صدای عصبی گفت:
_تو چجوری ….
_بسه!
با شنیدن صدای خانوم بزرگ از پشت سرم خوشحال به عقب برگشتم خانوم بزرگ و ارباب نازیلا برگشته بودند با چشمهایی که بخاطر اومدن ارباب داشت برق میزد بهشون خیره شده بودم که صدای زن مسن بلند شد
_چیه صدات رو انداختی رو سرت!؟
_تو با چه جرئتی داشتی با عروس من اون شکلی حرف میزدی هان!؟
پوزخندی زد و گفت:
_جرئت نمیخواد من باهاش حرف زدم و فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه درسته!؟
_داشتی تهدیدش میکردی فکر کردی من خرم
به سمت ارباب سالار رفتم من رو محکم بغل کرد و گفت:
_خوبی نازگل
_من خوبم ارباب شماها کجا رفتید
_مریم زایمان داشت بخاطر اون رفتیم یهو همه یادم رفت تو رو ببرم.

_مریم حالش خوبه!؟
ارباب لبخند خسته ای زد و گفت:
_آره بچه اش صحیح و سالم بدنیا اومد فردا میریم همه با هم دیدنشون
لبخندی زدم و گفتم
_خداروشکر
_بهتره وسایلت رو جمع کنی و هر چه زودتر همراه دخترت از اینجا بری فهمیدی!؟
پوزخندی زد به خانوم بزرگ و گفت:
_من تا یکماه متاسفانه نمیتونم برم خواهر جون
خواهر جون رو با لحن مسخره ای گفت که خانوم بزرگ عصبی اخماش رو توهم کشید و داد زد:
_یعنی چی نمیتونی بری!؟
_چون خونه ام در حال بازسازیه و جایی رو ندارم برم فعلا مجبورم همینجا بمونم.
خانوم بزرگ بهش خیره شد و گفت:
_آدرس خونه ات رو میدی فردا میفرستم تحقیق
_فکر میکنی من دارم دروغ میگم!؟
خانوم بزرگ خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_شک ندارم داری دروغ میگی.
خانوم بزرگ بعد تموم شدن حرفش به سمت اتاقش رفت من و ارباب هم به سمت اتاقمون رفتیم که صدای ارباب بلند شد:
_نازگل
روی تخت نشستم نگاهم و بهش دوختم و گفتم:
_جانم
_معذرت میخوام!
_چرا!؟
_نباید تنهات میذاشتم اگه اون زن بلایی سرت درمیاورد چی
_ارباب اون زن نمیتونست بلایی سر من دربیاره اون فقط میخواست اذیتم کنه که موفق نشد.

 

رمان شوهر غیرتی من/پارت نوزده

وقتی ازم جدا شد صداش رو شنیدم

_عجب بوسه ای بود خانوم کوچولو شما هم از اینکارا بلدی!؟
با شنیدن این حرفش با خجالت اسمش رو صدا زدم:
_ارباب
قهقه ای زد و گفت:
_خجالت کشیدی خانوم کوچولو.
ارباب بلند شد و در حالی که به سمت در اتاق میرفت گفت:
_حرف هام رو فراموش نکن نازگل باشه!؟
_چشم ارباب.
با بیرون رفتن ارباب نفس راحتی کشیدم خدایا این چه کاری بود که من انجام دادم اصلا

* * * *
چند ساعت از رفتن ارباب میگذشت و من داخل اتاق نشسته بودم و طبق حرفش اصلا بیرون نرفتم اگه هم چیزی میخواستم به یکی از خدمتکارا میگفتم واقعیتش خودم هم دلم به بیرون رفتن نمیکشید مخصوصا با این کسایی که اومده بودند عمارت و اصلا احساس خوبی نسبت بهشون نداشتم ، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم با دیدن نازیلا لبخندی بهش زدم که اون هم متقابلا لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی!؟
_آره
_چرا تو اتاق تنها نشستی بیرون نمیای!؟
_حوصلم نشد بیام بیرون مخصوصا با دیدن کسایی که اومدند اون دختره اعصاب ادم رو خورد میکنه
_وای خیلی من همش داشتم باهاش کل کل میکردم پایین.

_چی داشت بهت میگفت مگه؟!
_چرت و پرت فقط داشت میگفت منم طاقت نیاوردم بلند شدم معلوم نیست کی از اینجا میرن امیدوارم هرچه زودتر برند.
_نازبانو تموم شد اینا اومدند انگار همیشه باید یه دردسر داشته باشیم.
_دقیقا راستی نازگل
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_جانم
_آخرش نفهمیدی!؟
_چی رو
_اینکه نازبانو چجوری خانوم بزرگ رو تهدید کرده بود!؟
سری تکون دادم و گفتم:
_نه نفهمیدم
تا خواست حرفی بزنه صدای داد و بیداد اومد جفتمون بلند شدیم و از اتاق خارج شدیم خانوم بزرگ بود داشت داد میزد:
_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!
اون دختره با ترس داشت به خانوم بزرگ نگاه میکرد
_دارید بزرگش میکنید!
خانوم بزرگ پوزخندی زد و گفت:
_پس من دارم بزرگش میکنم آره دختره ی دزد
چشمهام گرد شد
_اینجا چخبره!؟
صدای اون زن مسن بود خانوم بزرگ به سمتش برگشت و گفت:
_بهتره دختر دزدت رو ادم کنی
_تو چی داری میگی؟!

خانوم بزرگ به سمت اون زن مسن که فهمیده بودم خواهرش هست برگشت بهش خیره شد و گفت:
_واقعا میخوای بدونی چیشده آره !؟
_آره چیشده که داری به دخترم تهمت دزد بودن میزنی
خانوم بزرگ عصبی لبخندی زد و گفت:
_تهمت
_تو همیشه همینطور بودی تهمت میزدی و این اصلا تازگی نداره پس حرفت رو بزن
_دخترت جلوی چشمهام داشت از اتاق کار سالار دزدی میکرد فیلم های دوربین مدار بسته هم موجوده میخوای نگاه کنی!؟
با شنیدن این حرف خانوم بزرگ خواهرش عصبی گفت:
_محال ممکنه
_اگه بهت نشون دادم دخترت در حال دزدیه چی میزاری بری برای همیشه و سایه نحس خودت و دختر دزدت رو برمیداری از زندگیمون.
خواهرش لب باز کرد حرفی بزنه که صدای دخترش بلند شد:
_من معذرت میخوام!
چشمهای مادرش گرد شد و بهت زده به دخترش خیره شد و گفت:
_بیا اینم دختر دزدت تا غروب وسایلتون جمع کنید برید نمیخوام هیچ دزدی تو عمارت باشه.
بعد تموم شدن حرفش رفت من و نازیلا هم به سمت اتاق من رفتیم همین که داخل شدیم صدای نازیلا بلند شد
_وای عجب صحنه ای
_دختره دزد بوده انگار نه!؟
_آره والا انگار دختره دزد بوده
_بنظرت حالا چی میشه
_خیلی واضح اونا از عمارت میرن یعنی مجبورند که برند بعد از این آبروریزی روش رو ندارند که بمونند.

شب شده بود اما برعکس تصور ما مادر و دختر اصلا نرفتند حتی خیلی پرو اومدند سر میز شام که خانوم بزرگ خیلی محترمانه رید به جفتشون اما اصلا از رو نرفتند کلافه سری تکون دادم انگار با اینا ما قرار بود اتفاق های زیادی رو تجربه کنیم
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سالار سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم ارباب
_غذات و بخور سرد شد
_چشم
و شروع کردم به غذا خوردن که صدای اون دختره بلند شد:
_دختر بچه ها همسر کسی باشند چه خوب نه سالار عین بچه ها اطاعت میکنند حس بابا بودن بهت دست نمیده با وجودش
ارباب سالار سرش رو بلند کرد چنان نگاهی به دختره انداخت که من از ترس جفت کردم
_نه اون همسر منه!
انقدر محکم حرفش رو زد که دختره ساکت شد
_درضمن به تو ربطی نداره که راه به راه درمورد همسر من نظر میدی دفعه ی بعدی انقدر آروم باهات برخورد نمیکنم.
صدای مادر دختره بلند شد:
_تو نمیتونی با شبنم این شکلی حرف بزنی فهمیدی!؟
_اون وقت کی گفته نمیتونم!؟
_من
_تو کی هستی هان فکر کردی چیکاره ای همین ک نگهت داشتم برو خدات رو شکر کن نه اینکه اینجا نشستی منم منم میکنی.

رمان شوهر غیرتی من /پارت هجده

پوزخندی زد و گفت:
_چرا بهت برخورد حالا بیراه که نمیگم
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_بهتره حدت رو بدونی دخترجون نازگل عروس منه دوست ندارم باهاش برخورد بدی بشه فهمیدی!؟
دختره عصبی بلند شد و رفت دلم خنک شد این دختره مار صفت میخواست با شوهر من بخوابه خودم با دستای خودم میکشتمش
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
_غذات و بخور نمیخوام بچه امون ضعیف باشه
_این بچه حامله اس!؟
با شنیدن صدای بهت زده اون زن سرم رو بلند کردم که خانوم بزرگ پر غرور گفت:
_بله حامله اس
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی نزد اما از نگاه های بدی که بهم میکرد اصلا حس خوبی بهم دست نمیداد
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_من سیر شدم میتونم برم اتاقمون
سری تکون داد و خودش هم بلند شد و گفت:
_بریم
_انقدر زل ذلیل نبودی سالار

با شنیدن صدای اون دختره ارباب ایستاد و بهش زل زد با صدای خشدار شده ای گفت:
_فکر نمیکنم به تو مربوط باشه.
با شنیدن این حرف ارباب سالار ذوق کردم خوب شد حالا این زنیکه ی عفریته رو گرفت کاری جز اعصاب خوردی نداشت فقط دوست داشت به من متلک بندازه و ارباب رو عصبی کنه دست ارباب رو محکم فشار دادم که گفت:
_بریم عزیزم
لبخند پهنی زدم و همراهش به سمت اتاق بالا و مشترک خودمون رفتیم روی تخت نشستم که صدای ارباب بلند شد:
_خوشحال شدی حال اون دختره گرفته شد.
_آره آخه خیلی پرو بود ارباب همش هم میخواد من رو عصبی کنه اما شما خوب جوابش رو دادید
ارباب خم شد پیشونیم رو بوسید و گفت:
_اون حقشه تو هم حق نداری از این به بعد ناراحت بشی فهمیدی!؟
_چشم ارباب
دستش رو روی شکمم گذاشت و نوازش کرد و گفت:
_مواظب فسقلیمون باشه
_چشم ارباب
_من باید برم بیرون کار دارم نازگل تا اومدن من از اتاقت بیرون نرو و اگه اون دختره اومد اتاقت اصلا باهاش حرف نزن باشه!؟
_باشه ارباب
اینبار خم شد بوسه ای روی گونم زد و با لحن دیوونه کننده ای گفت:
_دلبر شیرین منی تو!
با شنیدن این حرفش حس کردم صورتم از شدت خجالت گر گرفت سرم رو پایین انداختم که صدای ارباب بلند شد:
_سرت و بلند کن ببینم
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب
_جوون دل ارباب
با شنیدن صدای خمارش دلم ضعف رفت طاقت نیاوردم و برای اولین بار من خم شدم لبهام روی لبهاش گذاشتم ، ارباب چشمهاش گرد شده بود اما با حرکت لبهام روی لبهاش تکونی خورد و با خشونت شروع کرد به همراهی من!

?
??
???
????
?????

رمان شوهر غیرتی من /پارت هفده

_ارباب
با شنیدن صدام به چشمهام خیره شد و گفت:
_جانم
_شما اون دختره رو از کجا میشناسید!؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اون دختر دختری بود که یه روزی عاشقش بود و قرار بود باهاش ازدواج کنم.
_پس چیشد!؟
_اما اون دختر متعهدی نبود با بقیه بود همزمان که با من بود من هم تحمل این جور رفتارا رو نداشتم ازش برای همین نتونستم شرایطش رو قبول کنم و فرستادمش رد کارش.
_اون دختر الان میخواد ازت انتقام بگیره
_یجورایی
_شما هنوز عاشقش هستید!؟
_دیگه نه
تا خواستم چیزی بگم صدای در اتاق اومد و پشت بندش صدای خدمتکار آقا نهار آماده است
_الان میایم برو
بلند شدم و همراه ارباب سالار به سمت پایین حرکت کردیم همه سر میز شام نشسته بودند کنار ارباب نشستم که صدای اون دختره بلند شد
_تا جایی که میدونستم سلیقه ات این مدل دخترای دهاتی نبود.
با شنیدن این حرفش بغض کردم سرم رو پایین انداختم که صدای ارباب بلند شد:
_تو نمیخواد زیاد به خودت فشار بیاری من همسرم رو دوست دارم

پوزخندی زد و گفت:
_چرا بهت برخورد حالا بیراه که نمیگم
صدای خانوم بزرگ بلند شد
_بهتره حدت رو بدونی دخترجون نازگل عروس منه دوست ندارم باهاش برخورد بدی بشه فهمیدی!؟
دختره عصبی بلند شد و رفت دلم خنک شد این دختره مار صفت میخواست با شوهر من بخوابه خودم با دستای خودم میکشتمش
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
_غذات و بخور نمیخوام بچه امون ضعیف باشه
_این بچه حامله اس!؟
با شنیدن صدای بهت زده اون زن سرم رو بلند کردم که خانوم بزرگ پر غرور گفت:
_بله حامله اس
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی نزد اما از نگاه های بدی که بهم میکرد اصلا حس خوبی بهم دست نمیداد
_ارباب
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_من سیر شدم میتونم برم اتاقمون
سری تکون داد و خودش هم بلند شد و گفت:
_بریم
_انقدر زل ذلیل نبودی سالار

رمان شوهر غیرتی من/پارت شانزده

این روز ها حالت تهوع شدیدی بهم دست میداد و سرگیجه هایی که اصلا نمیتونستم از سر جام بلند بشم داشتم دوران بارداری خیلی سختی رو میگذروندم اما همه ی اینا به بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه بغل کنم میارزید، با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم نگاهم به خدمتکار شخصی خودم نیلا که ارباب برام گرفته بود افتاد با دیدن صورت رنگ پریده اش نگران گفتم:
_نیلا چیشده!؟
با تته پته گفت:
_چیزی نشده خانوم
_مطمئنی چیزی نشده پس چرا رنگ‌به صورت نداری؟!
_خانوم چیز …
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای داد ارباب رو شنیدم:
_این دختره حق نداره پاش رو اینجا بزاره فهمیدید!؟
متعجب بلند شدم که صدای نیلا بلند شد
_خانوم بشینید نمیخواد بلند بشی.
_بیرون داره صدای داد میاد باید ببینم چیشده
_اما خانوم …
محکم گفتم:
_نیلا
با شنیدن صدای محکم من دیگه حرفی نزد و ساکت شد من هم یواش یواش از اتاق بیرون رفتم چون باردار بود ارباب دستور داد اتاق پایین رو برام آماده کنند و از این به بعد اونجا بخوابم، از اتاق خارج شدم و کمی راه رفتم به سمت سالن نشیمن با دیدن دوتا زن غریبه و یه دختر خوشگل با قیافه ی جداب و آرایش کرده که روبروی ارباب ایستاده بود و ارباب داشت با تنفر بهش نگاه میکرد متعجب شدم اینا کی بودند من که اصلا هیچ شناختی ازشون نداشتم
_خانوم
با شنیدن صدای نیلا ارباب سالار نگاهش بهم افتاد چند دقیقه ای مکث کرد و دقیق بهم خیره شد یهو به سمتم اومد و با صدایی که نگرانی داخلش مشهود بود گفت:
_خوبی چرا از اتاقت اومدی بیرون حالت بد شده!؟

با صدای گرفته ای گفتم:
_ارباب خوبم نگران نباشید
_پس چرا از اتاقت اومدی بیرون
خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_صدای داد و بیداد داشت میومد نگران شدم برای همین اومدم ببینم چخبره
_ترسیدی ، نترس باشه اصلا چیزی نیست برو داخل اتاقت استراحت کن هر چیزی هم لازم داشتی بگو نیلا برات بیاره.
_باشه ارباب
_این دختر بچه زنته!؟
با شنیدن صدای اون دختره ارباب سالار عصبی به سمتش برگشت و گفت:
_زود باش بزن به چاک اومدم اینجا نبینمت.
صدای اون زن مسن بلند شد
_تو نمیتونی من رو بیرون و دخترم رو
ارباب سالار پوزخندی زد و گفت:
_که اینطور
_اینجا چخبره؟!
ارباب سالار با شنیدن صدای خانوم بزرگ بهش خیره شد و گفت:
_خانوم بزرگ ببین کیا اومدن!
خانوم بزرگ بهشون خیره شد طولی نکشید که اخماش بشدت توهم رفت و گفت؛
_شماها اینجا چیکار میکنید!؟
صدای اون زن مسن بلند شد
_این رسم مهمون نوازیت؟!
صدای پر از تحکم خانوم بزرگ بلند شد
_برای مهمون حرمت نگه میدارم و خوب ازش پذیرایی میکنم اما شماها مهمون نیستید الان هم زود باشید از این عمارت برید بیرون

اون زن زل زد به خانوم بزرگ و با صدای محکم و کوبنده اش گفت:
_چجوری روت میشه خواهر بزرگترت رو از عمارتت بندازی بیرون
خانوم بزرگ نگاه عمیق و پر از حرفی بهش انداخت و گفت:
_فقط یکهفته بعدش از عمارت میرید
_سالار با من بیا
_چشم خانوم بزرگ
وقتی ارباب سالار و خانوم بزرگ رفتند صدای اون دختره بلند شد
_باید تو این یکهفته با ارباب سالار همخواب بشم تا بتونیم نقشه رو عمل کنیم
انگار حضور من رو یادشون رفته بود ک داشت این حرف رو میزد چشمهام از شدت خشم و حرص گرد شده بود اهسته به سمت اتاق خانوم بزرگ حرکت کردم وقتی رسیدم تقه ای زدم که صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_بله بفرمائید
داخل اتاق شدم خانوم بزرگ و ارباب سالار یه گوشه نشسته بودند که سر به زیر گفتم
_خانوم بزرگ اون خانوم و دختره
_خوب
_وقتی شما و ارباب رفتید فکر کردن هیچکس نیست اون دختره گفت باید با ارباب سالار همخواب بشم تا بتونیم نقشه امون رو عملی کنیم
صدای عصبی ارباب سالار بلند شد:
_هنوز دست برنداشتن خانوم بزرگ میبینید
صدای خونسرد خانوم بزرگ بلند شد
_آروم باش

خانوم بزرگ بهم خیره شد و گفت:
_نازگل حرف هایی که شنیدی رو اصلا کاری نکن بفهمن تو خبر داری فهمیدی!؟
_چشم خانوم بزرگ
رو کرد سمت ارباب سالار و گفت:
_طبق نقشه پیش میریم بزار ببینم میخواند چه غلطی بکنند
_چشم خانوم بزرگ
ارباب سالار اومد سمتم و گفت:
_بریم ما
_بااجازه
از اتاق خانوم بزرگ خارج شدیم و به سمت اتاق خودمون حرکت کردیم داخل اتاق که شدم روی تخت نشستم و بغض کرده به ارباب خیره شدم ارباب نگاهش ک به من افتاد چشمهاش پر از نگرانی شد به سمتم اومد و گفت:
_نازگل خوبی نکنه درد داری؟!
_نه
_پس چرا بغض کردی هان!؟
_من ناراحتم خیلی زیاد
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_اون وقت میشه بدونم چرا!؟
_چون اون دختری موزی میخواد باهات همخواب بشه حتی فکر کردن بهش هم کابوس
با شنیدن این حرفم ارباب سالار شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت:
_دیوونه اخه مگه من با اون دختره میخوابم
چشمهام برق زد و با خوشحالی گفتم:
_نمیخوابی!؟
_معلومه که نه.

?
??
???
????

رمان شوهر غیرتی من/پارت پانزده

حرف هایی که نازگل زده بود باعث شد بیشتر به فکر فرو برم من هم خوب خانوم بزرگ رو میشناختم و میدونستم آدمی نیست که بخواد بی دلیل از کسی متنفر بشه و کاری بکنه پس باید دلیلش رو میفهمیدم از طرفی هم نگران خانوم بزرگ بودم نمیدونم چرا احساس بدی بهم دست داده بود زنگ‌زدم و تموم محافظ هارو خبر کردم تا داخل عمارت باشند وقتی رسیدم همه چیز آماده بود و محافظ ها داخل عمارت ایستاده بودند ، داخل عمارت که شدم صدای داد ناز بانو داشت میومد:
_پیرزن کثافط مگه بهت نگفتم که کارت رو درست انجام بدی تو چیکار کردی اما کاری کردی که سالا بره .
دستام از عصبانیت مشت شد این کثافط خانوم بزرگ رو تهدید کرده بود حسابش رو میرسم به محافظا خبر دادم و خودم داخل شدم و گفتم
_به به میبینم چشم من و دور دیدی شروع کردی به گوه خوری؟!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت رنگ از صورتش پرید ، به سمت خانوم بزرگ رفتم کمکش کردم بلند بشه به ناز بانو خیره شدم و گفتم
_خوب پس میخواستی من پیشت بمونم پیش توی هرزه
سیلی محکمی بهش زدم که پرت شد روی زمین با وحشت گفت:
_ارباب تو رو خدا اشتباه دارید میکنید من …
کمربندم رو بیرون آوردم و اولین ضربه رو بهش زدم که صدای داداش بلند شد انقدر زدمش ک داشت خون بالا میاورد
عصبی داد زدم:
_محمد
طولی نکشید که اومد و گفت:
_بله آقا؟!
_ببرید وسط میدون فلکش کنید.
_چشم آقا
وقتی ناز بانو رو بردند به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_خوبی؟!
چشمهاش پر از اشک شده بود
_معذرت میخوام
بغلش کردم و گفتم
_تو نباید معذرت خواهی کنی

خانوم بزرگ رو به عمارت پیش نازگل و نازیلا بردم تا مواظبش باشند خودم هم زنگ زدم تا نازبانو رو بیارند وقتی آوردنش صورتش و بدنش غرق در خون بود لبخندی زدم و با لذت بهش خیره شدم بیشتر از این حقش بود این زن باعث تموم بدبختی های ما شده بود
_خوب
سرش رو بلند کرد و گفت:
_تو رو خدا بزار من برم
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_کجا بودی حالا
با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد اما اصلا دلم ذره ای براش به رحم نیومد این زن هر بلایی که سرش بیاد حقش بود
_تو به چه حقی خانوم بزرگ رو تهدید کردی؟!
_من فقط …
صدای خانوم بزرگ مانع حرف زدنش شد
_این دختره ی هرزه اینجا چیکار میکنه
به خانوم بزرگ خیره شدم و گفتم
_آروم باشید خانوم بزرگ
صدای نازگل بلند شد
_ارباب
بهش خیره شدم که گفت
_میشه یه لحظه بیاید
سری تکون دادم و رفتم پیشش و گفتم

_لطفا فعلا به خانوم بزرگ فشار نیارید خودش بهتون میگه چیشده فقط یکم صبور باشید.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_تو چیزی میدونی نازگل؟!
_خودش باید بگه بهتون ارباب من حق گفتن حرف ایشون رو ندارم
میدونستم یه چیزی هست اما چی نمیدونستم بهتر بود صبر میکردم تا خانوم بزرگ خودش بهم بگه به سمت خانوم بزرگ رفتم و گفتم:
_بااین چیکار کنم خانوم بزرگ؟!
_از روستا بندازش بیرون ، بگو ببرنش پیش خانوادش دیگه نمیخوام هیچوقت سایه ی نحسش رو ببینم.
_باشه.
به نگهبان ها گفتم ، وقتی نازبانو رو بردند به سمت خانوم بزرگ برگشتم و گفتم:
_هنوز هم میخوای نازگل بره؟!
خانوم بزرگ به چشمهام خیره شد و گفت:
_نه
لبخندی بهش زدم که گفت:
_دیگه نمیخوام نازگل جایی بره.
_هر موقع مساعد بودید و خواستید برام توضیح بدید
_چشم
با رفتن خانوم بزرگ نفس عمیقی کشیدم حالا که ناز بانو رفته بود زندگی تو عمارت برای هممون آسوده تر بودم

نازگل

با احساس حالت تهوع شدیدی که بهم دست داد از سر میز بلند شدم و به سمت دستشویی دویدم انقدر عق زدم که دیگه هیچ جونی تو تنم نموند صدای بقیه داشت از پشت در میومد اصلا نمیتونستم جوابشون رو بدم وقتی کمی حالم بهتر شد در رو باز کردم که نازیلا و خانوم بزرگ مریم پشت در بودند ، صدای نگران خانوم بزرگ بلند شد:
_نازگل خوبی؟!
با صدایی که انگار از ته چاه داشت بیرون میومد گفتم:
_خوبم
_اما رنگ از صورتت پریده انگار اصلا خوب نیستی.
_نه خوبم حالم خیلی خوبه.
با شنیدن صدام با نگرانی بیشتری گفت
_رنگ به صورتت نمونده کجا حالت خوبه ، نازیلا کمک کن ببریمش اتاق به دکتر خانوادگی هم خبر میدم تا بیاد.
* * * *
امروز فهمیده بودند حامله ام و کل روستا رو شیرینی داده بودند و جشن بزرگی ارباب گرفته بود خوشحال بودم اون هم خیلی زیاد اما نمیدونستم این خوشحالی زیاد دووم نداره.

*دوستای عزیز به علت کوتاه بودن پارت معذرت جبران میشه حتما*

شیطان

شیطان چگونه انسان را فریب می‌دهد؟

شیطان:

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

طولانی ترین جنگ قرن بیستم


(¯*|♥|*¯)  دوران سرخ عاشقی{ ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس}(¯*|♥|*¯)


طولانی ترین جنگ قرن بیستم
جنگ ایران؛ دفاع مقدس؛ جنگ تحمیلی؛جنگ هشت ساله؛ نزد اعراب نبرد قادسیه و صدام یا جنگ اول خلیج فارس هم نامیده می‌شود.
جنگ ایران پس ازجنگ ویتنام طولانی ترین جنگ قرن بیستم است. جیمز بیل کارشناس امریکایی می‌گوید:
دلیل اصلی شروع جنگ در ایران تسلط یافتن به خلیج فارس است. صدام حسین می‌‌خواست ژاندارم جدید باشد و این هدف برای مصر و عربستان خوشایند بود.
لذا در جدا سازی خوزستان از ایران همه اعراب به غیر از سوریه و لیبی از وی حمایت کردند. صدام درمصاحبه با مجله آلمانی اشپیگل گفت:نظام بعثی از همان ابتدای انعقاد قرارداد مرزی 1975در زمان پهلوی خود را مغبون دیده است. سفیرعراق درلبنان هنگام مصاحبه با روزنامه النهار می‌گوید: بهبودی روابط با ایران سه شرط دارد: تجدیدنظر درقطعنامه 1975 الجزایر در رابطه با اروند رود، اعطای خود مختاری به عشایرکرد وبلوچ وعرب و خروج نیروهای نظامی ایران از جزایر سه‌گانه مورد مناقشه اعراب.
با پاشیده شدن ساختار ارتش پس از انقلاب و اعدام و فرار و حذف ارتشی‌ها و ترور سپهبد قرنی؛ گروه‌های مختلف و مخالف به پاخاستند. سپهبد قرنی توسط فرقان ترور می‌شود. او رئیس ستاد ارتش است و پس از او پنج فرمانده دیگر از جمله سرلشکر فربد؛ سرلشکر شادمهر؛ سرتیپ فلاحی(رئیس ستاد ارتش در آغاز جنگ)استعفا دادند.
در نیروی هوایی که در طول یک سال و اندی مشغول تعویض فرماندهان بود به ترتیب سرتیپ ایمانیان و سرهنگ معین‌پور و فکوری (فرمانده نیروی هوایی در آغاز جنگ) تعویض شدند و بالاخره سپهبد مهدیون به جرم دخالت درکودتای نوژه اعدام شد و سرلشکر باقری جای او را گرفت.

در نیروی دریایی دریادار مدنی و دریادار علوی و طباطبایی تعویض شدند. بالاخره بهرام افضلی چهارمین فرمانده نیروی دریایی به جرم عضویت درحزب توده در اردیبهشت 1362دستگیر و به اتهام جاسوسی به همراه نه نفر دیگر از افسران ارتش در اسفند همان سال تیرباران شد.

در این اثنا سپاه پاسداران بدون دانش کلاسیک و رزمی با اعضایی که بین 20 تا 30 سال عمر داشتند با جنب وجوش می‌رفت تا وجود خود را بیش از پیش ثابت کند.

پس از اعدام و فرار و حذف و ترور 13 تن از فرماندهان عالی رتبه ارتش و ایجاد بحران داخلی توسط سیدابوالحسن بنی صدر (رئیس جمهور وقت)؛ فرمانده لشکر 92زرهی به نام سرهنگ فرزانه حدود یک ماه قبل ازحمله عراق بنا به رأی دادگاه انقلاب در اهواز اعدام شد و لشکرزرهی خوزستان از385تانک سازمانی فقط توانست از 38 تانک استفاده کند.

با آغاز کودتای نوژه در نخستین سالگرد پیروزی انقلاب امام راحل فریاد می‌زند:

ما باشدت هرچه بیشترانقلاب خود را به جهان صادر می‌کنیم.




(¯*|♥|*¯)  دوران سرخ عاشقی{ ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس}(¯*|♥|*¯)

طولانی ترین جنگ قرن بیستم


(¯*|♥|*¯)  دوران سرخ عاشقی{ ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس}(¯*|♥|*¯)


از سویی دیگر بزرگنمایی جهت دار غربیان به این مفهوم که ایران می‌‌خواهد عراق را سرنگون کند و تأسیس قیام توسط سید محمد باقر صدر باعث شد در تابستان پنجاه و هشت سفیر ایران از بغداد اخراج شود.

بعدها رئیس جمهور وقت (آیت الله خامنه‌ای) در هفده مرداد شصت و هفت در افتتاحیه کنفرانس بین المللی تجاوز و دفاع اظهارکرد: این جنگ علیه انقلاب اسلامی و به منظور واژگون ساختن نظام انقلابی ایران سازماندهی شد. درهمان اجلاس آیت الله رفسنجانی می‌گوید: برای سرکوبی و مهار انقلاب؛ مارکسیسم شرق و امپریالیسم غرب در این هدف به تلاقی رسیدند و صدام نقطه تقاطع خطوط فوق بود.
آری طبس شکست می‌خورد و صدام به خوزستان حمله می‌کند، چرا که با استقرار ناو هواپیمابر یو اس‌اس کیتی‌هاوک در خلیج فارس و ورود 6 هزار چترباز امریکایی در بحرین؛ عراق با گمانه زنی‌های شخصی نسبت به اینکه امریکا به ایران حمله خواهدکرد خودش به ایران تجاوزکرد.
این درحالی است که ماسکی وزیر امورخارجه امریکا سه ماه قبل از جنگ گفته بود: امریکا با تجزیه ایران مخالف است. در حین سفرطارق عزیز به فرانسه؛ صدام حسین و برژینسکی در ژوئن 1980همدیگر را در کویت ملاقات می‌‌کنند و مجله فیگارو چنین می‌نویسد:
عراقی‌ها مدعی‌اند برژینسکی به آنها قول حمایت داده است. قبل از جنگ سوسنگرد به خفاجیه؛ خرمشهربه محمره؛ آبادان به عبادان و خوزستان به عربستان تبدیل شدند. به تقلید از جنگ شش روزه اعراب و اسراییل؛ نوع استراتژی حمله به ایران شکل می‌گیرد و ساعت دوازده ظهر به وقت بغداد عدنان خیرالله وزیر دفاع حمله مستقیم به ایران را اعلام می‌‌کند.


در این سو ارتش ایران بر سر تقسیم مهمات با نیروهای مردمی و سپاه کار را به درگیری می‌کشاند. در میان واحدهای زمینی ارتش تنها سرهنگ هوشنگ عطاریان درجبهه غرب کشور توانست با اتخاذ تاکتیک عملیاتی ضد حمله در روز هشتم شروع جنگ نیروهای نظامی عراق را از قصر شیرین بیرون کند.

درگزارش جنگی جمهوری اسلامی آن ایام آمده است: بعد از ظهر امروز سرهنگ عطاریان قصرشیرین را باز ستاند و در جبهه غرب کشور هشتاد تانک عراقی نابود شدند و ما دوباره رادیو و تلویزیون را پس گرفتیم. دو سال بعد سرهنگ عطاریان به علت توده‌ای بودن و نفوذی بودن تیرباران شد.
پس از فتح خرمشهر عراق تن به مصالحه داد و چهارشرط برای آن توسط امام خمینی گذاشته شد:
1-پرداخت غرامت یکصد و پنجاه میلیارد دلاری
2-بازگشت شیعیان رانده شده
3-آزادی قصر شیرین
4-برکناری و محاکمه صدام حسین.
اما از آنجا که به گفته امام جنگ ما جنگ فقر و غنا بود؛ صدام حسین شرایط را نپذیرفت.

معامله 1/6 میلیارد دلاری طرح ولکان یکی از شیرین‌ترین معاملات فرانسه با عراق بود. هشتاد و سه توپ موضوع قرارداد ولکان بود که برای طیف وسیعی از مقاطعه‌ کاران تسلیحاتی فرانسه تولید درآمد می‌کرد. عراق از شرکت فرانسوی تی. آر. تی یک فیوز فوق‌العاده پیشرفته خرید که با نصب آن روی دماغه خمپاره قبل از رسیدن به زمین منفجر می‌شد.

یکی از افسران آموزشی در بصره می‌‌گوید: با یک‌بار آتش ایرانی‌ها را تا فاصله دو کیلومتری درو می‌‌کردیم.

همین سلاح جلوی امواج انسانی در ایران را گرفت. درست مثل نبرد وردندر جنگ اول جهانی؛ اگر به شوخی آتش می‌کردیم ایرانی‌ها جدی قتل عام می‌‌شدند.

در ژوئن 1982میلادی هشتصد وسی میلیون دلار شرکت بلژیکی سیکسکو پروژه رمزی 505 را با عراق امضا کرد که طی آن ملزم بود هشتصد پناهگاه در عمق پنجاه متری زمین برای عراق بسازد.

حسین کامل رئیس صنایع دفاعی عراق می‌‌گوید: واقعیت این است که تلاش ما ساخت بمب اتم بودکه اگر در جنگ پیروز نشدیم آن را علیه ایران به کار ببریم.
همچنین سودان در دی ماه 1361خورشیدی نیروهای نظامی به عراق می‌‌دهد و شرکت آلمانی کارل کولمب شش خط تولید سلاح شیمیایی جداگانه با نام‌های مختلف در مجتمع سامرا ایجاد می‌‌نماید.

از گاز خردل و اسید پروسیک گرفته تا گازهای عصبی سارین و تابون در این کارخانه تولید می‌شود. رادیو بی بی سی به نقل از اشپیگل می‌گوید: هیچ کشوری به اندازه آلمان چنین کمک تحقیقاتی و تولیدی به عراق در تهیه نوع سلاح کشنده و تعیین کننده نکرده است.

ریچارد مورفی نیز می‌گوید: تا زمانی که عراق از سلاح شیمیایی در دفاع از خاک خود در مقیاس محدود استفاده می‌کند؛ توسلش به این سلاح قابل درک می‌‌باشد.
حال آیا می‌‌توان باور کرد که ایران در طول هشت سال با یک کشور در حال جنگ بوده است؟

(¯*|♥|*¯)  دوران سرخ عاشقی{ ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس}(¯*|♥|*¯)

نحوه تشرف شهید والامقام سید رضا پورموسوی به محضر حضرت صاحب الزمان(عج)

نحوه تشرف شهید والامقام سید رضا پورموسوی به محضر حضرت صاحب الزمان(عج)


دیدار با امام زمان قبل از شهادت

سال 63 در منطقه پاسگاه زید عراق وقتی به مناسبتی اهتمام یکی از همسنگرانش را به قرائت زیارت جامعه کبیره می بیند؛ راز برکات قرائت این زیارتنامه عظیم را جستجو می کند و در ایام ماه مبارک رمضان فرصتی را در مسجد امام حسن عسکری (ع) دزفول می یابد و درس اخلاق آیت الله مشکینی را از طریق ویدئو بر گوش جان می نشاند...

آن روز کلام این عالم فرزانه و بویژه فراز پایانی آن در خصوص مداومت بر قرائت این زیارت بر دلش می نشیند و تصمیم می گیرد هر شب سه شنبه با توجه به اینکه نامه عمل شیعیان بر امام عصر(عج) عرضه می شود ؛ او نیز با خواندن زیارت جامعه کبیره توسلی به آن بزرگوار داشته باشد...

پس از مدتی هر هفته به نیت یکی از چهارده معصوم این زیارتنامه را با عشق عجیبی زمزمه می کند و این طریق عاشقی را تا بعد از عملیات کربلای 4 در سال 65 ادامه می دهد تا اینکه...

شب سه شنبه بود و همرزمان واحد دیده بانی توپخانه لشکر 7 حضرت ولی عصر(عج) در کنار هم در خرمشهر می گفتند و می شنیدند و شاید از رزم خویش و خاطرات گذشته سخن می راندند؛ اما «سید رضا» را بی قراری عجیبی فرا گرفته بود؛ آخِر، موعد قرار عاشقی بود و معشوق منتظر! و قرار وصال یار در ساعت 11 هر سه شنبه شب، امضا شده بود ؛ او آن شب خود را از «صادق الوعد»ی دور می دید...

شب سه شنبه بود و همرزمان واحد دیده بانی توپخانه لشکر 7 حضرت ولی عصر(عج) در کنار هم در خرمشهر می گفتند و می شنیدند و شاید از رزم خویش و خاطرات گذشته سخن می راندند؛ اما «سید رضا» را بی قراری عجیبی فرا گرفته بود؛ آخِر، موعد قرار عاشقی بود و معشوق منتظر! و قرار وصال یار در ساعت 11 هر سه شنبه شب، امضا شده بود

هر چه بود گذشت؛ و گفت و شنود همسنگران به انتها رسید و خواب شیرین چشمان همه را ربود، جز «سید رضا» که با دلی غمگین عذر تقصیر به پیشگاه یار برد که مولای من! « سزاوار نبود و از ادب بدور بود که با این برادران اینگونه رفتار نمایم و از میان جمعشان برخیزم » (1)

صد تکبیر مقدمه زیارت جامعه کبیره را سر داد که ناگاه چشمانش بسته شد و پرده کنار رفت و دید آنچه را که باید می دید...

«متوجه شدم که به حالت دو زانو در برابر آقا و سرور و مولای بزرگواری با قامتی رشید و دیبائی لطیف و درخشان بر تن، نشسته‌ام و تعدادی با لباس ساده نظامی که سه نفر سمت راست آن بزرگوار و سه نفر سمت چپ برگرد آن حضرت به حالت دو زانو نشسته بودند که آن سیّد جلیل القدر به من خطاب نمود که: سیّد ناراحت نشو ، همین کسانی که تو با آنان همنشین می‌باشی من هم با تعدادی از ایشان همنشین می‌باشم ،بعد از گفتاری چند با آن عزیزجان متوجه شدم که سیّد ما و مولای ما و امام ما حضرت حجه بن الحسن العسکری روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فدا است. بعد از چند لحظه دیدم پرده جلو آمد و چشم هایم باز گردید. با حالت تضرع و ابتهال و زاری و گریان در حالی که قابل وصف برایم نبود و در پوست خویش نمی‌گنجیدم زیارت جامعه را خواندم...» (2)

آن شب گذشت و راز سر به مُهر دلدادگی «سید» به امامش برای هیچکس گشوده نشد اما بعدها...

«سید رضا پور موسوی » در سومین روز از بهار سال 1367 در عملیات والفجر 10 بهاری شد و زمستان فراقش را به دوستانش هدیه کرد...

پانوشت:

1و2 : متن دست نوشته های به جا مانده از شهید

جنگ تحمیلى و هویت دفاعى ایران در نگاه امام راحل

(¯*|♥|*¯)  دوران سرخ عاشقی{ ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس}(¯*|♥|*¯)

جنگ تحمیلى و هویت دفاعى ایران در نگاه امام راحل

علل تحمیل جنگ


صدام گمان مى‏کرد که با یک مملکت آشفته که منزوى شده است و همه دولت‏ها پشت به او کرده‏اند یا او را در فشار اقتصادى گذاشته‏اند طرف شده است و ما نه قواى نظامى داریم و نه انتظامى داریم و نه ساز و برگ جهاد و جنگ.او همچو گمان کرد و گمان‏مى‏کرد با چند ساعت تهران را هم فتح خواهد کرد.او غافل از خدا بود. (1)

دولت جابر صدام و بعث ناگهان بدون هیچ مقدمه حمله کرده است به ایران از طرف دریا و از طرف هوا، از طرف زمین و بدون اینکه دولت متوجه بشود بعضى از بلاد ایران را غصب کرده است و بعضى از سرزمین‏ها.آن روزى که مطلع شد ایران، جلویش را گرفت و بحمد الله به قدرى صدمه بر او وارد کرده است و بر جنود او وارد کرده است که برگرداندن به اصل اول محتاج به سال‏هاى طولانى است و این هجوم ناجوانمردانه، کشور عراق را به تباهى کشاند و مى‏کشاند و سرمایه‏هایى که باید صرف بشود در راه ترویج اسلام، اینها را صرف کرده‏اند در راه جنگ .ما بادى به جنگ نبودیم و نیستیم، لکن اگر تعدى بکند دهان او را خرد مى‏کنیم.ابتدا از آنها بوده است و لهذا در مملکت ما این واقعه واقع شده است، اگر ما بادى بودیم، خوب بود اول ما رفته باشیم یکى از دهات آنجا را گرفته باشیم و آنها آمده باشند و ما را عقب زده باشند. (2)
از اول هم که [صدام‏] وارد این هجوم شد، بازیش دادند و بزرگ منشى خودش به اصطلاح و بلند بینى خودش به اصطلاح و آن حب شیطانى نفسانى خودش هم بود.آمریکا هم بازیش داد که ایران دیگر چیزى ندارد، خوب ارتشش که از بین رفت و پاسدارها هم که چیزى نیستند و دیگر مردم هم که اصلا کارى به این حرف‏ها ندارند، تو بیا برو ایران را بگیر، نفت ایران مال تو، وقتى شد، چه خواهى کرد، چه خواهى شد، منطقه را تو بگیر، همه منطقه مال تو، یک همچو حرف‏هائى زدند و کلاه سرش گذاشتند، این بدبخت هم از آنها گول خورد و حمله کرد به ایران و هیچ یک از اینها ایران را نمى‏شناختند، یعنى ایران را خیال مى‏کردند مثل زمان سابق است. (3)

هویت دفاعى ایران در جنگ تحمیلى

جنگ ما دفاع است هجوم نیست و جنگ دفاعى از تکلیف‏هاى شرعى و وجدانى و نفسانى همه است . (4) و ما ایستاده‏ایم در مقابل دفاع از کشور خودمان و دفاع از اسلام عزیز در مقابل هر مهاجم .مهاجم مى‏خواهد ابر قدرت باشد، مى‏خواهد قدرت کم، فرقى در نظر ما نیست.ما واجب است برایمان دفاع کنیم از نوامیس اسلام و نوامیس خودمان و دفاع کنیم از کشور اسلامى خودمان و تا مادامى که در حال دفاع هستیم، با هر قدرتى که بخواهد هجمه بکند بر ما، مقابله مى‏کنیم و هیچ هراس نداریم. (5)
تکلیف ما این است که از اسلام صیانت کنیم و حفظ کنیم اسلام را، کشته بشویم تکلیف را عمل کردیم، بکشیم هم تکلیف را عمل کردیم.این همان منطقى است که ما در اول هم که با این رژیم فاسد پهلوى مخالفت مى‏کردیم منطق ما همین بود منطق این نبود که ما حتما باید پیش ببریم، منطق این بود که براى اسلام مشکلات پیدا شده است، احکام اسلام دارد از بین مى‏رود، مظاهر اسلام دارد از بین مى‏رود و ما مکلفیم که به واسطه قدرتى که هر چه قدرت داریم مکلفیم که با آنها مقابله کنیم، کشته هم بشویم اهمیتى ندارد.بکشیم هم که انشاء الله موفق خواهیم شد به جنت و به بهشت انشاء الله.شما هیچ وقت از هیچ چیز هراس نداشته باشید .شما براى حفظ اسلام دارید جنگ مى‏کنید و او براى نابودى اسلام.الان اسلام به تمامه در مقابل کفر واقع شده است و شما باید از اسلام پایدارى کنید و حمایت کنید و دفاع کنید .دفاع یک امر واجبى است بر همه کس، بر هر کس که هر مقدار قدرت دارد باید دفاع بکند از اسلام. (6)
ما هیچ وقت سر دعوا با کسى نداشتیم، ما براى حفظ اسلام‏دفاع باید بکنیم، براى حفظ مملکت اسلامى دفاع باید بکنیم.او حمله کرده است و آمده است و شهرهاى ما را گرفته است و خرابکارى دارد مى‏کند، بر همه ما واجب است که این شر را از سر مسلمان‏ها دفع کنیم.ما وارد کشور آنها نشدیم که ما مجرم باشیم، آنها مجرمند که وارد شدند، یک کسى، دزدى مى‏آید منزل یک کسى، اگر این دزد را دفعش کنند، دزد تقصیر کار است یا آن که دفع کرده؟ صاحبخانه که تقصیر ندارد، دزد آمده این هم باید دفعش کند.حتى اگر به کشتن او هم منجر بشود باید دفعش بکند، مجرم اوست.اینهائى که در سرحدات ـ ولو فرض بکنید که ـ اینهائى که به سرحدات حمله مى‏کنند به ما، ولو فرض کنید که مسلمان هستند، لکن چون حمله کردند دفاع واجب است و کشتن آنها تا دفعشان واجب است.نه اینکه ما سر جنگى داریم، ما مى‏خواهیم عالم در صلح باشد.ما مى‏خواهیم همه مردم، همه مسلمین و غیر مسلمین همه در صلح و صفا باشند، لکن معنایش این نیست که اگر یک کسى بخواهد بریزد در منزل یک کسى و تعدى کند، ما بگوئیم که سر صلح داشته باشید و تن بدهید به ظلم.نه، همانطورى که ظلم حرام است، انظلام و تن دادن به ظلم هم حرام است .دفاع از ناموس مسلمین و جان مسلمین و مال مسلمین و کشور مسلمین یکى از واجبات است.ما داریم به این واجب عمل مى‏کنیم، کشور ما دارد به این واجب عمل مى‏کند.
ما میل داریم همه صلح و صفا باشد.همه عالم در صلح و صفا باشند.ما اگر قدرت داشتیم، اصلا باروت را از بین مى‏بردیم و قواى منفجره را از بین مى‏بردیم که اقلا خالى بشود از این جنایت‏ها.ما نمى‏خواهیم با کسى دعوا بکنیم، نه.با عراق دعوا داریم و نه با فرض کنید جاهاى دیگر دعوائى ما نداریم، آنها دعوا دارند، وقتى دعوا دارند تو دهنى مى‏خورند و خوردند، حالا هم از هر جائى هم همچو چیزى پیدا بشود همین مردمند و همین پاسداران هستند و همین ارتش است و همین جوان‏هاى زن و مرد ما، از هر جا تعدى بشود تو دهنى مى‏خورند .ما که اسلام را خواستیم و مى‏خواهیم، اسلام اجازه نمى‏دهد که ما تعدى کنیم به یک کشورى، لکن فرموده است که اگر به شما تعدى کردند، بزنید تو دهنشان، اگر یک دسته‏اى از مسلمین را، در جنگ‏هاى سابق این هست، اگر یک دسته‏اى از مسلمین را کفار سپر قرار دادند، فرض کنید که عراق فاسد یک دسته‏اى از مسلمین بیگناه را سپر قرار داد و پشت آنها ایستاد که بریزد ایران را بگیرد، بر ما واجب است که مسلمان و غیر مسلمانش را بکشیم.مسلمان‏ها شهید هستند و به بهشت مى‏روند و کافرهایش کافرند و به جهنم، دفاع واجب است. (7)
امروز که ما باز براى دفاع از کشور خودمان و دفاع از ملت مظلوم خودمان وارد شدیم در عراق، براى اینکه نگذاریم هر روز آبادان و اهواز و آنجاها مورد حمله آنها واقع بشود و مورد توپ‏هاى دور برد آنها و موشک‏هاى آنها باشد و مى‏خواهیم اینها را به حدى برسانیم که نتوانند این کار را بکنند و این یک دفاعى است که ما مى‏کنیم باز تمام مطبوعات و تمام رادیوها یا محکوم مى‏کنند ما را و یا فریاد مى‏زنند که براى منطقه خطر است.تحریک مى‏کنند کشورهاى منطقه را.وارد شدن ما در عراق نه براى این بوده است که ما عراق را مى‏خواهیم تصاحب کنیم یا بصره را، ما وطنمان بصره و شام نیست ما وطنمان اسلام است ما تابع احکام اسلام هستیم.اسلام به ما اجازه نمى‏دهد که یک کشور مسلمى را ما تحت سلطه قرار بدهیم و ما نخواهیم هیچ وقت، توجه به این نخواهیم پیدا کرد. (8) اینها با کمک رادیوهاى بیگانه تبلیغ مى‏کنند که ایران مى‏خواهد کشورهاى خلیج فارس را بگیرد ما همانگونه که مکرر گفته‏ایم، شارع مقدس به ما اجازه چنین کارى را نمى‏دهد، اما اینکه مسلمین از مال و نوامیس خود دفاع کنند، این را هم خدا و هم عقل و هم شرع اجازه مى‏دهد، ما ملت مظلومى هستیم، و از شما مى‏خواهیم در مسائل مربوط به ما تحقیق کنید. (9) آنچه که معلوم است و شما همه مى‏دانید ما امروز در حال دفاع هستیم گو که تبلیغات خارجى بر ضد ما هر چه باشد لکن شما مى‏دانید که الان بعضى از شهرهاى ما و بعضى از زمین‏هاى ما در دست دشمن است و شهرهاى مرزى ما هر روز در زیر توپ‏هاى دوربرد و موشک‏هاى دشمن است ـ و ما ـ و بر همه ما واجب است که دفاع کنیم از کشور خودمان، و دفاع این است که ما دشمن را تا آنجا برسانیم و برانیم که نتواند با موشک‏هاى خودش شهرهاى ما را بکوبد، رفتن در خاک عراق نه هجمه به عراق است، دفاع از اسلام و کشور اسلامى است.نظیر اینکه اگر یک کسى در خارج منزل شما بایستد از داخل خانه خودش سنگ پرانى کند و موجب خسارت جانى و مالى بشود، اگر شما وارد بشوید در منزل او، شما هجمه نکردید به او، شما مى‏خواهید دفاع کنید از خودتان.ما هیچ وقت بناى هجوم به یک کشورى نداریم.ما بناى دفاع داریم از یک متعدى و از یک هجمه‏گر و از یک خدانشناس که در خارج، وقتى نتواند در داخل وارد بشود و کارى بکند، به توپ‏هاى دوربردشان و موشک‏ها از خارج، از جاهاى دور مى‏اندازد و کشور ما را ویران مى‏کند و عزیزان ما را مى‏کشد.ما در حال دفاع هستیم گو که این تبلیغات خارجى مى‏گویند که نه شما وارد شدید در کشور دیگرى، از اول جنگ تا حالا که آنها وارد بودند صحبتى نبود، حرفى نبود، اشکالى نبود، نه در سازمان‏ها و نه در رسانه‏هاى گروهى.امروز که ما براى دفاع خودمان مى‏خواهیم این را تا جایى ببریم که نتواند به ما خسارت وارد کند، ما هجوم کردیم به عراق! طبع آنهایى که تبلیغ بر ضد اسلام مى‏کنند همین است.بنابراین ما چون مدافع هستیم بر همه ما یک امر واجب است منتها هر کسى دفاع را به یک نحوى باید بکند. (10)

بسیج عمومى و پشتیبانى مردمى

بسیج عمومى و پشتیبانى مردمى

ارتش ما و قواى مسلح ما و پاسدارهاى ما و همه اینها پشتوانه‏شان همه ملت هست.الان شما مى‏بینید سر تا سر مملکت ما در حال‏جنگند، دخترهاى توى خانه‏هایشان هم در حال جنگند، براى جنگى‏ها دارند کار مى‏کنند.یک همچو مملکتى که ارتشش با ملتش یک است، رؤسایش با دیگران برادرند، اینها همه خدمتگزار هستند نسبت به ملت‏شان، ملت‏شان از آنها پشتیبانى مى‏کند، یک همچو ملتى از چى مى‏ترسد، و شما مطمئن باشید. (11)

من با جرأت مدعى هستم که ملت ایران و توده میلیونى آن در عصر حاضر بهتر از ملت حجاز در عهد رسول الله صلى الله علیه و آله و کوفه و عراق در عهد امیر المؤمنین و حسین بن على صلوات الله و سلامه علیهما مى‏باشند.آن حجاز که در عهد رسول الله صلى الله علیه و آله مسلمانان نیز اطاعت از ایشان نمى‏کردند و با بهانه‏هائى بجبهه نمیرفتند که خداوند تعالى در سوره توبه با آیاتى آنها را توبیخ فرموده و وعده عذاب داده است.و آنقدر بایشان دروغ بستند که بحسب نقل در منبر بآنان نفرین فرمودند و آن اهل عراق و کوفه که بامیر المؤمنین آنقدر بدرفتارى کردند و از اطاعتش سرباز زدند که شکایات آن حضرت از آنان در کتب نقل و تاریخ معروف است، و آن مسلمانان عراق و کوفه که با سید الشهداء علیه السلام آن شد که شد و آنان که در شهادت دست آلوده نکردند یا گریختند از معرکه و یا نشستند تا آن جنایت تاریخ واقع شد.اما امروز مى‏بینیم که ملت ایران از قواى مسلح نظامى و انتظامى و سپاه و بسیج تا قواى مردمى از عشایر و داوطلبان و از قواى در جبهه‏ها و مردم پشت جبهه‏ها با کمال شوق و اشتیاق چه فداکاریها مى‏کنند و چه حماسه‏ها مى‏آفرینند.و مى‏بینیم که مردم محترم سراسر کشور چه کمکهاى ارزنده میکنند.و مى‏بینیم که بازماندگان شهدا و آسیب دیدگان جنگ و متعلقان آنان با چهره‏هاى حماسه آفرین و گفتار و کردارى مشتاقانه و اطمینان بخش با ما و شما روبرو مى‏شوند و اینها همه از عشق و علاقه و ایمان سرشار آنان است.بخداوند متعال و اسلام و حیات جاویدان.در صورتیکه نه در محضر مبارک رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم هستند و نه در محضر امام معصوم صلوات الله علیه.و انگیزه آنان ایمان و اطمینان به‏غیب است.و این رمز موفقیت و پیروزى در ابعاد مختلف است و اسلام باید افتخار کند که چنین فرزندانى تربیت نموده و ما همه مفتخریم که در چنین عصرى و در پیشگاه چنین ملتى میباشیم. (12)در کجاى دنیا شما سراغ دارید یک همچو مطلبى، یک همچو پشتیبانى مردم از حکومت، از ارتش، سراغ نداریم ما جائى در این، نظیر نداشته است این، در تاریخ هم نمى‏توانید پیدا بکنید از بچه‏هاى کوچکى که ده تومان دارند مى‏دهند به، براى ارتشى که آنجا، قواى مسلحه‏اى که آنجا کار مى‏کنند با آن پیرزن هشتاد ساله‏اى که چند تا تخم مرغ دارد، این ارزش دارد، ارزش اینها زیاد است اما باید حفظ کنیم این ارزش را.پیروزى مملکت ما براى همین ارزش‏هاست . (13)
ما مفتخریم که بانوان و زنان پیر و جوان و خرد و کلان در صحنه‏هاى فرهنگى و اقتصادى و نظامى حاضر و همدوش مردان یا بهتر از آنان در راه تعالى اسلام و مقاصد قرآن کریم فعالیت دارند.و آنانکه توان جنگ دارند در آموزش نظامى که براى دفاع از اسلام و کشور اسلامى از واجبات مهم است شرکت و از محرومیتهایى که توطئه دشمنان و ناآشنایى دوستان از احکام اسلام و قرآن بر آنها بلکه بر اسلام و مسلمانان تحمیل نمودند، شجاعانه و متعهدانه خود را رهانده و از قید خرافاتى که دشمنان براى منافع خود بدست نادانان و بعضى آخوندهاى بى‏اطلاع از مصالح مسلمین بوجود آورده بودند، خارج نموده‏اند.و آنانکه توان جنگ ندارند در خدمت پشت جبهه بنحو ارزشمندى که دل ملت را از شوق و شعف بلرزه در مى‏آورد و دل دشمنان و جاهلان بدتر از دشمنان را از خشم و غضب مى‏لرزاند، اشتغال دارند. (14)
خود مردم بحمد الله حاضر هستند و ما باید از آنها تشکر کنیم وانصافا ما رهین منت این توده‏هاى بزرگوارى هستیم که همه چیزشان را مى‏دهند و چیزى هم نمى‏خواهند، از آن پیرزن‏ها که آن چیزى که در طول عمرشان تهیه کردند، حالا مى‏آیند براى اسلام مى‏دهند تا آن اشخاصى که قلک‏شان را مى‏شکنند و پولش را مى‏آورند براى اسلام مى‏دهند، من نمى‏توانم توصیف کنم از این ملت و نمى‏توانم تجلیل کنم، اما واگذار مى‏کنیم تا خداى تبارک و تعالى به آنها عنایت خاص خودش را اعطاء بفرماید. (15)

برکات جنگ تحمیلى

برکات جنگ تحمیلى

(¯*|♥|*¯)  دوران سرخ عاشقی{ ویژه نامه گرامیداشت هفته دفاع مقدس}(¯*|♥|*¯)


برکات جنگ تحمیلى


جنگ یک مسأله‏اى بود که انسان خیال مى‏کرد که یک هائله‏اى است براى ما و یک مسأله‏اى است بسیار مهم لکن معلوم شد که منافعش بیشتر از ضررهایش بود، آن انسجامى که در اثر جنگ، بین همه قشرها پیدا شد و آن معناى روحانى و معنوى‏اى که در خود سربازان عزیز از ارتش و ژاندارمرى و سپاه پاسداران به نمایش گذاشته شد و آن روح تعاونى که در همه ملت از زن و مرد در سرتاسر کشور تحقق پیدا کرد، به دنیا فهماند که این مسأله‏اى که در ایران است با همه مسائل جداست.اینجا از باب اینکه اصل نهضت را خود ملت کرد و به ثمر رساندنش هم به دست خود ملت شد، چیزهائى که بر ضد این نهضت و بر ضد این انقلاب است، باز به دست خود ملت از سر راه برداشته مى‏شود و انشاء الله این هم به زودى حل خواهد شد. (16)

جنگ در عین حال که ناگوار بود و شهرهاى ما را خراب کرد، ولى برکاتى داشت که اسلام به دنیا معرفى شد و اینکه چه اشخاصى و قدرت‏هایى در مقابل اسلام ایستادند و چه کسانى از اسلام مى‏ترسند و چه قدرت‏هایى علیه اسلام قیام کردند، همه اینها در جنگ معلوم شد.ابر قدرت‏ها نه شخص صدام را مى‏خواهند نگه دارند و نه ما رامى‏خواهند بکوبند، بلکه آنها از اسلام مى‏ترسند و اسلام را مى‏خواهند بکوبند.از این جهت با ما مخالفند و از او طرفدارى مى‏کنند، آنها مى‏دانند که مردم کشورهاى اسلامى در مقابلشان مى‏ایستند و همچنین است مردم کشورهاى غیر اسلامى که متوجه ما هستند، مثل سیاهپوستان. (17)

هر روز ما در جنگ برکتى داشته‏ایم که در همه صحنه‏ها از آن بهره جسته‏ایم.ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر نموده‏ایم، ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نموده‏ایم، ما در جنگ پرده از چهره تزویر جهانخواران کنار زدیم، ما در جنگ دوستان و دشمنانمان را شناخته‏ایم، ما در جنگ به این نتیجه رسیده‏ایم، که باید روى پاى خودمان بایستیم، ما در جنگ ابهت دو ابر قدرت شرق و غرب را شکستیم، ما در جنگ ریشه‏هاى انقلاب پربار اسلامى‏مان را محکم کردیم، ما در جنگ حس برادرى و وطن دوستى را در نهاد یکایک مردمان بارور کردیم، ما در جنگ به مردم جهان و خصوصا مردم منطقه نشان دادیم که علیه تمامى قدرت‏ها و ابرقدرت‏ها سالیان سال مى‏توان مبارزه کرد، جنگ ما کمک به فتح افغانستان را به دنبال داشت، جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت، جنگ ما موجب شد که تمامى سردمداران نظام‏هاى فاسد در مقابل اسلام احساس ذلت کنند، جنگ ما بیدارى پاکستان و هندوستان را به دنبال داشت، تنها در جنگ بود که صنایع نظامى ما از رشد آن چنانى برخوردار شد و از همه اینها مهمتر استمرار روح اسلام انقلابى در پرتو جنگ تحقق یافت.

همه اینها از برکت خون‏هاى پاک شهداى عزیز هشت سال نبرد بود، همه اینها از تلاش مادران و پدران و مردم عزیز ایران در ده سال مبارزه با آمریکا و غرب و شوروى و شرق نشأت گرفت . (18)

یکى از برکات این جنگ تحمیلى براى ملت ما همین معناست که ما سربازانمان و جوانان و دانشجویان افسرى ما در دانشکده‏افسرى، علاوه بر تحصیل دوره‏هاى دانشکده، عملا در جبهه‏ها حاضر مى‏شوند و تعلیمات عملى مى‏بینند و در علوم عملى، این میزان است نه خواندن، خواندن مقدمه عمل است و شما امروز در میدان‏ها عمل را هم یاد مى‏گیرید. (19)

یکى از امور که باز خیر بود براى ما اینکه دولت عراق فهمید که با کى طرف است، اینها دائما هى پیش خودشان مى‏گفتند که ما اگر ـ همچو خیالات مى‏بافتند که اگر ما ـ حمله به ایران بکنیم، در همان حمله اول دیگر کار تمام است و ما مى‏رویم براى مرکز ایران و همه جا، حالا فهمیدند که نه، مسأله اینطور نیست. (20)

مهم این است که امروز همه، همه چیز را بر روى ما بسته‏اند و این خود، نعمتى براى ما بوده است.وقتى همه درها بسته شد و فکرها باز، مى‏بینید که فعالیت ما آغاز شد و همه جا کانون فعالیت است.مردم همچنان در کنار دولت ایستاده‏اند و هیچ گاه دولت را تنها نگذاشته‏اند و مى‏بینید قریب دو سال است که جنگ را به خوبى به پیش مى‏برند. (21)

بدانید مادام که در احتیاجات صنایع پیشرفته، دست خود را پیش دیگران دراز کنید و بدریوزگى عمر را بگذرانید قدرت ابتکار و پیشرفت در اختراعات در شما شکوفا نخواهد شد و بخوبى و عینیت دیدید که در این مدت کوتاه پس از تحریم اقتصادى همانها که از ساختن هر چیز خود را عاجز مى‏دیدند و از راه انداختن کارخانه‏ها آنان را مأیوس مینمودند افکار خود را بکار بستند و بسیارى از احتیاجات ارتش و کارخانه‏ها را خود رفع نمودند، و این جنگ و تحریم اقتصادى و اخراج کارشناسان خارجى، تحفه‏اى الهى بود که ما از آن غافل بودیم، اکنون اگر دولت و ارتش کالاهاى جهانخواران را خود تحریم کنند و به کوشش و سعى در راه ابتکار بیفزایند امید است که کشور خودکفا شود و از دریوزگى از دشمن نجات یابد. (22)

دیدیم که بسیارى از کارخانه‏ها و وسایل پیشرفته مثل هواپیماها و دیگر چیزها که گمان نمى‏رفت متخصصین ایران قادر براه انداختن کارخانه‏ها و امثال آن باشند و همه دستها را بسوى غرب و یا شرق دراز کرده بودیم که متخصصین آنان اینها را براه اندازند، در اثر محاصره اقتصادى و جنگ تحمیلى خود جوانان عزیز ما قطعات محل احتیاج را ساخته و با قیمتهاى ارزانتر عرضه کرده و رفع احتیاج نمودند و ثابت کردند که اگر بخواهیم مى‏توانیم. (23)



این جنگ پیش آمد و یک سال و نیم تقریبا طول کشیده است (24) و ثمرات بزرگى براى ما داشته است که اول غافل بودیم و کم کم متوجه شدیم.یکى از ثمرات بزرگ این، این تحرک بى‏سابقه است که در جوان‏هاى ما در جبهه‏ها و پشت جبهه‏ها این تحرک بزرگ حاصل شده است.و کانه از آن رخوت و سستى که براى اشخاصى است که نشسته‏اند و کارهاى معمولى را مى‏کنند این رخوت و سستى از بین رفته است و جاى خودش را به فعالیت و تحرک داده است که امروز ارتش ما، سپاهیان ما، بسیج ما، و عشایر ما و ملت ما، چه در جبهه و چه در خارج جبهه فعالند و متحرک و در مقابل همه ناگوارى‏ها، ایستاده‏اند و جنگ را براى خودشان گوارا مى‏دانند. (25)



پى‏نوشت‏ها:

1 ـ بیانات امام خمینى در جمع سفراى کشورهاى اسلامى صحیفه نور جلد 13 ـ ص 124 ـ تاریخ : 28/7/ 59

2 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با جمعى از حجاج پاکستانى صحیفه نور جلد 13 ـ ص 165 ـ تاریخ: 16/8/ 59

3 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با جمعى از اعضاى نیروى هوائى صحیفه نور جلد 17 ـ ص 186 ـ تاریخ: 19/11/ 61

4 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با گروهى از دانشجویان دانشکده افسرى صحیفه نور جلد 15 ـ ص 240 ـ تاریخ: 11/9/ 60

5 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با وزیر کشور و اعضاى کمیته انقلاب اسلامى صحیفه نور جلد 17 ـ ص 231 ـ تاریخ: 21/1/ 62

6 ـ بیانات امام خمینى در جمع مردم مرزنشین صحیفه نور جلد 13 ـ ص 109 ـ تاریخ: 8/7/ 59

7 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با گروهى از فرماندهان سپاه صحیفه نور جلد 15 ـ ص 102 ـ تاریخ: 27/5/ 60

8 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با جمعى از اقشار مختلف مردم خراسان صحیفه نور جلد 16 ـ ص 234 ـ 233 ـ تاریخ: 3/5/ 61

9 ـ بیانات امام خمینى در جمع رهبران مذهبى بنگلادش صحیفه نور جلد 17 ـ ص 14 ـ تاریخ : 17/6/ 61

10 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با وزیر کشور و جمعى از اعضاى کمیته انقلاب اسلامى صحیفه نور جلد 17 ـ ص 231 ـ 230 ـ تاریخ: 21/1/ 62

11 ـ بیانات امام خمینى در جمع دانشجویان پیرو خط امام صحیفه نور جلد 13 ـ ص 145 ـ تاریخ : 12/8/ 59

12 ـ وصیت‏نام سیاسى ـ الهى حضرت امام (س) صحیفه نور جلد 21 ـ ص 180 181 ـ تاریخ تحریر : 26/11/61 تاریخ قرائت: 15/3/ 68

13 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با استانداران سراسر کشور صحیفه نور جلد 13 ـ ص 192 ـ تاریخ: 15/9/ 59

14 ـ وصیت‏نام سیاسى ـ الهى حضرت امام (س) صحیفه نور جلد 21 ـ ص 172 ـ تاریخ تحریر: 26/11/61 تاریخ قرائت: 15/3/ 68

15 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با روحانیون صحیفه نور جلد 17 ـ ص 64 ـ تاریخ: 25/7/ 61

16 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با اقشار مختلف مردم صحیفه نور جلد 16 ـ ص 19 ـ 18 ـ تاریخ: 14/11/ 60

17 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با مسئولین ستاد تبلیغات جنگ صحیفه نور جلد 18 ـ ص 111 112 ـ تاریخ: 28/6/ 62

18 ـ پیام امام خمینى به روحانیون در مورد استراتژى آینده نظام صحیفه نور جلد 21 ـ ص 94 ـ تاریخ: 13/12/ 67

19 ـ بیانات امام خمینى در جمع گروهى از دانشجویان دانشکده افسرى صحیفه نور جلد 17 ـ ص 46 ـ تاریخ: 11/7/ 61

20 ـ بیانات امام خمینى در جمع مردم مرزنشین صحیفه نور جلد 13 ـ ص 107 ـ تاریخ: 8/7/ 59

21 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با اعضاى ستاد بسیج اقتصادى صحیفه نور جلد 16 ـ ص 162 ـ تاریخ: 8/3/ 61

22 ـ وصیت‏نام سیاسى ـ الهى حضرت امام (س) صحیفه نور جلد 21 ـ ص 194 ـ تاریخ تحریر: 26/11/61 تاریخ قرائت: 15/3/ 68

23 ـ در زمان سخنرانى 5/1 سال از شروع جنگ گذشته بوده است.

24 ـ بیانات امام خمینى در دیدار با گروهى از دانشجویان دانشکده افسرى صحیفه نور جلد 15 ـ ص 240 ـ تاریخ: 11/9/ 60


منبع:کتاب آیین انقلاب اسلامی

رؤیای فتح سه روزه

بدا به حال آنان که در این قافله نبودند

 


 

گرچه صدام حسین در ساعات میانی 31 شهریور و پیش از صدور فرمان حمله به ایران، موضوع اختلافات مرزی را دلیل وقوع جنگ عنوان کرد، اما حتی خود او نیز می‌دانست این جنگ مرحله اجرایی نقشه برنامه‌ریزی شده، هدفمند و فرامنطقه‌ای است و دولت بغداد به دلیل اختلافات زمینی و دریایی خود با ایران، تنها داوطلب اجرای این نقشه شده است.

 


 

جنگ تحمیلی

31 شهریور 1359 با حمله هوایی عراق به چند فرودگاه ایران و تعرض زمینی همزمان ارتش بعث به شهرهای غرب و جنوب ایران، جنگ 8 ساله حکومت صدام حسین علیه ایران آغاز شد. این جنگ  حدوداً 19 ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی اتفاق افتاد که صدام پیمان الجزایر را در برابر دوربین‌های تلویزیون بغداد پاره کرد. صدام در نطقی با تأکید بر مالکیت مطلق کشورش بر اروند رود (که وی آن را شط‌العرب نامید) و ادعای تعلق جزایر ایران به «اعراب» جنگ را در زمین، هوا و دریا علیه ایران آغاز کرد.

این جنگ در حالی شروع شد که مردم ایران دوران نقاهت پس از انقلاب را می‌گذراندند و طبعاً به بازسازی کشور و آرامش و سازندگی می‌اندیشیدند. نیروهای مسلح نیز به دلیل آن که انتظار جنگ را نداشتند، از آمادگی چندانی برای رویارویی در یک نبرد بزرگ برخوردار نبودند. به همین دلایل، نظامیان عراق در ماههای اول پس از شروع حمله، موفق شدند چند شهر مرزی را در غرب و جنوب ایران تصرف کنند.

علل آغاز جنگ

گرچه صدام حسین در ساعات میانی 31 شهریور و پیش از صدور فرمان حمله به ایران، موضوع اختلافات مرزی را دلیل وقوع جنگ عنوان کرد، اما حتی خود او نیز می‌دانست این جنگ مرحله اجرایی نقشه برنامه‌ریزی شده، هدفمند و فرامنطقه‌ای است و دولت بغداد به دلیل اختلافات زمینی و دریایی خود با ایران، تنها داوطلب اجرای این نقشه شده است.

واقعیت این است که انقلاب اسلامی تنها سبب از بین بردن «جزیره ثبات غرب» در منطقه نشده بود، بلکه تمامی الگوها و هنجارهای مورد نظر غرب در خاورمیانه و خلیج فارس را بر هم زده بود. انقلاب اسلامی در برابر نظام‌های لائیکی مورد نظر غرب در منطقه، با صراحت، احیاء مذهب را صلا می‌داد. علاوه بر آن قدرتهای بزرگ از این نگران بودند که ثبات مورد نظر آنان در خاورمیانه و همچنین جریان آرام و مطلوب نفت از خلیج فارس، با تثبیت انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران به خطر افتد. به همین دلیل امریکا و اتحاد جماهیر شوروی ـ علیرغم اختلافات برخاسته از فضای جنگ سرد ـ در نارضایتی از انقلاب اسلامی ایران موضع یکسانی داشتند.

جمهوری اسلامی ایران در طول یک سال و چند ماه قبل از وقوع جنگ تحمیلی، با فشارهای برون مرزی متعددی روبرو شد:

جنگ تبلیغاتی، سیاسی روانی؛ محاصره اقتصادی؛ بلوکه کردن دارایی‌های ایران؛ تهدیدات نظامی (مداخله نظامی در طبس و...)؛ تحریف ماهیت انقلاب اسلامی در عرصه بین‌المللی؛ دامن زدن به تروریسم و ناامنی داخلی و حمایت از آن.

جنگ تحمیلی

هدف از این اعمال، بدبین ساختن افکار عمومی جهان نسبت به انقلاب اسلامی، جلوگیری از شناسایی سیاسی جمهوری اسلامی و فراهم ساختن زمینه های جنگ علیه ایران بود. هدف این بودکه هرگونه برخورد با ایران، در عرصه بین‌المللی، اقدامی در جهت بازگرداندن ثبات و آرامش به منطقه ومطابق خواست جامعه جهانی جلوه کرده و توجیه پذیر باشد. هدف این بود که نگذارند نهضت امام خمینی (ره) به عامل تأثیرگذار در تعیین نظم استراتژیک جهان تبدیل شود.

این گونه اهداف و دیدگاهها نیز نمی‌توانست در چهارچوب اختلافات مرزی و جاه‌طلبی‌های صدام تعریف شود. صدام در حقیقت فریب توطئه خارجی را خورد و جاه‌طلبی‌اش محرکی برای انتخاب عراق در اجرای این توطئه بود. البته در کنار این جاه‌طلبی، صدام انگیزه‌های جداگانه‌ای نیز برای جنگ داشت: صدام از تأثیر انقلاب اسلامی ایران بر جمعیت 60 درصدی شیعیان عراق نگران بود؛ صدام همانگونه که خود و دولتمردانش به دفعات اعلام کردند از پیمان الجزیره ناراضی بوده و در پی فرصتی برای لغو آن و حل یکسره اختلافات مرزی دو کشور مطابق میل خود بود؛ صدام ـ بعدها از زبان سیاستمداران عراقی و غیر عراقی منتشر شد ـ مایل بود در برنامه نابودی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران و از بین بردن خطرتفکر اسلامی برای استعمارگران، در منطقه پیشقدم شود تا بتواند حمایت دولت هایی را که با پیروزی انقلاب اسلامی منافعشان به خطر افتاده، جلب کند و خود رهبری جهان عرب را به دست گیرد.

به همین دلیل بسیاری از تحلیلگران سیاسی، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را تهاجمی فرا منطقه‌ای و برخاسته از اراده برون مرزی می‌شمارند.

هدف از این اعمال، بدبین ساختن افکار عمومی جهان نسبت به انقلاب اسلامی، جلوگیری از شناسایی سیاسی جمهوری اسلامی و فراهم ساختن زمینه های جنگ علیه ایران بود. هدف این بودکه هرگونه برخورد با ایران، در عرصه بین‌المللی، اقدامی در جهت بازگرداندن ثبات و آرامش به منطقه ومطابق خواست جامعه جهانی جلوه کرده و توجیه پذیر باشد

البته حوادث بعد نشان داد که امریکا و یارانش در تبیین واقعیت‌ها، اشتباه کرده و دچار خوش‌بینی شده بودند که ناشی از ماهیت رخدادهای سیاسی‌ـ اجتماعی و اطلاعات نادرست امریکا بود. امریکا به رغم نظام و سیستم اطلاعاتی‌اش، همچنین حضور طولانی مدت در جامعه ایران، فاقد اطلاعات واقعی بود و توان تبیین صحیح این اطلاعات را نیز نداشت.

مجموعه این مسایل، امریکا و هم پیمانانش را به چالشی با جامعه ایران کشاند که هنوز بعد از گذشت نزدیک به سه دهه به پایان نرسیده است. گرچه در این مدت تحولات زیادی رخ داده، اما به طور قطع آن چه امریکایی‌ها از آن هراس داشتند اتفاق افتاد؛ انقلاب اسلامی ایران در برگرفتن غبار از چهره اسلام و خارج ساختن آن از کنج راکد عبادتگاهها به صحنه سیاسی جوامع بشری موفق بود.

جنگ تحمیلی

تمهیدات صدام برای جنگ تحمیلی

صدام که اساساً با نیت مبارزه با جمهوری اسلامی ایران در 25 تیر 1358 با کودتا در عراق به قدرت رسیده بود، از ابتدا از تمامی راههای ممکن برای به زانو درآوردن انقلاب اسلامی بهره گرفت.

اخراج هزاران ایرانی از عراق در نیمه دوم 1358ش.؛ توزیع اسلحه بین عوامل ضد انقلاب حمایت از بمب‌گذاران و طراحی انفجارهای مکرر در خطوط راه‌آهن و تأسیسات نفتی؛ پناه دادن به ژنرال های فراری حکومت پهلوی؛ انتخاب اسامی مجعول برای شهرهای ایران در نقشه‌ها و کتابهای درسی (عراق اهواز را «الاحواز»، خرمشهر را «محمره»، آبادان را «عبادان»، سوسنگرد را «خفاجیه» و بالاخره خوزستان را «عربستان» نامید. 1) و الحاق خیالی این شهر‌ها به قلمرو جغرافیائی عراق؛ تحریکات و تجاوزات مکرر مرزی (دهها مورد یادداشت رسمی اعتراض از سوی وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران به سفارت رژیم عراق در تهران ارسال شده است2)؛ انعقاد قراردادهای خرید هواپیماهای میراژ، میگ وتوپولف (این قراردادها پس از پیروزی انقلاب و قبل از جنگ منعقد شده است)؛ تقویت بدون دلیل نیروهای عراقی در مرز مشترک دو کشور و ایجاد موانع از قبیل سنگرهای بتونی، سیم‌های خاردار و... صدها نمونه دیگر از اقدامات مقدماتی صدام برای فراهم آوردن زمینه یک تهاجم گسترده نظامی علیه جمهوری اسلامی ایران است.

از این رو هجوم نظامیان عراق به ایران در 31 شهریور 1359، تعجب هیچ یک از محافل سیاسی مطلع جهان را برنیانگیخت، چرا که از تمامی اقدامات یکساله صدام، بوی جنگ به مشام می‌رسید.

دولتمردان عراقی از همان ابتدای تجاوزشان تمامی توان سیاسی، نظامی و تبلیغی خود را برای به زانو درآوردن انقلاب اسلامی ایران به کار بستند. در جبهه سیاسی هیأتهای بسیاری را روانه کشورهای اروپایی، آفریقایی و آسیایی کردند و در این مأموریت‌ها تلاش داشتند تا اهداف و مقاصد خود در تحمیل جنگ به جمهوری اسلامی ایران را، نزد جهانیان توجیه نمایند. در نیمه اول دهه 1360 ش. روزنامه‌ها و رسانه‌های ارتباط جمعی امریکا و اروپا مملو از مقالات و گزارش هایی بود که در آنها، به اهداف و نقشه‌های مقامات عراقی در به راه انداختن جنگ و علت حمایت کشورهای غرب و شرق از آنها اشاره شده بود. در این مقالات در توصیف اهداف جنگ به سرکوب بنیادگرایی در منطقه، توقف صدور انقلاب اسلامی، کاستن از خطر بالقوه برای حکومت صهیونیستی، رفع نگرانی دولت‌های عرب خلیج فارس از قدرت ایران و... اشاره شده بود.

عراقی‌ها در خلال جنگ، تمام قوانین ومقررات بین‌المللی را زیر پا گذاشتند: پیمان الجزایر، پیمان منع کاربرد سلاحهای شیمیایی، پیمان منع حمله به اماکن مسکونی، پیمان مربوط به ضرورت رفتار انسانی با اسیران جنگی، پیمان مربوط به ضرورت امنیت هوانوردی، پیمان مربوط به امنیت دریاها، و دهها و صدها نمونه دیگر از پیمانها، مقررات و قوانین معتبر بین‌المللی در خلال جنگ تحمیلی از سوی عراقی‌ها به زیر پا گذارده شد.

صدام ـ بعدها از زبان سیاستمداران عراقی و غیر عراقی منتشر شد ـ مایل بود در برنامه نابودی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران و از بین بردن خطرتفکر اسلامی برای استعمارگران، در منطقه پیشقدم شود تا بتواند حمایت دولت هایی را که با پیروزی انقلاب اسلامی منافعشان به خطر افتاده، جلب کند و خود رهبری جهان عرب را به دست گیرد

بغداد در خلال جنگ تحمیلی، از شبکه‌های بمب‌ گذار درداخل کشورو در رأس آنها از سازمان مجاهدین خلق (منافقین) حمایت کرد. منافقین که در فرانسه و بعد در عراق مستقر شدند با سکوت یا حمایت دولت‌های میزبان، بسیاری از اقدامات تروریستی علیه مسئولان و افراد عادی کوچه و بازار ایران را در خلال جنگ تحمیلی هدایت ‌کردند. ترور مردم عامی و مسئولان نظام، در پاریس و بغداد طراحی و برنامه‌ریزی می‌شد و در شهرهای مختلف ایران به اجرا در می‌آمد. هفتم تیر و شهادت آیت‌الله بهشتی و 72 نفر از مسؤولان ایران، هشتم شهریور وشهادت رئیس جمهور رجایی و نخست‌وزیر باهنر، شهادت امامان جمعه، ترور مستمر مردم عادی از قبیل کاسب، دانش‌آموز، روحانی و غیره از جمله اقدامات تروریست‌های داخلی تحت الحمایه دولت عراق در خلال 8 سال جنگ تحمیلی بود.

علاوه بر این، ابعاد جنگ فقط در مرزها و یا در داخل شهرها به صورت ترورهای روزمره خلاصه نمی‌شد، بلکه خانه‌های مسکونی مردم و مدارس کودکان بی‌دفاع در بسیاری از شهرهای ایران آماج حملات موشکی عراقی‌ها بود و هزاران نفر از تلفات مردمی جنگ ناشی از همین گونه حملات بود. کشتی‌های باری و نفتی که عازم بنادر ایران بودند، در بخش عمده این 8 سال هدف حملات هوایی عراق در خلیج فارس بودند و هواپیماهای جاسوسی ـ آواکس ـ که در عربستان مستقر بودند، جنگنده‌های عراقی را در هدف‌گیری این کشتی‌ها یاری می‌دادند.

جنگ تحمیلی

حمایتهای جهانی از صدام

در خلال جنگ تحمیلی، عراق از حمایت بی‌دریغ تسلیحاتی، مالی و سیاسی بین‌المللی برخوردار بود. فرانسه، شوروی، انگلستان و چین درصدر صادر کنندگان اسلحه مورد نیاز عراق قرار داشتند، آلمان تأمین کننده عمده جنگ افزارهای شیمیایی عراق بود و دولت‌های عرب حوزه خلیج فارس تأمین کننده عمده نیازهای نفتی، مالی و ترابری عراق بودند.

دولت عراق در 1358ش. حدود 12 میلیارد دلار صرف خرید تسلیحات کرد، امّا در 1361 توانست در خرید جنگ‌افزار از عربستان سعودی سبقت گیرد و در 1363 ش. بودجه نظامی بغداد از مجموع بودجه نظامی کشور‌های عضو شورای همکاری خلیج فارس بیشتر شد. در این سال عراق 40 درصد درآمدهای داخلی خود را صرف خرید جنگ‌افزار از امریکا، انگلیس، فرانسه و روسیه کرد. هزینه‌ای که عراق در دهه 1360ش. صرف خرید سلاح از امریکا و اروپا کرد، از هزینه تسلیحاتی کشورهای صنعتی اروپای غربی در همین دهه بیشتر بود. در این دهه عراق، دو برابر آلمان غربی بودجه نظامی داشت. 3

نه در امریکا، نه در اروپا، نه در روسیه و نه در سازمان ملل، هیچ منعی برای تسلیح مداوم عراق به انواع جنگ‌افزارهای کشتار جمعی در دهه 1360 ش. وجود نداشت. بسیاری از این سلاحها در شرایطی به عراق سرازیر می‌شد که این کشور پولی برای خرید آنها نداشته و خود را همه ساله به فروشندگان خود مقروض می‌ساخت. بسیاری از واردات نظامی نیز با صادرات نفتی پاسخ داده می‌شد.

آمارهای رسمی نشان می‌دهد که شوروی، فرانسه و چین ـ سه عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل ـ به ترتیب درصدر کشورهای صادرکننده سلاح به عراق در دهه 1360 ش. بوده‌اند. در طول این دهه، 53 % واردات نظامی عراق به ارزش تقریبی 13 میلیارد و 400 میلیون دلار از شوروی تأمین می‌شد. فرانسوی‌ها نیز با فروش بیش از 5 میلیارد دلار سلاح به عراق در دهه 1360ش. مجموعاً 20 % واردات نظامی عراق را به خود اختصاص داده‌اند. این رقم در مورد چین نیز به 7% یعنی به بیش از یک میلیارد و ششصد میلیون دلار بالغ می‌شد.4

در کنار فعالیت مستقیم کارخانجات جنگ افزار سازی وابسته به دولت‌ها، مؤسسات خصوصی مختلف نیز در این راستا صرفاً جهت کسب درآمد هرچه بیشتر وارد معرکه شده و بدون توجه به قوانین داخلی هر کشور در مورد منع صدور ساز و برگ نظامی به کشورهای درگیر جنگ و حتی قوانین و کنوانسیون‌های بین‌المللی ناظر بر جلوگیری از تولید و فروش سلاحهای غیر متعارف، عراق را به صورت یک زراد خانه عظیم درآوردند.

این روند باعث شد که حکومت بعث نه تنها به پیشرفته‌ترین تجهیزات نظامی در زمینه‌های جنگ هوایی و زمینی دست یابد، بلکه کارخانجات جنگ افزار سازی متعددی با همکاری کشورهای مختلف به صورت آشکار و نهان برپا ساخت، به طوری که طبق گزارش مؤسسات بین‌المللی، در پایان جنگ، عراق پنجمین قدرت نظامی جهان شد. 5

در این جنگ امریکایی‌ها نیز سهم خود را در یاری رساندن به ماشین جنگی صدام و دشمنی با جمهوری اسلامی ایران ایفا کردند: در اسفند 1360، نام عراق از فهرست کشورهایی که واشنگتن از آنها به عنوان «طرفداران تروریسم» یاد می‌کرد خارج شد و در آذر 1363، امریکا به تحریم سیاسی عراق خاتمه داد و روابط سیاسی با این کشور را برقرار کرد. امریکایی‌ها در موارد متعددی هماهنگ با صدام و به طور مستقیم وارد جنگ علیه جمهوری اسلامی ایران شدند. حمله به پایانه‌ها و چاه‌های نفتی ایران در خلیج فارس و ساقط کردن هواپیمای مسافری ایرباس ایران بر فراز این منطقه و کشتار 300 مسافر و خدمه آن، دو نمونه از این حملات بود. این حوادث در حالی رخ می‌داد که ایران مورد تحریم تسلیحاتی قرار داشت و این تحریم با شدت اعمال می‌شد. «کاسپارواین برگر» ـ وزیر دفاع وقت امریکا ـ راجع به تصویب قطعنامه تحریم تسلیحاتی ایران با صراحت گفته بود:

«... در صورتی که قطعنامه تحریم تسلیحاتی اجرا شود، ریشه توانایی ایران برای ادامه جنگ به سرعت خشک می‌شود و در واقع ریشه موجودیت ایران نیز به صورت یک ملت به خشکی می‌گراید... 6»

در نیمه اول دهه 1360 ش. روزنامه‌ها و رسانه‌های ارتباط جمعی امریکا و اروپا مملو از مقالات و گزارش هایی بود که در آنها، به اهداف و نقشه‌های مقامات عراقی در به راه انداختن جنگ و علت حمایت کشورهای غرب و شرق از آنها اشاره شده بود. در این مقالات در توصیف اهداف جنگ به سرکوب بنیادگرایی در منطقه، توقف صدور انقلاب اسلامی، کاستن از خطر بالقوه برای حکومت صهیونیستی، رفع نگرانی دولت‌های عرب خلیج فارس از قدرت ایران و... اشاره شده بود

شورای همکاری خلیج فارس که در 1359 ش. به بهانه همکاری‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی 6 کشور عضو ـ امارات متحده عربی، بحرین، قطر، کویت، عربستان سعودی و عمان ـ به وجود آمد، عملاً کانونی برای گردآوری دلارهای نفتی منطقه و انتقال آن به بغداد برای تقویت بنیه نظامی عراق شده بود. هنگامی که جنگ به پایان رسید، تنها مطالبات نقدی 6 کشور عضو این شورا از عراق، از مرز 80 میلیارد دلار گذشته بود. این غیر از میلیاردها دلار نفتی بود که دولتهای منطقه به ویژه کویت و عربستان از پالایشگاهها و پایانه‌های خود به حساب عراق به شرکتها و کمپانی‌های نفتی غرب فروخته بودند.

شیخ نشینهای عرب منطقه به مدت یک دهه به مثابه دولتهای دست نشانده بغداد عمل می‌کردند. عراقیها دائماً از آنها متوقع بودند و برای جنگ و اقدامات نظامی خود بر سر آنان منت می‌گذاشتند و رژیمهای عرب نیز سپاسگزار بعثیها، دلارهای نفتی‌شان را برای حاکمان بغداد ارسال می‌کردند؛ همان حاکمانی که دو سال بعد از پایان جنگ تحمیلی‌شان بر ایران، در حمله جدید خود به کویت و عربستان تلافی حمایتهایشان را کردند!. به همین دلیل، هنگامی که در تابستان 1369 ش.، صدام، طرح حمله گسترده به کویت را آماده می‌کرد، کمترین بهایی برای واکنش احتمالی عربستان و سایر شیوخ شورای همکاری قائل نبود. دولتهای عرب حوزه خلیج فارس در آن سال، در حقیقت پاداش سیاست ده ساله خود را در دفاع یک جانبه از صدام دریافت کردند.

ناکامی صدام در دستیابی به اهدافش

ایمان و اعتقاد راسخ رزمندگان ایران به حقانیت انقلاب اسلامی و موج عظیم مردمی که در قالب «بسیج» برای دفاع از کیان نظام جمهوری اسلامی ایران طی 8 سال دایماً حضور خود را در جبهه حفظ کردند، بزرگترین سرمایه انقلاب و نظام بود و مهمترین نقش را در توقف ماشین جنگی عراق بر عهده داشت.

در بررسی عوامل شکست عراق در دستیابی به اهداف اعلام شد‌ه‌اش، علاوه بر ایمان و اعتقاد رزمندگان ایرانی، عوامل دیگر از قبیل ناامیدی حامیان صدام از سقوط جمهوری اسلامی، مردمی شدن جنگ و سرانجام پذیرش قطعنامه 598 از جانب ایران نیز بی تأثیر نبود. نتیجه آن شد که عراقیها 8 سال پس از شروع جنگ در همان نقطه اولیه آغاز قرار داشتند.

«خاویر پرزدکوئه‌یار» ـ دبیر کل وقت سازمان ملل ـ نیز در خاتمه جنگ، با انتشار بیانیه‌ای رسماً از عراق به عنوان «شروع کننده جنگ» نام برد. این بیانیه نیز سندی از مجموعه اسناد حقانیت جمهوری اسلامی ایران درجنگ بود. در خلال این جنگ هیأتهای متعدد صلح از سوی سازمان ملل، سازمان کنفرانس اسلامی، اتحادیه عرب و جنبش عدم تعهد برای میانجی‌گیری به تهران و بغداد سفر کردند که غالباً داوری آنها به دلیل آن که فاقد اصل بیطرفی و گاهی عاری از عدالت و صداقت بود، به نتیجه‌ای نرسید. قطعنامه‌های منتشره از سوی شورای امنیت سازمان ملل نیز به استثنای قطعنامه هفتم ـ قطعنامه598ـ که در تیر 1366 به تصویب رسید، غالباً جانب انصاف و عدالت را رعایت نکرده بود.

قطعنامه 598 نیز عاری از اشکال نبود اما نسبت به سایر قطعنامه‌های منتشره، مواضع بیطرفانه‌تری داشت و جمهوری اسلامی ایران علیرغم بی‌میلی اولیه سرانجام در تیر 1367 آن را رسماً پذیرفت. روز 29 مرداد 1367 از سوی سازمان ملل آتش بس اعلام شد و به تدریج آتش جنگ در جبهه‌ها خاموش گردید. با این همه هنوز اکثر بندهای قطعنامه 598 اجرا نشده است.

جنگ تحمیلی

قسمتی از پیام امام خمینی(ره) راجع به قطعنامه 598 و شرایط سیاسی آن روز چنین است:

... من با توجه به نظر تمام کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور که به تعهد و دلسوزی و صداقت آنان اعتماد دارم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم و در مقطع کنونی آن را به مصلحت انقلاب و نظام می‌دانم و خدا می‌داند که اگر نبود انگیزه‌ای که همه‌ما و عزت و اعتبار ما باید در مسیر مصلحت اسلام و مسلمین قربانی شود، هرگز راضی به این عمل نمی‌بودم و مرگ و شهادت برایم گواراتر بود...

... خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین و خانواده‌های معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز مانده‌ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سرکشیده‌ام و در برابر عظمت و فداکاری این ملت بزرگ احساس شرمساری می‌کنم، و بدا به حال آنان که در این قافله نبودند، بدا به حال آنهائی که از کنار این معرکه بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساکت، بی تفاوت و یا انتقاد کننده و پرخاشگر گذشتند.7

به این ترتیب جنگی که در 31 شهریور 1359 توسط همه ظالمان جهان و به دست صدام بعثی به جمهوری اسلامی ایران تحمیل شد، بدون دستیابی آنان به اهدافشان، در تابستان 1367 ش. به پایان رسید.

پی‌نویس:

1 ـ تحلیلی بر جنگ تحمیلی عراق علیه ایران؛ انتشارات وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران.

2 ـ همان.

3 ـ‌ روزنامه جمهوری اسلامی؛ 31 شهریور، دوم و سوم مهر 1370ش؛ «صادر کنندگان مرگ».

4 ـ‌ همان.

5 ـ‌ گزارش آماری مؤسسه بین‌المللی صلح استکهلم؛ 1989 م.

6 ـ فرآیند جنگ تحمیلی؛ اداره کل پژوهش معاونت سیاسی صدا و سیما.

ـ 7صحیفه نور؛ جلد 20؛ ص 239.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

چرا ایستادیم ؟

چرا ایستادیم ؟

 


دور از واقع نیست اگر بگوییم بیش از نیمی از تاریخ این سرزمین به جنگ‌های گرم و کشمکش‌های سرد گذشته است. هنوز غبار سم اسبان مغول، ننشسته بود که تیموریان تاختند، و پس از آن غُزها و سپس صلیبیون و از آن پس عثمانی‌های آناتولی و چندی بعد، سپاه دریایی پرتغال و بلژیک از جنوب، و آنگاه روس و انگلیس و ... . چنین است که در جویبار سرنوشت این ملت مظلوم، هماره خون جاری بوده است، و بدین روی بر بام حیاتشان همیشه پرچم مقاومت در رقص و اهتزاز

 


 

چرا ایستادیم ؟

ایرانیان، در طول تاریخ پر نشیب و فراز خود، جنگ‌های بسیاری را تجربه‌ کرده‌اند. دور از واقع نیست اگر بگوییم بیش از نیمی از تاریخ این سرزمین به جنگ‌های گرم و کشمکش‌های سرد گذشته است. هنوز غبار سم اسبان مغول، ننشسته بود که تیموریان تاختند، و پس از آن غُزها و سپس صلیبیون و از آن پس عثمانی‌های آناتولی و چندی بعد، سپاه دریایی پرتغال و بلژیک از جنوب، و آنگاه روس و انگلیس و ... . چنین است که در جویبار سرنوشت این ملت مظلوم، هماره خون جاری بوده است، و بدین روی بر بام حیاتشان همیشه پرچم مقاومت در رقص و اهتزاز.

چرا و چیست آنچه موجب خشم و تجاوز دیگران است، و چگونه است که بوم جنگ هرگز از بام ما برنمی‌خیزد؟ آیا سرزمین ما را مواهبی است که همگان را به طمع می‌اندازد؟ آیا ایرانی مسلمان و مسلمان ایرانی، سخنی دارد که باید خاموش گردد و پنبه سکوت در دهانش کرد؟ آیا کاستی‌های ما، چنین سرنوشت ناراستی بر ما رقم زده‌ است؟ ما چگونه مردمی بودیم که باید در روستای گلستان و ترکمن‌چای، پای عهدنامه‌هایی را امضا می‌کردیم که هنوز داغ آن سینه‌ها را می‌سوزاند و دل‌ها را می‌شوراند؟

دریغا که مغول را راندیم، اما تیمور را سفره تسلیم گستراندیم؛ صلیب‌ها را شکستیم، اما از جنگ با همسایه عثمانی طرفی نبستیم؛ پرچم مشروطه افراشتیم، اما پانزده سال بعد، با همان پرچم، چکمه‌های رضاخان را برق انداختیم. چرا؟

پاسخ را باید از آنان پرسید که تاریخ می‌دانند و مردم‌شناسی خوانده‌اند و جهان را آن‌گونه که بوده است، می‌شناسند. آنچه در این نوشته کوتاه بر ماست، اشارت به دفاعی است مقدس و شکوهمند که چراغ آثارش هنوز می‌درخشد و تا روزی که ایرانی می‌زید، از این نور، پرتو غیرت و معرفت می‌گیرد.

در آخرین روزهای گرم تابستان 1359، جغد شومی در آسمان آبی ایران پدیدار شد و از آن پس مارهای بسیاری به سوی مرزهای جنوب و غرب ایران خزیدند. هنوز ریشه‌های انقلاب دینی، اندیشه‌های مردم را نپیموده بود که دست‌های آهنین جور، جنبیدن گرفت و نهال تازه سرازخاک برآورده را آماج تبرهای خشم و کینه دیرینه خود کرد. چه می‌باید می‌کردند مردمی که هنوز طعم انقلاب خویش را هم نچشیده بودند که ناگاه بر سر و روی‌شان تیر و بمب و گلوله، باریدن گرفت؟ جنگیدند و دفاع را این‌بار بر خود همچون نماز و روزه فریضه انگاشتند. چنین بود که نخستین برگ‌ها از دفتر دفاع مقدس ورق خورد و آن شد که دیدیم یا شنیدیم، و پس از ما سینه‌به‌سینه، نَقل و نُقل مجالس خواهد شد. از جنگ و دفاع گریزی نداشتیم و این «ناگزیر» را به فال نیک گرفتیم؛ زیرا باید که یکبار و برای همیشه، جهانیان را خبر می‌کردیم که از معجون ایران و اسلام، جز غیرت و آزادگی برنمی‌خیزد.

اگر می‌نشستیم و آن می‌شد که مهاجمان می‌خواستند، اکنون ما نیز این نبودیم که هستیم. زبونی و تسلیم و وادادگی تا پستوخانه روحمان ریشه می‌دواند و بی‌اذن و اشارت بدخواهانمان، به سوی هیچ خیر و شری نمی‌رفتیم

چرا ایستادیم؟

اگر می‌نشستیم و آن می‌شد که مهاجمان می‌خواستند، اکنون ما نیز این نبودیم که هستیم. زبونی و تسلیم و وادادگی تا پستوخانه روحمان ریشه می‌دواند و بی‌اذن و اشارت بدخواهانمان، به سوی هیچ خیر و شری نمی‌رفتیم. ایستادیم و گوهر جان را گرامی‌تر از ایمان و عزت نشمردیم تا قلم سرنوشت ما در دست بدخواهان و نارفیقان ما نباشد.

گر نثـار قـدم یار گرامی نکنـم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآید

در جغرافیایی به نام جبهه، همه تاریخ ایران و گستره فرهنگ دینی آن، گرد هم آمدند تا آن کنند که سزاوار مردمی دیندار و ایمان‌گرا است. اگر نشانی از آن روزهای داغ و خونین، در دفتر سرنوشت ما نبود، و اگر شلمچه و چزّابه را هم تبدیل به ترکمانچای و گلستان می‌کردیم، تا آخرین روز دنیا باید سر به زیر می‌افکندیم و حسرت ایمان و باورهایی را می‌خوردیم که از سرزمین خاکی و روحی ما رخت بربسته‌اند.

چرا ایستادیم ؟

ایستادیم؛

1. زیرا کتاب آسمانی ما، قرآن گرامی، جهاد را رستگاری بزرگ نامیده است؛

2. از آن رو که علی (ع) سرور آزادگان جهان، مجاهدت در راه خدا را دری از درهای بهشت خوانده است؛

3. زیرا ناموس و شرف و غیرت‌مان، جز این راهی برای‌مان نمی‌گذاشت؛

4. زیرا شهرها و تاریخ خود را دوست می‌داشتیم؛

5. تا جهانیان را خبر شود که فرق است بین مردمی که رعیت پادشاهان جابرند با مردمی که دست ارادت به مردی از تبار عالمان ربانی داده‌اند؛

6 . چراکه اگر جز این می‌کردیم، پاسخی برای نسل‌های آینده نداشتیم؛

7. زیرا همه اصالت و نجابت خود را در گرو این جنگ می‌دیدیم؛

8. . تا فضیلت‌های پنهان و نهفته در سویدای جان شهیدان و جوانان میهن آشکار شود؛ همانان که خمینی بزرگ در مدحشان گفت:«تاریخ اسلام، جز یک برهه از صدر اسلام، جوانانی مثل جوان‌های ایران ما سراغ ندارد.» (صحیفه نور، ج13، ص195)

ایستادیم و از جان و مال خویش چشم پوشیدیم تا مواهب بسیاری نیز نصیب بریم. راستی آیا مگر در جنگ و ستیز هم منفعتی است؟ آری؛ جنگ و دفاع را مواهب و آثاری است که هنوز همه آنها را کسی نشمرده و احصا نکرده است. برخی را همگان می‌دانند و برخی را باید به تور تحقیق صید کرد. آنچه مانع از چنین تحقیقاتی می‌شود کراهت چهره جنگ و ناخواستگی آن است. بدین رو کمتر کسی را رغبت است که از فواید و مواهب جنگ دفاعی سخن بگوید. اما انصاف و حقیقت آن است که گفتنی‌های بسیاری دراین‌باره ناگفته مانده است.

عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی‌ چند

آری؛ جنگ در آیین رحمانی اسلام، به‌هیچ روی مطلوبیت ذاتی ندارد، مگر آنکه ضرورتی رخ نماید، یا گزیری از آن نباشد. اگر صیانت از کیان دین و کشور، خشونت است و جنگ‌طلبی، همه انسان‌های غیرتمند و تعالی‌جو، جنگ‌ طلبند! اما اگر حفظ آشیانه و دلسوزی برای دین و آیین، مقدس است، هرچه در این مسیر رخ دهد، قداست‌بار است؛ هرچند جنگ و خونریزی باشد. دفاع، ما را امتی زنده و ملتی لایق زیست اجتماعی کرده است. پس باید شأن و شکوهش را پاس داریم و در سالروزش، سر از پا نشناسیم.

 


منبع :ماهنامه امتداد

ده خاطره خواندنی از جبهه

ده خاطره خواندنی از جبهه

 


 

هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟» گفت: «هوالباقی.»

 


 

 

سراپا وسعت دریا گرفتند 
 

همان مردان که در دل جا گرفتند

تمام خاطرات سبزشان ماند

 
 

به بام آسمان مأوا گرفتند

به دوش ما چه ماند ای دل، که وقتی 
 خدا را شاهدی تنها گرفتند
چه شد ای دل، که در این راه رفته 
 

جواز وصل را بی‌ما گرفتند

مگر مردان غریبی می‌پسندند

 
 غریبانه ره دریا گرفتند؟
خاطرات جبهه

با تبریک به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، آنچه پیش روی شماست گزیده ای از دریای خاطرات دوران دفاع مقدس است . باشد که قلب هایمان با یاد آن روزها آرامش یابد .

1-هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟» گفت: «هوالباقی.» می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم.

2- در عملیات فتح  المبین همان طور که ما با تمام توان وارد نبرد شده بودیم دشمن نیز هر چه در توان داشت به صحنه آورده بود و  از آن استفاده می کرد. هر پروازی را که انجام می دادیم هواپیماهای عراقی  از بالا به ما حمله می کردند و پدافند و توپخانه آنها نیز از راه زمینی  سعی در مقابله با ما داشتند. با آنکه دشمن را غافلگیر کرده بودیم ولی  وقتی حمله آغاز شد دشمن نیز شدیداً به مقابله پرداخت.

در گرما گرم  نبرد، هلی‌کوپتر "اسماعیل‌صحتی " و "ژولیده‌پور" هدف مستقیم گلوله دشمن قرار گرفت و سقوط کرد. ما که ناظر این برخورد بودیم بلافاصله فرود آمده و آنها را از محل سانحه برداشتیم و قبل از رسیدن عراقی ها آنها را تخلیه کردیم. در بین راه  با برج مراقبت تماس گرفتیم و وضعیت  دوستان خود را گزارش دادیم. برج  مراقبت با اعلام اینکه حمل مجروحین  از راه زمینی مستلزم زمان بیشتری خواهد بود از ما خواست که با همان هلی‌کوپتر، مجروحین را به بیمارستان  برسانیم. ما از برج مراقبت خواستیم  که با بیمارستان تماس بگیرد و محلی را برای فرود ما آماده نمایند .قبل  از رسیدن ما تمهیدات لازم صورت پذیرفته  بود و یک محل 5-6 متری برای فرود آماده  شده بود . بلافاصله در آن محل فرود آمدیم . تعدادی امدادگر برای حمل مجروحین  کنار هلی‌کوپتر آمدند. هلی‌کوپتر را خاموش کرده و با نگاه‌مان مجروحین  را بدرقه می کردیم. وقتی ژولیده پور  را روی برانکارد گذاشتند ، مرا  صدا کرد؛ با شرمندگی به طرف او رفتم. در حالی که به سختی نفس می کشید انگشترش را از انگشت در آورد و رو به من گفت :

* ملکوتی ! این انگشتر نامزدی من است. اگر زنده ماندم آن را در بیمارستان به من بده و اگر شهید شدم آن را به همسرم بده.

در حالی که بغض  گلویم را گرفته بود انگشتری  را گرفتم و با چشمان اشکبار برانکارد ژولیده پور را بدرقه کردم.

دقایقی بعد با توجه به حجم کار پروازی و نیاز پرسنل عملیات به ما ، به پایگاه خود  پرواز کرده و به تیم های عملیاتی  ملحق شدیم.

نزدیکی های غروب خبر دادند که ژولیده پور به شهادت  رسیده و به مهمانی خدا رفته است.

در حالی که بغض  گلویم را گرفته بود انگشتری  را گرفتم و با چشمان اشکبار برانکارد ژولیده پور را بدرقه کردم.

نزدیکی های غروب خبر دادند که ژولیده پور به شهادت  رسیده

آن انگشتری را که شهید به من داده بود طبق وصیّت آن بزرگوار به همسرش رساندم . همسر شهید وقتی انگشتری را گرفت با چشمان اشکبار گفت:" او قبل از رفتن به عملیات خواب شهادت دیده بود و به ما گفته بود که حتماً‌ شهید می شود " و در حالی که نگاهش همچنان به انگشتری بود ادامه داد و گفت: "این انگشتری به عنوان یادگاری آن شهید تا آخر عمر در دست من خواهد بود و به یاد ایشان و با بچه هایی که یادگار آن شهید هستند زندگی خواهم کرد."

3-"تپش قلبم مانند صیقل دهل صدا می کرد و احساس می کردم گوشهایم دارد کر می شود قدمهایم را محکم می کردم، اما راه صاف برایم از سنگلاخ بیابان بدتر بود. انگار کسی داد کشید: «برو، زودباش» و من چقدر سخت از آنجا گذشتم. حالا کوههای سر به فلک کشیده کردستان زیرپایم بود و من چه تنها می رفتم با کیفی بردوشم. به تهران رسیدم...

همه شاد بودند از اینکه به مقصد رسیده اند. اما من هوای رفتن دوباره به سرم زد... و چه وحشتناک بود تنهایی من از آن زمان به بعد!» (4 تیر 1359)

«از دفتر خاطرات شهید صدیقه رودباری - شهادت 28/5/59»

تنهایی ات خیلی زود تمام شد، چه زود به آرزوی وصال رسیده ای! هوای رفتن به کجا را داشته ای که اینقدر بی تاب بوده ای؟ چه رازی در این پرواز هست که همه نوشته اید و آرزو کرده اید و چندی بعد راهی سفر شده اید؟!

«شهناز گفت: دیشب خواب دیدم هر دومون لباس سفید پوشیده ایم. این یکی شهناز گفت: یعنی با هم شهید می شیم !فردا جنازه هر دوشان کنار گلفروشی افتاده بود.»

(شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی زاده - شهادت بر اثر درگیری مسلحانه خرمشهر 8/7/59)حتماً آن روز گلهای گل فروشی از بوی یاس شما عروسان لبریز شده اند.

خاطرات جبهه

4- قبل از حمید، برادرش راهی میدان جنگ شد، اما در آستان در خانه که ایستاد، به او گفتم: «حمید جون نمی شه تا اومدن برادرت از جبهه صبر کنی؟ آخه با هم که می روید، یک باره شرنگ تنهایی در جانم می ریزه. تازه اگر صیاد شهادت هر دوتای شما را صید کنه و ببره، کمر این پدر پیر می شکنه. »

اشکی که با آه و خون آمیخته بود، چشمان حمید، آن جوان مبارز را در آغوش گرفت. حرفش به زبان بود، اما گویا هر کلام به سختی از سد بغض گلویش عبور می کرد. سر بر شانه ام گذاشت؛ نمی خواست من اشک او را ببینم. آرام همان طور که باران بوسه اش بر سر و دوشم می ریخت، گفت: «مبادا که بوم تنهایی بر آشیان دلت منزل کند. پدر جان، به امام عاشورا (ع) توسل کن، امروز مرزهای ما گرمی گودال قتلگاه را به یاد می آره. صدها جوون مثل ماهی افتاده بر ساحل در خون می غلتند. پدرم، در جبهه به یاد گرمی دستان نوازشگر تو، از دستان پر مهر حسین (ع) یاری خواهم خواست. تو را هم به اون شافع روز جزا می سپارم.»

و این گونه حمید، من و مادرش را به خدا سپرد و قدم در راه پرمخاطره جهاد گذارد.

به نقل از پدر شهید حمیدرضا سعیدعرب

حمیدرضا در روز هفتم بهمن ماه سال 1365در سن 20 سالگی هنگام عملیات کربلای پنج در کربلای شلمچه کربلایی شد و از شراب طهور بهشتی سرمست گشت. مزار پاکش در بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف24 قرار دارد.

5- همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته  از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .

یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت .

همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پررنگ نوشته شده بود.« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »

آن روز آیه ، « ن والقلم و مایسطرون » برایم تفسیر شد و تا  امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان کوچه باغ های خاطرات کرده است .

یکی از بچه های  تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

6- عید سال72 بود و بچه ها هم گرفته و پکر. چند روزی بود که هیچ شهیدی خودش را نشان نداده بود. هر روز صبح «بسم الله الرحمن الرحیم» گویان می رفتیم کار را شروع می کردیم و تا غروب زمین را می کندیم، ولی دریغ از یک بند استخوان. آن روز مهمانی از تهران برایمان آمد. کاروانی که در آن چند جانباز بزرگوار نیز حضور داشتند. از میان آنان، «حاج محمود ژولیده» مداح اهل بیت(علیه السلام) برجسته تر از بقیه بود. اولین صبحی که در فکه بودند، زیارت عاشورای با صفایی خواند.خیلی با سوز و آتشین. آه از نهاد همه برخاست. اشک ها جاری شد و دل ها خون شد به یاد کربلای حسینی، به یاد اباعبدالله در صحرای برهوت و پر از موانع و سیم خاردار فکه. فکه والفجر یک.

خاطرات جبهه

به یاد چند شب و چند روز عملیات در 112 و 143 و 146. به یاد شهدایی که اکنون زیر خاک پنهان بودند. زیارت عاشورا که به پایان رسید، «علی محمودوند» دو رکعت نماز زیارت خواند و قبراق و شاد، وسایل را گذاشت عقب وانت تویوتا. تعجب کردم. گفتم: «با این عجله کجا؟» شادمان گفت: «استارت کار خورد، دیگه تمام شد. رفتم که شهید پیدا کنم». و رفت.

دم ظهر بود که با صدای بوق وانتی که از دورمی آمد، متعجب از سوله ها بیرون آمدیم. علی محمودوند بود که شهیدی یافته بود. آورد تا به ما نشان دهد که زیارت عاشورا چه کارها می کند

7- دوستان شهدا، لحظه و آنی بی‌یاد آن‌ها به سر نمی‌بردند. همه‌ی هوش و حواسشان به آن‌ها بود. یکی از راه‌های حفظ این ارتباط و مؤانست، پوشیدن لباس شهدا و بستن سربند آن‌ها به سرشان بود. گاهی می‌شد یک لباس یا سربند را چندین شهید پشت در پشت پوشیده یا بر سر بسته بودند و به نفر دیگر رسیده بود

8- در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود. 

9- ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت ”یا ذوالجلال و الاکرام ”رسیدید، که در ادامه آن جمله ”حرّم شیبتی علی النار ”‌ می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های  تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

10-یک مجروح را روی برانکارد برزنتی حمل می‌کردند و نمی‌دانستند در شلوغی فضای بیمارستان، او را کجا بگذارند. من متوجه آن‌ها شدم. اشاره‌ای کردم و آن‌ها برانکارد را در کنار من بر زمین گذاشتند. با پارچه‌ی خاک گرفته‌ای شکمش را پوشانده بودند. به آرامی پارچه را کنار زدم. مجروح علی‌رغم این‌که سعی می‌کرد فریاد نزند ولی از ته گلویش فریاد دردآلودش را حس می‌کردم. به قدری لب و دهانش را از شدت درد گاز گرفته بود که خون‌های خشک شده روی لب‌هایش به خوبی دیده می‌شد.

پارچه را که برداشتم روده‌هایش بیرون زد. قسمتی از روده که از شکم خارج بود، در موقع حمل، لای میله‌های برانکارد گیر کرده و در اثر سایش سیاه شده بود. او را نیز به اطاق عمل هدایت کردم و خودم برای عمل، به اطاق عمل رفتم. همکارانم در سطح بیمارستان به شدت مشغول فعالیت بودند.

مجروح هجده سال بیشتر نداشت. جوان نیرومند و قوی هیکل و برازنده‌ای بود، از خطه گیلان. با وجود خون زیادی که از او رفته بود، از نظر جسمی و مهم‌تر از آن، از نظر روحی مقاومت خوبی از خود نشان می‌داد. او را به سرعت از نظر مایع، احیا کردم تا بتواند بیهوشی را تحمل کند. به زحمت توانستم دو واحد خون برایش تهیه کنم.

و بالاخره عمل جراحی با موفقیت به پایان رسید. بسیار خوشحال بودم که توانسته‌ام برایش کاری بکنم.

زینب سیفی


اولین بار که رهبری به جبهه رفتند

اولین بار که رهبری به جبهه رفتند

اولین های دفاع مقدس

 


در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند.
ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید...

 

رهبر وجبهه

روزهای حماسه و خون را پشت سر نهاده ایم و اینک در سایه مقاومت و پایداری، ستیز بی امان و به یادماندنی قهرمانان شهادت طلب، در ویرانه های به جا مانده از جنگ تحمیلی، مظاهر آبادانی و سازندگی را که ثمره تلاش ملتی مقاوم است، بر می افرازیم و به دنیا می گوییم: «ما می مانیم و فرو نمی شکنیم».

بی شک تداوم حیات شرافتمندانه همراه با آزادگی، در جهانی که همواره دستخوش دغدغه ها و اضطراب هاست، ازخود گذشتگی صد چندان می طلبد و امتی که در طول چهارده قرن در برابر تندبادهای بی ترحم روزگار چون کوهی استوار و بشکوه بر جای ایستاده، راز ماندگاری را نیک می فهمد و خوب می داند که چگونه از ارزش های اعتقادی و ملی خود پاسداری کند. ما هرگز فراموش نمی کنیم روزگاری را که مردان پرصلابت با تن پوشی از ایمان و عقیده، جان را در طبق اخلاص نهاده و میدان های مین و انفجار را در نوردیده و هستی خود را تقدیم آسمان کردند.

به گرامی داشت یاد آن روزهای پر حماسه نگاهی گذرا به " اولین های دفاع مقدس" می اندازیم، باشد که دل هایمان با یاد آن روزها پر از عطر  شهدا و لبانمان برای شادی روحشان معطر به صلوات گردد.

اولین پیام امام پس از شروع جنگ تحمیلی:

امام خمینی پس از آغاز جنگ تحمیلی، اولین سخنرانی خود را در جمع پاسداران ایراد نمودند:

جوانمردان ارتش و سایر قوای مسلحه، مثل سپاه پاسداران و دیگران ما را به یاد جوانمردی‌های صدر اسلام انداختند... ارتش عراق برای صدام حسین می‌جنگد.

کدام عاقل است که برای صدام حسین جان خودش را بدهد؟ که چه شود؟ ارتش ما حجت دارد، می‌گویند اگر ما بمیریم پیش خدا می‌رویم... این روحیه است که ما را پیروز کرده و ارتش ما هم به حمدلله این روحیه را دارد... تقدیر می‌کنم از شماها، از همه قوای مسلحه، تقدیر می‌کنم به اینکه بشارت می‌دهم که شما اگر بکشید آنها را شما به بهشت می‌روید و اگر آن‌ها هم شما را بکشند شما به بهشت می‌روید. این بشارت است پس این قدرت، یک قدرت الهی است و قوای انتظامی و نظامی و سپاه پاسداران ما مجهز به قوه الهی هستند سلاحشان الله اکبر است و هیچ سلاحی در عالم مقابل چنین سلاحی نیست...

ملت ما یک ملتی است که از ضعف به قدرت متحول شده است و آرزوی شهادت می‌کنند یک چنین ملتی که آرزوی شهادت می‌کند این ملت دیگر خوف ندارد و پیروز است. ان شاء الله

هشتم مهرماه سال 1359 با خیانت و راهنمایی عده‌ای خودفروخته تحت عنوان جوانان خلق عرب، مزدوران عراقی در شهر سوسنگرد با خشنونت با مردم رفتار کردند، خانه‌ها و اموال مردم توسط آنان به آتش کشیده شد و بسیاری از پاسداران و بسیجیان شهر به شهادت رسیدند.در این روز «حبیب شریفی»فرمانده شجاع سپاه سوسنگرد و خانواده وی را به اسارت بردند

اولین اعزام رهبر به جبهه :

در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند.

ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید:در اوایل جنگ چون احساس کردم که نیروهای نظامی ما بسیار کم و ضعیف هستند، برای اینکه بتوانیم همان هایی را که هستند روحیه بدهیم و افراد دیگری از مردم را دعوت کنیم که به آن ها کمک کنند، من از امام اجازه گرفتم و به جبهه رفتم. حدود یک هفته ای از جنگ می گذشت که من به اهواز رفتم، چون دشمن نزدیک اهواز بود، من سال 59 را تا آخر و یکی دو ماه از سال شصت را در جبهه بودم. در منطقه اهواز و دزفول و حول و حوش میدان جنگ و مختصری هم در غرب بودم.

با دغدغه ای کامل خدمت امام رفتم… همیشه امام به ما می گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید… . من به امام گفتم خواهش می کنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند که شما بروید. من به قدری خوشحال شدم که گویی بال درآوردم. مرحوم چمران هم آنجا نشسته بود. گفت: پس به من هم اجازه بدهید بروم. ایشان گفتند: شما هم بروید… . عصر همان روز به همراه شهید چمران با هواپیما به اهواز رفتیم.

اولین پیروزی عظیم ایران در جنگ تحمیلی :

عملیات ثامن‌الائمه اولین حرکت جدی و سازمان یافته نیروهای مسلح ایران بود. اولین پیام موفقیت را تیپ یک پیاده در ساعت 8:32 دقیقه روز پنجم مهرماه اعلام کرد که جاده ماهشهر- آبادان آزاد شد.

این پیام نوید آزادی تمام منطقه شرق کارون بود.

اولین بار که رهبر به جبهه رفت

اولین فرمانده اسیر:

هشتم مهرماه سال 1359 با خیانت و راهنمایی عده‌ای خودفروخته تحت عنوان جوانان خلق عرب، مزدوران عراقی در شهر سوسنگرد با خشنونت با مردم رفتار کردند، خانه‌ها و اموال مردم توسط آنان به آتش کشیده شد و بسیاری از پاسداران و بسیجیان شهر به شهادت رسیدند.

در این روز «حبیب شریفی»فرمانده شجاع سپاه سوسنگرد و خانواده وی را به اسارت بردند.

اولین سرود جنگ:

اولین ســـــــــرودی که در روزهای اول جنگ تحمیلـــــــــی ساخته شد، سرود «جنگ جنگ تا پیروزی» بود.

این سرود با آهنگ «احمدعلی راغب» شعر حمید سبزواری و اجرای اسفندیار قره‌باغی از صدا و سیما پخش شد.

اولین شاعر شهید:

شهـــــــــید حســـین ارسلان متخلص به رخشا اولیــــــن شاعــــــــر صاحب اثر شهید دفاع مقدس است.

وی در بیست و پنجم بهمن ماه سال 1324 در شهرستان یزد دیده به جهان گشود و در نیم روز بیستم آذرماه سال 1364 در هورالهویزه همراه با شاعر هم‌رزم خود ماشاء‌الله صفاری با شهادت به دیدار حق تعالی شتافت.

اولین خلبان شهید :

اولین خلبان شهید در دوران دفاع مقدس، شهید فیروز شیخ‌حسنی فرزند حمزه بود. وی در سال 1331 در شهرستان تنکابن از خطه سرسبز شمال دیده به جهان گشود.

در اولین روز جنگ تحمیلی مصادف با سی و یکم شهریورماه سال 1359 طی مأموریتی از پایگاه چهارم شکاری اصفهان عازم جبهه های نبرد شد و در همان روز پس از درگیری هوایی با دشمن به شهادت رسید

اولین روحانی جاویدالاثر:

حجه‌الاسلام احمد ظریفیان اولین روحانی جاویدالاثر در دوران دفاع مقدس است.او در تاریخ 10/8/1336 درشهر آبادان متولد شد.

در چهلمین روز جنگ تحمیلی در جاده آبادان ماهشهر در روز ولادتش در سن 23 سالگی ناپدید گردید.

حجه‌الاسلام احمد ظریفیان اولین روحانی جاویدالاثر در دوران دفاع مقدس است.او در تاریخ 10/8/1336 درشهر بادان متولد شد.در چهلمین روز جنگ تحمیلی در جاده بادان ماهشهر در روز ولادتش در سن 23 سالگی ناپدید گردید

اولین عملیات تفحص پیکرهای شهدا :

با پایان یافتن دوران دفاع مقدس و پذیرش قطعنامه 598 کار جست و جوی مفقودین و پیکرهای پاک شهدا یکی از مهمترین دغدغه‌های مسئولان کشور و فرماندهان جنگ قلمداد شد. کار جست و جوی پیکرهای پاک و مطهر شهدای دفاع مقدس از سال 1367 آغاز و تا آخرین روزهای سال 1369 به صورت پراکنده ادامه یافت. اما با تشکیل کمیته جست و جوی شهدا و مفقودین، اولین عملیات رسمی تفحص پیکرهای پاک شهدا‌ء در پنجم فروردین ماه سال 1370، در منطقه پنجوین (در منطقه عملیاتی والفجر4) در ارتفاعات کانی‌مانگا آغاز شد.

کمیته جست و جوی مفقودین بنابر مصوبه شورای امنیت ملی در شهریور ماه سال 1370 تشکیل شد. تا اوایل سال 1382 نزدیک به 48 هزار پیکر شهید در عملیات کاوش در 286 منطقه شناسایی شده، کشف گردید.

بزرگترین گور دسته جمعی کشف شده مربوط به شهدای طلاییه با 140 شهید بود. در بزرگترین تشییع انجام شده در سال 1373، پیکرهای پاک 3120 شهید در تهران تشییع شد.

روحشان شاد و یادشان گرامی

 فرآوری: زینب سیفی

نسل سومی‌ها از دفاع مقدس می‌پرسند(4)

نسل سومی‌ها از دفاع مقدس می‌پرسند(4)

چرا جنگ پس از فتح خرمشهر ادامه یافت؟

سوال هفتم:

علت ادامه جنگ پس از باز‌پس‌گیری و فتح خرمشهر چه بود؟

پاسخ: برای پاسخ دقیق به این سوال بهتر است به اظهارات سرلشگر پاسدار دکتر رحیم صفوی مشاور مقام معظم رهبری در نیروهای مسلح اشاره کنیم که دلایل زیر را برای این علت ذکر کرده‌اند.

1- گرفتن زمان و امتیاز از دشمن. پس از خاتمه عملیات بیت‌المقدس، جمهوری‌اسلامی ایران در برتری آشکار قابل ملاحظه‌ای از قدرت رزمی نسبت به عراق قرار داشت، آهنگ شتاب‌دار دوره تناوب عملیات‌ها و موفقیت‌ها تصاعدی عملیات‌های تهاجمی رزمندگان نشان‌گر روند مثبت و رو به رشد پیروزی‌ها نمایانگر دورنمای روشن و درخشانی بود که در آن پیش‌‌بینی می‌شد ادامه دفاع مقدس به کسب پیروزی‌های بزرگ‌تر و احقاق حقوق ملت ایران خواهد رسید.

از طرف دیگر عراق که در حالت انفعال قرار گرفته بود برای خروج از بن‌بست ایجاد شده به کسب زمان‌ نیاز داشت تا قوای تحلیل رفته خود را مجدداً بازیابی کند و متعاقباً از دست دادن زمان برای نیروهای ما به مفهوم ایجاد تزلزل روحی دراراده‌ها و سست کردن باورهای مردم به ادامه مقاومت و تنبیه متجاوز در جنگ بود لذا ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر به مفهوم ایجاد فرصت مناسب برای دشمن و از دست دادن فرصت خود برای ما بود.

2- نبود هیچ تضمین بین‌المللی برای احقاق حقوق ایران در واقع هیچ‌ساز و کار تضمین‌کننده و اطمینان بخشی از سوی نهادهای بین‌المللی مثل شورای امنیت سازمان ملل برای برقراری یک صلح شرافتمندانه و عادلانه وجود نداشت و هیچ اقدامی حتی صدور قطعنامه‌ای هم از طرف این شور انجام نشده بود. در چنین فضایی که دشمن همه ابزارهای تقویت را در شرایط توقف جنگ در اختیار داشت و بازیابی قدرت وی مشروط به توقف و رکود در جبهه‌ها بود و شرط تقویت ما حرکت و پیشروی بود هنوز هیچ الزام قانونی بین‌المللی برای توقف و خاتمه جنگ وجود نداشت. بنابراین واگذاری این فرصت به دشمن آیا جز ایجاد سهولت برای شکل‌دهی به یک آرایش سیاسی و نظامی سازمان یافته و مجدد برای تهاجم دشمن نبود؟

3- عدم اطمینان به دشمن، متجاوز و احتمال تجاوز مجدد او حوادث پس از پذیرش قطعنامه 598 موید این نظریه است زیرا فقط 3 روز پس از پذیرش قطعنامه توسط ایران، ارتش عراق وقتی در محاسبات خود به این نتیجه رسید که می‌تواند تهاجم مجددی را برای اشغال مجدد خرمشهر آغاز کند این تهاجم را هم در جنوب و هم در غرب کشور مجدداً انجام داد، که البته حملات متقابل شجاعانه، عاشورایی و حماسه‌ساز رزمندگان اسلام، مجدداً وی را مجبور به فرار به آن سوی مرزهای بین‌المللی کرد. در حقیقت توقف ایران در جنگ بعد از خرمشهر مخاطرات بالقوه و وسیعی را برای ایران اسلامی به همراه داشت چرا که با توجه به شخصیت نامطمئن صدام و عدم اعتماد و اطمینان به مواضع سیاسی حزب بعث عراق و سیال بودن رفتار سیاسی این رژیم هیچ چشم‌انداز روشن و اطمینان‌بخشی از صلح وجود نداشت.

پیکر مطهر شهید

سوال هشتم:

این همه مردم عراق، فرزندان ما را کشتند پس چرا الآن با عراقی‌ها رابطه دوستانه داریم؟

پاسخ فرزندان این مرز و بوم به دست ملت عراق کشته نشدند که ملت عراق خود قربانی سیاست‌های دیکتاتور مآبانه صدام بوده است فرزندان ما به دست کسانی به شهادت رسیدند که همین امروز هم دشمنی خود را با شیعه طرفدار اهل بیت‌ (ع) با بمب‌گذاری‌ها نشان می‌دهد یعنی حزب بعث که ستون فقرات ناامنی‌های فعلی در عراق می‌باشد. دولت بعثی عراق نه فقط رزمندگان ایران اسلامی را بلکه فرزندان غیور و مبارز ملت خود را در سیاه‌چال‌ها و شکنجه‌گاه‌ها به قتلگاه برد و امروز دیکتاتور عراق به سزای بخشی از جنایات خود در این دنیا رسیده و اعدام شده، دلیلی برای عدم آشتی و دوستی دو ملت و دو دولت شیعه پیرو امام حسین (ع) وجود ندارد، ما امروز با ملتی روابط دوستانه داریم که در انتخابات قانون اساسی و مجلس و دولت، بهترین مسیر را انتخاب کرده، مسیر پیاده شدن احکام ناب اسلام، با ملتی روابط  دوستانه داریم که تا دیروز دربند بود و امروز رهیده از ستم بعثی‌هاست، با ملتی ارتباط داریم که به انقلاب اسلامی ایران علاقه دارد و پیرو خط رهبری و مرجعیت عراق یعنی آیت‌الله سیستانی است، چنین ملتی حتماً سزاوار برقراری روابط دوستانه و مساعدت هستند. به علاوه ملت عراق امروز در مقابل دشمن اصلی ما آمریکا سینه سپر نموده‌‌اند و فرصت از این جنایتکار برای پرداختن به ایران از بُعد نظامی و حتی سیاسی ربوده‌اند؛ پس مستحق حمایت و همرهی‌اند.

سوال نهم:

معمولاً در کشور ما فقط در هفته دفاع مقدس به این موضوع پرداخته می‌شود و در طول سال کمتر از این افتخار آفرینی‌ها یاد می‌شود؛ علت چیست؟

پاسخ: البته از یک نگاه، این گله‌مندی وارد است چرا که پردازش 8 سال دفاع مقدس در یک هفته، آن هم برای نسلی که فقط از دفاع مقدس چیزهایی را شنیده فرصت کافی و مطلوبی نیست ولی از یک نگاه دیگر می‌توانیم بگوییم دفاع مقدس یک لایه سخت‌افزاری داشت که همان 8 سال جنگ بود و یک لایه نرم‌افزاری داشت که در واقع همان روح معنوی حاکم بر این دوران بود، به نظر می‌رسد می‌توان این لایه را عمیق‌تر کرد و به آن پرداخت که البته معمولاً در مناسبت‌هایی مثل هفته بسیج، فتح خرمشهر، روز پاسدار، و سالگرد پذیرش قطعنامه 598 به این موضوعات پرداخته می‌شود ولی به هر حال نسل جوان تشنه که مشتاق شنیدن بیشتر است باید توسط نسل جنگ دیده بیشتر توجیه شوند که این امر درستی است و غفلت از این موضوع تبعات خسران‌آوری خواهد داشت.

منبع:راه میانه