وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

ده درس طلایی از انیشتین

10 درس طلایی از آلبرت انیشتن !

 

 


1. کنجکاوی را دنبال کنید:
"من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق کنجکاوی هستم"
چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید؟
من کنجکاو هستم، مثلا برای پیدا کردن علت این که چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد.
به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام.
شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید؟
پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.


2. پشتکار گرانبها است:
"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی می گذارم"
تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی که آن را برساند.
پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای را که شروع کرده اید ، به پایان برسانید.
با پشتکار می توانید بهتر به مقصد برسید.

3. تمرکز بر حال:
"مردی که بتواند در حالی که غذا می خورد، با ایمنی رانندگی کند، از لذت  غذا خوردن  آن طور که سزاوار آن هست، بهره نمی برد"
پدرم به من می گفت نمی توانی در یک زمان بر ۲ اسب سوار شوی.
من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی؛ اما نه همه چیز.
یاد بگیرید که در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به کاری که در حال حاضر انجام می دهید.
انرژی متمرکز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شکست است.

4. تخیل قدرتمند است:
"تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"
آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می کنید؟
تخیل پیش‌درآمد تمام داشته‌های شما در آینده است.
نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.
آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟
اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سکون دربیایند.

5. اشتباه کردن:
"کسی که هیچ وقت اشتباه نمی کند، هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"
هرگز از اشتباه کردن نترسید؛ چون اشتباه شکست نیست.
اشتباهات، شما را بهتر، زیرک تر و سریع تر می کنند، اگر شما از آن ها استفاده مناسب کنید.
قدرتی را که منجر به اشتباه می شود، آن را کشف کنید.
من این را قبلا گفته ام، و اکنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید، اشتباهاتی را که مرتکب می شوید،آن ها را ۳ برابر کنید.

6. زندگی در لحظه:
"من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم، خودش بزودی خواهد آمد".
تنها راه درست آینده شما این است که در همین لحظه باشید.
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض کنید.
بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است که شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
این تنها زمانی است که اهمیت دارد، این تنها زمانی است که وجود دارد.

7. خلق ارزش:
"سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید."
وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید ؛بلکه وقت خود را صرف ایجاد ارزش کنید.
اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می کنید.
استعدادها و موهبت هایی را که دارید ، کشف کنید.
بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده کنید که برای دیگران مفید باشد.
تلاش کنید تا با ارزش شوید . در این صورت موفقیت شما را تعقیب خواهد کرد.

8. انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید:
"دیوانگی یعنی انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن".
شما نمی توانید کاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه کار یکسانی (کارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید، متفاوت به نظر برسید.
برای این که زندگی تان تغییر کند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افکار و اعمالتان متفاوت کنید، که متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد کرد.

9. دانش از تجربه می آید:
"اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است".
دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یک کار بحث کنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این کار را به شما می دهد.
شما باید این کار را تجربه کنید تا از آن آگاهی پیدا کنید.
تکلیف چیست؟ دنبال کسب تجربه باشید!
وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نکنید. دست به کار شوید و دنبال کسب تجربه باشید.

10. اول قوانین را یاد بگیرید، بعد بهتر بازی کنید:"اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید، از هر کس دیگر بهتر بازی خواهید کرد".
دو گام هست که شما باید انجام بدهید:
اولین گام این که شما باید قوانین بازیی را که می کنید ، یاد بگیرید، این یک امر حیاتی است.
گام دوم هم این که شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید.
اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست

چرا کسانی که با معلم ها ازدواج می کنند دارای زندگی سالم تری هستند؟

 چرا کسانی که با معلم ها ازدواج می کنند دارای زندگی سالم تری  هستند؟

مطالب زیر خلاصه ترجمه مقاله ای آمریکایی است.

اصطلاح تب کرد و مرد!

اصطلاح تب کرد و مرد!

پسری پدرش از دار دنیا رفت و او در مرگ پدر به سوگواری نشست.

روزهای اول هرکس می رسید و سبب مرگ پدرش می پرسید، پسر با آب و تاب از ابتدای بیماری پدر تا لحظه مرگ را تعریف می کرد که ناچار اگر صبح بود دنباله تعریف به ظهر می کشید و مجبور بود ناهار بدهد و اگر بعد از ظهر بود دنباله صحبت به شب می کشید و مجبور می شد به مهمانان شام بدهد.

رندان این خبر را شنیدند هر روز یک عده قبل از ظهر و یک عده بعد از ظهر برای عرض تسلیت به خانه پسر می رفتند و از او سبب مرگ پدرش را می پرسیدند. او هم طبق معمول با آب و تاب تعریف می کرد و رندان را شام و ناهار می داد.

بالاخره پسر از این وضعیت عاصی شده و با بزرگ تری مشورت می کند و او دستور می دهد که از این پس هرکسی علت مرگ پدرت را پرسید یک کلام بگو:

خدا بیامرز تب کرد و مُرد..

رمان کاش یک زن نبودم قسمت 1

رمان کاش یک زن نبودم قسمت 1

فصل ۱

دخترک برای چندمین بار نگاهی به ساعت مچییش انداخت و زیر لب غر غر کنان گفت: اه باز این پسره احمق دیر کرد انگار اصلا موقعیت منو درک نمیکنه..
و بعد با حرص بسیار گوشی موبایلشو از کیفش بیرون اورد و شروع کرد به اس ام اس زدن : آخه تو کجایی من سه ساعته اینجا معطل تو هستم مثل اینکه فراموش کردی من بخاطر تو الان اینجا هستما من توی پارک ساعی رو به روی قفس طاووس منتطرت روی نیمکت نشستم بیا دیگه خفم کردی الان هوا تاریک میشه و من هیچ جارو ندارم که برم.
در حال اس ام اس زدن بود که دختری زیبا در کنارش نشست و با یک نیم نگاه سرتا پای دخترک را نظاره کرد و گفت : سلام خانم خانما چقدر گوشیت قشنگه میشه ببینمش من عاشق گوشیای سونی اریکسونم خیلی با کلاسه گوشیت.
دخترک نگاهی به دختر زیبا انداخت و محو چهره نقاشی شده دختر شد که در چهره این دختر و آفرینش او خداوند از هیچ چیز در یغ نکرده بود یک روسری شالی کوتاه آبی با موهای هایلایت استخوانی مانتوی کوتاه مشکی تنگ و یک شلوار برمودا لی به تن داشت
دخترک از این که می دید چنین دختر زیبایی در کنار او نشسته و باب صحبتو با او باز کرد ه خیلی خوشحال شد مخصوصا اینکه تحمل این دقایق برای او سخت بود و دوست داشت با کسی صحبت کند
گوشی موبایلش رابه طرف دختر دراز کرد و گفت قابل نداره
دختر لبخند زبایی زد و گفت : من اسمم مانیاست یا مارال ....... اصلا هر چی تو دوست داری صدام کن می دونی چشمای خیلی قشنگ و معصومی داری معلومه سن و سال زیادی نداری اسم تو چیه؟
دخترک گفت :اسم واقعی من سیما هست
و هر دو با هم زدن زیر خنده
مارال گفت: منتظر کسی هسی انگار درسته؟
سیما گفت :آره
مارال گفت : خیلی وقته از دور داشتم میپاییدمت خیلی استرس داری رنگت پریده معلومه که بار اولته از خونه فرار میکنی
سیما تعجب کرد یعنی مارال از کجا فهمیده بود او از خانه فرار کرده
مارال با خونسردی بسته ای سیگار از توی کیفش در آورد و به سیما هم تعارف کرد ولی سیما دت او را رد کرد
مارال سیگار را روشن کرد و یکک پک عمیق به سیگار زد و دودش را با مهارت زیادی از بینی خارج کرد
هر کس از کنار سیما و مارال رد میشد به آنها نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفتند گاهی چند گروه پسر از کنار آنها رد میشدند و مارال خیلی صمیمی با آنها سلام و احوال پرسی میکرد انگار توی پارک همه او را میشناختند
پشت شمشادهای پارک نزدیک بوفه پارک چند پسر ایستاده بودند و به مارال خیره شده بودند و با هم در مورد او صحبت میکردند انگار بر سر او شرط بندی میکردند
سیما به اطراف نگاه کرد و آهی کشید و گفت : کاش من هم زیبایی شما را داشتم انوقت این همه طرفدار داشتم
مارال با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و حین خنده به سیما گفت : خیلی هنوز بچه هستی تا بتونی فرق نگاهها را از هم تشخیص بدی اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم انقدر زشت که هیچکس نگاهم هم نمیکرد انوقت از نگاههای حریص و هوس بازانه این گرگها در امان بودم . سیما تو خیلی دختر ساده ای هستی درست مثل آب زلال پاکی و شفاف . چند سالته؟
سیما از تعریف مارال احساس شعف کرد و با ذوق گفت :17 سال
مارال یک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : مطمئنی که میاد دنبالت ؟
سیما گفت : آره . امیر حتما میاد تا حالا بدقول نبوده لابد کاری براش پیش اومده ما باهم نامزدیم البته نامزد نامزد که نه ولی قراره به زودی نامزد کنیم و بعد باهم ازدواج کنیم ولی پدر مادر ما مخالف ازدواج ما هستن
مارال پوزخندی زد و گفت :پس به خاطر اون فرار کردی فکر میکنی ارزششو داره/
سیما از کلام تند و بی رودر وایسی مارال دلخور شد و قیافش کمی در هم فرو رفت
صدای موبایل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و کمی ان طرفتر شروع به صحبت کرد :الو بگو صدای تو میاد نه ستم الان نمی تونم برم همین دورو ورام دیگه بذار یک ساعت مال خودم باشم و به بدبختی خودم فکر کنم .
صدای فریاد مارال بلند شد : غلط کرده اون عوضی گفته بود یک نفره ولی 3 نفر بودن حالا طلبکار هم شده به زور از دستشون خلاص شدم من دیگه پامو اونجا نمی زارم . نه نه اونجا نمیام . باشه به کیان بگو باهاش تماس بگیره بگه یک ساعت دیگه دم در پارک ساعی بیاد ولی تنها.......
و موبایلش رو قطع کرد لبخند تصنعی به لب اورد و گفت : چیه خوشگل خانم از من دلخور شدی؟
بذار برم 2 تا بستنی دبش بخرم تا باهم آشتی کنیم
این دختر چه نگاه گیرا و چه نفوذ کلامی داشت شادی از حرکاتش بر می خواست و اونوقت پشت تلفن اون حرفها رو می زد ..........
صدای خنده مارال بوفه را پر کرده بود که داشت با یک پسر قد بلند صحبت میکرد یواشکی از توی کفشش چیزی در اورد و به پسر قد بلند داد و باهم دست دادن و مارال به طرف سیما به راه افتاد
سیما گفت : بهت شماره داد ؟ دوست پسرت بود ؟
مارال ددوباره خندید و گفت : نه شازده کوچولو . دوست کجا بود من از تمام پسرا متنفرم از همشون حالم بهم میخوره ولی خوب کارم ایجاب میکنه که با این آدمها برخورد کنم . اصلا بگذریم این آقا داماد جواب اس ام استو نداد ؟
سیما گفت : نه ولی حتما تو راهه خیلی با مرام و آقاست
مارال گفت : ناراحت نشیا ولی دلم برات میسوزه چون سر کاری اون اگر میخواست بیاد تا حالا اومده بود همشون مثل همن.
سیما در حالی که در دلش بسیار احساس دلشوره میکرد گفت : نه امیر حتما میاد
مارال دوبار ه سیگاری روشن کرد پکی زد و نقطه ای نا معلوم خیره شد و آهی از ته دل کشید انگار غم بزرگی پشت این چهره زیبا بود
با لحن بسیار دلنشینی شرو ع کرد به صحبت : من هم مثل تو فکر میکردم از وقتی خیلی بچه بودم همه بخاطر زیبایم و شیرین زبونیم دور ورم بودن عمه و خاله و داییو ... همه منو عروس خودشون میدونستن توی یه خانواده نسبتا مذهبی در شهرستان زندگی میکردیم یک خانواده ابرومند وساده یک برادر بزرگتر از خودم داشتم .و پدر و مادری که مثل جفت چشماشون به من اعتماد داشتن
وقتی به سن راهنمایی رسیدم اکثر پسرای محلمون علاقه داشتن با من دوست بشن ولی من اصلا فکر این چیزا نبودم می خواستم درس بخونم و رشته عمران قبول بشم برای همین چادرمو می کشیدم جلوتر و به سرعت از کنار پسرای مزاحم رد میشدم گاهی وقتی به خونه می رسیدم انقدر نفس نفس میزدم که مادرم میگفت :مگه حولی خوب یکم دیرتر برس خونه
سیما گفت: ولی اصلا به ظاهرت نمیاد قبلا چادری بودی
مارال گفت : اره و بودم ولی نه بخاطر علاقه قلبیم بلکه بخاطر احترام به پدر و مادرم . برادر و پدر خیلی غیرتی بودن وقتی به دبیرستان رفتم دیگه سر و کله خواستگارام پیدا شد مادر و پدر اصلا با ازدواج فامیلی موافق نبودن من هم اینقدر توی گوشم خونده بودن که خوشگلم و می تونم بهترین اقبالو د اشته باشم که می خواستم با کسی ازدواج کنم که توی همه محل و فامیل زبانزد خاص و عام بشم
از بین همه پسرایی که به خواستگاریم می اومدن یا پیشنهاد دوستی میدادن هیچکدومو در سطح خودم نمیدیدم
چند ماهی بود که وقتی به دبیرستان می رفتم سر راهم شرکتی بود که مدیر عاملش یک پسر خیلی جذاب شیک پوش و پولدار بود . دقیقا همون مرد ارزوهای من. دوستام می گفتن اگر تو بخوای میتونی مخشو بزنی .من هم کم کم به او که اسمش بهراد بود علاقمند شدم ولی بهراد برعکس همه به من توجهی نمیکرد.
دیگه حرصم گرفته بود که چطور من نتونستم مخ بهرادو بزنم
دوستام می گفتن بخاطر چادری هست که سرت میکنی از سرت دربیار اونوقت ببین چطوری عاشقت میشه
ولی من میگفتم اگر دادشم ببینه من بی چادر هستم می کشتم .
ولی اینقدر عاشق بهراد شده بودم که راضی شدم چادرمو از سرم در بیرم
به پیشنهاد دوستام کمی هم آرایش کردم و یک روز بجای مدرسه رفتم شرکت بهراد و یک نامه نوشتم و در اون نوشته بودم که دوستش دارم و می خوام که باهاش باشم به هر قیمتی که شده
وقتی وارد شرکت شدم یک محیط خیلی شیک و تر تمیز جلب توجه میکرد به منشی گفتم با مدیر عامل کار دارم
از اون اصرا ر که چه کاری دارید/؟ و از من انکار که کار شخصی دارم
بلاخره بعد ساعتها وارد اتاق شدم بهراد داشت با تلفن حرف میزد و پشتش به من بود ولی وقت برگشت و من و دید برق شیطنت مردانه ای در چشمانش در خشید لبخندی زد و به استقبالم امد
من سرمو پایین انداخته بودم احساس میکردم صدای تپشهای قلبمو همه میشنون پس خیلی سریع با لکنت گفتم :من این نامه رو برای شما نوشتم میشه بخونید و الان 
جوابشو بهم بدید؟
ادامه دارد.......

رمان رکسانا قسمت 8 بخش چهارم

رمان رکسانا قسمت 8 بخش چهارم
عمه – می گم راستش رو بگو وگرنه بقیه ی سرگذشتم رو نمی گم آ!
مانی – اَلنَجاتُ فی الصدیق! خدا اون روز رو نیاره! زبونم لال!زبونم لال! اگه یه روز یه همچین اتفاقی برام بی افته، بلافاصله در یک نیمه شبِ تاریک و خلوت . . .
((با پا آروم زدم به پاش که یه نگاه به من کرد و بعدش گفت))
- واگذارش می کردم به خدا!
- ((عمه م شروع کرد به خندیدنو گفت))
- ای پدرسوخته! مگه ترمه حریف تو می شه؟!
مانی - والا شده! انقدر با لگد به ساق پام زده که باید همین روزا فکر پلاتین براش باشم!
- می فرمودین عمه!
عمه - آره! خلاصه جریان عشقش رو به پدربزرگم می گه! پدربزرگمم که می دونسته دخترش زن اون بشو نیس، یکی نبودن دین شون رو بهانه می کنه و می گه یه همچین چیزی امکان نداره! بعدشم بهش قول میده که تو همین روزا آستین بالا می زنه و یه دختر خوشگل رو که هم دینشم باشه براش خواستگاری می کنه! پدربزرگ شمام دیگه هیچی نمی گه و دمق و پکر میذاره می ره و تا چند روزی م همین جوری بوده و بعدشم کم کم اخلاقش خوب می شه و می چسبه به کار و شروع می کنه فوت و فن تجارت و کاسبی رو از پدربزرگ من یاد گرفتن.
یه سال از این جریان می گذره و همه چی بر وفق مراد بوده! مادرم تعریف می کرد صبح به صبح که از خواب بلند می شدن،پدربزرگ شما می رفته و نون تازه و سر شیر می خریده که مادرم خیلی دوست داشته و می شستن دور هم صبحونه می خوردن و بعدش پدربزرگ شما و پدربزرگ من می رفتن سرکار و مادر من مونده خونه با خواهر و مادر پدربزرگ شما.اونام مرتب باهاش حرف می زدن و بهش مهربونی می کردن و خلاصه با مهربونی اونا،اسارت تو خونه رو یه جوری تحمل می کرده!
بعد از یک سال م پدربزرگ من یکی یکی خواهرهای پدربزرگ شمارو شوهر میده و عروسی و جهاز و چی و چی و چی!
تا اینجا همه چی خوب بوده تا اینکه تقریبا دو سال و نیم بعد،تو ماه محرم که همه جا مراسم عذاداری و سینه زنی بوده یه روز پدربزرگ شما به مادرش می گه که یه شربت نذری درست کنه که وقتی دسته های سینه زنی ما آن، بین شون پخش کنه.مادرشم یه شربت خوب درست می کنه و می ریزه تو چندتا کُپ و میذاره اونجا.
شب ش که می رسه پدربزرگ تون به پدربزرگ من می گه که دوتایی با همدیگه برن برای شربت دادن.اونم قبول می کنه و باهاش می ره.
((اینجا که رسید یه خرده مکث کرد و بعدش گفت))
- از اینجا به بعد چیزایی یه که براتون نازه گی داره و عجیبه!حالا بگم؟!
((دوتایی گفتیم که عیبی نداره و منتظریم که یه سیگار دیگه روشن کرد و دوتام من و مانی روشن کردیم و بعدش گفت))
- خلاصه دو تایی با دو سه کُپ شربت راه می افتن و می رن از خونه بیرون و می رن و می رن تا به یه دسته ِ سینه زن می رسن. همونجا یه چارپایه میذارن و بساط شونو علم می کنن و پدربزرگ شما به پدربزرگ من میگه که برای اینکه بین مردم بیشتر اعتبار پیدا کنه، خوبه که شربت رو اون بده به مردم.اونم میبینه راست میگه و شروع می کنه به ریختن شربت تو لیوان و میده به مردم.چند نفری که می خورن یه مرتبه همهمه می افته بین سینه زن آ و یکی دوتاشون شربت رو تف می کنن بیرون و یه دفعه ولوله می افته تو جمعیت!
صدای کافر کافر از سینه زن آ بلند می شه! نوحه خون که اینطوری می بینه،خوندنش رو قطع می کنه که ببینه اون وسط چه خبره که یه مرتبه دو سه نفر داد می زنن و میگن "این کافر بی دین و ایمون،عرق ریخته تو شربت نذری!"
مردم که اینو می فهمن،می ریزن سر پدربزرگم! اون بدبختم هرچی میاد حرف بزنه،بدتر میشه چون لهجه داشته و دیگه کسی چیزی ازش قبول نمی کرده!دشنه ها میره بالا و میاد پایین و خون از ده جای تن پدربزرگم روون میشه و تا بزرگترا و ریش سفیدا بفهمن چی شده و بیان جلو مردم عصبانی و متعصب رو بگیرن که پدربزرگم تو خون خودش می غلطه و دیگه کار از کار میگذره و اون وسط سه،چهار نفر پیدا می شن و نعش نیمه جون پدربزرگم رو از میون سینه زن آ می کشن کنار و می برنش طرف خونش که پدربزرگ شما می رسه و می گه چی شده که جریان رو براش می گن و اونم می زنه تو سر و کله ش و کمک می کنه که پدربزرگمو برسونن به دخترش!
حالا چقدر طول می کشه خدا می دونه اما وقتی پدربزرگم به خونه می رسه که داشته جون می داده و نفس های آخرش رو می کشیده!
مادرم که یه همچین وضعی رو میبینه،خودشو می رسونه بالا سر پدرش و شروع می کنه به جیغ و فریاد کردن و گریه زاری! بقیه م همین طور! یعنی دیگه صدا به صدا نمی رسیده که گوش بدن ببینن اون پیرمرد بدبخت چی می خواد بگه! فقط مادرم یه لحظه می شنوه که پدرش به روسی کلمه ی خیانت رو میگه و پدربزرگ شما رو نگاه می کنه و بعدشم چشاش بسته میشه!
((اینو که گفت ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و یه پک به سیگارش زد و بعدش به من و مانی نگاه کرد! نمی تونستم چیزی رو که می شنوم باور کنم! یعنی پدربزرگمون یه همچین نقشه ی کثیفی رو کشیده بوده؟! یعنی عمه م راست می گفت؟! دلیلی برای دروغ گفتن نداشت! اونم بعد از این همه سال!
تو چشماش نگاه کردم! صداقت رو می دیدم اما باور کردن یه همچین چیزی م برام سخت بود برای همین پرسیدم:))
- پدربزرگ ما اون موقع کجا بوده؟!
عمه - نمی دونم!
- یعنی اینا همه یه نقشه بوده؟!
عمه - نمی دونم!
مانی - یعنی یه نفر بعد از اون همه مهربونی که بهش کردن یه همچین کاری می کنه؟!
عمه - نمی دونم!
- ولی چیزی رو که شما برامون تعریف کردین همین معنی رو میده!
عمه - من فقط اون چیزی رو که شنیده بودم براتون گفتم! بیشتر از اینم نمی دونم،پس نمی گم چون از دروغ متنفرم!
- پدربزرگ شما تو اون لحظه دیگه چیزی نگفته؟!
عمه - فقط یه کلمه و یه نگاه!بقیه ش رو باید خودتون حدس بزنین!
- باور کردنش سخته!
عمه - پس من دارم دروغ می گم!
- نمی گم شما دروغ می گین اما مسعله خیلی عجیبه!
مانی - از بقیه ی سرگذشت میشه این قسمت رو حدس زد!شایدم اصلا قضیه اینطوری نبوده باشه!
- یعنی چی؟!
مانی - شاید اصلا کسی تو شربت عرق نریخته باشه!
- پس مردم از کجا فهمیدن؟!
مانی - شاید اون کسایی که داد زدن و گفتن این کافر عرق تو شربت ریخته و اونایی که با دسنه پدربزرگ عمه رو زدن و اونایی که از اون وسط کشیدنش بیرون و رسوندنش خونه،همه یکی بودن!
- یعنی پدربزرگمون چندنفر رو اجیر کرده که این نقشه رو پیاده کنن؟!
مانی- سینه زن بدون اجازه ی بزرگ هیئت هیچ کاری نمی کنه! بزرگ هیئتم همیشه سعی می کنه سر و صداهارو بخوابونه و کار به جاهای باریک نکشه!
((یه مرتبه عمه م شروع کرد به خندیدن و گفت:))
- دیدین حالا خودتون می تونین حدس بزنین!
- یعنی درست حدس زدیم؟!
عمه - مادرم می گفت اون موقع و تو اون روزای اول که این اتفاق افتاده بوده،نمی تونسته فکرش رو متمرکز کنه اما بعدش چرا! یعنی می گفت: بعد از این جریان،هرماه یه نفر می اومده در خونهو پدربزرگتون می رفته دم در و باهاش یه خرده حرف می زده و بهدشم اون میذاشته و می رفته! هیچوقتم پدربزرگتون به کسی نمی گفته که این کیه یا با اون چی کار داره! یه شب که مادرم نسبت به این مسئله حساس میشه،یواشکی از یه جایی سعی می کنه که صورت اون یارو رو ببینه! اینجا بوده که کم کم همه چی براش روشن می شه! این مردی که ماهی یه شب میومده اونجا، یکی از همون کسایی بوده که پدرش رو بعد از زخمی شدن می آره خونه!
وقتی این جریان رو می فهمه، می ره تو کوک پدربزرگ شما و متوجه میشه که هر بار اون یارو می آد دم خونه،پدربزرگتون یه چیزی دستمال پیچ می کنه و می ده بهش! بهدا می فهمه که پدربزرگتون نزدیک اومدن اون یارو که می شه، یه مقدار پول میذاره تو دستمال و میذاره تو گنجه و وقتی اون میاد در خونه، می ده بهش!
مانی - اُجرت یا حق السکوت!
((عمه خندید و یه سیگار دیگه روشن کرد و یه پک بهش زد و گفت:))
- بگذریم! بعد از اون شب یه مدتی همه عذاداری می کنن تا کم کم مسئله کمرنگ میشه و زندگی به حالت عادی بر میگرده. تو این مدتم پدربزرگ شما کار حجره یبازار رو میگیره دستش و می شه همه کاره ی خونه.از اون به بعد بیشتر به مادرم مهربونی می کرده! مادرم می گفت تا بیرون از خونه بود که بود! وقتی برمی گشت خونه مثل پروانه دور و بر من می چرخید!از هیچی برام کم نمیذاشت! اینم باید بگم که پدربزرگتون واقعا عاشق مادرم بوده! از تموم این نقشه م که اجرا کرده بوده دو تا هدف داشته! یکی اینکه مادرم رو به دست بیاره،یکی م اینکه دست بزاره رو کل ثروت پدربزرگم که تو هر دوشم موفق می شه!
مادرم می گفت یه سال که از کشته شدن پدرش میگذره، یه شب پدربزرگتون میاد تو اتاق مادرمو در رو پشت سرش می بنده و به مادرم میگه که می خوا باهاش حرف بزنه. مادرم که فکر میکنه پدربزرگتون می خواد در مورد کار و پول و ای چیزا باهاش صحبت کنه، می شینه و گوش میده که پدربزرگتونم مسئله ی ازدواج رو می کشه جلو! مادرم شدیدا مخالفت می کنه و بهش میگه که خیال داره تا چند وقت دیگه بره اروپا! پدربزرگتونم فقط بهش می خنده و مادرم معنی این خنده رو از فرداش می فهمه!
در اندرونی قفل و کلون میشه و مادرم می شه یه زندانی راستی راستی! رفتار اهل خونم باهاش عوض می شهو همونایی که تا حالا باهاش دوست بودن،میشن دشمنش! می گفت که یه مرتبه از مهمون اون خونه تبدیل می شه به کلفت اون خونه! وادارش می کنن که جارو بزنه،شیشه بشوره،دوخت و دوز کنه ، مستراح بشوره و خلاصه هر کار دیگه غیر از ظرف شویی و پخت و پز! حالا می دونین چرا این دو تا کر رو بهش نمی دادن؟! حتما اینم یه خرده فکر کنین می فهمین اما دیگه به مغزتون زحمت نمی دم! بهش می گفتن تو نجسی! کافری ! می گفتن اگه دست به ظرفا یزنه، نجس می شن و اونا باید آب شون بکشن! تحقیر!
فروپاشی شخصیت! از بین بردن اعتماد به نفس و تخریب روحی!
کار به جایی می کشه که بهش تف می کردن! یعنی خونواده ی پدربزرگ شما وقتی می دیدنش،عملا بهش آب دهن می انداختن! ای کاش کار به همین جا ختم می شده!
- دیگه چیکار می تونستن بکنن؟!
عمه - شکنجه های دیگه! شما نمی دونین وقتی آدما بخوان بد باشن چقدر تو این کار پیش می رن! وقتی به خودشون حق دادن که می تونن نسبت به یه انسان دیگه بدی کنن،دیگه نمی شه جلوشونو گرفت!
مادرم می گفت دیگه بهش اجازه نمی دادن با اونا غذا بخوره! ظرفاشو از مال خودشون جدا کرده بودن! اون اتاق بزرگ رو ازش گرفته بودن و بهش بغل مستراح یه اتاق انباری تو زیر زمین داده بودن! حرف های زشتی بهش می زدن که از شنیدن شون مو به تن آدم راست می شه! کاری باهاش کرده بودن که هر مقاومتی رو توش از بین برده بوده!
- تنبیه بدنی م می کردنش؟!
عمه - نه! احتاجی دیگه نبود! یادت باشه که هر موجود زنده بعد از یه مدت نسبت به شکنجه های بدنی یا مقاوم می شه و یا کشته می شه! از اون گذشته احتاجی به این مسئله نبوده! ضمن اینکه پدربزرگتون مادرم رو دوست داشته و اجازه ی این کارو بهشون نمی داده! فقط ازشون خواسته بوده که خردش کنن! شخصیت ش رو! گذشتش رو! ایمان ش رو! اعتقاداتش رو! اینا از هرچیزی بدتره! مخصوصا ضربه ی آخر که کلا باعث تسلیم شدن مادرم می شه!
می گفت یه روز متوجه شدم که تو غذایی که برای من می کشن و می دن بهم که ببرم تو اتاقم بخورم، تف می کنن! دیگه از اون به بعد تا زمانی که می تونسته تحمل کنه،لب به غذا نمی زنه و وقتی تحملش تموم می شه، یه روز پدربزرگ تونو صدا می کنه و بهش می گه که حاضره باهاش ازدواج کنه!
- چرا از اونجا فرار نمی کرده؟!
عمه - تو خونه های قدیمی رو دیده بودی؟! درست مثل یه زندان! زندان برای زن و دخترایی که توش مثلا زندگی می کردن! بیرونی از اندرونی جدا بود! دیوارای بلند با فاصله از خونه ی همسایه!
وقتی در اندرونی قفل و کلون می شد دیگه از زندان بدتر بود! هیچکس نمی تونست ازش فرار کنه مخصوصا که چندتا زندان بانم داشته باشه!
اینارو که گفت از جاش بلند شد و فنجونا رو گذاشت تو سینی و از اتاق رفت بیرون و یه خرده بعد با چندتا چایی برگشت و یکی یدونه گذاشت جلو ما و خودشم یکی ورداشت و نشست و یه خرده ازش خرد و گفت))
- مادرم می گفت : وقتی به پدربزرگتون می گه که راضیه باهاش ازدواج کنه خیلی خوشحال می شه و زود بهش می گه که چقدر دوستش داره و چقدر از این کارا که تو این مدت در حق ش انجام شده ناراحت بوده و از این مزخرفا! بعدش می گه ایشالا وقتی مسلمون شدی دوباره میشی خانم این خونه و عزت و احترامت برمیگرده سرجاش! تا مادرم این حرف رو می شنوه و شروع می کنه به داد و فریاد کردن که من نمی خوام دینم رو عوض کنم و این مسئله چه ربطی به ازدواج داره و تو به دین خودت باش و من به دین خودم اما پدربزرگ تون خیلی آروم میگه که نمی تونه با یه دختر غیر مسلمون ازدواج کنه و وقتی که می بینه مادرم داره مقاومت می کنه، سرش رو میندازه پایین که بره بیرون! مادرمم می فهمه که با رفتن اون، از فردا دوباره همین شکنجه ها ادامه پیدا می کنه! برای همینم صداش می کنه و سعی می کنه با منطق مجابش کنه اما هرکاری می کنه و هرچی می گه، پدربزرگ تون سر حرفش می مونه و می گه که باید مادرم مسلمون بشه! مادرمم چون چاره ای نداشته قبول می کنه! پدربزرگ تونم همون موقع می فرسته دنبال یه آقا و رسیده نرسیده خونه، بلافاصله مادرم رو مسلمون می کنه و همونجا صیغه ی عقد رو جاری می کنن و مادرم میشه زن پدربزرگ شما! یعنی میشه پدر من! همون شبم دوباره مادرم بر می گرده به اتاق پنج دری و زفاف انجام می شه!
- مادر شما شوهرش رو دوست داشته؟
عمه - اگه زن تو پدرت رو کشته باشه و تو بدونی،بازم دوستش داری؟
((هیچی نگفتم که دوباره یه سیگار روشن کرد و گفت:))
- از فرداش مادرم به خیال اینکه اوضاع براش عوض می شه، چشم از خواب وا می کنه اما دریغ و صد افسوس که وقتی پرده ها دریده شد دیگه احترامی در بین نمی مونه!

اون روزش مادرم موقعی از خواب بلند می شه که پدرم، یعنی پدربزرگ شما رفته بوده سرکار. مادرم بیدار می شه و از اتاقش می آد بیرون و می ره اون طرف عمارت و می ره تو اون قسمت که مادر شوهر و خواهر شوهراش زندگی می کردن. البته خواهرشوهراش هر دو شوهر داشتن و یکی شون یه بچه و اون یکی م حامله بوده و هرکدومم با شوهراشون تو یه اتاق زندگی می کردن. قدیم این طوری بوده دیگه!
خلاصه مادرم تا پاشو میذاره اون قسمت و سلام می کنه، متوجه می شه اون فکرایی که کرده درست نبوده و اگرچه رفتار خونواده ی شوهرش باهاش کمی بهتر شده بود اما زیاد با گذشته فرق نداشته!
می ره یه گوشه می شینه که مادر شوهرش بهش می گه ببین ناشتا خانوم...
مانی - چی خانم؟!
عمه - ناشتا خانم! آخه اسم مادرم ناتاشا بوده و چون مادرشوهرش یه آدم بی سواد بوده بهش جای ناتاشا،ناشتا خانم می گفته! خلاصه میگه ببین ناشتا خانم تا حالا هرکی بودی و هرچی بودی واسه خودت بودی و از این به بعد تموم شده و رفته پی کارش! از حالا به بعد شدی عروس این خونه! اگه نمی دونی م بدون که هر عروسی وارد هر خونه که می شه یه وظایفی داره! جاروی خونه و ظرف شویی و رختشویی گردن توئه! حواست رو جمع کن که از امروز به بعد، نه آشغال تو اتاقا و حیاط ببینم و نه ظرف و ظروف کثیف و نه رخت نشسته!
مادرم که زبون فارسی رو درست متوجه نمی شده، یه خرده صبر می کنه تا معنی حرف های مادرشوهرش رو بفهمه و وقتی متوجه می شه که داره چی می گه،کمی فکر می کنه و بعدش می گه اینکه کارایی بوده که قبلا م می کردم!
مادرشوهرشم آنی جواب میده که تو برای ما همونی هستی که بودی! توام فرقی نکردی! مادرم می گه من حالا عروس شما هستم! مادرشوهرشم می گه چون عروس مایی باید این کارارو بکنی! مادرم بازم یه فکری می کنه و می گه پس این ازدواج برای من چه امتیازی داشته که اونم می گه چون حالا دیگه مسلمون شدی اَخ و تف بهت نمیندازیم!
اون موقع بوده که مادرم چشمامش وا می شه و گوشی دستش می آد که چاره ای جز قبول نداره! حداقل براش این امتیاز رو داشته که دیگه تو غذاش کثافت کاری نمی کنن!


رمان رکسانا قسمت 8 بخش سوم

رمان رکسانا قسمت 8 بخش سوم

یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت بیرون!دویدم دنبالش اما دوباره وضع م بد شد و رفتم طرف دست شویی که چراغ پایین روشن شد!دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو دست شویی!
وقتی اومدم بیرون دیدم مادام و پدرم و زری خانم اونجا واستادن و تا منو دیدن شروع کردن هرکدوم یه چیزی گفتن!))
زری خانوم- نقل سرد!سردیش کرده!
پدرم- آب به آب شده حتما!
زری خانم- ببریمش بیمارستان!
((یه خورده بعد عموم رسید!همه هول شده بودن جز مادرم که فکر میکرد بازم داریم کلک میزنیم!اومدم یه چیزی بگم که دوباره حال م بد شد و برگشتم تو دست شویی که پشت سرم مانی م اومد تو و گفت))
-تو بشین کارت رو بکن ما ببینیم چه جوری!
-گم شو برو بیرون تا نزدم تو سرت!
پدرم- خوب بذار ببینیم چه جوری دیگه!
-پدر خواهش میکنم!
عمو- خوب بچه از ماها خجالت میکش!
مانی-زری خانم!زری خانم!پس شما بیا نگاه کن!
زری خانم- وای خدا مرگم بده!این حرفا چیه مانی خان!
مانی-آخه این از مردا خجالت میکشه!با خانما از این حرفا نداره!
-مانی میری بیرون یا نه؟!
((پاش رو گذاشته بود لایه در و نمیذاشت که در رو ببندم!))
مانی-نمیشه!من باید چک کنم که اسهالت توش خون نباشه!
-بابا خون توش نیس!
مانی-پس توش چیا هس؟!
-زهر مار!
مانی-حداقل رنگشو بگو خودمون حدس بزنیم محتواش چیه!
-مانی!خفه میشی یا نه؟!
پدرم- به این بچه چرا فحش میدی؟!
مانی-میگه چرا من رو پیش یه دکتر خوب نبردی!
-مانی خواهش میکنم پات رو واردر!الان ناجور میشه ا!
مانی-خیلی خوب!پس بگیر پایین که در و دیوار رو کثیف نکنی!
((اینو گفت و پاشو برداشت که در رو بستم و قفل کردم و وقتی خیالم راحت شد از همونجا داد زدم و گفتم))
-مگه مانی من دستم بهت نرسه!
مانی-تو فعلا اگه دستت به شیر آب برسه بهتره!
((هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود!از همونجا میشنیدم دارن به همدیگه چی میگن!))
پدرم- کی اینطوری شد؟!
مانی-الان یه ساعت!تاحالا هشت دست شیکمش اجابت کرده!
عموم- آب تنش تموم نشه خوبه!
مانی-نه!الان بیاد بیرون و تنقیه آب یخش میکنم که هم آب بدنش تامین بشه و هم اونجاش فریز بشه و بند بیاد!
((مادرم انگار کم کم متوجه شده بود که جریان واقعیه!اومد پشت در دست شویی و گفت))
-هامون!واقعا حالت بده؟!
-بعله مامان!فعلا اجازه بدین شما!
مادرم- چیکار کنیم بند بیاد؟!اینجوری که نمیشه!
مانی-یه چوب پنبه یه بزرگ لازمه که بذاریم درش و بند بیاریمش!
-خفه شو مانی!
پدرم- حالا بیا بیرون ببینم چی شده آخه!
-بابا جون نمیتونم بیام بیرون!می فهمین نمیتونم یعنی چی؟!
مانی-بیا بیرون برات لگن میذاریم!
-مانی مگه اینکه نیام بیرون!
پدرم- بابا به این چه مربوطه آخه!
مانی-آخه منو مسعوله این واکنش طبیعی خودش میدونه!می بینین چه آدم بی منطقی یه!واخ واخ واخ!بابا سیفون رو بکش!مردیم اینجا از بو گند!بو لاش مورد میده وامنده! چند وقت این معده کار نکرده؟!سر شب چی خوردی؟!تخم مرغ؟!
((همه زدن زیر خنده!خودمم اون تو مرده بودم از خنده!بلند داد زدم و گفتم))
-بابا شما اونجا واستادین من نمیتونم کاری بکنم!مانی!مانی!
مانی-جون مانی!الان متفرق شون میکنم!
((بعد بلند داد زد و گفت))
-از این لحظه هرگونه تجمع بیش از دنفروا تحصن بیش از سه نفر در مقابل دست شویی ممنوعه!متفرق شین ممکن هر لحظه این شلیک کنه!
مادرم- راست راستی حالش بد شده؟!
مانی-یعنی چی؟!باور نمیکنین؟!هامون!هامون!
-چیه؟!
مانی-لطفا یه زور بزن که من بتونم اینجا صدای دلٔ دردت رو به عنوانه مدرک شفاهی به عزیزاینا ارائه بدم!
-زهر مار!بیتربیت!
مانی-ا......!پس من چهجوری به اینا ثابت کنم تو مریضی؟!تصویر رو که سانسور کردی و بهمون نشون نمیدی،حداقل بذار به صداش دلمونو خوش کنیم!بویی،صدای چیزی بده که من به گوش جهانیان برسونم!
((بعد به مادرم اینا گفت))
-ساکت!ساکت!الان میشه صداشو واضح و بدون پارازیت شنید!
((همه زدن زیر خنده که عموم گفت))
-حالا چیکار کنیم؟!
مانی-اینکه با این وضعش نمیتون بیاد شمال!یعنی تا دم در دست شویی هم نمیتونه بیاد چه برسه به شمال!شما برین،منم چند ساعت دیگه میبرمش دکتر!
عموم- یعنی تنهاش بذاریم؟!
مانی-قاعدتا این جور وقتا مریض رو تنها میذارن که با دلٔ راحت کارش رو بکنه!حالا اگه شما واسه ش دلٔ نگرانین،در رو وا کنم برین تو تا نگرانی تون برطرف بشه!
عموم- باز بیادب شدی؟!
پدرم- پس ما میریم!مطمئنی کاری با ما نداری؟!
مانی-برین به سلامت!اصلا م نگران نباشین!من الان میگردم و یه درپوشی چیزی گیر میارم و جلو نشتش رو میگیرم تا برسونیمش به یه لوله کشی چیزی!
((دوباره همه خندیدن که پدرم از پشت در گفت))
-هامون!ما بریم؟!
-بعله پدر!شما برین!من حالم کمی بهتره!
پدرم- پس یه خورده که بهتر شدی با مانی برین دکتر!
-چشم!میریم!
((پدرم و عموم رفتن پایین مادرم به مانی گفت))
-بالا خره دارین راست میگین یا بازی در آوردین؟!
مانی-بابا دو تا دونه قرص کارکن انداختم تو شیرش خورده و دو دفعه م رفته مستراح!عالم و آدم فهمیدن داره معدش کار میکنه!
((از همونجا داد زدم و گفتم))
-دروغ میگه!پنج تا قرص بیزا کودیل انداخته تو شیر و داده من خوردم!
مادرم- پنج تا؟!اینکه راست روده میشه!
مانی-نه بابا!این معده ((یوبس)) رو پنجاه تا بیزا کودیل م نمیتونه روون کنه چه برسه به پنج تا!حالا فعلا شما برین بخوابین،من اینجا واستادم!
مادرم- آخه اسهالش حالا حالاها بند نمیاد که!
مانی-الان بیاد بیرون پوشکش میکنم تا صبح پس نده!صبح م بهش نبات سوخته میدیم بند میاد!
((مادرم خندید و گفت))
-هامون!خوبی؟!
-آره مادر!شما برین!
مادرم- واقعا چه کارا میکنین شما ها!بالا خره م یه بلایی سر خودتون میارین!
((اینو گفت و خندید و رفت پایین که مانی گفت))
-خوشت اومد چه جوری برنامه مسافرت رو کنسل کردم؟!
-چه فایده داره؟!پدر منم در اومد!حالا گیرم مسافرت نرم !با این وضع ی که دارم نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون!ایشالا مانی بمیری تو!همچین دلم پیچ میزنه که دارم میمیرم!
مانی-عوضش معدت میشه این آینه!
-برو گمشو!حالا چیکار کنم؟!
مانی-الان برات نخودچی میارم بلافاصله معدت قفل میشه!
-همه رفتن پایین؟!
مانی-آره!خیلی کار داری اون تو؟!
-نمی دونم!
مانی-یعنی چی؟!از معدت هم خبر نداری؟!
-برو گمشو!
مانی-من رفتم بخوابم!کارت تموم شد بیا توام بگیر بخواب!
-مگه اینکه از اینجا نیام بیرون!تو فکر نکردی ممکنه بلایی سرم بیاد؟!واقعا که مانی!تو آدم نمیشی!
((دیدم هیچی نگفت))
-مانی!مانی!
((هرچی صداش زدم جواب نداد!منم ده دقیقه بعد اومدم بیرون و رفتم تو اتاق که دیدم راحت گرفته خوابیده!خواستم اذیتش کنم اما دلم نیومد!خودمم رفتم و گرفتم خوابیدم!اما چه خوابی؟!تا ساعت نه صبح چهار بار دیگه رفتم دست شویی!))

((ساعت حدود ده صبح بود که دو تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی عمه.خیابونا یه خرده شلوغ بود و یه ساعت طول کشید تا رسیدیم.
عمه تو خونه تنها بود و وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و زود چایی دم کرد و تا چایی حاضر بشه،سه تایی رفتیم تو پذیرایی و نشستیم که عمه به مانی گفت))

- چطوره حالش؟
مانی - خوبه.
عمه - از من چیزی نمیگه؟
مانی - والا چی بگم؟
عمه - عیبی نداره ! دنیاس دیگه ! تا بوده همین بوده ! یعنی اونم جوونه ! آدم تو جوونی خیلی کارا می کنه که بعدش خودشم پشیمون می شه!
((برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم))
- شما چطورین؟
عمه - محبس خویشتن منم از این حصار خسته ام
- ناشکری نکنین!
عمه - ناشکری نمی کنم اما خیلی خسته م.
مانی - همه ش برای اینه که تنهایین! اگه یه شوهر بکنین تموم خستگی تون درمی ره! شما نمی دونین این شوهر چه خواصی داره!
((عمه که می خندید گفت))
- من از این چیزام دیگه گذشته! تازه از هر چی مردم هست دلم بهم می خوره! از دستشون کم نکشیدم! حالا ببینم کار تو با ترمه به کجا کشید؟
مانی - از بس کتکم زده ازش شیکایت کرم! فعلا به قید ضمانت آزادش کردن تا نوبت دادگاه مون بشه!
((عمه خندید و گفت))
- کتکت می زنه؟!
مانی - خیلی وحشیه! ازتون گله گی دارم! موقع فروش نگفتین این دختر با آدمی (( آمخته)) نشده و انس نگرفته!
((عمه دوباره خدید و گفت))
-اینارو از کجا یاد گرفتی؟!
مانی - راستی عمه جون من زندگی ترمه رو اصلا نمی دونم چه جوری بوده! از خودشم نمی خوام بپرسم! جریانش چه جوریه؟!
عمه - به اونم می رسیم! یه مقدارشو برای هامون گفتم!
مانی - منم اومدم بقیه شو بشنوم.
عمه - مگه برات تعریف کرده؟!
مانی - آره! شنیدم که از اونجای سرگذشت به بعد یه چیزایی هس که با چیزایی که ما می دونیم فرق داره!
((عمه یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))
- راستش نمی دونم باید براتون بگم یا نه!
مانی - بگین! دهن ما قرصه! همینجا لاخاکش می کنیم!
((عمه دوباره خندید و گفت))
- پس بذارین اول یه چایی بخوریم بعد.
- رکسانا اینا کجان؟
عمه - رفتن پیش دوستشون.بشینین الآن می آم.
((بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی چایی برگشت و بهمون تعارف کرد و برداشتیم و بعدش نشست و گفت))
- دختر خوبی یه ترمه! اما عصبیه! اگه قلق ش دستت بیاد،با همدیگه خوشبخت می شین.
((من و مانی خندیدیم! خود عمه م خندید و گفت))
-خب،آقا هامون! تا کجاها برات گفتم؟
- اونجا که پدرِ پدربزرگ ما سکته می کنه.
عمه - آره! سکته می کنه! یعنی از هول حلیم می تفته تو دیگ! می آد استفاده ی زیادتر بکنه و جونش رو هم سر اینکار میذاره!
القرض! مادر و پدربزرگم پناه آورده بودن به اون که یه وقت می بینن باید خونواده ی اونم جمع و جورش کنن! چاره ای م نبوده دیگه! پدربزرگم این طوری که شنیدم خیلی پدربزرگ شما رو دوست داشته و برای همین م پدربزرگ شمارو مثل پسر خودش می دونه و اون رو با مادرش و خواهرش می گیره زیر بال و پر خودش.
بهتون گفته بودم که وقتی از روسیه حرکت می کنه،قبلش هرچی داشته و نداشته،فروخته بوده و کرده بوده سکه ی طلا! یعنی از نظر مالی وضعش خیلی خوب بوده!خلاصه شروع می کنه به کار و کاسبی کردن تو ایران و پدربزرگ شماهارو هم میکنه شریک خودش و خیلی صادقانه هرچی داشته میذاره وسط و با عقل و شمّ اقتصادی خوب خودش خیلی زود وضعش از اونی م که بوده بهتر می شه! این جریان بوده تا اینکه می فهمه پدربزرگ شما،یه دل نه صد دل عاشق دخترش،یعنی مادر من شده!
این جریان رو که می فهمه میره و به مادر من میگه! مادر منم تو یه کشوری بزرگ شده بوده که دخترا و زن ها توش آزاد بودن،دلش نمی خواسته برای همیشه تو ایران بمونه!منتظر بوده که ببینه انقلاب روسیه به کجا می کشه!یعنی همش فکر می کرده که یکی دو سال شلوغ پلوغی هس و بعدش دوباره روس های سفید می ریزن و کشور رو می گیرن و اونا می تونن برگردن روسیه!برای همین م نمی خواسته تو ایران پایبند بشه!این طور که خودش می گفت اصلا نمی تونسته زندگی تو ایران رو تحمل کنه! دختری که اونجا تحصیل کرده بود و آزاد بوده و با پسرای هم سن و سال خودش معاشرت می کرده و می خونده و می رقصیده و چی و چی و چی ، حالا مجبور بوده تو یه اتاق بشینه و اگرم حتی می خواسته بیاد تو حیاط ، باید حتما چادر سرش می کرده! اون وقتام وضع ایران این طوری نبوده که! اگه موی زن رو مرد غریبه می دیده ، خونش حلال بوده! برای همینم مادرم جرأت نمی کرده بدون چادر پاشو از تو اتاق بیرون بذاره!
خلاصه پدربزرگم جریان عشق پدربزرگ شمارو که به مادرم میگه ، مادرم سخت مخالفت می کنه و میگه اگه تا یکی دو سال دیگه وضع روسیه درست شد که شد. اگه نه که من ایران بمون نیستم و میرم به یه کشور اروپایی! پدربزرگمم دیگه حرفی نمی زنه و میذاره که تا زمان کار خودش رو بکنه و شاید مادرم به وضع موجود اون موقع عادت کنه!
چند وقتی که میگذره ، یه روز پدربزرگ شما که دیگه نمی تونسته جلوی خودش رو بگیره ، یه جارو خلوت می کنه و جریان عشقش رو به پدربزرگ من میگه و بهش میگه که اگه مادر منو بهش ندن ، اونم سر میذاره به بیابون!یعنی حقم داشته! تو اون زمان که پسر اصلا نمی تونسته صدای دختر رو بشنوه ، مادرم بدون حجاب با لباسای قشنگ ، با موهای بور خوش رنگ و بلند، با حرکات ظریف ، دل ازش برده بوده! شماها خودنوت حساب کنین با وضع اون زمان، یعنی اواخر قاجار، یه همچین دختر سفید و خوشگل و قشنگ رو یه نظر نشون یه پسر بیست ساله ی ایرانی بدن! پسره چه حالی می شه!؟
مانی - الهی بمیرم واسه اون دل پدربزرگم که توش چی می گذشته!
عمه - گور بابای مادر منم کرده!هان؟!
مانی - نه! نه! واسه دل اونم بمیرم الهی! اما من درد پدربزرگمو با تموم سلول های بدنم دارم حس می کنم!
عمه - تو اگه جای پدربزرگت بودی و این جوری عشق یه دختر خارجی می شدی و اونم بهت جواب منفی میداد چی کار می کردی؟!
مانی - البته به نظرش احترام میذاشتم اما یه همچین چیزی امکان نداره!
عمه - یعنی چی امکان نداره؟! می گم حقیقت جریان همین بوده که دارم براتون می گم!
مانی - درسته! مام ازتون قبول می کنیم اما در مورد من امکان نداره!یعنی تاحالا یه همچین چیزی نشده!
عمه - پدرسوخته خیلی از خودت مطمئنی آ!
مانی - از خودم مطمئن نیستم! از دخترخانمای عزیز مطمئنم! یعنی مطمئنم که وقتی یه پسر خوب گیرشون بیاد، زود باهاش عروسی می کنن!
عمه - حالا اگه تو جای پدربزرگت بودی چیکار میکردی؟! راستش رو بگوآ!
مانی - صد البته که به نظرش احترام...

 

رمان رکسانا قسمت 8 بخش دوم

رمان رکسانا قسمت 8 بخش دوم

نه

((تا گفت نه شعله شمع ا شدید لرزیدن که مانی با عصبانیت گفت))

-بابا شمع اش خرابه بخدا!

ترمه- هیچم خراب نیست!

مانی-آخه خودتون بگین!من فقط ئه کلمه اونم آروم گفتم نه!اون وقت اینا باید همچین بلرزن که انگار اینجا طوفان شده؟!مگه من با ئه نه گفتن چقدر باد میدم بیرون که اینا عین بید دارن میلرزن؟!

((من و رکسانا مرده بودیم از خنده!خود ترمه م خندش گرفته بود!))

مانی-ببین!خودتونم قبول درین که این شمع ا با من لجن!

ترمه- نخیر!از بس دروغهات بزرگ و شاخداره اینطوری میشه!

مانی-خوب ئه سوال دیگه از این هامون بپرسین من ببینم اینا تکون میخورن یا نه!

ترمه- رکسانا جون بپرس!

((رکسانا برگشت طرف من و ئه نگاه بهم کرد و بعد دستم رو ئه فشار داد و گفت))

-منو دوست داری؟

-اره!خیلی!

((شعلهها اصلا تکون نخوردن!))

ترمه- دیدی حالا؟!

مانی-من قبول ندارم!اینجا که من نشستم سوز میاد اینا تکون میخورن!جای من و هامون عوض!

((با خنده بلند شدم و رفتم سر جای مانی و اونم سر جای من و ترمه گفت))

-حالا بگو ببینم تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه؟

((دوباره مانی آروم گفت))

-نوچ!

ترمه- بگو آره یا نه!

مانی-خوب نوچ م یه کلمس دیگه!

ترمه- مانی بجون خودت اگه جواب ندی ناراحت میشم!

مانی-خیل خوب بابا!جواب میدم!

ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی بازم دروغ میگی یا نه!

((این دفعه آروم گفت))

-نه!

((دوباره شعلهها لرزیدن که با عصبانیت گفت))

-آی شمعهای دوزاری اگه من فوتتون نکردم تا خفه بشین و آنقدر نلرزین!بعدشم میندازمتون تو سطل اشغال!

ترمه- عیب از خودته نه از شمع ا!

((بلند شدم که برم سر جام بشینم که ئه نگاه به من کرد و گفت))

-آی هامون پدر ساگ تو چیکار میکنی که اینا تکون نمیخورن؟!خیلی بی معرفتی!به منم یاد بده!اینقدر من تو زندگی به تو چیز یاد دادم و کمکت کردم!

((همه زدیم زیر خنده که از جاش بلند شد و رفت اون طرف پیش ترمه نشست و گفت))

-بابا این وامندهها رو خاموش کنین!اینا همش چاخانه!ببین سر ئه تکون خوردن و نخوردن داره بین من و تو بهم میخوره!

ترمه- حالا که مچت داره وا میشه؟!

مانی-بابا حالا گیرم آدم دو تا دروغ هم بگه!اینکه دلیل بد بودن آدم نیست!اصلا ببینم!چرا همش شماها از ما سوال میکنین؟!

ترمه- خوب توام از من سوال کن!

مانی-باشه!

((بعد شروع کرد به فکر کردن که ترمه گفت))

-زود باش!سوختن تمام شدن شمع ا!

مانی-آی به درک!بذار بسوزن پدر ساگ ا!بیخود نیست که شمع شون کردن!حتما یه کارایی میکنن که باید مجازات بشن!همین بهم زدن بین آدما مگه کم چیزیه؟!هی میگن شمع و گل و پروانه و بلبل!همین شمع خائن اول بین گل و بلبل رو بهم میزنه و بعدشم پروانه رو میسوزونه!اونوقت آدم به گندگی شما حرف این پدر سوختهها رو باور میکنین!

ترمه- بپرس!

مانی-خیل خوب بابا!

((ئه خورده فکر کرد و بعد گفت))

-تو بچه بودی شبا تو جات جیش میکردی یا نه؟!زود جواب بده!

((من و رکسانا زدیم زیر خنده!))

ترمه- زهرمار!این چه سوالی؟!

مانی-خوب سوال دیگه!

ترمه- سوال خوب بپرس!

مانی-خوب تر از جیش کردنم مگه چیزی هس؟!

ترمه- گمشو زشته!

مانی-جلو این شمع ا اینقدر حرفای بد نزن!اون وقت میرن میشینن پشت سرت میگن هنر پیشه اینا چقدر بی تر بیت!

ترمه- سوال درست بپرس!

مانی-باشه!شما بفرمائین که وقتی کوچک بودی انگشت تو دماغت میکردی یا نه؟!

ترمه- مرده شورت رو ببرن با این سوالات!

مانی-ببین!میترسی جواب بدی!خیلی خوب!سوال بعدی!بفرمائین ببینم،شما تاحالا به طور دقیق چند بر اسهال شدین؟!

((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))

-دیگه لازم نیس سوال کنی!

مانی-برای چی؟

ترمه- برای اینکه سوالات مزخرفه!

مانی-چطور شما ازمن میپرسین تاحالا تو زندگی م دروغ گفتم یا نه،مزخرف نیست؟!

ترمه- برای اینکه من میخوام بفهمم که شوهر آیندم چه جور آدمی ئه!

مانی-خوب من هم میخوام بفهمم همسر آیندم چه جور آدمیه!اسهالی ئه؟!شاشو ئه؟!دماغو ئه؟!

((یه مرتبه ترمه از زیر میز با پاش کوبید به ساق پای مانی که اخش رفت هوا!))

ترمه- هامون خان شما از رکسانا سوال کنین!

-من سوال ی از رکسانا ندارم!

مانی-یعنی برات مهم نیس که همسر آیندت ششو ئه یا نه؟!

((همه زدیم زیر خنده که من گفتم))

-هیچ وقت نمیخوام که همسر آیندم رو تو شرایط آزمایش و امتحان قرار بدم!

((رکسانا دستم رو محکم فشار داد و بهم خندید که ترمه گفت))

-یاد بگیر مانی!اصلا این هامون خان تومنی صد تومن با تو فرق داره!

مانی-برو بابا!این چون....(این کلمه توی کتاب معلوم نبود) شاشو بوده نمیخواد پروندش رو بشه!

((برگشتم طرف مانی و گفتم))

-آدم وقتی کسی رو دوست داره باید چیزیی م که اون دوست داره،دوست داشته باشه!حالا هرچی میخواد باشه!

مانی-انگشت تو دماغ کردن م باشه عیب نداره؟!

((ترمه یه لگد دیگه از زیر میز بهش زد که آخ مانی بلند شد و گفت))

-بابا از بس زدی به این ساق پام قانقاریا گرفتم!یه دقیقه آروم بشین دیگه!بذار از مکتب این بزرگوار استفاده کنیم!

((بعد برگشت طرف من و گفت))

-ببخشین استاد یعنی اگه من عاشق همسرم هستم هر کار زشتی م که اون دوست داره بکنه باید منم دوست داشته باشم و تشویقش کنم؟!مثلا این ترمه رو من دوست دارم.اینم عادت داره یا لگد بزنه یا گاز بگیر یا چیز طرف آدم پرت کنه!بنده باید سر و کلم رو بذارم در اختیار ایشون که هروقت دلش خواست با یه چیزی بزنه و بشکندش؟!عجب مکتب مزخرفی!

-عشق اینه دیگه!

مانی-این عشق نیس که!اینو بهش میگن ینوع خریت!

-پس عشق رو چهجوری معنی میکنی؟!

مانی-میخوای بگم که این ترمه زود ازش بل بگیر؟!دیونه م مگه!

ترمه- تورو خدا بگو مانی!

مانی-بگم که یه لگد دیگه بزنی تو ساق پام؟!امکان نداره!

ترمه- جون من بگو!من بمیرم بگو!

مانی-ا ه....!قسم نده دیگه!

ترمه- بگو تا قسم ت ندم!

مانی-یه خورده میگم ا!

ترمه- باشه! یه خورده بگو!

مانی-آماده باشین که میخوام((تز)) م رو ارائه بدم!خوب!یاداشت کنین!اصلا عشق به اون معنا که تا حالا به ماها گفتن وجود نداره!

-یعنی چی؟!

مانی-یعنی همین که گفتم!

رکسانا- میشه بیشتر توضیح بدین؟

مانی-ببین!حتی اسطورههای ما هم تو اشتباه بودن و معن ی عشق رو نفهمیدن و نشناختن!

ترمه- میشه یه مثال بزنی؟!

مانی-من چرا مثال بزنم؟!شما مثال بزنین تا من جواب تو نو بدم!

-شیرین و فرهاد!فرهاد بخاطر شیرین خودشو کشت!

مانی-خوب اشتباه کرد!اصلا خودت بگو!شیرین به اون میخورد؟!

ترمه- لیلی و مجنون!

مانی-اونا هم عشق رو با یه چیز دیگه عوضی گرفته بودن!

ترمه- یعنی چی؟!

مانی-اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هاشونم به هیچ عنوان اجازه ازدواج بهشون نمیدادن!درسته؟!

ترمه- آره!

مانی-اونوقت قدرت خداوند کاری کرد که دوتایی توی یه چاه بهم رسیدن!درسته؟!

ترمه- خوب!

مانی-وقتی رسیدن بهمدیگه چیکار کردن؟اگه واقعا همدیگه رو دوست داشتن کاری میکردن که نتونن دیگه از هم جداشون کنن!اما اون مجنون دیوونه با وجوده اینکه چراغ سبزم از لیلی گرفت،اما چیکار کرد؟!دیونه بازی!عشق ما آسمانی ئه!عشق ما پاک!عشق ما مقدس!من مطمئنم که تو همون لحظه لیلی تو دلش صد تا فحش م به مجنون داده!البته مجنون هم گناهی نداشته!دیوونه بوده دیگه!اسمش رو خودش!مجنون!

-من اصلا این فرضیه تو رو قبول ندارم!

مانی-به درک که قبول نداری!خدام که قبول دارم!

-یعنی میگی وقتی آدم یه کسی رو دوست داره باید پا رو همه چیز بذاره؟!

مانی-مگه خودت یه دقیقه پیش نگفتی آدم وقتی کسی رو دوست داره چیزیی م که اون دوست داره،دوس داره؟!

-چرا!

مانی-خوب این یعنی چی؟!یعنی پا گذاشتن رو خیلی چیزا!یعنی خیلی چیزا رو ندیده گرفتن!اصلا خودت بگو!شیرینی برای چیه؟!خوب خوردن!ماشین برای چیه؟خوب سوار شدن!ادکلن برای چی؟خوب زدن!حالا شما بفرماین که مثلا یه شیرینی خوشمزه دادن به تو!حالا تو میشینی و این شیرینی رو تماشا میکنی و هی تحسینش میکنی یا زود میخوریش؟!یا مثلا یه ماشین شیک دادن بهت!تو فقط نگاهش میکنی و تحسینش میکنی یا سوارشم میشی؟!

منطق میگه از هرچیزی باید به طریقه صحیحش استفاده کرد!از نعمتهای خدام باید به طریقه صحیح استفاده کرد!

-من منظورم اون طوری که فکر کردی نبود!

مانی-پس چی بود؟!

-من منظورم این بود که آدم وقتی یک نفر رو دوست داره باید اونو بخاطر خود اون دوست داشته باشه نه به خاطر شخص خودش!مثلا من رکسانا رو دوست دارم باید آزادش بذارم تا از چیزیی که دوست داره لذت بباره نه اینکه مثل یه چیزی که خریدمش و مال من بذارمش تو یه خونه و در رو روش قفل کنم!در عشق باید آزادی عمل وجود داشته باشه!

خیلی از ماها اول ازدواج میکنیم و بعدش سعی میکنیم که عاشق همدیگه بشیم!اون دیگه آزادی عمل توش نیست!چون یه دختر و پسر با هم دیگه ازدواج کردن و باید با همدیگه زیر یک سقف زندگی کنن!خوب حالا تو این زندگی یه

یه درصدی وجود داره که احتمال عاشق همدیگه شدن رو بهشون میده!اما همیشه اینطوری نیس!درصد اینکه این پسر و دختر بعدا عاشق همدیگه بشن هس اما کمه!خوب حالا میمونه چی؟یا باید بزور از همدیگه خوششون بیاد یا به همدیگه عادت کنن یا از ناچاری به همدیگه پناه ببرن یا به زور همدیگه رو تحمل کنن!

تو هرکدوم از این حالتها هم مشکلات فراوانی هس! یعنی آدم که به زور نمیشه که از کسی خوشش بیاد!برای زندگی هم عادت تنها درست نیس!تحمل کردن همدیگه م که زندگی نیس!پناه بردن به همدیگه هم همینطور!اگر چه بیشتر زن مجبور به مرد پناه ببره!پس این ازدواجها درست نیس و به همین دلیل که امار طلاق بالا میره!بگذریم از اینکه دختر و زن ایرانی همیشه تحمل کرده!دیگه وقتی کارد به استخوانش رسیده طلاق گرفته!

مانی-خوب باید چیکار کرد!

-باید اول شناخت تا عاشق شد!تنها چهره و اندامم برای عشق کافی نیس!طرزفکر!ایده ها!رفتار!آگاهی!اینا هرکدوم درصدی توی عشق دارن!عاشق هرکدوم از اینا دار طرف مقابل شدی عشق به اون ترفتم زیاد تر میشه!و باید به اندازیی برسه تا دونفر تصمیم بگیرن که بعد از اون باهم باشن!یعنی احساس کنن که میتونن با همدیگه بمونن!یا نیاز داشته باشن که از اون به بعد با هم دیگه بمونن!اما باید آزادی وجود داشته باشه!تا این روند تی بشه!

خود تو مانی تا رسیدی به ترمه خواستی باهاش ازدواج کنی!چرا؟!

مانی-چون تو فرهنگ ما اینطوری!اگه همون روز به ترمه میگفتم مثلا بیا یه مدت با همدیگه بگردیم و همدیگه رو بشناسیم شاید دو تا فحش م بهم میداد و میذاشت میرفت!درصورتی که من همون دفعه که تو فیلم دیدمش ازش خوشم آومده بود!وقتی هم که خودش رو دیدم و فهمیدم که دختر عمه مه،خوب برام خیلی خوب بود!باید بیشتر میشناختمش!به قول تو باید طرض فکر و رفتارش رو میدیدم!دیونه که نیستم با یه جلسه باهاش ازدواج کنم!یعنی نه برای من خوبه نه برای اون!دفعه اول مونم نیست که میخوایم با کسی ازدواج کنیم!تاحالا من هفتاد بار خواستم ازدواج کنم اما پشیمون شدم!این یکی م روش!

((تا این و گفت و ترمه یه لگد دیگه زد به ساق پاش که بازم اخش بلند شد و گفت))

-ایشالا پات عقربک بشه دختر!چهار دفعه دیگه بزنی تو این ساق پام کارم به سندلی چرخ دار میرسه!حداقل تو اون یکی م بزن!اش و لاش شد اینیکی پام!

ترمه- از این حرفا نزن تا من هم نزنم!

مانی-حداقل وسطاش جای لگد زدن دو تا گازم بگیر که این پا یه خرده استراحت کنه و ترمیم بشه!

ترمه- درست بشین میخوام ازت سوال کنم!

مانی-بابا ول کن باز جویی رو! زیر شکنجه کشته میشم خون م میافته گردنت ا!

((یه مرتبه طرف گاز رو نگاه کرد و گفت))

-اون چی رو گاز داره میسوزه؟!

((تا ترمه برگشت طرف گاز رو نگاه کنه که مانی با یه فوت همه شم آرو خاموش کرد و همونجور که از جاش بلند میشد شروع کرد به دست زدن و گفت))

-تولدتون مبارک!

((بعدشم فرار کرد و از آشپز خونه رفت بیرون!))

*********

اون شب خیلی بهمون خوش گذشت و آخر شب از ترمه خداحافظی کردیم و رکسانا رو رسوندیم خونه و خودمونم رفتیم خونه!

وقتی ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو دیدم پدرم اینا دارن ماهواره تماشا میکنن.سلام کردیم و نشستیم که عموم گفت

-فردا که بسلامتی جایی قرار ندارین؟!

مانی-هیچ!هیچ!فردا روز کار!کار و کوشش!

((عموم یه نگاه بش کرد و گفت))

-مطمئنی !

مانی-البته!صد البته!اگرم کمی سستی از ما دیدین فقط بخاطر بیماری این بچه بود وگرنه ما زاده کار و کوششیم!

عموم- پس دیگه کار و گرفتاری ندارین و فردا میرین کارخانه؟

مانی-معلومه که میریم!فردا روز کار و کوشش و تلاش!

عموم- کره خر فردا که کارخانه تعطیل یاد کار و کوشش افتادی؟

((من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت))

-مگه فردا کارخانه تعطیل؟!

عموم- بعله!

مانی-امکان نداره!ما فردا باید بریم دنبال کار و کوشش!بیخودی تعطیلش کردین!

عموم- باشه!خیلی م خوبه!فردا قراره من و عموت بریم شمال یه سر به ویلاها بزنیم.شماها هم باید بیاین!اونجا میتونین کار و کوشش کنین!

مانی-باشه! میایم!خیلی م خوشحال میشیم!

((یه چپ چپ بش نگاه کردم که بهم گفت))

-پاشو هامون جون بریم زودتر بخوابیم و آماده شیم برای کار و کوشش فردا!

((مجبوری بلند شدم و از همه خداحافظی کردم و امدیم بریم بالا که مانی به باباش گفت))

-بابا جون فهمیدی چی شد؟!

عموم- نه!چی شد؟

مانی-به یه یارو گفتن که با کار و کوشش یه جمله بساز که زود گفت((شلوار کار من کوشش!))فعلا شب بخیر تا فردا خروس خون!

((پدرم و مادرم خندیدن و عموم همنجور بهش نگاه کرد و گفت))

-برو بگیر بخواب که شیش صبح صداتون میکنم!

مانی-چشم!دوباره شب بخیر!تازه برای اینکه شب خوب بخوابیم یکی یه لیوانم شیر میخوریم!هم استخونامون قرص میشه!هم دندونمون کلسیم میگیرن!هم ویتامینای لازم به بدنمون میرسه!هم راحت تر میخوابیم!هم معدمون تقویت میشه!هم هوشمون زیاد میشه!هم....

عموم- لال بشی بچه!برو دیگه داریم فیلم میبینیم!

((من شب بخیر گفتم و رفتم بالا ده دقیقه بعد مانی م با دو تا لیوان شیر اومد بالا تو اتاقم و یکی شو داد بمن که گفتم))

-فردا میخواستیم یه سر بریم پیش عمه ا!

مانی-بالا خره باید به کار و کششمونم برسیم دیگه!

-حالا ما شمال بریم چیکار؟!کاشکی یه کاری میکردی و یه بهانه میوردیم که نریم!

مانی-نمی شد!یه کلمه حرف میزدم و دعوا میشود!حالا چیزی نیس که!میریم و بر میگردیم!

-اصلا حوصلشو ندارم!

مانی-حالا شیرتو بخور بگیریم بخوابیم که فردا سرحال باشیم!

((شیرمون رو خوردیم که مانی گفت))

-من امشب همینجا میخوابم!

-چرا نمیری اتاق خودت؟

مانی-تا ساعت شیش صبح چیزی نمونده که!

((دو تایی بلند شدیم و کارامونو کردیم و یه جا برای مانی انداختم و گرفتیم خوابیدیم.

سه چهار سات نگذشته بود کا همچین دلٔ درد گرفتم که از خواب پریدم!تا از تخت اومدم پایین که مانی م بیدار شد و گفت))

-چی شده؟!

-دلم درد گرفته!

مانی-راست میگی؟!

-آره بجون تو!این دفعه واقعا درد گرفته!صبر کن الان میام!

((دویدم طرف دست شویی!حالم خیلی بد بود!چند دقیقه بعد برگشتم که مانی گفت))

-اسهال شدی؟!

-ببخشین ولی آره!حالا م خیلی ناجوره مانی!

مانی-مهم نیس!پنج تا قرص بیزاکودیل انداخته بودم تو لیوان شیر بهت دادم خوردی!چیزی نیس!معدت کار افتاد!

       

رمان رکسانا قسمت 8 بخش اول

رمان رکسانا قسمت 8 بخش اول

فصل هشتم

((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!
-بیام توی خونه مردم؟!
مانی-ا...!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!
-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!
مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!
((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!
حیاط رو راد کردم که یکی گفت))
-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!
-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!
-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.
((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))
-تو خجالت نمیکشی؟!
مانی-برای چی؟!
-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!
مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!
-برای چی؟!
مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!
-پس چرا به من نزد؟
مانی-زده جواب ندادی!
-خوب حالا چیکار کنیم؟!
مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!
-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟
مانی-چرا!
-پس اینجا چیکار میکنی؟!
((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))
-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!
-واقعاً که مانی!
مانی-آ... این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!
((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))
-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!
-تو ناهار خوردی؟
مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!
((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))
-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!
((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))
-کجا بودین؟
مانی-خونه ما بودیم عمو!
عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!
مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!
عمو-ده بار صداتون کردم!
مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!
پدرماونجا میرین چیکار؟!
مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!
((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))
-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!
مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!
مادرمخوب ضعف میگیرد تون!
مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!
مادرم-خودت چی؟!
مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!
عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.
((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))
-باز پیش عمتون رفتین؟!
مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!
عموم- باز شروع کردی؟
مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!
عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!
مانی- برای چی؟!
عموم- درست جواب عموت رو بده!
مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!
عموم- اون دختر چیشد؟!
مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!
عموم- همون که باهاش بودی!
مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!
عموما ه.......!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!
مانی-سوال مبهم تر شد!
عموم- میزنم تو سرت ا!
مانی-ا....!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!
((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))
-همونکه گفتی هنر پیشست!
مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!
عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!
مانی-کدوم کارش؟!
((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))
-لا اله الله!پسر کلافم کردی!
مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!
عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!
مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!
عموم- نخیر!
مانی-پس برای چی میپرسین؟!
عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!
مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟
((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))
عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!
مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!
عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!
مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد...
عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!
مانی-چشم!
عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!
مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!
عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!
مانی-ببخشین!حواسم نبود!
عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!
مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!
عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!
مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!
عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!
مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!
عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!
مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!
((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!
عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))
-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!
عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!
مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!
عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!
مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!
عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!
مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!
عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!
((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))
-آنقدر سربه سر عمو نذار!
مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!
-چه خبره؟!
مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!
-من خوابم نمیاد الان!
مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!
-مگه چیکار کردی؟!
مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!
((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))
ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.
دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.
یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.
وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!
یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.
ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.
خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.
ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم
-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!
مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!
-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟
مانی-چرا اما نمیاد!
-چرا؟
مانی-چه میدونم!
-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!
مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!
-آخه چرا؟!
امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!
-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!
مانی-چرا گفتم!
-چی گفتی؟
مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!
-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!
((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))
-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!
مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟
ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!
مانی-مگه چی از من دیدی؟
ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!
مانی-توش چیز میز که نریختی؟
ترمه- چی توش نریختم؟!
مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!
ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!
((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))
-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!
ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!
((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))
-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!
((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))
-خدا از ته دلت بشنوه!
((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))
-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!
رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!
مانی-منظورم همون مادرم بود!
((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))
-رو آب بخندی!
((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))
-چی گفتی؟!
مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!
((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))
-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!
-خیلی بی ادبی مانی!
مانی-ا....!تو هم عمه شناس شدی واسه من!
-خوب راست میگم ترمه خانم!
مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!
-به من بی اعتباره یعنی چی؟!
مانی-اه....!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!
-این یکی یعنی چی؟!
مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!
-بی تربیت!
((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))
-چی میگی تو؟!
مانی-هیچی به خدا!
ترمه- چاییت رو خوردی؟!
مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!
ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!
مانی-من مانی م، صادق بابامه!
ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.
((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))
-بلند شو بیا هامون!
-کجا؟
رکسانا- تو آشپز خونه!
-آشپز خونه؟!برای چی؟!
رکسانا- بیا میفهمی!
ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!
مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!
-بعله!
مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!
ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!
مانی-ترس!عجب خیال خامی!
((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))
-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!
((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))
-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!
((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))
مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!
ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!
مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!
((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))

مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!
((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))
-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!
ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!
مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!
ترمه- کولی بازی در نیار مانی!
مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!
((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!
ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها تکون نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!
((من سرم رو تکون دادم که برگشت طرف مانی و گفت))
-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!
مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!
ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!
((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))
مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!
((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!
((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))
-بیستو هفت،بیستو هشت.
((شعلهها اصلا تکون نخوردن))
مانی-دیدین هیچ تکون نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!
ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!
مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!
ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!
مانی-هیچ کس!
((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!
ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!
مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع تکون میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!
ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!
((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))
-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!
مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!
ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!
مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!
ترمه- بلند میشم ا!
مانی-اه....!هی تهدید میکنه آدمو!
ترمه- ساکت!
((برگشتم به رکسانا گفتم))

-هرچی میخوای بپرس!
رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!
((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))
-چهار نفر!
((شعلهها اصلا تکون نخورد))
رکسانا- به کیا گفتی؟!
-مانی،پدرم،مادرم و عموم
((این دفعه شعلهها تکون خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))
-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!
ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که تکون بخورن!
((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))
-مانی،مادرم،پدرم و عموم
((شعلهها تکون نخوردن!))
ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!
مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا تکون نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!
ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!
مانی-معلو میکه..........
((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))
مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!
ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!
مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!
ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!
مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!
ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!
((مانی سرش رو تکون داد که یعنی آره!))
ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!
مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!
ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!
مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-مانی داری عصبانیم میکنی ا!
مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!
ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!
مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!
ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!
مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!
ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!
مانی-آهان!این درست شد!بگو!
ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!
((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))       

رمان رکسانا قسمت 7 بخش دوم

روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا دوباره صبح بشه و من برم مدرسه. اونجا بیشتر بهم خوش می گذشت. مهربونی، دوستی، محبت برام فقط تاونجا بود. تو خونه فقط انجام وظیفه بود اونم در حد پایین اش.

خلاص چند سال تقریبا بهمین صورت گذشت. یادمه حدوده شانزده سالم بود. تابستون بود و من همه اش تو خونه. یه شب که از صبحش مادرم کلافه و بی قرار بود، صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. راستش من دختر سر براهی بودم. یعنی شاید نشه گفت سربراه، باید بگم یه دختر با یه روحیه پر و بال نگرفته. می فهمی معنی اش چیه؟ فکر نکنم! چون روحیه تو با من فرق می کنه. تو در دوران کودکی و نوجوانی از هر جهت ارضا بودی. پدر و مادرت نهایت سعی خودشونو کردن که تو کمببودی نداشته باشی اما من چرا! نبود پدر! سر به هوایی مادر! محبت ندیدن از کسی که باید سنبل محبت و مهر باشه. برای همین میگم روحیه من پر و بال نگرفت. من همیشه شادی رو تو دخترای دیگه می دیدم. من همیشه خندیدن از ته دل رو با صدای بلند از دهن دوستام می شنیدم. من حرف زدن از این در و اون در و چیز تعریف کردن رو همیشه فقط شاهد بودم و شنونده. آخه چیزی از کسی برای گفتن نداشتم. از موقعی که از مدرسه می اومدم تا وقتی که دوباره برمی گشتم مدرسه شاید ده تا جمله با مادرم حرف نمی زدم. اون حتی مثل یه هم اتاقی هم برام نبود. چه برسه به یه مادر.
رسیدیم تو پاساژ که گفت: سمیرا چه جور سلیقه ای داره؟
چی؟
سمیرا، نمی شناسی؟؟
آهان! با سلیقه خودت بخر.
چی مورد نظرته؟
همه چی. کفش، کیف، روپوش، روسری، عطر. همه چی؟
برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت:
می خوای همه رو بخری؟

من از طرف خودم ومانی و مادرم و عموم می خوام بخرم. از طرف هر کدوم یه چیز!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
آخه سایزش چیه؟
ددرست اندازه توئه.
رفتیم تو یهکفش فروشی و دو جفت کفش انتخاب کرد و خریدیمش و از یه جا دیگه دو تا روپوش خیلی قشنگ با دو تا روسری و بعدش اومدیم بیرون و گفت:
دیگه چی می خوای؟
شلوار و عطر.
رفتیم یه جا دیگه و دو تا شلوار و سه تا تی شرتم خریدیم و اومدیم بیرون و گفت:
دخترخالت باید خیلی خوشحال باشه که شماها انقدر دوستش دارین و براش یه همچین کادوهای گرون قیمتی می خرین.
حتما خوشحال میشه. اگه دوتا عطر خوش بوام براش بخریم دیگه تمومه.
رفتیم تو یه طبقه دیگه که عطرفروشی بود و رفتیک تو مغازه که گفت:
انتخاب عطر دیگه خیلی مشکله. هر کسی هر نوع عطری رو دوست نداره.
عطر رو باید خودم براش انتخاب کنم.
رکسانا- چی؟
باید با سلیقه خودم باشه. تو فقط اسم عطرایی که خودت خوش ات میاد بگو.
ابروهاشو انداخت بالا و به فروشندده چند تا اسم گفت که من از بین اونا، دوتا شو انتخاب کردم که خیلی ام گرون و خوش بو بود.
وقتی فروشنده داشت کادوشون می کرد، رکسانا فقط داشت با یه حالت عجیبی به جرکات دست فروشنده نگاه می کرد.
پول عطر رو دادم و اومدیم بیرون که گفت:
می دونی هامون یه وقتی آرزو داشتم یه نفری برای منم یه همچین کاری بکنه؟!
اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:
نه! نه! اشتباه نکن. این آرزو در یه زمان برام خیلی مهم بود، نه حالا! بعدش در کیفاش رو باز کرد و از توش یه بسته کادویی درآورد و گرفت جلو من و گفت:
این برای توئه هامون.
برای من؟ به چه مناسبت؟
همینطوری!
آخه برای چی؟!
برای خیلی چیزی! برای دل ام، برای آرزوهام. برای خیلی چیزهایی که نداشتم.
بهش خندیدم و بسته رو ازش گرفتم و واکردم. یه ادکلن خیلی گرون قیمت بود! تقریبا هم اندازه پولی که بهش داده بودم.
همه اون پول رو برام کادو خریدی؟
لذتش برام از هر چیزی بیشتر بود. ازش خوشت می آید؟
عالیه، از همین همیشه می زنم.
منم صد تا ادکلن رو تو یه فروشگاه امتحان کردم تا فهمیدم از این می زنی.
جدی میگی؟
سرشو تکون داد که گفتم:
حالا توام هدیه های خودت رو بگیر.
چند تا نایلونی رو که دستم بود دادم بهش! یه نگاه بهم کرد و بعد اخماش رفت تو هم و گفت:
تلافی می کنی؟
نه! اینا رو برای تو گرفتم! من اصلا خاله ندارم.
یه آن مات شد بهم! تو چشماش اول حالت خشم رو دیدم و بعدش شادی و مهربونی رو. انگار خودش فهمید و گفت:
ببخش هامون. من بعضی وقتا نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین و عصبانی.
الان چطور هستی؟
فقط ترو خدا زودتر یه جایی رو پیدا کن که من بتونم یه خرده گریه کنم تا آروم بشم.
بهش خندیدم که گفت:
دارم جدی بهت می گم.
زود عینک اش رو از تو کیف اش درآورد و زد و راه افتاد طرف اون قسمت پاساژ که خلوت بود. منم دنبالش راه افتادم. جلو یکی یکی مغازه ها یه خورده صبر می کرد و قطره های اشک رو که از زیر عینک اش می اومدن پایین با دستمال پاک میکرد و می رفت جلو مغازه بعدی. مونده بودم که چه شه! خیلی براش ناراحت بودم. اعصابم خورد شده بود اما نمی دونستم باید چیکار کنم. برای همین صبر کردم که خودش آروم بشه.
یه ده دقیقه ای همین جوری گریه کرد تا آرم شد و بعد برگشت طرف منو گفت:
ناراحتت کردم؟
انگار من ترو ناراحت کرد.
نه. تو خوشحالم کردی.
پس چرا گریه کردی؟
رکسانا- یه زمانی شادی بیشتر از غم احتیاج به گریه و اشک ریختن داره! حالا جدی اینارو داشتی برای من می خریدی؟
آره بخد. من اصلا خاله ندارم.
یه مرتبه بتزوم رو گرفت و گفت:
مرسی هامون، نمی دونم چی بهت بگم. تو واقعا امروز خوشحالم کردی. نه بهخاطر چیزایی که برام خریدی. به خاطر نفس کارت. خیلی وقته که کسی به فکرم نبوده.
از این به بعد هس.
بازوم رو تو چنگ اش فشار داد که گفتم:
گرسنه ات نیست؟
چرا!
بریم همینجا یه چیزی بخوریم.
عالیه.
راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط اش و تو یکی از اون رستورانها و دو تا پیتزا سفارش دادیم و رفتیم طبقه بالاش و نشستیم تا حاضر بشه که گفت:
اون شب مادرم صدام کرد که باهام حرف بزنه. نمی دونستم چی می خواد بگه. یعنی باید انتظارشم داشتم. می دونی چی گفت؟ با یه لحن بد و حالت عصبانی گفت: ببین رکسانا من که نباید به پای تو بسوزم و بسازم.
گفتم چی؟ گفت: ازدواج من و اون بابات از اول اشتباه بود. یه تجربه تلخ! اون موقع من بچه بودم و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم! چون تو زندگی مشکلاتی داشتم و می خواستم زودتر از این وضع خلاص بشم. برای همین باهاش عروسی کردم و گرنه اصلا دوستش نداشتم. اشتباه دومم این بود که بچه دار شدم.
یه لحظه مکث کرد و بعدش بهم خندید و گفت:
ترو خدا نیگا کن ببین یه مادر به دخترش چی میگه. به من میگه که یه اشتباهم. مهر مادری رو ببین!
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده.
رکسانا- اصلا! دقیقا همین که گفت بود. می گفت که دلش نمی خواد که زندگیش فنا بشه. می گفت می خواد از زندگی اش لذت ببره. می گفت که نمی خواد وقتی که پیر شد بشینه و حسرت بخوره که چرا کارایی رو که دلش می خواسته نکرده.
دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:
و کرد! هرچند که از خیلی وقت پیش کرده بود اما حالا دیگه علنی اش کرد. از همون فرداش دست یه مرد رو گرفت و آورد تو خونه. یعنی یه روز عصر که تو خونه نشسته بودم و نوار گوش می دادم، دیدم در واشد و مادرم با یه مرد اومد تو. اول فکر کردم که همسایه ای چیزیه! تیپ و قیافه اش خیلی خوب بود. اما بعدش فهمیدم که قضیه از چه قراره.
مادرم آوردش و بهم معرفی کرد و گفت که دوست شه. بعدشم در کمال وقاحت گفت که از این به بعد با ما زندگی می کنه.
به همی راحتی؟؟؟
آره! به همین راحتی!!
-اون وقت تو هیچی بهش نگفتی؟
رکسانا- چی بهش می گفتم؟! تو که نمی دونی چه جور آدمی بود. یه زن بد دهن و دست و رو شسته. دست بزنم که داشت.منم یه دختر شانزده ساله که بیشتر نبودم. چیکار می تونستم بکنم.
-یعنی همینجور دست یه مرد رو گرفت و آورد خونه، نه عقدر نه چیزی؟
عقد که نه! اگه حداقل باهاش ازدواج می کرد، یه چیزی اما اونو به عنوان دوست پسرش آورده بود خونه! هر چند بعد از یه ماه از ترسشون رفتن محضر و صیغه ش شد. اما فقط به این خاطر که تو خیابون کسی کاری به کارشون نداشته باشه. در واقع اون مرد همون دوست پسرش بود اما به یه صورتی مسئله رو جنبه محترمانه بهش داد! خنده داره، نه؟
نه، اصلا!
رکسانا- پس چندش آوره؟
نمی دونم.
باید یه چیزی باشه دیگه! یا باید خوب باشه یا بد.
نمی دونم صیغه چیز خوبیه یا نه! اصلا نمی فهمم چیه!
من می فهمم چیه!
از پایین شماره فیش ام روصدا کردن.بلند شدم و رفتم غذامونو گرفتم و آوردم بالا و نشستیم.دوتایی یهخ ورده خوردیم کهگفت:
وسط غذا خوردن حرف بزنم ناراحت نمی شی.
من نه اما خودت ناراحت می شی.
رکسانا- باید حرف بزنم! حالا که شروع به گفتن کردم باید بگم!
خب بگو!
یه خورده نوشابه خورد و بعدش گفت:
طرف دو ماه بیشتر باهاش زندگی نکرد. حالا تو اون دو ماه من چی کشیدم، نمی تونم بگم. توام نمی تونی بفمهمی! من از اون یارو می ترسیدم. همچین بهم نگاه می کرد که تن ام می لرزید. دیگه تو خونه راحت بودم. از ترس شلوار و بلوز آستین بلند می پوشیدم و همه اش تو اتاقم بودم. مضل یه زندانی.
خب می رفتی ازش شکایت می کردی؟
چه شکایتی؟ صیغه اش بود.
هیچی نگفتم که یه خورده پیتزاش خورد و گفت:
یه شب یه مرتبه صدای داد و فریاد و فحش و فحش کاری بلند شد. داشتن با همدیگه کتک کاری می کردن و هرچی از دهن شون درمیومد به همدیگه می گفتم. من از ترسم در اتاقم رو قفل کردم و گوشامو گرفته بودم که چیزی نشنوم.
خلاصه فرداش صیغه رو فسخ کردن و شکر خدا تموم شد و من یه چند وقتی راحت بودم که دوباره بعد از سه چهار ماه شروع شد.
دوباره؟!
رکسانا- آره!
یعنی چی؟
رکسانا- خب اون یه بیوه پولدار بود و مردای جوونم دنبالش. هم پول داشت و هم خونه و ماشین. قیافه شم بد نبود. حدودا چهل سالش بود و از قیافه نیفتاده بود.
-دوباره صیغه همون شد؟
نه،یکی دیگه!
خب بهش می گفتی بره خونه مرده!
رکسانا- کدوم خونه! همه اینایی که صیغه شون می شد آس و پاس بودن و دنبال پولش.
یه خورده نوشابه خورد و گفت:
این یکی فقط پنج شش سال از من بزرگتر بود. واقعا شرم آور بود. ورداشته بود یکی از این جوونایی رو که موهاشونو بلند می کنن و ابروهاشونو برمیدارن آورده بود خونه. این یکی رو که دیگه باورم نمی شد. جای پسرش بود. حالا اینا به درک. همچین خودشو براش لوس می کرد که انگار دختر هیجده ساله رو برای یه پسر بیست و یکی دو ساله عقد کرده بودن.
خوشبختانه این یکی دیگه به دو ماه ام نرسید. درست حدود یه ماه و نیم بعدش رفتن و صیغه رو باطل کردن.
-چرا؟ این یکی چرا؟
این یکی تقصیز من بود!
تقصیر تو؟
رکسانا- آره. پسره تا چشمش به من افتاد مادرمو فراموش کرد. می دونی من از اول هم قدم بلند بود. رشدم زیاد بود. شاید بخاطر اینکه پدرم فرانسوی بود. مثلا وقتی شانزده سالم بود، جثه ام مثل یه دختر نوزده ساله نشون می داد. خلاصه پسره تا منو دید، گل از گل اش شکفت و کلی ذوق کرد. حتما حساب می کرده که با یه تیر دو نشون زده!
همه اش می اومد طرف من و سعی می کرد سر حرف رو باهام باز کنه. منم که همه اش تو اتاقم بودم. شده بودم مثل یه زندانی. یعنی تا برمی گشتم خونه و می رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل می کردم و همونجا بودم تا فرداش. فقط برای دستشویی و حمام کردن می اومدم بیرون. اونم با ترس و لرز. ناهارم که دیگه هیچی. یعنی تو مدرسه یه چیزی می خوردم و فقط می موند شام که صدام می کردم. یعنی مادرم از روی اکراه و اجبار صدام می کرد. اونم به اصرار اون پسره که دلش می خواست منو ببینه و بهم گیر بده. جالب اینجا بود که وقتی می دید من حتی نگاش هم نمی کنم، گیتارش رو برمی داشت و شروع می کرد به زدن. در طاهر برای مادرم اما من می دونستم منظورش چیه! حالا کاشکی خوب می زد که حداقل آدم سرسام نگیره. انقدر خراب و غلط می زد که من بالا نمی تونستم درس بخونم.
هیچی به مادرت نمی گفتی؟
اصلا مگه می شد در موردش با مادرم حرف بزنم. جون و عمرش اون پسر بود. همین جور پول می ریخت زیر دست و بالش. براش یه موتور خرید به چه گرونی. می رفت می اومد شلوار، تی شرت، ادکلن، زنجیر طلا، انگشتر. نمی دونی چقدر دوستش داشت.
بالاخره چی شد؟
اوایل با همدیگه خیلی خوب بودن. عین لیلی و مجنون. اما کم کم وضع عوض شد. انگار وقتی آتیش مامان یه خورده خاموش شد، تازه متوجه شد که پسره چشمش دنبال پول اون و عشق منه. دیگه از ترسش خرید نمی رفت یا اگه می خواست بره، به زور پسره رو هم دنبالش می برد. پسره ام که تنبل بود و از خونه تکون نمی خورد. برای همین مادرم مجبوری منم برای خرید می فرستاد. خب خیلی از چیزا رو می آوردن خونه اما مثلا بعضی از چیزها مثل نون رو باید دیگه خودمون می رفتیم و می گرفتیم. منم که درس داشتم. پسره ام که نمی رفت. مادرمم که جرات تنها گذاشتن ما رو با همدیگه نداشت. کم کم خودشم مثل من شد یه زندونی.
چند وقتی که گذشت یه روز باید قبض تلفن و آب و برق رو می برد بانک بده و پول ام بگیره. نمی دونم چه فکری به کله اش زده بود که به هوای بانک رفت بیرون اما بلافاصله یواشکی برگشته بود خونه.
پسره تا دید اون از خونه رفت بیرون زود اومد پشت در اتاق من و در زد! من چون می دونستم مادرم خونه نیس، اصلا جوابش رو ندادم که خودش به زبون اومد و گفت«رکسانا، چرا اینقدر از من دوری می کنی! حالا چون فهمیدی من عاشقت شدم خودتو واسه من میگیری؟!» من هیچی نگفتم که گفت« نکنه از اینکه مادرت رو صیغه کردم ناراحتی؟! حسودی می کنی؟!» اینو گفت و قاه قاه خندید. حالا من اونجا داشتم از عصبانیت و ترس می مردم و هی تو دلم بهمادرم فحش می دادم که گفت« چه انتظاری از یه جوون داری؟ وقتی این اوضاع مملکته، یه جوون چی کار میتونه بکنه>! به خدا قسم به هر دری که زدم روم بسته شد. مجبوری اینکارو کردم و گرنه کی دلش می خواد یه زن به سن و سال مادرش رو صیغه کنه؟!!»
هنوز این جمله تو دهن اش بود که یه صدای گروپ شنیدم و پشت سرش صدای فریاد پسره و جیغ مادرم رو! نگو یواشکی اومده تو خونه و گوش واستاده بوده و ان احمق نفهمیده.
خلاصه نمی دونم با چی زده به سر پسره که سرش شکسته بود و خون همهجا رو گرفته بود. حالا شانس آورده بودکه به دست مادرم کشته نشده بود. آخه تو مادرم رو نمی شناختی! وقتی اون روی سرش درمی اومد دیگه هیچی جلودارش نبود.
کار کشید به کلانتری و شکایت و اینچیزا! آبرو برامون تو محل نموند. هرچند من سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف و خودمو به نفهمی می زدم. همه اهل اون محل جریان مادرممرو می دونستن. اما خب چیکار می تونستم بکنم. بالاخره منو برای شهادت خواستن کلانتری و بعدش چندبار رفتیم و اومدیم تا مسئله تموم شد. فقط آخرش تو کلانتری، یه سرهنگه برگشت به مادرم گفت« اگه می خوای صیغه بشی،حداقل یه کسی رو پیدا کن که به سن و سالت بخوره و تا سرت روبرمیگردونی نره سراغ دخترت.»
مادرت چی گفت؟
مادرم که این حرفا حالی اش نبود.
غذات یخ کرد.
یه خورده خرد بعدش گفت:
دوباره یه مدت راحت شدم! یعنی دیگه کسی رو نیاورد خونه اما به یه مصیبت دیگه گرفتار شدم. افتاده بود تو سرش که منو شوهر بده! یعنی می خواست به یه صورت از شر من خلاص بشه. به همه سپرده بود که اگه کسی رو سراغ دارن حاضره منو شوهر بده! اتفاقا خیلی آ پیدا شدن! حالا فکر نکنی از خودم تعریف می کنم آ!
نه! راستش هر کی ترو ببینه عاشقت میشه! کاملا قبول دارم. تو درست عین شارون استونی!
حالا تو اونو دوست داری یا منو؟
خندیدم و گفتم:
ترو!
خندید و گفت:
توام غذاتو بخور، مال توام یخ کرد.
یه خورده خوردم و گفتم:
خواستگارا چی شدن؟
اولی که پاشو گذاشت تو خونه، مادرم رو تهدید کردم که اگه دومی پاش به خونه برسه خودکشی می کنم! اونم از ترسش دیگه دنبال قضیه رو نگرفت.
بالاخره یه چند وقتی گذشت و شد تابستون. اون سال تابستون رو من حسابی درس خوندم وامتحان دادم و قبول شدم. یعنی یه سال رفتم جلو. البته یه خورده بهم فشار اومد و وقتی مهر شد و مدرسه ها باز شد، من یه مرتبه مریض شدم. چند روز تو خونه خوابیدم تا حالم خوب شد و رفتم مدرسه و چون چند روز غیبت داشتم گفتن که باید مادرم بیاد و غیبت ام رو موجه کنه. عصرش جریان رو به مادرم گفتم و قرار شد فرداش بیاد مدرسه که تا دو روز نیومد و بالاخره روز سوم اومد.
مدیر مدرسه ما یه خانم بود که یه برادر داشت که گاه گداری می اومد مدرسه و بهش سر می زد. تقریبا چهل و دو سه سالش بود، شایدم کمتر. یه مرد بلند قد خوش تیپ بود. از اونایی که موهای دو طرف سرشون جوگندمی شده بود. همیشه ام یهادکلن خیلی خوش بو می زد و وقتی از تو حیاط رد می شد، بوش همه جا می پیچید. یه ماشین قشنگ ام داشت وهمیشه ام کت و شلواری شیک می پوشید.
خلاصه اون روز که مادرم مدرسه، اونم اونجا بود. یعنی من بعد فهمیدم. موقع اومدنش سر کلاس بودم و زنگ تفریح بود که من یه مرتبه دیدم مادرم از تو دفتر با این مرده اومد بیرون. وای خدای من! عرق سرد نشست رو تن ام! همه اش خدا خدا می کردم که مامانم منو نبینه و نیاد سراغم. مادرم همینجور باعث آبروریزی بود، وای به اینکه با این مرده در حال قدم زدن باشه! تو نمی دونی مادرم چه جوری می اومد تو خیابون. مثلا می گفت که می خوام لج کنم اما دروغ می گفت. مخصوصا اونطوری می اومد بیرون.
چه طوری؟
یه لباس می پوشید که دخترای هیجده ساله نمی پوشیدند. همچین آرایش می کرد که صد رحمت به...! چی بگم آخه! خلاصه طوری خودشو درست می کرد که تو خیابون همه نگاش می کردن. همیشه ام یه روپوش می پوشید که یقه اش تا کجا باز باشه و گردنبندای گرون قیمت اش معلوم باشه و همه بفهمن که پولداره. حالا لباس پوشیدنش به کنار، راه رفتن اش خیلی مضحک بود. همچین با ادا راه می رفت که انگار یه مانکن داره یه لباس و نمایش می ده. من تا اونجا که می تونستم باهاش تو خیابون راه نمی رفتم. اصلا این زن بیمار بود.یهکارای عجیب و غریبی می کرد.
ماشینش همیشه آخرین مدل بود. مصلا وقتی داشت رانندگی می کرد اگه این طرف یا اون طرفش یه مرد خوش قیافه تو یه ماشین نشسته بود،مخصوصا می پیچید جلوش. یارو تا می اومد یه چیزی بهش بگه یه خنده تحویلش می داد و گاز می داد می رفت و یارو هم دنبالش. یه بار خدا می دونه کاری کرد که من از هیچ دختر هیجده نوزده ساله ندیدم.
یه روز با همدیگه تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم یه جا. سر یه چهار راه خوردیم به چراغ قرممز. جلومون یهماشین شیک بود که توش یه جوون نشسته بود وصدای ضبط شم بلند کرده بود. می دونی مادرم چیکار کرد؟! پاشو آروم از رو ترمز برداشت و با ماشین آروم زد به ماشین پسره. من اصلا مونده بودم چرا اینکارو کرد. سرمو انداختم پایین که دیدم در ماشین پسره باز شد و یه لحظه بعد صدای مادرم رو شنیدم که با عشوه ازش عذر خواهی می کرد و دیگه بقیه اش بماند. بعد از این قضیه تا اونجایی که می شد باهاش هیچ جا نرفتم.
خلاصه اون روز تو مدرسه ام، با همین حالت از دفتر اومد بیرون و همینجوری که راه می رفت با برادر مدیرمونم حرف می زد و می خندید.
من زود خودموکشیدم پشت یکی از دوستام تا من نبینه! یه مرتبه همه دوستام متوجه شده بودند. داشتم خدا رو شکر می کردم که نفهمیدن اون مادر منه که چشمم افتاد به همون دوستم که پشتش قایم شده بودم! همه چی رو فهمیده بود!
از فرداش که رفتم مدرسه همه بچه ها فهمیده بودند که اون زن مادر منه. حالا اینش به کنار، حرفی دراومده بود برام عذاب آور بود. متوجهی که چی میگم؟ برادر مدیرمون همینجور وقتی می اومد مدرسه انگار داشت با چشمش بچه ها رو می خورد. انقدر هیز بود که نگو. همه بچه ها می گفتن موقعی که راه می ره از تو جیب اش شماره تلفن اش رو که روی کاغذای کوچیک نوشته، میندازه زمین که دخترا بردارن و بهش تلفن کنن. هرچند دروغ می گفتم اما تو چشم چرونی اش شکی نبود.
اون با مادرت چیکار کرد؟
بعدا فهمیددم!یعنی تا اون روز فقط تو خونه عذاب می کشیدم و تو مدرسه آرامش داشتم اما بعد از این جریان دیگه محیط مدرسه هم شده بود برام جهنم. چه حرفایی که بچه ها از خودشون درنمی آوردن!چه چیزایی که درگوشی بهم نمی گفتن؟
چرا مگه دوستات نبودن؟حسادت! من به خاطر دورگه بودن و درس خوندن و رنگ مو و اگه تعریف از خودم نباشه خوشگلی ام، توی مدرسه مورد توجه دبیرا بودم. همینم حسادت بچه ها رو تحریک می کرد. همیشه سعی می کردن یه جوری منو ناراحت کنن. شاید ته دلشون اینو نمی خواستن اما اینطوری بود. وقتی همکه یه همچین سوژه ای به دستشون افتاده بود که دیگه واویلا! حالا بقیه اش رو گوش کن. اینا که خوبه اش بود.
چند روز بعد یه مرتبه دیدم که زنگ خونه مون رو زدن و برادر مدیرمون که اسمش فرامرز بود اومد تو! نمی دونی چه حالی شدم. مادرم برام معلم خصوصی گرفته بود اونم چه درسی؟! چیزی دیگه پیدا نکرده بود، برای فارسی ام معلم گرفته بود.
فارسی؟؟
رکسانا- آره! اخه اکثر درسام عالی بود و فقط یه خورده تو ضعرای فارسی ضعیف بودم. اونم نه زیاد! مثلا فارسی ام می شد شونزده هیفده! اون وقت مادرم یه مرتبه به فکر تقویت فارسی ام افتاده بود . برام معلم گرفته بود.
چیکاره بود؟
منم بالاخره نفهمیدم! اما می دونستم تو یه اداره کار می کنه. از صبح تا ساعت چهار، پنج سرکار بود.
ببین رکسانا یه سوال برام پیش اومده؟
رکسانا- چی؟
تو که تریب اروپایی داشتی چرا انقدر از رفتار مامانت ناراحت می شدی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:تو در مورد اروپایی آ چی می دونی؟
خیلی کم.
ببین! یه زن با یه مرد وقتی چهاچوب ها رو بشکنه، رفتار و اعمالش میشه یه چیز عجیب. حالا ممکنه این چهارچوبها، کلیشه های بد و سنت های پوسیده باشن که فقط دست و پای آدم رو بستن و جلورشد و ترقی شون رو میگیرن و باعث ناراحتی شون میشن! اون موقع شکست شون اعجاب انگیز و مورد قبول جامعه است! کسی ام که اینکارو کرده، می شه نوآور. این حرکت هم میشه یه حرکت به سمت رشد. پس چیزخوبیه! نمونه اش رو هزار تا داشتیم! آزادی زنها! تساوی حقوق بین زن و مرد! رنسانس! تحول افکار، شکل گیری جوامع پیشرفته.
از نظر صنعتی ام که دیگه خودت می ددونی. صنعت، تکنولوژی،اختراعات، اکتشافات. همه شونم در جهت آسایش و راحتی بیشتر مردم بوده! اما یه چهارچوب هایی هست که شکستن شون نه تنها افتخاری نداره ومورد قبول عام نیست، بلکه خیلی زشت و ناپسنده! مثل چهارچوب خانواده!
مادر من این چهارچوب مقدس روشکست. اونجا هیچکس با اینکه یه دختر، دوست پسر بگیره مخالف نیست اما وقتی یه مادر کانون خانواده رو به لجن می کشه، تو هر جای دنیا نفرت انگیزه!
اون می تونست خیلی با شهامت بهپدرم بگه که دیگه دوستش نداره وازش جدا بشه وبعدش دیگه آزاد بود که هر کاری که دلش می خواد بکنه اما اون حریم مقدس خانواده رو آلوده کرد. اینم توی همه جای دنیا زشته. بعدشم کی دوست داره مادرش یه زن شهوت ران باشه؟! حالا چه با خوندن صیغه یا غیر از اون. عمل مادر من همین بود! برای همینم من از داشتن یه همچین مادری شرمسار بودم! همیشه!
سرشو انداخت پایین و ساکت شد و منم سرمو با پیتزا گرم کردم که یه خورده بعد گفت:
بریم؟
بریم.
دوتایی بلند شدیم و رفتیم پایین و از رستوران اومدیم بیرون که گفت:
بریم یه جا قدم بزنیم.
رفتیم همون پارکی که نزدیک پاساژ بود. یه پارک کوچیک و قشنگ و خلوت. دوتایی شروع کردیم به قدم زدن. بدون حرف.
ده دقیقه ای که گذشت نشستیم رو یه نیمکت. خیلی ناراحت بود. دوتا سیگار درآوردم و روشن کردم یکی اش رو دادم بهش که یه لبخند بهم زد و ازم گرفتش. گذاشتم کمی آرومتر بشه و بعد گفتم:
من دیگه نمی خوام بقیه سرگذشت رو بدونم!
رکسانا- چرا؟ می ترسی چیزی بشنوی که نتونی قبولشون کنی؟
نه! نمی خوام ترو ناراحت کنم!
من همیشه به خاطر گذشته تاریکی که دارم ناراحتم.
وقتی تکرارشون میکنی ناراحت تر میشی.
برعکس! اینا رو که برات تعریف می کنم، انگار آرومتر شدم.
خب اگه اینطوره بقیه اشم بگو.
سیگارش رو انداخت زمین و گفت:
خلاصه برام معلم فارسی گرفت. منم چیکار می تونستم بکنم؟ می دونستم منظورش چیه اما مگه جرات داشتم به برادر مدیر مدرسه مون نه بگم؟! جالب اینجا بود که این کلاس تقویتی هر روزه بود! عصر به عصر آقا فرامرز تشریف می آوردن منزل ما و شروع به تدریس فارسی می کردن! حالا جالب تر طرز تدریس شون بود!
کتاب کلیله و دمنه رو خریده بود و با خودش می آورد و به من درس می داد! زاغ و بوم، روباه و شیر، کبوتر و طوقی،دیدی چقدر نثر مشکلی داره؟! حالا مجسم کن یه دختر نیمه فرانسوی، کلیله و دمنه بخونه! حالا اگه فقط خوندن بود عیبی نداشت! برای اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه که کاری به کارشون نداشته باشم، از هر درسی که بهم می داد، یه مشقی ام بهم می داد. منم با وجود اون همه درس اول باید می رفتم و لغت های درس رو حفظ می کردم و بعدشم از رو درس یه مرتبه می نوشتم و آماده می شدم برای دیکته فردا عصر. البته هرچند که خیلی سخت بود اما فارسی و دیکته ام از ایرانیا بهتر شد. خلاصه درس رو بهم می داد و منو می فرستاد تو اتاقم و خودشون تنها می شدن.
-چرا مادرت مثل دفعه های قبل عمل نمی کرد؟!
-چشمش ترسیده بود! می خواست اول این یکی رو امتحان کنه بعد باهاش ازدواج کنه.
-مگه باهاش ازدواج کرد؟
آره! ازدواج کرد و این یکی شد ناپدری من!
خب؟!
هیچی دیگه! وقتی فارسی من عالی شد و معلوم شد که اقا فرامرز معلم بسیار خوبیه، مادرمم بعنوان پاداش باهاش ازدواج کرد. تو مدرسه که همه فهمیدن! دفعه های قبل اگه به اون دو نفر کم محلی می کردم و تحویل شون نمی گرفتم، کاری نمی تونستن بکنن اما این یکی مستقیم با مدرسه ام در ارتباط بود. یعنی اویل ازدواجشون من یهخورده بد قلقی کردم که انعکاسش رو تو مدرسه و توسط مدیرم دیدم.
یعنی چی؟
رکسانا- هیچی! بهش سلام نمی کردم و جواب سلامشم نمی دادم! یکی دو روز که گذشت، مدیر مدرسه از تو صف کشیدم بیرونو جلو همه بچه ها ناراحتم کرد.
خوب دیگه اون مدرسه نمی رفتی!
کی باید از اونجا می آوردم بیرون و تو یه مدرسه دیگه ثبت نامم می کرد؟ خب مادرم! اونم که از این کارا نمی کرد! تا بهش حرف می زدم می گفت بهترین مدرسه همینجاس که تو میری! هم بچه هاش خوبی و هم مدیرش خواهر شوهرمه!
یه آه کوتاه کشید و گفت:
اگه هنوز تو فرانسه بودم و تو دوران قدیم! تو دویست سال پیش فرانسه! اون وقت این مادرم رو به جرم روسپی گری از طرف کلیسا می گرفتن و آتیشش می زدن!
جدی اینکارو می کردن؟!
نه تنها اونارو، هر کسی که به نحوی تو کارشن دخالت می کرد یا ممکن بود باعث ناراحتی شون بشه! مثلا یه دانشمند که با مواد شیمیایی کار می کرد، می گفتن جادوگره، یا اگه فرضیه ای توسط یه دانشمندعنوان می شد و مثلا می گفت زمین مسطح نیست و گرد و کرویه، درجا بهش می گفتن یا توبه کن یا می سوزونیمت.
اونو که می دونم! در مورد مثلا خانمهایی که یه همچین کارایی می کردن چی؟
رکسانا- خب حتما یا شلاق شون میزدن و یا با گیوتین اعدامشون می کردن و یا یه کار دیگه مثل اینا. توحش یعنی همین دیگه.
خب بالاخره چی شد؟
انگار از سرگذشتم بدت نیومده ها؟!
خندیدم و گفتم:
زندگی عجیبی داشتی.
فقط عجیب! باید حتما تو یه همچین محیطی زندگی کنی تا بفهمی معنی اش چیه! باید حتما یه دختر باشی تا بفهمی که وقتی صبح به صبح از خواب بلند می شی و یه مرد هیز رو کنارت ببینی که به هر طریق سعی می کنه خودشو بهت نزدیک تر کنه، چه زجری رو باید تحمل کنی! وقتی پناهی نداری، ناامیدی تمام وجودت رو میگیره. اگرم ضعیف باشی که تسلیم میشی! منشانسی که داشتم تربیت ام تو اون ده یازده سال اول زندگیم بود! تو مدرسه، یعنی تو همون دبستان به ما یاد می دادن که محکم باشیم! به ما یاد می دادن که در مقابل مشکلات ایستادگی کنیم. مخصوصا تو دوران قبل از دبستان که مهدکودک می رفتم! اونجا بصورت علمی و با بازیهایی که باهامون می کردن این مقاومت وپایداری رو بهمون یاد می دادن! مثلا یکی از بازیها این بود که یه تعداد زیادی از این لوگو ها بهمون می دادن! اینام طوری بود که باید روهم روهم بچینیشون و باهاشون چیزی درست کنی. طوری ام درستشون کرده بودن که اگه یه خرده بی دقت به همدیگه وصلمی کردی، کمی که ساخته می شد، یه مرتبه می ریختن پایین و همهاش خراب می شد. اون موقع باید دوباره درستشون می کردی و این مرتبه با دقت.
برای ایجاد انگیزه ام، همیشه یه جایزه خوب براش در نظر می گرفتن! خود من موقعی که این بازی رو می کردیم، بارها و بارها که مثلا یه ساختمون می ساختیم که چند بار خراب می شد تا بالاخره بتونیم درستش کنم! یا بازی های دیگه که همه شون هدف دار بود و شخصیت بچه ها رو می ساخت و محکم می کرد.
چه جالب! کاشکی می شد برای بچه های ما هم یه همچین روشی پیاده بشه! یعنی بازیایی درست کنن که همینطور هدف دار باشه!
رکسانا- هست! اما روش درست کار نشده یا نسبت بهش بی توجه شده! مثل عروسک بازی! هیچ می دونی همون عروسک بازی که یه دختر بصورت خیلی ساده می کنه توش چقدر آموزش و پرورش روحی یه؟! یهدختر وقتی یه عروسک براش می خری در واقع روح و احساسش رو پرورش میدی! با بازی با عروسک، حس مادری، عشق، دوستی، احساس مسئولیت و خیلی چیزای دیگه توش بوجود می آد ورشد می کنه! یا مثلا وقتی براش از این وسایل موچیک آشپزخونه می خری، در واقع با آشپزی آشناش می کنی که بعدها همون، حس سامان دهی به کانون خانواده است. غذا! گرمی! جمع کردن اعضا یه خوانواده دور همدیگه و خیلی چیزای دیگه! یا همون عروس دوماد بازی.
اینا همه چیزای خوبین که باید روشون کار بشه البته در کنار تربیت درست برای شکل گیری و ساختن شخصیت یه دختر کوچولو که بعدها میشه پایه و رکن خانواده. می شه مادر! می شه همسر! می شه اولین مربی و معلمبچه ها! اینا خیلی مهمه. یه بچه اولین چیزی که یاد می گیره از مادرشه! همین مادر شخصیت بچه اش رو می سازه! فقط باید در کنار این بازیا، بهش یاد بدیم که در زندگی نقش کلیدی داره! باید بهش یادآوری کنیم تا متوجه بشه که آشپزی فقط برای سیر کردن شکم خانواده نیست! یا بازی با بچه اش وقت تلف کردن و فقط سرگرمی بچه نیست. اینا همه نقش های اساسی در پایداری خانواده است. و کار بسیار مهمی هم است که از پول درآوردن شوهر مهم تره! اینا رو باید اول به دختر کوچولو آموزش داد و آگاهش کرد که در آینده چه مسولیت بزرگی رو باید قبول کنه.
یه چیز ساده بهت بگم. همین دلبری و حرکات طریف و ناز که یه دختر از خودش نشون میده! می دونی در تعیین سرنوشت یه خونواده چقدر مهمه. هر دختر یا زن با حرکات زیبا و دلفریب چشم، ابرو، موها، دستها و خنده های خودش باعث بوجود آمدن عشق و محبت می شه که استحکام خونواده روتضمین می کنه.
داشت منو نگاه می کرد که یه مرتبه خندیدم که خودشم خندید و سرش رو انداخت پایین و ساکت شد که گفتم:
اوتم این چیزا رو یاد گرفتی؟
یه جرکت قشنگ به موهاش داد و گفت:
اگر چه مادرم خیلی از وظائف مادری رو انجام نداد اما فقط با نگاه کردن بهش، همه این حرکات رو می شد ازش یاد گرفت.
بعد آروم دستم رو گرفت و گفت:
هامون میدونی! من وقتی با توام احساس امنیت زیادی می کنم! شخصیت ات طوریه که به آدم اعتماد به نفس می ده! و این برای یه مرد امتیاز بزرگیه! من همیشه فکر می کردم اگه در مورد گذشته ام حتی فکر بکنم دیوونه می شم اما در کنار تو متوجه شدم که دارم کم کم سبک میشم و با یادآوری شون دیگه اون رنگ سیاه رو دارن از دست می دن.
بعد از جاش بلند شد و گفت:
قدم بزنیم؟!
منم بلند شدم و دستش رو انداخت دور بازوم و گفت:
من زیاد تنها بودم. تنهایی، هم خوبی داره، هم بدی! بدی اش اینه که آدم جامعه گریز میشه و تو خودش فروو میره اما این در خود فرو رفتن باعث ساختن و آگاهی آدم ممی شه.
یه خرده دوتایی راه رفتیم. بازوم رو محکم گرفتته بود و چیزی نمی گفت! داشت گذشته اش رو نگاه می کرد! یه مرتبه واستاد و برگشت و همون نیمکتی رو که روش نشسته بودیم نگاه کرد و گفت:
عجیبه! انگار خیلی از تلخی های زندگیمو، وقتی برات تعریف می کردم،همونجا، رو همون نیمکت جا گذاشتم.
بعد خندید و برگشت و دوباره راه افتادیم که گفت:
خلاصه زندگی ما سه نفر شروع شد! حالا که فکر می کنم می بینم آدم خیلی زرنگی بود! حساب همه چیز رو کرده بود. همه کاراش رو با نقشه و سیاست پیش می برد. کاری کرده بود که جرات نداشتم یه کلمه ازش پیش مادرم حرف بزنم! پایه اولم اینطوری گذشت.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، چند دقیقه بعدش پشت سرم، اونم اومد خونه، تازه کیف ام رو گذاشته بودم تو اتاقم که صدام کرد. تا اومدم جلوش که یه مرتبه محکم یه سیلی بهم زد. حرکت اش بقدری غیر منتظره بود که شوک بوجود اومده، اجازه بهم نداد که گریه کنم!
مادرم داشت تموم این صحنه رو میدید و بی اختیار از جاش بلند شد که فرامرز گفت" تو دخالت نکن. من درسته که ناپدر اشم اما بالاخره این اسم ناپدری یه مسولیت هایی رو به گردنم میندازه! من آدم بی غیرتی نیستم! من جلو مردم آبرو دارم! دلم نمی خواد پس فردا فلانی و فلانی جلومو بگیرن و در گوش ام بگن جلوی نادختریت رو بگیر! می دونی اون موقع این حفا برای من مرگه؟! کلاه فلان که نمی خوام سرک بذارم! چهل تا پیرهن از شما بیشتر پاره کردم!"
من و مادرم هر دو هاج واج داشتیم نگاهش می کردیم که مادرم گفت: فری چی شده آخه؟!
یه نگاه به مادرم و بعدش به من کرد و یه لااله الا الله گفت و رفت روی یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و بعدش آرومتر گفت"آخه بچه جون تو مثل دختر منی، اگه کاریم می کنم واسه خودته! این چکی ام که بهت زدم مهر پدری یه! اگه دوستت نداشتم میذاشتم هرغلطی که دلت بخواد بکنی اما چیکار کنم که هم غیرتم و هم وجدانم راضی نمیشه که ساکت بمونم!تو دیگه داری برای خودت خانم میشی! نذار پس فردا پشت سرت حرف و حدیث باشه! امروز که تو خیابون اینطوری راه بری، پس فردا چی کار می خوای بکنی! دختر که نباید با ناز و عشوه و قر و قنبیله تو خیابون راه بره! چه معنی داره که دقیقه به دقیقه برمی گردی پشت سرت رو نگاه می کنی؟ اگه چهارتا لات بی سر و پا تو خیابون سوت می زنن، تو چرا سرت رو برمی گردونی؟ تا اون موقع که من تو زندگی تون نبودم، خب،هر کاری دلت می خواست بکنی و کردی، کردی! اما دیگه تموم شده، دارم بهت میگم. خودتو جمع و جور کن. از این به بعد مثل سایه پشت سرتم. مثل آدم میری مثل آدم میایی. من یه آدم متعصب ام. حالا بگو عقب افتاده! بگو فناتیک! عیبی نداره! اما من اینم. دارم جلو مادرت میگم! غیر از این باشه میذارم میرم! والسلام."
اینا رو که گفت یه مرتبه مادرم حالتش رو عوض کرد و گفت:
مگه چیکار کرده؟؟
فرامرز سیگارش را خامو شکرد و گفت: هیچی،دیگه حرفشم نزنیم! می دونم که از این به بعد، هر کاری هم که کرده دیگه نمی کنه! تموم شد و رفت پی کارش.
اینو که گفت کادرک یه دفعه حمله کرد طرف ککم که فرامرزپرید جلو خودشو انداخت وسط مون و مادرم رو گرفت و گفت:
خانم من اگه پدرشم، شما دیگه دخالت نکن! حرف زدن تو یعنی من غلط کنم!
بعدش مادرم رو که خیلی عصبانی شده بود، برد و رو یه مبل نشوند وبرگشت طرف من و گفت:
برو باباجون! توام حق داشتی که اشتباه کنی اما اینکارو کردم که بفهمی دیگه اون روز و روزگار تموم شده! تا حالا حق داشتی! یعنی وقتی بابا سر بچه نباشه همین می شه. اما از این به بعد تو یه بابا داری که گردنش رو تبر نمی زنه. برو عزیزم! برو به درس ات برس! اینم بدون که من وقت و بی وقت مثل امروز دنبالت می کنم!
داشتم نگاهش می کردم که مادرم گفت: فری! از این به بعد هر کاری خواستی آزادی بکنی! من دیگه اینو سپردم دست تو! دستتم درد نکنه که دنبالش رفتی! هر کاری کردی صاحب اختیاری!
اونجا بود که فهمیدم فرامرز چه آدم زرنگیه!
هیچی نگفتی؟!
رکسانا- چی بگم؟! چنان نقش بازی می کرد که نمی شد کاری کرد! امکان نداشت مادرم باور کنه که همه اینا دروغ بوده! من یه عمر تنها و تو دوران بسیار سخت خودمو نگه داشته بودم و هیچوقت از موقعیتم سواستفاده نکرده بودم. اما مادرم از این چیزاخبر نداشت. اون حتما همیشه قیاس به نفس می کرد و منم یکی مثل خودش میدید در حالی که روحیه و افکار و رفتار من و مادرم درست عکس هم بود! برای همین بلافاصله متوجه شدم که تو اون موقعیت هیچ دفاعی، فایده که نداره هیچ، نتیجه معکوس هم داره! برای همین سکوت کردم و رفتم تو اتاقم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کاری به کارم ندارن و صدام نمی کنن، فقط گریه کردم و روزای باقیمانده از تحصیلم را شمردم.
آروم آروم گریه می کردم تا صدام به کسی نرسه تا نفهمه که منم مثل آدمای دیگه ضعف هایی دارم. آروم گریه کردم چون می دونستم صدای گریه ام برای هیچ کس مهم نیست! آروم گریه کردم چون صدای گریه ام فقط خودم را غمگین می کرد. هنوز آروم گریه میکنم چون یاد گرفتم که گریه رو باید آروم و بی صداکرد. چون همیشه تنها گریه کردم.
همونجور که راه می رفتیم برگشتم و نگاهش کردم! دیدم همینجور اشک داره آروم و بی صدا از چشماش میآد پایین! یه مرتبه دل خودمم گرفت. یاد این افتادم که تو بچگی هر وقت گریه می کردم، اول مانی می دوئید طرفم و بعدش مادرم و پدرم و عموم. هیچ وقت موقع گریه کردن تنها نبودم!همیشه بعد از منم مانی گریه می کرد. یعنی از گریه من گریه اش می گرفت.
با دستم اشک هاش رو پاک کردم که خندید و گفت:
فقط همین چند دفعه است که موقع گریه کردن تنها نیستم!
از این به بعد هیچوقت تنها نیستی. من همیشه پیش اتم.
رکسانا- مهم این نیست که موقع گریه کردن کسی پیش آدم باشه! مهم اینه که یکی دیگه ام درد آدم رو حس کنه و با آدم گریه کنه!
بعد با دستش اشک هایی رو که خودمم متوجه اش نبودم از صورتم پاک کرد. سر روبرگردوندم اون طرف و اشک هامو پاک کردم که گفت:
فرامرز متوجه شده بود که مادرم نسبت بهمن حساسیت داره! یعنی اگه دوست پسر یا شوهرش کوچک ترین توجهی به من می کرد، حسادتش تحریک می شد و باعث جدایی شون می شد .برای همینم راه روش خوبی رو پیش گرفته بود. سخت گیری و خشونت!
پچ می رفتم ازم ایراد می گرفت! راست می اومدم ایراد می گرفت! تو لباس پوشیدن، درس خوندن، نوار گوش دادن، حرف زدن، نشستن، براخاستن! خلاصه واقعا زندگی روبرام سخت کرده بود! کاش ایرادایی که می گرفت حقیقت داشت و به جا بود! اصلا دنبال من نمی اومد که! حتی حاضرم قسم بخورم که همون روز اول هم نیومده بود! چون من عادت نداشتم تو خیابون واستم و این ور و اون ور رو نگاه کنم. همیشه تند می رفتم مدرسه و تند برمی گشتم خونه. بطوریکه دوستام همیشه بهم می گفتن چرا اینقدر تند راه میری؟! جتی اکثرا با من برنمی گشتن خونه چون اونا می خواستن تفریح کنون راه مدرسه رو تا خونه بیان اما من نه!
چرا؟!
چرا چی؟
چرا می خواستی زود برگردی خونه؟ اونجا که کسی منتظرت نبود. چرا به کسی پناه نیاوردی؟ مثلا به یه پسر؟ معمولا اینجور وقتا دختا می رن و دوست پسرمیگیرن! تو که پنجاه درصد اروپایی بودی چرا اینکارو نکردی؟
یه لحظه فکر کرد و گفت:
اگه برمی گشتم خونه به خاطر این بود که جای دیگه ای رو نداشتم برم! حداقل خونه توش یه اتاق بود که کسی اونجا کاری به کارم نداشته باشه!
اگرم دوست پسر نگرفتم به خاطر طرز فکرم بودد! تو درست میگی! معمولا دخترا با پیدا شدن یه مشکل تو زندگی شون یه همچین کاری میکنن و یه مشکل بزرگتر رو برای خودشون درست می کنن اما من متوجه این مسئله بودم که نباید یه همچین اشتباهی بکنم! یه دختر شونزده ساله یعنی چی؟! یعنی یه چیزی بین نوجوون و جوون! تو اون سن وسال، نه تجربه ای داره و نه تحصیلاتی و نه امکاناتی! پس خودش نمی تونه بیرون از محیط خونواده کاری بکنه! اگرم به یه پسره پناه ببره که دیگه بدتر! یه پسر نوزده بیست ساله نمی تونه براش پشت و پناه باشه! یعنی اون خودشم احتیاج به یه پناهگاه مثل خانواده داره! غیر از اون، معلومه که اون پسر یه دختر رو برای چی می خواد! منم اینارو می دونستم! یعنی تربیت اروپایی بهم یاد داده بود. برای همینم این اشتباه رونکردم.
سرم رو تکون دادم که گفت:
خلاصه زندگی برام خیلی سخت شده بود بطوریکه حتی آموزش های دوران کودکی ام نتونستن کمکم کنن! مقاومت ام شکست! هر شب کارم گریه کردن بود! با گریه درس می خوندم و با گریه می خوابیدم. خیلی خسته شده بودم. خونه برام جهنم بود. دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم. برای همین یه شب که رفته بودم حموم کنم، بی اختیار یه تیغ برداشتم و آماده شدم که رگم رو بزنم! همیشه فکر می کردم که خودکشی کار سختیه اما در اون شرایط سخت تر زندگی، این کار به نظرم آسون اومد.
.ان رو پر از آب داغ کردم و رفتم توش و تیغ رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به گریه کردم. یاد پدرم افتادم و اون سالها که در فرانسه بودیم و مادرم هنوز انسان بود. یاد موقعی افتادم که پدرم منو می نشوند رو پاش و موها ناز می کرد! یاد روزهای تعطیل می افتادم که منو با خودش می برد پارک و سینما و رستوارن. با همدیگه دوتایی می رفتیم بیرون و خیلی هم بهمون خوش می گذشت. حتی در زمانی که مادرمکثافت کاری می کرد. بازم وقتی با پدر بودم همه چیز به نظرم قشنگ می اومد.
یاد قصه هایی افتادم که شب ها قبل از خواب برام تعریف می کرد. یاد این افتادم که با وجود بدی های مادرم، هیچوقت ازش پیش من بد نمی گفت و وقتی هم که من از مادرم پیشش شکایت می کردم، همیشه می گفت که مادرم دوستم داره!
یاد مهربانی های پدرم افتادم! یاد رفتار آرومش، یاد نگاه قشنگ و محکم اش! یاد دست نوازشش که همیشه آرومم می کرد و بهم اعتماد به نفس میداد! یاد آهنگی که همیشه برام میخوند!
اما تو همون موقع یاد لحظه ای افتادم که پدرم از شدت ناامیدی و خشم و نفرت و شکست و باخت در زندگی، تو دادگاه گریه کرد! گریه یه مرد! گریه یه پدر!
اونم مثل من و بی صدا و آروم گریه می کرد!
تو همین موقع تیغ رو گذاشتم رو رگم! درست یه لحظه بود! یه حرکت! یه فشار! یه تکون و بعدش تموم!
اما نمی دونم تو اون لحظه چه فکری اومد تو سرم! یه فکر! یه احساس! یه دید دیگه! درست نمی دونم چی بود اما بود! مثل اینکه یکی شروع کرد باهام حرف زدن! یه نفر درون خودم.
بهم گفت این تیغ همیشه هست! هر وقت هم بخوام می تونم بیام تو حموم وازش استفاده کنم! بهم گفت خودکشی شجاعت نمی خواد اما این زندگی یه که برای گذروندنش احتیاج زیادی به شهامت هست. بهم گفت این تیغ و این وان و حموم رو هیچکس ازم نمی گیره اما زندگی رو چرا! همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگه ای هست! همیشه چیز تازه ای هست! همیشه زندگی تازه ای هست.
تو اون لحظه یه جور دیگه فکر رکدم! یه نوع دیگه! چیزای جدیدی رو تو خودم پیدا کردم و شناختم. کارای زیادی به نظرم اومد که باید انجام بدم! و راه های زیادی برای زندگی کردن رو دیدم.
یه لبخند رو لبام نشست! تیغ رو گذاشتم سرجاش و حموم کردم و اومدم بیرون.
فردا صبحش جای مدرسه رفتم سفارت فرانسه! به محض اینکه وارد سفارت شدم، روسری ام رو از رو سرم برداشتم و با اولین نفر که داشت با تعجب به من نگاه می کرد، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن!
همه چی تموم شد!
بلافاصله بردنم پیش سفیر فرانسه، خیلی گرم، مهربون، مودب و پدرانه!
یه آدم، مثل پدرم!
مثل پدرم بغلم کرد، به سرم دست کشید، برام غصه خورد، و حمایتم کرد.
نمی دونم چرا وقتی سرگذشتش به اینجا رسید یه مرتبه بی اختیار خندیدم که با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:
خنده ام از خوشحالیه! از اینکه پنجاه درصد پدرت کمکت کرده!
اونم خندید و گفت:
بلافاصله همه مراحل فرستادن به فرانسه آماده شد. به همین راحتی! یعنی وقتی برای سفیر سرگذشتم رو تعریف کردم، با وجود اینکه سعی می کرد آروم و خونسرد مثل یه سیاستمدار رفتار کنه اما موفق نمی شد. می فهمیدم که درونش انقلاب به پا شده! برای همینم سریع کارام رو انجام داد و از همونجا با فرانسه تماس گرفت وخواست که پدرم رو پیدا کنن!
بعد برگشت طرف منو و گفت:
یه سیگار دیگه بهم میدی؟
زود دو تا سیگار درآوردم و روشن کردم و یکی اش رو دادم بهش. یه خورده ساکت قدم زدیم که گفت:
متاسفانه دیگه پدرم وجود نداشت. خودکشی کرده بود! یعنی اینطوری فکر می کردن! باماشین رفته بود ته دره! نه مشروب خورده بوده و نه ماشین ایرادی داشته و نه سرعتش زیاد بوده! فقط خواسته بودکه بره ته دره! همین! شاید مثل من که فقط می خواستم با تیغ رگم رو بزنم.
برام ضربه بزرگی بود اما یه پیامم برام داشت. پیام عشق! پیام محبت! عشق و محبت پدرم! این خیلی برام مهم بود!
اونجا بعد ازچند ساعت بهمگفتن که با رفتن ما از فرانسه، پدرم دچار یه بحران شدید روحی شده بوده! براش همه چیز تموم شده بوده! زنی رو که دوستش داشته بهش خیانت کرده ودختری که عاشقانه می پرستیده ازش دزدیده بودن!
اونم انگیزه اش رو از دست داده بوده!
یه خرده دیگه قدم زدیم و بعدش سیگارش رو اندخت زمین وگفت:
وقتی این مسئله رو فهمیدم مایوس شدم. همیشه این فکر که یه نفر یه جایی هست که برام نگرانه و دوستم داره و منتظرمه، بهم آرامش می داد. حتی همون شب قبلش. همون موقع که تیغ دستم بود و می خواستم رگم رو بزنم!
یه لحظه ساکت شد و بعد برگشت طرف من و گفت:
تازه اون لحظه متوجه شدم که شب قبل چه کسی منو صدا کرده! صدای پدرم بود! صدای قشنگ پدرم که داشت برام لالایی می خوند. لالایی که نجاتم داد! آهنگ شبهای ترس و تنهایی.
این لالایی رواز مادرش یاد گرفته بود و شبایی که خوابم نمی برد یا مثلا ترسیده بودم، می اومد می نشست کنار تختم و برام این آهنگ رو با صدای قشنگش می خوند.
همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگهای هست! همیشه چیز تازه ای هست! و همیشه زندگی تازه ای هست!
خلاصه اون روز تو سفارت خیلی گریه کردم اما چیزی که آرومم کرد وجود آدمایی بود که مثل خودم بودن و درکم می کردن و میخواستن ازم حمایت کنن و کردن.
همه دورم جمع شده بودن دلداری ام می دادن. نوازشم می کردن و بهم می گفتن که دوستم دارن. همینم باعث شد اون ضربه رو تحمل کنم.
اون روز بعد از چند ساعت، بعد از خوردن نهار با سفیر و چند نفر از اعضا سفارت، با یه اسکورت بردنم خونه! معاون سفیر، دوتا از پلیس های سفارت و یه وکیل، همراه با دوتا از مامور نیروی انتظامی منو بردن خونه. دلم می خواست اونجا بودی و قیافه فرامرز و مادرم رو میدیدی. واقعا تماشایی بود!
وقتی زنگ خونه رو زدم و فهمیدن که منم، در رو روم باز نکردن! مثلا می خواستن تنبیه ام کنن، اما وقتی مامور انتظامی دستش رو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت، یه خرده بعد دوتایی اومدن دم در! توپ هر دوشون پر بود! آماده شده بودن که مثلا یه بلایی سرم بیارن که تا چشم شون به اون همه آدم افتاد، رنگ شون پرید و به تته پته افتادن!
معاون سفیر ازشون اجازه خواست که بریم تو خونه صحبت کنیم و اونام از جلو در رفتن کنار و همگی رفتیم تو!
وقتی تو سالن خونه نشسته بودیم، اول یکی از مامورهای انتظامی، اعضا سفارت رو به فرامرز و مادرم معرفی کرد و بعدش هم وکیل سفارت خیلی قشنگ وشمرده، اول به فرانسه و بعدش فارسی گفت:«این دختر خانم تبعه کشور فرانسه هستن، و تحت حمایت دولت فرانسه. از این به بعد هر گونه سخت گیری، تنبیه بدنی، آزار روحی و روانی نسبت به ایشون از نظر دولت فرانسه خشونت علیه یک فرانسوی تلقیمی شه و جرم به حساب میاد وقابل پیگیری قانونی یه! از این به بعد طبق اجازه ای که از دادگاه رسمی ایران خواهیم گرفت، هفته ای یک یا دو روز، مددکار فرانسوی ما اینجا میاد و با ایشون ملاقات خواهد داشت! ما از این به بعد در مورد وضعیت تحصیلی و زندگی ایشون توجه خاصی خواهیم داشت! دولت فرانسه امیدواره که از این به بعد مشکلی به وجود نیاد!»
وقتی وکیل سفارت اینا رو به فرامسه گفت، فرامرز داشت از ترس سکته می کرد! همه اش به مادرم نگاه می کرد تا زودتر بفهمه موضوع چیه! وقتی ام که برای دوم به فارسی گفت: دیگه قیافه فرامرز دیدنی بود! اصلا لال شده بود، هر دوشون لال شده بودند!
بعد از وکیل سفارت، یکی از مامورهای نیروی انتظامی بهشون اخطار داد که مواظب رفتارشون باشن چون من تحت حمایت دولت فرانسه ام!
بعد از گفتن این حرفا، همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم تا دم در دنبالشون رفتم که اونجا بهم شماره سفرات رو دادن و گفتن به محض اینکه مشکلی پیش اومد، با سفارت تماس بگیرم.
بعد از رفتن اونا، منم بدون حرف و چیزی، رفتم تو اتاقم و راحت گرفتم خوابیدم و صبح اشم بلند شدم و رفتم مدرسه و تا رسیدم اونجا بچه ها بهم گفتن که برم دفتر مدرسه! حدس زدم جریان چیه!
گویا قبل از من، وکیل سفارت اومده بود اونجا و با مدیرم صحبت کرده بود چون تا منو دید، از جاش بلند شد و اومد طرفمو خلاصه خیلی بهم احترام گذاشت و بعد از اون دیگه تو مدرسه ام راحت بودم! هم از دست مدیرمون و هم بچه ها! یعنی وقتی دوستای نزدیکم کم و بیش از وضع زندگی ام باخبر شدن، طبق عادت ایرانیا، دوباره باهام مهربون شدن و فضای مدرسه برام قابل تحمل شد.
حدودا یه سال از این جریان گذشت. نمی خوام با جزییات خسته ات کنم. اون دوتا زندگی خودشونو داشتن و من زندگی خودمو. نهایتاً تو 24 ساعت اگرم همدیگه رو می دیدیم، یه ساعت بود. بعدش من می رفتم تو اتاقم و اونجا زندگی مو می کردم و اونام اون طرف خونه تو سر و کله همدیگه می زدن! یه روز دعوا د اشتن و یه روز آشتی! یه روز چشم نداشتن همدیگه رو ببینن و یه روز اونقدر نسبت به همدیگه مهربون می شدن و رفتار زشتی از خودشون نشان می دادن که من خجالت می کشیدم! اینا به کنار، مشکل من رفتار فرامرز بود! بعد از حدود یه سال، تازه با من مهربون شده بود و یه جور دیگه آزارم می داد!
خیلی بهت مهربونی می کرد؟
یه خنده تلخ کرد و گفت:
بطور چندش آور!
یه خرده دیگه ساکت شد و گفت:
دیگه از هرچی عید و تولد و جشن بود متنفر شده بودم. مثلا تحویل سال، به هوای تبریک گفتن و این چیزا، با چنان شهوت و حالت بدی بغلم می کرد و منو می بوسید که حالت تهوع بهم دست می داد. همه اش خدا خدا می کردم که هیچ عیدی پیش نیاد.
یا مثلا می اومد و ورقه های امتحانی ام رو و می داشت و اگه نمره ام خوب شده بود به عنوان تشویق، بغلم می کرد. همچین می چسبوند به خودش که دلم می خواست با هر چی دستم بود بزنم تو سرش! حرفم نمی تونستم بزنم چون اگه چیزی می گفتم، یا اون یا مادرم می گفت که تو به خودت شک داری! این بود که تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم و سعی می کردم که کمتر بهانه ای برای تبریک گفتن و تشویق کردن وجود داشته باشه.
ورقه هامو که باید امضا می شد، یه وقتی که اون نبود به مادرم نشون می دادم و می گفتم ک امضا کنه و بعدش قایم شون می کردم! روزای عیدم که دیگه نمی شد کاری کرد، صبر کردم تا وقتی دوتایی با همدیگه ان، برم پایین و تا می اومد طرفم، دروغکی می گفتم که سرما خوردم و یه جوری جلوشو می گرفتم اما همیشه که نمی شد! ولی چاره ای نبود! تحمل می کردم و همین کارم باعث شده بود که گستاخ تر بشه!
چند بار جسته و گریخته در این مورد با مادرم حرف زدم اما هیچی حالی اش نبود! درست مثل گاو! انقدر مثل کبک سرشو تو برف کرده بود که اصلاً نمی فهمید دور و ورش چه خبره! فکر می کرد فرامرز عاشق بیقرارشه! بالاخره مجبور شدم که علنی بهش بگم! می دونی چیکار کرد؟!
سرم داد زد و گفت که من عقده ای شدم! می گفت چون همه عاشق اون می شن من حسودی می کنم! می گفت چون کسی طرف تو نمی آد، داری می ترکی! ترو خدا افکار یه مادررو ببین! هرچند که بیش از اون ازش انتظاری نمی رفت!
بالاخره چند وقتی گذشت. نمی دونم چه جوری مادرمو گول زد و خامش کرد که به های ساختمون سازی، ازش پول گرفت! یعنی اون یکی دوتا زمینی که بهش ارث رسیده بود فروخت وپولش رو داد دست فرامرز واونم یه سند داد دستش و شروع کرد به ساختمان سازی.
یکی دو ماهی گذشت و مادرم خوشحال بود که تا چند وقت دیگه پول رو پولش می آد و اون ساختمون ساخته می شه و می تونه کلی ازش استفاده ببره! فرامرزم هر شب می اومد خونه و می گفت امروز فلان کار رو کردیم و فلانی اومد و گفت انقدر رفته رو زمین و خونه و آپارتمان و متری انقدر همین الان استفاده می ده و فلان و فلان و فلان. مادرمم که اینا رو می شنید کیف می کرد تا اینکه یه شب مادرم گفت که ساعت چهار بعدازضهر فردا بیاد یه دفتر خونه. می گفت باید چند تا چیز رو امضا کنه. یعنی باهاش یه قرار گذاشت و بهش گفت اگه یه کم دیر اومد صبر کنه.
اینجا که رسید واستاد و برگشت طرف من و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت:
همینجاست که حتما تصمیمت در مورد من عوض میشه! حالا می خوای بقیه اش رو برات بگم یا نه؟
سرمو تکون دادم که گفت:
فرداش من طبق معمول رفتم مدرسه و بعدازظهرم برگشتم خونه. می دونستم که مادرم خونه نیست. لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن که دیدم صدای در حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم که دیدم فرامرزه. گفتم حتما چیزی جا گذاشتن که اومدن ببرن.
تند اومد تو خونه واومد تو سالن و تا من بلند شدم که برم تو اتاقم یه مرتبه از پشت موهامو گرفت و کشید. اصلا فکر نکردم که حتی جیغ بزنم! همچین با ممشت زد تو صورتم که بیهوش شدم!
داشتم نگاهش می کردم! اونم داشت مستقیم تو چشمام نگاه می کرد! منتظر بودم بقیه اش رو بگه اما هیچی نگفت! وقتی که دید انگار متوجه نشدم گفت:
بقیه اش رو فهمیدی؟
فقطنگاهش کردم که آروم گفت:
وقتی بهوش آمدم که دیگهکار از کار گذشته بود.
انگار یکی با چوب زد تو سرم! یه مرتبه چشمام سیاهی رفت! هیچی رو ندیدم! تموم عضلاتم منقبض شده بود! اصلا فکم تکون نمی خورد! شوک بهم دست داده بود! تو یه وضع خیلی بدی گیر کرده بودمً هزار تا فمر تو سرم بود. حتی نمی تونستم یکی اش رو به زبون بیارم. حتی یه فحش، یه حرف بد یا یه اظهار ناراختی یا هر چیز دیگه ای ام نمی تونستم بکنم! یه مرتبه احساس کردم که انگار زیر پاک خالی شده! داشت زانوهام تا می شد اما هر جوری بود جلوشو گرفتم! می دونستم داره عکس العملم رو می بینه! می خواستم مواظب رفتارم باشم اما نشد. در یه آن شاید هزار تا صحنه جلو چشمم مجسم شد! صحنه های زشت و بد! صحنه های کثافت!
سرمو یه تکون دادم که اونا از تو مغزم بره بیرون! می خواستم نگاهش کنم اما تطابق چشمم بهم خورده بود و جلومو مات می دیدم! شقیقه هام تیر می کشید و یه درد از تو رگ های گردنم می زد تو سرم! وقت داشت می گذشت و باید یا یه چیزی می گفتم و یا یه کاری می کردم.
یه مرتبه سرم رو محکم دادم عقب که صدای شکستن رگ هایی گردنم رو شنیدم! یه تکون خوردم و متوجه دور و برم شدم.
رکسانا جلوم نبود! برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم که دیدم آروم داره می ره! از همونجا داد زدم و گفتم:
رکسانا! کجا؟!
رکسانا- دنبال زندگی ام!
برای چی؟!
رکسانا- که توام راحت بری دنبال زندگی خودت!
همینجوری جوابم رو می داد و بدون اینکه برگرده طرف من، داشت راهش رو می رفت! دوئیدم دنبالش و دستش رو گرفتم و نگه اش داشتم. واستاد اما پشتش بهم بود! رفتم جلوش که دیدم بازم همونجوری داره اشک از چشماش می آد پایین! آروم با دستام اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
چرا اینطوری می کنی؟!
رکسانا- دارم کارت رو راحت می کنم. اینطوری راحت تر می تونی بذاری بری! منم از اون خونه میرم تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!
آخه برای چی؟!
یه زهرخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت:
مگه تو ایرانی نیستی؟
آره!
خب؟!
خب چی؟!
رکسانا- حرفامو نشنیدی؟
چرا!
خب!
خب!
یعنی برات اهمیت نداره؟!
چرا! برام خیلی مهمه!
پس برای چی اومدی دنبالم؟!
چرا نیام؟!
رکسانا- این اومدن معنی خاصی داره ها! اگه اومدی باید همیشه بیایی!
می آم!
رکسانا- و به اتفاقهایی که به من افتاده فکر نمی کنی؟!
چرا، فکر میکنم! فکر می کنم و ناراحت می شم! ناراحت از اینکه برات یه حادثه پیش اومده و تو اون حادثه روح و روانت صدمه دیده و مجروح شده، همین.
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفتم:
این فقط یه حادثه تلخ بوده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد! مثل یه تصادف رانندگی! فقط تو اونجور تصادف جسم آدم صدمه می بینه و تو این یکی روح آدم.
واقعا اینطوری فکر می کنی؟!
آره!
ولی من سالهاست که به خاطر این مساله خودمو نبخشیدم.
مگه تو کاری کردی که خودتو نبخشی؟!
نه به خدا!
پس دلیلی برای این کار وجود نداره!
من نتونستم از خودم مواظبت کنم!
خیلی ها نمی تونن! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!
یعنی هیچ وقت دیگه این مساله رو به روم نمی آری؟!
این حرفا چیه؟ بیا بریم! کیسه نایلون ها رو کجا گذاشتی؟!
برگشتم طرف همونجا که قبلش واستاده بودیم و دیدم کیسه نایلون ها رو گذاشته همونجا! رفتم برشون داشتم و رفتم پیش اش و بهش گفتم:
دیگه از این به بعد اینقدر گریه نکن! همچین آروم گریه می کنی که آدم نمی فهمه که زودتر جلوشو بگیره! بیا بریم!
دو تایی آروم راه افتادیم که چند قدم جلوتر زیر بازوم رو گرفت و بعدش سرشو تکیه داد به من! برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
ببینم! گریه که نمی کنی؟!
نه، دارم می خندم!
راست میگی؟!
آره، می دونی؟! فاصله دل بدست آوردن و شکستن فقط یه نگاهه! یعنی حتی با یه نگاه می شه یه دلی رو شاد کرد یا شکوند!
از موقعی که برای اولین بار دیدمت، همه اش تو این فکر بودم که چه جوری باید گذشته ام رو برات بگم! بعدا تو فالت دیدمت که با من هستی اما نمی دونستم چه طوری!
یعنی چی؟!
یعنی بودنت رو می دیدم اما نمی فهمیدم چه طور بوندیه!
نمی فهمم این چیزا رو!
بعدا بهت میگم. حالا نمی خوای بقیه ماجرا رو بدونی!؟
چرا! می خوام بدونم بالاخره چی شد؟
یه خرده دیگه راه رفتیم که گفت:
با درد و ضعف به هوش اومدم! صورتم بقدری درد می کرد که نمی تونستم سرم رو تکون بدم! فقط یه لحظه بلند شدم و نشستم! یعنی اولش نفهمیدم چی شده اما وقتی دیدم که لباس تنم نیس و ...
نذاشتم بقیه اش رو بگه و گفتم:
مادرت کجا بود؟!
وقتی اون حالتم رو دیدم از غصه می خواستم دق کنم! همونجور خوابیدم و گریه کردم. داشتم فکر می کردم که حالا دیگه چیکار کنم که مادرم رو بالا سرم دیدم! داشت گیج منگ منو نگاه می کرد و حالا دیگه همه چیز رو فهمیده بود. هم حرفهایی که من بهش زده بودم، هم تبریکهای صمیمی ومهربونی فرامرز به من! هم نیومدن فرامرز سر قرار رو. هم عشق آتشین فرامرز نسبت به خودش رو! هم پول دست فرامرز دادن! هم ساختمون سازی رو!
همه رو فهمیده بود ما احمق نمی خواست باور کنه! نمی دونم این زن چی از زندگی می خواست؟! نمی دونم چه جور فکر می کرد؟! هنوز تو عالم خودش بود. می دید که چه اتفاقی افتاده اما هنوز نمی خواست باور کنه که همه چی تموم شده! هنوز می خواست به خودش بقبولونه که اینا اشتباهه و یه همچین چیزی امکان نداره!
یعنی اینقدر ساده بود؟
نه! ساده بود، احمق بود و تو رویا! همیشه دنبال یهچیز دیگه می گشت! همیشه تو رویا بود اما وقتی من از جام بلند شدم و آروم و با درد لباسمو پوشیدم و یه سیلی محکم زدم تو صورتش دیگ فهمید که اینا واقعیته و رویا نیست!
زدیش؟!
آره! زدمش و هر چی دلم می خواست بهش گفتم! بهش گفتم که فقط یه فاحشه پیره! بهش گفتم که هیچوقت لیاقت پدرمو نداشته! بهش گفتم که این چند نفر و بقیه، اونو فقط برای لذت چند ساعته یا برای پولش می خواستن. همه اینا رو بهش گفتم. اگه به خودش می اومد و می فهمید که چقدر زندگی رو باخته و باعث فنا شدن زندگی منم شده و سعی می کرد که یه جوری گذشته رو جبران کنه شاید می بخشیدمش! یعنی اگر هر کسی بود حتما می فمید. تمام پول و داراییش رو از دستش درآورده بود! فقط براش همون خونه باقی مونده بود!
یعنی فرامرز گذاشت و فرار کرد؟!
آره! شکایت و این چیزام به جایی نرسید! کثافت همه کاراشو کرده بود و حتی بلیت هم گرفته بود!
پس ان سند که گفتی چی بود؟
یه سند جعلی!
یعنی همه پول آرو برداشت و رفت.
آره! بعدش ما موندیم و همون یه خونه! مادرمم که دید دیگه کاری نمی یتونه بکنه و پولی هم تو دستش نیست، خونه رو گذاشت برای فروش که بعدش یه آپارتمان بخره و یه پولی هم دستش بیاد! منم فکر کردم که پشیمون شده! هرچند کههنوز دلم آروم نشده بود اما فکر می کردم از اون به بعد درست می شه اما نشد!
یعنی بازم؟!
یه لبخند زد و گفت:
دیگه نه! یعنی من دیگه طاقتش رو نداشتم! همه چیزم رو از دست داده بودم. یه عمر سختی کشیده بودم و همه شم مقصر این زن بود! اگه قرار بود که بازم گذشته تکرار بشه که دیگه هیچچی!
پس چیکار کردی؟! یعنی چی شد؟!
یه روز که داشتیمبا همدیگه می رفتیم آپارتمان برای خرید رو ببینیم، وقتی داشتیم دوتایی از خیابون رد می شدیم، یه مرتبه چشمم افتاد به یه جوون که اون طرف خیابون تو یه ماشین خیلی شیک نشستته بود و داشت منو نگاه می کرد و می خندید. احمق فکر نکرد که اون پسرهداره منو نگاه می کنه نه اونو! یه مرتبه طبق عادت شروع کرد به عشوه و ناز کردن! یه آن کنترلم رو از دست دادم. ازش که متنفر بودم، متنفرتر شدم! تموم گذشته اومد جلو چشمم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم! یعنی همونجور که می خواستیم از این طرف حیابان برین اون طرف، یه مرتبه خودم ایستادم و اونو هلش دادم جلو! تو همون موقع یه ماشین رسید و زد رو ترمز اما اگرچه سرعتش گرفته شد ولی محکم زد بهش و پرتش کرد اون طرف!
مرد؟!
نه متاسفانه اما بدجوری پرت شد! یه مرتبه همه ریختن دور و برمون! بیچاره رانندهه خیلی ترسیده بود. منم زود بهش گفتم که حرکت کنه و بره! اونم از خدا خواسته پرید تو ماشین و رفت!همه گفتن خانم چرا همچین کردی؟ گفتم تقصیر ما بود و اون بیچاره گناهی نداشت!
مادرت چی شد؟
رکسانا- هیچی! یه خرده بعد از جاش بلند شد و بدون حرف اومد طرف من! آروم بهش گفتم متاسفم که هنوز زنده ای! یه نگاه بهم کرد و هیچی نگفت! منم سرمو انداختم پایین و رفتم! دنبالم دویید و دستم رو گرفت و گفت که کجا میری؟ گفتم هرجا اما مطمئن باش که دیگه منو نمی بینی! بعدش هم هلش دادم عقب و بهش گفتم تو برو دنبال هرزگی ات.
بعدشم گذاشتم و رفتم!
یه خرده ساکت شد و واستاد منو نگاه کرد و گفت:
می خواستم بکشمش!
اومدم یه چیزی بگم که موبایلم زنگ زد. تا جواب دادم دیدم مانی یه و خیلی ام عجله داره! فقط بهم گفت زودتر خودتو برسون خونه. منم تلفن رو قطع کردم و جریان رو برای رکسانا گفتم و دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و اول اونو رسوندم خونه و بهش گفتم بعدا خودم می آم دیدن عمه و بزورم یه چک پنجاه تومانی دیگه بهش دادم و ازش خداحافظی کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه.

رمان رکسانا قسمت 7 بخش اول

رمان رکسانا قسمت 7 بخش اول

فصل هفتم
فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
چیکار داری؟
کارت دارم!
خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
زهر مار!
مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
چی رو؟
همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
جدی هس!
همین اش بده دیگه!
بد برای چی؟!
رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
نمی تونم!
مانی- برای چی؟
دوستش دارم.
تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
بی تربیت!
مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
خیلی بی ادبی مانی.
دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
یعنی از همه پنهونش کنم؟!
مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
زدم زیر خنده که گفت:
مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
پس چیکار کنم آخه؟!
مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
گفتم که نمی شه.
حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
د نیگا کردم دیگه!
مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!
واقعا نامردی مانی!
مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!
پس کمکم می کنی!؟
آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!
پس رکسانا چی میشه؟
به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.
خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.
اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.
مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:
ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!
پس ترمه چی؟
واسش یکی خریدم.
از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:
او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟
مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!
ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!
مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
داره چرت و پرت میگه.
مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
اش.
ترمه- چرا؟
مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
ترمه- یعنی چی؟
مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
ترمه یه جیغ کشید و گفت:
مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
زهر مار!
ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
سگ خودتی!
بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
خیلی لوس واز خود متشکره.
برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
مانی برگشت طرفش که گفت:
بیا لوس نشو دیرم شده.
مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
مانی- توام که هیچ کار نکردی.
ترمه- نه چیکارت کردم؟
مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
مانی- آره به خدا.
ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
مانی- خب جوابم رو بده.
یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
مانی- مثل تو هاره.
خیلی بی ادبی مانی.
ترمه- واقعا که!
رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
ترمه- با خداس!
مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.
طوری شده؟
ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
فقط به خاطر همین.
نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
برای چی؟
ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
از همون چیزایی که میگه می فهمم!
ترمه-چطور مگه؟
آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
فکر می کنم.
ترمه- عجب دیوونه ایه.
داره می آد!
مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!
ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
ترمه- اصله؟
مانی- دست شما درد نکنه.
ترمه- خریدیش؟
مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
دوباره خندیدم.
مانی- خیلی ممنون.
باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
دوباره خندیدم که مانی گفت:
رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
مانی- چیزی نگفتم که؟
ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
مانی- نه!
ترمه- پس از کجا آوردیش؟
مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
ترمه- پس صاحبش کیه؟
مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
ترمه- دلم خنک شد.
مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!
مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
ترمه- پاشو مانی زشته!
زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.
ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.
مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.
پاشو خجالت بکش پسر!!
مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.
جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.
خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!
مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.
تومه اومد پشت سر من و گفت:
راست می گه هامون خان؟
بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:
وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!
من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:
ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.
مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:
نمی خوام، نمی خوام.
ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.
نمی خوام، نمی خوام.
بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.
نمی خوام، نمی خوام.
بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.
نمی خوام، نمی خوام.
وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.
نمی خوام، نمی خوام.
-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.
نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.
ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.
مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!
ترمه- نه! غلط می کنم.
مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!
ترمه- باشه، بیار.
مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.
من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:
تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.
ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:
باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.
مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.
مانی بلند شو، زشته بخدا.
رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:
ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.
به درک، مرده شورتو ببرن!
ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!
مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!
اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.
من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:
بیایین دیگه!
مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!
مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.
ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:
شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.
بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:
پات بهتره؟
مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟
ترمه- نمی دونم.
مانی- زود تمومش کن بریم.
ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.
مانی- نه، کارترو بکن.
یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:
عوضش شب شام مهمون منی!
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.
بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.
بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:
الو! بفرمائین.
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:
یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!
ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟
کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.
کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:
الو! بفرمائین!
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
نه!
نه!
می گم نه، نمی غهمی!
این حرفا چیه؟!
زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!
خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!
گم شو کثافت! خفه شو آشغال!
بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:
اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.
هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.
ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.
ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
پارازیت اش قطع شد؟
دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.
کارگردان اومد جلو ترمه گفت:
عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.
ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:
درد پات کم شد؟
مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!
ترمه- مرسی عزیزم.
مانی- چه باهام خوب شدی.
ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:
همه اش به خاطر اینه عزیزم.
مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.
ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.
-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟
ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.
-چرا؟!
ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.
-برای چی؟1
ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.
مانی- خب راست می گن؟
ترمه- چرا؟
مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!
ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!
مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!
ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!
-حالا چی کار می خوان بکنن؟
ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.
-اینکه دیگه به درد نمی خوره.
مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.
سانسور کلا چیز بدیه!
مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!
-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!
مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!
ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.
مانی نگاهش کرد و خندید:
همون خنده ات جواب منو داد.
مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.
ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.
مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.
ترمه- چرا؟!
مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.
ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!
مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.
ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟
من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!
ترمه همیجوری نگاش کرد!
مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.
ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!
مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.
ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟
مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!
ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!
مانی- چه فیلمی؟
ترمه- زندگی پس از مرگ!
مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.
ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟
مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.
ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.
مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.
ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.
مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.
ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.
ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.
سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.
ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.
الو! نوشین!
این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.
آره انگار درست می گفتی.
هنوز درست فهمیدم.
از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.
بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:
می دونم! می دونم! اما چطوری؟
آره اما برام خیلی سخته.
باشه، سعی می کنم.
نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.
باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.
نه، فعلا به کسیچیزی نگو.
باشه، خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:
عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.
بعدش به یه نفر گفت:
یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.
ترمه اومد پیش ما و گفت:
فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!
از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.
ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟
کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!
ترمه- اینکه خیلی مشکه!
کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.
مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!
کاگردان- آره! مشکل کون همینه.
مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.
کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:
عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.
اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:
بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.
ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.
بعد رفت که لباساشو عوض کنه.
-شماها چه برنامه ای دارین؟
مانی- نمی دونم! بذار بیاد!
-پس من می رم.
مانی- کجا؟
-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!
مانی- نمی آی باهم بریم؟
نه! شماها برین.
مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.
خودم می رم!
مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.
یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.
بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.
تا منو دید، خندید و گفت:
چه زود رسیدی؟
توام چه زود حاضر شدی؟
رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
پس چرا بهم نه میگی؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:
بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.
رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:
ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.
فقط رنگش فرق می کنه.
-خیلی گروف قیمته؟
سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
رکسانا- کجا می خوایم بریم؟
یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.
هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:
چرا ساکت شدی؟
ساکت نشدم!
خب پس بگو.
چی بگم؟
بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟
یه خرده نگاهم کرد و گفت:
چه فرقی می کنه؟
خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!
یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:
اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟
نگاهش کردم.
رکسانا- کنجکاوی؟
-در مورد تو؟!
رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.
-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.
-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.
مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.
دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.
یعنی باید آزمایش اش می کردند؟
نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.
به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.
من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.
-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.
یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!
هیچی نگفتم که گفت:
البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!
یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.
تو آگاهی داشتی؟
داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.
از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟
متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.
ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.
یه مکث کرد و بعد گفت:
سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس
یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:
اسمش چیه؟
اسم چی؟
دخترخالت.
کی؟؟
دخترخالت که گفتی؟
آهان! چیز! سمیرا.
سمیرا؟
آره. چطور مگه؟
هیچی همینجوری پرسیدم.
خب بعدش چی شد؟
من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.
دوباره ساکت شد که گفتم:
خب؟
افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.
یعنی چی؟
تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.
متوجه نمیشم.
مادرم!
برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:
یه دقیقه صبر کن هامون!
چی شده؟
من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.
یعنی چی؟!
رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!
چرا؟
اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟
خندیدم و گفتم:
حسودی می کنی؟
اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.
دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!
خندید و گفت:
می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.
از کجا می دونی؟
بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.
بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:
یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!
غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.
جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.
این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟
ساعت چند می اومدی خونه؟
سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.

رمان رکسانا قسمت 6

رمان رکسانا قسمت 6

فصل 6
اون شب ساعت نه رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم .تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه.چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده
مانی-گرفتی خوابیدی باز؟
-ببخشین ا،پس ادم باید شب چیکار کنه؟
مانی-حتما بگیره بخوابه
- خب برای خوابه دیگه
"به من یه نگاه کردو گفت"
-من تو این کار خدا موندم که ترو واسه چی خلق کرد.خب تراکتور بود دیگه.صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردم و شب خاموش!
دیگه ترو برای چی افرید؟
"پتو رو کشیدم رو سرمو از همون زیر گفت"
- به تو چه؟مگه تو فوضولی؟
مانی- فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم.وظیفه مم اینکه گهگاهی به ادمایی مثل تو که فراموش کردن ادم ن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ای م جز کار کردن و درس خوندن و نظاقت کردن و خوردن و خوابیدنم هس.اخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه . مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی.
- چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن.
" همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت"
- اون مرفا مر غای قدیم بودن.مرغای الانی تا هوا تاریک میشه دست یه خروسی رو میگیرن و میرن دیسکویی رستورانی جایی.بلند شو خجالت بکش.
بابا من خوابم میاد حرف حالیت نیست؟
مانی_بخدا ترو جادو جنبل کردن و یه قفل زدن بهت!
به مرتبه یادم افتاد واز جام بلند شدم و گفتم:آهان یادم رفته بود!عصری دیدمت اومدی از بغل من رد شدی رفتی !اونا کی بدون تو مایشینت؟
یه نگاه بهم کرد و پتو رو انداخت روم و همونجور که از لبه تخت بلند میشد گفت:بگیر بخواب بابا!
غلامی رفت که اب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد
من اومدم به تو طرز زندگی کردن رو یاد بدم و از این حالت سکون و خمودی نجاتت بدم داری منم به حالت سکون در می آری؟بابا آبم اگه همینجوری یه جا ولش کنی میگنده!
پتو رو زدم کنار و گفتم:از من میشنوی توام برو بگیر بخواب کم خوابی داری!
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد نشست لبه تختم گفت:ببین یه چیزی ازت میپرسم اگه درست جوابم رو دادی که قانع شدم منم پشت پا به تموم زندگی میزنم و همین الان میرم میگیرم کپه مرگم رو میذارم!اما اگه نتونستی باید قول بدی که دوباره با دنیا آشتی کنی باشه؟
خب بپرس.
مانی_باید اول قول بدی و قسم بخوری.
خب قول میدم.
مانی_باید قسمم بخوری.
قول دادم دیگه.
مانی_باید قسمم بخوری تا بگم.
به چی قسم بخورم؟
مانی_به تمام فرمولها و معادلات ریاضی و فیزیک و شیمی و مثلثات و نمیدونم حساب و هندسه و خلاصه هر چی کتاب درسی تو دنیاس!چون میدونم فقط بخاطر اینا داری زندگی میکنی.
گمشو!
مانی_خب همون قولت رو قبول دارم حالا بگو ببینم تو زندگی رو چه جوری میبینی؟
هر جوری که ببینم مثل نو سطحی نمیبینم.
مانی_باشه!یعنی به حالت عمقی و معنوی میبینی دیگه؟
تقریبا یه همچین چیزی.
مانی_یعنی یه نگاه عرفانی بزندگی داری؟
یه همچین چیزی.
مانی_خب حالا بگو ببینم حافظ رو به استادی در عرفان قبول داری یا نه؟
خب معلومه که آره!
مانی_بیا دستتو بگیرم ببرم پیش 4 نفر استاد حافظ شناس تا بهت بگن حافظ خودش چی جوری زندگی میکرده بدبخت بیچاره!بلند شو قیافه خودتو تو آینه ببین!فقط یه ریش کم داری و یه تشکچه و یه قلیون و یه سماور که عین این پیرمردای 80 ساله یه تخته پوست بندازی زیرت و بنشینی گوشه یه اتاق و قلیون و سماورم بذاری یه طرفت و سی چهل تا کتاب حافظ و مولوی و خیام و شمس تبریزی و ابوریحان بیرونی و عارف قزوینی و سعدی شیرازی و فردوسی طوسی و عطار نیشابوری و محمد بن حسین بیهقی و نظامی گنجوی و محمد جوینی و ناصر خسرو قبادیانی و عروضی سمرقندی و ده دوازده تا از این عرفای دیگه رو هم بچینی یه طرفت و خودتم اون وسط بشینی و یه خرده از این بخونی و یه چایی بخوری!یه خرده از اون بخونی و یه دم به قلیون بدی!یه خرده از اون یکی بخونی و بعدشم هی اون وسط سرتو تکون تکون بدی و کیف کنی!
داشتم بهش میخندیدم که گفت:اسم عارفی رو که از قلم ننداختم؟
جرا معاصر ها رو نگفتی!
مانی_بدبخت اینارو که گفتم همه هم عصر توان!تو ایده هات و طرز فکرت مال همون وقتاییه که تازه مولوی میخواست بره مدرسه!
زدم زیر خنده که خودشم خنده ش گرفت و گفت:آخه قربونت برم اگه بخودت رحم نمیکنی به این بیچاره ها رحم کن ! آخه اینام خونه زندگی دارن!یه ساعت ولشون کن برن به زن و بچه شون برسن!خون که نکردن کتاب نوشتن.والا آدم معلمم که میگیره بین دو تا درس میذاره یه نفسی تازه کنه تو که حق التدریس یه ساعتشونم که بهشون نمیدی یه پول دادی و یه کتاب خریدی و 24 ساعته استخدامشون کردی و ازشون کار میکشی!
خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا بلند شم چیکار کنم؟
مانی_هیچی!بلند شو یه آب به صورتت بزن و یه چیزی ام بخور و دوباره برو بگیر بخواب!بابا به خدا اگه تو همینجوری پیش بری تا سال دیگه همینموقع نابود میشی.
آدم باید از لذتهای مادی بگذره تا به معنویت برسه.
مانی_آدمی که از زندگی و لذتهاش بگذره فقط به خریت میرسه!تازه اون دنیام میبرن و میبندنش تو طویله و صبح به صبح مواخذش میکنن که چرا از مواهب الهی استفاده نکرده.
خیلی خب بابا سرم رفت!حالا که نخوابیدم و بلند شدم!بگو چیکار کنم!
مانی_برو مثل بچه آدم یه زنگ بهش بزن.
به کی؟به رکسانا؟نشنیدی چی بهم گفت؟بجون تو میخواستم باهاش صحبت کنم اما اصلا ولش کن!اون وقت قبلش بمن میگه نمیشه بهت نزدیک شد و غیر قابل نفوذی.
مانی_خب این یکی رو راست گفته خودمم تاحالا صد بار بهت گفتم!آخه باباجون توام آدمی!یه خرده شل بذار یه چیزیام تو تو نفوذ کنه!یعنی بذار محبت تو دلت نفوذ کنه!
زهرمار بی ادب.
مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن.
کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن.
یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ!
چطور یادت مونده؟
مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی!
نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه!
اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟
خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک.
مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست.
پس بهم نگو تا وقتش.
مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری.
خب چی هس حالا؟
مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب.
عزیز:صندلی چرخدار.
عمو:یه رادیو کوچیک دو موج.
بابام:یه عینک ته استکانی.
منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟
داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟
بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟
خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟
یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما!
دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده.
همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن.
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار.
تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو.
آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو.
رکسانا_سلام هامون خان.
باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟
رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟
چرا! یعنی نه!یعنی داشتم.
شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون.
دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟
مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن!
زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی.
آره اما چی بگم؟
زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن.
گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم.
زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم.
زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم.
رکسانا_چرا که نه.
خیلی ممنون.
رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟
موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود.
مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟
مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری.
مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم.
رکسانا_چرا؟
نمیدونم.
رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام.
نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام.
رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام.
اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام.
رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم.
اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم.
مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟
رکسانا_مانی خان هستن؟
مثل همیشه چرت و پرت میگه.
رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟
مثل بقیه چیزایی که همیشه میگه.
خندید و گفت:اگه دلتون بخواد یه وقت دیگه با هم صحبت میکنیم که شما راحتر تر باشید.
نه نه همین الان خوبه راحتم!فقط یه لحظه گوشی خدمتتون.
به مانی اشاره کردم که بره از اتاق بیرون از جاش بلند شد و گفت:باشه من میرم تا شما راحت بتونین از همدیگه طلب بخشش کنین.منم تو اون یکی اتاق براتون طلب آمرزش میکنم.
اینو گفت و رفت بیرون و در رو بست.وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنها هستم و مانی اذیت نمیکنه به رکسانا گفتم:مانی رفت.
رکسانا_خب.
یعنی میگم الان دیگه تنهام.
تا اینو گفتم و یه مرتبه در اتاق باز شد و مانی پرید تو اتاق.
الهی قربون اون تنهایی و بی کسیت برم اینجوری حرف نزن دلم میترکه!
پاکت سیگارم رو پرت کردم طرفش که فرار کرد و رفت!حالا دوباره میخوام با رکسانا حرف بزنم اما خنده ام گرفته.
رکسانا_چی شد؟
هیچی دوباره برگشت تو اتاق و شوخی کرد.
رکسانا_حالا رفته؟
نمیدونم والا.
رکسانا_خب داشتین میگفتین.
من میگفتم؟
رکسانا_اره شما داشتین صحبت میکردین.
راستش یادم رفت چی میگفتم.
رکسانا_در مورد اینکه الان دیگه تنها هستین.
بله؟
رکسانا_انگار فکرتون جای دیگه است.
راستش دارم اینور و اونورو نگاه میکنم که نکنه مانی پشت در یا تو تراس وایساده باشه.
رکسانا_این مانی خان خیلی شیطونن.
آتیشه!بلاس!شیطون چیه؟باور کنین تو این محل آبرو برای ما نذاشته!
رکسانا_مگه چیکار میکنن؟
اگه بگم چه کارایی میکنه که دیگه اسم منم نمیارین!حالا بگذریم انگار واقعا رفته!
رکسانا_خب؟!
راستش دلم میخواد بیشتر شمارو بشناسم.
رکسانا_بیشتر روحیاتم رو بشناسین یا بیشتر گذشته ام رو بدونین؟
هر دو!
و یه خرده ساکت شدم و گفتم:اگه ناراحت میشین...
رکسانا_نه اما نمیدونم باید بگم یا نه؟
پس بهتره در موردش صحبت نکنیم.
رکسانا_من تاحالا به هیچکس نگفتم.
چی رو؟
گذشته ام رو.
حتی عمه؟
فقط عمه خانم میدونن.
بیاین حرف رو عوض کنیم.
رکسانا_نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم یا نه؟
یه خرده ناراحت شدم اما دیدم حق با اونه برای همین گفتم:من خودم همیشه سعی کردم یه زندگیه معمولی داشته باشم البته اگه مانی بذاره من همیشه سرم به کار خودمه اما این مانی نمیذاره.
تا قبل از اینکه شمارو ببینم و بفهمم که عمه ای دارم صبح به صبح بلند میشدم که برم کارخونه البته اگه بازم مانی برنامه ای جور نمیکرد...
رکسانا-وقتی مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن سرپرستی منو به مادرم که ایرانی بود واگذار کردن!مدتی تو فرانسه زندگی کردیم حدود یازده و دوازده بود .یه شب به مادرم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده اونم برای مشخص کردن ارثیه اش برگشت ایران.ثروت زیادی بهش رسیده بود!یه خونه بزرگ و چندتا ملک و پول نقد و این چیزا اون موقع مادرم سی و خرده ای سالش بود.
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:هامون برای چی میخوای اینارو بدونی؟
یه مرتبه موندم چی بگم یه لحظه فکر کردم و اومدم یه جوری بهش بگم که ازش خوشم اومده یا بگم که فکر میکنم دوستش دارم که زود گفت:اون مرتبه که شما برای اولین بار منو دیدین برای من مرتبه اول نبود.
متوجه نمیشم.
رکسانا-قبلش چندبار با عمه خانم اومده بودیم دم خونه تون و کارخونه تون.
برای چی؟
رکسانا-عمه خانم میخواست شماهارو ببینه هم شماها هم برادراشو.
نمیفهمم!
رکسانا-وقتی چند بار شما رو دید احساس کرد که میتونه ازتون کمک بخواد.
خب؟
رکسانا-از همون دفعه اول که شما رو دیدم دلم میخواست بهتون نزدیک بشم!بهترین بهانه رو هم داشتم!وقتی ام که دیدمتون وانمود کردم که نمیشناسمتون.
دوباره ساکت شد منم چیزی نگفتم که به مرتبه گفت:هامون برو دنبال زندگی ات.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد اصلا مونده بودم چرا همچین کرد!ردیال تلفن رو زدم و دوباره شماره ش رو گرفتم 3 تا بوق رد تا تلفن رو برداشت.صداش گریه ای بود.
الو رکسانا خانم.
رکسانا-گوش میدم.
این حرفها معنیش چیه؟
رکسانا- یه نقشه!
نقشه چی؟
رکسانا-که سعی کنم شما عاشقم بشین.
نقشه کی بود؟
رکسانا- دلم.
از کجا میدونین که عاشقتون شدم؟
یه خنده تلخی کرد و گفت:اگر یه دختر اینو نفهمه که دیگه هیچی!
خب حالا برفرض که اینطور باشه!ناراحتی تون برای چیه؟نقشه تون که عملی شده.
رکسانا-حالا وجدانم عذابم میده.
آخه چرا؟
رکسانا-حرف منو گوش کنین برین دنبال زندگیتون من بدرد شما نمیخورم.
از کجا میدونین؟
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:خواهش میکنم دیگه تلفن نکنین از این به بعدم وقتی شما اومدین اینجا من سعی میکنم که خونه نباشم خاداحافظ هامون.
صبر کنین من هنوز حرفام تموم نشده این عادلانه نیس که شما حرفاتونو بزنین بعد برین.
رکسانا-این به نفع خودتونه.
شما از کجا میدونین نفع و ضرر من چیه؟
رکسانا- من باید دیگه تلفن رو قطع کنم!خواهش میکنم همه چیز رو فراموش کنین خواهش میکنم.
من یه سوال دارم و تا جوابش رو بهم ندین دست بردار نیستم.
رکسانا- چه سوالی؟
برای چی دلتون این نقشه رو کشید؟
ساکت شد.
تا جواب ندین ول نمیکنم.
یه خرده دیگه ساکت بود بعدش گفت:چون عاشقتون شدم.
یه مرتبه احساس خیلی خوبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد!انگار یه مرتبه همه جا و همه چی برام قشنگ شد!تو دبم یه جوری شد!دستام خواب رفت و بی اختیار یه خنده نشست رو لبهام!یه حالت عجیبی داشتم نمیتونم بگم چی بود اما هر چی بود انگار تمام تنم رو پر کرده بود!اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزی با یه جمله اینطوری بشم.
رکسانا-جوابتون رو گرفتید؟
هیچی نگفتم.
رکسانا-حالا دیگه برین این براتون بهتره از من قبول کنین.
دارم میام اونجا.
رکسانا-کجا؟
خونه شما.
رکسانا-الان؟
فعلا خداحافظ.
رکسانا-صبر کنین !هامون خان!خواهش میکنم!ترو خدا اینکارو نکنین!
تا 20 دقیقه دیگه شایدم کمتر اونجام!اگه از طبقه بالا تو خیابون رو نگاه کنین متوجه میشین!باید مستقیما باهاتو صحبت کنم.
رکسانا-ترو خدا نیاین گوش کنین هامون خان!اصلا بهتون دروغ گفتم!من ازتون نفرت دارم!اصلا من از شما و اون اخلاتون بدم میاد!هامون خان ترو خدا!هامون...
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم لباسامو عوض کردن و تو این فکر بودم که ماشینم تو پارکینگه و نمیتونم درش بیارم چون پدرم اینا میفهمیدن!دوییدم و از اتاق رفتم بیرون و از پشت بوم رفتم رو پشت بوم مانی اینا و رفتم پایین و آروم که صدا بلند نشه رفتم طبقه دوم اتاق مانی!یواش در زدم اما جواب نداد!خدا خدا میکردم که جایی نرفته باشه در رو وا کردم و رفتم تو که دیدم گرفته خوابیده!اومدم بیدارش کنم که دیدم یه کاغذ با سنجاق وصل کرده به پتوش روش نوشته:هر کس از خواب ناز و گران مرا بیدار کند خر است
یه تکونش دادم که سرشو از زیر پتو در آورد:مگه سواد نداری؟میخوای خر باشی؟
پاشو مانی وقت شوخی نیس.
بلند شد و گفت:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
ماشینا تو پارکینگن الانم باید برم خونه عمه اینا نمیخوام مامان اینام بفهمن.
مانی-اونجا برای چی؟
میخوام رکسانا رو همین الان ببینم.
یه نگاه بمن کرد و گفت:جدی میگی؟
آره بابا آره.
مانی-یعنی تا صبح نمیتونی خودتو نگه داری؟
باید همین الان ببینمش.
مانی-میگما از یک تا صد بشمری یه خرده هیجانت کم میشه و بعدش یه لیوان اب خنک و ...
یه نگاه بهش کردم و راه افتادم که زود بلند شد و گفت:اومدم بابا اومدم.
ماشینو چیکار کنم؟
مانی-من همیشه برای این مواقع اورژانسی ماشینم رو بیرون میزارم فقط انقدر بمن وقت بده و هولم نکن که تنبونم رو عوض کنم بقیه ش همه چی حاضره.
زود لباساشو عوض کرد و گفت:مانی حاضر!آماده برای اجرای هر گونه عملیات شوم و پلیده شبانگاهی!بزن بریم که تازه زندگی رو درک کردی!
راه افتادیم طرف پشت بوم و همینجور که میرفتیم گفت:زندگی یعنی همین!تصمیم!اجرا!بجون خودت اگه همین الان یه زنگ به حافظ و مولوی و صائب و خلاصه هرکدومشون بزنی خونه نیستن !یعنی حقم دارن!24 ساعته که نمیشه شعر گفت و عارف بود!
رسیدیم روی پشت بوم و رفتیم طرف خونه همسایه مون که یه جارو بهم نشون داد و گفت:بیا اینجا جای پا داره پاتو بذار و برو بالا.
بریم رو پشت بوم همسایه؟
مانی- آره دیگه.
بعدش چیکار کنیم؟
مانی-اونوره پشت بومشون یه درخته چناره از اون میریم پایین.
اگه یکی ببینه چی آبرومون میره.
مانی-دیگه اینه یا ابرو یا رکسانا.
من نمیام.
مانی-پس برو بشین سر کتابات تو اینکاره بشو نیستی برادر.
ا...دیر شد مانی!
مانی-خب من چیکار کنم؟خبرت برو بالا دیگه از اونورم از درخت آروم میریم پایین.
چیزه دیگه ای نیس ازش بریم پایین؟
مانی-والا مهندسه این ساختمون دیگه فکر این وقتا رو نکرده که یه آسانسور پانوراما واسه این ساختمون بذاره!حالا اگه تا صبح صبر کنی من اونوقت یه زنگی بهش بزنم و ..
اه...لوس نشو مانی یه فکر دیگه بکن.
مانی-خدا منو از دست تو مرگ بده ببینم اونجا چقدری کارداری؟
ده دقیقه یه ربع!
مانی-بگیر دوساعت.
نه بابا همون ده دقیقه کافیه برام.
مانی-الان داری میگی چشمت به یار که افتاد هی زمان رو تمدید میکنی
یالا دیگه!
مانی-بیا بریم پایین.
دست منو گرفت و رفتیم پایین تو راه پله ها گفت:میریم پایین اگه به کسی برخوردیم که حتما بر میخوریم میگم تو دل درد گرفتی و داریم میریم بیمارستان حالا دلت رو بگیر یعنی درد میکنه.
زود یه دستم رو گذاشتم رو دلم و اومدم برم پایین که دستمو کشید و گفت:این چه مدل دل درده؟دستت رو عین ناپلئون بناپارت گذاشتی رو سینه ات ؟میگم دلت رو دو دستی بگیر آدم که مسموم میشه و دل درد میگیره عین مار بخودش میپیچه.
آخه چه جوری؟
تا اینو گفتم با مشت محکم زد تو دلم که درد تو تمام تنم پیچید.
مانی-اینجوری.
دو دستی دلم رو گرفتم که بازوم رو گرفت کشید.
واقعا دیوونه ای مانی جدی حالا دل درد گرفتم.
مانی-...بیا!عوضش طبیعی طبیعی شد.
تا رسیدیم پایین که دیدم عموم تو سالن نشسته و داره تلویزیون تماشا میکنه چشمش که بما افتاد از جاش پرید و اومد جلو و گفت:چی شده؟چته عموجون؟
مانی-چیزی نیس هول نکنین یه مسمومیت ساده اس.
عموم-نبات اب داغ میدادی بهش.
مانی- دادم از یک تا صدم شمردم.
عموم-چی؟
مانی-یعنی صبر کردم تا نبات آب داغ اثر کنه اما نکرد ما رفتیم باباجون.
عموم-نکنه آپاندیسش باشه؟
مانی-خب باید دکتر ببینه دیگه.
عموم-صبر کن منم بیام.
مانی-نه نه شما اینجا باشین که اگه عزیز یا عمو فهمیدن نگران نشن.
عموم-حالا کجا میبریش.
مانی-رکسانا کلینیک!بخش مسمومیت.
عموم-کجا هس؟
مانی نزدیکه.
عموم-لقمان دو له ام هستا.
تا عموم اینو گفت مانی برگشت طرف من و گفت:لقمان رو میخوای یا رکسانا رو؟
خنده ام گرفته بود اما انقدر دلم درد میکرد که نمیتونستم بخندم.
مانی-لقمان الدوله خیلی دوره این یکی نزدکیتره خداحافظ بابا.
عموم-رسیدین زنگ بزنین.
مانی-چشم چشم
عموم-یادت نره پسر.
مانی-چشم بابا.
بازوم رو کشید و رفتیم توی حیاط و رفتیم تو کوچه و سوار ماشین مانی شدیم و روشنش کرد و مثل برق راه افتاد.
مانی واقعا که دیوونه ای.
مانی- دستمزدمه؟
بخدا واقعا دلم درد گرفته.
مانی-دل که نه در راه عزیزان بود
خیک گرانیست کشدین به پشت
زهرمار حالا تندتر برو.
مانی-میخوای داغ داغ ببینیش ؟یعنی تا یخ نکرده ملاقاتش کنی که از دهن نیفته؟
لوس نشو.
مانی-آخه بگو چی شده؟تو که انقدر حرارتی نبودی ترو امسال یه وشگون میگرفتم سال دیگه میگفتی آخ چی شده که امشب انقدر قبراق شدی؟
جریان رو براش تعریف کردم هم چیزایی رو که عمه برام گفته بود و هم حرفای رکسانا رو گفت:عجیبه ها!
آره خیلی شک برانگیزه.
مانی-یعنی در واقع تو الان داری میری اونجا که شکیاتت رو درست کنی دیگه؟
گمشو.
مانی-پس عاشق طرف شدی هان؟
نه بابا ازش خوشم اومده.
مانی-بر پدر ومادر آدم دروغگو.
ا...تندتر برو منتظره!
مانی-بابا این ماشینه هواپیما که نیس تازه دارم 140 میرم.
گاز نمیدی که!سیصد و خورده ای ملیون دادی اینو گرفتی؟خب ژیان میگرفتی تندتر میرفت.
مانی-ببند اون کمربند شل و بی صاحاب مونده تو که رفتم.
یه مرتبه پاشو همچین گذاشت رو گاز که سرعت ماشین مثل جت شد.
همچین رفت که خودم ترسیدم و گفتم:انقدرم تند نگفتم الان تصادف میکنیم.
مانی-هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است!یا قالیچه حضرت سلیمان مدد!
سه چهار دقیقه بعد سر گیشا بودیم و رفیتم بالا و دو دقیقه بعد جلو خانه عمه اینا زد رو ترمز و گفت:مسافرین محترم هم اکنون در فرودگاه گیشا بزمین نشستیم دمای هوا شصت هفتاد درجه بلکم بیشتر امیدوارم بازم با پرواز ما تشریف بیارید بریم اینور و اونور.
اومدم پیاده شم که دستم رو گرفت و گفت:ببین هامون!اگه الان بری دیگه همه چی تمومه ها !دیگه نمیتونی برگردی!فکراتو کردی؟این رکسانا مسلمون نیس ا کار پر زحمتی رو داری شروع میکنی اگه بخودت مطمئن نیستی همین الان برگرد که بعدش دیگه نمیشه.
مطمئنم.
مانی-تو هنوز با خودت و من تعارف داری و جرات اینکه بگی دوستش داری رو نداری!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:دوستش دارم مانی!
یه خنده ای کرد و گفت:میدونی ترمه در مورد رکسانا بهم چی گفت؟
چی گفت؟
مانی-میگفت این تهیه کندهه اول به رکسانا پیشنهاد بازی داده بعد به ترمه!یعنی رکسانا قبول نکرده!میگفت رکسانا درست شبیه شارون استونه!راست میگه دقت کردی؟
نگاهش کردم و خندیدم که گفت:حالا برو.
دستت درد نکنه تو برگرد خونه من خودم میام.
مانی-من هیچوقت سگم رو تو خیابون تنها ول نمیکنم برم برو دیر میشه.
صورتش رو ماچ کردم و پیاده شدم از همونجا تو تراسشونو نگاه کردم.رکسانا تکیه داده بود به نرده ها و داشت منو نگاه میکرد.یه سیگار در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوی درشون وایسادم.یه دقیقه بعد در وا شد و اومد بیرون.یه تی شرت و یه شلوار پوشیده بود بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم مانی و ترمه راست میگفتن!درست شبیه شارون استون بود!یه مرتبه همون احساس خوب بهم دست داد!اصلا یادم رفت که کجا هستم و دور و ورم چه خبره!دلم میخواست همونجوری وایسم و نگاش کنم!نه میخواستم که خودم حرفی بزنم نه اون انقدر برام اون لحظات قشنگ بود که نمیخواستم تموم بشه.
رکسانا-چرا اومدی؟
اومدم که یه جواب دیگه ازتون بگیرم.
رکسانا-و بعدش یه جواب دیگه!
شاید!روپوشتون رو بپوشین یه خورده با هم قدم بزنیم اگه خواستین به عمه ام بگین که با من هستین.
یه لحظه نگاهم کرد اما تو صورتش اثری از خوشحالی نبود !مثل اینکه اختیاری از خودش نداشته باشه در رو ول کرد و اروم رفت تو خونه و 5 دقیقه بعد برگشت.همون روپوش اونروزی رو پوشیده بود با یه روسری شال مانند.
آروم در خونه رو بست و برگشت طرف من.منتظر بود که من بگم از کدوم طرف بریم.
راه افتادیم طرف ته کوچه همه جا خلوت بود و هیچکس از کوچه شون رد نمیشد چند قدم راه رفتیم بهش گفتم:حالا برام بگین.
یه نگاه بهم کرد و گفت:من بدرد شما نمیخورم.
اینو نگفتم بگین.
رکسانا-چیز دیگه ای برای گفتن نیس.
چرا هس.
رکسانا-پس من بلد نیستم.
چرا اول میخواستین که...
برگشت دوباره نگاهم کرد یه لحظه مکث کردم و گفتم:چرا میخواستین عاشقتون بشم؟
فقط نگاهم کرد و جواب نداد دوباره پرسیدم:چرا شما بدرد من نمیخورین؟
راه افتاد و دو سه قدم رفت جلو از پشت داشتم نگاهش میکردم.یه مرتبه دیدم یه حرکتی با دست روی سینه اش کرد و بعد برگشت و گفت:میخواستم دلتونو بسوزونم میخواستم به یه بچه پولدار نشون بدم که همه چیز رو نمیشه با پول خرید میخواستم دلم خنک بشه همین!
همین؟
رکسانا-اوهوم حالا خیالت راحت شد؟
آره راستش موفق شدین چون خیلی دلمو سوزوندین حالا دلتون خنک شد؟
رکسانا-آره.
خب حالا بهم بگین چرا بدرد من نمیخورین ؟سوال دومم این بود!
یه نگاه بمن کرد و گفت:چرا حرف حالیت نمیشه ؟اصلا من از تو خوشم نمیاد!نه از خودت نه از اون اخلاق گندت !انقدر اخلاقت گنده که اولا نمیشد باهات حرف زد!مانی در موردت راست میگفت واقعا باید همون هارون صدات کرد!مثل عصا قورت داده هایی حرف زدنم بلد نیستی!
بعد شروع کرد ادامو در آوردن.
موفق شدین دلمو بسوزونین!دلتون خنک شد!هنوز فکر میکنی داری با عمت صحبت میکنی!ترو چه به این کارا!تو از اون بچه لوسهای ننر هستی که باید پدر و مادرت یه دختر رو برات در نظر بگیرن و خواستگاری و بقیه کاراشو بکنن و تازه بعدش اسم طرف رو بهت بگن!برو دنبال کارت.
اینارو گفت و همونجور زل زد بمن!خیلی بهم برخورد.اگه اینارو آروم میگفت زیاد ناراحت نمیشدم اما تقریبا داشت داد میزد!خیلی جلوی خودمو گرفتم که یه سیلی بهش نزنم !فقط یه نگاه بهش کردم و برگشتم و دو سه قدم رفتم!حالا روم نمیشد برگردم پیش مانی!برگردم بهش چی بگم؟اینهمه راه رو با اون وضع آوردمش حالا بهش بگم رکسانا این حرفهارو بهم زده.
سرجان خشکم زده بود پاهام پیش نمیرفت یه خورده همونجوری وایسادم و یه سیگار دیگه روشن کردم و برگشتم طرفش و تا اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:واقعا چه رویی داری.
داشتم از ناراحتی خفه میشدم!کاشکی مرد بودم تا جوابشو میدادم!فقط در حالیکه بغض گلومو گرفته بود آروم اما با خشم و ناراحتی بهش گفتم:برگردین برسونمتون خونه.
اینو که گفتم پشتش رو بهم کرد و گفت:عجب دردسری دارما!
اینو گفت و دوباره با دستش یه حرکتی مثل دفعه قبل روی سینه اش انجام داد دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم:چرا داد میزنین؟
رکسانا-برای اینکه دست از سرم برداری و بری دنبال کارت بابا من نامزد دارم میفهمی؟
اومدم بگم به جهنم که نامزد داری اما جلو خودم رو گرفتم و گفتم:خیلی خب میرم تموم شد.
برگشتم اینطرف که دیدم مانی از پشت یه درخت اومد جلوم.یه آن جا خوردم!نزدیک بود تلافی حرفای رکسانا رو سر اون طفلک د ربیارم اما جلو خودمو گرفتم و با عصبانیت بهش گفتم:بریم مانی.
مانی-کجا؟
خونه دیگه؟
مانی-داد نزن آروم باش چقدر تو ساده ای پسر.
نگاهش کردم یه اشاره بهم کرد و پشت سرم رو بهم نشون داد!برگشتم طرف رکسانا دیدم تکیه اش رو داده به درخت و داره منو نگاه میکنه و آروم آروم اشک از چشماش میاد پایین.دوباره برگشتم طرفم مانی اصلا نمیفهمیدم جریان چیه که مانی خندید و گفت:اینا وقتی میخوان مثلا یه دروغ مصلحت آمیز بگن قلبش رو سینشون صلیب میکشن و از خداوند میخوان که ببشدشون.
دوباره برگشتم طرف رکسانا که یه مرتبه همونجور که تکیه اش رو درخت بود نشست زمین و سرش گذاشت رو زانوهاش.
مانی-خره داشت برات چاخان میکرد و هی تند تند صبیب میکشید!عب کلکیه این دختر!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت طرف ماشین برگشتم طرف رکسانا و رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم:داشتی بهم دروغ میگفتی؟
هیچی نگفت:من شنیده بودم که مسیحی ها دروغ نمیگن.
همونجور که سرش رو زانوش بود با صدای گریه ای و گرفته ای هق هق کنون گفت:اگر دروغ گفتم بخاطر خودت بود و گرنه اینکارو نمیکردم.
آروم بهش گفتم:تو که نمیدونی چی برای من خوبه چی بد.
دوباره همونجور گفت:من برای تو خوب نیستم.
یه دفعه دستم بی اختیار رفت طرف موهاش !روسریش افتاده بود روی شونه اش !آروم نازش کردم!یه مرتبه سرشو بلند کرد و دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت:ترو خدا منو ببخش خیلی تمرین کردم تا وقتی تو رسیدی اینجا اینارو بهت بگم.
خیلی طبیعی ام بهم گفتی.
رکسانا-نه!بخدانه!همه اش دروغ بود!ولی تو خیلی چیزارو نمیدونی!
آروم سرمو بردم دم گوشش و بهش گفتم:با من ازدواج میکنی؟
یه لحظه مکث کرد و بعد مات شد بمن.
آره؟
رکسانا-میفهمی چی داری میگی؟
سرمو تکون دادم که گفت:تو اصا از من هیچی نمیدونی!اگه بدونی...
منم که گفتم میخوام بدونم.
دوباره یه خرده نگاهم کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت:باشه!بهت میگم!وقتی فهمیدی خودت میزاری و میری.
روسریش رو از رو شونه هاش انداختم رو سرش.یه نگاه بهم کرد و خندید.دوتایی شروع کردیم به قدم زدن یه سیگار دیگه روشن کردم.
رکسانا-یکی ام بمن بده.
پاکت رو گرفتم جلوش که یه دونه برداشت و براش روشن کردم.یه خرده دیگه که با هم راه رفتیم که گفت:وقتی اومدیم ایران من حدود یازده دوازده سالم بود.اومدیم تو خونه مادربزرگ که بالای شهر بود.مادر تمام زمینهایی که بهش ارث رسیده بود فروخت.البته اونموقع من خیلی کوچک بودم اما فهمیدم که پول زیادی دستش اومده.
ببخشین چرا مادر و پدرت زا همدیگه جدا شدن؟
رکسانا-اینو بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم!یعنی وقتی خاطراتمو مرور میکردم به چیزایی برمیخوردم که در زمان خودش زیاد برام مفهموم نبود اما وقتی بزرگتر شدم معنی همشونو فهمیدم.
همونجور که راه میرفتیم چشمم افتاد به پشت روپوشش که خاکی شده بود.بازوش رو گرفتم و نگه ش داشتم و پشتش رو تکوندم که بهم خندید و گفت:ترو خدا کاری نکن که بیشتر عاشقت بشم.من همینجوریشم دارم زجر میکشم و خودمو بخاطر اینکار سرزنش میکنم.
دلیلی برای اینکارت وجود نداره چرا اینکارو میکنی؟
رکسانا-نمیدونم اما بعدا معلوم میشه.
سیگارش رو انداخت رو زمین و گفت:من هیچوقتب بیرون از خونه سیگار نمیکشم !الان واقعا احساس کردم که بهش احتیاج دارم.
بهش خندیدم که سرش رو برگردوند و راه افتاد و گفت:پدرم فرانسوی بود و تو یه شرکت فرانسوی که تو ایران فعالیت داشت کار میکرد!یعنی رییس یه بخش از اون شرکت بود که یه شعبه تو تهران داشت!حالا نمیدونم به چه صورت اما یه جوری با مادرم آشنا میشه و بعد از چند بار دیدن و صحبت کردن با همدیگه عاشقش میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده.
بعد برگشت طرف من و گفت:مادرم خیلی زن قشنگی بود.
یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم:معلومه.
خندید و دوباره راه افتاد و گفت:اینطوری بهت بگم پدرمو ساده گیر آوردن شرایط سختی براش در نظر گرفتن اینارو پدرم بهم گفت!ازش طلا و جواهر خواسته بودن اونم خیلی زیاد و چیزای دیگه البته چون عاشق مادرم بوده همه رو قبول میکنه و ازدواج سر میگیره تقریبا یه سال بعد مادرم برخلاف میل پدرم حامله میشه حالا چه وقتیه؟دو سه سال بعد از انقلاب!
وقتی اینجا انقلاب میشه یه مدت بعدش اون شرکت بزرگ فرانسوی شعبه اش رو تو تهران تعطیل میکنه و پدرم مجبور میشه برگرده فرانسه مادرمم از خدا خواسته باهاش میره.
پدرتون از اینجا خوشش نمی اومده؟
رکسانا-چرا همیشه میگفت که عاشق ایرانه!ولی خب دیگه باید برمیگشته چون اینجا کاری نداشته!خلاصه دو تایی برمیگردن فرانسه و چند وقت بعد من اونجا متولد میشم تا چند سالم زندگی شون خیلی خوب بوده اما بعدش یه مرتبه همه چی عوض میشه.
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:مادرم عاشق پدرم نبود!دوستش نداشت!فقط بخاطر شاید چشم و همچشمی یا پز دادن جلو فامیلش با پدرم ازدواج کرده بود!خب شوهر فرانسوی داشتن تو اون موق خیلی حرف بوده!اونم یه شوهر پولدار!اگر چه چهارده پونزده سال از خودش بزرگتر بوده باشه!آخه پدرم همینقدر از مادرم بزرگتر بود!
از کجا میدونی دوستش نداشته؟
رکسانا-از رفتارش!پدرم خیلی آروم بود!همیشه آروم صحبت میکرد!حتی زمانیکه مادرم ازش بیخودی بهانه میگرفت و دعواشون میشد پدرم حرف بد نمیزد و همیشه م بخاطر من اون کوتاه می اومد و همین مسئله مادرم رو جری تر میکرد خب قوانین اونجام با اینجا فرق میکنه و از زن حمایت میکنه!اویال علت این کارای مادرم رو نمیفهمیدم اما بعدش کمی متوجه شدم!البته نه بطور کامل اما یه چیزایی فهمیدم و شاید همین فهمیدن من بود که باعث شد از همدیگه جدا بشن!
بخاطر تو جدا شدن؟
رکسانا-نه!بخاطر یه چیز دیگه!مادرم یه اخلاق مخصوصی داشت!اهل خونه نشستن و سختی کشیدن و سوختن و ساختن و خونه داری و بچه بزرگ کردن و این چیزا نبود!اون منم دوست نداشت و اگر حامله شده بود شاید بخاطر این بود که موقعیت خودش رو از نظر ویزا و اقامت محکم کنه!اینارو وقتی بزرگتر شدن فهمیدم.
از دو سه سالگی منو گذاشت مهد کودک پدرم مخالف بود اما اون میگفت که باید بچه اجتماعی بار بیاد !من شاید مربی مهد کودکم رو بیشتر از مادرم در طول روز میدیدم!از صبح تا ساعت سه چهار اونجا بودم !پدرم ساعت 4 می اومد مهد و منو با خودش میبرد خونه.وقتی میرسیدیم خونه مادرم خواب بود و پدرش خودش بمن میرسید و مثلا لباسامو عوض میکرد و غذا بهم میداد و باهام بازی میکرد و این چیزا تا مادرم بیدار میشد!اکثر شبام که باید پدرم میبردش بیرون رستوران دیسکو اینجور جاها!برای منم یه پرستار گرفته بودن که وقتی اونا نبودن از من مواظبت میکرد.وقتی ام اونا برمیگشتن خونه که من خوابیده بودم.
یه مرتبه برگشت طرف من که دیدم داره گریه میکنه گریه اش خیلی عجیب بود فقط قطره های اشک همینجوری از چشماش می اومد پایین.
خیلی ناراحت شدم با دستهام اشکاشو پاک کردم که خندید و گفت:مادرم حتی بمن شیرم نداد!میگفت اندامش خراب میشه میفهمی؟
دوباره راه افتادیم که یه خرده بعد گفت:این برنامه من بود تا موقع مدرسه رفتنم شد.
ببخشین!تو فارسی رو خیلی خوب حرف میزنی بدون لهجه.
یه مرتبه با حالتی برگشت طرف منو گفت:برای اینکه من یه ایرانی هستم.
خندیدم و گفتم:خب باشه.
یه مرتبه حالتش عوض شد و گفت:ببخش من رو این مسئله خیلی تعصب دارم.
سرمو تکون دادم که گفت:مادرم اوایل اصرار داشت که من باید یه مدرسه خیلی خوب برم !مدرسه ای که ساعت درسش زیاد بود اما پدرم مخالفت میکرد بالاخره مادرم حرفش رو پیش برد و منو به مدرسه گذاشتن که از صبح تا ساعت 5 بعدازظهر اونجا بودم البته من عادت کرده بودم و بهم سخت نمیگذشت.
خلاصه برنامه درسی ام هر روز تا ساعت 5 بود غیر از یه روز که تا یک بیشتر مدرسه نبودم.اون روز باید مادرم می اومد دنبالم چون پدرم سرکار بود.روزای دیگه طبق معمول پدرم می آوردم مدرسه و برم میگردوند.
یادمه کلاس چهارم بودم که پدرم ماموریت گرفت برای یه شهر دیگه!آخه ما تو پاریس زندگی میکردیم.اما پدرم مجبور شد که برای سه سال بره مارسی کار شرکتشون بیشتر اونجا بود.یعنی چیزایی که وارد و صادر میکردن بیشتر از طریق بندر مارسی با کشتی به جاهای دیگه فرستاده میشد و پدرم باید برای ماموریت میرفت اونجا یه روز اومد و جریان رو به مادرم گفت اما مادرم اول منو بهانه کرد و بعدشم گفت که من به اینجا عادت کردم و نمیتونم تو مارسی زندگی کنم و این چیزا!پدرمم که خیلی دموکرات بود قبول کرد و از مادرم خواست که مواظب من باشه.
بعد از رفتن پدرم سرویس مدرسه می اومد دنبالم.یعنی سر یه ساعت میرفتم دم در و اتوبوس مدرسه می اومد سوارم میکرد و عصرم برم میگردوند.چند وقتی وضع بهمین صورت بود تا اینکه یه روز که از مدرسه برگشتم هر چی زنگ زدم مادرم در رو برام باز نکرد.فکر کردم حتما خونه نیست و مثلا برای خرید رفته بیرون.همونجا جلوی د رنشستم تا حدودا نیم ساعت بعد دیدم که مادرم لباس پوشیده از خونه اومد بیرون!خیلی تعجب کردم تا اومدم حرف بزن که دست منو گرفت و در آپارتمان رو بست و گفت میخواد بره یه کادو بخره!وقتی ازش پرسیدم که چرا در رو برام باز نکرده بهانه آورد که قرص خواب خرده بوده و متوجه نشده که من زنگ میزنم.من زیاد برام مسئله مهم نبود که بهش فکر کنم اما این جریان چندبار اتفاق افتاد!اما بازم برام چیز مهمی نبود.
تقریبا دو سه ماه بعدش یه روز که از مدرسه برگشتم مادرم بهم گفت که امشب پرستار میاد که مواظبم باشه.گفت قراره با دوستاش شام برن بیرون این برام زیاد مهم نبود یعنی میگفتم خب حق داره که گاهی با دوستاش بره بیرون !در واقع چون زیاد مادرم رو نمیدیدم و بهم محبت نمیکرد بودن و نبودنش زیاد برام اهمیتی نداشت.اوایل این برنامه هفته ای یه شب بود اما بعدا زیاد شد هفته ای دو شب سه شب.
کم کم شاید یه چیزایی میفهمیدم اما با تربیت و فرهنگی که اونجا داشتیم زیاد مهم جلوه نمیکرد خب میدونی که اونجا خیلی چیزا با اینجا فرق داره.
حتی این مسائل؟
نه!در واقع یکی از دلایلی که پدرم با مادرم ازدواج کرده همین مسائل بوده!میخواسته با زنی ازدواج کنه که به مسائل اخلاقی پای بندتر از زنهای فرانسوی باشه!اما اشتباه کرد.
پدرم هر روز به خونه تلفن میزد و اول با من بعدش با مادرم صحبت میکرد.اکثرا عصری تماس میگرفت که من تازه از مدرسه رسیده بودم خونه!شاید میخواسته مطمئن بشه که حتما دختر کوچولوش از مدرسه اومده باشه خونه!برای همینم عصرها بهمون تلفن میکرد.گاه گداری دوستای پدرم بهمون زنگ میزدن و حالمونو میپرسیدن اما کم کم این تلفنها زیاد شد!یه عده شون کسایی بودن که من میشناختم و چندتاشون کسانی که من نمیشناختم!بعدشم گردش رفتن روز یکشنبه با دوستای پدرم.
همیشه م یه کادو با سفارش که مامان درست نمیدونه از این گردشا به پاپا چیزی گفته بشه چون اون از ما دوره و ممکنه غصه بخوره !منم چون این سفارشا همیشه همراه با یه کادوی خوب بوده قبول میکردم و چیزی به پدرم نمیگفتم البته پدرم هر ماه دو روز به پاریس می اومد و برمیگشت.
خلاصه چند ماهی به این صورت گذشت تا اینکه یه شب ساعت حدود 9 بود که پدرم تلفن کرد.من رفته بودم تو رختخواب پرستار با پدرم صحبت کرد و بعدش منو صدا کرد پدرم ازم پرسید که مامان کجاس و چرا بازم پرستار برای من گرفته؟نمیدونستم چی بگم!همینقدر یادم بیاد مثلا برای اینکه بابا چیزی نفهمه و غصه نخوره بهش گفتم که فقط دو هفته ای دو یا سه شب پرستار میاد واز من مواظبت میکنه.
اینو گفت و زد زیر خنده یه خرده که خندید گفت:خبر نداشتم که چقدر اوضاع رو با این حرفم خراب کردم !با عقل کوچیک خودم میخواستم که مثلا کار رو درست کنم اما انگار یه عذر بدتر از گناه برای پدرم آورده بودم.
خلاصه چند روزی گذشت مادرم هفته ای دو سه شب میرفت بیرون و منم با پرستار تو خونه تنها میموندم و سر وقت میرفتم میخوابیدم و یه ساعت بعدش پرستار میرفت !منم دیگه عادت کرده بودم یا وقتم رو با درس خوندن پر میکردم یا با اسباب بازیهام بازی میکردم و یا تلویزیون تماشا میکردم و روزها را میگذروندم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاق افتاد.
گویا پدرم بعد از اون تلفن از شرکتش مرخصی میگیره و برمیگرده پاریس اما خونه نمیاد و میره یه هتل یواشکی حرکات مادرم رو زیر نظر داشته و تعقیبش میکرده و بالاخره یه شب سر بزنگاه مچش رو میگیره.
اون شبه یادمه شنیدم که مادرم از پرستار خواست که کمی دیرتر از خونه ما بره فهمیدم که حتما خودشم قراره دیرتر برگرده خونه!البته اکثرا حدود ساعت دوازده یا یک برمیگشت ولی حتما اونشب قرار بوده که یه سئانس اضافه خوش بگذرونه!
پدرم از همون اول شب تعقیبش میکنه و میبینه که با یکی از دوستای صمیمی خودش رفتن یه سینما و بعدش یه رستوران.
تا اینجای کار شاید از نظر پدرم اشکالی نداشته اما وقتی بعد از رستوران با همدیگه میرن خونه دوست صمیمی پدرم دیگه براش همه چی روشن میشه!فقط اشتباهی که میکنه این بوده که خودش شخصا اقدام میکنه و یه وکیل یا یه کارآگاه خصوصی استخدام نمیکنه که بتونه قانونی مسئله رو حل کنه!
خلاصه اونشب یه مقدار صبر میکنه و بعدش از در پشتی وارد خونه میشه و میبینه بعله!مادرم و دوست پدرم در یه وضعیت بدی هستن!اونم کنترل خودشو از دست میده و به هر دوشون حمله میکنه و با یه چیزی هر دوشونو زخمی میکنه در اثر سر و صدا و شلوغی همسایه ها به پلیس خبر میدن و پلیسم پدرم رو دستگیر میکنه.
متاسفانه تو این فرصت مادرم ودوست خائن پدرم فرصت پیدا میکنن که صحنه رو درست کنن و مدارک جرم رو از بین ببرن بطوری که وقتی پلیس میاد خونه هر دو لباساشونو پوشیده بودن و هیچ مدرکی دلیل برکار غیر اخلاقی وجود نداشته.
دادگاهشون دو سه ماه طول میکشه.با شهادتی که من و پرستارم در مورد گردشهای شبونه مادرم تو دادگاه دادیم و دفاع وکیل پدرم و شک بردن دادگاه به حرکات و اعمال زشت مادرم و پاک بودن سابقه پدرم بعد از یه جریمه زندانی شدنش منتفی میشه اما سرپرستی منو میدن به مادرم.
به مادرت چرا؟
رکسانا-برای اینکه مدرکی وجود نداشته که مادرم کار غری اخلاقی انجام داده درسته که هیئت منصفه و قاضی خیلی چیزارو فهمیده بودن اما چون پدرم نمیتونسته چیزی رو ثابت کنه اونام نمیتونستن به نفعش رای بدن.
آخه همونکه مادرت اون موقع شب تو خونه یه مرد غریبه بوده خودش مدرکه دیگه!
رکسانا-نه اونا تو دادگاه گفتن که با همدیگه یه دوستی ساده داشتن.
بعدش چی شد؟
رکسانا-وکلای مادر و دوست پدرم به دادگاه گفتن که پدرم تعادل روانی نداره برای همین به اونا صدمه زده.
خب هر مرد دیگه ای ام جای پدرت بود اینکارو میکرد داشته از حیثیتش دفاع میکرده.
رکسانا-نظر دادگاه چیز دیگه ای بود!اونا میگفتن که اون مرده مادرم رو بزور برده به خونه ش عمل پدرم قابل توجیه بوده اما مادرم با خواست خودش رفته اونجا!و اگر پدرم دلایلی در دست داشته باید از طریق قانونی عمل میکرده نه اینکه خودش شخصا قاقدام کنه!در ضمن میگفتن که اگر به همسرش مشکوک بوده باید با مراجعه به یه وکیل یا یه آژانس کارآگاهی دلالی محکمی جمع آوری میکرده و اونموقع میتونسته علیه مادرم اقدام کنه و قانونم ازش حمایت میکرده!تازه اون موقعشم فکر میکردی مادرم رو چیکار میکردن؟هیچی فقط پدرم میتونسته سرپرستی منو ازش بگیره و نصف اموالشم بهش نده!همین!اونجا میگن اگه یه زنی به شوهرش یا شوهری به زتش علاقه نداره نباید تا آخر عمر بشینه و بسوزه و بسازه!اونا معتقدن که آدم یه بار دنیا میاد.
فکر نکنم این درست باشه.
رکسانا-منم تاییدش نمیکنم مگه اینکه اشکالی تو زن یا شوهر باشه.
خب؟
رکسانا-هیچی دیگه اونا از همدیگه جدا شدن و نصفه دارایی پدرم میرسه به مادرم!بعدشم پدرم تحت نظر یه روانپزشک قرار میگیره و بهش اجازه نمیدن تا 2 ماه منو ببینه!تازه بعد 2 ماهم با تایید روانپزشک و گواهی سلامت عقلش اجازه پیدا میکرده.
روانپزشک برای چی دیگه؟
رکسانا-خب مادرم تو دادگاه گفته بوده که فقط یه آدم روانی ممکنه دو نفر رو که نشستن و دارن خیلی دوستانه با همدیگه صحبت میکنن مجروح کنه!ببین هامون!اونجا هیچکس حق نداره خودش قانون رو اجرا کنه اونجا یه زن آزاده که مثلا با یه مرد دوستی داشته باشه البته یه دوستی ساده مرد هم همینطور.
بالاخره چی شد؟
رکسانا-چند وقت بعدش خبر رسید که مادربزرگم فوت کرده و مادرمم از خدا خواسته با من برگشت ایران.سرپرستی منم مجبوری قبول کرد و گرنه اون اهل این حرفا نبود.
چرا مجبوری؟
رکسانا-چون تو اونجا قاضی عادل و هشیاره!هیئت منصفه هشیارن!وکلا تو اونجا قدرت و آزادی عمل دارن!مادرم اگه سرپرستی منو قبول نمیکرد تو زحمت می افتاد و ممکن بود که وکیل پدرم ثابت کنه که شک پدرم درست بوده!اونوقت پولی به مادرم نمیرسید تازه بعد از جریان دادگاهم دیگه نمیتونست مثل قبل هر کاری که دلش بخواد بکنه چون فکر میکرد تحت نظره.
تحت نظر کی؟
رکسانا-وکیل پدرم!اگه میتونست فقط یه دونه عکس در یه حالت غیر اخلاقی ازش بگیره خیلی چیزا عوض میشد.
در هر صورت مادرم منو برداشت و اومد ایران.حالا من چقدر سختی تو مدرسه کشیدم بماند.
از چه نظر غریبگی میکردی؟
رکسانا-اصلا!تازه بچه های مدرسه انقدر بهم مهربونی میکردن و هرکدوم دلشون میخواست باهام دوست بشن که عاشق اینجا و مدرسه شده بودم!چون رنگ پوست و موهام با بقیه فرق داشت و کمی لهجه داشتم به عنوان یه مهمون باهام رفتار میشد منم لذت میبردم.
فارسی بلد بودی؟
رکسانا-آره فارسی خوب حرف میزدم اما نمیتونستم بخونم و بنویسم چون تو خونه مادرم همش باهام فارسی صحبت میکرد.
یه سیگار در آوردم و روشن کرد و گفتم:خب؟
رکسانا-نمیخوای بری خونه؟
نه مگه تو خسته شدی؟
رکسانا-نه اصلا فقط مانی خان تو ماشین نشسته ها!
ای وای یادم رفت.
ساعتم رو نگاه کردم 12 شده بود.
رکسانا-برگردیم؟
آره اما وقتی رسیدم خونه بهت تلفن میکنم که بقیه اش رو برام تعریف کنی!فردا دانشگاه داری؟
رکسانا-نه.
پس برگردیم.
رکسانا-هامون!
بله؟
رکسانا-تا اینجا که برا تعریف کردم نسبت بمن چه احساسی پیدا کردی؟
برات فوق العاده ناراحت شدم چون زندگی سختی داشتی.
رکسانا-همین؟
مگه باید چه احساسی پیدا کنم؟
رکسانا-از اینکه مادرم؟
ارتباطی بتو نداره.
تو چشمام نگاه کرد و خندید.منم دستشو گرفتم ودوتایی برگشتیم طرف کوچه شون یه خرده که رفتیم گفت:میتونم بهت تکیه کنم؟

رمان رکسانا قسمت 5 بخش دوم

رمان رکسانا قسمت 5 بخش دوم

زود مادر بزرگم وا مادرم رو از اتاق میبره بیرون و در اتاق رو میبینده و زیر در رو با یه کهنه میگیره و میره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده.اما این دفعه دیگه چیزی نداشت بهش بگه و دلداریش بده چون خودش دیکه باور کرده بود که اینا همه ش کاره جادوئه.
بالاخره همون شبونه دکتر خبر میکنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم میدن و میخوابونش اما این مادربزرگ دیگه نه برای من مادربزرگ میشه و نه برای مادرم مادر ونه برای پدر بزرگم زن!میره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش میره و کمکم شروع میکنه با درو دیوار حرف زدن.
پدر بزرگ بدبختم هم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی میرسیده دس به دامنش میشده تا اینکه یکی یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش معرفی میکنه!کشیش م که از جریان با خبر میشه دامن همت به کمر میبنده و شبو روز به مادر بزرگم میرسه.و براش حرف میزنه و براش موعظه میگه و ازش اعتراف میگیره و چی چی و چی چی و و بالاخره بعد از دوماه مبگه که من از طرف خداوند و سریوژا ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری.
دردسرت ندم باز تختشو کرم لول میزنه حالش از قبل هم بدتر میشه ایندفعه هر چجی کشیشه میگه من  از طرف خداوند ترو بخشیدم و فایده ای نداره.یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمیفهمیده.فقط رفته بود تو یه اتاق و دوروبرش رو پر کرده بود از صلیب و نشسته ذبوده
وسط!
چند وقته دیگه که میگذره یه روز یه مرتبه همه از بیرون صدای کروپ میشنون اول کسی توجه نمیکنه اما بعدش میبینن که دارن با جیغ و لگد میزنن به درو سرو صدا میکنن!اینا تا درو وا میکنن میبینه بعله جنازه مادر بزرگم جلوی خونه افتاده.
-کشته میشه؟!
عمه- نمیدونم والا ولی اگه کسی از هفت هشت متری خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش کشته میشه ردیگه!
- به همین سادگی؟
عمه- واال ساده که نبود ولی وقتی ادم میزنه به کلش دیگه این فکرارو نمیکنه!
-واقعا خودکشی کرده بود؟
عمه- اینطوری به من گفتن.یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش شنیده بوده.
- اون چریان چی؟گربه و سوسکو گنجشگ و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
" خندیدو گفت"
- مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
-نه!
عمه-پس حتما نبوده!
(ص 164 تا 167 اسکن نشده ندارمش)
پدر بزرگم هم میره یه شهر دیگه و اونجا یه خونه ی بزرگ میخره و پرستارو خدمتکارو این چیزا استقدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم.چون مار گزیده بوده دیگه سعی میکنه کمتر وارد مسائل مذهبی خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختره خوب ومنطقی تربیت میکنه.
یه دختر که تحصلکرده بوده و به زبون خارجی غیر روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده و خودش دوتا ساز میزنه و رقص و تائتر و چ ی چی چی چی !از نظر مالی م که وعضشون عالی بوده!
خلاصه با پدره پدربزرگت دوست میشه و جس از خارج براشون میرفستاده ایران.
همینجوری دوستیشون محکم و محکمتر می شه و بعد از چند سال سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدر پدر بزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه دوس میشن که انگار چهل ساله همدیگرو میشناسن!از همینجام بوده که پدر بزرگت مادره منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس باباش صداشو در نمیاره!
خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان نقلاب روسیه چی بود.تمام پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخورد و سعی میکنن که خونه و زمینو زندگی و هرچی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاک ها بوده همین کار رو میکنه و راه میفته اعیران.حالا چرا ایران؟چون هم پدربزرگ نو براش مثه برادر بوده و هم قبلا یکی دو بار اومده بوده ایران و هم با ایران داد و ستدد داشته!
القرض!پدر بزرگم دسن مادرم رو میگیره و میاد خونه ی پدر بزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سلش بوده؟شونزده هفده سالش!یه دختر با سواد و خوشکل شیک پوش تحصیل کرده ی روسی!
دیگه داریم کم کم میرسیم به داستان زندگی خودم..تو اون موقع تو ایران چه دوره ای بوده ؟ ارای قاجار..حاال حساب کن تهران اون موقع چه حالو روزی داشته!اینو داشته باش تا بریم سر پدربزرگ تو!
اقایی که شما باشین گویا پدر بزرگت چند وقت قبلش یه کاروان جنس فرستاده بوده روسیه.بدون اینکه به پدر بزرگ من خب داده باشه!اونم بی خبر اومده بوده ایران .یعنی در وافع جونش رو برداشته بوده و فرار کرده بوده.این میاد ایران و جنس هیی که از ایران اومده بوده میرن روسیه!اونجام که شیر تو شیر بوده مردم همشونو غارت میکنن.
چند زور بعدش خبر مال التجاره ش میرسه به دستش و اون بیچاره هم دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشیکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هنوای اینکه این مرتبه یه استفاده ی زیادی میکنه!غافل از اینکه دارو ندارشوئ از دست میده و براش فقط همین یه خونه میمونه!
خلاصه اقا از غصه و ورشیکستگی و خجالت جلو دوستا و اشنایاش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکی ش همین پدر بزرگک تو بوده!یعنی پدر خوده من!
"دوباره یه سیگار روشن کرده دوتا پک بهش زدو نگاه کرد به من و گفت"
- ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شمام همینطور!نه من درست حسابی شماها رو میشناسم و نه شماها منو.اما تو این یکی دو نوبت که دیدموتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر مادرتون ببخشتون.به نظرم اومده بود که تو جوون فهمیده و منطقی ای باشی.حالا اگه طاقت شنیدن داری بگو تا بقیش رو برات تعریف کنم.اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینج که دونستی کافیه.
الان م که دیگه زیادی حزف زدم و خسته شدم و باید برم استحراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت.اگه خواتی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم."یه فکری کردم و گفتم"
- مگه چیزایی هس که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه - ببین عمه جون.توشاید تصویر خیلی خوبی از پدر بزرگت درست کرده باشی.
"هیچی نگفتم که بلند شد منم جلوش بلند شدم که گفت"
- تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
"دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا بایه سینی چای اومد تو اتاق و گفت"
- چند دقیه پیش چایی دم کردم .تازه دمه.
" بلند شدم وسینی رو ازش گرفتم و گفتم"
- میشه بشینین چند دقیقه ای با هم صجبت کنیم؟
" یه نگاهی به من کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کردو خندید.زود بهش تعارف کردم و براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خلی بده یه خرده به خودم فشار اوردم و گفتم"
- میخوام در مورد شما بیشتر بدونم.
رکسانا - منم همینطور.
- خب.
رکسانا - زندگی رو چه جوری میبینی؟
- بله؟!
رکسانا - چه توقعی از زندگی دارین؟
- متوجه نمیشم.
رکسانا - دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
"تا اومدم جواب بدم که زنگ درو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت"
- مانی خان هستن.برم راهناییشون کنم.
- احتیاج نیس.اخلاق اون با من فرق میکنه.الان خودش میاد تو . تعارف نداره.
"تا اینو گفتم مانی درو وا کردو اومد تو هال و بعدشم بعدش همنجور که داشت میمود تو اتاق پذیرایی شروع کرد"
- سلام عمه جون.الهی درد شما بخره تو سره هر چی خاله ی بی معرفته.
"بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حال تعظیم کردن گفت"
- سلام!
"من و رکسانا جوابش رو دادیم که سرش رو بلند کرد و یه نگاه به ما دوتا کرد و وقتی دید که عمه نیس گفت"
- زهره مار.به شما ها سلام کردم که جواب میدین!
" تو همین موقع م عمه از پشت سرش گفت"
- علیک سلام عمه جون
" زود برگشت و گفت"
- دست بوسم عمه جون جون جونم.
عمه - کجا بودی عمه؟
مانی - پیش منسوجات شما.از صنایع نساجی دیدن میکردم.
عمه - چی؟!
پیش ترمه خانم!
" عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خنیددن و بهش گفت"
- خب ! چه خبر؟!
مانی - این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشکه.دوما ده تا رنگ داره و یک رنگ نیس.بعدشم این از من حقه بازتره.
عمه- اومده اینارو بهم بگی؟
مانی- نه اومدم بگم اینو اخرش با ما چند حساب میکنی؟
"تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت"
- گرونه خداشاهده
عمه- منکه عنوز چیزی نگفتم پدر سوخته
مانی. دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین.اصلا یه دقیقه بیاین این طرف نمیخوام جلوی اینا حرف بزنم.
"دست عمه رو گرفت برد تو هال یه دقیه بعد تنها برگشت و گفت"
- اخبار به عمه خانم رله شد.خب شماها چطورین؟
رکسانا- خلی ممنون.
مانی- راستی اقا هامون سلام
" نگاه کردم که رکسانا با ختده بلند شد رفت براش چایی اورد که من به مانی گفتم"
- داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که شما اومدین
 مانی- خب شماها ادامه بدین.اصلا منو ادم حساب نکنین.
" رکسانا زد زیر خده که من گفتم"
- من مفهوم سوالتون رو نفهمیدم میشه دوباره بگین
رکسانا- باید همون دفعه گوش میکردین.
- منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی- یعنی محیط زندگی
- تو حرف نزن
رکسانا- من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی- دارین مسئله ی هندسه حل مکیکنین؟
- باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی- شمال طول بعلاوه عرض ضربدر 2.میشه کل پیرامون.
" رکسانا خندید گفت"
-همین؟!
مانی- مساحت رو که نخواسته بودین!
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم"
- حتما شما از این ایده های انچنانی دارین؟
رکسانا - میتونه اینطوری باشه.
- خلق و توده و...!
رکسانا- اینا هم جزیی از زندگیه.
مانی- اجازه؟یعنی طول و عرض دیگه بدرد نمیخوره؟
" رکسانا دوباره خندید"
مانی- دارین درس و مشق کار میکنین.خوش به حالتون . واقعا شاگردان ممتاز به شما میگن.اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه ی اول رو کسب میکنن دیگه.تا تنها میشن میرن سر طول عرض و پیرامون.ترو خدا بهمنم یاد بدین شاید عکس منم به عنوان شاگرد نمونه انداختن تو روزنامه.
" رکسانا دوباره خندید و گفت"
- خیلی دلم میخواد از اونجایی که شما ها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه و ببینم از اون بالا این ادما چه اندازه ای ن!
"مانی یه نگاه بهش کرد بعد اروم به طوری که رکسانا بشنوه بهم ن گفت"
- اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو اتیشس!
" بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
- به به . به خدا روحم تازه شد.گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شدآ.به به . دست حق به همراهتون.راستی اقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟اقا بزرگ؟از اسالین خان چه خبر؟سرشون سلامته؟چشمم کف پاشون.چه اوبوهتی.ادم چشمش که به سیبیلای مبارک و پرپشتشون میفته بی اختیار وادار به تحسین میشه!
ترو خدا سلام اتیشن مارو به خدمتشون برسونین.ای وای خدا منو مرگ بده.داشت یادم میرفت. از اقای چه گوارا چه خبر؟چند وقتی یه خبری ازشون نیس.سلامتن؟کاشکی یه روزی این مسکو ما رو میطلبید میرفتم پابوس این بزرگ وار.
"اومدم یه چیزی بگم که ارو م گفت"
- بدبخت پاشو بریم که عجل داره پشت سرمون پر پر میزنه!این دختره چپی یه!الان میره تو اشپرخونه از تویه قابلمه یه شصت تیر روسی در میاره و میبندتمون به رگبار.پاشو تا زوده در ریم.نگاه به نازو ادا  و خنده هاش نکن.از اون سنگدلای بی رحمه.

رمان رکسانا قسمت 5 بخش اول

رمان رکسانا قسمت 5 بخش اول

فصل 5........

"ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت"
-چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون
-کجا
مانی -بیرون دیگه
-بیرون کجای
مانی- تو بیرون رو معمولا به کجا میگی
-دستشویی
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده
-یعنی چی
مانی -آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی
-خب معمولا به دستشویی میگن بیرون
مانی- حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی
-شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیرون کجاس
مانی- همون دستشویی دیگه
-ا لوس نشو کجا بریم
مانی -بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که
-مثلا کجا
"دوباره یه نگاه به من کرد و گفت"
-هیچی بابا همون دستشویی رو میگم
-آخه تو بگو کجا
مانی- بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره
-خب مثلا کجا
مانی- یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی
-تو جاشو در نظر گرفتی
مانی -خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم
-خب تو بگو کجا
مانی- مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم
-شوخی میکنی
مانی- نه ترو با دستای خودم کفن کردم
-تو که اهل این چیزا نیستی
مانی- چرا تازگی آ اهل شدم
-یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه
مانی- آره به مرگ تو
-الان که کتابخونه وانیس
مانی- ا... چه بد شد
-خب شایدم واباشه
مانی -اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم
"یه نگاه بهش کردم و گفتم"
-داری مسخره م میکنی
"تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت"
-میوه بخورین
"من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت"
-چته مانی چی شده
مانی -دارم غصه میخورم عزیز
مادرم- چرا مادر
مانی- آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم
"مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت"
-مگه تو میخوای کتاب بخونی
مانی -آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد
"مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت"
-موزت رو خوردی
-خوردم
مانی -میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم
-اه لوس نشو
مانی- پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم
-آخه کجا
مانی- یه جای خوب
-پس ترمه رو چیکار میکنی
مانی- هیچ کار
-یعنی چی
مانی- د ترمه به من چه مربوطه
-یعنی چی به تو چه مربوطه
مانی -بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب
-ا زهرمار و خب
مانی- خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون
-کدوم یکی زندگیمون
مانی- همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون
-باز چرت و پرت بگو
مانی- پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش
-اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی
مانی- من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی
-خب حالا میخوای چیکار کنی
مانی -دو تایی بریم بیرون دیگه
-من نمی آم
مانی- چرا
-باید برم سراغ عمه
مانی- سراغ عمه یا رکسانا
-به تو چه
مانی- خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی
-حالا دارم میگم نمی آم
مانی -به درک من اصلا با تو می آم
-می آی چی کار
مانی- میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد
-تو چیکار به کار من داری
مانی -چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن
-یعنی چی
مانی- یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو
-خیلی بی ادبی
مانی- دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه
-والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه
مانی- صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم
"تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت"
-بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش
-کیه
مانی-دختر عمه جونت
"بعد موبایلش رو جواب داد و گفت"
-بعله بفرمایین
"ترمه بود"
مانی- علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو
"یه خرده گوش داد بعد گفت"
-چاخان میکنی
"بهش گفتم"
-چی میگه
مانی- میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل سگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده
-چیه ساکت شدی
"دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت"
-خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم
"بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد"
-کجا
مانی- میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم
-زهرمار
"بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن"
-بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا
"همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم"
-بدبخت زن ذلیل
"سرش رو از لای در آورد تو و گفت"
-بعله؟
-برو جوراب بخر براش بیچاره
مانی- چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟
-واقعا که بیچاره ای
مانی- هم بیچاره م هم بدبخت اما فعلا بای مرد قدرتمند و سالار خونه و سایه بالا سر زن به توام پیشنهاد میکنم زودتر بلندشی بری خونه عمه جون شاید دست تورو هم یه جا بند کنه
"درو بست و رفت منم زود بلند شدم و رقتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومد پایین و از مادرم خداحافظی کردم و ماشین رو از تو پارکینگ در آوردم و راه افتادم طرف خونه عمه"
"نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو کوچه پارک کردم و زنگ خونه شونو زدم رکسانا جواب داد"
-بفرمایین
-هامون هستم رکسانا خانم
رکسانا- سلام خوش اومدید
-ممنون
رکسانا- بفرمایین تو
"درو واکردم و رفم تو و تا از حیاط رد شدم و زود اومد و در راهرو رو واکرد و امد تو تراس و سلام کرد جوابش رو دادم گفت"
-به دلم افتاده بود امروز میاین اینجا
-شما خوب هستین
رکسانا- مرسی
-عمه خانم خونه هستن
رکسانا-ممنون بفرمایین تو
"صبر کردم خودش اول بره تو و بعدش من رفتم و از راهرو رد شدیم و رفتیم تو هال و بعدش اتاق پذیرایی و با تعارف رکسانا رو یه مبل نشستم و گفتم"
-کجا هستن
رکسانا -عمه خانم رفتن دکتر
-دکتر برای چی
رکسانا -گاه گداری میرن دکتر
-کی برمیگردن
رکسانا -الان دیگه باید بیان
-خب اگه اجازه بدین من یه کاری دارم میرم و یه ساعت دیگه برمیگردم
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-میترسین با یه دختر تنها باشین
-ترس برای چی یعنی راستش اینجاها یه کاری داشتم یعنی زیادم کار ضروری ای نیس یعنی اگه برم بد نیس اما اگه نرفتمم نرفتم یعنی
رکسانا- پس بمونین
"یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم "چشم
رکسانا-الان براتون چایی میارم
-قهوه لطفا برام از اون قهوه ای که اون دفعه درست کردین بیارین
"یه نگاه بهم کرد و خندید و رفت طرف آشپزخونه داشتم از پشت نگاهش میکردم موهاش طلایی سیر بود که بعضی جاهاش رگه های روشن داشت قدش بلند بود و حرکاتش خیلی ظریف
سرمو انداختم پایین و یه خرده بعد یه سیگار در آوردم و روشن کردم و تکیه رو دادم به مبل و شروع کردم دور و ورم رو نگاه کردن رو یه میز یه دسته از گل های مصنوعی دیدم که تو روزنامه پیچیده شده بودن بلند شدم و رفتم جلو میز و ورشون داشتم و نگاهشون کردم که یه مرتبه رکسانا با یه سینی اومد
تو و تا دید دارم به گل آ نگاه میکنم گفت"
-قشنگن
"شونه هامو انداختم بالا که گفت"
-خوشتون نیومد
-اگه قرار باشه که دیگه دلمونو به گل مصنوعیم خوش کنیم فکر نکنم دیگه اینجا جای موندن باشه وقتی دور ور مونو فقط چیزای مصنوعی و بدلی بگیرن اون موقع س که وقت زندگی آدما تموم شده
"اینو گفتم و دسته گل مصنوعی رو گذاشتم سر جاش رکسانا یه نگاهی به من کرد و بعد سینی رو گذاشت رو میز و اومد جلو من واستاد و گفت"
-و اون کسی م که باعث به وجود اوندن این چیزا میشه چی
-اگه امروز یه چیز مثل گل که نماد وسنبل خیلی چیزاس مصنوعی بشه دیگه چیزاییم که به اونا تشبیه شون میکنیم میشه مصنوعی تر از خودشون عشق مصنوعی دوستی مصنوعی محبت مصنوعی آدمای مصنوعی
حالا ببینین که به این اصطلاح هنرمند داره چیکار میکنه
"یه لحظه به من نگاه کرد و بعدش دوباره خندید بی اهتیار تو صورتش نگاه کردم یعنی میخواستم نگاه کنم برای همین خجالت و گذاشتم کنار و نگاهش کردم واقعا دختر قشنگی بودقشنگی و خوشگلی یه دختر ایرانی که با ظرافت و تر کیب ارو پایی آ قاطی شده بود تا خالا اینطوری مستقیم و طولانی نگاهش نکرده بودم موهاش تا پایین تر از شونه هاش میرسید رنگ پوستش یه جور عجیبی بود یه رنگ خیلی قشنگ دماغ کوچیک و سربالا درست شبیه یکی از این هنرپیشه های خارجی بود تمام این چیزا یه طرف چشماش یه طرف درشت و با یه رنگ قهوهای خیلی خیلی روشن
داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه رفت طرف گلها و ورشون داشت رفت طرف یه سطل آشغال و انداختشون توش تا اومدم حرف بزنم تا اومدم حرف بزنم گفت"
-بذارین حداقل من تو این خیانت سهمی نداشته باشم
"یه نگاه به گل آ کردم و گفتم"
-مگه شما درستشون کردین
"سرش رو تکون داد و گفت"
-از این به بعد دیگه نمیکنم
"یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-میتونم ازتون یه سوالی بکنم که برای چی اینکارو میکنین
رکسانا -منم میتونم ازتون یه سوالی بکنم
-خواهش میکنم
رکسانا -میتونم بپرسم شما چرا انقدر بد اخلاقین
"یه نگاه بهش کردم که گفت"
_انگار نباید این سوال رو میکردم
-نه خواهش میکنم خودم اجازه دادم اما من بداخلاق نیستم
رکسانا- چرا هستین
-نه نیستم
رکسانا -پس چرا اینجوری هستین
-چه جوری
رکسانا- یه جور خاص نمیشه به راحتی بهتون نزدیک شد
"رفتم رو مبل نشستم و سیگارم رو روشن کردم و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا -دیدین اصلا نمیشه باهاتون ارتباط برقرار کرد
"دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت"
-دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین
"یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود
یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم"
-شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم
رکسانا -آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین
-من؟
رکسانا- اوهوم
"خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت"
-میشه یه سیگار به من بدین
رکسانا -روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم
"بعدش یه مرتبه گفت"
-اگه ناراخت میشین نکشم
"بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت"
-حالا شما سوال تو نو بکنین
-چه سوالی
رکسانا-همونو که میخواستین بپرسین
"آروم گفتم"
-شمام خیلی دختر چیزی هستین
"جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم"
-قشنگ
رکسانا -اینو میدونم دیگه چی
-فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم
رکسانا -برام سخته که باور کنم
"شونه هامو انداختم بالا و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا- باز غریبگی کردین
"یه لبخند زدم که گفت"
-اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین
"سیگارم رو خاموش کردم وگفتم"
-اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان
رکسانا -اینا سواله یا اعتراض
-سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم
"قهوهاش رو ورداشت و گفت"
-قهوه تون یخ کرد
"فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت"
-اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم
-چرا
رکسانا- چرا عجب سوالی
-معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین
رکسانا- نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده
-برای چی
"بهم خندید و گفت"
-شما اینجا زندگی نمیکنین؟
-خب چرا
رکسانا -شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین
-میشه بیشتر توضیح بدین
رکسانا -تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج
"اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت"
-ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این
-تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم
رکسانا- تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن
فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن
"خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت"
-میشه یه خواهش ازتون بکنم
"نگاهش کردم که با خنده گفت"
-بهم نه نمگین
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی
-به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه
"یه لبخند بهم زد و گفت"
-پس چرا قبول کردین بهم نه نگین
"یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت"
-مرسی
"یه سیگار دیگه روشن کردم"
-رکسانا خیلی سیگار میکشین
-سوال هامو جواب نمیدین
"سیگارش رو خاموش کرد وگفت"
-پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن
-چرا
رکسانا -همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه
-چرا
رکسانا -وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس
-چرا هس
"بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت"
-یه دنیا علامت سوال این تو هس
"یه مرتبه جا خوردم و خودمو جمع و جور کردم وگفتم"
-یعنی چی
"و یه دنیا حرف برای گفتن
نگاهش کردم که دوباره گفت"
-یه دنیا غرور یه دنیا سکوت یه دنیا فداکاری یه دنیا خشم
"بعد یه مرتبه جدی شد و با تعجب پرسید"
-اما خشم برای چی
"داشتم نگاهش میکردم که زنگ درو زدن یه نگاه به من کرد و گفت"
-عمه خانم ن
"بلند شد و رفت درو واکرد و یه خرده بعد در راهرو واشد و عمه م اومد تو هال و بعدش با رکسانا اومد تو پذیرایی که جلوش بلند شدم و سلام کردم"
-سلام عمه
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-سلام عمه جون چطوری اگه میدونستم میای اینجا نمیرفتم دکتر
-دکتر برای چی رفتین
عمه -همینجوری گاه گداری میرم معاینه بشم بشین عزیزم الان میام پیشت
"اینو گفت و از اتاق پذیرایی رفت بیرون که رکسانا اومد جلو میز و فنجون منو ورداشت و باخنده بهم گفت
هنوز درست نگاهش نکردم
بعدش دوباره خندید و از اتاق رفت بیرون که بی اختیار دنبالش راه افتادم تا دم در رفتم که تازه اونجا متوجه خودم شدم و زود برگشتم سرجام نشستم
یه خرده بعد عمه ام اومد که بازم جلوش بلند شدم و واستادم تا نشست گفت"
-پیری و هزار و یه دردسر بشین عمه جون مانی کجاس
-رفته پیش ترمه
"یه خنده ای کرد و گفت"
-چشمای تو چی شده اون چیه تو چشمات
"زود یه دستی به چشمام کشیدم و گفتم"
-چیزی نیس
عمه -چرا یه برق نشسته تو چشمات یه برق که من خوب میشناسمش
"حسابی جا خوردم زود پاکت سیگارم رو در آوردم و بهش تعارف کردم که یکی ورداشت براش روشن کردم و یکی م برای خودم که گفت"
-توام ترمه رو دیدی
-دیشب
عمه -چطور بود
-خوب
"یه نگاه به در اتاق کرد و وقتی مطمین شد که تنها هستیم گفت"
-عمه تو چی میگی
-در مورد چی
عمه- مانی ! مانی و ترمه
-ترمه رو نمیدونم اما مانی انگار خیلی ازش خوشش اومده اگه البته منظورتون اینه
عمه- مانی رو چه جوری میبینی
-آقا محکم با معرفت
"سرش رو تکون داد و یه پک به سیگارش زد و گفت"
-فنجون تو بود دست رکسانا
"سرم رو تکون دادم"
عمه -برات فال گرفت
-فقط چند تا کلمه بهم گفت
عمه -از زندگی شم برات گفت
-فقط اونجایی که پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن
"دوباره یه پک به سیگارش زد و رو مبل یه خرده جابجا شد و یه مرتبه چشمش افتاد به سطل آشغال و گل آرو توش دید و برگشت طرف من که زود گفتم"
-گل آیی که رکسانا خانم درست کردن
عمه -تو سطل چیکار مکنن
-خودش انداختشون اون تو
عمه -چرا
-چون من گفتم که این کار خیانت به واقعیت هاس
عمه- پس زندگیشو رو چه جوری میخواد بگذرونه اگه این کارم نکنه دیگه درآمدی نداره اون دختر پاکیه تن به هر کاری نمیده
-برام گفته
عمه- خب
"یه لحظه با خودم فکر کردم و بعدش بلند شدم ورفتم گل آرو از تو سطل در آوردم و بردم گذاشتم رو میز جلوی خودم وگفتم"
-از این به بعد خودم ازشون میخرم
"عمه بهم خندید و یه پک دیگه یه سیگارش زد و خاموشش کرد که رکیانا با یه سینی چایی تو یه دستش و یه سبد میوه تو دست دیگه ش برگشت و تا چشمش رو میز به گل آ افتاد همونجا واستاد و یه نگاه به من کرد و گفتم"
-هرچی باشه نمادی از گل واقعیه جاش تو سطل آشغال نیس
"سبد میوه رو گذاشت رو میز و چایی رو اول به عمه و بعدش به من تعارف کرد و سینی رو هم گذاشت رو میز و رو یه مبل نشست و گفت"
-به چه دردتون میخوره
-میخوام بخرمشون از این به بعد شما درست کنین و بفروشین شون به من
"خندید و گفت"
-دیگه گل مصنوعی درست نمیکنم
عمه- پس میخوای چیکار کنی عزیزم
رکسانا -یه فکری میکنم نگران نباشین
"سرمو با چایی گرم کردم و صبر کردم تا عمه چاییش رو بخوره و بعدش گفتم"
عمه- بقیه سرگذشتتون رو برام تعریف نمیکنین
عمه- الان؟
-راست میگین الان خسته این بد موقع مزاحم شدم
عمه - نه عزیزم اولا که ت مزاحم نیستی و همیشه در این خونه روت وازه بعدشم بذار یه میوه بذاریم دهنمون اون وقت برات میگم اگه واقعا برای شنیدن سرگذشت من اینجا اومده باشی و اینها بهانه نباشه
"تا اینو گفت رکسانا یه نگاه به من کرد و از جاش بلند شد و گفت"
-پس من میرم یه خرده درس بخونم با اجازه
"اینو گفت و زود از اتاق رفت بیرون و وقتی در اتاق بسته شد عمه م بهم گفت"
-دوستش داری
-نمیدونم
عمه- ازش خوشت اومده
-آره اما در مورد دوست داشتن مطمین نیستم
عمه- تا حالا عاشق نشدی
-نه
"بهم خندید که هول شدم و گفتم"
-نمیدونم چی شده دوست دارم همه ش باهاش حرف بزنم
عمه- پس برای حرف زدن با اون اومدی
-نه میخوام شما رو بهتر بشناسم
عمه -تو از اونایی هستی که هرجا میری زیادی خودتو درگیر میکنی این برات خوب نیس ممکنه کار دست بده
-یه چیزی ازتون میخوام
عمه- چی میخوای عزیزم
-اجازه دارم به رکسانا خانم تلفن بزنم
"خندید وگفت"
-دیدی درست گفتم انگار کار دستت داده شده
"سرم رو انداختم پایین که گفت"
-خجالت نکش خجالت نداره تا زمانی که همه چیز پاک باشه
"بعد نگاهم کرد که گفتم"
-میفهمم چی میگین
"دوباره بهم خندید و ته چایی ش رو خورد وبه عقب مبل تکیه داد وگفت"
-خسته تر از اونی هستم که بخوام نقالی کنم اما چیزی رو شروع کردم نمیتونم بی نتیجه ولش کنم
"یه نفس عمیق کشید و گفت"
-شماره اینجا رو از خودش بگیر از خودشم بپرس که میخواد بهش زنگ بزنی یا نه
"سرمو تکون دادم یه خرده نگاهم کرد و گفت"
-وردار یه میوه پوست بکن
-ممنون میل ندارم
عمه- برای من پوست بکن
"یه موز برداشتم و پوستش رو کندم و با چاقو تیکه تیکه ش کردم و گذاشتم جلوش که یه دونه خودش ورداشت و بشقاب رو گذاشت جلو من و گفت"
-توام بخور
"یه تیکه گذاشتم دهنم که یه سیگار روشن کرد و چند تا پک زد و بعد خیره شد به من و یه خرده بعد گفت"
-ببین اول صحبت هام بهت گفتم این دفعه قضیه برعکسه باید بچه هامون بزرگتراشونو بفهمن و درک کنن گوشی دست ته
"سرمو تکون دادم که یه نفسی کشید و سیگارش رو خاموش کرد و گفت"
-داستان زندگی خانواده منم اینطوری گذشت مادربزرگم بعد از اون جریان عروسی ش در اتاق خواب و قفل میکنه و هیچکس رو توش راه نمیده یکی دو روزم که لب به هیچی نمیزنه و بعدشم که گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاره فقط اجازه میده که خدمتکارا سینی غذاش رو براشون بذارن پشت در اتاقش و برن دنبال کارشون و اونم ورداره بخوره
آقایی که شما باشین تا دو سه هفته ای این بساط برقرار بوده خدمتکارا آب و دونش رو میبردن میذاشتن پشت در اتاقش و دیگه هیچکس کاری به کارش نداشته یعنی پدر بزرگم فکر میکرده که این جریان یه ضربه روحی بزرگ برای زنش بوده و گذاشته بوده که یه چند وقتی ازش بگذره و ماد بزرگم کم کم فراموش کنه و روحیه اش به حالت اول برگرده اما دو سه هفته ای که میگذره میبینه نخیر موضوع انگار خیلی جدیه این میشه که چند بار میره پشت در اتاق باهاش حرف میزنه و جونم عمرم قربونت برم و این چیزا دیگه بلکه م مادر بزرگم راضی بشه ودر اتاق رو واکنه اما هرچی از این یکی اصرار میشه از اون یکی انکار جواب میگیره و عاقبت یه شب پدر بزگم همه خدمتکارا رو مرخص میکنه و مشروب سیری میخوره و وقتی خوب مست میشه از پله ها آروم آروم میره بالا و خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادربزرگم و در اتاق رو میشکونه و میره تو مادر بزرگم که طرف رو میبینه گوشی دستش میاد که توپش خیلی پره برای همینم میاد از اتاق فرار کنه که پدر بزرگمم یه چک میزنه تو صورتش که طرف بیهوش میشه و تو بی هوشی عمل زفاف انجام میشه
حالا مادربزرگم یه ربع بعدش نیم ساعت بعدش سه ربع بعدش یه ساعت بعدش به هوش میاد دیگه نمیدونم اما وقتی بهوش میاد و جریان رو میفهمه شروع میکنه به گریه زاری کردن و جیغ و فریاد کشیدن پدربزرگمم که به مقصودش رسیده بوده طرف رو ول میکنه که هر چقدر میخواد فریاد بکشه
اون شب میگذره و میشه فردا صبحش که خدمتکارا میان سرکار و پدر بزرگم میره بیرون و پشت سرشم نجار میادتو خونه و قفل درو درست میکنه و میره مادر بزرگه که این جریان رو میبینه فکر میکنه پدر بزرگم در عالم مستی یه همچین کاری کرده و از عمل خودش پشیمونه اما وقتی دوباره شب میشه پدربزرگم مثل شب قبل خدمتکارا رو مرخص میکنه و بازم خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادر بزرگم اول یه دستی به دستگیره میزنه و تا میبینه که بازم در قفله با یه لگد قفل درو میشکنه و میره تو و جریان شب قبل تکرار میشه اما این دفه دیگه گویا از چک و بی هوشی خبری نبوده وفقط همون جیغ و فریاد و اعتراض مادربزرگم بلند میشه
جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه
مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی
این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه
مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا
حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه
آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین
مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن
این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم
"اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت"
-راحت باش عمه خودتو معذب نکن
-این قرصا چیه
عمه -هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن
"اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم"
-اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس
"یه خنده ای کرد و گفت"
-من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن
"از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت"
-امان از نصیحت پیرزنا
"خندیدم و گفتم"
-اختیار دارین
"یه پک به سیگارش زد و گفت"
-بگم
-سراپا گوشم
عمه- ببین حتما میپرسی که برای چی دارم سرگذشت که برای چی دارم سرگذشت پدربزرگ و مادر بزرگم رو برات میگم اما مقصود دارم بیخودی نه وقت ترو تلف میکنم نه خودمو خسته
-مگه رفتار زشتی از من سر زده
عمه -نه عمه اما دلم میخواد اینارو بگم و توام خوب گوش کنی اما وسطاش گاهی خودم پشیمون میشم و گاهی م فکر میکنم تو از دونستن سرنوشت من پشیمون شدی
-اصلا اینطوری نیس
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-واسه ماهام فقط همینا مونده که شادمون کنه برای من و امثال من که خیلی هاشون رفتن زیر خاک و بقیه شونم تو یه خونه میون هزار تا خاطره دارن خاک میخورن و منتظرن که کی نوبتشون میشه حالا بگذریم داشتم برات میگفتم پدربزرگ و مادر بزرگم اینطوری با همدیگه آشتی میکنن و نه ماه بعدش مادر من به دنیا میاد یه دختر خوشگل و قشنگ که اسمش رو میذارن ناتاشا
به دنیا اومدن مادرم همانا و عوض شدن روحیه پدربزرگ و مادربزرگم همان دیگه این ۲ نفر و خونواده هاشون تو دنیا غمی نداشتن و مادبزرگمم کم کم جریان عروسیش رو که براش خیلی خیلی تلخ بوده فراموش میکنه و میرسه به زندگیش یه سال از این ضیه میگذره و دیگه تو خونه شون جز شادی و خوشی چیزی نبوده و اونام همه ش شکر خدا رو میکردن که یه مرتبه یه اتفاقی میافته که همه چیز رو میرزه بهم
یه روز صبح که مادربزرگم از خوب بیدار میشه و مثلا میره تو تراس خونه شون یه مرتبه میبینه که یه چیزی یه گوشه اوفتاده میره جلو میبینه ای وای یه گنجیشک کوچولو انگار از سرما یخ زده و مرده اما تا از رو زمین ورش میداره میبینه که تو سینه ش خونیه یه نگاه میکنه که نوک انگشتش تو سینه گنجیشکه میوره به یه چیزی پرهاشو میزنه کنار که میبینه یکی یه سوزن کرده تو قلب اون زبون بسته تا اینو میبینه و یه جیغ میکشه و غش میکنه میافته زمین خدمتکارا که صدای جیغ خانومشونو میشنون میدوین بیرون و اونام شروع میکنن به جیغ و داد کردن که پدربزرگم سر میرسه و زنش رو بغل میکنه و میبره تو و میاد بفرسته دنبال دکتر که مادربزرگم بهوش میاد همه خوشحال میشن اما میبینن که طرف بهوش اومده اما زبونش حرکت نمیکنه که حرف بزنه و مرتب داره با داد و فریاد و علم و اشاره یه چیزی میگه یه خرده صبر میکنن و شربتی بهش میدن و آبی به سر و صورتش میزنن که حالش جا میاد و با گریه و زاری جریان رو میگه یه دفعه همه میریزن تو تراس اما هرچی میگردن از گنجیشک خبری نبوده
پدربرگم شروع میکنه به دلداری دادنش و بهش میگه که حتما فکر کرده یه همچین چیزی دیده و خلاصه هرجوری که هس قضیه رو رفع و رجوع میکنه این جریان میگذره تا ۳ روز بعد سه روز بعدم بازم یه صبحی مادربزرگم از خواب بیدار میشه چون دیگه رو این مساله حساس شده بوده آروم از تو اتاقش میره تو تراس که چشمش از دور به یه چیزی میافته آروم با ترس و لرز میره جلو که یه مرتبه یه جیغ میکشه و بازم غش میکنه حالا خودمونیم عجب مادر بزرگی داشتم من همه ش تو غش بوده
خلاصه با صدای جیغش همه میریزن تو تراس و این دفعه دیگه میفهمن جریان چیه یه کبوتر زبون بسته رو با یه میخ بلند کشته بودن و انداخته بودن تو تراس دیگه این یکی رو همه دیده بودن و خواب و رویا و خیال نبوده
صحبت جادو جادو میافته بین خدمتکارا مخصوصا با سابقه ای که برای پدربزرگم و مادربزرگم بوده هرچند که با یه توپ و تشر پدربرگم همه ساکت میشن اما حرفی بوده که گفته شده و صحبتی که در اومده بوده دیگه م نمیشده کاریش کرد حرف تا موقعی که تو دهن آدمه وقتی زده شد عین تیری که از چله کمون در رفته دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
حالا گلوی منم خشک شده و رکسانام نیس که برامون یه قهوه درست کنه
-من میرم درست میکنم
عمه- مگه بلدی
-یه چیزایی بلدم
عمه- مثل جریان دلمه
"خندیدم که گفت"
-حالا قهوه باشه برای بعد بذار یه چایی بریزم بیارم
"زود از جام بلند شدم و گفتم"
-من میریزنم
عمه -دستت درد نکنه فنجون همونجا رو کابینت هس سماورم روشنه
"رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و برگشتم و تعارف کردم و نشستم
عمه م فنجونش رو ورداشت و گفت"
-دلم خیلی برای این دختره تنگ شده
-برای ترمه؟
عمه -آره البته حقم داره براش یه ضربه بود
-به امید خدا درست میشه
"یه سری تکون داد یه خرده از چاییش خورد و بعدش گفت بعله همه چی درست میشه فقط صد سال اولش سخته
خندیدم که چاییش رو خورد و گفت"
-خلاصه صحبت جادو ورد زبون همه میشه و خبر به بیرون درز میکنه که دارن این خانواده رو جادو میکنن اون موقع هام این حرفا شوخی نبوده مردم خیلی بهش اعتقاد داشتن هرچند که الانم دوباره جادو جنبل و این چیزا شروع شده والا آدم چیزایی میشنوه که باورش نمیشه حالا اگه اینارو از دهن یه آدم بیسواد میشنید بازم یه چیزی اما متاسفانه آدمای تحصیل کرده مونم افتادن تو این خط
"یه سری تکون داد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت"
-حالا من هی سیگار روشن میکنم تو پا به پام نیا
"خندیدم و گفتم چشم یه پک زد و گفت"
-خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوزی جون طرف رو میگیرن دیدی تا حالا تو یه مرغ دونی وقتی مثلا رو پشت یه مرغ یه لکه سیاه کوچولو باشه تموم مرغا تا چشمشون به اون لکه میافته فکر میکنن دونه س و یه نوک بهش میزنن هر مرغی که از بغل اون زبون بسته رد میشه یه نوک بهش میزنه انقدر نوکش میزنن تا اون لکه روی پر که هیچی م نبوده بشه یه زخم و مرغ زبون بسته رو بکشه
حالا کار ما آدمام همینجوریه گویا از اون به بعد هرکدوم از فامیل که از قضیه با خبر میشن به هوای دیدن و دلداری دادن میرن خونه ش و هرکدوم یه چیزی برای باطل کردن این جادو براش تجویز میکنن و با این حرفشون مساله رو جدی میکنن و طرف اگه اعتقادی م به این چیزا نداشته باشه کم کم با حرفاهای دور و ری آ و مثل هاشونو و داستان های دروغیشون باور میکنه یکی میرسه و بهش میگه آره ما یه دوستی داشتسم که همچیت بلایی سرش اومد داشت بیچاره میشد که فلان کارو کرد جادو باطل شد یا یه فامیل داشتیم که همچین جادویی براش کردن داشت زندگیش از دست میرفت که فلان کارو کرد و جادو برگشت به خود طرف و از این حرفا
مادر بزرگ منم تو همچین وضغیتی گیر کرده بود و با لطف دوستان و اقوام روز به روز باورش بیشتر میشد و روحیه اش خرابتر تا اتفاق بعدی که دیگه انداختش تو رختخواب
گویا یه روز دیگه یه گربه مرده تو خونه پیدا میکنن با یه چیزی شبیه سیخ کشته شده بوده مادربزرگم با دیدن این یکی دیگه پاک تعادل روانیش رو از دست میده و حالش وخیم میشه همه ش فکر میکرده که یه نفر میخواد یه سیخی یه چیزی بکنه تو قلب بچه ش مادرم که یه ساله ش بوده میچسبونده به خودشو و نمیذاشته کسی بهش نزدیک بشه
پدر بزرگم که اوایل مساله رو جدی نگرفته بوده حالا با مشکل روحی روانی مادربزرگم روبرو میشه که دیگه جدی بوده هرچی هم دکتر میارن فایده نداشته البته همه میدونستن که قضیه از کجا آب میخوره اما نمیتونستن کاری بکنن چون اولا مدرکی نداشتن و بعدشم نمیتونستن کسی رو که این چیزا رو میاره و میندازه تو خونه شون پیدا کنن
کم کم یکی دوتا از خدمتکارا از اونجا میذارن میرن و همین رفتنشون کار رو خرابتر میکنه و اثر بدی رو بقیه میذاره و کار به جایی میرسه که پدر بزگم مجبور میشه دست زن و بچه ش رو میگیره و در خونه شونو قفل میکنه و با دو سه تا از خدمتکارا که ولشون نکرده بودن میره یه شهر دیگه
اونجا یه خونه میخره و اسباب و اثاثیه و شروع میکنن به زندگی کردن به خدمتکارام میسپره که دیگه کلامی از جادو این چیزا به زبون نیارن خودشم چند وقتی تو خونه میمونه و به مادر بزرگ و مادرم مییرسه تا کم کم وضع روحی مادربزرگم بهتر میشه گویا از این جریان چند ماهی میگذره و دیگه موضوع کهنه میشه و میره پی کارش اونام داشت زندگیشونو میکردن و مادرمم که نزدیک ۲ سالش شده بوده و زبون وا کرده بوده خونه زندگیشونو گرم میکرده و با شیرین زبونی هاش غم وغصه رو از دلشون میبرده که دوباره شب مادربزگم با جیغ و داد میپره و تا پدربزرگم چراغ رو روشن میکنه که میبینه داره از در و دیوار اتاق سوسک بالا میره این دفعه دیگه خود پدر بزرگمم جا میخوره و ترس میافته تو دلش.

تا بعد...

رمان رکسانا قسمت 4

رمان رکسانا قسمت 4

فصل ۴

"ساعت نزدیک یک و نیم نصفه شب بود که دوتایی یواش از خونه اومدیم

یه مرتبه من زدم زیر خنده که برگشت یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو زهر مار!هاپو خنده ی بی موقع!
ترمه- جدا ساعت ده میگرین میخوابین؟!
مانی-البته! به استثنای شبایی که درس زیاد داشتیم.
ترمه- اصلا بهتون نمیاد!هر کی که شماهارو میبینه فک میکنه که..
مانی- بیخود فکر میکنه!اصلا این فکرا از ریشه غلطه!
"من دوباره خندیدم که بازم یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو امشب زیاد مسرور!
ترمه- حتما داری دروغ میگی که هامون خان میخنده!
مانی- هارون خان گاهگاهی سیمش اتصالی میکنه و کشکی میخنده!
ترمه - هارون؟! مگه اسمشون هامون نیس؟!
مانی - چرا! یعنی هامون مینویسن، هارون میخونن!
" برگشتم یه چپ  چپ بهش نگاه کردم که ترمه گفت"
-هامون خان جدا شما شبا ساعت ده میخوابین؟
- شبایی که میخوایم مثل امشب،ساعت دوازده یک از خونه بریم بیرون!
" ترمه همونجور منو نگاه کرد که گفتم"
- اینجور شبا مانی هی به من میگه" اِ...! چرا امشب انقدر خوابم گرفته؟!"بعدشم خمیازه میکشه و و ساعت ده هر دو بلند میشیم میریم تو اتاقمون.به هوای ما همه اون شب زودتر میرن میخوابن!بعدش مانی دوتا متگا میذاره زیر پتو و ماهوت پاک کن م میذاره رو بالش،مثلا موهامونه!بعدشم میاد سراع منو همین کار رو اونجا میکنه و دوتایی یواش از خونه میریم بیرون!ماشین هم اون شب نماره تو خونه دوتایی سوار ماشین میشیم میریم!
"ترمه شروع کرد به خندیدن که مانی گفت"
- بخدا تو اگه زن بگیری بیچاره میشی!حالا ببین من کی گفتم!
ترمه - دروغ میگه هامون خان ! مردی که راستگو باشه زنش همیشه عاشقش میمونه!
مانی- دِ بدیش همینه دیگه!زن ادم باید همون سال اول عاشق ادم بمونه!از سال دوم باید از شوهرش متنفر باشه.هر شب از خونه بیرونش کنه که شوهره بتونه یه نفسی م بکشه!
ترمه - اون وقت این زندگی میشه؟!
مانی- برای زن نمیدونم اما برای مرد اره!مثلا اگه من با تو عروسی کنم کاری میکنم که حداقل هفته ای یه شب منو از خونه بیرون کنی که بتونم به کارای عقب افتادم برسم!
"تا مانی این. گفت ، ترمه از پشت سر با کیفش کوبید تو سرش!
من زدم زیر خنده که مانی زد رو ترمز از ماشین پیاد ه شده و گفت"
- من با تو نمیام!زنی که دست بزن داشته باشه ادم باهاش زندگیش نمیشه!
ترمه- به درک
تا اینو گفت مانی سرش و اورد تو ماشین و گفت:
ترمه تا حالا کسی بهت گفته قیافت شبیه ایرنه پاپاش در نقش هند جیگرخوره
ترمه -بیا سوارشو دیرمون میشه
مانی- سوار میشم اما بدون که با تو ازدواج جز مشاغل سخت حساب میشه و باید در هفته حداقل ۳ روز
تعطیلی داشته باشم
ترمه- حالا کی خواست با تو ازدواج کنه اصلا من خیال ازدواج ندارم من فعلا با شغلم ازدواج کردم
مانی -ا....؟! خدا به پای همدیگه پیرتون کنه عین عجوزه پس لطفا تشریف بیارین پایین و دست شغلتون
و بگیرین و دوتایی با همدیگه برین سر فیلم برداری
ترمه- خودتو لوس نکن مانی دیرم میشه
مانی- صدا نمیاد
ترمه -خواهش میکنم سوار شو
مانی- این یعنی غلط کردم
ترمه خندید و گفت:
-زهرمار
مانی -صدا نمیاد
ترمه- بابا الان دیر میشه کارگردان یه چیزی بهم میگه
مانی -ببخشین خان ترمه لوپز هواتاریکه چهرتون معلوم نیس
ترمه- جون من سوار شو مانی
مانی- خوب حالا این یه حرفی
اینو گفت و سوار شد و حرکت کرد ترمه گفت:
-بیچاره اون دختری که زن تو بشه
مانی -خدا از ته دلت بشنوه
"اینو که مانی گفت ترمه روش رو کرد اون طرف و خندید که من گفتم"
-امشب جریان فیلمبرداری چیه
ترمه- اول باید همون صحنه دیشب رو بگیرم
-داستان چی هس
ترمه -به زنه که با شوهرش اختلاف پیدا میکنه و میخواد ازش جدا بشه
مانی -چه زن فهمیده ای و چه شوهر خوش اقبالی دست راست و چپ شوهره زیر سرما
ترمه -گم شو اول ببین کسی میخواد با تو ازدواج کنه بعد فکر جدایی باش
مانی- حالا کجا بریم همون جای دیشبی
ترمه- آره فقط جلو نرو ماشین رو کمی دورتر پارک کن
۱۰" دقیقه یه ربع بعد رسیدیم و مانی ماشین رو کمی دورتر پارک کرد و پیاده شدیم باز مثل دیشب مردم جمع شده بودن مانی یه نگاه به جمعیت کرد و بعد به ترمه گفت"
-ما همینجا هستیم تو برو
ترمه -برای چی
مانی -برو راحت به کارت برس
ترمه -اصلا شماها باید حتما پیشم باشین
"بعد یه نگاه به مانی کرد وخندید و گفت"
-حالا اگه هامون خان براشون سخته عیبی نداره اما تو باید هرجا من میرم باهام بیای
مانی- قرعه فال به نام من دیوانه زدن
"ترمه دوباره خندید و گفت مگه نمی باهام ازدواج کنی"
مانی -احتمالش ۵٪ بیشتر نیس
ترمه- پس باید دنبالم بیای
"اینو گفت و یه نگاه دیگه به مانی کرد و با یه خنده به راه افتاد که مانیم با ریموت در ماشین و قفل کرد و گفت"
-آی به چشم
"بعد دست منو گرفت و کشید سه تایی رفتیم طرف جمعیت که حواسشون به صحنه فیلم برداری بود
یه خورد بعد رسیدیم بهشون و آروم از وسطشون رد شدیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به همون جایی که
دیشب جلومون و گرفته بودن نگهبانه که تاچشمش افتاد به ما خندید و سلام واحوالپرسی کرد و زود حفاظ و برداشت و تا مردم بخوان بفهمن که ترمه اومده و مثلا ازش امضا بگیرن ۳تایی وارد شدیم
و نگهبان دوباره حفاظ رو گذاشت و در همین موقع کارگردان اومد جلو و با همدیگه سلام واحوالپرسی کردیم و به ترمه گفت که بره زودتر آماده بشه و بدشم به یه نفر گفت که برای ما دوتا صندلی و چایی بیاره من و مانی ازش تشکر کردیم و رفتیم یه گوشه وایستادیم یه خرده بعد برامون ۲ تا صندلب و چای وکیک اوردن مام نشستیم و منتظر ترمه شدیم تا خواستیم چایمون رو بخوریم که همون هنرپیشه که نقش شوهر ترمه رو بازی میکرد اومد جلو و سلام کرد دوتایی بلند شدیم و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم که گفت" : ببخشین رفتار دیشبم خیلی بد بود!
مانی -اختیار دارین شما باید منو ببخشین کار منم خیلی بد بود اما فقط یه شوخی بود
پسره خندید و گفت : اما نظر کارگردان چییز دیگه ایه
مانی - یعنی چی
"یه بسته سیگار از جیبش در اورد و بهمون تعارف کرد ماهام یکی یه دونه ورداشتیم مانی با فندک برامون روشن کرد دو تا پک زد که گفت"
-حتما میدونین که من تازه معروف شدم قراردادم تو این فیلم مشروطه راستش دستمزد این فیلم خیلی خوبه سناریوشم عالیه یعنی برام خیلی مهمه که تو این فیلم بازی کنم متوجه میشین که؟
مانی -حتما بازی میکنین
-آخه الان مسله شما پیش اومده منم دیشب یه خورده زیاد روی کردم و پریدم به گارگردان اونم ازم دلخور شده و ممکنه که.......
"مانی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت"
-این حرفارو بذار کنار برادر فکرتو بده به بازیت
خندید و گفت : آخه راستش شما دیشب خیلی خوب بازی کردین خیلیم خوش تیپ و خوش چهره این هردوتون
دوباره خندید وگفت : انگار کارگردان میخواد به شما یه پیشنهادی بده
مانی- پیشنهاد و دیشب داد
"یه مرتبه رنگ پسره پرید و گفت "-دیشب
مانی- آره منم ردش کردم حالا با خیال راحت برو برس به بازیت
"یه نگاهی به ماها کرد و بعدش دستش و جلو آورد و با هردومون دست داد و گفت "ممنونم
"اومد یه چیز دیگه هم بگه صداش کردن و رفت وقتی تنها شدیم گفتم "

-تقصیر تویه دیگخ هرجا میریم باید خودتو بندازی جلو آخه به تو چه مربوط که یارو بلده بازی کنه یا نه

مانی- تقصیر من چیه عالم هنر از دور استعداد و کشف میکنه من چیکار میتونم بکنم
-به خدا اگه بخوای امشب بری جای این پسره بازی کنی نه من نه تو دیگه اسم منو نیار مگه نمیبینی ممکنه کارش و از دست بده
مانی- بابا تا حالا دیدی من نون کسی رو ببرم
-میگم یعنی
مانی -خیالت راحت باشه بشین چایمون رو بخوریم
د"وتایی دوباره نشستیم که ترمه از تو یه کانتینر اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ
تا مارو از دور دید اومد طرفمون ماهام از جامون بلند شدیم تا رسید گفت"
-راحتین
مانی- آره بابا برو به کارت برس
ترمه- جایی نرین آ
مانی -خیالت راحت برو خیلی م خوشگل شدی
خندید و گفت مرسی
"بعدشم رفت طرف صحنه فیلم برداری من و کانی دوباره نشستیم سر جامون و تا خواستیم چایمون و بخوریم که این دفعه کارگردان اومد جلو دوباره بلند شدیم و بهش خسته نباشین گفتیم که مانی رو کشید اونطرفتر و یه خرده باهاش حرف زد و بعدش دوباره برگشتن پیش من و کارگردان عذر خواهی کرد و رفت وقتی تنها شدیم گفتم": چیکارت داشت
مانی- پیشنهاد داد به جفتمون
-تو چی گفتی
مانی- قبول کردم دیگه
-زهرمار راست میگی؟
مانی- نه بابا یعنی سر دستمزد اختلاف داشتیم من میگفتم ۲۰ میلیون میگرم بازی میکنیم اون میگفت به جفتتون بیشتر از ۲۰ هزارتومن نمیدم
-ا لوس نشو
مانی- بابا پیشنهاد بازی داد منم گفتم نه حالا بشین این چایی وامونده رو کوفت مون کنیم
"دوباره نشستیم و تا خواستیم چایمون رو بخوریم همون هنرپیشه هه اومد جلو گفت"
-ببخشین دوباره مزاحم شدم
"بازم دوتایی از جامون بلند شدیم و مانی گفت"
-مزاحم چیه عزیزم
"پسره یه خنده ای کرد و گفت"
-راستش یه سوالی ازتون دارم اما خجالت میکشم بپرسم
مانی- خجالت برای چی جونم بگو
"اومد جلوتر و آروم گفت"
-شما دیشب چه طوری وقتی از در خونه اومدین بیرون خودتونو اونقدر طبیعی زدین زمین
مانی- خب این که کاری نداره یه پاتو شل بده
"پسره این ور و اون ور و نگاه کرد وبعدش آرومتر گفت"
-آخه مصنوعی میشه امتحان کردم یعنی تو خونه خیلی امتحان کردم اما هرکاری کردم طبیعی نشد
مانی- والا چی بگم منکه دیشب همین کارو کردم وشد
"پسر یه نگاه به مانی کرد و بعد با یه حالت مظلوم گفت"
-خیلی ممنون حالا تو این صحنه بازم سعی میکنم ممنون
"دلم خیلی براش سوخت تا اومد بره گفتم"
-آقای... چند لحظه صبر کنین
"بعدش به مانی گفتم"
-خب یه کاری بکن دیگه
مانی- من چیکار کنم آخه؟
-چه میدونم یه کاری بکن که ایشون تا از در خونه می آمد بیرون و بخوره زمین
مانی -عجب حرفی میزنی آخه من از این دور چیکار میتونم بکنم که ایشون از همون دوره بخوره زمین
مگه اینکه برم جلو در خونه و تا اومد بیرون براش پشت بگیرم
"پسره خندید که من گفتم"
-تو اکه بخوای میتونی یالا
"مانی-یه نگاه به من کرد و بعد به پسره گفت"
-میتونی یه دو دقیقه اینارو معطل کنی
--آره بیشترم بخوای میتونم
مانی- نه همون ۲ دقیقه کافیه شما برو تو خونه اما آروم برو که ۲ دقیقه بیشتر طول بکشه برو
"اینو که گفت پسره راه افتاد طرف خونه و مانی ام راه افتاد طرف ماشینش و دو سه دقیقه بعد با یه
قوطی روغن ترمز برگشت و گفت"
-خدا آخر عاقبت امشب رو بخیر کنه من رفتم واسه جلوه های ویژه

"اینو گفت و رفت طرف ترمه که همون وسطا داشت با یه خانم حرف میزد داشتم از دور نگاهش میکردم یه چیزایی آروم به ترمه گفت و یه جایی رو جلوی در خونه بهش تشون داد وبعد رفت طرف خونه دیگه ندیدم چیکار داره میکنه اما ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت"

-خدا کنه ترمه حواسش و جمع باشه وگرنه امشب بیمارستانیم و فیلمبرداریم تعطیله حالا دیگه بشین
این ice tea رو با دل راحت بخوریم

"تو همین موقع کار گردان با بلندگو دستی شروع کرد به حرف زدن و همه ساکت شدن و هرکی رفت سرکارش و همه آماده فیلم برداری شدن که کارگردان به دوربین

و صدا و هنرپیشه حرکت داد
یه خرده بعد یه مرتبه در خونه واشد و ترمه با حالت عصبانی از توش اومد بیرون که مانی آروم در گوش من گفت" : یا باب الحوایج خدا کنه پاشو رو روغنا نذاره
"تازه فهمیدم چیکار کرده اومدم یه چیزی بگم که ترمه سریع اومد و رد شد و هیچ طوریش نشد
بلافاصله پشت سرش اون هنرپیشه هه اومد بیرون و همونجور که مثل دیشب مانی با حرارت ترمه
رو صدا میکرد دویید پشت سرش که یه مرتبه پاش لیز خورد و محکم و طبیعی خورد زمین و دوباره
بلند شد و دویید و اومد طرف ترمه
ترمه دیگه سوار شده بود و در ماشین رو قفل کرده بود پسره چندتا زد به شیشه اما ترمه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و رفت تو همین موقع م کار گردان کات داد یه لحظه همه ساکت شدن و بعدش اول کارگردان براشون دست زدم و بعدم بقیه از دور صورت پسره رو میدیدم خیلی خوشحال بود
برگشت طرف ما و تا چشمش به مانی افتاد و خندید مانی م بهش خندید و به نگاه مانی کردم گفتم"
-اگه سر مرش به جایی خرده بود چی
مانی -اونوقت دیگه طبیعی طبیعی مشد شایدم اسکار میگرفت
-مرد حسابی این چه کاری بود کردی
مانی -تو گفتی دیگه
-من گفتم روغن ترمز بریز اونجا؟
مانی - پس چیکار باید میکردم میزدم پس کله اش که با سر بخوره زمین
- باید همین کارو میکردم دیگه به اینا میگن جلوه های ویژه
"تو همین موقع پسره اومد جلو و تا رسید به ما گفت"
- عالی بود
مانی- دیگه باید ببخشین همین کار از دستم بر می اومد دردتون که نیومد؟
"پسره خندید وگفت"
- یه خرده اما واقعا عالی بود اگه بهم گفته بودین مصنوعی میشد اما چون خودم خبر نداشتم خیلی طبیعی شد واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چرا این یه صحنه برام سخت شده بود و نمیتونستم درست درش بیارم
مانی - حالا که بخیر گذشت
"تو همین موقع همه شروع کردن به جمع کردن وسایل که پسره گفت"
- تشریف بیارین تو خونه سکانس بعدی تو خونه گرفته میشه من با اجازتون میرم که آماده بشم
مانی- جریان فیلم چیه؟
پسره آروم گفت:
- به زن و شوهرن که دارن از همدیگه جدا میشن یعنی صحزا تقاضای طلاق کرده
مانی -چرا؟
"پسره خندید و گفت"
- این کم کم معلوم میشه یعنی تقصیر منه در حقیقت
مانی- بابا صلوات بفرستین زندگیتونو بکنین
"پسره دوباره خندید و گفت"
- صحرا تازه فهمیده که شغل من چیهبرای همینم میخواد ازم جدا بشه
مانی - به زن چه مربوطه که شغل مرد چیه خرج خونه میخواد که شمام میدی ببینم درآمدت که خوبه
پسره - عالی این خونه مثلا مال منه
"توهمین موقع کارگردان پسره رو صدا کرد و اونم عذرخواهی کرد ورفت یه دقیقه بعدترمه اومد
پیشمون و همونجور که میخندیدگفت"
- عجب کاری کردی مانی
مانی- تو که هواست بود؟
ترمه -  آره من از بغل روغنا رد شدم
مانی - خب خدارو شکر
ترمه-  بیاینبریم تو خونه بقیه فیلم برداری اونجاس

"سه تایی راه افتادیم طرف خونه که کارگردانرسید بهمون و یه خنده ای به مانی کرد و گفت :"

-روغن م بعضی وقتا چیز خوبیه ها

مانی خندید که کارگردان گفت : تو اصلا ساخته شدی برای هنرپیشگی فقط حیف که پولداری و احتیاج به پول نداری و گرنه حتما می آوردمت تو این کار
"اینو گفت و رفت مانی یه نگاهی به من کرد و گفت"
- حالا تو شاهد باش و ببین این چقدر منو انگولک میکنه ها
- تو خودتم بدت نمی آد
مانی - من بدم نمی آد که یکی انگولکم کنه
- آره دیگه
مانی-  دست شما درد نکنه
ترمه-  راستی مانی چرا قبول نمیکنی اگه قبول کنیمیتونیم فیلم بعدی رو با همدیگه بازی کنیم
مانی-  من با کمتر از نیکول کیدمن بازینمیکنم بیخودی م اصرار نکن
ترمه - بروگم شو خیلی از خودراضی ایی ها
مانی - خودمکه از خودم راصی م هیچی خیلی های دیگه م ازم راضی ن
ترمه - تو ماشین یادت رفتچیکارت کردم؟
مانی - بیا همه ش خشونت اونوقت میگن آقایون خشنن
- ترمه خانم این قسمت که میخواین فیلمبرداری کنین داستانش چیه؟
ترمه - صحرا قراره از سید جواد جدا بشه
مانی - سید جواد
ترمه - اسم شوهر من تو فیلم سید جواده البته دوستاش اینطوریصداش میکنن اما زنش اسم اصلیش رو که تو شناسنامه شه بهش میگه
مانی - اسم توشناسنامه ش چیه ؟
ترمه - کامبیز
- پس سید جواد چیه
ترمه - اسم درگوشی شه
- اسم در گوشی چیه؟
مانی  - همونکه دختر خانما وقتی پای تلفن با یه غریبه صحبت میکنن درگوشی تلفن میگن معمولام دخترخانما بیشتر اسامی یه درگوشی دارن
- باز چرت پ پرتگفتی
ترمه - بعضیا دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای یکی در گوشی
مانی - مثل خود تو هامون جون اسم شناسنامه ایت هامونه و همیشه من در گوشی هاپو صدات میکنم
"ترمه زدزیر خنده برگشتم یه نگاه بهش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و گفت"
- ببخشین هامون خان تقصیر این مانیه!!!!

هم به مانی کردم که سرش رو انداختپایین و گفت"
- بجون تو قفط میخواستم شیر فهمت کنم
"تو همین موقع کارگردان ترمهرو صدا کرد و۳ تایی رفتیم تو خونه که خیلی قشنگ و شیک تزیین شده بود یه خونه دوبلکس بزرگ با وسایل گرون قیمت و یه پیانو وسط سالن و یه بار مشروب خالی یهگوشه و چیزای قشنگ دیگه یه ربع بیست دقیقه بعدهرکی سرجای خودش واستاد و همه ساکتشدن و آماده فیلم برداری ترمه و همون هنرپیشه هه
با یه خانم مسن که مثلا مادرترمه بود وسط سالن واستاده بودن و آماده که شروع به بازی کردن کارگردان یه خرده ازنور پردازی ایراد گرفت که درستش کردن و بعدش دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکتداد و یه مرتبه ترمه با حالت عصبانی شروع کرد به داد زدن و گفت"
صحرا- تو اونجاچیکار میکردی کامبیز
کامبیز -چرا داد میزنی
صحرا -دلم میخواد بگو اونجا چیکارمیکردی
کامبیز- تو خودت اونجا چیمار میکردی
صحرا- من با مردم بودم
کامبیز-خوب منم بپدم
صحرا- سوار موتور اونم با صدتا موتور دیگه
مادر صحرا -خب مادرحتما با دوستاش بوده
صحرا -آره با دوستاش بوده حتما بوده
مادر صحرا- خب مادرمگه چه عیبی داره
صحرا -هیچی هیچی
مادر صحرا -خب پس صلوات بفرستین تمومش کنیندیگه
صحرا- حتما تمومش میکنیم اما بعد از اینکه فهمیدم این اونشب با اون دوستایعجیب غریبش اونجا چیکار میکرده
مادر صحرا -خب حتما اونم رفته بوده دانشجوها روتماشا کنه
صحرا -تماشا کنه یا ....
"بعد یه مرتبه عصبانی تر شد و سر همون پسرهداد زد و گفت"
- اونجا چیکار میکردی چرا همه دوستات دور و ورت بودن و هی سید جوادسید جواد میکردن جواب بده بگو

-"اینو گفت و از روی بار مشروب یه گیلاس خالی رو ورداشتو پرت کرد طرف همون هنرپیشه که اونم جا خالی داد و گیلاس پرت شد و شکست بلافاصلهکارگردان کات داد بعدشم دوباره اونایی که اونجا بودن برای ترمه دست زدن و بعدشکارگردان گفت که صحنه رو دست نرنن و یه ربع بعد دوباره فیلمبرداری میکنن تو همینموقع دو سه نفر با چند تا سینی که توش چایی و شیرینی بود اومدن طرف ماها ترمه ماومد پیش ما و۳تایی رفتیم رو چند تا مبل نشستیم که مانی گفت"

- تموم شد
ترمه - نهیه خرده دیگه مونده
مانی -معمولا هرشب چقدر فیلمبرداری میکنین
ترمه -حدود ۲دقیقه
مانی -راست میگی این که خیلی کمه
ترمه- نه اگه هرشب بتونیم ۲ دقیقه فیلمبرداری مفید داشته باشیم عالیه نگاه به این صحنه نکن این شانسی خوب در اومد معمولاسر یه صحنه گاهی وقتا ۲ ساعت معطل میشیم حالا بگو کارم چه جوری بود
مانی -نه واقعا عالی بود
ترمه -ممنون عجب یه تعریف کردی
مانی -خب وقتی خوب بازی میکنیباید از تعریف کرد دیگه
ترمه -مرسی
مانی- تو جدا خیلی خوب تونستی تقش یه زنفوضول و دیونه رو بازی کنی انگار اصلا خود خودتی
ترمه -زهرمار
مانی- مخصوصاهمون لحظه که گیلاس رو پرت کردی دقیقا انگار همون لحظه از دیوونه خونه آورده بودنتاینجا واقعا عالی بود
ترمه-تو چه میفهمی بازی طبیعی چیه هامون خان شما بگینبازیم چطور بود
خیلی خوب بود طبیعی و با احساس
ترمه- ممنون شما خیلی فهمیدهاین
مانی -چون ازت تعریف کرد فهمیده س حالا اگه یه ایراد ازت میگرفت میشد خرنفهم
بی ادب
ترمه- هامون خان چایی یخ کرد ولش کنین این بی سلیقه رو
"توهمین موقع کارگردان دوباره همه رو صدا کرد و ترمه م بلند شد و رفت سرجای اولشواستاد کامبیزم سرجاش واستاد و نور وصدا و چیزای دیگه رو درست کردن که کارگردان حرکت داد داشتن از بقیه داستان فیلم برداری میکردن صحرا با همون حالت عصبی رفت طرفیه میز و سوییچ و از روش برداشت و رفت طرف کامبیز و جلوش واستاد و سرش دادکشید
و گفت تا من نفهمم شغل تو چیه نمیتونم باهات زندگی کنم
اینو گفت وبرگشت طرف در خونه و دوسه قدم تند برداشت و انگار دوباره پشیمون شد و برگشت طرفکامبیز و یه مرتبه خیلی سریع پیراهن کامبیز رو که رو شلوارش انداخته بود رو شلوارشزد بالا و از زیرش یه چیزی شبیه یه موبایل بزرگ با یه آنتن تسبتا بزگ رو در آوردوتا کامبیز خواست جلوشو بگیره محکم پرتش کرد طرف دیوار یه مرتبه مادرش زد توصورت
خودش و بلند داد زد"
- چیکار میکنی دختر زده به کله ت
"صحرا یه چپ چپ به مادرش نگاه کرد و دویید طرف در خونه و وازش کرد و رفت بیرون که کارگردان دوباره کات داد و فیلمبرداری قطع شد و همه به همدیگه خسته نباشین گفتن که کارگردان به یه نفرگفت یادت نره یه پلان چند ثانیه ای از جلو دانشگاه بگیری موقع تعطیل دانشجوآ برو کهیه شلوغی طبیعی باشه بعدشم صحنه کامبیز و چندتا موتورسوار و دوستاش رو مونتاژ کنینروش دو سه تا چوب م دستشون باشه بعدش دوباره صحنه رو آماده کردن و کارگردان حرکتداد و یه تیکه کوتاه بود کامبیز بعد از یه لحظه نگاه کردن به اون موبایل آنتن بلندکه شبیه بیسیم بود و افتاده بود رو زمین دویید طرف درو از خونه اومد بیرون وکارگردان کات داد و فیلم برداری تموم شد و من ومانی رفتیم و به کارگردان خستهنباشین گفتیم که ترمه یه خرده بعد لباس شو عوض کرد و اومد پیش ما و از اون هنرپیشههه و بقیه خداحافظی کردیم و مانی رفت ماشینش رو آورد جلو خونه و من وترمه سوار شدیمو حرکت کردیم و از محوطه فیلم برداری اومدیم بیرون که ترمه به مانی گفت خب چطور بودآقای منتقد"
مانی -واقعا عالی بود کاشکی نیکولاس کیج و نیکول کیدمن هردو اینجابودن و نیکولاس بازی کامبیز و نیکول بازی ترو بعدش با خجالت برمیگشتن هالیوود ودیگه م سرشونو جلو مردم بلند نمیکردن من جای هیات داوران بودم جای سیمرغ بلورین چهلمرغ بلورین به شما میدادم تازه برای این بازی چهل تا کمه دروغ نگفته باشم برای همینیه صحنه ۶۰ یا ۷۰ تا مرغ لازمه اون وقت میگن چرا سینمای ایران گیشه نداره خب بههنرپیشه هامون مرغ نمیدن بخورن جون بگیرن و درست بازی کنن
ترمه- اسم مرغ روبردیگرسنه م شد
مانی -خب اگه قرار باشه تو هرشب بعد از فیلم برداری گشنه ت بشه و هوسمرغ بکنی دیگه موقع تقسیم جوایز مرغ نمیمونه که سی تاش و بدن به تو
ترمه- جدییعنی انقدر بد بازی کردم
-ترمه خانم این عادتشه که چرت و پرت بگه وگرنه بازی شماخیلی خوب بود
ترمه- ممنون هامون خان کاشکی شما جز هیات داوران بودین
مانی- توغصه نخور فعلا بازیت رو بکن من به ضرب پول وپارتی بازی برات خود سیمرغ واقعی رو ازقله قاف میگیرم و
می آرم میدم بهت
ترمه- دیگه اینکارو نمیشه با پول کرد
مانی- تو خبر نداری امروز روز با پل میشه مرده رو زنده کرد دخترجون
ترمه- من سیمرغ واقعی رو نمیخوام همون سیمرغ بلوری رو اگه بهم بدن برام کافیه
مانی -اونم راه داره فعلا بذار یه سیخ جوجه از نوادگان همون سیمرغه بعت بدم که در حال حاضربرای آدم گشته از صدتا سیمرغ بلوری بهتره
-کجا میخوای بری
مانی- همین نزدیکیااغذیه فروشیه کوچیکه اما غذاش خوبه و شبانه روزیم هس الان میرسیم
"اینو گفت وپیچید تو یه خیابون و از اونجا انداخت تو خیابون اصلی
یه خرده که رفتیم جلو دیدیم که ته خیابون رو بستن و دارن ماشین ها رو می گردن!مانی سرعت را کم کردو گفت:"

-مردشور این شغلت رو ببرن ترمه!بیا!حالا باید امشب رو تو بازداشتگاه به صبح برسونیم!آخه اینم کاه که تو داری؟!

"برگشتم به طرف ترمه که دیدم رنگش پریده!آروم بهش گفتم:"
-ناراحت نشو چیزی نیس!
ترمه-اگه بگیرنمون چی ؟!
مانی-اگه بگیرن؟!دل خوش داری آ؟!با دست بند ترتیبمون رو می دن!البته با یه خورده ادویه وچاشنی!
ترمه-با چی؟
مانی-فحش خواهر مادرو بقیه چیزا!
ترمه-نمیشه از همین جا دور بزنیم و برگردیم؟
مانی-فکر کردی که این فیلمه که کامبیز خان یه دور آرتیستی بزنه و فرار کنه و هیچ کسم نتونه بگیردش؟ می دونی تا من بخوام یه دور بزنم با یه بی سیم زدن و چهار تا از اون موتورا که اونجاس گرفتنمون و اون وقت دیگه جای چاشنی ساده یه پیاز داغ نعنا داغی برامون درست می کنن که نگو!
اینو گفت و یه گاز دادو رسید همونجا که خیابون رو بسته بودن ترمز کرزد که یه پسر جوون اومد جلو ماشین و به مانی سلام کردو گفت: لطفا مدارک ماشین.
مانی از تو داشپورت ماشین مدارک رو د آوردوبهش داد. یه نگاه سر سری بهشون انداخت و بلافاصله گفت:
-ببخشین کجا تشریف می برین؟
مانی- والا گشنمون شده داریم می ریم جهار تا سیخ سیمرغ بخوریم. یعنی جوجه کباب بخوریم.البته اگر لطف شما شامل حال ما بشه!
یه خنده ای کردو گفت:
-شما با خانم چه نسبتی دارین؟
مانی- خواهر برادر! من برادر این خانمم،این آقا برادربنده است! شما برادر این خانمین،بنده برادر شمام و الی آخر!یعنی در واقعد غریبه نیستیم با هم دیگه!
پسره خندید و از همونجا داد زدو یه نفردیگه رو صدا زد و با خنده به مانی گفت
-کار گیرپیدا کرد!
مانی- ببخشین گیرش چند پیچه اس؟
- به اندازه کافی پیچ داره!
آروم به مانی گفتم: سربه سرشون نزار! دیوونه ای آ!؟
ترمه ام که خیلی ترسیده بود آروم و با التماس گفت:
مانی تروخدا باهاشون درست و مودب صحبت کن!منم دارم تند تند دعا می خونم!حتمنا ولمون می کنن! بهش بگو دختر عمه پسر دایی هستیم!
مانی-می گم ولی اگه بادعا می شد کاری کردبا نفرین الن ترتیبشو داده بودم!
اینو گفت و از تو ماشین پیاده شد.ت همین موقع یه مرد دیگه جلو اومد و با اون پسر جوونه یه خرده صحبت کردویه دستی به ریشش کشید واومد جلوبه مانی گفت:
-خوب جوون این وقت شب با خانم کجا دارین می رین؟
مانی- اولا سلام عرض کردم!
-سلام علیکم!
مانی- دوما خسته نباشین!
خندیدو گفت:سلامت باشین!
مانی-سوما عرضم به خدمتتو که بنده مسافر کشم!
- با این ماشین!؟ این هیچی هیچی سیصد ملیون قیمتشه؟!
مانی- عرض می کنم به خدمتتون!بنده گاه گداری مسافر کشی می کنم!امشب داشتم می رفتم منزل که دیدم این خانم و آقا ایستادن کنار خیابون و هی دارن با هم دیگه حرف می زنن و به یه چیزی نگاه می کنن!
-خوب موضوع جالب شد!
مانی- قربون دهنتون!حالا جالب ترم میشه! جونم فداتون که بعله،داشتن با هم دیگه حرف می زدن و هی به یه کاغذ نگاه می کردن!منم از اونجاکه آأم کنجکاوی هستم زدم رو ترمز!یعنی گفتم نکنه واسه این خواهرو برادرمون اتفاقی افتاده باشه!
یارو خندیدو گفت: کار خوبی کردین!
مانی-تصدق سرتون!پیاده شدم و پرسیدم: برادر خواهر اتفاقی افتاده؟ آقایی که شملا باشین این آقا که الان عین ماست نشسته تو ماشین دستشو آورد جلو بنده و اینو بهم نشون داد!
تو همین موقع کیفش رو از تو جیبش در آورد و از توش یه چک بانکی در آورد و نشون یارو دادو گفت:
-بعله!عرض می کردم!این چک پنجاه هزار تومنی رو به بنده نشون دادو گفت که همراه این خواهر تو خیابون پیداش کردن!
یارو-خوب خوب
مانی-جونم براتون بگه! ععقلامونو ریختیم رو هم وگفتیم چی کار کنیم این وامونده روکه این خواهر گفت: می ریم جلو بالاخره به یه آدم خوب مثل شما بر می خوریم!تا برخوردیم اینو می دیم بهش تا بده دست صاحبش!
-یارو خندیدو گفت: فکر بسیار خوبی کردن!
مانی-صدالبته!
مانی چک رو به یارو دادو گفت:
-خدمت شما دیگه از گردن ما برداشته شد!
یارو- دست شما درد نکنه!اما مطمئن هستید که فقط همین یه چک بوده؟!
مانی-کاملا! همین یه دونه یه دونس! خوب حالا که دیگه وظیفمونو انجام دادیم،اجازه داریم بریم به استراحتمون برسیم؟
-البته! بفرما یین خواهش می کنم! از بابت این خیالتون راحت راحت!
مانی- خیالمون راحت راحته! ما اصلا از اول که شما را دیدیم قید اینارو زدیم! یعنی همین فکرو کردیم!
-حالا تا دیر نشده بفرمایین!
مانی-ببخشین،جلوتر بازم خیابون بسته هست؟
-چطور مگه؟
مانی- می گم اگه یه چک دیگه پیدا شد بدیم به اونا!
یارو دوباره خندیدوگفت: فکر نکنم احتمال اینم که شما یه چک دیگه پیدا کنین خیلی کمه! بفرمایین!
مانی-راسته اگه لازم به تحقیق در مورد این خانم و بنده و این آقاست در خدمت هستیم آ!
-شما که این قدر صداقت در اعمالتون دارین حتما در گفتارتون هم همین قدر صادق هستین

مانی- خدا امواتتون رو بیامرزه که آخر شبی زابرامون نکردین!
یارو- خدا اموات شمارو بیامرزه!
مانی سوار شدو یه دست واسه یارو تکون داد و حرکت کرد و یه خرده که رفتیم ترمه یه مرتبه آه بلندی کشیدو گفت:
- وای که داشتم از ترس سکته می کردم!
مانی- تاحالا نگرفتنت؟!
ترمه- نه به خدا!؟
مانی- یه چهار مرتبه که بگیرنت عادت می کنی!اما دعا هات زود مستجاب میشه ها!البته با یه خرده کمک من!
ترمه- مانی تو واقعا دیگه چه موجودی هستی!؟
مانی- چطور مگه؟
ترمه- خونسرد، آروم ،حاضر جواب!
-پس کجاشو دیدن؟
ترمه- جدا ابن حرفا و داستان رو از کجا گیر آوردی؟ دارم کم کم ازت می ترسم!
مانی- من کم کم باید ازت بترسم!با اون اجابت سریع دعاهات!
ترمه- آره حواست باشه چون من دلم پاکه هرچی از خدا بخوام زود بم میده!
مانی-پس تو دعا کردی که من قسمتت بشم و دعات مستجاب شد!
ترمه- اون که نفرین بود دامن گیرم شد!
مانی-پس دامن متبرکی داری قدرشو بدون!
ترمه- ولی حالا جدی بهت می گم مانی! تو واقعا حیفه که استعدات حروم بشه!من اگه جای تو بودم ویزا می گرفتم می رم آمریکا یه راست می رفتم هالیوود!تو ذاتا یه هنر پیشه ای! راستی چرا تا حالا نرفتی آمریکا!؟ مطمئنم اگه بری سفارت بهت ویزا میدن! رسیدی آمریکا یه راست برو هالیوود! قدو هیکل و قیافتم برا هنر پیشگی عالیه!
مانی- اتفاقا یه بار رفتم!
ترمه-کجا؟
مانی-یه بار رفتم دوبی و رفتم سفارت آمریکا ولی نشد!
ترمه- چرا؟
مانی- والا رفتم تو اتاق سفیرو و سلام کردماونم جواب دادو گفت بفرمایین.اومدم بگم می خوام برم آمریکا هول شدم گفتم مرگ بر آمریکا!
ترمه- راست می گی؟
مانی- آرهخ به جون هامون!
ترمه- خوب سفیره چی گفت؟
مانی- خوب اونم زود گفت مرگ بر اسراییل!
ترمه- راست می گی؟
مانی- تو چه ساده ای؟
ترمه- خوب پس چی گفت؟!
مانی-هیچی دیگه به دوتا از نگهابانا گفت بیایین این دیوونه رو بندازین بیرون!هرچی گفتم بابا من حواسم پرت شد و اشتباه گرامری دستور زبان انگلیسی بوده گوش نکردن و سفیر گفت:فعلا برو هر وقت دستور زبانت خوب شد برگرد!
ترمه- عیب نداره یه بار دیگه برو منم همین جوری هی برات دعا می خونم حتما بهت ویزا میدن!
من دعاهام رد خور نداره!تا حالا هرکی رو دعا کردم کارش درست شده! هرکی که دلم رو شکونده نفرین کردم یه بلایی سرش اومده! من یه نفرو می شناسم که کارش درسته!
مانی- پس خبر نداری که من هزار نفرو می شناسم که کارشون از اون یه نفر هزار بار درست تره!
من زدم زیر خنده که برگشت به طرف من و با خنده گفت:انگار توام اون هزار نفرو میشناسی ها!
ای شیطون!هاپو مشعوف!
-زهر مار!
ترمه-وا قعا که مانی من دارم جدی باهات حرف می زنم! یه نفر هست که گاهی برای من دعا می نویسه! همیشم یکی دوتا از اون دعاها رو تو کیفم دارم!هرجا کارم گیر می افته اونا به کمکم می ان! حالا این دفعه رفتم دوتا برای شما می گیرم! یع وردی بهم یاد داه که هر وقتمی خونم به یه نفر فوت می کنم زبونش قفل میشه! یه ورد دیگه بلدم که خیلی گرون برام تموم شده!بیست هزار تومان ازم گرفته تا یادم داده!این وردو هر وقت کسی برام سر سختی کنه و جلوم سد بشه و نذاره کارم رو بکنم می خونم و فوت می کنم بهش!در جا طرف شل میشه و کارم رو را می اندازه!
مانی-راست می گی جون من؟!
ترمه-آره به خدا!
مانی- خریدم ازت بیست و پنج تومن! این ورد خیلی به کارمن می خوره!اصلا گره از کارم وامی کنه!ترو خدا اینو یادم بده!
ترمه- مگه کارت جایی گیر کرده؟
مانی- خوب بالاخره اگه آدم یه همچین چیزی ته جیبش باشه که ضرر نمی کنه! بیست و پنج تومن چیه؟!والا مفته!
خوب دفعه دیگه که برم پیشش برات می گیرم!
مانی- دستت درد نکنه!اگه اینو داشتم باشم به هرکی برسم و بخواد در مقابلم مقاومت کنه یه فوتی بهش می کنم که شل بشه عین خمیر!راستی اگه رفتی از این یارو بپرسش باطل السحرشم داره؟
ترمه- یعنی چی؟
مانی- یعنی این که یه ورد دیگه بهمون یاد بده که اگه بعد از ورد اولی بخونیم که طرف از حالت خمیری شکل و شل در بیاد ؟! پولشم هرچی باشه میدم!
ترمه- مسخه می کنی؟ بترس آ!
مانی- ترمه جون میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
ترمه- بگو!
مانی- ببخشین میشه در دکونت رو تخته کنی؟ ببخشین آ؟!
ترمه-باور نمی کنی!؟
مانی- این همه سال گذاشتنت درس بخوانی که بری سرغ جادو جنبل؟ خجالت نمی کشی واقعا؟ حتما تو کیفت ناخن مرده و پیه گرگ و نخ کفن مرده رو هم داری؟!
ترمه- اینا دیگه قدیمی شده!
مانی- راستم می گه ها! الان دیگه مرده ها قبلش مانیکور کردن و ناخن ندارن و گرگا می رن کلاس بدن سازی دیگه پیه تو تنشون نمونده!
-فقط می مونه نخ کفن مرده!
مانی- اونام اگه به جای کفن بیکینی بپوشن مشکل حل میشه!
ترمه- تو اعتقاد نداشته باش اما من دارم!
مانی-واقعا شرم آوره نکنه یه قفل مفلی به ما بزنی!
ترمه- تو باور نکن من یه دوست دختری داشتم که طفلک همیشه بد می آورد! دست به هرکاری می زدخراب می شد!رفت یه مدتی منشی شد بیرونش کردن!رفت یه مدت تو کارخونه استخدام شدو چند وقت بعد بیرونش کردن!رفت تو یه آژانس اما چند وقت بعد صاحب آژانس ازش ایراد گرفت و بیرونش کرددیگه موندهبود چی کار کنه!طفلک باید اجاره خونه ام می داد!بالاخره یکی این آقاهه رو بهش معرفی کرد! یه بار رفت پیشش و جریان زندگیشو براش تعریف کرد. اونم بهش چند تا طلسم داد و بعدش زندگی دوستم از این رو به اون رو شد!
الان بیا ببین تو دبی چه دم و دست گاهی داره!
تا اینو گفت من و مانی یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده کهمانی گفت: آره شنیدم دخترای ایرانی تو دبی کارشون خیلی گرفته!
ترمه- شاید منم یه روز رفتم دبی!
مانی- شما خیلی غلط می کنی!
ترمه- باز بی ادب شدی؟
مانی-یعنی منظورم اینه که اگه بری من تنهایی این جا چی کار کنم؟ در ضمن طلسم این آقا هه برای دوست تو کاری نکرد در واقع ویزای دوبی کارشو درست کرد
بعد برگشت طرفمنو گفت:
-می بینی کار مردم به کجا ها رسیده!؟
برگشتم طرف ترمه و گفتم: ترمه خانم می دونی دخترای ایرانی تو دبی چه کارایی می کنن؟
ترمه-این از اون کارا نمی کنه تو یه شرکت استخدام شده!
-همشون تو یه شرکت استخدام شدن!به قول قدیمیا باید کلامونو بزاریم بالا تر!
مانی یه نگاه از تو آینه به ترمه کردو گفت:
-هاپو الان غیرتی آ!!
اینو گفت و جلو یه اغذیه فروشی نگه داشت و پیاده شدیم و رفتیم تو. غذاش خیلی خوب بود.
نیم ساعت بعد ترمه رو رسوندیم خونشون. و خودمون رفتیم خونه و از ترس عمو و پدرم صبح زود بلند شدیم و رفتیم کارخونه

 

قسمت 3 رمان رکسانا

قسمت 3 رمان رکسانا

(((فصل سوم)))

 «یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشین‌رو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.
 چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت»
 - دیشب کجا بودین؟
 «هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم»
 - رفته بودیم سراغ دخترعمه.
 «یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت»
 - رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!
 «سرم تکون دادم که گفت»
 - برای چی؟!
 «جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چایی‌م رو آروم خوردم و بعدش گفتم.»
 - یه چیز دیگه‌م هس!
 پدرم- چی؟!
 - مربوط می‌شه به‌عموم!
 «عموم نگاهم کرد و گفت»
 - بگو عمو جون!
 - مانی!
 عموم- مانی چی عمو؟
 - عاشق شده!
 «این دفعه هردو سرفه‌شون گرفت! مادرم داشت آروم می‌خندید که پدرم گفت»
 - عاشق کی؟!
 - ترمه!
 عموم- همون دختره؟!
 - عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش می‌دونه!
 «یه مرتبه عموم داد زد و گفت»
 - دایی‌ش؟!
 «بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت»
 - ولی آخه!
 - می‌دونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر می‌کرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین!
 پدرم- چند ساله‌شه این دختر؟!
 - حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!
 پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمی‌تونه دختر اون خانم باشه؟!
 - اون خانم؟! عمه رو می‌گین؟!
 «پدرم با بیحوصلگی گفت»
 - آره! همون!
 - نمی‌دونم امّا به‌عمه نمی‌خوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!
 عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!
 - در هر صورت مسائل شما ربطی به‌ترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط به‌خودتون!
 «یه خرده از چایی‌م خوردم و دوباره گفتم»
 - به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیه‌ش خراب شده! در این مورد هیچ گناهی‌م نداشته!
 عموم- آخه چه جوری می‌شه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!
 - عموجون قبل از تصمیم‌گیری بهتره برای یه‌بارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوش‌تون می‌آد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو دایی‌های خودش می‌دونه!
 عموم- حالا اون پسره کجاس؟
 - مانی؟! مگه خونه نبود؟!
 عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!
 - صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!
 عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!
 - نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن می‌رم صداش می‌کنم!
 «از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوت‌پاک‌کن‌م بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاک‌کن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!
 همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو می‌فهمید بازم داد و فریادش هوا می‌رفت! همیشه وقتی مانی از این کارا می‌کرد، عمو شروع می کرد به‌دعوا‌ کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!
 تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد»
 - مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.
 «بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خط‌آ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت»
 - مشترک محترم در دسترس نمی‌باشد. لطفاً بعداً شماره‌گیری...
 «یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شماره‌گیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شماره‌گیری کنید!
 زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت»
 - مشترک مورد نظر.
 «دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم»
 - من پسرعموی مانی‌م! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!
 «تا اینو گفتم که هموم صدای ضبط‌شده گفت»
 - سلام هامون‌خان!
 - سلام از بنده‌س خانم! لطفاً گوشی رو بدین به‌مانی!
 «همون صدا با خنده گفت»
 - چشم! ببخشین!
 - خواهش می‌کنم!
 «یه لحظه بعد صدای مانی اومد»
 - الو! هامون! چی‌شده؟!
 - زهرمار! خجالت نمی‌کشی؟!
 مانی- برای چی؟!
 - معلوم هس کجایی؟!
 مانی- همین الآن تو رختخوابمم!
 - غلط کردی! من الآن تو اتاق‌تم!
 مانی- اونجا چیکار می‌کنی؟!
 - می‌دونی ساعت چنده؟!
 مانی- چنده؟!
 - ده صبح!
 مانی- اِی وای خواب موندم!
 - این صدای کی بود؟!
 مانی- شبکه بود دیگه!
 - کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی به‌آدم می‌گه؟ بعدشم سلام و علیک‌م با آدم می‌کنه؟!
 مانی- خب منشی داره دیگه!
 - منشی موبایل‌تو اسم منم می‌دونه؟!
 مانی- حالا که وقت انتقاد به‌شبکه ی مخابرات و این چیزا نیس‌ که! بگو ببینم چی شده؟!
 - جریان رو به عمو گفتم! می‌خواد باهات حرف بزنه! ولی الآن می‌رم و دستش رو می‌گیرم و می‌آرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوت‌پاک‌کن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه می‌ده که تو زن بگیری؟! خجالت نمی‌کشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!
 مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!
 - شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو می‌شه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!
 مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!
 - گم‌شو! جون منم هی قسم می‌خوره!
 مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟!
 - از من می‌پرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماست‌مالیش کنم؟!
 مانی- راست‌م می‌گی‌آ! ببین! بابا که بالا نیومده؟
 - فکر نکنم!
 مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوش‌قیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!
 - آثار جرم چیه؟!
 مانی- همون متکاها و ماهوت‌پاک‌کن دیگه!
 - خب! خودت چیکار می‌کنی؟
 مانی- خب می‌آم خونه دیگه!
 - الآن کجایی؟!
مانی - چسبیدم به تو!
- چی؟!
مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!
- خف نشی پسر ! بدو بیا.
مانی - اومدم اومدم ! بای بای!
- به اینا چی بگم؟!
مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!
(( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم ))
- تو اتاقش نبود عمو !
عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟
- نمیدونم.
عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!
(( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت ))
- خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!
عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!
(( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت ))
- نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!
عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!
مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!
(( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :
- صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!
(( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت ))
- دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!
(( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت ))
- ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟
(( یه نگاه بهش کردم و گفتم ))
- چشم!
(( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت ))
- چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله!
(( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت ))
- همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز!
(( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت ))
- پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!
(( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ))
- زیر سایه بزرگتر ایشالا!
(( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم ))
- نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!
(( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت ))
- مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!
- هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!
- وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!
- حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!
زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!
- دست شما درد نکنه!
(( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت  ))
- چه خبر عمو جون؟
(( مانی یه اهی کشید و گفت ))
- هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی!
(( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت ))
- اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!
مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!
مادر - اخه چرا؟!
مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!
(( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت ))
- نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!
(( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت ))
- نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!
- نه به خدا!
مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!
- من زن میخوام؟
مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!
عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!
مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!
عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟
مانی - برم نفت بگیرم!
(( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده ))
عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !
مانی - کوم دختره بابا جون؟
عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!
(( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت ))
- اسمش چی بود؟
- ترمه عمو جون!
عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!
مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!
عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟
مانی - یه بار!
عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!
مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!
عموم - باز چرت و پرت بگو!
مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!
عموم - اون فامیل ما نیس!
مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!
عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!
(( مانی یه لبخند زد و گفت ))
- منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!
عموم - اره!
مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!
(( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ))
-  زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!
(( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت ))
- اخ چرا میزنی؟!
- تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!
مانی - چرا!
- مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!
مانی - چرا!
-مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟
مانی-خب  چرا!
-پس چی شد؟؟
مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟!
((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم))
-تو آدم نمی شی!
((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت))
-حالا چرا تو ناراحت میشی؟!
-دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟!
مانی-چیا گفتم؟!
-میخوام بیام خواستگاریت و از اون  حرفا؟!
مانی-اینارو گفتم؟!
-بله!
مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟
-بله!
((برگشت طرف عموم و گفت))
-ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه!
-ا.....!بمان چه مربوطه دیگه؟!
مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟
-من چه میدونم!
مانی-حالا خوبم نبود  چند  وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟
((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور  که  میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا!
عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت))
-خب حالا چیکار کنم؟
-من باتو حرف نمیزنم!
مانی-چرا؟
-آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره!
مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟
-یعنی چی؟
مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟
-می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم!
مانی-خب من هم  یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد!
((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت))
-به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه!
((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت))
-نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی  رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی!
((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا.
جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت  نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و  زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو  رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت))
-تنهایین؟
-بله!
رکسانا-مانی خان نیومندن؟
-نخیر!
رکسانا-حالتون خوبه؟
-ممنون!
رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم!
-شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم.
((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت))
-بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و.....
((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم))
-عمه منزل هستن؟
((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت))
-هستن،بفرمایین.
((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت))
-بفرمایین خواهش میکنم!
((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم))
-شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با  تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم!
((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود!
چشمای درشت و اصلی رنگ که  با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت))
-خوبی عمه جان؟؟
-ممنون
عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!
((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت))
-بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟
رکسانا-چشم عمه خانوم!
((اینو گفت و رفت طرفه  آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت))
-چی شد عزیزم؟رفتین؟
-رفتیم
عمه م -دیدینش؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟
-با یک باردیدن که نمیشه  کسی رو محک زد!
عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!
-در هرصورت دیدیمش
عمه م -باهاش حرف زدین؟
-یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا!
((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت))
-میدونم
((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف
کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم))
-من قهوه نمیخورم!
رکسانا   -چرا؟
-دوست ندارم!
رکسانا-خیلی عالیه که!
((یه نگاه بش کردم که زود گفت))
-ببخشین!الان براتون چایی میارم!
-نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!
((عمه م خندید و گفت))
-رکسانا جون یه چایی براش بیار!
((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))
-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......
عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟
((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))
-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!
عمه م-میفهمم!حق دری!
((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))
-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟
((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))
-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!
((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))
-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!
((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))
-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.
عمه م -چرا؟
-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه
((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))
-یه چیزه دیگه م هست!
عمه-چی عمه؟
-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!
((عمه م یه لبخند زد و گفت))
-خب صحبت کردی؟
-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!
((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))
-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟
عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!
-می خوام بدونم!
عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!
بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!
-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!
عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!
((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))
-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟
-نه!
عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟
-نه!
عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!
((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))
-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!
-من گوش میدم!
عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و
یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟
-سعی میکنم!
((سرش رو تکون داد و گفت))
-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟
-یه مقدار اعلاء دارم!
عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!
((یه نفسی تازه کرد و گفت))
-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم
روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه
هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این
فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟
-یه چیزایی ازشون دیدم!
عمه م-پدر  پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش
میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!
مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!
گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!
پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با
بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟
-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!
عمه م-آفرین!
-اما یه مساله برام روشن نیست!
عمه م-چه مساله ی؟
-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم  می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...
عمه م-مگه اینکه چی؟
-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟
((یه لبخند زد و گفت))
-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!
-چرا گرجستان؟
((یه نگاه به من کرد و گفت))
-مگه برات فرقی میکنه؟
-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!
((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))
-شما مسیحی هستین؟
((یه لبخند زد و گفت))
-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!
((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))
-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع
میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!
تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!
پچ پچ می افته بینه دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!
خلاصه این داره گوشه اون پچ پچ میکنه اون داره گوشه اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما
مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه!
آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا از
صدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم ی سنت شکنی
کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!
پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش
میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی
میران طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یمرتبه تموم پسرای جوون
که تواون مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!
کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و
تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یمرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام
برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیزاره که از سالن برن بیرون!
شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدره براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و
بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خندان که این مرتبه با تشویق تمام مهمون ها روبرو میشه!
همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!
همونجا براش دهتا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!
یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اونیکی!
اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن
یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اونیکی!
میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون
موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار و
می مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع
و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون
رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب
میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم
رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!
توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!
یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به کس دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!
یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج با مادربزرگم با همدیگه قرار میذارن
که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!
شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه
خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ
و قرار میزان هرکدوم که سالم برگشت با مادربزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که آره ، برای فلانی دو تا از ن جیب زاده ها برای رقابت رفتن به جنگ و هر دو زخمی برگشتن.
با پیچیدن این خبر ، بازار خواستگاری مادر بزرگم گرمتر میشه و از دورو نزدیک خبر می سه که خوواده های اشراف دیگه ام خیال اومدن به خواستگاری مادر بزرگم رو دارن!
خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه ، ترس می افته تو دل این دوتا جوون ! چون ممکن بوده خواستگار بعدی از هر نظر نسبت
به این دوتا بهتر وبالا تر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن با هم دوئل کنن!
یه روز صبح زود راه میفتن طرفه بیرون شهر و همراه چندتا شاهد از جوونای اشراف و دوستان شون ،با دوتا هفت تیر مثل این فیلمای خارجی با
همدیگه دوئل میکنن!
تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوئشونو بگیرن یکیشون زخمی میشه اونم یه زخم خیلی ناجور .
اون جوونیم که زخمیش کرده بود شرافتمندانه میاد بغلش میکنه و همراه بقیه میذارش تو کاکسکه و میرسونش به حکیبم و دوا!!
مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدرو مادرش میرن بالای سر اون جوون اما وقتی میرسن که کار از کار گذشته بوده و اخرای عمرش بوده. اون جوونم که گویا اسمش سریوژا بوده نمیدونم سریوشکا بوده دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش مکنه که به عنوان احترام به خودش سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه ی اخر عمرش مثله یه نجیب زاده دست رقیبشو میگیره و میذاره تو دست ماعدرزبگم. رقیبشم که اسمش نیکولای بوده بالای سرش اشک میریزه تا اون میمیره!
بعدشم به احترام مرگ رقیبش شرافتمند قرار میشه که تا سک سال ازدواج نکنن!
این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهر های دیگه و میشه  مثل افسانه!!
و چون اینا یه همچین احترا می برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه ی اخره عمرش ازشون خواهش کرده بوده که بخاطر حفظ شرافت  اوننم که شد حتما  با هم معروسی کنن   ،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن !
بعد از یه سال روزی که قرار بوده برن با هم کلیسا و ازدواج کنن قبلش میرن سر قبر ریقیبش و گل و این چیزا میبرن و دوباره کمثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا . گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که بخاطر عشقش یه نفر کشته میشه!
اومدن اون جمعیت و جمع شد ن تو خیابون باعث میشه که این
ازدواج پر ابوهتتر برگزار بشه!یعنی خونواده ها و اقوام عروس و دوماد تو کلیسا تو کلیسا بون ومردم بیرون کلیسا!
وقتی مراسم تموم میشه این دوتا زنو شوهر میشن در کلیسا باز میشهمادر پدر و اقوام رقیبش با لباس سیاه عزاداری اروم میان تو کلیسا ! خب میدونی یه همچین رسمس نیست که تو عروسی کسی با لباس سیاه وارد بشه!
خلاصه اونا که زیادم بودن با لبتاس سیاه میان جولو تا میرسن به عروس و دماد!تو کلیسا صدا از صدا در نمیومد و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!
مادر سر یوشگا (رقیبش)میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در میاره
و میده به عروسو دوماد و میگه این کادو از طرف پسرمه برای شما ! عروس و دوماد با تشکر و خجالت بسته رو وا میکنن و میبینن که توش یه انگشتره!
دوباهره ازش تشکر میکنن که مادر یوشکا میگه یه کادو هم از طرف من و پدرش و تموم تموم اقوام براتون دارم!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چی داره به خیرو خوشی پیش میره وم مادر و پدر یوشکا قضیه رو فراموش کردن و از خون پسزشون گذاشتن هر چند دو تا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با هم دوئل کردن اما بالاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!
پسر گلم که شما باشین ،عروس و داماد خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض میشه!تو همین موقع همه ی کسانی که لباس سیاه تنشون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه "من مادر سر یوشکا از طرف خودمم واقوامم در این مکام مقدش تو رو نفرین میکنم!تومیدونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری !اما تو شومی!تونحسی!ما نفرین میکنیم تو و بازماندگانت در زندگی هیچوقت ارامش نداشته باشین و از خداوند میخواهمیم که سایه ی شومه تورو از این شهر دور کنه"!
اینو که میگه یهو ول وله ای میافته تو فانیل عروس و دوماد و دست جوونا میره سمت شمشیراشون م میاد که دوباره خونریزی ره بیفته که پدر عروس و پدر دوماد میرن جلو که همه رو ساکت بکننو خونواده ی سر یوشکا همونجور که اروم اومده بودن تو ارومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه این قضیه رو تموم کنه شروع میکنه به دعا خوندنو از این جو چیزاو مراسن تموم میشه و عروس و داماد همراه با خونواده هاشون از کلیسا میان بیرون!
خبراین نفرین قبل از اونا به بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان باخبر شده بودن ! وقتی عروسو داما میان بیرون مردم دو دسته شده بودن!
یه عده داعشون میکردنو یه عده نفرین!
خلاصه یه وضع خیلی بدی اونجا درست شده بوده و داماد عروس رو گریه کنون سوار کالسکه میکنه و راه میفغتن و بقیه ی اقوامم دنبالشون! وقتی م میرسن به خونه ی داماد که مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه نه عروسو داماد حصلشو داشن نه اقوام!این بود که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشون و عروس و دماواد میرن تو اتاقشون که عروس از ناراحتی غش میکنه!
این میشه جریان عروسی پدربزرگ و مادر بزرگم!حالا اینارو تا اینجا داشته باش تا بقیشو برات تعریف کنم(پ ن : حالا اینا چه ربطی به بحث ما داشت!!!)
یه سیگار از تو پاکت دراوردم و روشن کردم رفتم توفکر!تو همین موقع دیدم رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجونه قهوه بود سرمو بلند کردمو گفتم:
-ممنون میل ندارم
-چرا؟خستگیتونو در میکنه!
-خیلی ممنون!دوس ندارم!
رکسانا-این قهوه با بقیه قهوه ها فرق میکنه! یه بار امتحان کنید!
-ببینین رکسانا خانم من اصلا ادمه مدرن و امروزیه ای نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمیاد!(( پ ن : عروس رفته گل بچینه)) دوست دارم همینجوری ایرانی بمونم!
شمام بهتره همینجور یباشین!
چایی از قهوه خیلی بهتره!
"بعد اشاره بع موهاش کرده و گفت"
-طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن شما کمی زوده!
"یه مرتبه یه نگاه به عمه م کرد و بعدش گفت "
-هامون خان من موهامو رنگ نکردم!
"عمه م خندیدو گفت "
-رنگ طبیعی یه موش همینه عمه جون!
"یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود! فکر میکردم که حتما رنگ شون کرده!خودمو یه خورده جمع و جور کردم و گفتم "
-خب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!
رکسانا-من همیشه قهوه میخورم!
-همین دیگه!تقلید!این تقلید کوکورکورانه فزهنگ مارو نابود کرد!
رکسانا-ولی این فرهنگ خودمونه هامون خان!
-یعنی چی؟
رکسانا-آخه من...
"یه لحظه ساکت شد و بعد تند گفت"
-من مسیحی هستم!
"بعدش همینجوری تو چشمای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند چند پرده از موهاش پررنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم"
-حالا بد نیس که منم یه بار قهوه بخورم.
"خندید دو باره بهم تعارف کرد یه فنجون برداشتمو گذاشتم جلوم.دوباره خندیدو رفت طرفه عمه م به اونم تعارف کرد و برگشت نشست رو مبل بغلی من"
شروع کردم به خوردن قهوه که گفت:
-چطوره هامون خان؟
-بد نیس!یعنی خوشمزه اس!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوشمزه س!
"هردو زدن زیر خنده که عمه م گفت"
-رکسانا قهوه رو عالی درست میکنه!
"یه خورده از قهوه خوردمو گفتم"
-خیلی خوشمزه !
عمه-خودشم خیلی قشنگه!
"زیر چشمی یه نگاه به رکسانا کردم که سرش رو انداخته بود پایین و موهاش ریخته بود تو صورتش!
عمم راس میگفت رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!"
عمه-درضمن خیلیم درس خونه!با رتبه ی عالی تو دانشگاه سراسری قبول شده!((پ ن : البته فک کنم کنکور سراسری))
-آفرین ×! آفرین!
"سرش رو بلند کرد که تشکرد کنه . همونجوری زیر چشمی نگاهش میکردم!دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده و بلند!دهن و بینی کوچیک! پوست برنزه ی خوشرنگ!
عمه-مادرش ایرانی بوده ،پدرش فرانسوی!
"برگشتم با تعجب نگاش کردم که گفت"
-دیدین چقد ایرانی موندم؟!
"جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم"
-از مانی خبری نشد!
عمه-موبایل داره؟
اره . میشه یه تلفن برنم؟
"رکسانا بلند شدو گفت الان براتون میارکم"
-نه ممنون خودم میام.
"بلند شدم رفتمدنبالش.تلفن تو حال بود شماره ی مانی رو گرفتم.خط مشغول بود.خواستم دوباره بگیرم که احسلاس کردم از پشت یه دست خورد به شونم!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت"
-یه مو رو شونه هاتون بود!
"بعد با یه لبخند منو نگاه کرد"
-حتما موی مادرمه!این بلوز رو همین امروز پوشیدم!
"دوباره خندید!نمیدونم چرا منم یه مرتبعه خندیدم اما زود جلو خودمو گرفتمو برگشتم طرف تلفن و شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد"
-الئو مانی
مانی-هان
-معلوم هس کجایی؟
-همین دورو ورام!
-دوروورا کجاس؟
مانی-بگو خونه ی دوستم کجاست
-لوس نشو کجایی؟
مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم!یعنی زنگشون!
-=زهره مار پشته دری؟
مانی-اره بابا . زنگشون کجاست؟> اهان پیدا کردم.
-راست میگی؟
انی-بزن درو اومدم.
-الان وا میکنم.
مانی-راستی هامون جون سلام یادم رفت اولش بگم.
-سلامو زهره مار بیا تو.
-"تلفن رو قطغ کردمو به رکسانا گفتم"
-رکسانا خانم درو واکنین مانی پشت دره.
"تو همین موقع مانی زنگ زدو رکسانا درو وا کرد.زود زود دره راهرو رو وا کردمو رفتم تو ترانس ایستادم تا مانی اومد گفت"
-وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چقد بهت میاد!زرد قناری من!
-زهره مکار تو قرار بودی بری سری به ترمه بزنی!یه سر زدن اینقد طول میکشه؟!
مانی-خب یه سر زدن از طرفه من یعنی چی؟!یه سلام و علیک و چارتا قربون صدقه از طرف من و چهارتا نازو نوز از طرف اونو دوتاچاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر منیکردم از طرف منو دو تا سوال که دیش چهخ فکرایی میکردی از طرف اونو..
-زهره مار"پ ن :این ماره چقد زهر داره" !منو اینجا تنها گذاشتی هیچ م فکر نیستی!
مانیچی شده عزیزم ناراحتت کردن؟1
"بعد یه مرتبه بلند داد زدو گفت"
-کی این عسل منو انگشت زده میکشمش!
"بد اروم در گوشم یه چیز بد گفت"
-مرده شورتو ببررن مانی واقعا بیتربیتی!
مانی- ا خب چیکار کنم!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتونستی خودتو نیگه  داری!نکه نمیتونم شبو روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن!
"خندم گرفتو گفتم"
-بیا بریم تو اینقد چرتو پرت نگو ! برو تو!
مانی-بسمالله الرحمن الرحیم .رفتم خواستگاری!
"دوتایی رفتیم تو مانی با رکسانا سلام کردو رفتیم تو مهمون خونه تا مانی عمه رو دید گفت"
-عمه جونم سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!
عمه-سلام عمه!شنیدم یه خبرایی هس!
"رفت جلو و صورت عمه رو ماچ کردو رفت نشست رو یه مبل گفت"
-عمه جون فامیلی جای خودش!راست بگو ببینم این ترمه اصله؟اگه اصله ،یه قواره ما از شبخاییم چند می افته؟
"عمه م زد زیر خنده و گفت"
-تو اول جنسو خوب ببین بعد!
مانی-دیدمزدگی مدگیم نداره!بی چونه اخرش ذچند؟
"عمه هم که همش میخندید گقت"
-چون تویی خودت وکیل!
مانی-عمه جون این یه توپ رو نگه داشته بودی بنداری به براد ر زادت؟
عمه-خیالت راحت!انداختنی نیس
"تو همین موقغ رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد"
مانی-این چیه؟
رکسانا-قهوه
مانی-تا معامله تموم نشه نمیخورم!نمک گیر میشیم کلا سرمون میره!
"عمه و رکسانا زدن زیر خنده مانی همنجور قهوه رو برمیداشت گفت"
-این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!بغض کرد هطفل معصوم!هاپو غصه دار!
عمه-نگو بچم اقاس!
مانی-اینو چند ورمیداری؟چلواری اصله!
"چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"
-خب عمه جون چی میگین خواستگاری تمومه؟
عمه-کذدوم خواستگاری؟!
مانی-به !پس من نیم ساعت دارم چی میگم؟مثلا دارم ترمه رو خواستگاری میکنم دیگه.
عمه - این چه مدل خواستگاریه پدر سوخته؟
مانی -دبه در اوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیبه کم مکیت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه ی دیگه!حالا نهار چی دارین؟
عمه-نهار؟
مانی-ینی نمیخواین دامادتونو واسه نهار نگه داری؟فک نمیکنین پس فردا واسه دخترتون سر شگستگیه؟فک نمیکنین پار روز دیگه بهش سر کوفت میزنم؟
عمه-جدی میگی عمه ؟ یعنی نهار اینجا میمونی؟
"برگشتم طرف مانی و یه اشاره بهش کردمو گفتم"
-نه خیلی ممنون!باید بریم خونه دیگه زحمت نمیدیم!
مانی-تو مبخوای بری برو من ناسلامتی داماد این خونواده ایم تازه اینطور که بوش میاد باید داماد سر خونه بشم!
-مانی خجالت بکش.
مانی-دیکگه برای چی خجالت بکشم؟واسه لقنه غذا؟
عمه-چه زحمتی عزیزم به خدا خوشحال میشم وقتی شما ها اینجایین انگار تو این خونه بهاره!
"بعد برگشت طرف رکسانا وگفت"
-رکسانا جون پاشو عزیزم یه فکری واسه نهار بکن!
-نه زحمت نکشین منکه باید برم!
مانی-راست میگه رکسانا خانم هامون جز خونه ی خودش هیچ جای دیگه نمیتونه غدا بخوره!پاشو هامون جون زودتر برو تا ماهم به کارمون برسیم!
-تو ام اید با من بییای!
مانی-به خوداوندیه خدا اگه من از اینجا تکون بخورم ! ان ان !
عمه جحون یه پیژامه ندارین تو خونه؟
-خجالت بکش مانی اصلا یه دقیقه بیا کارت دارم×!
"دستش رو گرفتمو بردمش تو هالو بهش گفتم"
-خوب نیست هنوز به هم نرسیده نهار بمونیم اینجا!
مانی-چرا خوب نیس؟
-خب خوب نیس دیگه!یعنی باید اونا ازمون دعوت کنن!یا حدقل حسابی اصرارمون کنن . اینجوری زشته!
مانی-نهار خونه ی عمه موندن که دعوت قبلی نمیخواد!
-حالا دعوت قبلی نه حداقل چارتا تعارف باید بکنن یا نه؟
مانی-من بی تعارفم اگه تو میخوای برو!
-یه دقیقه بیا اینطرفتر کارت دارم.
"دستش رو گرفتم و بردمش طرف هالو بهش گفتم"
-میخوام یه چیزی بهت بگم.
-جونم،بگو!
-میگم تو اگه تنها اینجا بمونی درست نیس!
مانی-چرا درس نیس؟
"دورورم رو نگاه کردمو گفتم"
-بیا اینطرفتر کارت دارم"
مانی-جونم،بگو.
-میگم این رکسانا خانم یه قهوه برام اورد خوردم!
مانی-یواشکی خوردی؟
-یعنی چی؟
مانی-یعنی راضی نبودن بخوریو تو خوردی؟
-اروم صحبت کن
"دوباره اروم گفت"
-یعنی چیز خورت کردن؟
-نه میگم ای رکسانا خانم رنگ موهاش طبیغی یه!
"اروم گفت"
-منو کفن کردی راس میگی؟
-اره به حون تو !تازه عمه میگفت دانشگاه سراسریم با رتبع ی عالی قبول شده!
مانی-بگو به مرگ تو!
-میگم به جون تو!
-مانی-خب دیگه چی؟
-بیا یه خورده اونطرفتر صدامونو کسی نشنوه!
"دوباره یه خورده رفتیم اونطرفتر نه هال که گفتم"
-تازه باباشم ایرانی نیس!
م-انی-ترو پنج تن راس میگی؟
-اره گویا باباش فرانسویه!!
مانی-جاسوسی میکنه با باش اینجا؟
-نه!
مانی-جز عوامل ضد انقلابه؟
-نه بابا!!
مانی--بانیروی اپوزسیون خازج از کشور ارتباط داره؟
-این حرفا یعنی چی؟
-مانی--یعنی میگم دنبالشسن؟
-نه!!!!
مانی - پس مرتیکه چرا منو اوردی  دم مستراح این حرفا رو میزنی؟
-ااااا ! یواش حرف بزن!!!
"آروم گفت"
-اخه دیگه داریم میریم تو توالت!!!
-خب اینجا کسی صدامونو نمیشنوه!!!
مانی-چیزی اینجا کشف کردی؟
-نه حواست کجاس؟!
مانی- به جون تو اصلا حالیم نمیشه اینجا چه خبره!!
- میگم خوب نیس تو اینجا تنها بمونی!!
مانی- یعنی میگی برام خطری چیزی داره؟
-نه بابا!
مانی - پس چی؟
-اروم حرف بزن!
مانی - بابا دیگه صدامونو خودمونم نمیشنویم.
-میگم یعنی اگه قربار اینجا نهار بمونم بهتره هر دومون بمونیم!
مانی - یعنی میتونیم موقع خطر از هم دیگه دفاع کینم؟
-دفاع چیه؟همین که پیش هم هستیم میتونیم به هم دیگه دلداری بدیم.
مانی- دارم کم کم میترسم ا ! یعنی ممکنه شکنجه ای چیزی در کار باشه؟
- ا .. یواش
مانی- بابا دیکگه صدام داره از ته چاه میاد!
-خب!
مانی-میگم بیا از همبنجا یواشکی در ریم دیگه سراغ ترمه هم نمیزیم اصلا گور باباش کرده!
- چرا؟
مانی- خب اینطور که تو میگی انگار داره کار بیخ پیدا میکنه.
-چه کاری؟
مانی- چی؟
-میگم چه کاری؟
مانی- بلندتر بگو صدات دیگه اصلا نمیاد.
"یه خورده بلند تر گفتم"
-میگم چه کاری؟
مانی - همین که اومدیم تو این خونه دیگه.
-مگه چی شده؟
مانی- منکه نمیدونم تو میگی نهار اینجا نمونیم.
-من کی گفتم نهار نمونیم؟
مانی-تو مگه نگفتی اینجا خطرناکه؟
-نگفتم خطرناکه.گفتم تنهایی بمونی خوب نیس.
مانی - خوب من باید چیکار کنم؟حالا که صحبت کردم و گفتم نهار میمونیم!نمیشه که الان بگم نهار نمیمونیم!عجب غلطی کردما ! لال شه این زبونم. خدا ذلیل کنه این رکسانا را که اومد دنبال ما!
- ا...!به رکسانا چیکار داری؟
مانی- میگم ا رک بریم به عمه بگیم ما نمیخواهیم نهار اینجا بمونیم!
- یعنی چی ؟مگه میشه؟
مانی - یعنی چی نداره!خب من میترسم اگه یه چیزی ریختن تو غدامون چی؟
- برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟
مانی- یوادش بگو.
"اروم گفتم"
-برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟
مانی- مگه تو قهوه ی تو نریختن؟
-نه
مانی- پس چرا فهوت رو نخوردی؟-
- خوردم!
مانی- حالت بد شد؟
-نه خیلی خوشمزه بود!
مانی- رکسانا به زور بهت داد خوردی؟
-نه
مانی- با نازو عشوه خرت کرد خوردی؟
-نه بابا
مکانی- پس چه جوری وادارت کرد خوردی؟
- وادارم نکرد خواهش کرد منم خوردم
مانی - پس الان از چی میترسی؟
- نمیترسم!
مانی- پس چرا میگی تنهایی اینجا نمونم؟
- برای اینکه منم دلم میخواد اینجا بمونم.
مانی- دستت درد نکنه که منو تنها نمیذاری ولی بهتره هر دومون یواشکی فرار کنیم.
- برای چی؟
مانی- خب بریم که اتفاقی برامون نیفته دیگه.
-مگه چه اتفاقی قرار بیفته ؟
مانی- یواش حرف بزن.
- میکم چه اتفاقی قراره رامون بیفته؟
مانی- من نمیدونم تو به من گفتی.
- زده به کلت؟
مانی- یعنی چی؟
- من منظورم این بود که حالا که قراره ناهار بمونی دوتایی بمونیم بهتره
مانی- که مواظب همدیگه باشیم دیگه؟
- مواظب همدیگه برای چی؟
مانی- چه میدونم تو گفتی. 
-بابا تو چرا اینجوری شدی؟قبلا من یه کلمه میگفتم تو تا اخرشو میفهمیدی!
مانی- حتما تو قهوه ی منم یه چیزی ریختن که عین عقب افتاده ها شدم.
- این حرفا چیه میزنی؟
مانی- بابا اینارو تو به من گفتی.
- من کی یه همچین چیزی به تو گفتم؟
مانی- همین اولشه که منو اوردی بیرون دیگه.
- اوردمت بیرون که منم بگم دوس دارم اینجا بمونم.
مانی- برای چیه؟
- خب منم چیز شدم دیگه.
مانی- حالت بد شده؟
-ا...!چرا چرتو پرت میگی؟
مانی- خوب اخه چت شده؟
-چیزیم نشده میگم منم از رکسانا خوشم اومده دوس دارم بیشتر پیشش باشم.
" یه خوردخ نگاه کرد بعد دوباره اروم گفت"
-یعنی عاشق شدی؟
-عاشق که نه ! اما ازش خوشم اومده.
"اینو گفتم و خندیدم!مانیم خندیدو بعد جدی شدو اروم گفت"
-یعنی دو ساعته منو اوردی دم مستراح که بگیی از رکسانا خوشت اومده؟
"بعد دوباره خندید منم خندیدمو گفتم"
- اره دیگه!
"دوباره جدی شدو اروم گفت"
-پس اون حرفا که میزدی چی؟همونکه قهوه خوردیو اینجا تنها موندن خسطرناکه و از این چیزا؟
- منظورم این بود که منم با تو اینجا بمونم!
"بعد دوباره خندیدو اروم گفت"
-یعنی در واقع نتونستی حرفه دلت رو درست به زبون بیاری!
"خندیدمو گفتم"
-اره دیگه
 "دوباره اروم گفت"
-پس چرا این حرفارو اینجا بهم گفتی؟خب یه بارکی منو میبردی تو توالت و پرده از این عشق برمیداشتی دیگه!
- خب اخه دیگه بد میشد!
مانی- یعنی الان ما دوساعته دم مستراح پچ پچ میکنیم بد نشده؟!
- خب چرا بد شده!تقصیر توئه هر چی من میگم نمیفهمی دیگه.
"یه نگاه به من کردو دوباره گفت"
- الهی تیکه تیکه بشی با اون عشقای ناموسیت!ابرومونو جلوی اینا بردی!حالا برگردیم اونجا چی بگیم؟بگیم دوساعت دم توالت چی در گو.ش هم پچ پچ میکردیم؟
- راست میگی اصلا هواسم نبود!
مانی- تو حواست به چی هست .خب نمیتونستی همون اوله بگی از این دختره خوشت اومده؟
- چه میدونم خجالت کشیدم!
مانی- از کی؟از منه نره خر که شبو روز باهاتم خجالت کشیدی؟
- راست میگی خیلی بد شدا
مانی- حالا دیگه حتما باید از اینجا فرار کنیم ! یعنی از خجالتمون فرار کنیم
- خب بیا تا حواسشون نیس در بریم.
مانی- در بریم ک هپس فردا بگن این دو تا با همدیگه رفتن ذم توالتو باهمدیگه یه خرده لاس زدنو بعدشم از خجالتشون فرار کردن؟
- خب چس چیکار کنیم؟
مانی- بیا بریم یه خاکی تو سرمون میکنیم.
"دست منو گرفت و با خودش کشید و برد طرف مهمون خونه و رفتیم تو که دیدم عمه و رکسانا با تعجب دارن مارو نگاه میکنن تا رفتیم تو عمه گفت"
-چی شده عمه جون طوری شده؟
مانی- نه عمه جون داشتیم دم مستراح با هم مشورت میکردیم که نهار چه گهی بخوریم!! یعنی چی بخوریم.
"رکسانا و عمه زدن زیر خنده منم شروع کردم به خندیدن که عمه گفت"
-هامون از چی ناراحتی؟
مانی- نه اصلا اتفاقا هاپو خیلیم خوش حاله.
"برگشتم بهش چپ چپ نگاه کرد مکه رکسانا اومد جلوو گفت"
-شمام میمونین؟
- راستش دلم میخواد بمونم اما خونه کار دارم.
مانی- ا..!باز یادت رفت من دیگه دمه مستزاح بیا نیستما
رکسانا- ترو خدا بمونین.
" این جمله ذرو همچین از ته دل و معصومانه گفت که مات شدم بهش!شاید حدود پونزده ثانیه همین جوری بهش نگاه میکردم که یه شاقمه اومد تو پهلومو هواسم جمع شد!برگشتم طرف مانی که زود گفت"
- داری نفس تازه میکنی؟
- چی؟!
مانی- میگم داری خستگی در میکنی؟زود جواب بده دیگه میمونی یا نه؟
-تو که میدونی من امرئز تو خونه کارز دارم؟
مانی- بعله من کملا میدونم طفله معصوم این رکسانا خانم نمیدونه
"بهش یه چشم غوره رفتم که گفت"
- میگم چطوره تمومه کارای غقب افتاده رو موکول کنیم به فردا؟
"برگشتم دوباره رکسانا رو نگکاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد یادم رفت جریان رص2حبت سر چی بود که مانی گفت"
-زنگ بزنم خونه و بگم برنامه ی امروزت رو بندازن برای فردا؟
"همونجوری که به رکسانا نگاه میکردم گفتم"
- چه برنامه ای رو؟
مانی- بازدید از صنایع پتروشیمی و واگذاری ان به شرکتهای بیگانه!
 -چی؟!
مانی- اقا "لره" مگه شما امروز تو خونه کلی گرفتاری نداشتی؟
"تازه حواسم جمع شدو زود گفتم"
- چرا چرا چقد کار مردم تو دستم مونده!
مانی- میگم خدارو خوش نمیاد کاره عقب افتاده ی مرد و ول کنی ووایتی زل به زنی به زکسانا خانم!!
"یه دفعه عمه و رکسانا زدن زیر خنده . خیلی خجالت کشیدم برگشتم یه جیزی بهش بگم که خودش زود گفت"
- البته کاره مردمو فردا هم میشه انجام داد رکسانا خانموم این پسره هامون اینجا موندگاره شما فکر نهار باشین!
رکسانا - نهارون حاضره فقط یه خرید کوچولو دارم که باید بکنم.
مانی - خب بگین چی میخواین ما میریم میخریم.
رکسانا- نه نه باید حتما خودم برم.
مانی- ناهار حالا چی هست؟
رکسانا- دلمه دوس دارین؟
مانی- چرا دوس نداریم
"برگشت طرف منو گفت"
- شمام دوس دارین؟
خود دلمه س؟
مانی - نخیر از اقوام دلمه س!
" عمه و رکسانا زدن زیر خنده که گفتم"
- منظورم چیز دیگه ای بود.
مانی- خوده دلمس یعنی چی؟ دلمه دلمس دیگه!!
- منظورم این بود که چه دله ای. اصلا به تو چه که من چی میگم؟
مانی- خیلی خب هاپو خون خودشو کثیف نکنه.اصلا امروز خوده دلمه کار داشته نتونسته بیاد وکیلش رو فرستاده.
" رکسانا که میخندید راه افتاد طرف هالو گفت"
-0 منلاان برمیگردم . مایع اش رو گرفتم حاضره.نیم ساعته اماده میشه
عمه- رکسانا حون پس این نسخه ی منم ی
سر را ه از دوا خونه بگیر.
رکسانا- چشم عمه خانم.
"اینو گفتو در حالی که رو پوشش تو دستش بود برگشت طرف مهمونخونه و به من گفت"
- زود برمیگردم.
"دوباره همچین نگاه م کرد که نتونستم جوابشو بدم خودضش خندیدو رفت"
عمه- بیایین اینجا بشینین تا یه سیگار بکشیم برگشسته.
مانی- عمه جون بذارین ما هم یه کمکی بکنیم.
عمه - همه چیش رو حاضر کرده
مانی- خب ماهم میزو میچینیم شمام برین استراحت منین!بیا هامون ! بیا هنر میز ارایی رو نشونشون بدیم که نگن این اقایون فقط بلدن بخورنو بخوابن.
"دست منو گرفت و کشید طرف اشپزخونه و اروم گفت"
-بیا یه خورده بهش کمک کنیم.
- چه کمکی؟
مانی- بیا ببینم چیکار میتونیم بکنیم.
"رفتیم تو اشپزخونه که مانی یه نگاه به اجاق گاز کردو گفت"
- هیچیش که حاضر نیس.
-از کجا میدونی؟
مانی- خب قاعدتا یه قابلمه ای چیزی رو گاز باشه دیگه.
-شاید تو یخچاله.
"رفت تو یخچالو یه نگاه توش کرد یه کاسه اوردئ بیرون گفت"
- ایناهاش مایع دلمه س.
-میشناسیش؟
مانی- اره بابا
-خب حالا چیکار باید  بکنیم؟

مانی- الان بهت می گم
"دوباره رفت سر یخچال وچند تا دونه بادمجان وگوجه فرنگی وفلفل
دلمه ای رو دراورد وگذاشت رومیز بغل مایه دلمه وگفت "
-اینا روهنوزخرد نکرده !
-ازکجا  می دونی باید خرد بشن ؟
مانی - خب معلومه دیگه ! 
-اخه از کجا معلومه؟
مانی - دلمه س بابا! اپلو که نیس!چار تا چیزو با هم دیگ هقاطی میکنن میشه دلمه.همین!فقط چیزی که هس باید نمکو فلفل به قاعده ابشه.اشپزی که دستش خوبه یعنی اندازه نمک و فلفل تو دستشه!یه چاقو از اونجا بده ببینم.
-خراب میکنی غذاروها.
"همونجوری که داشت داستشو میشست گفت"
-تو فک میکنی این خانما چیکار میکنن؟فک میکنی اونقد که میگن اشپزی براشسون سخته؟نه خره اینطوری میگن که کارو بزرگ جلوه بدن.اقایونین که حوصله ی پختو پز ندارن همینجوری قضیه رو قبول میکنن.اصلا تا حالا حواست بوده تو اشپزخونه ها رو نکاه کنی؟نه تا حالا نگاه کردی؟یکی از لوازم ضروریه اشپزخونه ها اینه اس اگه گفتی چرا؟
"دستشو شستو یه چاقو برداشتو رفت یه طرف صندلی نشستو گفت"
-برای اینکه خانم خونه بادمجونو گوجه و گوشت و لپه و عدس رو میریزه تو قابلمه میذاره سر بار.بعدش دیگه میره جلوی ایینه تا ظهر.سر ظهر که میشه غذا هه خودش امادس.بعدشم میذارره تو سینیو میکشه میاره حلوی اقای خونه با هزار منت.اقا هم که خبر نداره بیچاره.یه نگاه تو غذا میکنه و میبینه اه..! بادمنجون هس عدس هس لپه هم هس خب با خودش چی فک میکنه؟میگه هر کدوم از اینا.
اگه یه ربع م وقت گرفته باشه میشه سه ساعت! بدبخت نمی دونه که این خانها 
اینا رو باهم  می ریزن روکم می کنن که"کون جوش بزنه!
-چی بزنه؟!
مانی -"کون جوش"!
-برو گم شو !
مانی- به جون تو راست می گم! خودم هم از عزیزاینو شنیدم هم اززری
خانم! حالا بگو چرا زیرش رو زیادنمی کنن ؟!چون نیم ساعته حاضرمی شه ومعلوم می شه غذاپختن کاری نداره!اصلااین یه رازه  بین خانما که هیچکدومم لوش نمیدن.البته به اقایون لو نمیدن.اصلا تو بیا بشینو خودت نیگاه کن×!
"یه بادمجون چاق رو برداشت و شروع کرد به خرد کردن تو مایه ی دلمه!"
- مانی خرابش میکنیا
مانی - اخه چیزی نیس که خراب بشه.خودتم بخوای خراب بشه نمیشه.مثل یه خیابونه که هر کاریش بکنی میرسه به یه جا!
-اخه از کجا میدونی که اینارو باید خرد کرد تو مایع؟
مانی- خب خودت نیگاه کن دیگه این بادمجونا رو ببین.تخمش رو در اوردن .این فلفلارو ببین.تخماش در اومده.کوجه فرنگیارو ببین ایناهم تخماشونو در اوردن. اصلا کار اشپزی ضد هرچجی تخمه.یعنی توش هرجا تخم دیدی باید دربیاری بریزی دور که غذا رو خراب نکنه.
همه ی اینارو خرد میکنیم اما نه درشت درشت(پ ن : بچه ها اینجارو زده به دستور اشپزی با اجازه ی نویسنده حذف)
ببن همه رو دارم ریز ریز خرد میکنم.غذا نباید زیر دندون معلوم بشه.یاد بگیر.
-اخه اینقد ریزم که نمیشه کرد.
 مانی- اون م سلیقه ایه!اما اضلش باید ریز ریز بشه.
-بعدش چیکار باید کرد...
....
مانی- تموم اون کارا که کردیم یه طرف این نمک و فلفلم یه طرف!
- حالا اون تفت که گفتی چیه؟
مانی-اهان . اون ماله وقتیه که یا خانم خونه دیر از خواب بلند شده یات به هر دلیلی باید زود تر غذا رو اماده کنه.البته نباید ادم اونقدر بدبین باشه که همیشه بگه خانم خونه دیر از خواب بلند شده.اون نمک رو بده انگار نمکش کمه.
-شورش نکنی.
مانی - نه بابا اندازه ی دستمه.
-خب؟!
مانی- حالا قابلمه هاشون کجاست؟
-حتما تو کابینته.
مانی - بگرد پیدا کن بده من!
-اندازه ی قابلمه مهم نیس؟
مانی-سلیقه ای دیگه. یعنی میدونی قتبلمه ی بزرگ جلوش بیشتر و بیشر تو چشم میاد.اوبوهتشم بیشترهیعنی اقای خونه که میاد تو اشپزخونه یه قبلمه ی بزرگ رو گاز میبینه فرق میکنه تا یه قابلمه ی کوچیک ببینه رو گاز.بخدا اینارو که من دارم بهت میگم هیشکی دیگه بهت نمیگه ها.
-دستت درد نکنته.
مانی-قربانت پیدا کردی؟
"از تو یه کابینت یه قابلمه ی بزرگ دراوردم دادم بهش که گفت"
-اقای خونه اینو رو گاز ببینه دیگه صداش در نمیاد.بده ببینم!
"همه ی مایع دلمه رو ریخت توشو رفت طرف گازو گفت"
-حالا پختن . یادت نره وقتی با گاز کار میکنی،اول اول کبریت رو روشن کن بعد شیه گازو وا کن!یعنی حالا خودمونیم آشپزی به این شلی ها هم نیس آ!یه ریزه کاریاییم داره.یکیش همین گاز.اگه اول شیره گازو وا کنی بعد دنبال کبریت بگردی فرداش محضری واسه طلاق!
"گاز رو روشن کردو قابلمه رو روش گذاشتو گفت"
-گازشون کوچیکه.یعنی برای این قابلمه کوچیکه.
-یعنی نمیشه کاری کرد؟
مانی-چرا بابا .اونم راه داره باید بذاریمش رو دوتا شعله.
-تو اینارو از کجا یاد گرفتی؟
مانی-کاری نداره که هر دفعه که مثلا میری تو اشپز خونه یه نکاه بکن!
ده بیس دفه که نگاه کردی یاد میگیری.فقط باید گوشاتم تیز کنی که حرفایی که بین خانم خونه یا مثلا دخترش خواهرش و مادرش رده بدل میشه بسپاری به ذهنت!
-روغن اینا نمیخواد؟
مانی-نه روغن ماله قابلمه های معمولیه که غذا توش میچسبه.ظرف اگه تفلون باشه نمیخواد تازه ابم نمیخواد!
-این قابلمه هه تفلونه؟
مانی-اره دیگه.بیا نیگاش کن بشناسش . توش که اینجوری باشه بهش میگن تفلون.
-حالا چی؟
مانی-دیگه حجالا ولش میکنی خودش درست میشه.دیگه با خیال راحت برو جلوی ایینه.به خودت برس.ارایش کن.یه دستی تو موهات ببر.این داره کارش رو میکنه.نیم ساعت دیگه حاضره.ببین تو یخچال چیزی جا نمونده بریزیم توش؟
-مگه باید چیز دیگه ایم میریختیم؟
مانی- سلیقه ای دیگه.بعضیا مثلا سبزی میریزن.بعضیا گردوام میریزن.سلیقه ای دیگه.
-اون وقت جریان غذا ها دیگه چی میشه؟
"همینجوری کهداشت دستشو میشست گفت"
-مثلا چی؟
 -با قا لی پلو!
مانی-حالا نمیخوات توام غذا های سخت سخت رو یا دبگیری!همین اسونا رو بلد باشی کافیه.
-بالاخره ادم که ازدواج کرد باقالیپلوام میخوره دیگه.
مانی- خب البته.اوننا جزو غذا های ایرانی.دوتا سیگار روشن کن تا بهت بگم.
"دوتا سیگار روشن کردم یکی ش رو دادم بهش دوتایی پشت میز اشپزخونه نشستیم که گفت"
-.....((پ ن : ملت شرمنده دستور اشبزی خستم کرد))
000
- چه جوری؟
مانی-هیچی!تا رسید خونه و نشست سر میز تند و با حالت توپ و تشر بهش میگی"بهرام ما از دست تو نباید تو این خمونه یه کوفته بخوریم؟"اونم خودشو جمعو جور میکنه بهش میگه"من کی گفتم کوفته نمیخورم؟"خانم خونه ام زود میگه"اول نامزدیمون دیگه !خودت کفتی کوفته دوس نداری!"اقای خونه ام که حواسش هست تو دوران نامزدی چه چاخانایی به خانمش گفته ،صداش دیگه در نمیاد زود میگه " ازه اره !البته.هم طبع من عوض شده هم دست پخت تو اونقد خوبه که کوفته هات مثه استیک در میاد"
-بابا دیگه اینطوریام نیس!
مانی-چرا به جون تو بذار زن بگیری اونوقت خودت میفهمی!همش مسئله ی تلقینه.با تلقین میشه همه چیزو تو ذهن طرف مقابل جا داد.
-حالا اشپزی رو بگو.
مانی- دیگه چیرو میخوای بدونی؟
-خورشت و این چزا دیگه!(( پ ن : خدایا این تو بیابون بزرگ شده!!!!))
مانی-اونا که از همه راحت تره!ببین تو تمومه خورشتا گوشت هس!حالا اگه مثلا از سبزی خوردن،جعفری اضافه اومد،میریزیش توشو میشه قرمه سبزی.چهاتا آلو تو خونه داری میریزی توش میشه آلو اسفناج
همه ش مشتق شده از همدیگه!
-خوش به حالت!من اصلا این چیزا رو نمیتونم یاد بگیرم.
مانی-یاد میگیری!تو این همه فرمولو هزار تا چیز سختو یاد گرفتی و دانشگاه رو تموم کردی!اینا که دیگه چیزی نیس!فقط همون چیزی که بهت گفتم.نمک و فلفل یادت نره!
-نه اینو دیگه دادم تو ذهنم.
مانی- یه چیزه دیگم هس!
-چی؟
مانی- ابتکار ! یعنی هر غذایی درست کردی میتونی یه چیزایی اضافه هم بریزی توش!چارتا دونه گوجه فرنگی!یه نصفه هویج!جونم برات بگه یه یه تیکه کالباس!دوتا دونه سوسیس!
اینارو بهش میگن ابتکار!هر کدوم رو که ریختی تو غذا یه اسم جدید براش میذاری!رولت سوسیس!کیوسکی کالباس ،پاته ی میئوه،سوفله ی هویج!
-تو اینارو از کجا بلدی؟
مانی- کاره نداره بابا فقط اسماش دهن پر کنه!خودش همون غذای خودمونه!حالا کم کم همشو بهت یاد میدم!فعلا باشو تو یخچال چیزه اضافه ای هس بریزیم توش!
"بلند شد مرفتم طرف یخچال و دیدم تو یه بشقاب چنتا تیکه بادمجونو گوجه و فلفله!درشون اوردم و نشون مانی دادم و گفتم "
-اینا چیه؟
"اومد جلو یه نیگاه بهشون کردو گفت"
- هان اینا چیزی نیس بریزشون دور!!!
-انگار یه چیزی هست ا !مقل اینکه سر این بادمجونا و فلفلا و گوجه فرنگیاس!
مانی- ببین!یه چیرزی مثله بادمجونو گوجه و فلفل رو که سر دارن باید بکنی بندازیشون دور!اینا تو غذا پخت نمیشه غذا رو ه خراب میکنه!بریزشون دور!
- مانی اشتبا ه نمیکنی؟
مانی- نه به جون تو !بریزشون دور!
- ولی اینارو خیلی قشنگ بریدن آ . ادم وقتی میخواد چوبه بادمجونو بگیبره که اینقد دقت نمیکنه.بعدشم که نمیذارش تو یخچال!
"یه نگاه دیگه کردو گفت"
-هر چند مطمئنم اما یه سوال که ضرری نداره.بذار برای خاطر جمعیم که شده از عمه بپرسم.ولی میدونم که باید بریزیشون دور.
"اینو گفتو رفت سراغ عمه دو دقیقه بعد برگشتو کفت"
-ببین هامون جون تموم اونایی که بهت گفتم همه همونه!اما تنها اشتباه ما که اصلا م مهم نیس این بود که به جای اینکه اینارو خرد کنیمو بریزیم تو مایه دلمه،باید دلمه رو میریختیم تو اینا!!!
اهمیتیم نداره ها!!ریشه یکیه!هیچ فرقی در اصل نمیکنه.یعنی اخرش باید تموم اینارو بخوریم.حالا این تو وان باشه یا اون تو این یکی!
-پس اینا چیه؟
مانی- وقتی مایه رو میریختیم تو بادمجونو و فلفل اینا رو هم باید میذاشتیم سرشون دیگه!
"همین جوری که بشقاب دست بود نیگاش کردم که گفت"
متوجه نشدی؟
-نه!!!!
مانی- منظورم اینه که بیچاره شدیم هامون الان آبرومون جلو اینا میره!  (( پ ن :ترو خدا میبینین چه بلایی سر ما در اوردن))
-چرا؟×!
مانی-خره این دلمه ،این دلمه نیس که!این دلمه ی بادمجونو فلفلو گوجه اس!!!!
" یه نیگاه بهش کردمو گفتم"
-اون وقت که من از رکسانا میپرسم تو هی مسخره میکنی!!!
-مانی-من چه میدونستم ! فک میکردم دلمه برگه . فک میکردم رکسانا رفته برگ مو بگیره.حالام طوری نشده!خودتو هیچ وقت نبازوهمیشه دسته پیشو بگیر!×!!
- چجوری دیگه؟
مانی - تا من برم بیام تو همه ی اینارو بریز تو کیسه زباله بذارشون دمه در!به رکسانام بگو منو مانی همه ی این دلمه هارو ریختیم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!امام تا کارمون تموم شد سینی برگشتو همه چی ریخت رو زمین!ماهم ریختیمیشون دور . من رفتم!
-کجا؟!
مانی-چلو کباب بگیرم بیارم.راحترین اشپزی همینه!چلو کباب ،پیتزا،ساندویج!سرشونو گرم کن من اومدم!
-ببین اون دوتا دوستای رکسانا هم هستنا!
مانی-باشه باشه. تو اثار جرم رو از بین ببر!!!!!
"اینو گفتو دیدیو طرف در راهرو منم از تو کشو یه کیسه ی زباله در اوردم که بریزمشون دور که دیدم همه شون به ته قابلمه چسبیده!!!!هر کاری کردم ته قابلمه پاک نشد!مجبور شدم قابلمه رو هم بردارم بذارم دم در!حالا چه جوری بردم که عمه نفهمه خدامیدونه.کارم که تتمو شد ده دقیقه بعدش رکسانا و مریم و سارا هم برگشتن خونه!
بعد از سلام و احوال پرسی و این چیزا رکسانا رفت طرف یخچال که مایه دلمه رو در بیاره منم به هنوای اینکه میخوام کمی هوا بخورم رفتم تو حیاط!حالا هی به ساعت نیگاه نیکردمو تو دلم به مانی فحش میدادم که زنگ درو زدن!از تو خونه درو وا کردنو مانی با هف هش ده تا پرس اومد تو که تا منو دید گفت"
-تو حیاط چیکار میکنی تبعیدت کردن؟!
-گم شوبا این درس اشپزیت! تموم مایه ها ی دلمه چسبیده بود ته قابله !
مانی-خب چیکارشون کردی؟!
- چیکارشون کردم با قابلمه گذاشتمشون دم در!!!!
مانی-قابلمه ی به اون باشکوهی رو گذاشتی دمه در؟
-اخه هر کاری کردم ته ش کنده نشد!
مانی-حالا کجا گذاشتی؟
-اون کوشه که معلوم نباشه!
"مانی زود رفت قابلمه رو گذاشت یه گوشه از حیاط و رفتیم تو خونه و تا رسید یه سلام و احوال پرسی با مریم و سارا کرد که عمه با تعجب پرسید"
- اینا چیه عمه؟!
مانی- عمه اونقد دلمون سوخت!
عمه - دله دشمنت بسوزه مگه چی شده؟!
مانی-تموم مایه دلمه رو ریختم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!اومدم بذارمشون تو یخچال که پام گرفت به این صندلی وا مونده همه پخش زمین شدن.کمجبوری رفتم غذا از بیرون گرفتم!
عمه - فدای سرتون . خب چزرا رفتی غذا از بیرون گرفتی؟ همینجا یه چیزی درس میکردم. به خودم ذمیگفتی یه کاریش میکردم.
مانی- حالا ولش کنین من به بادنجونم حساسیت دارم . بیاین که الان چلو کباب یخ میکنه.
" رکسانا زود چلو کبابو از مانی گرفتو رفت تو اشپزخونه منو مانیم با عمه رفتیم تو مهمون خونه ده دقیقه بعد رکسانا اومد و صدامون کرد.
ماهم بلند شدیم رفتیم تو یه اتاق دیگه که میز نهر خموری داشت.
سه تایی خیلی قشنگ میزو چیده بودن نشستیم یر میز که مریم گفت"
- تو اشپزخونه بوی سوختنی میومد!!!!
-مانی- اره بیرونم میومد انگار دارن قیر اب میکنن!!!!!!!!!
عمه - دلمه ها کجا ریختن زمین باید خوب پاکش کنیم که مورچه جمع نشه!
مانی- خودمون حسابی پاکشون کردیم!
عمه- با چی؟
مانی- با دستومون دیگه بعدشم دستمال کاغذی خیس کردیم حسابی پاکشون کردیم.
عمه- خدا منو مرگ بده حالا یه روز اومدین اینجاو این همه کار کردین!!!!!!!!!!
مانی- فدای سرتون کار ماله مرده دیگه. بخورین یخ میکنه!!
"دوباره شروع کردیم به خوردن اما من دیدم که رکسانا هیچی نمیگه و ناراحته!یه آن فکری رفت تو ذهنم اما هیچی نگفت تا غذا تموم بشه و من و مانی و عمه رفتیم تو مهمونخونه و رکسانا اینا هم شروع به جمع کردن میز کردن .
ده دقیسه بعد مریم برامون چایی اورد بعدش رکسانا و سارا هم اومدن تو مهمون خونه و نشستن.مانی شروع کرد به حرف زدنو سر به سر همه گذاشتن و عمه م غشه و ریسه رفته بوداما اونای دیگه فقط لبخند میزدن.فهمیدم حدسم درسته برای همین خواستم یه جوری رکسانا رو ببر بیبرون و جریانو براش تعریف کنم.برای هین بهش گفتم"
- ببخشین رکسانا خانم دسشویی کجاس؟
 " تا رکسانا اومد حرف بزنه که مانی گفت"
همون جایی که امروز صبح دمش وایستاده بودیم که تصمیم بگیریم ناهار چیب بخوریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
" همه شروع کردن به خندیدن . یه چپ چپ به مانی کردمو به رکسانا گفتم "
- میشه نشونم بذین؟
" تا رکسانا خواست بلند شه که مانی بلند شد همونجوری که میومد طرف من گفت"
- باز داشت به ما یه کم خوش میگذشت که تو توالتت گرفت!بیا تا نشونت بد ببینم از این نو ع توالت خوشت میاد.
" یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردمو از مهمونخونه رفتم بیرون و اون مهمین جوری که حرف میزد اومد دنباللم"
مانی-توالت کاملا چینیه به کف سرامیک. امیدوارم که مورد قبولون واقع بشود!!!
تا اومد بیرون بازوشو گرفتم و بهش گفتم"
- همش شوخی کن آ!
مانی- یعنی چی؟!
- رکسانا اینا!
مانی- چی بهشون برخورده؟!
- چلو کباب گرفتیم!
مانی- یعنی میخوان پولش رو بهمون بدن؟!
- تو چرا امروز اینطوری شدی؟!
مانی- به جون تو نمیدونم چی میگی!
- بابا رکسانا چون مسلمون نیس فک کرده نمیخواستیم از غذای اون بخوریم!!!!
مانی-چطور تو با اون همه خریتت اینو فهمیدیو من نفهمیدم؟ 
- زهر مار من الان میرم همه ی جریان رو براشون تعریف میکنم!
" دوتایی رفتیم تو مهمونخونه تا نشستیم من گفتم "
- راستش امروز یه اتفاقی افتاد که باید بهتون بگیم!
عمه- چی شده عزیزم؟!
- مانی بگو!
"مانی سه تا سیگار دراورد روشن کرد و داد به من و عمه و بعدش گفت"
-چیزه مهمی نیت بابا اما گفتیم نکنه سوتفاهم بشه!اینه که میخوایم اعتراف کنیم.
عمه- چیرو اعترا ف کنین؟!
مانی- جنایتی روکه یه ساعت پیش تو اشپزخونه مرتکب شدیم!
"همه ساکت شدن و به مانی نگاه کردن که گفت"
- من و همدستم هامون ،قاطی کردم و همشونو ریز ریز کردیم و بعدشم سوزوندیمشون!!!! یهنی اول ریز ریزشون کردیم بعد قاطی کردیم.
"همه نگاه به مانی میکردن که خندیدو گفت"

- بابا وقتی مار.وز رکسانا خانم رفت واسه خرید منو هامونم خواستیم کمکی کرده باشیم،رفتیم سر یخچال.مایه ی دلمه رو دیدیم.فک کردیم که کارای رکسانا خانم همینجوری مونده.ماهم زود بادمجونو فلفلو گوجه فرنگی هارو خرد خرد کردیمو ریختیم تو مایه دلمه و با هم قاطی کردیم.بعدشم نمکو فلفلو به قاعده زدیمو ریختیم تو قابلمه. و گذاشتیم سر بار!کارمون که تموم شد شادو خندون رفتیم سراغ عمه که از عملمون استفسار کردیم و فهمیدیم که گند زدیم!در همین هنگام چون مایه ی دلمه سوخت وته قابلمه گرفت،بردیم گذاشتیمش دمه درو منم رفتم غذا از بیرون گرفتم!این بود جریان اعتراف ما الان هم قابلمه ی سوخته تون گوشه ی حیاطه!برین ورش دارین!

آخیش بار گناهامون سبک شدا!
"اینو که گفت یهئیی همه زدن زیر خنده ! اینقد خندیدن که اشک از چشماشون در اومد
یه خرده بعد برگشتم طرف رکسانا و اروم بهش گفتم"
-یه فکر بدی در مورده ما کردین ! مگه نه؟
" آروم سرش رو تکون دادو خندید"

پایان فصل سوم......

تا بعد

قسمت 1 و 2 رمان رکسانا

قسمت 1 و 2 رمان رکسانا

  

رمان غزل و آریا قسمت 28

رمان غزل و آریا قسمت 28

فصل بیست و هشتم(فصل آخر)آریا مدتها بود تسلیم یک زندگی معمولی شده بود. اسیر نوعی روزمره گی. از آموزشگاه به خانه و از خانه به
آموزشگاه! قبل از آن مدتی خودش را در آپارتمانش حبس کرد. روز اولی که از اسارت اجباری رها شد، یعنی از آپارتمان طبقه دوم آموزشگاه پائین آمد؛ باورش نمی شد در دوران غیبتش این همه کار شده باشد! این بار او با چشمان باز به اطرافش نگاه می کرد، واقعاً تلاش کرده بودند:
ببینم مرتضی تو یک تنه این همه کار کرده ای؟
والا تنهای تنها که نه، بچه ها و استاد سپهر هم کمکم کردند. یعنی کارگاه شعر و داستان را فقط پدرت اداره کرده ن و بقیه ی قسمتها رو...آریا با تحسین به او نگاه کرد:
میدونم کار خودته. گیرم بچه های دانشکده اومده باشن اینجا، فقط حرف زده ن و طرح و پیشنهاد دادن، اونم طرحهایی که هیچوقت نمی شه اجرا کرد!مرتضی حرفش را برید و گفت:
از حق نگذریم...ناگهان ساکت ماند. کمی مکث کرد و درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:
از حق نگذریم راست می گی!
چقدر فروتنی! واقعاً که تو همیشه متواضع بودی!هردو با هم خندیدند. شوخی آریا فضا را عوض کرد. تا آن لحظه آریا مبهوت بود و مرتضی جدی. آریا می خواست بعد از پرسش اولش از حال خود مرتضی بپرسد. می خواست بداند چرا اولین حرفش شوخی نیست؟ چرا برعکس همیشه گرفته و جدی است اما نشد. حرفش خنده را دوباره مهمان لبها کرده بود و آریا با همان حال ادامه داد:
اگه نخدیده بودی شک می کردم که خودت باشی! آخه اون قیافه شش درچهار و ابروهای درهم ربطی به مرتضای صادق ما نداشت اما خندیدی و منم دیگه حرفی نزدم. ولی از شوخی وجدی گذشته خیلی زحمت کشیدی.
دیگه شرمندم نکن.
نه مسئله شرمندگی نیست. حیاط که اصلاً عوض شده، دوباره آجرای کف حیاط ترمیم شده، باغچه ها زنده شده ن، چقدر توی باغچه کار شده! چقدر نهال کاشتید! لیست کلاسها رو دیدم، چند برابر شده! علاوه بر اون، کارگاه مجسمه سازی و کارگاه سفالگری هم که افتتاح کردی! واقعاً دست مریزاد!
بابا ول کن تو هم! کار کردم که کردم! حالا چقدر می گی؟
آریا مانده بود! این مرتضا مرتضای قبل نبود! مرتضایی که لوده نبود اما شوخ و بذله گو بود. وسط هر دو تا جمله ش یه موضوع خنده دار می گنجوند، حالا چی شده بود که با عزیزترین دوستش اینطوری برخورد می کرد؟!
معلوم هست تو چته؟ امروز از روی کدوم دنده بلند شدی؟
آریا ناراحت بود او انتظار شنیدن یک جواب خنده دار داشت اما مرتضی بی حوصله گفت:
آدما که همیشه یه جور نمی مونن! منم سند ندادم دلقک عالم و آدم باشم! فعلاً خداحافظ تا بعد.گفت و رفت! گفت و آریا را غمگین تر از قبل برجای گذاشت! زیر لب زمزمه کرد:
همه شو خراب کرد، همه زحمتاشو! مرده شور این دنیا رو ببره! چی شده بود؟چرا اینجوری بود؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
آریا تا غروب در آموزشگاه ماند. همه کارها را طوری برنامه ریزی شده بود که خودبه خود آموزشگاه می چرخید. مرتضی یکی از بچه های سال دومی دانشکده را مسئول آنجا کرده بود. بیشتر مدرسین هم از دانشجویان سال آخر یا فارغ التحصیل هنر انتخاب شده بودند و آریا راضی اما نه چندان خوشحال به خانه برگشت.
خب چطور بود؟ راضی هستی؟
آریا نمی دانست چه جوابی به پدرش بدهد. ایا رضایت تنها کافی است؟ آیا برای او آموزشگاه مهمتر است یا مرتضی؟ سربسته گفت:
ای ی....
منظورت از ای ی چیه؟ یعنی خوب نبود؟
درچشمان پدرش شعفی دیده می شد که حیف بود از بین برود، نباید با یک جواب نسنجیده ناراحتش می کرد:
والا کار خیلی شده بود! یعنی... میدونین آموزشگاه عالی بود. عالی عالی!دستتون درد نکنه!
دست رفیقت درد نکنه، طفلکی خیلی زحمت کشید!
میدونم شمام زحمت کشیدین. ممنونم. هر چند مال همه ماست، مال شما، مرتضی، من...
اینا درست اما کورشه اون بقالی که مشتریشو نشناسه، امروز تو چته؟
هیچی. میدونین... یعنی دراصل هیچی! اما...
اما چی؟
آریا نمی توانست جواب پدرش را ندهد. شایسته نبود. پدرش همیشه با او دوست بود. آریا هم سعی کرده بود با پرد و مادرش صادق باشد. به جز قضیه کمکهای خانم شیفته که می خواست سورپریز باشد و بعداً به آنها گفت؛ در تمام زندگیش به آنها راست گفته بود.
میدونین مرتضی یه جوری بود. مثه همیشه نبود...برعکس انتظار آریا، استاد سپهر گفت:
خب دیگه زندگیه. حالا برو لباساتو عوض کن تا بعد.آریا انتظار داشت پدرش نگران شود، سئوال کند، پی گیر قضیه باشد اما او سروته قضیه را هم آورده بود! اندیشید:
حتماً پدرم خبر داره! حتم دارم میدونه چرا مرتضی اینجوری شده، وگرنه ول نمی کرد.آریا نگران مرتضی بود. میخواست علت ناراحتی او را بداند، وارد اتاقش شد و بدون آنکه لباسهایش را عوض کند، لب تخت نشست:
درتموم این چند سال مرتضی همدم ممن بوده، یار بدبختی و گرفتاریام. رفیق مشکلات و ناراحتی، اصلاً سنگ صبور من بوده! اونوقت حالا من فقط ناراحتم؟ ناراحتم که چرا اون عوض شده!خودش را سرزنش کرد:
تو خجالت نمی کشی؟ از صبح متوجه تغییر روحیه ی اون شدی، اونوقت ناراحت شدی!! چیکار براش کردی؟ هان؟
یاد کمکهای روحی مرتضی افتاد. حتی بعد از سفر خارجش! چقدر با او راه آمده بود. هر بار به طرقی با ساعتها حرف زدن و شوخی کردن:
ببینم آریا تو دیگه کسی رو نکشتی؟ میدونی یه دختره همسایه ی ماس خیلی ما رو اذیت میکنه، مدام از این نوارای خارجی میذاره و صداشو تا ته بلند میکنه، اگه میشه یه بار بیا با اون آشنا شو، شاید عاشق تو شد و یه جوری شرش از سر ما کم شد!اینجوری آریا را مجیبور به خنداندن می کرد. سعی می کرد به زندگی امیدوارش کند:
نو نمی دونی زندگی زناشویی چقدر خوبه! خدا زنو برای مرد خلق کرده، مرد رو هم برای زن. فکر کردی بعد از غزل دنیا یه آخر رسیده؟! اونقدر دختر خوب هست که می تونه تو رو خوشبخت کنه، یکیش همین گلنوش! اگه بونی؟! حیف که نمی دونی! کافیه لب تر کنی، خودم پاپیش میذارم! موهاش یه آبشار نقره! دندونا مروارید تازه! وای نمیدونی، همدرس مادربزرگم بوده اگه بدونی مادربزرگم چه تعریفایی ازش می کنه!آریا لبخند زد. خودش را به یاد آورد که با کفش دنبال مرتضی می دوید و او ادامه داد:
اسم سده ی اول زندگیش صغرا بود، باور کن هنوز کبرا نشده!لبخند آریا تبدیل به خنده شده بود که صدای مادرش را شنید. دم در اطاق او ایستاده بود:
الهی همیشه بخندی مادر، دیر کردی اومدم صدات کنم برای شام.آریا از جا بلند شد در حالیکه فکر می کرد باید علت این حال مرتضی را بفممد، سر سفره هم به همین فکر بود. تازه شام خورده بودند که تلفن زنگ زد. پدرش گوشی را برداشت:

بفرمایین...
سلام، سلام حالتون چطوره؟
کمی گوش داد و گفت:
منکه گفتم زمان...
اما انگار از ان طرف خط حرفش قطع شد، چرا که دوباره گوش داد. این بار یک ربع ساعت تمام گوش می داد و گاه بله ای می گفت و بالاخره خداحافظی کرد. آریا کنجکاو شده بود. بعد از آنکه از اروپا برگشته بود یک روز بیشتر تهران نمانده بود، فوراً راهی ویلا شده بود و یک هفته ی تمام آنجا مانده بود، بعد از آنهم که به تهران برگشته بود به آپارتمانش پناه برده بود، حتی یکبار یه دل سیر با پدر و مادرش حرف نزده بود تا امروز! دراصل امروز روز اولی بود که واقعاً به خانه برگشته بود اما چه برگشتنی! از صبح تا حالا که او را درآموزشگاه بود و پدر و مادرش سرکار. بعد هم با روحیه خراب به خانه برگشته بود و سرشام هم مدام فکر کرده بود. پس حالا دیگر باید با انها گپ می زد. بالاخره خانواده دور هم جمع شده بودند. همیشه این زمانها بهترین وقت برای گپ زدن بود. از همه چیز و همه جا. وحالا این تلفن برای لحظاتی گپ خانوادگی را قطع کرده بود، استاد سپهر گوشی را گذاشت و رو به خانواده ش گفت!
می بخشین که...
کی بود پدر؟
آریا طاقت نیاورده بود. حدس می زد به نوعی به او مربوط است. بی ریا پرسید. استاد سپههر درحالی که اخمها را درهم کشیده بود جواب داد:
دیگه باید گفت، تو درجریان نیستی، مادرت می دونه. مرتضی بود... بخاطر همین هم امروز اون جوری دیدیش. میدونی، دراین مدتی که تو نبودی اونها با هم یه کمی اصطکاک...
چی می گین پدر، شیدا و مرتضی؟! واقعاً؟
مهرانگیز خانم بجای استاد سپهر جواب داد:
آره عزیزم، میدونی اوئل ازدواج پیش میاد، هر چند بعضی ها تحملش نمی کنند و زندگیشونو بهم می زنند، اما اکثراً می سازند. یعنی یه طرف کوتاه می یاد و مسئله حل می شه تا اینکه چند سال بگذره و دوتایی...
استاد سپهر که خیلی در هم بود، حرف همسرش را قطع کرد:
ببین پسرم، لازم نیست ناراحت بشی. همونطوری که مادرت گفت این چیزا در اوائل ازدواج پیش میاد، اما من مدتیه که به یه چیز دارم فکر می کنم...
به چی پدر؟
به اینکه پدر و مادر مرتضی حق داشتند، میدونی...
آریا طاقت نیاورد. وسط حرف پدرش پرید:
از شما انتظار نداشتم! حالا این دوتا یه کم اختلاف پیدا کردند، این دلیل نمی شه که اونا درست گفتند! با اون نظرات عصر حجری شون!
نه پسر جان، عجله نکن. آهسته تر.
استاد سپهر لبخندی زد و ادامه داد:
به قول قدیمیا پیاده شو با هم بریم. صبر کن تا من حرفمو بزنم. ماکه نمی خوایم شعار بدیم. من خودم با اونا صحبتکردم و از همین نظر تو دفاع کردم. اما در عمل خیلی از حرفای اونا درست از آب دراومد. می دونی ما شنیدیم، از هر دوشان، بهتره تو هم بشنوی و بعد قضاوت کنی. اینطوری بهتر نیست؟
آریا واقعاً بی طاقت شده بود. درحالی که از جا بلند شده بود و به طرف گوشی تلفن می رفت، جواب داد:
حق با شماست پدر، چشم. همینکارو می کنم.
و شماره ای گرفت:
سلام مرد چطوری؟ آره توی خونه م، ببین اگه منو دوست دارین به این حرفام گوش کنید، نه گوش کن، همین حالا، هر دوتاتون آب دستتونه، بذارین زمین و پاشین بیاین خونه ی من... آره، منم همین الان راه می افتم میام آموزشگاه، نه حرف نباشه، خداحافظ. من راه افتادم.
گوشی را گذاشت، مهرانگیز خانم با تعجب گفت:
این چه طرز دعوت کردنه پسرم؟
مسئله دعوت و این حرفا نیست. من تا نفهمم خیالم راحت نمی شه. میدونین برای من خیلی سخته که حرف بابا ننه ی مرتضی درست از آب دربیاد! این یعنی...
یعنی چی پسرم! یعنی واقعیت.
آریا دیگر گوش نداد، داشت لباس عوض می کرد و یک ساعت بعد سه نفری در خانه ی آریا نشسته بودند. مرتضی و شیدا و آریا در هم صحبت می کردند که هیچکدام نمی فهمیدند دیگری چه می گوید. تا انکه آریا با دست روی میز کوبید:
بابا ساکت! ساکت! جلسه ی دادگاه رسمی است. این چه وضعی یه؟ یکی یکی حرف بزنید تا آدم بفهمه چی میگین! تو بگو شیدا، از تو شروع می کنیم.
آریا جان باورت نمی شه که مرتضی توی این مدت چه رفتاری داشته!
من چه رفتاری داشتم یا تو؟
بابا بذار من حرف بزنم، می بینی آریا؟
راشت میگه، مرتضی تو ساکت باش. بعد نوبت تو می شه، حالا ادامه بده شیدا جان.
شیدا با پلکهای ورم کرده و صورت خسته و پکر اصلاً آن شیدای زمان دختری نبود:
باورت می شد این مرتضی که توی دانشگاه خنده و شوخی از لباش جدا نمی شد؛ توی خونه شمر بشه؟ همچین که یه گربه نر پیدایش می شد آقا غیرتی می شدن! اینو بپوش، اونو نپوش!نمیدونم این آرایش غلیظه، به پسر خاله ت خندیدی، با سبزی فروشه گرم گرفتی...
من دیگه طاقت ندارم! بذارین منم بگم
خب بگو مرتضی جان.
بابا حرف سر اینا نبود، من که متعصب نبودم، من می گفتم اینقدر ولنگ و واز نباش! من خوشم نمی اومد توی مهمونی های بابا و مامانش اونجوری راه بره. با همه از اون شوخیا بکنه.
بابا کدوم شوخیا؟
همون بی مزگیها دیگه! تازه، منکه نگفتم چادر سرت کن! می گفتم همون روسری همیشگی رو سرت کن. بعلاوه دخالتهای مامانش...
کدوم دخالتها؟
همون دخالتهای شبانه روزی! به همه کارمون کار داشتن! باور می کنی من مجبور شدم قهر کنم و برم توی خونه ای ککه ازش قهر کرده بودم؟ برم خونه پدر و مادرم؟
آریا لحظه ای اندیشید که حتماً کار به جاهای باریک کشیده که مرتضی حاضر شده به خانه ی پدری اش برود. پرسید:
پس آشتی کردی باهاشون؟آره؟
والا، ای، یه همچین چیزایی.
مرتضی رو پرش می کردن، برمی گشت صد پله بدتر از قبل!
منو پر می کردن یا ترو؟ چقدر حرف می زدی از زبون مادرت؟ همه حرفا حرفای اونا بود، نه تو! تازه ما چهار تا پله فاصله داشتیم، یک لحظه نمی تونستیم خودمون باشیم، دخالت، دخالت، دخالت!
خب بچه ها، اجازه بدین نتیجه بگیریم... صبر کنین.
تا دم دمای صبح بحث کردند. اما عاقبت به نتیجه رسیدند! یعنی علاقه دوطرفه باعث شد موقتاً آشتی کنند و به خانه شان بروند. آریا متوجه شد که علت موفقیت او دوستی با هر دوشان بود. دیگر نخوابید. آفتاب زده بود که به خانه خودشان رسید. تا ناهار بیشتر طاقت نیاورد. هنوز غذا از گلویش پائین نرفته بود که صدای خرخرش بلند شد! نزدیکیهای غروب بود که از خواب بیدار شد. پدرش منتظر بیداری او بود:
خب دیدی؟
اوهوم. واقعاً که مسئله هاشون زیاد بود.
من همه شو می دونم. دراین مدتی که تو نبودی هر بار دعواشون می شد به من زنگ می زدن، منم سعی می کردم یه جوری میونه رو بگیرم، اما این دعواها یه فایده هم داشتف اونم آشتی مرتضی با پدر و مادرش بود، درضمن من یک کار خوبم کردم که امیدوارم از این به بعد کارا درست بشه...
چیکار کردین پدر؟
هیچی دراین چند روز گذشته یک جلسه با خونواده ی مرتضی و یک جلسه هم با خونواده ی شیدا صحبت کردم، البته نه تنهایی، با مادرت. دوتائی مون این جلسه ها رو گذاشتیم. همه مشکلات مرتضی و شیدا رو مطرح کردیم. از یه طرف همین اعترافی که به پدر و مادر مرتضی کردیم، همین که گفتیم شما حق داشتید می گفتید اختلاف فرهنگی بین دو خونواده هست، باعث شد اونا نرم تر بشن، درضمن خونواده ی شیدا هم قبول کردند در زندگی بچه ها دخالت نکنند. خلاصه یه جورایی میونه ی کار رو گرفتیم، زمان هم کمک می کنه، من فکر می کنم تا چند وقت دیگه کارا روبراه بشه،یعنی دو نفری شون کوتاه بیان، یه کم مرتضی کمتر سخت بگیره، یه کمی هم شیدا بیشتر مواظب باشه. درضمن اونا تا چند وقت دیگه بچه دار هم می شن. درهر صورت خودت که دیدی قضایا چقدر...
چقدر کوچیک و ناچیز بودن! اصلاض مهم نبودند!
اتفاقاً اینجارو اشتباه می کنی! گوچیک بودند، اما مهم هم بودند. اینو یادت نره! خیلی از مسائل جزئی در زندگی تأثیر زیادی می ذارن، اینو یادت نره!
آخه پدر...
بسه دیگه، بیاین از خودمون حرف بزنیم.
مهرانگیز خانم بحث پدر و پسر را خاتمه داد:
خب یه کم از اونجا تعریف کن، از اروپا، از اون پرنسس خوشکلت بگو...
زن منو باش؟! بابا این پسر یه چاخانی کرد، تو سفت گرفتی؟
دست شما درد نکنه پرد، حالا دیگه من...
شوخی کردم بابا جان، شوخیف خواستم بخندیم. خب حالا جدی می گم. زن بدت می یاد که عروست پرنسس باشه؟ تو بشی مادر شوهر یک پرنسس! مهرانگیز خانم ربیعی!
اتفاقاض بد نگفتی. یه شازده برام قلیون مادر شوهر بیاره!
هرسه باهم خندیدند. آریا می خواست از این به بعد به فکر شادی آنها باشد. او فقط از زیباییهای مسافرتش گفته بود. غم و زشتی هایش مال خود او بود. می خواست کمتر برایشان ناراحتی به بار بیاورد. و به این خواسته اش عمل کرد. وقتی کنار آنها بود روحیه اش سرشار از نشاط بود. از تجربه هایش با مرتضی استفاده می کرد، می خندید و می خنداند...
روزها مثل هم می گذشتند اما شب ها بعد از شام آریا و پدر و مادرش سعی می کردند فقط از خوبیها بگویند. آن شب هم مهرانگیز خانم از شیدا تعریف می کرد، داشت از زندگی اش آنهم با شکم چند ماهه می گفت که تلفن زنگ زد، خودش گوشی را برداشت:
بله بفرمائین. سلام فاطمه خانم حالتون چطوره؟ بله بنده دورادور خدمتتون ارادت دارم. هم غزل خانم و هم آریا از شما گفته اند... تو مراسم آقا مرتضی که فرصت نشده درست ببینمتون. قربانتان، بله هست. همینجا نشسته. با من امری ندارین؟ گوشی خدمتتون.
بعد رو به آریا کرد و گفت:
مادرجان بیا، فاطمه خانوم هستند.
آریا با خوشحالی از جا بلند شد و گوشی را گرفت:
سلام فاطمه خانم، حالتون چطوره؟ خوب هستین؟... بله، بخوشی شما. خوبن، همه خوبن. سلام دارند خدمتتون... بله بله، خب چه خبر؟... آهان، چشم چشم. فردا؟... چه ساعتی؟... باشه. باشه. می خواین فرار بذارم به جای دیگه؟ خب باشه، باشه. خداحافظ.
قرار شد فردا صبح همدیگر را ببینند. آریا خوشحال بود که دوباره فاطمه خانم را می بیند. همان بار اولی که او را دیده بود، دلبسته اش شده بود. اما نمی دانست حالا چه موضوعی باعث شده که فاطمه خانم با او تماس بگیرد. مادرش که قیافه ی متعجب آریا را دید با لحنی پخته گفت:
خب مادر جان، فردا که رفتی می فهمی موضوع چیه، حالا تا فردا.
آریا شب بدی را گذراند. شبی سرشار از غزل! شبی که خواب به چشمانش راه پیدا نکرد. یک شب پراز نگرانی! بالاخره صبح شد و آریا سر قرارش حاضر شد. ماشینش را دم پارک قیطریه پارک کرد و پیاده ئارد پارک شد، فاطمه خانم منتظر او ایستاده بود، با چادر مشکی کلفت:
سلام پسرم.
سلام، شما منتظر شدید؟ خیلی وقته اومدین؟
آریا به ساعتش نگاه کرد و پرسید. او سر وقت آمده بود اما انگار فاطمه خانوم زودتر از وقت خودش را رسانده بود.
من صبحها زود بیدار می شم مادر، برای همین زودتر رسیدم. وقتی ادم نمازشو می خونه و یه لقمه دهنش می ذاره، هنوز کلی به صبح مونده. باز قدیما یه کوچه ای بود که آدم آب و جارو کنه، یادش بخیر. خب بگذریم مادرجان حالت چطوره؟ خوشحالم که سرحال می بینمت، همونطوری هستی که طفلک غزل گفته بود، ماشاءالله هزار ماشاءالله، بزنم به تخته! یلی هستی برای خودت ماشاءالله! خوش قدو بالا! خوش بر و رو!
شرمنده م می کنین فاطمه خانوم! می خواین قدم بزنیم یا اونکه...
نه مادر همینجا توی پارک قدم می زنیم و یه نیمکت گیر میاریم. روش می شینیم، آخه مادر منکه ئیگه پای راه رفتن برام نمونده، همین چند قدم هم که برمی دارم از سرم زیاده!
شکسته نفسی می فرمائین.
نه بخدا، راست می گم.
فاطمه خانم راست می گفت. یک عمر کار و زحمت بدن او را کاهیده بود. منتها او با قدرت روحش سرپا می استاد. با قدرت روحش زندگی می کرد امید و ایمانی که او داشت باعث به ثمر رسیدن دخترش زهرا خانم شده بود و حالا هم می رفت که غزل را درست مثل دختر خودش زیر بال و پر بگیرد. زیر بال و پر مادرانه ای که غزل نداشته بود و برای همین هم حالا اینجا بود.
میگم دخترم حالا که برگشتی می خوای چیکارکنی؟
اینرا از غزل پرسیده بود. درست دوروز بعد از رسیدنش. وقتی که فهمید دیگر خسته نیست. خستگی سفر از تنش بیرون رفته، با خودش فکر می کرد غزل آب به آب شده، یکی دو روزی طول می کشد تا خودش بشود و وقتی مطمئن شد، پرسید. غزل نمی دانست چه جوابی به او بدهد. هر چند مطمئن بود فاطمه خانم بیخودی از او سئوال نمی کند. با این وجود نمی دانست چه بگوید:
ببین فاطمه خانوم، وقتی رسیدم اینجا و تو هوای اینجا نفس کشیدم، احساس راحتی کردم. احساس امنیت کردم. انگار از یه کابوس نجات پیدا کرده بودم. از یه خواب بیدار شده بودم. وقتی که دیگه شما رو دیدم، احساس کردم هیچ غمی ندارم!
خدا عمرت بده دخترگلم. اما خب آدم به امید زنده س. تو چه امیدی داری؟ برای فردات چه خوابی دیدی؟ هان؟
اینرا با خنده پرسیده بود و غزل جواب داده بود:
به نظر شما چیکار کنم خوبه؟
فاطمه خانوم با خوشحالی گونه او را گرفته بود:
ای ناقلا! اینو که تو خودت بهتر از من می دونی! اما به عقل ناقص من، مثلاً بهتر نیست دیگه بچسبی به درس و بحثت و درستو تموم کنی؟
زیر چشمی به غزل نگاه کرده بود. می خواست مزه ی دهنش را بفهمد. غزل که فاطمه خانوم را می شناخت، قاه قاه خندیده بود:
حالا خوبه منم لپ شما را نیشگون بگیرم و بگم ای ناقلا؟! من رو خود شما بزرگ کردین، من که میدونم این نظر شما نیست، حرف دلتونو بزنین.
فاطمه خانوم با خنده گفته بود:
خدارا شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر که اینجوری می بینمت، شاد و سرحال! راست گفتی دختر، ای دختر بلا!
بگین زن بلا!
نخیرم، همون دختر بلا! درست فهمیدی، من دلم به یه چیز دیگه را میده. همونی که خودتم تو فکرشی!
و دیگر با هم درددل کرده بودند. درست مثل مادر و دختر. غزل از لحظه های بد زندگیش درآمریکا گفته بود تا لحظه های خوبش. دیدن زهراخانم و آشنائی با خانم شیفته و دست آخر گفته بود:
حالام موندم! نمیدونم چیکار کنم! حالا دیگه مطمئنم که آریا منو می خواد اما آخه چه جوری برم سراغش؟ منی که اون جوری براش قیافه می گرفتم و با دسته ی مقابلش دست به یکی می کردم، منی که حتی یه بار به حرف دلم گوش نکردم. راستشو بگم نمیدونم چیکار کنم! من دیگه یه زنم! می ترسم خونواده ش منو قبول نکنن! می ترسم اون تحویلم نگیره، می ترسم سبکم کنه! هزار فکر و خیال تو سرمه، هزار ترس...
اصلاً نترس. اینا با من. خودم درستش می کنم. من فقط می خواستم خودت به زبون بیای. بقیه ش با من!
وبه آریا تلفن زد. تلفنی که حاصلش این دیدار بود. حالا کنار هم نشسته بودند. درست مثل مادر و پسر. صدای آریا از فکر و خیال بیرونش آورد:
چی شد؟ چرا ساکت شدین؟ به چب فکر می کنین؟
به هیچی مادر. آدم که پیر می شه، هزار درد پیدا می کنه، اینم یکی ش، حواس پرتی! یه عمر کار دیگه جونی برام نذاشته! فقط مونده یکی دوتا کار که اگه درست بشه و خیالم راحت بشه، خودمو بازنشست می کنم و این آخر عمری می رم پیش زهرا.
انشاءالله، انشاءالله.
آریا احساس می کرد هنوز این زن را تمام و کمال ندیده، دوستش دارد، به او علاقه پیدا کرده، رفتارش مادرانه بود. یادآور محبتهای مادرش.
خب پسرم برام تعریف کن چیکارا می کنی؟ کجاها هستی؟ چه خبرا؟ بابا و مامان خوبن؟ شیدا جون و مرتضی خوب هستن؟
قربان شما. همه خوبن. منم ای یه نفسی می کشم دیگه..
روی یک نیمکت نشستند. هنوز آریا به نیمکت تکیه نداده بود که فاطمه خانم ضربه را وارد کرد! ناگهانی و به یکباره:
خب پسرم از غزل خبر داری؟
آریا اصلاً انتظار چنین سئوالی را نداشت، دستپاچه جواب داد:
من؟! نه، آخه اونکه...
آریا نمی دانست چه جوابی بدهد. همینطور من و من می کرد تا آنکه گفت:
شما باید خبر داشته باشید!
من دارم، خوب هم دارم. می خواستم ببینم از وقتی که رفته، تو ازش خبر داری؟
نه همونطور که گفتم، هیچ خبری. نبایدم داشته باشم.
ببینم تو عاشق غزل بوید؟
آریا سرخ شده بودف نمی دانست چه بگوید:
می دونین فاطمه خانوم، حالا دیگه همه چی تموم شده، گیرم که غلاقه هم داشتیم، چه فرقی می کنه؟
حالا فرق می کنه پسر جان، تو جواب منو بده. داشتی یا نه؟
خب... خب بله!
چقدر؟
والا... والاخب...
چقدر؟ بگو.
خیلی! به اندازه تمام دنیا!
بعد از اون به هیچکس دیگه ای دل ندادی؟
این چه حرفیه فاطمه خانوم؟! مگه دل آدم کاروانسراست! برای من دیگه مسئله عشق و این حرفا تموم شده، تموم!
فاطمه خانوم طوری که انگار اصلاً به حرفهای آریا گوش نمی داده، پرسید:
هنوزم دوستش داری؟
این دیگر سئوال واقعاً بی جایی بود!
این حرف چیه فاطمه خانوم؟ اون حالا زن مردمه!
می دونم، اما ترو بخدا جواب منو بده، هنوز دوستش داری یا نه؟
آریا سکوت کرد، فکر می کرد، می دانست که هوز دوستش دارد، اما ساکت بود. عاقبت فاطمه خانوم در چشمهای او نگاه کرد و پرسید:
هان؟
آریا چشمهایش را بست. با فرود آوردن پلکها گفت: بله! بعد سرش را زیر انداخت.
ببینم اگه حالا غزل بیاد اینجا، فرض کن بیاد و بگه اشتباه کرده، چیکار می کنی؟ قبولش می کنی؟
این دیگر واقعاً فشار زیادی بود. آریا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، چند قدمی رفت و دوباره برگشت کنار نیمکت ایستاد.
خب بگو، قبولش می کنی؟
نمیدانم فاطمه خانوم، واقعاً نمی دانم. اون زن عادله، تازه میدونین اون با من چه کرده؟!
میدونی که میدونم! فرض کن از اون طلاق گرفته باشه، بیاد و بگه اشتباه کردم!تو چیکار می کنی؟
نمیدونم، بخدا نمیدونم! چرا اذیتم می کنین فاطمه خانوم؟ آخه شما دیگه چرا؟ اظ شما انتظار نداشتم...
آریا داشت از این سئوالها عاصی می شد، اما فاطمه خانم با سماجت جواب می خواست.
نمیدانم فاطمه خانوم، من می خوامش، می فهمین؟
من اشتباه کردم آریا! منو ببخش.
فاطمه خانم روی نیمکت نشسته بود اما به روبرو نگاه نمی کرد. بلکه یکورینشسته بود . به طرف چپ نگاه می کرد. آریا روبروی نیمکت ایستاده بود و به فاطمه خانوم نگاه می کرد. اما صورت او را نمی دید چون فاطمه خانم یکوری نشسته بود و طرف دیگر را نگاه می کرد و حالا از پشت سرش می شنید:
من اشتباه کردم آریا! منو ببخش.
آریا گیج شده بود. صدای غزل بود1 خود غزل! فکر می کرد در خیال می شنود. فکر می کرد حرفهای فاطمه خانم باعث شده که او این جمله را با صدای غزل بشنود، این بود که گفت:
نمیدونم فاطمه خانوم چیکار می کنم! واقعاً نمی دونم!
اما فاطمه خانم حتی برگشت، غزل روبرویش ایستاده بود:
گونه های غزل خیس بود، خیس از اشک، گوئی داشت التماس می کرد، آریا دیگر طاقت نیاورد، فقط می گفت:
غزل... غزلم... غزل جان... غزل.... غزلم .... تو... تو...
و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. او هم به گریه افتاد. فقط یکوقت متوجه شد که دستی بازوی او را گرفته و راهش می برد. دست فاطمه خانوم بود، با یک دست بازوی غزل را گرفته بود و با دست دیگر بازوی آریا را، دوجوان گریان را.
براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
ودیگر آریا هیچ نفهمید، فقط یکوقت متوجه شد که دریک فضای آشناست. خوب که نگاه کرد، آنجا را شناخت:
اینجا خونه خانم شیفته است؟!
آره پسرم، درست فهمیدی!
آریا نفهمیده بود که فاطمه خانم چگونه تاکسی گرفته، آنها را سوار کرده و به اینجا آورده! فقط می دید که خودش و غزل هم نشسته اند و گریه می کننند. از ته دل فریاد زد:
دوستت دارم غزل! دوستت دارم....
عاشقتم آریا! عاشقتم...
ودیگر این آغوش مهربان دوست بود که دوست را می پذیرفت، دستهای مهربانی عشق بود که دستهای دوست را نوازش می کرد. هیچکدام نفهمیدند زمان چگونه می گذرد، چه می کنند! کجا هستند! فقط ناگهان آریا صدای فاطمه خانم را شنید:
بچه ها چرا توی تاریکی نشستین؟ بذارین چراغو روشن کنم.
مگه شب شده؟
بله شب شده بود. از صبح تا شب حرف زده بودند، تمام لحظه ها را با هم مرور کرده بودند. آسمان چشمهاشان باریده بود و حالا صاف شده بود، نه تنها آسمان چشمها صاف شده بود که آسمان دلهاشان هم صاف صاف بود...
خدای من... منکه هنوز باورم نمی شه!
منم همینطور. یعنی ممکنه؟! می ترسم خواب باشه و یهو بیدارشم.
نه خواب نیست، همه چیز واقعیه.
چشمهای فاطمه خانوم پراز اشک بود! اشک شوق:
خدایا هزار مرتبه شکرت! خدایا شکرت که حرمت این موی سفید و حفظ کردی و این بچه ها رو به آرزوشون رسوندی!
فاطمه خانوم به نذرهایی فکر می کرد که از فردا باید ادا کند. زمزمه هایش به صدای دانه های تسبیح شبیه بود:
خب اونو که می پزم... اما باید به خانم استاد بگم خودش... نه معنی نداره که من نذر کنم و یکی دیگه بده، اونم باید خودم بده. فقط مونده چند دور تسبیح و...
فاطمه خانم ئلش هوای دو رکعت دیگر نماز حاجات کرده بود که از جا بلند شد.
آریا اما نمی توانست از جا بلند شود. دلش می خواست می توانست بلند شود و بدود...فریاد بزند.... توی کوچه و خیایبان بدود و فریاد بزند، با صدای بلند، صدایی که به آسمان هم برسد، به گوش خیلی ها برسد...
خدایا من چقدر...
صورت غزل از شادی و هیجان سرخ شده بود و مثل گلهای بهاری، شهر دل آریا را می آراست....................

پایان

رمان غزل و آریا قسمت 27

رمان غزل و آریا قسمت 27

فصل ۲۷

مهمانی غریبی بود. دران مهمانی غزل از این رو به آن رو شد، وجود خانم شیفته و حرفهایش غزل را زیر و رو کرد. فردای آن روز بود که زنگ تلفن به صدا در آمد، کسی خانه نبود، غزل گوشی را برداشت:
سلام.
سلام خانم شیفته.
غزل صدا را شناخت، خودخانم شیفته بود.
بله، بله خوشحال شدم.. چشم... باشه.... عصر میاد... درسته، باشه.. پس منتظریم.
غزل گوشی را با خوشحالی گذاشت، خانم شیفته می خواست به آنجا بیاید، پرسیده بود که زهرا خانم کی از سر کار برمی گردد، غزل آنروز سرکار نرفته بود.
کارخدا بود که نرفتم.
احساس می کرد که نمی تواند آنروز را کار بکند، برای همین تلفن زده بود و درخواست مرخصی کرده بود و حالا تلفن خانم شیفته، کاملاً سرحالش کرده بود.
آره عزیزم من قرار بود یک هفته در لوس آنجلس باشم، نه اینکه جائی کنسرت داشته باشم اما با چند نفر از دوستام قرار داشتم که برم واشنگتن دی سی، تلفن زدم،بهمش زدم، عقبش انداختم، میخواستم با تو باشم، آخه باید ما دوتا به یک جائی برسیم... مگه نه؟
شب بود. شام را سه تایی خورده بودند که خانم شیفته شروع به گفتن کرد، غزل درجواب لبخند زد، فقط لبخند....
چه لبخند قشنگی! متشکرم دخترم، خب حالا باید ببینیم چکار می شه کرد...
خانم شیفته دوروز بیشتر نماند و رفت، اما برنامه هایی که ریخته بود بطور منظم اجرا شد. برنامه هایی که با کمک زهراخانم و غزل ریخته بود. او اصلاً از کمکهای مالی اش به آریا حرفی نزد.
لزومی ندارد دیگران بدانند. این یک چیزی است بین من و اون و خدا.
خانم شیفته کارها را به عهده ی زهرا خانم گذشات و زهرا خانم هم غزل را به دفتر وکالت آقای سیف برد. زهراخانم نقش مهمی دراجرای برنامه ها داشت:
ببین غزل جان تو به ایشون وکالت می دی که تموم کارهای تو رو در غیابت انجام بدن، برای طلاقت یه وکالت جداگانه به ایشون می دی. بین تمام وکلای اینجا من به آقای سیف بیش از همه اطمینان دارم.
شما نظر لطفتان است خانم سجودی.
نه واقع عرض کردم.
لطف دارید...
غزل به آقای سیف وکالت داد!
اینم بلیط برگشتت، خب خداحافظی ها تو کردی یا نه؟ بلیط برای سه روز دیگه س، حواست باشه ها!
متشکرم زهرا خانم، نمی دونم چطوری از تون تشکر کنم. راستی فاطمه خانوم چی گفت؟
هیچی، به اندازه ی یه دنیا خوشحال شد و گفت سر وقت میاد فرودگاه.
از همین حالا دارم ذوق می کنم!
برای اینکه یه وقت یادت نره، همه چیزو چک کن. راستی کلید خونه ی خانم شیفته را کجا گذاشتی؟
توی دسته کلیدم.
نه بذارش جدا، اصاً بده به ممن تا یکی از روش بسازم. یه وقت گمش نکنی، نامه ی خانم شیفته کجاس؟
توی کیفمه.
خب، کلید خونه رو با نامه بذار توی جیب ساکت، می ترسم گم بشن.
نترسین.
آخه اگه گم کنی با کدوم نامه می ری پیش اون آقای... چی بود اسمش؟
آقای.... منم یادم رفته، باید از توی نامه ببینم.
خب حالا، آقای هر چی هست. مهم اینه که مدیر ساختمونه، خب دیگه همه ی کارائی که باید انجام بدی یادداشت کن یادت نره.
چشم، چشم زهراخانم، اینقدر دلواپس نباشین.
چیکار کنم.... اینجوری ام!
مثه مادرتون! فاطمه خانوم هم همه ی کارا رو درست و منظم انجام می ده، برعکس من که شلخته و شرتی پرتی...
زهراخانم خندید و گفت:
خب عیب نداره، هرکسی یه جوریه، من برم سرکارام... راستی حواست باشه یه وقت عادل نفهمه که تو داری می ری، یعنینه فقط اون، که هیچکس نفهمه، غیر از مادرم. یادت نره!
حواسم هست، تا سه روز دیگه همه چی تموم می شه.
وبالاخره سه روز گذشت و همه چی تموم شد. غزل دراین سه روز دل توی دلش نبود:
خدایا یعنی تموم می شه؟ مثه یه کابوس بود. خدیا خوب تمومش کن، خودت درستش کن، خوب خوب تموم کن.
و خوب خوب تمام شد، همانطوری که غزل می خواست. وقتی از گمرک فرودگاه مهرآباد گذشت از پشت شیشه فاطمه خانوم را دید. نگاه مهربان و دستهای پینه بسته ی فاطمه خانوم که بالاتر از همه ی دستها بلند شده بود، دربین مردمی که درسالن انتظار بودند بچشم می خورد.
سلام، سلام فاطمه خانوم...
سلام عزیز دلم، دختر گلم...
ودیگر غزل خودش را درآغوش فاطمه خانم جا داده بود، با هر دو دست فاطمه خانوم را بغل کرده بود و خودش را به او می فشرد. انگار می ترسید از او جدایش کنند، اشک هایش بی اختیار فرو می ریختند. فاطمه خانوم صورت غزل را بین دستهایش گرفت و گفت:
چیه دختر چرا گریه می کنی؟ دیگه تموم شد، خری که برده بودی بالای بوم، آوردی پایین بوم. دیگه چرا گریه می کنی؟ بس کن!
دست خودم نیست، دست خودم نیست...
خب بیا اینم دستمال، حالا دیگه باید بریم.
دستمال پارچه ای سفیدی را در دستهای غزل گذاشت و راهش انداخت، فقط یک ساک داشت! غیر از کیف دستی، غزل فقط یک ساک داشت که فاطمه خانوم از دستش گرفت.
بده به من و راه بیفت بریم...
اولین تاکسی خالی فرودگاه را سوار شدند، غزل در عرش سیر می کرد، نفهمید کی رسیدند، فقط متوجه شد که کلید و نامه را دست فاطمه خانوم داداه است و فاطمه خانوم ذفته و بعد از چند دقیقه با یکی برگشته:
غزل جان ، ایشون آقای صمد زاده هستن، مدیر مجموعه ساختمانی.
منم از آشنایی تون خوشحالم، خانم شیفته به من تلفن هم زده ن، امیدوارم در این مدتی که اینجا هستید به شما خوش بگذره، بفرمائین بفرمائین تو، اگه با منهم امری داشته باشین درخدمتم، آپارتمان من در طبقه ی...
وارد آپارتمان خانم شیفته شدند، همه وسائل همانطوری که خانم شیفته گذاشته بود سرجایشان بودند، تمیز و مرتب. فاطمه خانوم گفت:
آقای صمدزاده می گفت هفته ای یکبار یه نفر میاد گردگیری می کنه.
خیلی خوبه فاطمه خانم، خیلی. راستی شما به پدر و مادرم چی گفتین؟
هیچی گفتم یه ماه مرخصی می خوام که برم مشهد زیارتف همین. اونام گفتن به امید خدا، التماس دعا...
هر دو با هم خندیدند. غزل با خنده گفت:
خب، پس دعا یادتون نره! به من دعا کنین! التماس دعا!
و فاطمه خانوم درحالی که ساک غزل را باز می کرد گفت:
این کاری هم که می کنم کم از زیارت نیست، خدا خودش می دونه، خدا همه جوونا را به سرو سامون برسونه.
غزل با خنده حرف فاطمه خانوم را قطع کرد:
بعدشم شما را به لوس آنجلس پیش دخترتون برسونه!
دوتایی با هم خندیدند. خنده از سر و رویشان می بارید، خانم شیفته از او خواسته بود که به مجرد رسیدن به ایران به آپارتمان او برود و آنجا زندگی کند و حالا غزل احساس خوشبختی می کرد.

رمان غزل و آریا قسمت 25

رمان غزل و آریا قسمت 25

فصل ۲۵

آریا نمی خواست هیچ دلبستگی جدیدی پیدا کن. با آنکه حاضر نبود اعتراف کند اما هنوز هم امید ناچیزی دراعماق وجودش سوسو می زد! درست مثل آنکه امیدوار باشد یک روزی، حالا حتی سی سال دیگر دوباره غزل را ببیند، غزلی که آنوقت زن عادل نباشد و...

- خدایا این چه حالیه که من دارم؟ یعنی همه ی اون کسائی که عاشق شده ن،همین حال و هوا را داشتن؟ یعنی حتی اگه معشوقشون رفته باشه، زن یکی دیگه شده باشه، بازم امیدوارن که بهش برسن! حتی اگه به سن پیری باشه؟ وقتی که دیگه هر دوشون پیر و شکسته شده ن؟!

و جواب او به خودش مثبت بود! آریا امیدوار بود که یک روزی، حالا هر وقت که هست، ده سال، بیست سال یا سی سال دیگر به غزل برسد!

- غزل منو می خواست! من مطمئنم که منو می خواست، یه روزی برمی گرده. من باید منتظر بمونم! زجری که این سالها می کشم مزد اشتباهمه! مزد اون غرور احمقانمه! بکش مرد! زجر بکش و صبر کن! بالاخره اون روز میاد... اون روز که بتونی ازش عذربخوای..... حالا هر وقت ه می خواد باشه!

آریا عاشق بود، عاشق غزل! و مگر می شود که در نگاه آدم عاشق غیر از مشوق کس دیگری جلوه کند؟! حالا حتی اگر آن دختر پرنسس شهرآرا باشد....

- نه هیچکس نمی تونه جای غزل رو بگیره...

همینطور که آریا فکر می کرد، به اینجا رسید که هیچکس دیگر نمی تواند جای غزل را بگیرد و ناگهان رنگش پرید! فکرش جائی رفت که یادآوریش همه ی وجودش را به لرزه انداخت! یاد بهار!

- وای خدای من!

فقط توانست بگوید خدای من و از جا پرید! از جا بلند شد:

- خدایا نکنه... نکنه این هم مثه بهار... وای خدایا بددام برس... خدایا این چه شانسی است که من دارم؟ آخه چرا... چرا بعضی از این... چرا دخترا از من خوششون میاد؟ مگه من چی دارم؟ اون از خانم شیفته، اون از بهار و حالام پرنسس شهرآرا!

آریا نشست. نمی توانست باور کند که پرنسس شهرآرا عاشق او شده باشد!

- اما اگه شده باشه چی؟ اگه شده باشه و مثه بهار... وای خدا نکنه، اما اگه کرد؟ اینها که کاراشون با آدمای معمولی نمی خونه، نکنه که....

بلند شد اما در همان حال شروع کرد به بحث کردن! با خودش بحث می کرد:

- حالا چیکار کنم؟ خب معلومه مرد! دست به کار شو! باید بری سراغش. باید ببینیش! باید مطمئن بشی که از این خبرا نیست!

- اما اگه بود؟

- خب اونوقت یه فکری می کنی دیگه. اول برو سراغش، مطمئن شو. بعد یه فکری می کنی.

- اما چطوری؟

- خب معلومه. این یارو جرج حتماً از همه چیز پرنسس خبر داره. فوراً تلفن بزن و بهش بگو با پرنسس تماس بگیره و بگه آریا داره می آد بلژیک. یالا پسر، عجله کن دیگه!

- اما نه لازم نیست، همین حالا زنگ می زنم و با اولین پرواز می رمف اینجوری بهتره!

و همین کار را هم کرد! به پنج ساعت نکشید که خودش را پشت درآن ویلا دید، همان ویلائی که پرنسس آدرسش را نوشته بود.

- who is at the door? (کیه در می زنه؟)

آریا باور نمی کرد اما صدای پرنسس بود، این خود پرنسس بود که به انگلیسی می پرسید کیست! و آریا با خوشحالی به زبان مادری اش فریاد زد:

- منم، آریا.

آریا فریاد شادی پرنسس را از پشت آیفون شنید، داشت می گفت:

- اما هنوز که سه روز نشده عزیز من...

پرنسس فراموش کرده بود دکمه ی آیفون را فشار بدهد. بجای آنکه با آیفون در را باز کند، خودش داشت به طرف در ورودی ویلا می دوید و آریا با لبخندی شاد او را نگاه می کرد. دیوار ویلا نرده ای بود که دیگر دیده نمی شد. چون در زیر دنیایی از گل و برگ و ساقه پنهان شده بود. دور ویلا را یک دیوار کوتاه گیاهی گرفته بود. ساختمان در وسط ویلا بود. در ایوان دم در ساختمان برروی یک صندلی مردی نشسته بود که با یددن پرنسس از جا بلند شد و درحالی که می خواست موضوعی را به پرنسس حالی کند، همپای پرنسس می دوید و آریا متوجه شد که در حال دویدن، یک مسلسل کوچک که معلوم نبود از کجای لباسش درآورده، به دست گرفته و می دود و عاقبت پرنسسرا متوقف کرد. خودش را جلوی پرنسس انداخت و راهش را سد کرد!

آریا صدایش را می شنید. او آنقدر بلند حرف می زد که آریا می شنید! داشت به زبان انگلیسی صحبت می کرد. می گفت من اجازه ندارم که شما را به کشتن بدهم! شما نباید اینطوری از ساختمان خارج شوید، نباید...

فریادهای او آریا را کاملاً شوکه کرده بود و ناگهان صدای یکک زنگ ممتد و سر و صدای چند سگ و چند مرد قوی هیکل دیگر ویلا را شلوغ کرد. سگها و مردها به طرف پرنسس می دویدند، درحالی که مردها اسلحه هایشان را بیرون آورده بودند. آریا نمی دانست چکار کند! حالا پرنسس داشت پا به زمین می کوبید و به انگلیسی حرف می زد. البته حرف که نه، فریاد می زد! داد می زد:

- شما محافظ من هستید، ننه رئیس من! چرا مزاحم من می شوید؟ من می خواهم خودم در را به روی دوستم باز کنم.

همان مرد اول حالا سعی می کرد ملتمسانه پرنسس را از خر شیطان پائین بیاورد:

- پرنسس عزیز ما طبق دستور خودتان عمل می کنیم. طبق برنامه ی حفاظتی تأییده شده. شما نگفته بودید که...

- خب فکرش را نمی کردم. حالا پیش امده! دیگر چرا مزاحم من می شوید؟

- عذر می خواهیم. اگر خودتان ایشان را تأیید می کنید، دیگر... اما فراموش نکنید که خودتان در بند دوم قراداد گفته اید...

مرد کاغذی را از جیب بلوزش درآورده بود و می خواند:

- گفته اید که حتی افرادی را که شما به آنها اجازه ی ورود می دهید، ما باید بازرسی کنیم! بدون توجه به حرفهای شما! شما خودتان گفته اید که ممکن است به صورت ظاهری به ما دستور بدهید و بگوید چرا ایشان را بازرسی می کنید و ما باید جواب اینها را خودتان گفته اید. مگر فراموش کرده اید؟

و حالا پرنسس عذرخواهی می کرد:

- آه عذر می خواهم. درست است. اما این یک مورد استثنائی است. غیر از ایشان همان برنامه را در مورد همه پیاده کنید. حالا دیگر بروید. همه سر جاهایتان. بازهم عذر می خواهم آقا...

همگی رفتند. غیر از همان مرد اول که سلانه سلانه به طرف جای اولش می رفت. بقیه انگار آب شدند و به زمین فرو رفتند! آژیر هم قطع شد. پرنسس ایستاد و به آریا لبخند زد. آریا اندیشید:

- خدای من چقدر زیباست! یک دنیا زیبایی و وقار!

پرنسس یک پیراهن سفید مردانه با گلهای ریز صورتی رنگ پوشیده بود، صورتش می درخشید، صورتی که قبلاً سبزه به نظر می آمد حالا سرخ سرخ بود دامنش هم از همان پارچه بود، منتها پرچین!جنس پارچه مثل پارچه چیت بود، رها و ول. موهای پرنسس دور سرش رها شده بود. رشته های ابریشمی مثل شبق می درخشیدند. و او دوباره شروع به دویدن کرد. لبخندش لحظه به لحظه پررنگ تر می شد و بالاخره به آریا رسید. خودش در نرده ای را باز کرد:

- سلام دوست من! دوست عزیزمن! بالاخره آمدید؟ چقدر هم زود!

گوئی صمیمیت و مهر را در لفاف کلمات رسمی می پوشاند. هر چه بود بنظر آریا زیبا بود. با هر دو دست دستهای آریا را گرفته بود و حرف می زد. آریا نمی دانست چکار کند یا چه بگوید! شوکه شده بود! این استقبال گرم اصلاً در تصورش نمی گنجید! احساس می کرد دارد به این دختر ساده خیانت می کند! نمی دانست به محبتهایش چه پاسخی بدهد! خودش هم نفهمید چطور این جمله به زبانش آمد:

- آمده ام شما را برگردانم. برای چی یهو ائنجا رو ترک کردین؟

- بیایید تو. بیایید تو دوست عزیز من. شما ثابت کردید که لیلقت دوستی را دارید. بیایید تو. باشد برمی گردیم. اما اول یک چیزی بخورید. خسته شده اید. شما در راه بوده اید، بیایید...

آریا در ذهنش برنامه ها ریخته بود. حرفها آماده کرده بود که بزند. می خواست از بهار بگوید و اتفاقی که برایش افتاده بود. می خواست بگوید که چرا فوراً راه افتاده، بگوید که می ترسید او کار دست خودش بدهد. اما رفتار ساده و دوستانه و مخصوصاً بی پیرایه پرنسس باعث شد که تمام ان حرفها را فراموش کند. ویلا پر از مستخدم بود، اما مثل باز کردن در، خود پرنسس پذیرایی می کرد. چای را خودش ریخت و خودش آورد و شخصاً جلوی آریا گرفت:

- بفرمایید.

بفرمایید را با لبخندی گفت که آریا دلش می خواست دولت شود و پاهایش را ببوسد! آریا متوجه نمی شد که این چه احساسی است که بر او غالب شده! اما یکباره و ناگهانی فهمید: حس قدرشناسی!!

وقتی آدم از یک نفر، حالا هر کسی که می خواهد باشد، محبت بی پیرایه ببیند، تحت تأثیر قرار می گیرد! محبتی که برای هیچ چیز نباشد، آن یک نفر هیچ چیز بجایش نخواهد، فقط بخاطر محبتف محبت کند!!

وقتی که آدم این نوع محبت را می بیند، انگار خجالت می کشد. خودش را لایق نمی بیند. دلش می خواهد هر کاری که ممکن است برای آن یک نفر انجام بدهد. آریا لبخند زد، لبخندی که از اعماق وجودش برمی خاست. با لحنی شرمزده گفت:

- پرنسس عزیز، من خجالت بخورم یا چای؟ ترا بخدا اینقدر خجالتم ندهید! من که کاری نکردم. فقط دنبالتان آمدم. آمدم دنبال دوستم فقط همین! امدم ببینم برای چی ناگهانی و بی خبر من رو ترک کرده و رفته! همین . کار زیادی هم نکرده ام!

برای چی ناگهانی و بی خبر من رو ترک کرده و رفته! همین . کار زیادی هم نکرده ام!

- اشتباه می کنید. یعنی.... معذرت می خوام بذار همون تو خطابت کنم. آریا جان اشتباه می کنی، تو منو شرمنده کردی!

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

- تو بعد از دیدن یادداشت من، حتی نیم ساعت هم صبر نکرده ای! من ساعت پروازها را می دانم. تو با اولین پرواز آمده ای!

- خب این درست، ولی....

- نمیدانی چقدر برایم ارزش دارد! حالا هم با اولین پرواز برمی گردیم. هر دو با هم. دوست داری؟

آخرین جمله را آهسته گفت. جوری که آریا را فریفته لحنش کرد. پرنسس خیلی زیبا نبود. اصلاً آنقدر زیبا نبود! یک زیبایی معمولی داشت اما حالا با این محبت بی شائبه اش بسیار زیبا جلوه می کرد!

آریا درتمام طول پرواز متفکر بود. نمی دانست کار درستی کرده یا نه؟! در ویلای پرنسس فقط یک چای خورده بود و مقداری کیک. پرنسس کارها را با تلفن انجام داده بود. آریا می شنید که او بعد از سفارش جا برای پرواز به لندن، چند تلفن به نقاط مختلف کره زمین می زند. به پاریس و آمریکا! چند جا در آمریکا! به سه زبان حرف می زد. فرانسه و انگلیسی و فارسی! هر چند از لحن هر سه جور مکالمه اش آریا حس می کرد که مکالمه ها نه تنها دوستانه و خانوادگی که خیلی هم شاد است. فقط انگار یک حس به آریا می گفت که پرنسس مکالمه ای را که می خواهد آریا نفهمد، با زبان فرانسه انجام می دهد!

- پرنسس میدونه که من انگلیسی رو می فهمم حالا مه کامل کامل، اما فرانسه رو...

و حالا آریا داشت به دنیا فکر می کرد و به آدمها! به خودشان که در نصف روز از این کشور به آن کشور رفته بودند و حالا داشتند برمی گشتند، یعنی هزارها کیلومتر را در فاصله دو وعده غذا خوردن طی می کردند! و ادمهایی که یک سال تمام حسزت یک مسافرت به دلشان می ماند! خودش درهمین عمر کوتاه دو جورش را دیده بود. یکبار وقتی یکی از برنج کارهای نزدیک ویلا بازنش از مشهد رفتنشان حرف می زدند:

- زن حالا که وقت زیارت نیست! بهار و تابستون وقت کشت و زرعه! حتی اگه ارباب هم بگه، من رفتنی نیستم! بچه ها مدرسه ندارند؛ نداشته باشند ما رعیت جماعت فقط زمستان می تونیم بریم مشهد! حالا چه بچه مدرسه داشته باشه، چه نداشته باشه! می فهمی؟

وبار دوم سالها قبل درخانه شان. یک شب که خواب و بیدار بود و حرفهای پدر و مادرش را می شنید:

- ببین مهرانگیز جان برای اینکه یک هفته شمال باشیم و یک هفته مشهد، اول باید فکر چیزشو کرد! خودت که می دونی، همون چیزشو دیگه!

وصدای مادرش که با خنده جواب می داد:

- آره چیزشو می دونم اما من یه مقدارف یعنی چند ساعتی اضافه کار گگرفتم که حق التدریس رو یعنی همون چیزشو همین روزا می ریزن به حساب. ببخش که به تو نگفتم.آخه تو با تدریس اضافه ی من مخالفی! اما من بخاطر همین سفر شمال و مشهد هفت ای چند ساعت حق التدریس گرفتم... کیوان جان باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم....

- حرف سر ناراحتی نیست مهری جان، من دلم نمی خواد بخاطر چند روز مسافرت، تو یک سال تمام هفته ای چند ساعت بری سرکلاس و جون بکنی، جوش بزنی و گچ بخوری!

- اشکالی نداره عزیزم. آخه طفلکی آریا هم گناه داره! اونم دلش می خواد بره مسافرت...

- آخه ماشین هم کار داره، یه کمی کار داره، باید بذارمش تعمیرگاه و...

- آریا جان؟ آریا؟ کجایی دوست من؟

صدای پرنسس آریا را به هواپیما برگرداند:

- جوری به یه نقطه خیره شده بودی و فکر می کردی که من ترسیدم! برات نگران شدم! چیه این اخمات؟ هان؟

آریا ساکت ماند. درجواب پرنسس فقط دو قطره اشک از چشمانش چکید. آنهم ناخواسته، وقتی که بخاطر سوزش چشمها برای یک آن چشمهایضش را بست، پلکها که به هم فشرده شدند، آن دوقطره بیرون ریخت!

پرنسس انگار از آسمان به زمین افتاد! چهره اش درهم رفت. با ناراحتی درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند پرسید:

- چی شد یکهو؟

وآریا طاقت نیاورد. برایش تعیف کرد. فکرهایش را به زبان آورد. گفت که داشت سفر امروز خودشان را با دو نوع سفر مقایسه می کرد. با سفر یک کشاورز و یک استاد دانشگاه! گفت اما چه گفتی؟ می گریست و می گفت! پرنسس سر اورا به دامان گرفته بود و با گریه همراهی اش می کرد:

- آتشم زدی آریا! آتش! من چقدر نادانم!

- دست خودم نبود شهرآرا! ناگهان به فکر فرو رفتم ودیگر...

- خب پاشو. برو دستشویی صورتتو بشو. آه من را باش؟ پاشو با هم بریم. منهم باید صورتم را...

و عاقبت جورج را خوشحال کردند. جورج با خوشحالی چمدانهای پرنسس را برداشته بود و به طرف سوئیت پرنسس می رفت.

- ببخشید پرنسس. من با اجازه تان به اطاق خودم می رم. یه دوشی می گیرم و...

- پس زود بیا پیش من. منتظرتم. ماهنوز غذا نخورده ایم. نه نهار، نه عصرانه! منکه مثل یک فیل گرسنه ام! زود بیا دوست من. زود زود! منتظرم نگذار.

- باشه، چشم.

آریا خوشحال بود که دلی را شاد کرده.

- خب چه اشالی داره؟ بذار دل یه پرنسس هم شاد بشه! به کجای دنیا بر می خوره؟! هر چند...

پرنسس به لندن برگشت و آریا هم از اشتباه بیرون آمد. دوباره تلفنهایش طبیعی شد. دیگر مادر و پدرش دلواپس نبودند. تلفنهای آریا مرتب شد و لحنش شاد. از تصور اشتباهش بیرون آمده بود:

- واقعاً چقدر خوب شد! چه فکرهایی کردم من؟ خدارو شکر! اینجوری آدم میتونه تا آخر عمر باهاش دوست باشه.

همان روز اول برگشتشان مشکل حل شد، آن شب شام را در یک رستوران شناور خوردند. رستورانی که در اصل یک کشتی بود، هر چه بود حالا روی رود تایمز شناور بود و انعکاس نوری که از اطراف کشتی بر روی آب می تابید، فضا را زیباتر م یکرد. رنگهایی زیبا و لغزان بر روی آب! هر دو شاد بودند. پیشنهاد شهرآرا بود، تلفنی گفته بود:

- ببینم دوست داری امشب شام مهمون من باشی، اونم یه جای عالی؟

- بقول مرتضی کوراز خدا چی می خواد دو تا چشم بینا و چند تایی لنز رنگی برای مواقع ضروری!

پرنسس خندیده بود انقدر که به سرفه افتاده بود:

- این مرتضای تو واقعاً دیدنیه! کی می شه من اونو ببینم! چه دیداری می شه... در هر صورت دو ساعت دیگه منتظرتم. توی سالن طبقه ی اول، همون میز همیشگی!

وآریا رفته بود، پرنسس با دیدن او به آهستگی کف زده بود و گفته بود:

- به به چقدر حضرت آقا به خودان رسیده اند؟!

- به این می گین رسیدن ؟ من فقط اصلاح کردم و دوش گرفتم، همین و همین.

آریا صادقانه جواب داده بود. غافل از انکه واقعاً صورتش با روزهای قبل فرق می کرد. شاداب تر شده بود و اینر دو با هم فهمیده بودند:

- خب پس نتیجه ی آشتی کنون و برگشتنمونه!

و عاقبت پس از شام خیال آریا راحت شد:

- میدونی آریا من نه دوست پسر می خوام نه شوهر! اگه بدونی چقدر تنهام؟! من یه دوست می خوام، یعنی می خواستم که پیدا کردم.

- شما لطف دارین. آخ باز خراب کرم. باید می گفتم تو...

- عیب نداره عادت می کنی. هر دومون عادت می کنیم. خیلی چیزاهست که باید یاد بگیریم. توی زندگی من خیلی مسئله هست. امیدوارم یه روز برات بگم. میدونی من سالهاست تنهام. حتی خونواده م هم منو درک نمی کنن. یه عمره دنبال یه دوست می گردم. یه دوست که منو به خاطر خودم بخواد. حتی بخواد من پرنسس نباشم! یه آدم معمولی. اما حیف که هر کی وارد زندگیم شد، یه قصد و غرضی داشت. تو اولین دوست واقعی من هستی!

چشمان شهرآرا می درخشید. خوشحال بود که یه دوست انسان پیدا کرده:

- آریا جان تو خیلی خوبی!

و آریا زبانش باز شد. کاملاً باز شد. همه ی زندگیش را تعریف کرد. چند باری شهرآرا به گریه افتاد:

- من حالا ترو شناختم. نمیدونم چی بگم!

- هیچی نگو!

- آخه منم دلم می خواد زندگیمو برات تعریف کنم اما.... میدونی یه چیزایی هست که فکر می کنم اگه ندونی به نفع خودت باشه، می ترسم... برات می ترسم!

- برای من؟ چرا؟

- هیچی. همینطوری گفتم. یه حرفی زدم، ولش کن. مهم حالاست. زندگی یعنی حال! گذشته مرده، آینده نیست... فقط دیگه دلم نمیاد ترو از پدر و مادرت جدا کنم.باید اونام بیان اینجا پیش تو، من کمکت می کنم. تو اینجا درس و کار تو...

آریا حرفش را بریده بود:

- حالا تا بعد.

آریا خودش هم نمی دانست چکند! هر چند خیالش راحت شده بود و دوباره روزهای شادشان شروع شد.

ده روزی از برگشتشان گذشته بود که پرنسسدوباره او را به شام دعوت کرد، منتهی این بار در سوئیت خودش در هتل. آن شب از تنگ غروب با هم نشستند. بعد از شام پرنسس نوشید. نوشید و زبانش باز شد:

- دوست من باور کن دیگه هیچ غصه ای ندارم. من قبل از تو هیچ دوستی نداشتم، منظورم یه رابطه دوستانه س نه عاشقانه! یک دوستی انسانی بین دو انسان! میدونم که قبلاً هم گفتم اما دلم می خواد بازم بگم. من هیچ دوستی نداشتم. نه فقط من که خیلی ها را دیده ام مثل من بوده اند. خودت که می دانی بعضی ها مگسانند گرد شیرینی!

- حتی حالا هم؟ حالا که....

- حتی حالا! آخر شیرینی که هست! حالا کم و زیاد یا خشک و ترش فرق نمی کنه! این مگسها فقط شیرینی می خواهند که ما داریم!

- عجیبه!

- نه هیچ عجیب نیست. من هیچ دوستی ندارم. یعنی نمی گذارند داشته باشم، باید فقط خودشان باشند و خودشان! فقط خودشان بخورند!

آ شب پرنسس دست از روی رلش برداشت. همینطور حرف می زد:

- بله دوست من، من دیگه ترو از دست نمی دم! نمی گذارم هیچکس ترو هیچ جوری از من بگیره!


- بله دوست من، من دیگه ترو از دست نمی دم! نمی گذارم هیچکس ترو هیچ جوری از من بگیره!نه با ترور جسم، نه با ترور، نه با ترور صورت، نه با ترور محبت... نه با...

آریا ناخودآگاه رسمی صحبت کرد:

- پرنسس شما منو می ترسونید! یعنی ممکنه منو ترور کنند؟

- نه بابا شوخی کردم. یه چیزی گفتم، همینطوری بود...

و ناگهان آریا صدایی شنید:

- صدای چی بود؟

- هیچی بشین. خیالاتی شدی. صدائی نبود.

اما دیگر آریا بلند شده بود. براستی صدا بود. خودش شنیده بود. و وقتی به وسط هال آن سوئیت رسید، جورج را دید. نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! پرسید:

- جورج تو اینجا چیکار می کنی؟

برای یک لحظه آریا حس کرد که جورج دستپاچه شده، اما دوباره همان جرج همیشگی شد. آریا اندیشید:

- شاید من اشتباه کرده م!

جورج داشت جواب می داد و درهمانحال می خواست انگار اطاق را مثلاً ضبط و ربط کند، چیزی مثل جمع و جور کردن! می گفت:

- فکر کردم که صدایم کردید، برای همین آمدم. وقتی رسیدم با خودم گفتم اینجا را جمع و جور می کنم و خدمت می رسم. داشتم خدمت می رسیدم که شما آمدید... بفرمائید، امرتان چیست؟

- اما ما شما را صدا نکردیم!

آریا گفت و برگشت پیش پرنسس.

- پرنسس آیا ما جورج را صدا کردیم؟ یعنی شما آیا با تلفن یا...

- نه، من کسی را صدا نکردم!

و جورج که تمام قد تعظیم می کرد، گفت:

- شاید پرنسس فراموش کرده اند، اخر... راستی خوردن قرصهایتان را که فراموش نکرده اید؟! درحالی که به میز غذا و شیشه های نوشیدنی اشاره می کرد، گفت:

- شاید هم زیاد نوشیده اید، یادتان رفته! درهر صورت من درخدمت حاضرم. امر بفرمائید.

آریا تعجب کرده بود! دوچیز کاملاً او را متعجب کرده بود. یکی فارسی صحبت کردن سلیس جرج و دیگری بدون احضار، آمدنش! و تازه بدون سر وصدا هم آمده بود! اریا به روی خودش نیاورد و جورج هم رفت.

- پرنسس چرا جورج اینجوری بی سروصدا، بئون انکه احضارش کنیم، آمده بود؟!

- آه دوست من، نپرس که منهم خیلی چیزها را نمیدانم! وای نمیدونم! شاید... اصلاً ولش کن. شاید دوستان من زیاد دلواپس من هستند... شاید هم... گفتم که آنها نمی خواهند من به غیر از خودشان دوستی داشته باشم... تازه غیر از دوستان من، خیلی ها هستند که... اصلاً ولش کن...

آن شب گذشت. آریا به اتفاقات آن شب و حرفهای پرنسس خیلی فکر کرد اما به هیچ نتیجه ای نرسید. حرفهای دوستانه ی پرنسس درگوشش طنین داشت:

- ببین آریا جان حالا که تو به عشقت نرسیده ای، منهم به عنوان یک دوست، دقت کن به عنوان دوست فقط، نه دوست پسر یا معشوق، متوجه که می شوی، به عنوان یک دوست به تو علاقه مندم، پیش من بمان. پول که داریم. درهمین هتل، همینجا زندگی می کنیم تا ببینیم آینده چه پیش می آید.. با من بمان دوست عزیز من... صداقت تو...

و از فردای آنروز سردرد پرنسس شروع شد:

- معمولی است، این سردرد را داشته ام. دکترم این سردرد را می شناسد، عصبی است. باید بروم تا قرصهایم را تجدید کند و.. اما عجیب است دراین مدت که با تو آشنا شده ام اصلاً سردرد نداشته ام، حالا چرا دوباره...

به سه روز نکشید! درست سه روز و سه شب بعد از آن شبی که پرنسس بی روا صحبت کرد؛ جورج دراطاق اریا را زد:

- آقای سپهر خیلی متأسفم که مجبورم خبر بدی را به اطلاعتان برسانم.

آریا ناخودآگاه حرفش را قطع کرد:

- جورج تو چقدر خوب فارسی حرف می زنی؟

اما جورج بی توجه به حرف آریا گفت:

- این مسئله مهمی نیست. باید به شما اطلاع بدهم پرنسس ما فوت کرده است!لطفاً غش نکنید! هیچ ادائی درنیاورید! اگر بخواهید می توانید یک لحظه ایشان را ببینید. چون تا چند لحظه دیگر دکتر و پلیس و همه ی عالم می ریزند اینجا. من برایتان جا رزو کرده ام. سوار هواپیما شوید و برگردید تهران. البته اگر به توصیه دوستانه ی من گوش می دهید، و گرنه این شما و سئوالهای پلیس و خلاصه کلی دردسر! شما تنها کسی بوده اید که دراین مدت با او بوده اید. ضمناً شما اخرین کسی هستید که او را زنده دیده اید! دیشب! کسی نمی داند بین شما چه اتفاقی افتاده... شادی هم... درهر صورت کسی نمی تواند به شما کمک کند و آنوقت شاید زندان و نمیدانم....

آریا واقعاً شوکه شده بود! نمی توانست هضم کند! مخصوصاً این خونسردی دیوانه کننده ی جرج همراه با فارسی حرف زدن بی عیبش بیشتر گیجش می کرد! مغزش داشت از کار می افتاد، فقط توانست بپرسد:

- پرنسس؟!... پرنسس؟! پرنسس ما؟!... مرد؟! مرد؟! به مین راحتی؟!

جورج با خونسردی جواب داد:

- برای غصه خوردن وقت دارید! تا آخر عمر! بروید تهران غصه بخورید، هر چه که دلتان می خواهد، اما لطفاً زود تصمیم بگیرید. وقت کم است، بله یا نه؟

آریا گیج شده بود! پرسید:

- چی رو بله یا نه؟

- پیشنهاد منو، بله یا نه؟ زود تصمیم بگیرید.

- نمی دونم! من هیچی نمی دونم، من نمی فهمم! احمقم، نمی فهمم! هر کاری که می خواهی بکن...

و دیگر کنترل آریا دست جورج افتاد، شاید هم به منظورش رسیده بود. آریا را بغل کرد که نیفتد! بقیه ی کارها مثل ماشین انجام شد. گوئی از قب برنامه ریزی شده بود. با آنکه ذهن آریا درست کار نمی کرد اما نمی توانست بفهمد یک انگلیسی چطور یک جمله ی خیلی عامیانه ی فارسی را به این خوبی بکار می برد:

- لفتش ندهید!!

آریا را به دستشوئی برده بود، او را بغل کرده بود که نیفتد:

- بگذارید این آب را به صورتتان بزنم حالتان جا می آید. آهان بهتر شد.... حالا بیائید تا شما را به دیدار پرنسس ببرم.

آریا نفهمید چطور به آنجا رسید. انگار بغلش کرده بود و برده بودش.

- مثل یک فرشته دراز کشیده! خدایا چرا؟ چرا باید اون بمیره؟ چرا هر کس با من... اصلاً چرا...

- خب، دیگر برویم. حتماً تا حالا وسائل شما هم آماده شده!

یک گروه چند نفره نمی توانستند به این سرعت و راحتی کارهای او را انجام بدهند! برایش جا رزو کنید، بلیطش را اوکی کنند، سوار هواپیماش کنند و به تهران بفرستندش...

مهماندار داشت به انگلیسی سفر بخیر می گفت و ورود آنها را به منطقه ی هوایی پایتخت ایران اعلام می کرد.

- یعنی این پرواز بریتیش ایرویز است یا همای خودمان؟ نه هما که نیست...

آریا آدرس خانه ی خودش را در آموزشگاه به تاکسی فرودگاه داد، با این حالی که داشت هیچکس را نمی توانست ببیند، خصوصاً پدر و مادرش را!

- باید برم توی خلوت خودم. با خودم تنها باشم، تنهای تنها...

مثل مست ها بود، فقط تلو تلو نمی خورد. یادش آمد به موقعی که جورج داشت به صورتش آب می زد:

- آهان دهانتان را باز کنید آقای سپهر، فرو بدهید. این قرص آرامتان می کند.

آریا می اندیشید:

- من گیجم، انگار مستم! یا گیجی یا دیوانه یا... نمی دونم چی چی هستم!

صدای راننده تاکسی انگار از آنطرف دنیا به گوشش می رسید، مخصوصاً صدای خنده اش:

- داداش انگار یه کم زیادی زدی! روازت که از لندن بود، حتماً برای اینجات هم ذخیره کردی که اینجوری آش و لاشی.

صدای خودش را می شنید که می گفت:

- شما حرفی زدید؟

- نه خیر آقا، کی ما حرف زدیم؟ ببینم ما چند تاییم؟

و باز راننده می خندید، راننده می خندید. راننده می خندید و آریا در تختخوابش افتاده بود، خوابیده بود... نه نخوابیده بود، داشت عذاب می کشید! عذاب دوست بودن را...

وقتی بیدار شد سرش سنگین بود. سنگین بود و درد می کرد. اول دوش گرفت و بعد احساس گرسنگی مجبورش کرد کمی غذا بخورد. تلویزیون را روشن کرد:

- وای، من بیست و چهار ساعت خواب بوده م!

تا شب حالش جا نیامد. فقط وقتی شب را به طور طبیعی خوابید و صبح بیدار شد، احساس کرد خودش است، خود خودش، آریای سپهر.

- خدای من! پرنسس مرد!

و آریا به عزا نشست. عزایی که طاقت نیاورد تنها برگزار کند. تمام لحظه های سفرش را مو به مو برای مرتضی تعریف کرد. مرتضی را هم به شراکت خواند:

- خب حالا نظرت چیه؟ حالا که همه شو شنیدی؟

مرتضی با ناراحتی جواب داد:

- هیچی، غم اونم می ذاریم یه گوشه ی دلمون، کنار غم بهار، بذار دوتاشون با هم باشن. بهار و شهرآرا.

- من چیکار کنم؟

- تو؟ هیچی، درمان تو بازمانه، فقط گذشت زمان می تونه این دردها رو درمون کنه. چند روزی صبر کن، حالت که بهتر شد. برو خونه، خبر می دیم که تازه برگشتی.

- یعنی هیچ کاری نکنم؟

- نه، مطلقاً جنابعالی هیچ کاری نفرمائید. هر کاری تا حالا فرموده اید بس است. دیگر هیچ گربه ای عروس نکنید. می ترسم اگر تکان بخوری، توی دنیا دختر قحطیب بشود. از دم هر چی دختره بکشی... یعنی برای هر دختری یه اتفاقی بیفته!

- دست بردار توهم،؛ من جدی حرف می زنم، اونوقت تو...

مرتضی صورتش را جلو آورد . راست درچشمهای آریا نگاه کرد و گفت:

- چیکار می شه کرد وقتی که درد و غم می خوان آدمو از پا دربیارن هان؟ غیر از اینکه بهشون پاتک زد؟ یعنی ادای شوخی و بی خیالی رو درآورد؟ تو فکر می کنی من کم غم دارم؟ غمهای خودم هیچی، همین غمی که تو برام سوغات آوردی کم غمیه؟! انگار یه عمر باهاش بودم. وقتی تعریف می کردی که دلش می خواسته منو ببینه، وقتی فکر می کنم می بینم یه دختر جوون اونجوری...

آنوقت دوباره ایستاد و ادامه داد:


- پس مجبورم اونجوری حرف بزنم، خودمو بزنم به کوچه علی چپ... پس پیش به سوی کوچه ی علی چپ، لطفاً حضرتعالی هیچ غلطی نفرمائید. می ترسم قرم از قدم بردارید دخترای سهم ما رو هم...

- بسه تو هم... شیدا از سرت زیاده، اونوقت تو سهم دختر طلب می کنی؟

آریا قطه اشکی را که از گوشه ی مرتضی چکید و او پاک کرد ندید. خنده ی مرتضی را دید.

- خب مرد، دو سه روز استراحت کن و فکر نکن. تا از سفر برگردی. یعنی خبر بدیم که آقا از سفر برگشتن، شیر فهم شد؟

- آره فهمیدم! خوبم فهمیدم.

نه آریا از حال شیدا پرسیده بود و نه مرتضی چیزی گفته بود. تازه بعد از رفتن مرتضی بود که آریا به فکر افتاد:

- واقعاً که؟ عجب آدمی شدم من؟ اصلاً یک کلمه حال زنش رو نپرسیدم!

مرتضی از آریا جدا شد و به خانه برگشت اما با حالی خراب! طوری که شیدا با دیدنش هول کرد:

- سلام آقا! چیه تو همی؟! باز کشتیات غرق شده ن!؟

- نه شیدا جان، کشتی های دلم غرق شده ن!

شدا که شوهر ش را بیشترمواقع شوخ و شنگ دیده بود با نگرانی پرسید:

- یعنی چی کشتی هی دلم غرق شده؟! مگه دل هم کشتی داره؟

- خودتو به اون راه نزن زن! خوبم می فهمی چی دارم می گم!

شیدا در طول زندگی مشترکش با مرتضی به رمز و رموز شوخی کردن های او وارد شده بود، می خواست قضیه را با شوخی طی کند اما نشد! اندیشید:

- انگار کار بیخ داره، خیلی هم!

دست شوهرش را گرفت. او را روی مبلی نشاند و خودش هم کنارش نشست.

- راست گفتی، می فهمم. یعنی فهمیدم. حالا برام تعریف کن. بگو قضیه چیه؟! همه شو بگو. خودتو خالی کن. میدونی وقتی ترا با این حال می بینم، دلم هری می ریزه پایین! آخه ترا می شناسم! تا بشه سر و ته قضیه رو با شوخی هم می آری، مگر اونکه کار بیخ داشته باشه، مثه حالا... خب بگو.

مرتضی شروع کرد:

- میدونی من توی کار خدا موندم!آریا اصلاًاز مردای استثنایی نیست! از اون مردائی که هر زنی عاشقشون می شه، اما انگار قسمتشه که با هر کی آشنا میشه، طرف فوراً عاشقش بشه! اما یه عشق بی نتیجه! یعنی بدن آخر و عاقبت! برای این طفلک فقط غم و غصه ش می مونه! اولی رو که خودت بهتر از من می دونی، غزل! آره اول اون بود که نتیجه شم دیدیم. بعدش...، بعدش طفلکی بهار و حالا هم...

- مگه باز اتفاقی براش افتاده؟ اونکه رفته مسافرت برای...

- آره اما انگار بخت آریا قل از خودشبه اونجا رفته، میدونی وقتی که لندن بوده...

و تعریف کرد. مرتتضی همه اش را برای شیدا گفت. تا آخر کار!

- آره حالام افتاده توی خونه! نمیدونی چه حال خرابی داره! حقم داره! مگه می شه آدم امروز با یکی نشسته باشه و حرف بزنه، فرداش بگن طرف مرد! به همین راحتی! حتی اگه عاشق اونم نباشه، تحملش سخته! مگه رفتن بهار نبود؟ همه مون چه کشیدن؟! طفلک آریا چه زجری کشید...

شیدا اشکهایش را پاک کرد. شنیدن قصه ی پرنسس بیش از اندازه ناراحتش کرده بود. خبر مرگ پرنسس در رسانه ها هیچ انعکاسی پیدا نکرد. فقط یکی از روزنامه های عصر لندن آنهم در قسمت اخبار محلی درگوشه ای که شاید ده درصد خوانندگان نمی دیدند، با حروفی ریز دوسطر خبر درج کرده بود:

پرنسس شهرآرا در اطاق خوابش واقع درهتل( مگداینو) فوت کرده است. گفته می شود یک سکته مغزی در خواب باعث این مرگ شده است!


اما یک هفته نامه کم تیاژ محلی در یکی از صفحات لایی اش از مرگ مرموز یک پرنسس بعنوان گزارشی مهیج یاد کرد. هفته نامه( دویک اند) نوشته بود: یک پرنسس شرقی با مرگی مرموز درگذشت. گفته می شود که امکان خودکشی مورد بررسی قرار گرفته است. پرنسس در شب حادثه از داروهایی که همیشه برایش تجویز شده، استفاده کرده است و می شود گفت که امکان دارد این استفاده بیش از حد لزوم صورت گرفته باشد. به گفته یک منبع که حاضر نبود نامش فاش شود. این مرگ می تواند یک مرگ مشکوک تلقی شود. درصورتی که داروی پرنسس اشتباهاً پیچیده شده باشد، می شود از یک قتل با برنامه ی قبلی صحبت کرد. درچند روز گذشته، تحقیقات دامنه داری از سوی دادستان شهر لندن صورت گرفته است. آنچه دراین میان همگان را شگفت زده کرده است، زمان خاص مرگ پرنسس می باشد. گفته می شود به تازگیها پرنسس با مرد جوانی آشنا شده است که می توانسته نقش مهمی در زندگیش بازی کند. این نقش می توانسته بنگاههای مالی مرتبط با پرنسس را نگران کند. دراین صورت مسئله ابعاد تازه ای به خود خواهد گرفت که شایان توجه است. به عقیده پلیس امکان خودکشی منتفی است. آنچه در اینجا نظر کارشناسان را به خود جلب کرده است، امکان یک قتل آنهم به شیوه ای بسیار حرفه ای می باشد.

خودکشی،مرگ طبیعی یا قتل! این سئوالی است که درچند روز گذشته نه تنها افکار تعداد زیادی را به خود مشغول داشته که دادشتان لندن و بنگاههای خبری را نیز به یک تکاپوی جدی وا داشته است. بازپرسی همه جانبه ی پلیس از کارکنان هتل و اطرافیان پرنسس شهرآرا ادامه دارد. درهمان یکی دو روز چند نفر از کارگزاران مالی پرنسس رد لندن دیده شدند. آنها چند روز کاری سخت را گذراندند. با چند نفر از روزنامه نویسان و صاحبان مجلات ملاقات کردند. ملاقات با چند نفر از رجال سیاسی نیز در دستور کار آنها بود و بالاخرخ دو روز بعد از نشرهفته نامه ی محلی «دویک اند»، درصفحه اول یک روزنامه مهم صبح لندن خبری با حروف درست تیتر شده بود! خبر این بود:

مواظب دستهایتان باشید! یک بیماری پوستی خطرناک!

دیروز عصر بیمارستان« هلس سنتر» دریک اطلاعیه کم نظیر به اطلاع شهروندان لندنی رساند که به هیچ وجه از شماره جدید هفته نامه « دویک اند» استفاده نکنند! پیش از آن مأموران شهرداری یکی از نواحی لندن به کمک پلیس اکثر شماره های جدید این هفته نامه را جمع آوری کرده بودند. موضوع از آنجا آغاز شده بود که یک بیمار با بیماری پوستی مسری و ناشناخته ای به بیمارستان«هلس سنتر» مراجعه می کند. این بیمار در یک مرکز خاص بستری می شود اما بیماری پوستی او که می تواند بیمار را درعرض چند شباه نه روز از پا درآورد، یک بیماری مسری وحشتناک که تاکنون فقط دو مورد آنهم در آفریقا مشاهده شده است!مسئولین پس از اطلاع اط شغل بیمار متوجه شدند که او خبرنگار هفته نامه ی محلی« دویک اند» می باشد که تمام شماره های جدید این هفته نامه توسط او شمارش شده و با او تماس مستقیم داشته اند. خوشبختانه شهرداری لندن با کمک پلیس به موقع از همه گیر شدن این بیماری جلوگیری کرده، تمام شماره های جدید این هفته نامه را جمع آئری و نابود کرد...

خبرنگار جوان یک ماه بعد به خانه برگردانده شد، درحالی که روزهای یک ماه گذشته را به یاد نداشت! نشریه تعطیل شد. اما همسر جوان خبرنگار هیچوقت بیماری پوستی مسری شوهرش را باور نکرد! به یکی از دوستانش گفت که همانروز قبل از بستری شدن، شوهرش با او تماس گرفته و گفته است:

- دیگه معروف شدیم! توی این شماره جدید یه کارعالی کردم! یک صفحه ی تمام نوشته ی منم! اونم خبر جنجالی مرگ یه پرنسس! یکی از دوستام که توی هتل کار می کرد، یعنی نگهبان آسانسور بود، این اطلاعاتو بهم داد. از فردا نونمون توی روغنه...

شوهرم هیچوقت مریض نبود. حالام که برگشته، هیچی ش نیست. فقط همون یه ماه یادش نیست!

مدیر مسئول هفته نامه محلی« دویک اند» کارش را رها کرد و خانه نشین شد اما تمام این خبرها هیچوقت به گوش آریا نرسید. آریا درآپارتمانش راه می رفت و گریه می کرد. هنوز باورش نمی شد که او مرده باشد:

- اونو کشتن! اونا با پول خودش کشتنش... هم صاحب پولاش شده ن، هم نذاشتن هیشکی بو ببره...

شیدا مرتضی را سئوال پیچ کرد:

- میگم مرتضی؟

- چیه؟

- یعنی خونواده ش می دونن؟ یعنی باورشون شده که خودش همینطوری سکته کرده...

- والا نمیدونم! تو هم... تو هم با این سؤالات؟! ترا بخدا بسه دیگه شیدا. باید برم سراغ آریا. فعلاً خداحافظ.

آریا داشت قدم می زد. درست مثل دیوانه ها! بادیدن مرتضی به طرف او هجوم آورد:

- تو چیزی شنیدی؟خبری شنیدی؟

- نه هیچ خبری!

- پس هیچی؟! خیلی دلم می خواست بفهمم... نامردا کشتنش... کاش دستم بهشون می رسید...

- تو که کسی رو نمی شناسی! تازه اگرم بشناسی، چطوری می تونی...

- فکر کردی نمی دونم کار کیاس؟ کار اون کسانیه که به اصطلاح دوست اونن! اونا که می ترسن پولای پرنسس از دستشون خارج بشه! فکر کردند کار تمومه! من و پرنسس ازدواج می کنیم و اونوقت دیگه دست اونا به پولا نمی رسه! برای همین پیش دستی کردند! درصورتیکه اصلاً از این خبرا نبود! بیخودی فدا شد. بازم تقصیری من دش! عین قضیه ی بهار...

- خودتو اذیت نکن. تو تقصیری نداشتی.

- چرا، داشتم. خوبم داشتم. میدونی اون به اصطلاح دوستای پرنسس، همونا که نمیدونم کین، همونا که براش سرمایه گذاری می کردن و نمیدونم دیگه چیکار می کردن، اونا جورج رو مخصوصاً گذاشته بودن برای جاسوسی! آره جورج جاسوس اونا بود! اون کثافت خبرشون کرد! اصلاً شاید خودش...

ناگهان فریاد آریا به آسمان رفت. درست مثل آنکه کشف مهمی کرده باشد، فریاد زد:

- مرتضی کارخودشه! خود عوضیش! بخدا جورج کرده! خودش پرنسس رو کشته! من ایمان دارم! باور کن...

و دیگر نتوانست ادامه بدهد. به گریه افتاد. گریه ای که شاید یک ساعت تمام ادامه داشت. مرتضی دخالت نکرد، گذاشت تا آریا یه دل سیر گریه کند. فقط متوجه شد که باید دو سه روز دیگر صبر کند و بعد آریا به اصطلاح برگردد.

- چراه ای نیست خودم پیشش می مونم. باید به شیدا هم خبر بدم که نمی رم خونه...

وآریا برگشت، عاقبت آریا از مسافرت اروپا به خانه برشگت. همانطور که بی مقدمه رفته بود، بی مقدمه هم برشگت.

استاد سپهر و مهرانگیز خانم از خوشحالی پر درآورده بودند! دست و پاهایشان را گم کرده بودند!

استاد سپهر می خندید و می گفت:

- نگفتم؟! نگفتم کبوترت برمی گرده سربومت؟! حالا بگو آفرین! دیدی زن؟! مهرانگیز خانم آنقدرخوشحال بود که جواب شوهرش را نداد. می خواست در پذیرایی از پسرش سنگ تمام بگذارد:

- حالا دیگه مهم نیست! آریا برگشته! دیگه هیچی برام مهم نیست! فقط دلم می خواد بخندم! باور کن کیوان جان! فقط بخندم...

- خدا را شکر که می بینم خوشحالی! منم خوشحالم! خوشحالم که...

رمان غزل و آریا قسمت 24

رمان غزل و آریا قسمت 24
فصل ۲۴

آقای محترم
از شما دعوت می شود امروز برای ناهار به اینجانب افتخار میزبانی مرحمت فرمائید.
(جرج شمارا راهنمائی خواهد کرد) شهرآرا
آریا باور نمی کرد که شهرآرا برای ناهار دعوتش کرده باشد، اما دعوتنامه ی او روبرویش بود:
- عجیبه با یه برخورد، اونم برخورد به اون تندی، برای ناهار دعوتم کرده! آدم از اخلاق مردم سر درنمی آره! معلوم نیست چیکار می کنن!
اما آماده شد، از ساعت یازده لباس پوشید، متوجه شد که زیادی به خودش رسیده:
- هی معلوم هست چیکار می کنی مرد؟ انگار خیلی داری به خودت ور میری؟
به خودش جواب نداد. دراین مدت سعی کرده بود به گذشته فکر نکند. نمی خواست به آنچه درایران براو گذشته فکر کند، چه برسد به فکر درمورد مسائل احساسی و خوش آمدن و خوش نیامدن! آریا می خواست از دل و این جور حرفها فاصله بگیر. راهی تریا شد. صندلی پرتی را دریک گوشه ی تریا انتخاب کرد ونشست، اما هنوز ننشته بود که جرج مثل اجل معلق بالای سرش نازل شد، به انگلیسی اما خیلی آرام گفت:
- برای راهنمائی شما درخدمت هستم. می فرمائید؟
آریا بلند شد، نمی دانست قرار است کجا برود، اما پشت سر جرج براه افتاد، وقتی وارد آسانسور شدند و جرج شماره ی یکی از طبقات را فشار داد، اریا متوجه شد که ناهار را در اطاق پرنسس خواهند خورد، اما وقتی که جرج در زد و وارد شدند،فهمید که اشتباه می کرده، پرنسس یک سوئیت کامل در اختیار داشت! میزنهار را در هال چیده بودند و جرج خودش مشغول پذیرایی شد:
- سلام آقای آریا
- سلام پرنسس، آریا اسم کوچک منه، فامیلیم سپهره، آریا سپهر
- من از همون آریا بیشتر خوشم میاد، اگه اجازه بدین با اسم کوچیک صداتون می کنم، آریا خیلی قشنگه! می دونین منو به یاد مجد و عظمت کشورمون می ندازه! پس آریا خوبه؟
- متشکرم باشه.
- منو ببخشید به جای تعارف دارم حرف می زنم، بفرمائین سر میز ناهار، یا اگه می خواین نوشیدنی ای چیزی میل کنین بفرمایین اینجا.
- نه متشکرم.
- پس بفرمایین
نشستند، آنروز آریا برای اولین بار معنی تشریفات را فهمبد:
- ببخشید من نمی دانم به زبان فارسی باید گفت شاهزاده یا شاهدخت، پس با اجازه تان همان پرنسس غربی ها را می گویم.
- خواهش می کنم، برای من یکی دیگر فرقی نمی کند.
آریا ادامه داد:
- علاوه بر آن نمی خواهم از گذشته حرفی بزنم، نمی دانم شما که بوده اید، برای من حالای شما مهم استو کنجکاوی هم ندارم، اما چرا، دلم می خواهد بدانم چرا برای ناهار دعوتم کردید؟
- حالا غذایتان را میل کنید، بعد از غذا هم می شود صحبت کرد. اما برای آنکه راحت غذا بخورید و فکر نکنید برایتان دام پهن کرده ام، باید بگویم من آنقدر دارم که اگر ده بار دیگر هم به دنیا بیایم و صد سال اینجا زندگی کنم بازهم زیاد می آید. من درست برعکس شما به دلیل کنجکاوی با شما رابطه برقرار کردم، اول از صداقت شما خوشم آمد اما وقتی فهمیدم تازه، آنهم برای اولین بار به خارج از ایران آمده اید تحریک شدم که شما را بشناسم. حالا بفرمائید میل کنید.
- متشکرم، چشم.
جرج مثل یک ماشین برنامه ریزی شده عمل می کرد. اول سوپ تعارف کرد. در یک بشقاب گود با قاشق گود، بعد از سوپ یک غذای گوشتی بود که آریا نمی شناخت، بعد یک خوراک دریائی بود و سه نوع خوراک که آریا نشناخت. سالاد چند نوع بود. آخر کارهم شیرینی و کمپوت بعنوان دسر سرو شد و نوشابه های...
- وای که چقدرخوردم،شما همیشه با این برنامه غذا می خورید؟ عذر می خوام باید می گفتم غذا نمی خورید چون شما فقط با غذا بازی می کردی.
- بله! مگه عیبی داره؟
- نه که عیبی نداره هرچند من برخلاف دستور پدر و مادرم که هیچوقت موقع غذاخوردن به دیگران نگاه نکنم، غذا خوردن شما را دیدم، از هر کدام یک ذره میل کردین. بگذریم، خب حالا از کنجکاوی هایتان بگوئید.
- می دایند اول آنکه کنجکاوم جوان امروز ایران را بشناسم و دیگر آنکه ما از پولهائی خرج می کنیم که از حساب پس اندازمان برمی داریم، از قبل پس انداز شده،شما از کجا؟ این پوندهایی که خرج می کنید؟ قهوه و چای؟
آریا خنده اش گرفت. خندید و درهمان حال گفت:
- من چای می خورم. اما پول! اولاً که پول مثه چرک کفه دستهریال ثانیاً برای خرج کردنه! اما از اینها گذشته از قدیم شنیده اید که گفته اند گاهی خداوند برای یکی توی سبد می کنه و می فرسته پایین؟
- شوخی می کنید؟
- نه چه شوخی دارم! من را خدا برایم فرستاد، بعد هم اضافه شد! آخر همان پولها دارد برایم پول می آورد! یک آموزشگاه دارم که...
آریا شروع به گفتن کرد. فقط یک جای قصه ی زندگیش را درست نگفت و آنهم قضیه خانم شیفته را . بجایش گفت:
- با یک یاز هنرمندان ایرانی که از امریکا آمده بود ایران سربزند آشنا شدم و وقتی از وضع و حال من باخبر شد...
دیگر بقیه اش را همانطور که اتفاق افتاده بود گفت.
- این هنرمند چه هنری داشت؟ نقاش بود، مجسمه ساز، خواننده یا هنرپیشه؟
- آهان، اینرا دیگر مجاز نیستم بگویم. امیدوارم پرنسس مرا ببخشند.
- آه خواهش می کنم، اشکالی ندارد.
آنروز را تا آخر شب با پرنسس شهرآرا گذراند، بعد از شام با هم از هتل بیرون رفتند و پیاده روی کردند.
- چرا شما با خانواده زندگی نمی کنید؟
- دوست ندارم، می خواهم تنها باشم. بعضی مسائل خصوصی است.
- وای منو ببخشید، زیاده روی کردم.
شاید ده جمله هم با هم رد و بدل نکردند، درحالیکه دوساعت تمام قدم می زدند و وقتی به هتل برگشتند بیش از قبل صمیمی شده بودند، اریا دیگر تنها نبود.
- موافقید یک روز با هم برویم آکسفورد را ببینیم؟
- صددرصد، خود من هم می خواستم یک روزی بروم.
دیگر روزهای آریا پر شده بودند. از صبح تا شب با هم بودند. هر چند با گذشتن هر روز آریا بیشتر با روحیات پرنسس آشنا می شد.
- واقعاً این ها با بقیه مردم فرق دارند! هر چند انگار پرنسس سعی می کند مثل بقیه مردم باشد اما...
پرنسس شهرآرا فارسی را کتابی حرف می زد هر چند تلاش می کرد حرف زدنش را اصلاح کند. مثل بقیه حرف بزند اما کاملاً موفق نبود! در مورد هر مسئله طوری حرف می زد که انگار کافی است اراده کند! همان روز اول صبح صبحانه را با هم در رستوران هتل صرف کردند و بعد از تمام شدن صبحانه بود که پرنسس شروع کرد:
- ببینم آقای سپهر شما از سفر خوشتان می آید؟
- بله خوشم می آید. یعنی خوشم می آمد. اما حالا اینطوری نیستم. میدونین برام فرقی نمی کنه. مثلاً فکر می کردم سفر به اروپا می تونه راضیم کنه اما... نه، اینجا هم خبری نیست.
- از سوئیس خوشتان می آید؟ وین چطور یا.. یا جزایر قناری.. اصلاً همان سوئیس چطور است؟ اسکی روی برف؟
آریا خیلی عادی جواب داد:
- والا از برف که خوشم می آد اما از اسکی نه! یعنی بلد نیستم. تا حالا یکبار هم اسکی نکردم.
پرنسس حرفش را قطع کرد و با خوشحالی از روی صندلی اش نیم خیز شد و گفت:
- پس برویم؟ موافقید برویم سوئیس؟
آریا نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد. پرنسس طوری از سوئیس حرف می زد که گوئی می خواهد به امامزاده داود برود یا پست دیزین! آریا مانده بود! برای یک لحظه فکر کرد که او شوخی می کند اما او کاملاً جدی بود. مثل بچه ها خوشحال بود، منتظر به او نگاه می کرد نتظر جواب بود. آریا من من کنان جواب داد:
- میدونین پرنسس من...
- شما چی؟ پرسیدم موافقین بریم؟
آریا دلش نمی آمد او را ناراحت کند. این شادی کودکانه را از او بگیرد. برای لحظه ای اندیشید که قضیه را به شوخی برگزار کند.
- نه نمی شود. ممکن نیست، شاید فکر کند به او توهین می کنم.
سکوتش طولانی شده بود. نگاه پرنسس از آن شادی چند لحظه قبل خالی شده بود مغلوم نبود یک جواب صریح به پرنسس چه نتیجه ای به بار می آرد. اندیشید:
- باید حرف توی حرف بیاورم.
لبخندی زد و گفت:
- بله سوئیس زیباست، خیلی هم زیباست. مخصوصاً کوههای پر از برفش. تازه سوئیس همیشه یه کشور بیطف بوده. درهمه جنگها, علاوه براون، یک مهماندار خوب بوده. جمالزاده را می گم، نویسنده معروف کشورمون سالهاست. درسوئیس زندگی می کنه، سوئیس...
- بسه آقای سپهر!
طوری گفت بسه آقای سپهر که انگار با مشت توی سرش کوبید. ابروهایش را درهم کشیده بود.
- فکر می کنین نمی فهمم! بهتر بود به صراحت می گفتید که مخالفید.
خیلی سریع الانتقال و رک بود. آریا باید صادقانه رفتار می کرد:
- باشه پرنسس. فقط یادتون باشه که خودتون خواستین.من نمیدونم شما کی هستین و گفتید که نپرسم.....


رمان غزل و آریا قسمت 23

رمان غزل و آریا قسمت 23

فصل بیست سوم
آریا سخت ترین روزهای عمرش را می گذراند، تمام لحظه هایش سرشار از یاد غزل بود، نگاه غزل یک لحظه آرامش نمی گذاشت بااین وجود مجبور بود خودش را از آن حال و هوا بیرون بکشد، چرا که هیچ کاری از دستش بر نمی آمد و علاوه بر آن حل مشکل مرتضی از هر کاری واجب تر بود، چند روز قبل از پدر و مادرش خواهش کرده بود بیایند و با او در آپارتمان طبقه دوم آموزشگاه زندگی کنند.
نه پسرم ما اینجا راحت تریم، هم من و هم مادرت . میدونی من در اطاق کارم احساس آرامشی می کنم که در هیچ جای دیگر این دنیا این احساس را ندارم.
این درست، اما همیشه که نباید کار کرد! تازه اینجا از هر نظر راحت تره، علاوه بر آن من تنهام، نظر ماد چیه؟
اولا اون براش فرقی نداره، یعنی...
خب، پس بیاین. دیگه هم تعارف نکنین. تازه همیشگی که نیست، موقتی یه. برای چند روز...
آخر...
آخر و اما ندارد پدر....
و بالاخره آمدند. در عرض چند ساعت خانه ی آریا از این رو به آن رو شد!
اینجام شد خونه؟ معلوم هست تو اینجا چیکار می کنی؟
من تنها نبودم مادر، مرتضی هم بوده.
خب هر دوتاتون، ناراحت نشی ها، اما گند از اطاقها بالا رفته بود.
خونه ی بی زن همینه خانم!
استاد سپهر حواسش نبود که با گفتن این حرف آریا را به کجا می کشاند، هنوز حرفش تمام نشده بود که صورت آریا درهم رفت. مهرانگیز خانم با سر و دست اشاره می کرد که شوهرش این حرف را ادامه ندهد، اما او متوجه نشد، دیگر کار از کار گذشته بود...
ببین پسرم رفتن غزل یک واقعیته، نمی شه که با هر اشاره ای تو یاد اون بیفتی و خودتو اذیت کنی!
آریا گفت:
آخه دست....
اما اون نگذاشت آریا ادامه بدهد، دنباله حرفش را گرفت:
منظورم این نیست که خودتو آزار ندی. آدم اگه شکست رو قبول کنه، اونوقت راحت باهاش کنار میاد. غزل رفته، یعنی از زندگی تو بیرون رفته و تو باید قبول کنی! سعی کن یاد اون برات یه خاطره ی خوش باشه....
شما که اجازه نمی دین من حرفمو بزنم، تموم حرفای شما درست، اما ناراحت شدن حالای من یه علت دیگه هم داشت! فقط مسئله غزل و شکست خودم مطرح نبود، آخه برای مرتضی...
مهرانگیز خانم با عجله پرسید:
برای مرتضی چی؟
هیچی دلواپس نشین، اتفاقی برایش نیفتاده. فقط گفتین خونه ی بی زن، یاد مرتضی افتادم که دراین رابطه با مشکل روبرو شده...
استاد سپهر هم که کمتر از مهرانگیز خانم دلواپس نشده بود صورتش باز شد و با خنده گفت:
به به، پس آقا مرتضی هم بعله؟
بعله را محکم گفت، اما آریا با همان لحن گرفته ادامه داد:
می خواست که بعله بشه، اما نشد.
چطور؟
و آریا گفت. تمام قضیه را از سیر تا پیاز تعریف کرد. خهر چه بیشتر می گفت صورت پدر ومادرش بیشتر تو هم می رفت، تا آنکه آریا حرف آخر را زد:
حالا هر دو موندن که چکار کنن! بنظر شما چیکار باید کرد؟
زن و شوهر به همدیگر نگاه کردند، نمی دانستند برای این مشکل چه نسخه ای باید پیچید! هر کدام نظری داشتند، نظرهایی که یا عملی نبود یا با هم متضاد بود.
اینجوری نمی شه! من گفتم یک راه حل عملی، شما می تونین کمک کنین؟
چه کمکی؟
والا خودمم نمیدونم، دلم میخواد مسئله حل بشه، همین.
من و پدرت با اونا حرف می زنیم، جدا جدا، یعنی زنونه مردونه، اگه فایده ای نداشت که البته فکر نمی کنم قبول نکنن، اگه یه وقت قبول نکرده ن، اونوقت باید دیگه... دیگه خب کاری به کارشون نداشت، یعنی خود مرتضی با خونواده ی شیدا کارو تموم کننن.
مهرانگیز خانم ناگهانی شروع کرد و ناگهانی هم تمام کرد، بعد هم با نگاهش منتظر اظهارنظر آنها شد.
من قسمت اول پیشنهادتو قبول دارن خانم، اما در مورد قسمت دومش...
خب اونو می شه بعد را جع بهش فکر کرد، هوم؟
آریا جواب داد:
عالیه، الان به مرتضی زنگ می زنم و قرار می ذارم.
مرتضی قبول کرد، اما می گفت:
پدر و مادرت لطف کرده ن بیان صحبت کنن، اما من می دونم که... می دونم که فایده ای نداره، حالا هر جور خودشون می دونن.
و آنها می خواستند صحبت کنند. قرارها گذاشته شد. ساعت پنج بعدازظهر استاد سپهر و خانم ربیعی رفتند. از پنج تا دوازده شب هم صحبت کردند، اما دست از پا درازتر برگشتند!
بابا اینا دیگه کین؟!
منکه تا حالا اینجوریشو ندیده بودم!
چی شد پدر؟ پدرش چی می گفت؟ مادرش چی؟ قبول کرد؟
مهرانگیز خانم بجای هردوشان صحبت کرد:
والا پسرم آدم میمونه که توی این دنیا هنوز یه همچین طرز فکرایی پیدا می شه! حاج خانم فکر و ذکرش حاج آقاست، هر جمله ای که می گه یه حاج آقام همراشه! یه حاج آقا می گه صد تا حاج آقا از دهنش می ریزه، وای که نمیدونی چیا می گفت!
من یه زن لچک بسرم خانوم، مثه خودتون! ما که چیزی سرمون نمی شه.
نه خانم اینجوری حرف نزنین، یعنی چی که چیزی سرمون نمی شه؟ من که خوب می فهمم.
وای خانوم جون، این حرفا رو نزنین! من تا یادمه توی خونه بودم به شست و شو و رفت و روب، بچه زائیدن و بچه بزرگ کردن. بشو و بروف و بپز. تا یادمه چند تا دهن واز دورم بوده، فقط رسیدم به اینکه از الای صبح تا نمای شوم کار کنم و اینارو بزرگ کنم. من از کجا سرم می شه مردم چطورین؟ فقط حاج آقاس که میدونه، حاج آقام تحقیق کرده ن، اینا با ما نمی خونن! دختره رو من دیدم، خودم دیدمش، ای همچین چنگی به دل نمی زد، اما خب خدائیش بدم نبود... اما خانم جون چشم و چار و سر وضعش یه طرف، زبون گنده ش یه طرف. همچین حرف می زد که انگار اینجا رادیوس و اونم خانم دکتره توی رادیو.... نه خانم جون، دختر دانشگاه دیده به درد من نمی خوره! من یه عروس می خوام که....
وای که چه حرفهایی می زد! حرفائی که تو سبد هیچ عطاری نبود!
استاد سپهر خندید و گفت:
اما تو سبد عطاری حاج آقاشون بود، حاج آقا میرمم رضای صادق، عطار قدیمی پامنار! وای که چه فرمایشاتی! مرتضی طفلکی راست می گفت، یه چیزی می دونس که می گفت فایده نداره، حاج آقا مرتب می فرمودن:
اینا لقمه ی ما نیستند!
و وقتی می گفتم چرا؟ می فرمودند:
برای اینکه طرف نه کاسبه، نه بازاری. حرف مارو نمی فهمه! نون مفت خورده. من هنوز بعضی برنامه های تلویزیونو حروم میدونم.... اما اونا نه، من می گم زن حتی توی حیاط خونه با چادر باید راه بره، اما اونا توی خیابون جلوی چشم هزار تا محرم و ناحرم با یه پیرهن بلند به اسم مانتو راه میرن!چی بگم. آقا همه چی مون با هم فرق داره، فرق که هیچی جنگ داره! من می گم تراشیدن ریش حرامه، اون می گه این حناها چیه بستید! در صورتیکه ثواب هم داره، من تا حالا یه واجب ازم ترک نشده، مستحباتم رو حتی تا شده بجا آوردم! اما اونا...
می گم حاج آقا شما که از ایمان مردم خبر ندارین! می گه آقاجان پیداست، قیافه نشون می ده بابا، ما که ریشمونو توی آسیاب سفید نکردیم! تازه، من نمی گم چرا اونا اینجورین، نه،من می گن هر طور که دلشون می خواد زندگی کنند، فقط با ما کاری نداشته باشن! عیسی به دین خود موسی به دین خود!
آریا حرف پدرش را قطع کرد:
یعنی هیچ کاری از پیش نبردید؟ هیچی؟
درسته، هیچی. حالا باید...
مهرانگیز خانم داشت چای می خورد استکان را زمین گذاشت و گفت:
حالا باید همون کاری رو بکنن که من گفتم! بعدشم یه مدت قهرن و آخرش آشتی می کنند، از پسرشون که نمی تونن بگذرن.
اما خانم، پسرشون از اونا نمی تونه بگذره؟ اینم خودش یه مسئله س، باید دید مرتضی حاضره این کارو بکنه؟
خب، اگه شیدا رو می خواد چاره ی دیگه ای نداره. باور کن کیوان زمان مسائل رو حل می کنه! اینکه حرف خودته! یادته هر وقت یه مشکلی پیش می اومد همینو می گفتی؟ چند وقت که قهر بودن خسته می شن، می بینن کار از کار گذشته، آشتی می کنن. مهم اینه که خونواده ی دختر راضین، فقط می مونه تصمیم مرتضی!
باشه، چاره ی دیگه ای ندارم. مجبورم می کنن. خودشون مجبورم کردن.
مرتضی قبول کرئ، اما در تنهایی به آریا گفت:
ببین فقط یه مشکل کوچیک این میونه هست که همچین زیادم مهم نیست ها...
لبخندی رندانه برلب داشت، اریا از نوع نگاه و لبخند مرتضی فهمید که شوخی می کند.
دس وردار مرتضی، اینجا دیگه جای شوخی نیست. مسئله چیه؟
مرتضی سکوت کرد.
خب بگو دیگه؟


رمان غزل و آریا قسمت 21

رمان غزل و آریا قسمت 21

فصل بیست و یکم

خب اینم از مهمونی حضرتعالی در آپارتمان خودتون.

آریا حرف مرتضی را قطع کرد و با خنده گفت:

آپارتمان من نه، طبقه دوم آموزشکده مون.

خب هر چی شما می گین. چه علی خواجه، چه خواجه علی!فرقی نمی کنه. مهم اینه که بالاخره تو پدر و مادرتو مهمون کردی! اونم توی خونه ی خودت، خونه ای که با سلیقه ی خودت مبله ش کردی، با دستای خودت چیدی و مرتب کردی. منظورمو فهمیدی؟

آره بخاطر همه چیز ازت متشکرم. بخاطر همه ی کارائی که برام کردی.

دست وردار. من کاری نکردم.

چرا، تو خیلی برای من زحمت کشیدی.

کدوم زحمت! میدونی چه آرزویی داشتم؟

آریا که منظور مرتضی را حدس زده بود سرش را زیر انداخت و پرسید:

چه آرزویی؟

این که خودم دست به دستتون بدم، آره دلم می خواست خودم شب عروسیتون برقصم!حیف، حیف که... چیکار می شه کرد؟!

آریا نمی دانست چکار کند! خودش از ناراحتی داشت می ترکید اما ناراحتی دوستش بدجوری دلش را می سوزاند. بغضی که در صدای مرتضی بود چشمهایش را از اشک پر کرد.

خدایا می بینی؟ اون به خاطر من ناراحته، بخاطر شکست من؟

شانه های آریا می لرزید اما هنوز سرش پایین بود. دستهای مرتضی آرام بر روی شانه های او قرار گرفت:

هی مرد! داری چیکار می کنی؟ آروم باش، آروم... میدونی، دریا پر از موجه! بالا و پایین می ره اما حتی یه قطره از چشماش بیرون نمی ریزه! مثه دریا باش، توی دلت پر از موج باشه اما ظاهرت آرام. می فهمی؟ آرام! سعی کن، بیشتر سعی کن.

مرتضی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن:

من می رم پایین توی حیاط قدم می زنم. هر وقت آماده شدی بیا پایین.

نیم ساعت بعد آریا پایین رفت. آرام و لبخندی برلب.

منو ببخش مرتضی جان. حالا اون حرفی که اول می خواستی بزنی. بزن.

مرتضی مکثی کرد و گفت:

می خواستم بگم کی می ریم شمال؟ آماده ای که استاد سپهر و خانموشونو ببریم ویلا؟

آریا دست مرتضی را گرفت و محکم فشرد:

متشکرم مرد! تو واقعاً دوستی! یه دوست خوب. راجع به سفر هم هروقت تو بگی آماده ام. فقط باید یه زنگی به مشد عباس بزنیم و بگیم ویلا رو آماده کنه.

آره باید یه لیست هم بدیم که خرید کنه، هر چی لازم داریم...

و بالاخره کارهای سفر ردیف شد. هر چهار نفر سرحال و قبراق بودند. صبح با ماشین آریا از تهران راه افتاده بودند. خود آریا رانندگی می کرد اما آنقدر بین راه استراحت کردند که عصر در ویلا بودند. هوا خیلی خوب بود. تقریباً خنک و دلچسب! پدر و مادر آریا با خیال راحت روی کنده ی درختی نشسته بودند که معلوم نبود چطور به ساحل رسیده، تقریباً پوک شده بود. آریا و مرتضی روبرویشان ایستاده بودند.

استاد سپهر و مهرانگیز خانم واقعاً خوشحال بودند! کارهایی که آریا در این مدت انجام داده بود، نه فقط شوق انگیز، که افتخار آور بود!

میدانی آریا به تو افتخار می کنم!

نه فقط به تو، به این پسرم هم افتخار می کنم! دستتون درد نکنه! شماها مایه افتخارید! میدونن ما بزرگترها فکر می کنیم اگر جوونها بطور اتفاقی مثه شماها به پول برسند، فقط می چسبند به عیاشی و ولخرجی و... آنوقت شماها اینطوری....

مرتضی با خنده حرف استاد سپهر را قطع کرد:

حالا از کجا معلوم که ماهم نکرده باشیم...

آریا با دست روی پای مرتضی کوبید و گفت:

خجالت بکش مرتضی!

خجالت نداره آریا جان، خب جوونید وحتماً هم نباید عیاشی باشه! می شه تفریح کرد، سفر، گردش...

هر چهار نفر خندیدند. با صدای بلند. فقط آریا بود که دراعماق دلش غم از دست دادن غزل خانه داشت. غمی که در ته نگاهش بود و نبود! نبود که در ظاهر می خندید و بود که وسط خنده ساکت می شد! اما برای آنکه حال دیگران را خراب نکند، به طرف دیگر نگاه می کرد. به آن دورها. شاید به آنور کره ی زمین! نمی خواست پرده ی اشکی که نگاهش را تار می کند، پایین بیفتد و دیگران ببینندش!

غزلم چرا رفتی؟ چرا؟

آهای کجایی مرد؟

صدای مرتضی دستهای آریا را در آی فرو برد. آریا یک مشت آب به صورتش زد و اشک را شست و به طرف آنها برگشت. با آنکه سعی می کرد صدایش طبیعی باشد که نبود:

اینجام، فرمایش؟

هیچی، هیچی. گفتم یه وقت فکر اردو رفتن نباشی....

و دوباره همه به خنده افتادند. اشاره مرتضی به سفرهایشان دریک سال اخیر بود...

و روزها به شادی می گذشت. استاد سپهر و مهرانگیز خانم شادترین لحظات عمرشان را می گذراندند. شب ها در کنار آتشی که پشت ویلا در هوای آزاد روشن کرده بودند، می نشستند. مشد عباس با تنه ی درختان بقول خودش( یک پایه) درست کرده بود:

بله آقا استاد! دیدم چهار پایه چهر تا پایه داره، اینها یک پایه! بجای چارپایه اسمشونو گذاشتم یک پایه!

یک تکه چوب که می شد رویش نشست. یک تکه نیم متری از تنه درخت. هم زیبا، هم راحت.( یک پایه) ها را دور آتش چیده بودند. مشدعباس آتش را در گودالی روشن کرده بود و در کنار گودال دو میله ی فلزی فرو کرده بود. میله ها به شکل دوشاخه بودند. مرتضی با میل گرد سیخ کباب درست کرده بود. سیخ های نیم متری با دسته ی چوبی و حالا مشد عباس که گوشت بره را با استخوان در سیخ کرده بود، داشت سیخ را روی شعله های آتش می گرداند. سیخ را روی دومیله آتش گذاشته بود. استاد سپهر زمزمه می کرد:

اشک کباب موجب طغیان آتش است

اظهار عجز پیش ستمگر زابلهی است!

به به ! آقا استاد، دوباره بخوانید.

مشدعباس پدر آریا را آقا استاد صدا می کرد.

بگذار بگوید. مرا هر جور که دوست دارد صدا کند.

دراین مدت خود مشد عباس را هم گاهی مشد عباس یا آسید عباس صدا می کردند. استاد سپهر شعر را دوباره خواند و آسید عباس زیر لب زمزمه اش کرد:

راستی که بارک الله! چه خوب گفتید، یعنی شاعرش چه خوب گفته!

از شعر خوشت میاد آسید عباس؟

بله آقا استاد، خیلی. هر شعری تا حالا شنیدم، از بر کردم.

بارک الله، بارک الله، پس چرا برامون نمی خونی؟

کسی خواسته و من نخوندم؟

خنده ی پسرها استاد سپهر را هم به خنده انداخت. لحظه هایی که با مهربانی طبیعت سرشار از زیبایی می گذشتند، همه را دور از غم و غصه ی معمول زندگی نگه می داشتند.

میدانی مهرانگیز جان در عمرم به اندازه ی این چند روز خوش نگذرانده بودم! چه آرامشی!

منهم همینطور. کاش می شد بازنشست شویم، بیاییم اینجا زندگی کنیم.

اونکه می شه. کاری نداره. اما تو مطمئنی می تونی از کلاس و بچه ها دست بکشی؟

والا....

خب همینه دیگه، والا...! آدم مطمئن نیست که بتونه!

روزهایی که در ویلا گذراندند، بسیار دلچسب از آب در آمد. آنها با خاطراتی خوش به تهران برگشتند. مرتضی سعی می کرد فضا شاد بماند. مرتب شوخی می کرد، لطیفه تعریف می کرد. نمی گذاشت سکوت طولانی شود و آریا به فکر فرو برود. اریا هم در میان جمع بود و گاه حتی بیشتر از بقیه می خندید اما از ته دلش شاد نبود! آریا نمی دانست دلش کجاست! دلش جائی بود که غزل آنجا بود!

یعنی حالا غزل کجاست؟ دارد چکار می کند؟!

غزل مشغول نقاشی بود. درهال خانه شان نشسته بود و ذهنیتش را نقش می کرد...

چی می کشی؟

می بینی که؟

عادل در حالی که لیوان نوشابه اش را روی میز می گذاشت، دوباره پرسید:

می خواستم خودت بگویی...

غزل با نگاهی تمسخر بار و لحنی طعنه آمیز گفت:

پس هنرمند باید دنبال اثرش بره و توضیح بده؟ میدونی توی این مدت که با هم بودیم، من به این نتیجه رسیدم که تو هیچ نسبتی با رشته ی هنر نداری! ماندم که برای چی اومدی رشته ی نقاشی....

عادل حرف زنش را قطع کرد:

علاقه داشتم، تازه رشته های هنری امروزه ارزش خاص خودشونو پیدا کرده ن...

عجب، واقعاً که!

چی واقعاً که، خب در یک رشته ای درس می خوندم، یه روزی پزشکی ارزش داشت، یه روز دیگه مهندسی و امروز هنر.....

غزل طاقت نیاورد ساکت بماند، حرف شوهرش را قطع کرد و با طعنه ای آشکار گفت:

توی بورسه؟! نه خجالت نکش، بگو دیگه...

اصلاً معلوم نیست امروز تو چته؟ بابا یه کلمه پرسیدم چی می کشی، اینکه دیگه اینقدر باز جویی نداره، نمی خوای بگی، خب نگو!

عادل واقعاً که! اصلاً باور نمی کردم، میدونی بچه ها می گفتن، اما من باور نمی کردم، میگفتم مگه می شه یه نفر بیاد رشته ی نقاشی و استعداد و علاقه نداشته باشه، تازه قبول شدنش هم مطرح بود، اما حالا می بینم اونا راست می گفتن. تو در طول این مدت حتی یکبار مداد دست نگرفته ای، تازه قلم و قلم مو دست نگرفته ای هیچ، اصلاً انگار نه انگار که دانشجوی رشته ی هنر بودی! حتی یک کلمه دراین مورد صحبت نکردی، منو باش چی می گم، حتی حاضر نیستی یک لحظه به یه تابلو نگاه کنی... راحت الحلقوم می خوای، من بگم چی می کشم؟!

بابا ولمون کن تو هم...

درسته، وقتی کار به اینجا می کشه، تو می گی ولمون کن...

کار به کجا می کشه؟

به همینجا، به جایی که کم میاری

رمان غزل و آریا قسمت 20

رمان غزل و آریا قسمت 20

فصل بیستم
صدایش می لرزید. با یک دست قلبیش را گرفته بود و با دست دیگر گوشی تلفن را. احساس می کرد درد نامحسوسی در قلبش می پیچد. ضربه فوق العاده بود! نمی شد باور کرد! برای بار دوم پرسید:
شما مطمئنید آقای صادق؟ وای آقای صادق، مرتضی جان! نمی دونین این خبر چقدر برای من عجیبه! سخته! غریبه! آخر چطور او؟ نه، باور کردنی نیست! شما مطمئنید؟
بله استاد. تلفن زدیم به دایه اش فاطمه خانم، یعنی خانم شیدا قاسمی تلفن زده! صدرصد درسته!
خب، متشکرم از اینکه منو انتخاب کردین. یعنی... چطوری بگم، از اینکه مورد اطمینان جوانها واقع شده م، خوشحالم. معلومه که موفق شدم. در هر صورت منو ببخشید. چون حالا وقت این حرفها نیست، حرف زندگی دوتا جوونه که... به هر حال متشکرم، و چشم، خودم باهاش صحبت می کنم.
خب پس خداحافظ. امری ندارین استاد؟
نه عزیزم، خدانگهدار.
دستهای استاد سپهر می لرزید. گوشی را گذاشت و همانجا روی مبل ولو شد....
بچه هام! وای...! زندگی هردوشون خراب شد!... تقصیر منه!... نباید می گذاشتم کار به اینجا برسه! چه آرزوهائی برای اونا داشتم! اونم دخترم بود! وای....
لحظه ها سخت و سنگین می گذشتند. درد با تمام قدرتش به استاد سپهر حمله می کرد. قلبش درد گرفته بود!
خانم... مهرانگیز... مهرانگیز... مهری... جان.
چیه؟ چی شده کیوان؟
قلبم! قلبم!درد... اون قرصهای زیر زبونی منو....
وتا قرصهای قلب استاد کیوان به زیر زبانش برسد، از حال رفت. وقتی اورژانس رسید، به سرعت دست بکار شد. با یکی دوتا تزریق حالش جا آمد و بغد از یکی دوساعت به خانه برگشتند.
لطفاً حرف نزن کیوان جان، هیچی نگو، چی شد اینجوری شدی آخه؟ آخ ببخشید نگو! چرا مواظب نیستی؟ سیگار زیادی...
نه موضوع این نیست.... حالم بهتره، می تونم حرف بزنم! اصلاً باید بگم و گرنه توی دلم می مونه! قضیه آریاست، آریا و غزل!
شروع به گفتن کرد. استاد کیوان و همسرش ساعتها حرف زدند.
خب دیگه کیوان جان. کار از کار گذشته! همه مون مقصریم. وقتی یه طوری می شه، یعنی یه اتفاقی می افته، تازه همه به فکر می افتند که چه کارهایی از دستشون بر می اومده و می تونستند انجام بدن و نداده ن!
همینطوره عزیزم! حیف... فقط کاش آریا تحمل کنه! ضربه ی سختیه براش! من پسرمو می شناسم.
صبح فردا حال استاد خوب خوب بود. مثل همیشه.
خب مثه اینکه کار دیگه ای نداریم غیر از انتظار کشیدن!
میدونی آریا کی میاد؟
همین امروز و فدا. یعنی دوستش مرتضی اینطوری می گفت. در هر صورت خدا به دادش برسه.
این آریائی که من می شناسم، در ظاهر سکوت می کنه. انگار نه انگار که علاقه ای در کار بوده، اما در باطن پدر خودشو در می آره!
ترس منم از همینه! کاش اعتراف می کرد.
مهرانگیز خانم با یک زهر خند حرف شوهرش را برید که:
اگه اینطوری بود که اصلاً این وضع پیش نمی اومد! حالا دوتاشون با هم نامزد هم شده بودند. حیف که...
آره راست می گی. وای از این منم! وای ازاین غرور!
البته غرور غزل را هم فراموش نکن! غرورش و سروضع ظاهرش! اونهمه ادای پولداری...
نه بی انصافی نکنیم، اون اصلاً اهل قیافه گرفتن و ادای پولدار رو در آوردن نبود!
اشتباه نکن، ادا در نمی آورد اما همون بنز اسپورتی که سوار می شد، در مقابل آریا که با تاکسی و اتوبوس می رفت و می اومدو ماشین پدرش حتی...
اینو درست می گی! حق با توست.
استاد کیوان دستش به هیچ کاری نمی رفت. نه خواندن و نه نوشتن و بالاخره زنگ در به صدا در آمد. مهرانگیز خانم قبل از برداشتن آیفون گفت:
خودشه کیوان! زنگ زدن خودشه!
آریا بود!
سلام برهمه. سلام مامان. سلام پدر.
سلام، سلام. به به حضرت آقا! خوش گذشت پدر جان؟
جای شما خالی، بد نبود. شما چطورین؟ خوبین مادر؟
الحمدالله. ساکتو بده به من و برو لباس عوض کن.
نه مادذ، خودم ساکمو باز می کنم و...
نه، می خوام لباسای کثیفتو بریزم توی ماشین لباسشویی و...
آریا نمی خواست آنها ساکش را باز کنند. می ترسید نشانه ای از زندگی دیگرش در ساک پیدا شود. برای همین ساک را برداشت و در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت:
همه ش که نمی شه شما زحمت بکشید. ساک رو خالی می کنم، لباس کثیفارو می یارم.
استاد کیوان لبخند به لب گفت:
چه عجب! پسرمون به فکر زحمت مادرش افتاده

مرتضی نشست. نمی دانست چطوری شروع کند. آریائی که می دید با آریای قبل زمین تا آسمان فرق داشت. یک چین عمیق در بین ابروهایش جا خوش کرده بود. در پیشانیش هم که پیش ازاین صاف صاف بود، چند چین کوتاه و بلند به چشم می خورئ. صورتش نه تنها گرفته و درهم بود که رنگ طبیعی اش را هم نداشت! مثل آدمهائی که از رختخواب مریضی بلند می شوند، رنگ پریده بود! انگار آب شده بود! شاید از نصف هم کمتر! خیلی لاغر شده بود! داشت نقاشی می کشید. شاید یک ربع ساعت هر دو ساکت بودند. مرتضی فقط به او نگاه می کرد و افسوس می خورد. بالاخره آریا سرش را بلند کرد و گفت:

خب؟

معلوم نبود با این خب چه می پرسد! مرتضی نمی دانست باید چکار کند. جواب داد:

هی، می گذره، میدونی من واقعاً متاسفم.

خب دیگه...

خودت می دونی که چقدر به تو علاقه دارم. تو تنها دوست من هستی آریا. من طاقت ترا ندارم. میدونی چرا توی این مدت سراغت نیومدم؟

نه!

می خواستم خلوتت رو بهم نزنم. همون اول که مادرت گفت رفته ای مسافرت، فهمیدم رفته ای ویلا. با خودم گفتم مزاحمت نشم. مرتب به خونه تون زنگ می زدم. همینطور به ویلا، منتها به مش عباس گفته بودم مزاحمت نشه. تا اینکه دیروز وقتی زنگ زدم گفت آمده ای تهران. فهمیدم اینجایی.

خب دیگه...

تو این مدت با همه ی اساتید صحبت کردم. آموزش دانشکده واقعاً محبت کرد. تموم واحدهایی که گرفته بودی، پاس شد. یعنی اساتید نمره های میان ترم و پژوهش ها و کارهای قبلی ات رو برای آخر ترم رد کردند. آموزش هم قبول کرد. البته پدرت هم زحمت کشید. راستی تقاضای مرخصی تحصیلی تو دیدم. خوب کاری کردی...

مرتضی بلند شد و به طرف آریا آمد. وقتی بالای سرش رسید. هر دو دست را روی شانه های آریا گذاشت و در حالی که توی چشمهاش نگاه می کرد گفت:

من وا قعاً متاسفم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که منم این ترم رو مرخصی گرفتم، پیش خودم گفتم شاید کاری داشته باشی. گفتم در دسترست باشم. میدونی آخه...

چشمهای آریا خیس شده بودند. مرتضی هم طاقت نیاورد. چشمهایش می سوخت. اشک راه خروج می خواست، می خواست جاری شود. و مرتضی گریست! رویش را برگرداند تا راحت تر گریه کند. به طرف پنجره رفت و همانجا ایستاد...

هر دو دوست سیر گریستند اما این آریا بود که شروع به حرف زدن کرد:

آی مرتضی جان، دیدی؟

اوهوم.

کی باور می کرد؟ تو باورت می شه؟ نه، نمی شه! منکه منتظر بودم یکی از همین روزها دوتائی با هم اعتراف کنیم! انگار اون لحظه را می دیدم، می دیدم که داریم به هم...

لبخند تلخی بر لبهای آریا نشست. مرتضی حرفش را برید:

میدونم، میدونم. خودتو اذیت نکن.من همه چی رو می فهمم. هیشکی باور نمی کرد! اگه بدونی بچه ها چه حالی داشتن؟! همه شون ناراحت بودن. ژاله، شیدا... همه و همه.

ای روزگار! ای روزگار! کی فکرشو می کرد؟

آریا تا حالا این جمله را تکرار کرده بود: کی فکرشو می کرد؟ گوئی این جمله در ذهنش تکرار می شد، مرتضی بطرف او رفت. دستش را گرفت و بلندش کرد:

بیا برویم توی حیاط آموزشگاه زیر درختا قدم بزنیم. اینجا دل آدم بیشتر می گیره. بریم توی هوای آزاد.

باشه، منم همینطورم. میخوام برم. اصلاً از اینجا برم. اینجا هوا کمه! برم یه جائی که هوا باشه! یه جای آزاد! آزاد آزاد!

مرتضی ناگهانی و با صدای بلند گفت:

بیا باهم برگردیم ویلا!

آریا آهی کشید و جوابی نداد.

خواهش می کنم آریا. بیا بریم اونجا. میدونم که تازه برگشتی، اما وقتی با هم باشیم فرق می کنه.

باشه. هر چند من دیگه اینجا و اونجا فرقی نمی کنه. هیچ جا نمی شه نفس کشید، اما باشه.

همین حالا...

باشه.

پس من تلفن کنم. هم به پدر و مادر تو، هم به خونواده ی خودم. می گم آریا به من زنگ زده برم پیشش. شماره موبایل تراهم می دهم. می گویم از یکی از دوستان قرض گرفته ایم...

هر کاری دوست داری بکن... اما نه صبر کن...

چرا؟ کاری پیغامی چیزی داری براشون؟

نه، پیغام که نه. قضیه ویلا و ماشین و آموزشگاه و بقیه ی چیزها رو می خوام بهشون بگم. دیگه حوصله ی فیلم بازی کردن و دروغ گفتن و هی الکی اردو رفتن رو ندارم!

مرتضی سرجایش ایستاد نمی دانست چکار کند!

هان چیه؟ به فکر افتادی؟

والا نمیدونم. یعنی درسته که حالا بهشون بگی؟ میدونی این مسئله کوچیکی نیست، مسلماً وقتی اونا بفهمن که تو از نظر مادی چه وضعی داری، خوشحال می شن. اما فکر نمی کنی با این وضع و حال تو، اون لذتی که باید ببرن، ازشون گرفته می شه؟

من دیگه به این حرفا کاری ندارم.

نه، مسئله این حرفا نیست. ببین من فکر می کنم، یعنی با اینکه هنوز پدر نشدمف فکر می کنم برای پدر و مادر هیچی مهم تر از خوشبختی بچه شون نیست! استاد سپهر و مهرانگیز خانم وقتی خوشحال هستند که حال تو خوب باشه. حالا اگه میلیاردها پول داشته باشی و ناراحت باشی، براشون فرقی نمی کنه. برای اونا شادی تو مهمه! حالام که تو...

هر کاری می خوای بکن. یعنی هر کاری به نظرت درسته انجام بده. اما من یکی دیگه حوصله ی ادا و اطوار و فیلم بازی کردن ندارم.

مرتضی به فکر فرو رفت. شاید هم دانستن آنها هر چند در این شرایط، بهتر از ندانستنشان بود. اندیشید:

شاید هم خونواده با هم توی ویلا جمع بشن و حال آریا بهتر بشه. البته شاید... بالاخره اون دوتا بعد از یک عمر جون کندن و درس دادن چند صباحی استراحت کنن...

و قبول کرد، اما گفت:

باشه بهشون می گم. اما اجازه بده حضوری بگم. میدونی تلفنی یه جوریه! انگار...

مرتضی فکر می کرد یکی از بهترین لحظه های عمرش خواهد بود. او از دیدن خوشحالی آدمها لذت می برد. خصوصاً که آنها پدر و مادر عزیزترین دوستش باشند! تصمیم گرفت خودش به منزل استاد برود و حضوراً همه چیز را به آنها بگوید.

آقای صادق عزیز شنیده بودم خیلی شوخین! اما نه اینقدر!

جواب استاد سپهر مثل یک سطل آب سرد بود که روی سر مرتضی ریخته شد. نمی دانست چه بگوید! همینطور به آنها نگاه می کرد و فکر می کرد. عاقبت گفت:

یعنی اینقدر دور از ذهنه؟!

مهرانگیز خانم هم سینی چای را جلوی مرتضی گذاشت و با لبخندی گفت:

ولی خودمونیم آقای صادق، های خوب می شد اگه اینطوری می شد!

دست بردار خانم جون!

استاد سپهر بیحوصله گفت: انگار از حرفهای مرتضی بدش آمده بود. دیگر نمی شد ساکت نشست:

استاد عزیز، آقای سپهر گل. همه حرفهای من راسته! عین حقیقته. هیچ فکر کردین در یک سال گذشته، آریا چقدر اردو و سفر رفته؟! شما که خودتون توی دانشگاه تدریس می کنین و عضو هیئت علمی هستین، تا حالا کی دیدین دانشجوها اینقدر اردو برن؟

آقای سپهر حرف مرتضی را قطع کرد:

البته درست می گی. ما هم این فکر رو کردیم. هم من و هم مهرانگیز. اما دو نکته باعث شد که قبول کنیم که هنوز هم قبول داریم. یکی اطمینان به حرفهای پسرمون، و دوم اینکه خودت میدونی در یک دانشکده اگر نمایندگان دانشجوها در انجمن های مختلف فعال باشند، میتونند بیشتر از این هم اردو تشکیل بدن. در هر صورت...

باشه تا اینجا قبول، اما وجود خانم شیفته را قبول دارین یا اونم خیاله یل بقول شما شوخیه؟

خب اونکه درست، بله ایشون خیلی به ما لطف داشتند، هم به من و هم به آریا

خدارو شکر که تا اینجا رو قبول دارین. اصولاً مردم خبر خوب را فوراً قبول می کنن. خبر بده که باید ثابت بشه! یعنی آدما نمی خوان توی دلشون قبول کنن! هی دلیل می یارن که نخیر این اتفاق نیفتاده و...

مهرانگیز خانم ساکت بود و به حرفهای آن دو گوش می داد، به طور ناگهانی حرف مرتضی را قطع کرد و رو به شوهرش گفت:

چرا اینقدر مبارزه می کنی کیوان؟ آقای صادق که بیکار نیستند، نه بیکارن و نه دور از جونشون دیوونه!

و رو به مرنضی ادامه داد:

آقای صادق من قبول دارم. حالا باید چیکار کنیم؟

هیچی چند روزی مرخصی بگیرین تا راهی شمال شویم. یا نه اگر خواستین امشب را مهمان آریا باشین، توی آموزشگاه، طبقه دوم آپارتمان خصوصی آریاست. یه سورپریز هم هست. موافقین؟

مرتضی خیلی جدی دعوتش را برای شام تکرار کرد و رفت. خودش را به آریا رساند.. دلش می خواست در این شرایط یک جوری آریا را خوشحال کند. می دانست که خوشحالی پدر و مادرش او را خوشحال می کند. برای همین کمی غلو کرد. شادی استاد و همسرش را بیشتر از اندازه ی واقعی منعکس کرد. صورت آریا کمی باز شد اما نه آنقدر که مرتضی دلش می خواست:

خب دیگه مرد بزرگ. یه دستی به سر و صورتت بکش که دیگه وقت اومدنشونه. باید شاه پسرشون را اقلاً مرتب ببینن...

بسه دیگه. تو هم بند کردی به من! بس نیست این یک ساعت قر و فر؟

مرتضی از وقتی که برگشته بود، شروع کرده بود به تمیز و مرتب کردن خانه. به زور آریا را به حمام فرستاد و سر و صورتش را صفا داد. شام را به یک رستوران سفارش داد و دیگر کاری نمانده بود جز انتظار کشیدن و عاقبت انتظارشان به سر آمد. شرایط بر روی آریا هم اثر گذاشته بود. او هم از ان حالت گرفته و بی تفاوت بیرون آمده بود! بخه وضوح منتظر بود! نه تنها منتظر، که گوئی دلواپس! شاید هم دلواپس اظهارنظر پدر و مادرش بود . عاقبت هم طاقت نیاورد پرسید:

به نظر تو چی می گن؟ یعنی خوششون می یاد؟

چرا که نیاد؟ تو از پولها بهترین استفاده را کردی! زحمت کشیدی، کار کردی! باید به تو افتخار هم بکنند!

نمیدونم.

مرتضی اندیشید:

کاش غزل هم با اونها بود! چی می شد؟! خدایا چرا...

زنگ در به صدا در آمد، با اشاره ی مرتضی، آریا گوشی آیفون را برداشت. برای همین حرکت کوچک یک ربع ساعت جر و بحث کرده بودندو مرتضی عاقبت نظرش را به آریا قبولانده بود:

بابا باید حس کنند که پسرشان صاحب خانه است باید بشنوند که اون خودش می پرسه کیه! بخدا کیف می کنن!

و کیف کرده بودند.

کیه؟

شنیدن صدای آریا برای آن دو، نه تنها لذت بخش که بسیار دور از ذهن بود. آخر هنوز باور نداشتند که به خانه ی پسرشان قدم می گذارند!

قربون صداش برم، خودشه! چیزی نگو، صبر کن دوباره بپرسه. زنگ بزن، زنگ بزن.

امان از زن! آخه بابا... خب باشه! بیا اینم یک زنگ دیگه!

آریا دوباره پرسید:

کیه؟

و بعد رو به مرتضی گفت:

شاید اونا نباشند، شاید یکی دیگه س. بیا خودت گوشی را بگیر ببین کیه!

آریا متوجه نبود که صدایش از پشت در شنیده می شود. آنها حرفهای اورا شنیده بودند و مهرانگیز خانم با عجله گفت!

نه مامان مائیم، دررو باز کن.

آریا بارها از خانه ی رویائی اش صحبت کرده بود. حتی چند باری به زبان آورده بود. چند سال قبل یکبار با پدرش به قبرستان ظهیرالدوله رفته بودند، بعد از آنکه پشت سراستاد سپهر حرکت کرده بود و سر قبر چند هنرمند فاتحه خوانده بود، بی اراده گفته بود:

می بینید پدر؟ خدا کاری کرده که بعد از مرگشون هم یه جای باصفا دفن بشن!

استاد سپهر جواب داده بود:

درسته، هنرمندا صاحب یه روح حساس هستند، روح حساس هم با طبیعت بیشتر احساس راحتی می کنه، برای همین از دار و درخت و گل و سبزه و آب بیشتر خوشش میاد. خب خداهم آرزو شونو برآورده کرده.

میگم پدر؟

جان پدر.

کاش می شد ما هم توی این خیابون خونه می خریدیم.

پدرش حرف را برگردانده بود. صورتش سرخ شده بود و آریا از دست خودش عصبانی شده بود:

وای که چقدر من نفهمم! آخه این چه حرفی بود من زدم! خدایا منو ببخش.چقدر پدرمو اذیت کردم. اونکه تقصیری نداره. از خدا می خوام خونمون اینجا باشه. ولی...

بار دوم وقتی بود که پدرش از باغ سفارت انگلیس صحبت می کرد، باغی که سالها پیش خارج از تهران واقع بود و باغ ییلاقی سفارت بود اما حالا وسط شهر واقع شده بود. درست بالای خیابان دولت.

می گم پدر اینجا چقدر باصفاست! کاشکی خونه ی ما..

و حرفش را خورده بود. دفعه قبل را به یاد آورده بود، صورت پدرش را، صورت گلگون پدرش را...

و حالا آریا صاحب یک چنین خانه ای شده بود! درست همانطوری که آرزو داشت! هر چند بعنوان یک آموزشگاه و کلاس کنکور استفاده می کرد اما طبقه ی دومش هیچ کم و کسری ای نداشت. تازه حیاط بزرگ و زیبایش همانی بود که می خواست. درختهای چنار و کبوده و کاج، یاس امین الدوله، باغچه های پر گل و ساختمانی که بوی گذشته می داد. یادش افتاد به حرف مرتضیف موقعیکه می خواستند آنجا را بخرند:

پسر انگار اینجارو برای تو ساختن! نگاه کن چند تا کلاس می تونی...

حالا هم خانه شده بود برای او هم آموزشگاه برای کارش! بی ارداه لبخند زد. تمام فکرهایش چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود. صدای شاد مرتضی آریا را بخود آورد:

هی کجایی مرد؟ چرا ایستادی و لبخند می زنی؟ د راه بیفت، داریم می ریم پیشواز پدر و مادرت!

باشه بریم.

آریا و مرتضی به پیشواز آمده بودند. آریا حالات پدر و مادرش را می دید و دیگر طاقت نیاورد. درست که یک شکست عشقی را دلش را شکسته بود اما یان پیروزی مادی کوچک نبود! نمی شد از کنار آن بی تفاوت گذشت! آدمیزاد خیلی پیچیده است! آریا متوجه نبود که برای اولین بار بعد از شنیدن خبر ازدواج غزل لبخند زده است! لبخند شادی! و دیگر به طرف پدر و مادرش دوید، راه نرفت، دوید:

سلام پدر، سلام مادر... خوش اومدین! خوش اومدین!

سلام. سلام پسرم..

سلام استاد. سلام خانم.

سلام آقای صادق، یلام آقا مرتضای گل!

آریا با شوق خودش را در آغوش پدر انداخت و هنوز شانه و گردن پدر را کاملاً نبوسیده ، از آغوش پدر بیزون آمد و به آغوش مادر رفت.

عزیز دلم، عزیز مادر، خدارا شکر، خداراشکر.

ومرتضی هم یک وقت متوجه شد که استاد سپهر بغلش کرده و دارد می بوسدش.

پدر ... پدر جان، استاد خوشحالم.. خوشحالم...

مرتضی جان، پسرم تو هم مثل آریایی. برای من، تو هم مثل پسرمی!

چشمهای مرتضی می سوخت و بدو آنکه بخواهد اشکهایش جاری شدند. تازه متوجه شد که بقیه هم دارند گریه می کنند!

چرا گریه می کنید شماها؟

گریه شوقه مرد! گریه شوق!

میدونی آقای صادق، داشتم فکر می کردم یعنی پول و ثروت اونقدر ارزش داره که آدم از داشتنش اشک شوق بریزه اما یهو فهمیدم که نه، این اشک شوق برای موفقیت پسرمه! برای

اینه که می بینم پسرم حداقل به یکی از آرزوهاش رسیده

 

 

 

 

 

 


رمان غزل و آریا قسمت 19

رمان غزل و آریا قسمت 19
فصل نوزدهم

خبر مثل بمب ترکید:

- غزل با صارمی ازدواج کرده و رفته اند خارج!

خبر را یککی از بچه ها به ژاله داده بود و ژاله هم به شیدا و مرتضی! مرتضی باور نمی کرد:

- این غیر ممکنه! طرف یا اشتباهی شنیده یا از خودش درآورده!

شیدا اضافه کرد:

- شایدم دروغ گفته! خیلی ها دوست دارند شایغه بسازند.

ژاله ناگهان حرف اورا قطع کرد و با صدایی بلندتر گفت:

- اما بچه ها، اونا همیشه این وقتا پیداشون می شد! دیگه چیزی به شروع کلاس نمونده!

مرتضی ببا عجله راه افتاد و آنها را به ئنبال خودش کشاند!

- برویم آموزش، اگر رفته باشند، یعنی ترک تحصیل کرده باشند، آموزش خبر دارد. من...

ژاله با خنده حرف مرتضی را قطع کرد و گفت:

- بله میدونم میخوای چی بگی، من یه دوست توی آموزش دارم که... بریم سراغ دوستتت. رفتند اما تقریباً شاد برگشتند. دوست مرتضی که کارمند آموزش بود، خبری نداشت:

-هیچکس در این چند روز گذشته ترک تحصیل نکرده!
خب بریم کلاس بچه ها اونام میان خدارو شکر اگه راست بود چی می شد!اریا!من فقط دلواپس تو بودم!
اما عادل و غزل نه تنها در ان ساعت که در هیچکدان از ساعات ان روز و فردا به دانشکده نیامدند و بالاخره خبر تایید شد!فاطمه خانم در جواب سوال تلفنی شیدا گفت"
-اره دختر گلم رفت!نمیدونی چه حالی دارم....
و گریه امانش نداد!شیدا شوکه شد بی اراده اشکهایش جاری شدند دل و جانش از غم پر شد:
-چرا غزل؟چرا اینکارو کردی؟اخه چرا خودتو تو چاه انداختس؟بخاطر چی؟برای چی؟
جمع شدن انها درست مثل مراسم ختم بود!ژاله و شیدا و مرتضی نشسته بودند ساکت و غمگین.
-خدا به داد اریا برسه!
-اقای صادق نگفتید اریا کجاست؟الان چند روزه که غایبه اصلا دانشکده سر نزده!
-یه جایی همین نزدیکی هاست .وضع روحیش خراب بود فرستادمش ییلاق.یعنی ییلاق فکری!یه جایی که از کلاس و دانشگاه و شهر و خونواده و مشکلات دور باشه.
ژابه حرفش رو برید:
-واییییییییییی ترمز کن.تو که هر چی به زبونت اومد شمردی بگو بخاطر غزل و راحتمون کن!
مرتضی که شروع کرده بود جو مجلس رو کمی شاد کنه وا رفت!خودش هم کم غم نداشت اما می خواست حداقل دوستانش زجر نکشند.
-خب نشد.دلم میخواست جو این مجلس عزا بشکنه اما خب دیگه اره.اریا خراب خراب بود.دیگه حالا ما سه تامون خودمونی هستیم باید همه چی رو رو کنیم اونم غزلو دوستش داشت اما خب ظاهرا ازش بدش می اومد!
شیدا اضافه کرد:
-مثه غزل!اگه بدونین چقدر به اریا علاقه داشت؟!اما یک بار حتی یکبار حتی وقتی دو تا مون در صمیمی ترین حال بودیم حاض نشد اعتراف کنه!
ژاله گفت"
-از همون روز اول فهمیدم!حیف که فکر نمی کردم کار به اینجا کشیده بشه!درست عکس این وضعو تحمل می کدم!مشکل از فاصله ی طبقاتی اون دو تا بود!از روز اول هر کدوم برای هم قیافه می کشدننه اینکه حرف بزنن نه غزل با اوردن ماشین اخرین مدل و راننده و اون ادا اطوار باعث می شد ارایا لجش بگیره!×فکر می کرد میخواد خودشو بگیره!خلاثه قورت بندازه.از اون طرف هم اریا داشته های پدر و مادرش رو میخواست به رخ اون بکشه!انگار غزل می گفت من پول دارم تو نداری و اریا می گفت من یکی دنیا معنویت دارم تو نداری!
-در صورتی که هیچکدوم نه همچین فکری داشتند نه همچین غرضی.اونا..
این را مرتضی گفت و شیدا تایید کرد.انها هر کدام یار و یاور و سنگ صبور یکی از انها بودند.خب از اوضاع خبر داشتند.
ژاله با نارااحتی حرفش رو قطع کرد که:
-خب اگه شما اینو می دونستین چرا هیچ کاری نمی کردین؟هم شما هم شیدا؟
شیاد حالتی دفاعی به خودش گرفت
-از کجا میدونی که نکردیم؟منکه تا تونستم تلاشمو کردم.
-منم همینطور اصلا فکر مکی کردم کار به اینجا بکشه!قطع رابطه شیدا باهاش به این قضیه کمک کرد.دیگه کسی رو نداشت باهاش حرف بزنه.این بود که عادل شد یار ع=غارش!
-نه مرتضی جان اشتباه می کنی!من غزلو می شناسم عادل یار غارش نشد.عادل اسلحه غزل شد!غزل با این ازدواج یک اسلحه خرید تا با اون به اریا شلیک کنه!باور کن.
ژاله و مرتضی به فکر فرو رفتیند و عاقبت این ژاله بود که گفت"
-شایدم درست بگی!یعنی شاید که نه واقعا درست می گی.خوب فهمیدی ولی اخه پس چرا اسلحشو برد؟
مرتضی پوزخندی زد:
-نه اسلحشو نبرد رفتن امریکا یعنی اولین شلیک!که اهای بچه بی پول ببین اسلحه من می تونه دو سه روزه منو ببره امریکا کاری که هر کسی نمی تونه بکنه!
-جواب اریا رو چی بدیم؟!
سوال همه شان بود هر چند از زبان شیدا جاری شد و جواب نداشتند.هیچکدام!
-حالا شما می دونین اریا کی بر می گرده؟
مرتضی در جواب ژاله گفت:
-دست خودمه هر وقت بخوام می تونم بهش تلفن کنم که بیاد.اما فکر می کنم اومدنش بدتر از موندنشه!
-اما اگه بهش خبر ندی اونوقت شاید اعتراض کنه که اگه زودخبر می شد شاید یکی کاری می کرد!
-اخه چه کاری؟کدوم کاری از دست یه دانشجوی اس و پاس بر می اد؟
مرتضی طاقت نیاورد انگار بهش توهین شد بدون فکر و با تندی در جواب شیدا گفت"
-کی گفته اریا اسو پاسه؟!اون صد تا عادل و جد و ابادش می خره در راه خدا ازاد می کنه!
مر تضی بی انکه بخواهد جبهه گرفت.جبهه اش نه در مقابل دوستانش که در مقابل عادل و غزل بود!انگار می خواست یه غزل بگوید:
اشتباه کردی !×مفت باختی!اینم که از اون نبود؟حتی اگه کاری به کار دل هم نداشته باشیم!تازه این کی چند برابرشو داشت!
مرتضی شخصا تصمیم گرفت ژاله و شیدا را روشن کند.لزومی نداشت بفهمند از کجا اما باید می فهمیدند که اریا چه امکاناتی دارد.این بود که از جمله اول که وضع اریا و عادل صد پله بهتره.گفت:
-میتونین راز دار باشین؟
-اره...اره!
-تو چی؟ببخشید شما چطور شیدا خانم؟
-منهم همینطور.
-قسم بخورید به خدا.به اسمائ اعظم خدا قسم بخورید که لو ندید؟
-خب قسم می خوریم.به خدا قسم به همه ی اسمهای خدا قسم می خوریم که این

 

راز را حفظ کنم. خوب شد؟

آنقدر مشتاق بودند که بدون فهمیدن قضیه، قسم خوردند. مرتضی گفت:
- ببین بچه ها آموزشکده ی ما مال آریاست، علاوه بر آن...
بچه ها در یک روز دوبار شوکه شدند! اول از ازدواج غزل و عادل و حالا با شنیدن قضیه آموزشگاه آریا! دهنشان از تعجب باز ماند!
- حالا کو تا ببینین؟ اگه ماشین و ویلاشو ببینین، چی می گین؟
- ماشین و ویلاشو؟
مرتضی گفت. از روز اولی که آریا با خانم شیفته آشنا شده بود، تا حالا که داشت چند روز را به تنهایی در ویلا می گذارند.
- البته خود من ندیدم، اون اولشو خود آریا برام تعریف کرد، اما از لحظه اول خرید با هم بودیم. یعنی آریا اول این ساختمان را برای آموزشگاه خرید و بعد هم دیگه بقیه شو...
ژاله با صورتی سرشار از تعجب پرسید:
- چطوری دلش اومد اینهمه وقت از همه قایم کنه؟ مخصوصاً از پدر و مادرش، از ماها؟ چرا رو نکرد تا عادلو از رو ببره؟ هان؟
- والا منم چند باری ازش پرسیدم. اول از اون که آریا قبول نداره عاشق غزله، یعنی حاشا می کنه، درثانی می گه حتی اگه آدم عاشق یه دختر باشه، باید کاری کنه که اون دختر عاشق خودش بشه! نه عاشق مال و منالش!
شیدا حرف مرتضی را برید:
- اینو که راس می گه. اما آخه اونا دوتایی خیلی بهم میومدن! حاضرم سر هم چیزی که بخواین شرط ببندم که عاشق هم بودن!
- مثه من و... من و کی بگم... مثه من و مثلاً زیباترین دختر دنیا!
ژاله که همیشه جواب شوخیهای مرتضی را می داد گفت:
- آره بخدا، بشرطی که زیباترین دختر چهل سال پیش دنیا باشه؟
- واقعاً که! شما دوتا چطوری می تونین شوخی کنین؟
- اولاً که من شوخی نکردم، جواب مرتضی را دادم، درثانی چیکار کنیم؟ تو میگی چه بکنیم؟
- هیچی، یه فکری کنین که چطوری به آریا بگیم؟ من دلواپسم!
مرتضی که برای یک لحظه درقالب شوخ همیشگی رفته بود، دوباره غمگین شد و با چهره ای گرفته گفت:
- منهم همینطور. می ترسم اگه از بچه های دانشگاه بشنوه، یه طوری بشه! چون من مطمئنم آریا غزلو مال خودش میدونه! منتظره که یه اتفاقی بیفته، یه جوری بشه و بدون اونکه غرور مزخرفش شکسته بشه، اونوقت حالا....
- من میگم کار، کار استاد سپهره!
شیدا ناگهانی گفت و مرتضی با تخعجب پرسید:
- پدر آریا؟ تو از کجا می شناسی شون؟
- از حرفهای غزل. آخه غزل خیلی از استاد سپهر می گفت. نمی دونی چقدر به استاد علاقه داشت! تعجبم چطور تونست بدون خداحافظی از استاد حدا بشه؟! بنظر من استاد سپهر بهترینه....
مرتضی که داشت قدم می زد، زمزمه کرد:
- راست می گی. درسته باید با استاد تماس بگیرم. اما اونوقت یه مشکل... بگیم آریا کجاست؟ فکر می کنند آریا با ماست! خب اونو یه جوری جور می کنیم، می گم این دفعه من نرفتم اردو، فقط باید به آریا زنگ بزنم که... نه لازم نیست، خودش وقتی برگرده، یکراست می ره خونه شون و....
مرتضی ایستاد. قبول کرده بود. قبول کرده بود که از پدر آریا کمک بگیرند:
- باشهف قبول. اما از زندگی آریا چیزی نمی گیم. فقط قضیه ازدواج غزل، قبول؟
ژاله و شیدا با هم گفتند:
- قبول. با استاد تماس بگیر.

رمان غزل و آریا قسمت 18

رمان غزل و آریا قسمت 18

فصل هجدهم
- می می وقت دارین؟
- نمی خوام بگم نه، اما باور ندارم! با آرایشگرم قرار دارم. تا همین حالا شم نیم ساعت دیر کردم، تا برگردم هم بچه ها میان و...
- منظورتان از بچه ها دوستان دوره ی پوکرتونه؟
- دوباره شروع نکن غزل جون که حوصله شو ندارم!
- می می؟!
جوری کلمه ی می می را غزل با فریاد گفت، که مادرش مجبور شد بایستد! غزل همانطور که ایستاده بود در چشمهای مادرش زل زد و با عصبانیت گفت:
- میدونستم که وقت ندارین، نه تنها شما که پدر هم وقت نداره! فبل از شما با اون صحبت کردم. تلفنی، میدنین چی می گفت؟ می گفت تا فردا عصر وقت نداره! یعنی از روی لیست کاراشو خوند. برای فردا شب بهم وقت داد! پدر و مادر من برای هر کار مزخرفی وقت دارند، غیر از دخترشون! برای همین هم می خوام راحتتون کنم!
- این چه حرفیه غزل جون، صبر کن از آرایشگاه برگردم، قول می دم قبل از مجلس بیام توی اطاقت و با هم صحبت کنیم.
- لازم نیست، یک جمله س، همین حالا گوش کنین و برین!
- چی؟
- همین که گفتم. من امشب خواستگار دارم. ساعت نه شب میان!
- چی؟ خواستگار؟
- بله، نکنه فکر کردین که هنوز دخترتون بچه س؟ آخه شما سنی ندارین، مگه می شه دختر دم بخت داشته باشین؟ مخصوصاً کنار اون دوستاتون که هجده سال هم ندارین!
- بسه دیگه! تو حق نداری...
- راست می گین حق ندارم راجع به شما قضاوت کنم! اما راجع به خودم که می تونم! به پدر هم گفتم. رأس ساعت نه اونا میان! چه شما باشین، چه نباشین! اگه نباشین، خودم جواب می دم. از حالا بگم که جوابم آره است!
- وای مگه میشه همینطوری؟ بدون...
- لازم نیست شما زحمت بکشین. خودمون همه چیزو میدونم. طرف همونید که شما می خواین. عادله. پسر آقای صارمی. همونی که می گفتین بی نظیره.
- اما تو که از اون بدت می اومد؟ خودت مسخره می کردی؟ وقتی من و پدرت خونواده شو شناختیم و من گفتم...
- بله یادمه. شما گفتین این بهترین شوهره. منم گفتم برای شما شاید، خوب یادمه می می چه حرفایی زدم! اما حالا می خوام با اون ازدواج کنم! می خوام از دست من راحت بشین...
میمنت خانم مادر غزل همیشه آماده گریه کردن بود. شاید بارها گریستن هنر پیشه ها را تمرین کرده بود و پا آن صورت و بدن جوانانه ای که درست کرده بود، هر وقت اراده می کرد می توانست مثل هر هنرپیشه ای که بخواهد گریه کند. به قول آقای صدر همیشه اشکش دم مشگش بود. حتی غش کردنهای زیبائی هم داشت که هر وقت می خواست می توانست برای شوهرش اجرا کند. غزل متوجه بود که امکان دارد مادرش با شنیدن این حرفها هر دو برنامه را با هم اجرا کند. این بود که فرصت نداد و گفت:
- می می نه غش بکنین نه گریه! فقط ساعت نه توی سالن پذیرایی آماده باشید! هر جور خودتون می دونین، برنامه ی دوره تونو بهم بزنین! آنها رأس ساعت 9 اینجا هستند. عادل و پدر و مادرش. یادتون نره.
غزل با گفتن آخرین کلمه به طرف اطاقش راه افتاد. منتظر نماند که عکس العمل مادرش را ببیند. هر چند پس ناله های مادرش را می شنید که با لحنی معترض در فضا رها می شد:
- وای که چه دوره ای شده! فاطمه خانم کجائید؟ می بینید با من چکار می کنه؟! چی می گی! کجائی صدر؟ کجائی ببینی دخترت مادرشو سکه ی یه پول می کنه و می ره! آخ فاطمه خانم کجائی؟! به دادم برس! یه آب قندی... فاطمه خانوم!
- وای فاطمه خانوم چی شده؟
و هنوز فاطمه خانم به او نرسیده بود که آخرین جمله را گفت و غش کرد:
- از دست این دختر، این دختره ی پر رو...
اما تمام اعتراضات باعث بهم خوردن برنامه ی خواستگاری نشد. آنها آمدند و پدر و مادر غزل هم پذیرایی کردند. هر چند هر دو از اینکه برنامه هایشان بهم خورده بود، ناراحت بودند!
- بفرمائین جناب صارمی، تعارف نکنین.
- متشکرم خانم. صرف شد.
مادر عادل خوشحال بنظر نمی رسید:
- بله خانم صدر، داشتم عرض می کردم. مایه عمر آرزو داشتیم. همه ی امکانات رو آماده کرده بودیم. منتظر یک همچین روزی، اما حیف که دیگه دوره دوره ی ....
آقای صارمی حرف زنش را قطع کرد:
- این حرفها رو ول کنید خانم جان. چند بار گفتید؟! مهم اینه که هر دوتاشون انتخاب خوبی کرده اند. حالا هر جور که دلشان می خواد زندگیشون رو شروع کنند.
- آخه آقاجان، این که حرف نشد! بذارین حرفمو بزنم.
و رو به غزل ادامه داد:
- بله خانم صدر، متأسفانه هر دوشون تصمیم گرفته اند هیچ مجلسی نگیرند! همینطور خشک و خالی بروند ماه عسل! می خواهند ماه عسلشان آمریکا باشد.
میمنت خانوم با تعجب حرف مادر عادل را قطع کرد و گفت:
- جدی می فرمائین؟
- بله جدی جدی! مگه شما خبر نداشتین؟
- والا نه اینکه بی خبر بی خبر باشم، اما آخه...
غزل نگذاشت مادرش ادامه بدهد. حرفش را برید:
- نه مادرم خبر ندارن! نه مادرم، نه پدرم! من چیزی از برنامه هام به اونها نگفته ام! حالا عادل سیر تا پیازش را برای شما گفته، نظر خودش بوده...
غزل جوری حرف می زد که همه بفهمند منظورش چیست. او نه تنها پدر و مادر خودش را می کوبید که می فهماند عادل هنوز مثل یک بچه ی لوس و ننر همه ی برنامه هایشان را برای پدر و مادرش شرح داده.
- بله عادل نظر خودش را به شما گفته، اما از نظر من لزومی نداره به کسی جواب پس بدهم...
داشت به آنها می فهماند که حق ندارند در کار عروس آینده شان دخالت کنند! آخر وقتی می گوید که مادر و پدرش هم نباید برنامه هایش را بدانند، پدر شوهر و مادر شوهر، جای خود دارند...
- ما نه تنها برای ماه عسل به آمریکا می ریم، بلکه قراره همونجا زندگی کنیم...
پدر و مادر هر دوشان با این حرف غزل شروع به اعتراض کردند. هر کدام حرفی می زدند:
- آخه پس دانشگاه و درسشون چی می شه؟
- مگه می شه؟ باید پهلوی پدر و مادر...
- ولایت غربت! مگه اینجا برای این دو نفر جانیست که...
- همه چیز شون جوره! برای چی برن...
غزل طاقت نیاورد. می دید که دارد کار به جاهای باریک می رسد، نگاههایش به عادل نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند! این بود که خودش شروع کرد:
- ببخشید، ببخشید یک لحظه! یک لحظه اجازه می رین؟
و وقتی همه ساکت شدند گفت:
- عادل چرا حرفی نمی زنی؟ بگو برنامه ی ما چیه؟ اگه یک وقت توی این فاصله نظرت عوض شده بگو! شاید منهم نظرم کلاً...
و عادل فهمید که باید حرف بزند و گرنه ممکن است حتی غزل را از دست بدهد! آخر او باور نمی کرد که غزل با او ازدواج کند! روز قبل خود غزل شروع کرده بود، درست مثل یک معامله:


ببین عادل من حاضرم با تو ازدواج کنم. به شرطی که این ادا اطوار و جشن و عروسی و این حرفها رو ول کنیم و با یه عقد ساده چمدونا رو ببندیم و بریم آمریکا.
- یعنی درس رو ول کنیم؟
- خب آره، اگه دلمون خواست اونجا ادامه می دیم. تو که از نظر مالی امکانشو داری؟
- آره دارم، از اون نظر حرفی نیست. ده سال قبل پدر برام سرمایه گذاری کرده. مشکلی ندارم.
- خب پس اگه قبول داری، شروع کنیم. با خانواده ها صحبت کنیم و....
وشروع کرده بودند، هر دوشان. وحالا که کار به اینجا رسیده بود، نباید عادل کوتاه می آمد، نباید فرصت را از دست می داد، ممکن بود غزل را از دست بدهد! اندیشید:
- شاید غزل دریک بحران روحی این تصمیم را گرفته، نکنه یه وقت بهم بزنه! اگه من...
بنابراین با عجله گفت:
- همینه که غزل میگه! ما تصمیمونو گرفتیم. فردا عقد می کنیم و با اولین پرواز هم می ریم اورپا برای ماه عسل. از آنجا هم می ریم آمریکا. اگر ویزا گرفتیم، شاید از اول بریم آمریکا. تصمیمی ما قطعی است.
خانواده ی هر دوشان تلاش کردند. آن شب تا پاسی از شب رفته با هم صحبت کردند اما فایده ای نداشت! غزل تصمیمش را گرفته بود و عادل هم همان حرف را می زد! عاقبت قبول کردند و کار تمام شد!
میمنت خانم که شوکه شده بود دست به دامان شوهرش شد. هنوز باور نمی کرد که کار تمام شده! یک لبخند بی معنی به مهمانها زد و سرش را به گوشهای آقای صدر نزدیک کرد:
- چرا همنطوری نشستی مرد؟ چرا هیچ کاری نمی کنی؟ یه بچه ی سر به هوا داره همه مونو بازی می ده! چرا متوجه نیستی؟ همه ش زیر سر دخترته! این دختره ی ... دختره نمک نشناس...
آقای صدر درست مثل همسرش با همان صدای در گوشی و زیر دندانی منتها در حالی که لب هم می گزید زمزمه کرد:
- تو بزرگش کردی... یعنی این تحفه ایه که هر دوتامون بار آوردیم! می خواستی چی بشه؟ برو خدا رو شکر کن که خوب جایی خمیر کرده، اگه یه پسر گداگشنه رو ورداشته بود و می گفت یالا، چیکار می کردی؟!
- آخه حرف مردم چی؟ عمه خانوم خواهر خودت! مهندس، دوستام! اصلاً همه و همه! جواب اونارو چی بدم نادر؟!
- خفه شو! فقط خفه شو! همه دارن نیگا می کنن! بسه، آبریروریزی نکن ساکت! میمنت خانم هنوز نمی خواست باور کند که کار تمام شده. شاید هم باور کرده بود اما حاضر نبود تسلیم بشود! بعد از این جواب نادر که شاید در تمام زندگی مشترکشان همتا نداشت؛ دوباره به جمع لبخند زد. از همان لبخندهای لوسی که بارها روبروی آینه تمرین کرده بود. به همه نگاه کرد، پدر و مادر عادل راحت نشسته بودند. اندیشید:
- اونا جنگاشونو کرده ن. باز به این پسره که یه ذره پدر و مادرشو داخل آدم دونسته و زودتر بهشون گفته. اقلاً سنگاشونو واکندن، داداشونو زده ن، دق دلشونو خالی کرده ن که حالا اینجوری راحت نشستن...
هر چند آنها هم راحت ننشته بودند! خون خونشان را می خورد اما چاره ای نداشتند! آنها هم به این دل خوشی کرده بودند که اقلاً دختره مایه آبروریزی نیست! وضع مالی آقای صدر حداقل دلخوشی شان بود. میمنت خانم داشت دیوانه می شد. نگاهش را از خانواده صارمی گرفت. به عادل رسید و غزل که کنار او نشسته بود.
- نیگاش کن! دختره ی پرو رفته اونور نشسته! نکرده اینجا پهلوی ما بشینه! تیر غیب خورده چه کارا ازش میاد!
عادل درست مثل یک آدم بلاتکلیف نشسته بود اما میمنت خانم او را جور دیگری می دید:
- داماد آینده مو! کپی نادر! وای! از همین حالا خودشو داده دست این اختیار سر خود! نه، نمی شه همینطوری بشینم . به اینا نیگا کنم! من نمیذارم! باید یه کاری بکنم.
میمنت خانم غش کرد. اول چند نفس عمیق کشید و سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و بریده بریده گفت:
- وای... وای، دارم می میرم... وای خدا... یکی به... یکی به دادم...
وغش کرد!
وحشت خانواده ی صارمی و نگرانی آقای صدر و دستپاچگی عادل هیچکدام نتوانستند غزل را از سر جایش تکان بدهند! از همانجا که نشسته بود با صدایی آرام و مطمئن گفت:
- فاطمه خانم. فاطمه خانم. بی زحمت یه لیوان آب قند بیارین. یه کم آب هم بزنین به سر و صورت می می. دوباره حالشون بهم خورد!
اعتماد به نفس و رفتار آرام غزل ترفند میمنت خانم را بی اثر کرد! چاره ای نبود. غزل اینطور می خواست. اینرا آقای صدر با صدای بلند اعلام کرد. آنهم وقتی که فاطمه خانم می می را برای استراحت به اطاقش برده بود:
- خب دیگه. دوره عوض شده. اینام جوونن، باشه، هر طوری که دلشون میخواد وصلت کنن.
او به همان نتیجه ای رسیده بود که پیشتر پدر و مادر عادل رسیده بودند. خواستگاری و مهربران و عقد و عروسی در همین جلسه تمام شد. تنها فاطمه خانم بود که موافق نبود:
- خودشو بدبخت کرد! لجباز! لجباز! از بچگی لجباز بود. از همینش می ترسیدم! از همین که به سرش اومد! بدبخت شد!
فاطمه خانم تمام سعیش را کرد. او از همان لحظه شروع کرد اما فایده ای نداشت. همانطور شد که غزل می خواست!
عقد در دفترخانه انجام شد و آنها فقط با دو چمدان راه افتادند. فردای روز عقدکنان، با ویزای توریستی راهی اورپا شدند.
- خداحافظ همگی.
- خداحافظ، خداحافظ.
غزل فقط با فاطمه خانوم دست و روبوسی کرد:
- فاطمه خانوم، مادرجان خداحافظ. منو ببخش، بخاطر همه چیز! بخاطر همه ی کارام!
فاطمه خانم در حالی که اشک می ریخت، در گوشش زمزمه کرد:
- هنوزم فرصت هست! دست بردار، نکن، ترو بخدا نکن! پس اون چی؟ آریا چی؟
غزل با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- فاطمه خانم گذشته گذشته است! باید ولش کرد!
اما فاطمه خانم دست بردار نبود. دوباره بغلش کرد و به بهانه ی روبوسی وخداحافظی آهسته گفت:
- نکن دخترم! با خودت لجبازی نکن! خودت را بدبخت نکن! نرو دخترم، دختر گلم...
- دیگه بسه فاطمه خانم! حلالم کنید. بخاطر همه ی زحمتهاتون متشکرم.
مادر عادل آهسته می گفت:
- اینا چرا همدیگه رو ول نمی کنن؟ ندیده بودیم با کلفت بیشتر از پدر و مادر گرم بگیرند که خب الحمدالله حالا داریم می بینیم! معلوم نیست دیگه چه ها باید ببینیم! می بینی مرد؟
آقای صارمی آهسته جواب داد:
- بس کن زن! دست بردار، بذار برن. برای این حرفا بعداً فرصت هست.
و خانم صارمی بجای جواب سرش را برگرداند. صدای فاطمه خانوم به گوش می رسید که می گفت:
- فراموش نکنی به زهرا سر بزنی. نامه یادت نره.
- باشه، باشه خداحافظ. خداحافظ همگی. می می، پاپا خداحافظ.
عادل هم خداحافظی کرد. اما خوشحال و شاد.
- خداحافظ ببا، خداحافظ مامان.
- به امید خدا. دست خدا به همراهتون. خداحافظ، خداحافظ...

رمان غزل و آریا قسمت 17

رمان غزل و آریا قسمت 17

فصل هفدهم
بعد از رفتن بهار تا مدتی فضای دانشکده غمگین بود اما بلاخره همه خودشان را بدست آوردند و دوباره شور زندگی و خون جوانی فضا را شاد کرد. اما اتفاقاتی که در محدوده ی روابط آریا و غزل و شیدا و مرتضی به وقوع پیوسته بود. دوباره کلاس را سرد کرده بود. دوباره قیافه ها درهم رفته بود. دوباره فضای کلاس تیره شده بود. آریا به تازگی نه تنها از مرتضی که از بقیه کناره می گرفت وغزل و شیدا هم با همدیگر حرف نمی زدند. ژاله که همه را دقیق زیر نظر داشت فکر می کرد:
خب ، داره همه چیز دستگیرم می شه! این میونه طفلک صارمی از همه جا بی خبره! باید برم سراغش، باید ببینم این عاشق چی می گه...
غزل از دست خودش عصبانی بود. نه تنها از دست خودش که از شیدا و فاطمه خانم و پدر و مادرش و همه و همه عصبانی بود! نمی دانست چکند! دلش می خواست می توانست از شیدا عذرخواهی کند اما نمی توانست! و آریا تنهاتر از همیشه بود. مخصوصاً از این کفتر دوبرجه بودن هم خسته شده بود! اصلاً حوصله ی رسیدگی به ویلا را نداشت! حتی به آموزشگاه و خانه ی خودش هم کمتر رفت و آمد می کرد، بیشتر پهلوی پدر و مادرش بود. می رفت توی اطاق خودش، در را قفل می کرد و مثل جغد تنها می نشست! خیلی خسته شده بود، از همه چیز، حتی از دارائی هایش!
غزل هم در خانه دوباره با هیچکس حرف نمی زد.
دختر گلم می شه به من بگی چی شده؟
هیچی فاطمه خانم! هیچ خبری نشده!
انگار خیلی حالت خرابه! ببینم امروز چندمه؟ آهان؟ وقت پریودت هم نیست! خبر تازه ای شده؟ اصلاً میدونی چند وقته سراغ استادت نرفتی؟ نمی خوای به استاد سپهر سر بزنی؟ خیلی وقته برام یه شعر نخوندی مادر!
فاطمه خانم تند و تند حرف می زد. همه ی فکرهائی را که در این چند روزه در سرش پرورانده بود، به زبان می آورد. طفلک فاطمه خانم ساده بود. ساده و بی ریا! سیاست نداشت که فکرهایش را جدا جدا و به موقع به زبان بیاورد! یکباره گفت و غزل هم جواب را یکجا داد:
من هیچ ناراحتی ندارم فاطمه خانم، به هیچکس هم نمی خوام سربزنم، شمام دست از سرم بردارین!
فاطمه خانم غزل را می شناخت. با آنکه در لحظه ی اول دلش می سوخت، اما زود فراموش می کرد:
بچه س! بذلر بگه، بذار هر چی می خواد به من بگه! اگر به من نگه، خب به کی بگه؟! به پدر و مادرش؟! به اونایی که اصلاً...
غزل به طرف اطاقش زفت اما از همان لحظه ای که آخرین کلمه را به فاطمه خانم گفت، پشیمان شد:
خاک توی سرم کنن! اونم ناراحت کردم! آخه چرا؟ چرا من اینجوریم؟
روی تختخوابش افتاد وشروع به گریه کرد. در تنهائی زار می زد. اما بجای آنکه حالش بهتر شود، بدتر می شد.
همه بدن! هیچکس منو دوست نداره، هیچکس!
و نه تنها غزل با حالی پریشان لحظه ها را می گذارند که آریا هم از او بهتر نبود. در این یکی دوساله که آن دو نفر با خودشان و عشقشان می جنگیدند، وجود دوستانی مثل شیدا و مرتضی برایشان غنیمتی بود، که هیچ چیز نمی توانست جانشین آن شود و حالا آن دو از دوستانشان، از سنگ های صبورشان جدا شده بودند....
خدایا چیکار کنم؟ کاش با مرتضی اونجوری حرف نزده بودم...
صدای مهرانگیز خانم آریا را از آن حال بیرون کشید، مجبور بود جواب بدهد.
پسرم، پسرم پاشو بیا غذا بخور. پاشو عزیزم. کیوان جان کار بسه! غذا سرد می شه.
مرتضی و شیدا هم حال بهتری نداشتند، اما آخر آنها تقصیری نداشتند، دراین میانه ژاله با خودش می جنگید:
اصلاً معلوم هست تو کی هستی؟ دختر مواظب باش پات نلغزه! نکنه طرف یکی رو بگیری؟ نکنه دلت...
خودش به خودش جواب می داد:
مگه من چیکار کردم؟
همین! همینکه از بهم خوردن رابطه ی بچه ها خوشحالی! دلیل....
کی خوشحال بود؟
تو! خودتو!
کی من خوشحال بودم؟ من...
خب اگه ناراحتی، پس یه کاری بکن.
چیکار کنم؟
هیچی دست بکار شو. فردا پنج شنبه است و کلاسها تعطیل. یالا شروع کن. به بچه ها زنگ بزن. یه جا جمعشون کن و قال قضیه را بکن. یالا دیگه.
ژاله شروع کرد. بهانه اش یک جشن کوچک خودمانی بود.
بگم به چه مناسبت؟
خب بگو جشن تولدته!
نه نمی شه، بچه ها میدونن تولد من نیست. بهتره بگم به مناسبت... به مناسبت...
بابا مناسبت نمی خواد! بگو دلت می خواد دور هم جمع بشین.
تلفن ها شروع شد. آریا که حوصله نداشت. نه به ویلا رفته بود و نه به خانه ی خودش، با بی حوصلگی در خانه ی خودشان بود. قبول کرد. هر چند بی حوصله:
باشه ژاله خانم میام. چشم خانم رفاعی.
مرتضی و شیدا فوراً قبول کردند. فقط غزل بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود.
نه خانم رفاعی، نمی تونم، وقت ندارم.
ژاله می اندیشید:

رمان غزل و آریا قسمت 16

رمان غزل و آریا قسمت 16

فصل شانزدهم
تا مدتها کلاس آنها ان کلاس سابق نبود. روزهای اول صندلی بهار یک دسته گل بود و بعد از ۀن صندلی را خالی نگه داشتند. هیچکس روی آن نمی نشست اما دنیا ادامه داشت، بچه ها جوان بودند و آهسته آهسته غم نبود بهار را به فراموشی سپردند.
خاک سرده آقای زارع عزیز.
می دونم شادکام، اما ببین… ببین مهران آخه… نباید یه مراسمی چیزی
خب دیگه همون هفته و چهلم که رسم بود، برگزار شد. دیگه باید صبر کرد تا سال. ولی خب
در هر صورت دنیا خیلی بی وفاس! خیلی
اینو که راس می گی.
آریا تا مراسم هفتم در خانه ماند. نمی دانیت چکار کند. فقط بعد از دوهفته بود که به دانشگاه رفت. دراین مدت اصلاً با مرتضی همکلام نشده بود. نه او جلو رفته بود و نه مرتضی. آنروز وقتی کلاس تمام شد، آریا سرش را زیر انداخت و بیرون رفت.
آریا… آریا صبر کن.
صدای مرتضی بود. دل آریا هری ریخت پایین. نمی دانست چه جوابی بدهد اما نا خودآگاه جواب داد:
من با تو کاری ندارم! هر چی باید بگی، قبلاً گفتی! ببینم حرف تازه ای داری؟
مرتضی که هنوز پرده ای از غم بر صورت داشت جواب داد:
آره هست. باید بشنوی.
اگه نخوام چی؟
بازم باید بشنوی. میشه بریم آموزشگاه آپارتمان تو؟ به نماینده گفتم برامون غایب نذاره. استاد رهنمون سخت نمی گیره. می شه بریم؟
به جای جواب ، آریا بطرف در خروجی راه افتاد. مرتضی هم پشت سرش.
چای می خوری؟
نه بشین وفقط گوش کن.
روی مبل های هال در طبقه ی دوم آموزشگاه نشستند و مرتضی شروع کرد. یعنی می خواست شروع کند که نتوانست، شروع به گریه کرد.
اومدی اینجا گریه کنی؟
آریا انرا گفت و احساس کرد بی رحمی کرده، فوراً اضافه کرد:
عذر می خوام. منو ببخش.
و خودش هم به گریه افتاد. دوتایی سیر گریه کردند و عاقبت مرتضی شروع کرد:
ببین من خیلی بی رحمی کردم. منو ببخش اما دلم می خواد بدونی که تقصیر نداشتم. هنوزم که یادم می افته، جیگرم آتیش می گیره! حیف بود بهار... حیف، خیلی حیف..
مگه من اینو نمی دونم، مگه من کم ناراحتم؟ مگه من کم دلم می سوزه؟
آریا با هر جمله برافروخته تر می شد و وقتی جمله ی آخر را تمام کرد، صدایش تمام ساختمان را پرکرده بود:
اما حرف سراینه که من چه گناهی کرده م؟ هان چه گناهی؟
سؤال آریا طوری دل مرتضی را به درد آورد که از جا بلند شد و بغلش کرد:
هیچ گناهی، عزیز دلم. هیچ گناهی! منو ببخش، خیلی تحت تأثیر حرفهای بهار قرار گرفتم...
آریا حرف مرتضی را قطع کرد و با تعجب پرسید:
مگه با تو صحبت کرد؟
نه، اما یه یادداشت برام نوشته که هیچکس ازش خبر نداره! بیا خودت بگیر بخون...
آریا خواند و خواند. نه یکبار، نه دوبار، که شاید چهار و پنج بار! با هر کلمه گریه کرد. گریه کردند.
مرتضی بخدا من تقصیری نداشتم!
میدونم، میدونم.
اون پیش خودش یه خیالاتی کرده بود و...
اینو هم می دونم. اما اونروز من تحت تأثیر این حرفاش، این یادداشتش، فکر می کردم تقصیر توه!
تقصیر من هم هست، من هم مقصرم! باید عاقلانه رففتار می کردم، نباید احساساتشو دست کم می گرفتن، نباید باهاش تندی می کردم. نباید رک و پوست کنده حرف می زدم.
نه آریا جان تو راستشو گفتی، نمی شد که دروغ بگی. از کجا فکر می کردی که اون خودشو می کشه؟!
در هر صورت خودمو نمی بخشم! آخه... اما تراهم نمی توانم ببخشم یادته چه حرفهایی به من زدی؟
دیگه گذشته... راستی میدونی که من حتی پیش خودم فکر کرده بودم بعد از دانشگاه اگر شد، باهاش ازدواج کنم؟
جدی می گی؟
آره، نه اینکه عاشقش باشم، اما فکر می کردم چون چهار سال با هم بودیم و به زیر و بم اخلاق همدیگه واردیم، می تونیم یه جفت خوشبخت رو تشکیل بدیم.
واقعاً متأسفم.
مرتضی زهر خندی زد و گفت:
نه، تو تقصیری نداشتی، اینو همینطوری گفتم. دلم فقط بخاطر جوونیش می سوزه و پدر و مادرش!
منم همینطور. باور کن خواب و خوراک ندارم. کم که با هم نبودیم؟ ما سه تا همش با هم بودیم! مگه یادم می ره؟ آخه...
می فهمم، منم همینطورم.
تازه عذاب وجدان داره منو می کشه!
نه، این یکی دیگه اشتباهه! اشتباه محض! من به این فکر افتادم که باید فراموشش کرد. به هر شکل. وگرنه زندگی هر دو تا تون نابود می شه! می فهمی چی می گم؟
آره.
آریا با سر هم حرفش را تأیید کرد و مرتضی ادامه داد:
بچه ها فکر می کنند که شما دو تا عاشق هم بودین و تو بخاطر اینه که خیلی ناراحتی، نمی دونن که تو احساس گناه می کنی... احساس تقصیر می کنی... برای همینم من دلم بحال تو بیشتر می سوزه! مخصوصاً خبردارم که غزل و شیدا هم همین فکر رو می کنند! مخصوصاً غزل! عادل هم شده آتیش بیار معرکه! خبرشو دارم.
از کجا؟
ژاله! ژاله رفاعی. بعد از بهار اون داره توی دسته مون جای بهار رو می گیره. خبر می آره. از عادل و حرفا و کاراشون! ببین آریا بهار به خاطر عشق تو به غزل خودشو کشت، حالا خیلی زوره که غزل عکس اینو فکر کنه و تو از دستش بدی! می گم...
نه مرتضی، از دست من هیچکاری بر نمی آد. نه، من که نمی تونم!
نمی گم خودت برو اعتراف کن. نه، نمیخوام یه کاری بکنم، یعنی اگه اجازه بدی یه کاری بکنم.
چه کاری؟
اگه بذاری میرم پیش غزل و همه چی رو می گم! همه چی رو...
نه نه. بهیج وجه. توی این دنیا که براش کاری نکردم. توی اون دنیا بذار راحت باشه. مگه توی یادداشتش از تو نخواسته که هیچکس نفهمه؟ حالا تو چطوری می خوای به وصیتش گوش ندی؟
مرتضی متفکر و آرام با صدائی آهسته گفت:
ببین اون دیگه رفته! ترس من بخاطر شماهاس! دوتا آدم زنده! تو و غزل! شما عاشق همدیگه این! هیچ فکر کردی اگه غزل هم راه بهار رو بره چی می شه؟ فکر کنه که تو عاشق بهاری، در صورتی که خودش عاشق توه! اگه این کار رو کرد، اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟ تو چه خاکی به سرت می ریزی؟ تورو که من می شناسم، دیگه یه

رمان غزل و آریا قسمت 15

رمان غزل و آریا قسمت 15

فصل پانزدهم
بهار با لبخند به آریا رو کرد:
- ببینم امروز با هم حرف بزنیم؟
- ما که هر روز با هم حرف می زنیم!
- نه خیرف اگه یادتون باشه، چند روز پیش خدمتتون عرض کردم می خوام باهاتون صحبت کنم…
آریا حرف بهار را قطع کردو گفت:
- من متوجه ی منظورت نشدم بهار جان. چون فکر کردم ما همیشه با هم حرف می زنیم، بنابراین لزومی…
صدای بلند بهار آریا را سرجایش میخکوب کرد! بهار نگذاشت آریا ادامه بدهد! با فریاد گفت:
- گفتم که منظورم این حرفا نبود! حالا وقت داری؟
آریا سادولوحانه جواب داد:
- آره ، خب بفرمایید.
- اینجا؟
- پس کجا؟
- وای که تو گاهی وقتا چقدر... چقدر خنگ می شی! خب بیا.
بهار که کاملاً عصبانی می نمود، راه افتاد. آریا که واقعاً نمی فهمید چرا رفتار بهار اینجوری شده، دنبال او به راه افتاد. بهار به یکی از خیابانهای خلوت دانشکده پیچید. تند می رفت. آریا برای آنکه به او برسد، مجبور شد تند تر قدم بردارد و بالاخره بهار پشت چند درخت کاج پیر ایستاده وگفت:
- خب حالا بفرمایین...
- چی رو؟
- میگی چی رو؟ یعنی تو نمی فهمی؟ نکنه خودتو به اون راه می زنی؟
آریا که دیگرواقعاً داشت عصبانی می شد، با صدای بلند جواب داد:
- کدوم راه؟ به پیر، به پیغمبر نمی فهمم از چی صحبت می کنی!
- خب حالا که خودت نمی خواهی حرف بزنی، من شرع می کنم.
بهار ناگهان ساکت شد. شروع به قدم زدن کرد، انگار داشت تصمیم می گرفت، یا اینکه فکر می کرد چگونه منظورش را به کلام تبدیل کند. درهرحال بعد از دو سه دقیقه راه رفتن روبروی آریا ایستاد و با صدایی آهسته تر، آرام و با طمأنینه گفت:
- خودت مجبورم کردی، من نمی خواستم اما خب دیگه.. شد! ببینم آخرش می خواهی چیکار کنی؟
- چی رو؟
بهار با شنیدن این سؤال آریا یکباره منفجر شد! با صدای بلند داد زد که:
- باز میگه چی رو؟ اگه نمی شناختمت می گفتم واقعاً نمی فهمی از چی حرف می زنم، اما حیف که می شناسمت، چند ساله، چند ترمه که می شناسمت. ببینم هنوز نمی خواهی تکلیف منو روشن کنی؟
- تکلیف تو رو؟
- بله، تکلیف منو! دل منو! عشق منو! تا کی می خوای منو بازی بدی؟ هان؟ کی میخوای بگی؟ اینهمه فرصت بس نیست؟!
دیگر بهار نتوانست خودش را کنترل کند. فرو ریخت. نشست. های های گریه می کرد:
- خسته شدم از بس منتظر موندم! از روز اول گفتی که دوستت دارم اما...
آریا که تازه موضوع را فهمیده بود، بجای یک برخورد عاقلانه و منطقی بطور ناگهانی حرف اورا قطع کرد و پرسید:
- من؟ من گفتم؟
- نه با زبونت، بازبونت نه، اما با کارات، با رفتارت...
- با رفتارم؟ کی من همچین رفتاری داشتم که خودم نفهمیدم؟
- تو نفهمیدی؟ پس برو گوش کن ببین همه بچه ها از چی حرف می زنند؟ از علاقه ی آریا سپهر به بهار ابدی! مثه اینکه نمی فهمی توی این چند ترم چطوری با من رفتار کردی!
- یه رفتار دوستانه. درست همونطوری که با مرتضی یا با... یا با بقیه دوستام رفتار می کردم.
- اما من با مرتضی فرق می کردم! رفتار تو با من
- تو چطوری به خودت وعده دادی که من به تو علاقه دارم؟ من کی همچین حرفی زدم؟ کی؟... خدایا به دادم برس!
دیگر آریا هم داشت عصبانی می شد اما حال بهار طور دیگری بود. از شدت عصبانیت در مرز جنون ایستاده بود:
- خدا به داد من برسه! خدا منو بکشه که بازیچه ی دست تو شدم! تو آدم بی عاطفه..
آریا داشت دیوانه می شد. با مشت به تنه ی درخت کوبید و گفت:
- بابا کی من به تو گفتم دوستت دارم؟ کی؟
- نگفتی اما نشون دادی! در تمام این مدت! کی بود که این همه از غزل بد می گفت؟ تو نبودی؟
- خب این چه ربطی داره؟
- ربطش معلومه! تو از اول فقط با من دوست بودی. فقط من! نه با هیچکس دیگه! من محرم حرفات بودم.
- وای خدای من! تو برای من عین مرتضی بودی. من و تو ومرتضی از اولش با هم دوست شدیم. تو برای من یه دوست بودی، همین! نه کمتر و نه بیشتر!
بهار فقط گریه می کرد! گریه می کرد و حرف می زد. حرفهایش با گریه آمیخته بود و گریه اش با گلایه:
- من احمق رو بگو! خدا من دیگه چطور می تونم بین بچه ها سرمو بلند کنم؟!
- این چه ربطی به بچه ها داره؟
- چه ربطی به بچه ها داره؟ وای نمیدونی چه حرفا می زنن! اما باشه، گور پدر بچه ها! جواب دلمو چی بدم؟
آریا نمی فهمید که رفتارش بی رحمانه است، اما داشت از خودش دفاع می کرد. از رفتارش، از رفتار بی پیرایه اش. نمی فهمید با دل یک دختر چه کاری دارد انجام می دهد! نمی فهمید دارد دل یک دختر را، دل پاک یک دختر را می شکند! تکه تکه می کند!
- به من چه؟ خب می گفتی، یکبار می گفتی که دوستم نداری...
- آخه مگه باید به همه گفت که عاشقشون نیستی؟ من کی گفتم عاشق توام؟
- اما تو.. وقتی از غزل بد می گفتی، وقتی اون دختره ی عوضی هر جایی...
دیگر آریا طاقت نیاورد. نفهمید چطوری می خواست با پشت دست به دهن بهار بکوبد و در نیمه ی راه دستش را نگاه داشت و مشت کرد و به سر خودش کوبید:
- خفه شو! غزل ماهه! من اگه بدشو گفتم، برای اینه که.. برای اینه که... من عاشق اونم! می فهمی عاشق اونم...
سکوت وحشتناکی حاکم شد. آریا باید سکوت را می شکست. سکوتی که فقط باگریه ی بی صدای بهار شکسته می شد. اریا خیلی آرامتر شروع کرد. به طرف بهار برگشت. شانه هایش را گرفت وگفت:
- ببین بهار جان، من از تو عذر می خوام. تو دوست منی. درست عین مرتضی. من هیچوقت کاری نکرده م که بیشتر از این رو نشون بدم. به تموم این مدت فکر کن، تموم کارای منو ببین، ببین اصلاً بوی عاشق بودن می ده؟ من کشته ی غزلم! من عاشق غزلم! اگه از اون بد می گفتم، اگه با اون لجبازی کردم، بخاطر اینه که عاشقشم می فهمی؟ عاشقشم!
بهار سرش را تند و تند به دو طرف تکان داد. با هر حرکت سر یک نه بزرگ را بوجود می آورد، بغض کرده بود:
- خدای من! تو منو کشتی آریا!
صدا آهسته بود اما از اعماق جان بهار بر می آمد:
- برو... از اینجا برو تنهام بگذار... برو! دیگه نمی خوام ببینمت!
- آخه... با اینحالی که تو داری... خواهش می کنم بهار...
- خفه شو... فقط برو، برو. برو که دیگه نبینمت... برو...
کلمه « برو» را آنقدر بلند گفت که آریا به اطراف نگاه کرد. ترسید که صدا به همه ی دانشکده رسیده باشد. اما صدای غار غار کلاغها تمام صداها را در خود خفه می کرد. فقط صدای کلاغها به گوش می رسید. آریا ایستاد اما بهار سرش را روی زانو گذاشته بود. انگار دیگر اینجا نبود!
- واقعاً باید برم اما....
آریا باز هم طاقت نیاورد، با التماس گفت:
- بهار... بهار؟
اما هیچ جوابی نشنید. حال بدی داشت. از اتفاقی که افتاده بود، ناراحت بود اما هیچ کار دیگری از دستش بر نمی آمد! نمی دانست چکار کند! اول آرام آرام راه افتاد. چند باری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد اما بعد تند کرد. خیلی تند بطرف دانشکده شان می رفت اما وسط راه بطرف در خروجی پیچید. دلش نمی خواست هیچکس را ببیند.
- باید برم خونه... دارم دیوونه می شم اینجا...
آریا روز بعد را هم به دانشکده نرفت:
- یک روز غیبت اشکالی نداره. اما تعجب می کنم چرا امروز مرتضی زنگ زد! عجبه! باید از من خبر می گرفت! می پرسید چرا امروز نرفته م؟ خب ولش کن...
تمام روز را از اطاقش بیرون نیامد. مهرانگیز خانم صبح را کلاس داشت اما بعد از ناهار تا شب چندین بار به او سر زد:
- انگار امروز پسرم سرحال نیست؟ طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مادر، همینطوری. از اون ناراحتیهای بی نام و نشانه! خودش تموم می شه.
و همین یک روز در تنهایی اطاق ماندن حالش را اندکی بهتر کرد. تصمیم گرفت روز بعد را به دانشگاه برود:
- مادر صبح زود صدام کنین. ساعت هشت کلاس دارم.

وراه افتاد. جوری که ساعت هشت در دانشکده باشد. مثل همیشه با اتوبوس و کتابی در دست برای خواندن! با دیدن محوطه به خودش نهیب زد:
- چرا اینجا اینقدر خلوته امروز؟
فضای خالی جلوی دانشکده شان یک میدان کوچک داشت که دایره ی وسطش را گل کاشته بودند. یک باغچه پراز گل. بیشتر در این میدانچه جلوی در ورودی دانشکده بچه ها ایستاده بودند به حرف زدن. یکی دوتا، سه تا چهارتا... بعضی ها روی نیمکت های دور میدانچه می نشستند. اما امروز انگار هیچکس نبود!
- نکند دانشکده تعطیل شده؟
وارد میدان شد و به طرف در ورودی دانشکده رفت اما هنوز به در ورودی نرسیده بود که یکی از خدمتگزارهای دانشکده را دید که با دیدن آریا تعجب کرد و از همانجا گفت:
- بچه ها دم در شرقی قرار گذاشتند، مگه خبر نداشتین؟
- نه من دیروز دانشکده نبودم!
- پس تا نرفتن برو. زود باش. قرار ساعت هشت و نیمه، یالا بدو.
آریا برگشت و شروع به دویدن کرد. می خواست به بچه ها برسد. همینطور که می دوید با خودش اندیشید:
- یعنی چه؟ یعنی چه خبره؟ برای چی بچه ها اونجا جمع شده ن؟ خب هر خبری هست، حالا می فهمم. مجبورم برم اونجا. آخه یه خبری، خب مرتضی باید یه زنگی به من می زد. چرا یه اطلاعیه نزده ن دم در دانشکده؟
وناگهان یادش آمد که انگار یک چیزی مثل اعلامیه دیده که دم در ورودی ساختمان نصب شده اما او به آن نرسیده بود تا بخواند!
- کاش رفته بودم و خونده بودم. همینطور به حرف این یارو گوش کردم و برگشتم. خب هنوز چند دقیقه وقت دارم. باید تندتر بروم...
وتندتر دوید. نفس نفس می زد که رسید. بچه ها را دید که بیرون درشرقی جمع شده اند اما بعد... ایستاد. نمی فهمید قضیه از چه قرار است!
- چرا بچه ها سیاه پوشیده اند؟ اون اتوبوس چیه با پارچه ی سیاه؟! یعنی چی شده؟ چرا... خدایا یعنی کسی مرده؟!
هنوز به چند قدمی بچه ها نرسیده بود که شادکام از بقیه جدا شد و به طرف او دوید:
- صبر کن سپهر، آریا وایستا همونجا!
شادکام به آریا رسید. سیاه پوشیده بود. آریا با دلهره پرسید:
- چه خبره؟ چی شده؟ چرا بچه ها...
چشمهای شادکام سرخ بود.
- ببین آریا... صبر کن، بایست تا بهت بگم.
- گفتم چی شده؟
- متأسفم! یکی از بچه های کلاس فوت کرده... میدونی...
آریا داشت سکته می کرد. با فریاد پرسید:
- کی؟ بگو کی؟
- ابدی! بهار ابدی!
آریا نفهمید که چقدر بلند فریاد زد:
- وای خدای کم! خدا... خدا.... خدا..!
صدای فریاد آریا همه ی نگاهها را به طرف او برگرداند، چند تا ار بچه ها با عجله به طرف آریا دویدند. آریا با مشت به سر و صورت خودش می کوبید:
- خدای من آخه چرا... چرا؟ به من بگین چطوری آخه؟ چی شده؟
مرتضی خودش را زودتر از بقیه به او رسانده بود. در حالی که دستهای اورا می گرفت گفت:
- خب دیگه بسه. معلوم هست کدوم گوری هستی؟
- خدای من، بگو چطوری...
صدای یکی از بچه ها به گوش آریا رسید. مثل آنکه علی زارع بود:
- معلوم نیست! شاید سکته کرده... شاید هم... دیروز صبح از خواب بیدار نمی شود. وقتی می روند، می بینند روی تختخوابش...
همه گریه می کردند. صدای گریه آریا در بین صدای بچه ها گم شد. هر چند بلندتر از همه بود:
- خدایا چرا... خاک بر سرمن... تقصیر من بود...
- خفه شو دیگه!
آریا باور نمی کرد درست می شنود! صدا، صدای مرتضی بود. اشتباه نمی کرد.
چشمانش را باز کرد، مرتضی بغلش کرده بود . دستهایش را گرفته بود که توی سر خودش نزند. جوری که هر کس نگاه می کرد، می دید که این دوست دارد دوستش را دلداری می دهد. فکر کرد شاید اشتباه شنیده اما دوباره لبهای مرتضی دم گوش او قرار گرفتند:
- گفتم خفه شو... کثافت قاتل تو دیگه برای چی گریه می کنی؟
مرتضی با صدای بلند گفت:
- دور آریا رو خلوت کنین. بذارین من آرومش می کنم.
آریا را بغل کرد و از بقیه جدایش کرد. چشمهایش مثل دو کاسه خون بودند:
- هر غلطی می خواهی بکن. هر چه می خواهی زر بزن... اما این تغییری در اصل قضیه نمی ده!
و بعد تند و تند درحالی که او را بغل کرده بود و بطرف نرده ها می برد اضافه کرد:
- البته هیچکس نمی دونه. فقط من می دونم که توی کثافت قاتلی! فقط برای من نوشته! قبل از خودکشی... بای پدر و مادرش یه چیز دیگه نوشته. گفته از زندگی خسته شده! همین و همین.... پدر و مادرشم نذاشتن هیشکی بفهمه... به همه گفتن سکته کرده... اینارو می گم که خبر داشته باشی... اما از نظر من تو قاتلی اونی... تو کثافت عوضی... توی یادداشتش برام نوشته... حالا هر چی می خوای زار بزن کثافت....
وبا دیدن غزل و شیدا که نزدیک می شدند، کلمه کثافت را با این کلمات کامل کرد:
- عزیز من کاری از دستت بر نمی آد. قسمت بوده! خواهش می کنم خودتو کنترل کن!
نگاه مرتضی به آریا درست مثل کسی که بود به قاتل عزیزش نگاه می کند اما در همانحال رهایش نمی کرد. بغلش کرده بود و آریا نمی دانست چه جوابی به او بدهد فقط می گفت:
- آخه مرتضی... مرتضی تو که....
و مرتضی که با صدای آهسته و در گوشی او از هیچ توهینی دریغ نمی کرد، جلوی دیگران با صدای بلند به او دلداری می داد:
- آهسته تر پسر، آریا جان بسه دیگه!
غزل هم چشمهایش گریان بود، هم غزل و هم شیدا!
- تسلیت می گویم آقای سپهر.
آریا برگشت و به غزل نگاه می کرد. به چشمهای زیبا اما گریان غزل. نمی دانست چه جوابی به او بدهد! می فهمید که چرا دارد به او تسلیت می گوید. می خواست فریاد بزند:
- اینطوری که تو فکر می کنی نیست. ما عاشق هم نبوده ایم، من عشقم را از دست نداده ام که تو به من تسلیت بگوئی!
اما نمی توانست! نمی شد این حرفها را بزند! و چشمهای گریان غزل به او دوخته شده بود و طوری می گفت تسلیت می گویم، که از هزار تا فحش بدتر بود!
- منهم به شما تسلیت می گویم آقای سپهر. حیف بهار بود. حیف شد که از دستش دادید!
و آریا فقط توانست بگوید:
- همه مان از دستش دادیم، باید به همه تسلیت گفت.
اما مرتضی یکی از کثیف ترین ترفندهایش را بکار برد. او که از زیر و بالای همه چیز باخبر بود اما معلوم نبود چرا با آریا اینطوری رفتار می کند؛ گفت:
- اما آریا جان قبول کنیم که برای تو از همه سخت تر است، اینجا که غریبه ای نیست حالا، همه خودمانی هستیم...
و آریا طاقت نیاورد. خودش را از آغوش تقلبی مرتضی بیرون کشید و داد زذ:
- خفه شو دیگه؟ بسه! ولم کن!
اما مرتضی با رندی و آهسته رو به غزل و سیدا کرد وگفت:
- طفلکی کنترل خودش را از دست داده، خدا بهش رحم کنه.
آریا نمی توانست چکار کند:
- چرا مرتضی دارد با من اینطوری رفتار می کند؟! مگر من چه کرده ام آخر؟ خدایا به دادم برس.
و( خدایا به دادم برس) را بلندتر گفت. چشمهای غزل و شیدا و مرتضی کارهای او را نگاه می کرد و او داشت عاصی می شد!
- خانمها، آقایون بفرماوین سوار اتوبوس بشین، بفرمائین.
برای مراسم ختم می رفتند. روز قبل مراسم خاکسپاری انجام شده بود. همه غمگین و گرفته بودند. دخترها بدون استثنا گریه می کردند. پسرها هم همینطور، هر چند تک و توک سعی می کردند خودشان را کنترل کنن. آریا مخصوصاً صبر کرد.
بعد از آنکه مرتضی نشست، فوراً خودش را به علی زارع رساند و کنار او نشست.
- عجیبه! ادم نمی تونه باور کنه! همین پریروز بود که با هم بودیم، سر کلاس استاد...
آریا بقیه حرف زارع را نشنید، داشت به مرتضی فکر می کرد و کارهایش:
- آخه چرا با من اینجوری می کنه؟ مگه من چیکار کردم؟ یعنی بهار توی یادداشت وصیت نامه ش چی نوشته؟
- نکنه گفته من باعث خودکشی ش شدم؟ خب حالا گفته باشه هم، مرتضی که منو می شناسه، می دونه که...
آریا نمی فهمید! از طرفی فکر آنکه بهار مرده و دیگر بین آنها نیست دیوانه اش می کرد، گوئی خودش هم احساس تقصیر می کرد:
- شایدم مرتضی درست فکر می کنه! تقصیر منهم هست! اگر اونروز اونجوری باهاش حرف نزده بودن... اما آخه باید چی می گفتم؟.. دروغ می گفتم؟... منکه عاشق اون نبودم... از کجا میدونستم خودکشی می کنه؟!..
صدای هر دوشان سوز داشت. غزل کمتر حرف می زد اما بیشتر گریه می کرد. صدای فین فین هر دوشان مرتب گوش آریا را اذیت می کرد اما او که خودش هم آرام آرام به گریه افتاده بود، بی صدا گریه می کرد و می شنید:
- غزل جون ما خیلی بدیم... یعنی منظورم خودمه... من خیلی سنگدل هستم، خیلی! با بهار بد تا کردم.
- منم همینطور...
- اما آخه آدم از کجا میدونه؟ اگر فکرشو می کردم.... حیف اون قد و بالا نبود...
- شاید سکته نبوده، نکنه خودشو...
- نه غیر ممکنه! آخه به خاطر چی؟ همه چی که روبراه بود! پیدا بود که بهم علاقه... خودت... خودتو چند بار می گفتی که...
- درسته غزل جون، اما من بد کردم... خیلی دلشو سوزوندم... اون متلک هام... خدا منو بکشه....
- من چی ؟ مگه من کم... همش هم بخاطر... ما دخترا بازیچه ی مردائیم... بیخود بخاطر اونا...
- حیف بهار! حیف اون چشما... اون موها...دیده بودی موهاش چقدر...
- ترو بخدا دلمو آتیش نزن شیدا... بسه دیگه...بسه... نگو...
انگار آن دو روضه می خواندند و آریا گریه می کرد! آریا مطمئن بود که آنها نمی دانند او پشت سرشان نشسته. و براستی هم نمی دانستند. فکر می کردند جلوی اتوبوس و کنار مرتضی نشسته است.
- می بینی حال دخترارو؟
با سر جواب مثبت داد. علی زارع دلش می خواست حرف بزند. برای همین هم اینرا گفت اما آریا اصلاً حال حرف زدن نداشت.
- آقای صادق راننده کارتون داره، آدرس دقیقو می خواد.
مرتضی بلند شد و رفت پهلوی راننده. داشت به او آدرس می داد. اولین کسی بود که خبرش کردند. همان دیروز باخبر شده بود. مادر بهار به او تلفن زد و وقتی او رسید، یادداشت را دادند دستش. یادداشتی که برای پدر و مادرش گذاشته بود:
پدر و مادر عزیزم
سلام و خداحافظ. مرا ببخشید که اینطوری بی مقدمه می روم. باور کنید دوستتان دارم و اگر تا حال مانده ام فقط به خاطر شماها بوده اما دیگر طاقت ندارم. این یادداشت را برای شما نوشتم که بدانید هیچکس مسبب این کار من نیست. من فقط خسته شده ام، خسته ی خسته! برای همین سعی می کنم با خوردن این قرصها راه را کوتاه کنم. وقتی این یادداشت را می خوانید که دیگر زنده نیستم. سلام مرا به همه برسانید. همه ی فامیل و دوست و آشنا را همیشه دوست داشته ام. به بچه های کلاس سلام مرا برسانید. مخصوصاً به همکلاسی خوبم آقای مرتضی صادق. همه ی کتابها و نوشته ها وتابلوهای خودم را به او می بخشم. بقیه وسایل خصوصی ام مال شماست، البته منکه چیزی ندارم فقط یک خواهش از شما دارم و آن این است که مرا بخاطر این کارم ببخشید. انشاالله سر شما سلامت باشد و بقیه بچه جای مرا پرکنند. هیچکس در تصمیم گیری من نقشی نداشته و مقصر نیست. علت خودکشی من فقط ناامیدی است. من امیدهای بیهوده ای را مدتها در دلم پرورانده ام و حالا فهمیده ام که همه اش بیهوده بوده است و دیگر دلم نمی خواهد در این دنیا زندگی کنم. می بوسماتن. خدانگهدار شما. دخترتان بهار.
یادداشت دیوانه اش کرد. نمی فهمید چه مسئله ای باعث خودکشی بهار شده است! مادر و پدرش هر دو غش کرده بودند. عمویش همه کاره بود. همو بود که ترتیب پزشکی قانونی و بقیه کارها را داد و بعد اعلام کرد که بهار سکته کرده است.
- در خواب سکته کرده است. آقای دکتر بفرمایید که همه بدانند.
و دکتر پزشکی قانونی که گزارش خودکشی را نوشته و امضاء کرده بود، برای تسلی دل آنان جوری که همه ی همسایه ها و فامیل بشنوند، تأیید کرد:
- بله در خواب تمام کرده است. زندگی است دیگر، سکته...
هم گفته بود و هم نگفته بود! با سیاست کار را تمام کرده و رفت. مرتضی نمی توانست خودش را کنترل کند. پاهایش طاقت کشیدن جسمش را نداشتند اما چاره ای نبود هر طور که بود با خانواده ی بهار همراهی کرد. ووقتی بعد از خاک سپاری جسم نیمه مرده اش را به خانه رساند، مادرش کاغذ را به او داد:
- دیروز عصر آورد. گفت ابدی است، بهار ابدی. همکلاسی تو.
- کو؟ کجاست کاغذ؟
- چه خبرته؟ الان میارم. تو قوطی چرخ خیاطی گذاشتم. حالاست که بیارم. هیچ معلوم هست چته؟
مثل دیوانه ها شده بود. طاقت نداشت صبر کند تا مادرش کاغذ را بیاورد. به طرف چرخ خیاطی دوید. با مادرش با هم رسیدند.
- کجا حالا؟
- میرم توی اطاقم ،همونجا می خونم.
- حالا دیگه ما نامحرم شدیم. نباید بفهمیم چی نوشته توش؟ نکنه خبرائی باشه ایشالا؟ مبارکا باشه برامون و خودمون بی خبر...
مرتضی نماند که بقیه حرف مادر را بشنود. فقط دندانها را با عصبانیت به هم فشرد و داد زد:
- حاج خانم! شما نمی فهمید...
نه، مادرش نمی فهمید! اصلاً متوجه ی حال او نشده بود. فقط کفشهایش را کند و نامه را باز کرد:
سلام مرتضی جان
مرا ببخش که مزاحم تو شدم. میدانم وقتی که این نامه را می خوانی چه حالی داری، اما دلم نیامد بی خبر بروم. مسلماً وقتی نامه را می خوانی که از رفتن من باخبر شده ای. خودم از مادرت خواهش کردم نامه را صبح به تو بدهد. مخصوصاً می خواستم پس از دفن من...
تازه مرتضی بیاد آورد که مادر گفته بود نامه را بهار دیروز عصر آورده. حواسش نبود که بپرسد چرا صبح به او نداده است؟ با غضب شروع به خواندن بقیه ی نامه کرد:
این چند کلمه را بخوانی. مرتضی جان شاید خودت هم از اول متوجه شده بودی که من عاضق آریا شده ام. فکر می کردم که او هم مرا دوست دارد چون رفتار او جز این را نشان نمی داد. اما با کمال بدبختی امروز فهمیدم که قضیه غیر از این است....
مرتضی با خودش زمزمه کرد:
- خب معلومه که غیر ازاین بود. از من می پرسیدی دختر...
دوباره مشغول خواندن شد! انگار لازم بود وسط نامه غیض و عصبانیتش را یک جوری نشان بدهد و سر یکی خالی کند. خواه مادرش، خواه خودش، خواه... آریا...
و او نه تنها عاشق من نیست بلکه هیچ احساسی نسبت به من ندارد. او عاشق غزل است. همان کسی که از روز اول بدش را گفته و می گوید. امروز پرده از رازش برداشت. آریا به دوستی ما خیانت کرد.....
- نه کدام خیانت؟ من میدونستم اون عاشق غزله... این منم که ترو... اما نه نمن عاشق تو نبودم، فقط دوست بودیم. می گفتم شاید یه روزی باهات ازدواج کنم... اما عشق و این حرفا نه... نه من و نه آریا هیچکداممان... ما با هم رفیق بودیم دختر... چرا اینو نفهمیدی؟ خب از من می پرسیدی... بابا یک کلمه دهن باز می کردی و تمام!
اما نپرسیده بوده، بهار از مرتضی نپرسیده بود. خواند:
آریا جوری رفتار می کرد که من فکر می کردم عاشق من است اما امروز فهمیدم که هیهات... چقدر ساده اندیش بوده ام... سرت را درد نیاورم. این حرفها فقط مال خود توست. دلم میخواهد تا وقتی که همدیگر را در آن دنیا می بینیم، به کسی نگوئی. البته آریا خودش می داند چرا من خودم را راحت کرده ام. فقط دلم برای بابا و مامانم می سوزد. راستی برای آنها هم یادداشت نوشته ام اما علت را نگفته ام. ترو بخدا این چند روزه پهلویشان باش. هم خودت و هم بقیه. مرتضی جان حلالم کن. نگذار هیچکس شاد شود. از دشمن شادی بدم می آید. به هیچکس فضیه را نگو.
اگر دلت خواست یادداشت را بسوزان. کتابها و تابلوها و یادداشتها یم مال تو. هر کاری خواستی با آنها بکن. به تو اطمینان دارم. مرا ببخش که بی خبر رفتم. دیگر دنیا برایم تارزشی نداشت. وقتی فهمیدم که عاشق غزل است، متوجه شدم که دیگر کار من تمام است! راستی هم مگر می شد کاری کرد؟ مرا ببخش و برایم دعا کن که خدا مرا ببخشد. تو مؤمنی، دعا فراموشت نشود.بهار

اشکهای مرتضی کاغذ را خیس کردند. دستهایش را خیس کردند. چشمش را خیس کردند، جانش را خیس کردند...
- خدا... آخه چرا؟!
بازهم بلند حرف زده بود. وقتی ناراحت بود، فکرهایش را بلند به زبان می آورد. راننده پرسید:
- چیزی گفتید آقا؟
مرتضی برگشت به فضای اتوبوس! از فضای دیروز و یادداشت و خانه شان برشگت به حالا و اتوبوس و مراسم ختم. گفت:
- همینجاست. اون مسجد، اون طرف خیابون. همونجا نگه دارین.
تنها آریا سیاه نپوشیده بود. آخر او که نمیداسنت! از هم جدا شدند. دخترها از دیگر مسجد وارد قسمت زنانه شدند. اما افسوس که قرار نبود آریا سوز مادر و خواهران بهار را نشنود. پدر بهار که یک مرده متحرک بود. انگار چیزی به سکته کردنش نمانده بود! روی یک صندلی ولو شده بود. بقیه ی فامیل بهار خوش آمد می گفتند.
- خدا چرا ازم گرفتیش؟ از اعماق جان:
- مادر چرا رفتی؟ بهارم، بهار گلم، بهارم مادر چرا رفتی؟ چرا آخر؟ دوستات اومده ن مادر! اومدن به مادرت سر سلامتی بدن! پاشو، پاشو بهشون خوش آمدید بگو.. همکلاسیات اومدن مادر... بهارم...
آنچنان فریاد می زد که زمین و زمان را به آتش می کشید. مادر بهار نه انگار که در مسجد نشسته است، سوزش را فریاد می زد! صدایش به سقف گنبدی مسجد می رسید و پژواکش به سر و صورت همه می ریخت. با اولین کلماتش همه به گریه افتادند. مرد و زن گریه می کردند. آخر مگر می شد گریه نکرد؟! این سوز جان را پطور می شد شنید و نسوخت؟! درست مثل روز عاشورا شده بود. صداهائی دیگر با مادر بهار همراه شدند:

- بهار جان... آخ بهار جان...آریا می فهمید که این صداها از دخترهای کلاس وبقیه ی زنهاست و ناگهان صداها بیشتر شد. پدر بهار هم صدا بلنذ کرد:
- بهارم، دخترم، کجا رفتی؟ بهارم…
وصدای مردها هم به گریه بلند شد. حالا دیگر زن و مرد با هم می گریستند. صداها آنقدر بلند بود که قاری هم میکروفن را خاموش کرد و همراه با بقیه گریست. و بدون میکروفن شروع به خوندن کرد. دم گرفت. دم همراه با سینه زدن
کجا رفتی مگر بد دیدی از ما کجا رفتی مگر رنجیدی از ما
بهار ای درخت با فرهنگ و دانش کجا رفتی چرا نومیدی ازما
معلوم نبود این مثلاً شعر را چند لحظه قبل ساخته که با آوازی حزین می خواند. دستگاه دشتی بود، دشتستانی بود و آریا متوجه شد که قاری کور است. ایستاده و با اشکهای جاری می خواند، انگار او هم سوزی در دل داشت.
- شاید او هم عزیزی از دست داده که اینطور….
مراسم ترحیم مثل شام غریبان روز عاشورا شده بود! هیچکس حال خودش را نمی فهمید، همه از دل می گریستند

رمان غزل و آریا قسمت 14

رمان غزل و آریا قسمت 14

فصل چهاردهم
اول سال تحصیلی بود، پنج ترم را پشت سر گذاشته بودند، ترم ششمی بود که آریا و همکلاسیهایش با هم درس می خواندند، دیگر چند تایی از بچه ها صاحب سفارش شده بودند، نمایشگاه آثارشان را برگزار کرده بودند. فقط غزل بود که علاوه بر نقاشی کار شعر راهم بطور جدی دنبال می کرد، بقیه فقط به نقاشی مشغول بودند. اولین روزهای سال تحصیلی بود و بچه ها چند تا چند تا درفضلی سبز دانشگاه با هم صحبت می کردند. ساعت بعد کار رنگ و روغن داشتند با استاد شکری،پاییز آرام آرام داشت خودش را نشان می داد.
- ببینم مرتضی تو فکر می کنی همه ی بچه ها می خوان نقاش بشن؟
- البته که میخوان و گرنه…
بهار حرفش را قطع کرد:
- نه بعضی هام اسمشو دوست داشتن که اومدن، میخواستن دانشجوی رشته ی هنر باشند، نه علاقه ای توی کار بوده، نه تجربه ای داشتند.
شهریار با آن خنده ی همیشگی اش جواب داد:
- غیر ممکنه، میشه یه مثال بزنین خانم ابدی؟
- والا اونکه کاری نداره، اما نمیخوام.
آریا که حواسش آنجا نبود بطور ناگهانی اظهارنظر کرد:
- این دیگه نشد، یا آره یا نه، اگه هست بگو.
همه ی بچه ها مشتاق شنیدن بودند، شاید هم می دانستند منظور بهار چه کسی است، در هر صورت می خواستند از او بشنوند و او گفت:
- آقای صارمی گل! توی این جمع کسی هست که مخالف این نظر باشه؟
همه ساکت شدند، بهار ادامه داد:
- یا خانم غزل صدر که شاعرند و آمده اند...
صدای اعتراض بچه ها حرفش را قطع کرد. همه مخالف بودند. هرکدام یک چیزی می گفتند، طوری که اصلاً معلوم نبود، کدام حرف مال کدامشان است:
- نه کار اون حرف نداره، غزل...
- بابا ای والله! اصلاً انتظار نداشتم، خانم صدر که طراحی اش...
- چرا طراحی؟ هم آبرنگ و هم رنگ روغن!
بهار مجبور شد داد بزند:
- بابا بس کنین، کشتین منو! ببخشید این یکی رو اشتباه کردم، منظورم این بود که اون بیشتر شاعره تا نقاش!
آریا دخالت کرد:
- ولی تو گفتی که...
- خب ببخشید، اما عادل که درست بود، نبود؟
آریا نمی خواست جواب بدهد. بهتر بود بقیه اظهار نظر می کردند. همه میدانستند که عادل با پارتی قبول شده، آنهم در مرحله ی دوم کنکور یعنی کار عملی و طراحی! خواسته بودند که قبول شود و شده بودهم، این چند ترم را هم به هر شکل گذرانده بود، آریا نباید اظهار نظر می کرد، نکرد هم. از جمع جدا شد.
- هی کجا حضرت آقا؟
مرتضی بود که داشت صدایش می کرد:
- هیچی، همینجام.
- ترسیدی حرفی بزنی بگن به عادل حسودی میکنه؟
- کی؟ من؟ من حسودی میکنم؟ به چی حضرت آقا؟
- به... خب معلومه به دوستی اون با غزل دیگه...
- دست وردار، غزل با هر کی خواست بگرده، به من چه؟
- توگفتی ومنم باور کردم!
ومرتضی کاری کرد که آریا برای مدتها نبخشیدش، داشتند از کنار چند تا از دخترهای کلاس رد می شدند که مرتضی بطور ناگهانی ایستاد و گفت:
- خانم صدر، ببخشین، یه دقیقه میتونم مزاحمتون بشم؟
غزل که تعجب کرده بود از جمع جدا شد و بطرف آنها آمد، رنگش سرخ شده بود، آریا نمیدانست چکار کند، مانده بود، آهسته گفت:
- یعنی چی مرتضی؟
و مرتضی با صدای بلند گفت:
- این آقای سپهر ما خجالتی است، دلش می خواد یکی از شعرهای شما را داشته باشه، اما روش نمی شه، من گفتم اگر ممکنه شما...
هردوشان دستپاچه شده بودند، هم غزل و هم آریا. غزل با دستپاچگی جواب داد:
- والا اونکه، اونکه خب اگه می خواستین خودشون می گفتن...
وناگهان انگار کنترل خودش را به دست آورده باشد ادامه داد:
- میدونین آقای صادق که همه شما را خیلی شوخ می دونن؟ نکنه اینم یه چشمه از کارای شما باشه؟...
آریا حس می کرد که باید دخالت کند، اگر حدس غزل درست از آب در می آمد خیلی بد می شد، شوخی مرتضی بیخ پیدا می کرد. می شد یک توهین به غزل. انگار مسخره اس کرده باشد. اندیشید:
- چرا از من استفاده کرد آخر؟
وگفت:
- نه خانم صدر، یعنی بله، من می خواستم، یعنی گفته بودم، یعنی می خواستم خودم ازشما بگیرم. گفته بودم، ولی... این مرتضی نگذاشت.
ورو کرد به مرتضی:
- تو باید توی هر کاری دخالت کنی؟ خانم صدر اگر ممکنه برام ینویسین.
- باشه ، فردا براتون می آرم.
وبه مجرد رفتن آنها آریا منفجر شد:
- آخر توی این عالم تو برای تو هیچ چیزی جدی نیست؟ عالم و آدم ساخته شده ن برای تو و شوخی های تو؟ تو به چه حقی اینکارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی یا اونو؟ هان؟
- والا منکه.. منکه قصد بدی...
مرتضی به تته پته افتاد، فکر نمی کرد یک شوخی کوچک اینقدر مسئله ساز شود، می خواست یک کار آنچنانی کرده باشد مثلاً! آریا را با غزل همکلام کند، یعنی دوتاشان را میخکوب کند.
غزل از دور نگاه می کرد. زیر چشمی متوجه رفتار و حرکات آن دو بود، می فهمید که دعوایشان شده و آریا دارد سرش داد می زند.
- ازاین به بعد نه من نه تو! تو فکر می کنی همه مسخره ی تو هستند؟ فکر کردی هر کاری خواستی می تونی بکنی به اسم شوخی؟ دیگه حاضر نیستم یه کلمه بات حرف بزنم.
ورفت، آریا رفت ومرتضی مات و مبهوت برجا ماند، می خواست یقه ی خودش را بگیرد و هر چه فحش از دهنش درمی آید نثار خودش کند:
- آخه مرتیکه ی احمق اینم شد کار؟ این چه کاری بود کردی؟
- با خودتون حرف می زنین آقای صادق؟
شیدا بود که می پرسید، آنهم تعجب زده!
- نه، نه خانم قاسمی، چیزی نیس، داشتم یه چیزی رو حفظ می کردم... آره از بر می کردم، یه شعر رو..
- عجب، که اینطور، پس مزاحم نشم...
شیدا وقتی به غزل رسید که می خواست برود سر کلاس. قببل از رفتن، غزل قضیه را برایش گفت:
- اتفاقاً بد هم نشد، بالاخره شما دوتا با هم حرف زدین...
- مجبور شد، می خواست گنده کاری رفیقشو بپوشونه، فکر کرده نفهمیدم، آره براش شعر هم می برم، جون خودش!
- برای کی غزل؟
- هیچی، برای هیشکی. شما گوش ایستادین؟
- نه همینطوری شنیدم، ببخشید. امروز انگار همه یه چیزی شونه....
عادل بیچاره بد موقعی با غزل همکلام شد، تصمیم گرفت بعد از کلاس جبران کنه. که جبران هم کردف غزل را دیوانه کرد با حرفهایش...
دوروز گذشت.
آریا ناراحت بود و نمی خواست با مرتضی هم حرف بزند. آریا آنروز خودش را سبک کرده بود، اما بی نتیجه! غزل شعر را نیاورده بود و اریا داشت کفری می شد:
- گور پدر خودت و شعرت! دختر من بخاطر اینکه تو خراب نشی به گردن گرفتم که شعر می خوام، اونوقت تو نیاوردی، منو آدم به حساب نیاوردی، هان؟
اگه دیگه ترو داخل آدم حساب کردم؟ فکر کردی آدمی هان؟ من احمقو بگو، نشونت می دم، فکر کردی با یه اتول قراضه سوار شدن و چارتا کلمه ردیف کردن شدی داخل آدم؟
غزل فکر می کرد درست ترین کار ممکن را انجام داده:
- اونکه شعر نمی خواست، بخاطر خرابکاری مرتضی گفت میخواد. اگه شعر می خواست که براش کاری نداشت همه ی شعرای من روی میز پدرشه...
شیدا هر چه کرد نتوانست غزل را راضی کند، مرغ یک پا داشت.
- ببین شیدا جون تو دوست منی، درست میگی، اما من اینکارو نمی کنم...
شیدا می دید که روز به روز بین آریا و غزل فاصله زیادتر می شود، ذله شده بود بسکه گفته بود:
- دختر تو با خودت دعوا داری؟ بخدای احد و واحد هم تو، هم آریا دوتاتون به هم علاقه دارین، فقط هر دو تا تون احمقین، دوتا مغرور زبان نفهم.
اما فایده ای نداشت، آریا هم روز به روز بیشتر قیلفه می گرفت.
- دیدی؟ دیدی امروز چه قیافه ای گرفته بود؟ آقا فکر می کنه کیه که اینجوری راه می ره..
- بابا غزل جون، بخدا اون معمولی راه می رفت..
- نه خیر، خیلی هم قیافه گرفته بود، تازه ندیدی با اون بهار خانوم چه جوری گرم گرفته بود؟
- نه بابا اینجوریام نیست، تو فکر می کنی!
و آریا فکر می کرد:
- بخیالش خبریه، همچین راه میره که انگار چیز آسمون باز شده و این خانم افتاده پایین! از بالا نگاه می کنه به ما مورچه ها! انگار نوبرشو آورده! فکر کرده!!
غزل شیدا را داشت که آرامش کند، اما آریا هیچکس را نداشت. حتی قبل از آنکه با مرتضی بهم بزند همپ، کسی را نداشت، می ترسید یک کلمه حرف بزند، مرتضی بزند زیر خنده، مرتضی که همه چیز را به مسخره و شوخی می گرفت. شیدا خسته شد از بس گفت:
- ببین غزل جان، از من گفتن بود، از شما دوتا نشنیدن، یعنی در اصل از تو یکی نشنیدن، شما دوتا دارین روز به روز از هم دورتر می شین، نه خودتون به خودتون کمک می کنین، نه یکی هست که این میونه کوتاه بیاد...
داشته های آریا هم بجای آنکه او را به غزل نزدیکتر کند، دورتر می کرد. آریا خودش نمی فهمید، یعنی حاضر نبود قبئل کند اما ویلا و اتومبیل و آپارتمان باعث می شد که آریا فکر کند دیگران باید آرزو داشته باشند که دوست او باشند!
- خیال کرده! فکر می کنه عالم و آدم باید در خدمت خانوم باشند.

رمان غزل و آریا قسمت 12

فصل ۱۲

آریا جان سلام وخداحافظ

باور کن اونقدراتفاقی پیش اومد که فرصت نشد باتو خداحافظی کنم. درهر صورت تابلوهاتو با خودم بردم. این موقعیت خیلی اتفاقی فراهم شد، من دارم می رماروپا، شایدم آمریکا. باهات تماس می گیرم، منو ببخش بی خداحافظی رفتم، خصوصا ازپدرت عذرخواهی کن، که ندندمشون، اگر خدا بخواد بعدا،انشاالله . خب، خدانگهدار. همیشه به یادت هستم، باهات تماس می گیرم. منتظرم باش، باشه؟

شیفته


آریا باورش نمی شد! به همین سادگی؟! هنوز سه ماه بیشتر از آشنائی شان نمی گذشت.

- رفت! بی خداحافظی، با یه یادداشت تلگرافی!

- اشکالی نداره پسرم، نوشته که اتفاقی بوده.

- اینو نگین مادر، یعنی نمی شد یه تلفن بزنه؟

- حتماً نمی شده که نزده، وگرنه بهت بدهکار که نبود...

- مامان شما هم که بله....

- خب سرم، راست می گم، اگر دوستت نداشت که این یادداشت را اونجوری برات نمی فرستاد، با دست همسایه اش، س حتماً فرصت نداشته باهات تماس بگیره، باورکن...

- آره، مادرت راست می گه، بعداً بهت ثابت می شه...

وثابت شد، درست یک ماه از رفتش گذشته بود، یک شب ساعت یازده بود که تماس گرفت:

- وای شمائین...

- آره عزیزم، پدر و مادر خوبن؟

- خوب خوب، چی شد؟ شما یکباره....

حرف آریا را قطع کرد که:

- یک بار باید مفصل برات تعریف کنم، تلفنی، من الان آلمانم، فردا قراره برم آمریکا، از اونجا باهات تماس می گیریم، وقتی رسیدم آمریکا خبر رفتن من اعلام می شه، خواستم بدونی....

صدائی به فارسی صدایش می زد:

- خانم شیفته، خانم شیفته، تشریف نمی آرین؟

- آریا جان من دیگه باید برم، به مبابا و مامان سلام برسون، خدانگهدار.... تا بعد...

خداحافظ...

و همه چیز همانطور شد که او گفته بود، چند روز بعد رسانه ها از او گفتند، از او که نه تنها در موسیقی اصیل ایرانی استاد بود، بلکه موسیقی پاپ را هم استادانه می خواند. کنسرت هایش، کنسرت هایی که بعد از سالها سکوت اجرا می کرد، با آن همه طرفدار پر وپا قرص غوغا به پا کرد. آریا از طریق رسانه ها قضیه را پی گیری می کرد. شیفته به قولش عمل کرد. از آمریکا تلفن زد. دمدمه های صبح بود که تلفن زنگ زد. خودش گوشی را برداشت، بیدار شده بود برای درس خواندن، هنوز دو سه صفحه بیش تر نخوانده بود که تلفن زنگ زد:

- الو، منزل استاد سپهر؟

- بله، بفرمایین.

- آریا خودتی؟

آریا صدا را شناخت، فریاد زد:

- شمائین خانم شیفته؟ سلام! سلام!

- سلام عزیزم، حالت چطوره؟ بی سنگ صبورت چه می کنی؟

- وای، از این یکی نپرسید که داغونم.

- فکر نکن فقط تو سنگ صبورتو از دست دادی، منم بی سنگ صبور شدم. آخه فقط تو از غصه هات و آرزوهات نمی گفتی، منم برای تو درد ودل می کردم...

حرف خانم شیفته را قطع کرد:

- چطور دلتون اومد اینطوری برین؟ بیخبر، بدون خداحافظی؟

- باور کن مجبور شدم، چاره ای نداشتم، بعد از مدتها رفتنم ممکن شد، میدونی یکی از دوستان پاسپورت منو آورد، خیلی حرف دارم برات، معلوم شد قبلاً هم می شده من پاسپورت بگیرم، مشکلی نداشته ام. بیخود منو ترسوندن، می شده بگیرم، البته بعنوان همسر در پاسپورت شوهر. در هر صورت دوستم کمکم کرد، ویزا هم گرفته بود، باید می رفتم...

- خب، اونجا چطوره؟ موفق بودین؟ من خیلی خبرها شنیدم.

- موفقیت که نگو شعرهای پدرت اینجا غوغا به پا کرده برات یه خبر دارم.

- چه خبری؟

- ببین من اینجا هم دست و دلم باز شده، هم دلم برای تو تنگ شده، دلت می خوای بیای اینجا؟

- من؟ اونجا؟

- خب آره، مگه اشکالی داره؟

- والا اشکالی که نه... اما، اما... آخه...

آریا به تته پته افتاد. دعوت خیلی ناگهانی بود. شوکه اش کرد، از طرفی درخواب هم نمی دید و از طرفی اینجا وابستگی ها... نمی دانست چه بگوید، شیفته نجاتش داد:

- ببین عزیزم من بهت فرصت می دم، فکرکن، با پدر وماد هم مشورت بکن. من فردا شب تلفن می زنم، جواب می گیرم. نه، فردا زوده، پس فردا. منتظر باش، راستی حواسم به اختلاف ساعتها نبود، ببین، من حالا قبل از برنامه تلفن زدم، فردا نه، پس فردا، درست سه ساعت بعد از حالا زنگ می زنم. حالا اونجا ساعت چنده؟



- پنج ونیمه....

- خب، پس فردا، ساعت هشت ونیم صبح بهت زنگ می زنم، خوبه؟

- خوبه.

- به استاد سلام برسون، به مادرهم. راستی به پدر بگو می خوام یکی از اون شعذایی رو که برای من گفتن بخونم، موافقند یا نه؟ ازشون بپرس.

- موافقم، بیشتر پدر خوشحال می شه...

خنده خانم شیفته حرفش را قطع کرد، درحالی که جلوی خنده اش را می گرفت، گفت:

- نگفتم نظر خودتو بگو، از استاد بپرس. ببین چی می گی؟ باشه.

- چشم...

- قربان چشمت عزیزم، ببین پسرم منو صدا می کنن، باید برم... خداحافظ، باشه؟

- باشه.

- بگو خداحافظ، مواظب خودت باش.

- باشه، می گم خداحافظ.

آریا شوکه شده بود، اتفاق باعث شده بود او به آرزوهایش نزدیک شود، یک روز خرید کردن برای مادرش داشت زندگی اورا عوض می کرد، از جاپرید، نمی دانست چطور خوشحالی اش را نشان بدهد.

می خواست فریاد بزند، می خواست بگوید:

- خدایا متشکرم! چقدر من خوشبختم...

اما هنوز داد وفریاد راه نینداخته بود که جلوی خودش را گرفت:

- وای منو باش، دارم همه رو بیدار می کنم، اصلاً یکی بگه معلوم هست تو می خوای چیکار کنی؟

انگار آسمان به زمین آمد، یکهو وارفت.

- اصلاً من می تونم برم؟ یعنی می خوام که...

داشت به آرزو هایش نزدیک می شد، آنقدر نزدیک که فقط باید دست دراز می کرد و دیگر همه چیز توی دستش بود، اما ناگهان دنیایی از فکر و خیال به مغزش هجوم آورد:

- منکه بدون پدر ومادر نمی تونم تنهایی برم، بدون اونا... نه، تازه، نه، اونم هست. اگر اونو نبینم... توی آمریکا که دیگه اون نیست!

مانده بود! واقعاً نمیدانست چکار کند. ناگهان مشکلات عملی کار در ذهنش شکل گرفت:

- کلاسم رو چیکار کنم؟ دانشگاهمو؟ اصلاً منکه سربازی نرفته م. چطور پاسپورت بگیرم؟ خب حالا که سربازی را می فروشند؛ اونو می شه خرید، با پول می شه سربازیمو بخرم و معافی بگیرم، مثه خیلیها، بعدشم پاسپورت و بعدشم بلیط و اونوقت...

- د برو.

بادست ادای پرواز هواپیما را درآورد و با دهان صدایش را، اما وسط پرواز دستش خشک شد، همینطور ماند:

- اما من اصلاً میخوام برم؟ بدون پدر؟ بدون مادر؟ بدون اون؟ بدون دوستهام، بدون مرتضی... نه نمی شه.... تازه از همه گذشته، من بدون اون می تونم برم؟!

آریا براستی برسر دوراهی گیر کرده بود، تا کی باید بخاطر عاطفه هایش از خویشها و نعمتهای بزرگ زندگی دست بکشد؟ با خودش جنگ داشت انگار!

- نه، این اشتباهه، بعد برمی گردم، پدر ومادر رو می برم، یا اصلاً پول می فرستم بیان اونجا، اونوهم... خب بالاخره یکی پیدا می شه جابی اونو بگیره دیگه، تازه، خانم شیفته هم... علاقه ی من به اون که....

مبارزه ی واقعی بین دل وعقلش درگرفته بود و او ساکت نظاره گر حرفهای آن دو بود. دلش حرفهایی داشت و عقلش دلایلی، عقلش خواسته های معقول داشت و دلش عاطفه و محبت و عشق.

- کی گفته که من نباید به اون چیزائی که حقمه برسم؟ هان؟ حالام که بخت بهم رو کرده و می خواد منو به آرزوهام برسونه، میخوام بهش پشت پا بزنم؟ چه خبره، دلم به چند تا آدم بند شده؟ بهشون علاقه داره؟ گور پدر علاقه، کی گفته من یه عمر با بدبختی و نداری بسوزم و بسازم؟ کدوم آدم عاقلی گفته من باید پا بذارم روی این هدیه خدایی؟

اینها را می گفت، اما دلش حرف دیگری می زد. وعاقبت طاقت نیاورد، بیدارشان کرد:

- چیه پدر جان اول صبحی؟ خبری شده؟

- مادرجان، پدرت دیروقت خوابیده، برای چی بیدارش کردی؟

وگفت، به آنها که همه کسش بودند، گفت. جواب می خواست از آنها، کمک می خواست.

- عصر بهت می گیم، تا عصر مهلت بده.

لباس پوشید و رفت دانشکده، باید مرتضی را می دید!

دوستی که همیشه دوستیش را ثابت کرده بود. حتی وقتی آریا دربرآوردن یک خواسته ی کوچک او آنقدر دل دل کرد تا مرغ از قفس پرید! فردای روزی که آریا یادداشت خداحافظی خانم شیفته دستش رسید، مرتضی به او تلفن زد:

- سلام آقا مرده!

- سلام. این دیگه چه جور سلام کردنه؟

- این نوع جدیدشه! باور کن آخرین مدله! بهترین در نوع خودش! دارای پروانه ی ایزو دوهزار و ده!

آریا خنده اش گرفته بود. با آنکه ناراحت بود، طرز صحبت کردن مرتضی به خنده اش انداخت. جوری راجع به سلام کردنش حرف می زد که انگار گوینده ی رادیو تلویزیون از یک مارک جدید یخچال تبلیغ می کند! نگذاشت ادامه بدهد:

- وای که تو چی هستی مرتضی؟

- من چی هستم؟ نذاشتی توضیح بدم چرا اینجوری سلام کردم. تو هم خیلی آقایی، هم خیلی مردی! برای همین گفتم آقا مرده! اونقدر امروز و فردا کردی تا رفت! تو که حتماً بیشتر از من خبرداری، ( آهی کشید و ادامه داد) عیب نداره، ما یه خواهش کوچیک ازت کردیم، باشه، طوری نیست!

مرتضی بیش از اندازه دلگیر بود. آریا با لحنی مهربان گفت:

- مرتضی؟

- جان مرتضی.

- تو ازمن تا حالا دروغ شنیدی؟

- نه.

- خب پس بدون که گفتم. هردفعه گفتم. ولی خانم شیفته همیشه می گفت بعداً!

می گفت خودم دعوتش می کنم، چیکار باید می کردم؟

- هیچی مرد. ولش کن. خب، که رفت؟ هان؟ همین؟!

آریا گفت. همه اش را. چهار پنج روزی می شد مرتضی را ندیده بود. همه ی اتفاقات این چند روزه را گزارش کرد و دست آخر نامه ی خداحافظی را خواند، نامه که نبود، یک یادداشت بود! مرتضی ساکت و آرام گوش کرد. وقتی آریا ساکت شد؛ پرسید:

- تو خودت می دونی چی می خوای؟ جواب نده، دلم می خواد فقط گوش بدی. تو به خانم صدر علاقه نداری، قبول. تو غزلو دوست نداری، قبول. حالا فرض می کنیم، فرض محال که محال نیست، فرض می کنیم تو عاشق غزل بودی، اونوقت چیکار می کردی؟ کاری به پدر ومادر و درس و کلاس ندارم، فقط غزل، اگه مجبور بودی. بین غزل و خانم شیفته انتخاب کنی، چیکار می کردی؟

- آخه حالاکه...

- گفتم به من جواب نده. خودت فکر کن. هرکاری که اونوقت می کردی؛ حالا بکن. یعنی فرض کن عاشق غزل بودی و می خواستی بری، چیکار می کردی؟ همون کارو بکن!!

آریا دیگر دراین رابطه با مرتضی صحبت نکرده بود و حالا می خواست دوباره با او حرف بزند. نظر اورا بپرسد. دعوت تلفنی خانم شیفته را به اوگفت.

- مرتضی من به نظر تو احتیاج دارم. رک بگو، رک و روراست!

- دمت گرم، به این میگن شانس، پسر تو اسمت( شانس پسر شانس دار) بوده نه آریای سپهر.

- شوخی رو بذار کنار، حداقل حالا.

- خب باشه، چه شوخی چه جدی، برو. البته بشرطی که پدر ومادرت راضی باشن، تو که غیر از اونا به کسی وابستگی نداری. می دونم که غیر از اونا به کسی علاقه نداری!

وداشت، داشت و نمی دانست، هر چند می دانست!

مرتضی مخصوصاً اینطوری جواب داد، آریا تا عصر منتظر ماند، منتظر حرفهای پدر ومادرش.

- ببین پسرم، من ومادرت فکر کردیم، کلی فکر کردیم، باهم بحث کردیم، تو سرو کله ی هم زدیم وعاقبت به این نتیجه رسیدیم که.... بهتره مادرت بگه، تو بگو مهری جان.

- همیشه کارای سخت مال زنهاست، باشه عزیزم، من می گم.

مادرش نشست، در ظاهر اصلاً حساس و رقیقالقلب نبود، اما حالا با چشمهای سرخ داشت حرف می زد، معلوم بود کلی گریه کرده.

- ببین آریا جان...

بغض کرده بود، صدایش می لرزید.

- می شه اول یه دل سیر گریه کنی بعد حرف بزنی عزیزم؟

- کیوان چرا نمی ذاری حرفمو بزنم؟

- بابا بزن، کی گفت نزن؟

- ببین آریا جون، ما به این نتیجه رسیدیم که تو باید خودت تصمیم بگیری، فکر مارو نکن، یعنی من و پدرت نمی خوایم مانع پیشرفت تو بشیم، خودت تصمیم بگیر، همین.

- همین؟

- خب بله پسر جان، می خواستی یه سخنرانی سه ساعته بکنیم؟

استاد سپهر می خواست شوخ نشان بدهد، اما نمی توانست. مثل اینکه قبلاً با هم قرار گذاشته بودند، زن وشوهر هر دو از خانه رفتند.

- ما بعد از شام برمی گردیم.

آنشب گذشت، فردا هم همینطور وآریا هنوز تصمیم نگرفته بود. آریا تا حالا مجبور نشده بود انتخاب کند، هنوز نمی دانست که چقدر به پدر ومادرش علاقه مند است، تازه نمی دانست که غیر از این علاقه، علاقه ی دیگری هم در جانش خانه کرده، که بیرون کردنی نیست... غزل!

- نه نمی تونم... نه من نمی تونم. بدون غزل هرگز. اصلاً..

وعاقبت تصمیمش را گرفت.

- نمی روم!

شاید چند ساعتی بیشتر به تلفن خانم شیفته نمانده بود.

- چرا همه چی باهم جور نمی شه؟

اندیشید:

- باید تکلیف خودمو با خودم روشن کنم! ببینم چی داره جلوی منو می گیره؟پدر ومادرم یا دانشگاه و بچه ها یا اینجا... یا...

چشمانش رابست. نه هیچکدام از اینها نبودند! فقط وجود غزل بود که مانع رفتن او می شد!


- خدای من چرا تا حالا نمی فهمیدم؟

یادش آمد که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شود، به اولین چیزی که فکر می کند، غزل است! اینکه آیا امروز دانشگاه می رود یا نه؟ کلاس دارند یا نه؟ اگر داشته باشند، با خوشحالی از رختخواب بیرون می آید اما وای که کلاس نداشته باشند!

- خدایا امروز چیکار کنم؟

فکراینکه ممکن است امروز غزل برای شعر به خانه شان بیاید . آریا احساس کند که او دراطاق بالا نشسته و دارد با پدرش حرف می زند، شادش می کرد!

- پس اینهمه وقت من اینهارو نمی فهمیدم؟!

یاد مهربانیهای خانم شیفته و نگاه مهربانش دوباره به فکرش برد:

- پس جای خانم شیفته کجاس؟ کجای دل من؟

داشت قاطی می کرد اما با مشخص شدن جای غزل در دلش، جای خانم شیفته هم برایش روشن شد:

- اون برای من مثه یک استاده، مثه یه خواهر، یه مادر.... اما نه، مثه یه دوست! آره یه دوست!

آریا خوشحال شد. متوجه شد که آدمی می تواند دوست بدارد، خیلی ها را. اما آنها دوستان او هستند و فقط یک نفر است که آدم بیش از این حرفها دوستش دارد! بعنوان نیمه ی دیگر وجودش! بعنوان معشوق، همسر با یک دوست یکتا!

- وای خدای من غزل اون نیمه ی منه! من فقط با اونه که کامل می شم! بدون اون هیچم!

وتصمیم گرفت:

- من اینجا رو دوست دارم، من همه چیزو توی اینجا می خواستم، توی شهر خودم، کشور خودم، با خانواده ی خودم، با غزل خودم. آره از همه مهمتر با غزل خودم!

اصلاً متوجه نبود که غزل را مال خودش دانسته....

آرام اشک می ریخت، می خواست نه بگوید، به یک شانس، یک امکان!

- کاش می شد، همینجا، کنار ونایی که دوستشون دارم، به آرزوها، می رسیدم اما حیف که نمی شه... نه نمی شه...

وجواب داد:

- نه....!!!

خانم شیفته باور نمی کرد! خیلی زود تلفن را قطع کرد. انگار ناراحت شد، گوئی اصلاً انتظار این جواب را نداشت! باورش نمی دش که آریا از همه چیز بگذرد! خداحافظی کرد اما انگار پشیمان شد.

- ببین آریا جان، از پهلوی تلفن تکون نخور، من یه ساعت دیگه بهت تلفن می زنم.

یک ساعت که نه، یک سال گذشت. سه بار زنگ تلفن به صدا درآمد. بار اول با پدر کار داشتند که آریا گفت منزل نیستند، زنگ دومی با خودش کار داشتند، شهریار بود، یکی از همکلاسیها، که گفت بعد بهش زنگ می زنه و سومی دوست مادر بود که دست به سرش کرد، ثانیه ها هر کدام یک کوه وزن داشتند و عاقبت زنگ زد، این بار خودش بود، درست رأس ساعت!

- سلام آریا جان.

چه تلخ بود سلامش، آریا با هیجان جواب داد:

- سلام خانم شیفته، امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم...

- اگر بگم نکردی، دروغ گفتم، اما من خیلی فکر کردم. ببین، انگار قسمت نیست درتمام زندگی من، هیچوقت خواسته های من با اون کسی که دلم می خواد جوربشه!

- ببین...

- گوش کن آریا، تو فقط گوش کن.

- چشم!

- ببین، این دفعه تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدم، هر چند معلوم نیست نتیجه چی می شه، اما قبل از هر چیز که من مطمئنم پای یه زن درمیونه، برای همین حاضر نیستی بیای! حالا یا این علاقه تو به اون زن برای من نگفتی، یا اونکه تا حالا این علاقه رو نمی شناختی، درهرصورت...

- ببینید خانم....

- نه آریا، تو ببین، من بیخود حرف نمی زنم، این حرفا نتیجه یه عمر زندگیه.

تلخ بود حرفهای خانم شیفته، خیلی تلخ:

- آره می گفتم، شاید پیشنهاد من اون علاقه را برای تورو کرده، درهر صورت من دویست هزار دلار برات می فرستم، یعنی فرستادم، توی همین یه ساعت ترتیبشو دادم، من اینجا به یک نفر تلفن زدم قرار شد دویست هزار دلار بهش بدم و اون به یکی از فامیلاش زنگ بزنه تا پول را برای تو بیاره، به ریال، درست به قیمت روز، حالا خوب گوش کن، وقتی اون آقا اومد باهم برین توی یه بانک به نام خودت یه حساب باز کن تا اون آقا پول را به حساب تو بریزه، وقتی پول به حساب تو رفت به من زنگ بزن، حتماً سعی کن با این پول همه ی اون چیزایی را که دوست داشتی تهیه کنی، فقط هیچکس نفهمه کارمنه، راستی اگه کم اومد، زنگ بزن تا باز هم برات بفرستم، ضمناً هفت هشت ده روز دیگه میخوام یه مقدار پول برات بفرستم تا خودت، گوش می کنی...

- بله.

- آره، تا خودت با انتخاب خودت به یه خونه ی سالمندان و به یتیم خونه کمک کنی، بگو مال خودته، فهمیدی؟ وقتی فرستادم می گم چقدرشو خودت برداری و چقدرش رو به اسم خودت به خونه ی سالمندان و چند جای دیگه کمک کنی، فهمیدی؟

- اوهوم... بله...

- خب، حالا شماره تلفن منو یادداشت کن و دیگه خداحافظ. دیگه تو تماس بگیر، پدر و مادر رو سلام برسون، مواظب خودت باش، خدانگهدار. به استاد بگو مواظب خودش باشه.

گوشی تلفن مثل یک کوه سنگین شده بود. گوشی را گذاشت، و دیگر طاقت نیاورد، اشک می جوشید، دوید به طرف اتاقش

رمان غزل و آریا قسمت 11

رمان غزل و آریا قسمت 11


فصل یازدهم
زنده باد آریا خان خودمون. چطوری مرد بزرگ؟
- قربانت مرتضی جان.
- خدمت نمی رسیم استاد؟
- دست بردار مرتضی، ماکه هرروز توی دانشکده با همیم.
- آهان ، حالا اومدی توی ایستگاه وایستادی توی صف، منتظر اتوبوسی که منظور، بنده باشه!
- اینا چیه می گی؟ می بخشی ها، کاش می شد بگم شر وور!
- بله دیگه، حالا حرفای ما شده شروور! منظور من اوقات حضرتعالی درخارج از دانشگاه بود که قبلاً بخاطر لطف شما به بنده هم عنایت می شد، حالا دیگه نمی شه!
- آهان!
- بله، آهاهاهان! یادتون اومد؟ اون حشره ی حقیری که اون گوشه ی جنوب شرقی زیر پاشنه ی کفش پای چپتونه، بنده هستم که دارم وزوز می کنم!
- دست وردار مرتضی!
- کی از وز وز حرف می زنه؟
اینرا بهار که آخرین جمله را شنیده بود، با لبخند پرسید، مرتضی به طرف او برگشت و گفت:
- به به بهار خانوم! چی فرمودین؟
- نفرمودم. گفتم. قضیه وزوز چیه؟
- هیچی به صدای انگیزش موجود مبارکی که کار بدش هم شیرین است وزوز گویند! از نظر هنری می شود گفت صوتی شیرین یا وزوزانه ای شیرین...
بهار خندان شروع به راه رفتن کرد. درحالی که عقب عقب می رفت،گفت:
- ترو بخدا بسه آقای صادق! کاری نکن که دیگه عسل از گلوم پایین نره! خدانگهدار تا کلاس عصر.
- اینم از هم باندی عزیز، خانم بهار ابدی. راستی که بهار ابدی است ربیعی بی خزان و شتا!
- دست بردار مرتضی! امروز از روی کدوم دنده پاشدی؟
- دنده عقب! اشتباه نشه، این اطراف قزوینی و قمشه ای نباشه یه وقت؟ بهتره بگویم دنده سه!
- امان از دست تو که هر چی بگم یه چیزی می گی!
- شوخی تعطیل! تو کجایی پسر؟ اوقات بیکاری رو با کی و کجا می گذرونی؟ زود زود بگو ببینم.
- خدانگهدار آقای صادق. به قول خانم بهار ابدی تا کلاس عصر.
- نه آریا، جون من صبر کن.
دست آریا را گرفت و همراه او به راه افتاد.
- نیستی؟! مشغولیت تازه پیدا کردی؟
- چون باور نمی کنی، نمی گم.
- من باور مطلقم. توبگو.
- تو چند تا ازنوار از شیفته داری؟
- همه شو. هرچی تا حالا خونده، دارم.
- خب، من با خودش آشنا شدم!
قیافه مرتضی دیدنی بود:
- جدی نمی گی؟
- جدی می گم، جدی جدی!
- باید منو بهش معرفی کنی.
- این یکی رو شرمنده م.
- خواهش می کنم، دیگه خواهش کردم. بگو باشه.
مرتضی ول نمی کرد. دیگر هر روز اولین حرفش شده بود سؤال درمورد نظر خانم شفته! بجای سلام می پرسید: قبول کرد؟ قبول کرد منو ببینه؟ هرچند آریا با خانم شیفته صحبت کرده بود وگفته بود که خانم شیفته گفته بعداً؛ مرتضی ول نمی کرد! مرتب نق می زد.
- خانم ابدی، بیخودی می گه! نمی گم دروغ می گه، آریا اهل دروغ و داراغ نیست اما اینقدر باهاش آشنا نیست که بتونه منو آشنه کنه! تقصیر هم نداره. درست می گم؟
- آریا جان؟ یه... ببخشینا، یه خالی بستی، توش موندی، بگو آره و کار تموم.
و آریا جواب می داد:
- باشه، هرچی که تو بگی، همون درسته. بس می کنی؟
. بس نمی کرد! دوست بود، رفیق بود اما فکر می کرد:
- یا این آریای ما چاخانی کرده و حالا کم آورده، یا اگرم راست بگه، اونقدرا باهاش صمیمی نیس!
حرف این آشنایی توی کلاس هم پیچید و مثل بقیه خبرها مدتی تازه بود اما بعد تازگی اش را از دست داد. به هر حال نگاه غزل را یکی دو روز آتشین کرد. آنهم درست زمانی که تازه با کمک شیدا به زندگی معمولی اش برگشته بود. تازه آن عصیان روحی را پشت سر گذاشته بود که عادل قضیه را مطرح کرد. البته با کنایه:
- خبرداری طرف تازگیها چیکار کرده؟
و خودش بی آنکه منتظر جواب شود، ادامه داده بود:
- توی دهن بچه ها انداخته که با خانم شیفته دوسته، با خانم شیفته!
- به ما چه؟ یعنی به من چه؟
بی تفاوت گذشته بود اما نه در باطن! حال خودش را نمی فهمید.
اما شیدا زود ته و توی قضیه را درآورد:
- بابا اینجوریام نیست. یه روز خانم شیفته رو توی یه کتاب فروشی دیده، سلام علیک کرده. همین همین! نشون به اون نشونی که مرتضی صادق رفیق جون جونیش اول فکر می کرده راستی راستی باهاش دوست شده، از آریا میخواد که برای اونم یه ملاقاتی ترتیب بده اما بعد می فهمه که خیر، از این خبرا نیس! همین و همین! روزی هزار نفر تو خیابون با خواننده ها و هنر پیشه ها سلام وعلیک می کنن، اونم یکیش!
- تو اینا رو از کجا فهمیدی؟ توی کتاب فروشی بودی؟
- نه خیر، عضو بلند مرتبه باندشون ابراز فرمودند، خانم بهار ابدی. برای ابد بیشتر از این تکذیب فرمودند! حالا خبر تأیید شده هست؟ غزل لبخند زد وگفت:
- چه جورم. اگه بهار گفته باشه، درسته. چون حدس می زنم خودش هم توی قضیه ذینفعه.
- ای دختر بلا! فکر می کردم فقط خودم فهمیدم.
غزل درحالی که وارد کریدور دانشکده می شد، قضیه را ختم کرده بود که:
- آره فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونست که اونم فهمید.
ودیگر از آن آتش دو روزه در نگاه غزل خبری نبود. آرام شد. حتی چنر روز بعد در راهروی خانه آریا با او برخورد کرده بود، بعد از سلام وعلیک، بدون اینکه اصلاً قصدی داشته باشد. ناگهان پرسید بود:
- عذر می خوام آقای سپهر، شما جزوه ی دکتر بهنام رو دارین؟
- بله دارم. چطور مگه؟
- هیچی می خواستم اگه ممکنه یکی دو روز ازتون قرض بگیرم.
- اشکالی نداره. الان میارم خدمتتون.
آورده بود. هر چند مهرانگیز خانم هم از ساختمان بیرون آمده بود و به اصرار برای خوردن چایی دعوتش کرده بود اما او جزوه را گرفته بود و خداحافظی کرده بود.
- این چه غلطی بود کردم من؟ من که این جزوه را دارم؟!
خودش هم نمی فهمید! تا رسیدن به خانه شان به خودش فحش داد. هر چند رفتار آریا این بار مغرورانه نبود و خوب رفتار کرده بود اما باز هم از دست خودش جری بود:
- خب دختره ی پرو، خوب خودتو خراب کردی؟ خوب شد نگفت شما که اون جزوه رو دارین؟ خودم دیدم! هان کنفت می کرد، حالت جا می اومد؟ اصلاً از کجا یهو اسم دکتر بهنام یادت اومد؟ اصلاً اگر می خواستی باهاش حرف بزنی، یه بهانه ی دیگه می تراشیدی! یه بهانه ی درست و حسابی! یه بهانه ی که می شد صدقه ی سرش نیم ساعتی گپ بزنی! دختره ی لگوری همینت مونده بود که بگی آریا جون جزوه بهانه س، می شه با من حرف بزنی؟ خاک برسرت! بی عرضه احمق! دختره ی خیابونی...
ده تایی بوق بیخودی زده بود، باید راننده بیگناه جر وبحث کرده بود که چرا جلوی اون پیچیده، بیچاره هاج و واج مونده بود:
- خانم اون پیچیده جلوی شما؟
- واقعاً که! مردا همشون همینطورن!
کم مانده بود دق دلی اش را سر هر جنس مذکری خالی کند! از فروشنده سوپر سر کوچه شان گرفته، تا مارمولک نری که همیشه ی خدا روی دیوار خانه شان نزدیک داربست مو به او زل می زد.
- به لعنت خدا نمی ارزی غزل! گند زدی با اون حرف زدنت! جزوه ی دکتر بهنام رو دارین؟
ادای حرف زدن خودش رادرمی آورد! غزل آنقدر از دست خودش عصبانی بود که فردای آنروز جزوه ی آریا را با عصبانیت و بدون تشکر پسش داد!
آریا صادقانه پرسید:
- اما هنوز یه روزم نشده! چطوری خوندین؟ یا یادداشت....
- زیراکس کردم آقای سپهر.
آریا مبهوت سرجایش مانده بود. وقتی بخود آمد که داشت به خودش بد و بیراه می گفت:
- حقته پسر! اگر این قدر خام توی دلش نرفته بودی، اینجوری مسخره ت نمی کرد! جزوه راگرفته، دو قورت ونیمش هم باقیه! بدون تشکر پس آورده! با این قیافه... استغفرالله! با صد هزار من عسل نمی شد خوردش!
- کیو نمی شد خوردش آریا؟
جواب شادکام را با عصبانیت داد. شادکام از پسرای خوب کلاسشون بود:
- سیاره ی زحل رو!
عجب! دستت درد نکنه!
- قابلی نداشت!
گفت و بدون آنکه منتظر جواب بماند/ف رفت! شادکام مات ومبهوت ایستاد و به رفتن آریا نگاه کرد....
تمام حوادث یکباره و پشت سرهم اتفاق افتادند، جوری که خانم شیفته نتوانست هیچ عکس العملی نشان بدهد، با آنکه دربطن حادثه بود، درست مثل یک تماشاچی رفتار می کرد. نمی فهمید که آخر چرا؟
- چرا هرچی بدبختی یه سر من می آد؟! هر چی سنگه مال پای لنگه؟!
مدتی بود که با آریا آشنا شده بود. آنروز آریا موقع رفتن این پا وآن پا می کرد. شیفته حس کرد که آریا می خواهد یک چیزی بگوید، اما نمی تواند. اندیشید:
- شاید خجالت می کشد، رویش نمی شود بگوید، باید خودم شروع کنم، و صدایش کرد:
- آریا جان صیر کن ببینم...
- بله خانم شیفته؟
- انگار یه چیزی می خوای به من بگی اما دست دست می کنی، نمی گی. قضیه چیه؟
- هیچی... والا...
- خب، دیگه فهمیدم که حتماً یه چیزی می خوای بگی، بگو.
- میدونین آخه.... باور کنین خجالت می کشم، من خودم زیادیم، اونوقت...
خانم شیفته جوری با نگاه منتظر مانده بود که آریا نتوانست ادامه ندهد:
- هیچی پدرم خواسته شما را ملاقات کنه، می خواست اگر ممکنه....
صدای خنده ی شیفته بلند شد:
- وای که هموز بچه ای! آخه پسر خوب، من که از اول گفتم دلم می خواد با پدرت آشنا بشم، من افتخار می کنم که با استاد آشنا بشم... ببینم ناقلا نکنه خودت حسادت می کنی و....
- نه به خدا... اما... خجالت می کشیدم بگم.
- خب دیگه بسه، هر وقت که پدرت خواستند، تشریف بیارن، فقط قبلش یه تلفن بزنند....
وپس از یک مکث کوتاه ادامه داد:
- اصلاً می خوای دعوتشون کنم؟ آره بدنیست. برای فردا شب، برای شام از پدر و مادرت دعوت کن بیان اینجا.
آریا تشکر کرد ورفت. سر از پا نمی شناخت.
- مامان.... بابا دعوت شدید، فردا شب منزل خانم شیفته!
- جدی می گی؟
صدای استاد سپهر بود که با خوشحالی بلند شده بود و به طرف آریا می آمد:
- شوخی نمی کنی پدرجان؟
- نه بابا، چه شوخی ای، خودش دعوت کرده.
مهرانگیز خانم هم خوشحال شده بود:
- خب چی می پوشین؟ باید بهترین لباساتونو...
- خانم دسنت بردارین! این چه حرفیه؟
مهرانگیز خانم که حرفش قطع شده بود و تازه با آن مخالفت هم شده بود، با ابروهای درهم به شوهرش گفت:
- بیخود مخالفت نکن، باید به بهترین شکل ممکن ظاهر بشیم. فهمیدی؟ تواون کت و شلوار سورمه ای.... نه مشکی تو می پوشی، منم، منم....
- اون لباس شب قرمزی که...
- تو دوس داری؟ نه؟ همونکه مال دوران عقدمون بود؟ وای که از دست تو مرد من دیوونه می شم، همیشه ی خدا موقع مهمونی تو فقط همون لباسو می بینی. نخیر خودم انتخاب می کنم. مت و دامن مشکی مو می پوشم. آره خیلی هم خوبه.. آریا هم که...
- مامان ترو خدا اجازه بدین من راحت باشم.
- اما نه فردا شب، خودت که می ری هر جور دلت می خواد لباس بپوش، اما با ما که میری نه، باید مرتب لباس بپوشی کت و شلوار...
اسم کت و شلوار آریا را عاصی می کرد! او از کت و شلوار خوشش نمی آمد! انگار خودشو اسیر حس می کرد، بیشتر دوست داشت بلوز و شلوار آنهم جین یا اسپرت بپوشد، اما می دانست که غیر ممکن است بتواند با مادرش مخالفت کند! پس ساکت و آرام گوش داد. مادر که داشت در ذهنش کت و شلوارهای آریا را مرور می کرد، ناگهان با خوشحالی درست مثل کاشفی که کشف مهمی کرده باشد فریاد زد:
- راه راه سرمه ای! همان خوبست.
و بالاخره فردا شب رسید. آماده شدند. لباسها رسمی بود. مهرانگیز خانم آرایش کرده بود اما خیلی ملیح و اندک. اصلاً از رنگهای داغ و تند استفاده نکرده بود، نه رژ لب و نه رژگونه، یک آرایش ملایم.....
- ماشاالله می بینی مادرت چقدر زیبا شده! هنوزم دود از کنده بلند می شه، ماشاالله به زن خودم، خب حالا کادو چی می بریم خانم؟ شما چی آماده کردین؟
- من چیزی نخریدم، یه سوزنی ترمه ی قدیمی داشتم براش می برم، شما چی آقا؟
- خب پس منهم عرض کنم که کادو را آماده کردم. دوتا از غزلهامو دادم به یکی از دوستان، از اساتید خوشنویسی، با خط خوش نوشته....
آریا با خنده حرف پدر را قطع کرد:
- پس فقط این منم که مرتب دست خالی میرم اونجا؟!
- خب تو دیگه از دوستان محرمی ، یار غاری!
با خنده و خوشحالی راهی شدند و عاقبت انتظار استاد سپهر و خانم ربیعی به سرآمد! خانم شیفته دررا باز کرد:
- به به استاد و خانمشون، بفرمایین، بفرمایین، بیاتو آریا جون.
- سلام، سلام عرض شد خانم!
استاد سپهر با لکنت سلام کرد، مهرانگیز خانم کمتر از شوهرش دستپاچه شد:
- سلام خانم شیفته.
- سلام، سلام بفرمایین.
ونشستند، آن شب خانم شیفته هم درست مثل مهرانگیز خانم آرایش ملایمی داشت. هردو زن با سنینی تقریباً نزدیک به هم، با وقار و زیبا به نظر می آمدند، صحبت ها گرم بود و از همه جا! اما این استاد سپهر بود که بیشتر میدان داری می کرد...
- کیوان جان، ممکنه خواهش کنم اجازه بدی خانم شیفته هم دوکلوم حرف بزنند؟
همه ازاین حرف مهرانگیز خانم به خنده افتادند، اما استاد کیوان از رو نرفت وگفت:
- ایشون، خانم حرفاشونو با ترانه هاشون می زنن، اینه که بنده...
خانم شیفته هم حرف استاد را برید:
- شما هم که با شعراتون، ماشاالله کم حرف نزده اید...
مهرانگیز خانم با خوشحالی حرف خانم شیفته را ادامه داد:
- همینو بگین خانم! همینو بگین! اونوقت همه می گن ما زنها زیاد حرف می زنیم! قربون دهنتون! بجا گفتین!
آریا شوخ و شنگ قال قضیه را کند:
- قرار نشد شما زنها پدر منو تنها گیر بیارین و...
- وای چه دفاعی هم می کنه!
- آخه دربرابر اتحاد دختران حوا آدمها مجبورند به هم کمک کنند.
خانم شیفته نگذاشت استاد حرفش را تمام کند با خنده گفت:
- نه دیگه قرار نبود با ایهام ادبی به زن جماعت توهین کنید، کاری نکنید که....
شب خوبی بود، شام ساده اما خوشمزه بود. دستپخت خود خانم شیفته بود، بعد از شام بحث شروع شد. از هنر شروع کردند و به شعر وترانه رسیدند، و عاقبت عرفان موضوع صحبت شد. آخرهای شب به سختی از صحبت می کندند.
- بسیار شب خوبی بود خانم شیفته! بخاطر همه چیز ممنون. واقعاً از پذیرایی تون متشکریم.
وبعد از آن شب استاد سپهر هم همراه آریا با خانم شیفته ملاقات کرد، و آهسته آهسته خودش به تنهایی از خانم شیفته دیدار می کرد.
- خانم شیفته نکنه پدرمن مزاحم شما باشه؟ آخه توی همین هفته دوبار مزاحم شما شده.
- کی گفته استاد مزاحم من هستند؟ من از خدا می خوام به حرفای ایشون گوش کنم.
خانم شیفته هنوز آخرین کلمات را ادا نکرده بود که سایه ی اخم رادرچهره ی آریا دید.
- وای پسر گل من حسوده؟! تو به پدرت حسادت می کنی؟ مگه تو جای خودتو نمی دونی؟ آریا جان جای تو در دل من یک جای سواست! هیچکس نمی تونه جای تورو بگیره، تو آریای منی، ببین پسرم، وقتی تو بامنی، من درصداقت غوطه می خورم، انگار دوباره جوون می شم، جوونی خودمو درتو می بینم، احساس می کنم نقاشی های تو همون ترانه های من هستند، باور می کنی که هر تابلوی تو یکی از ترانه های منو بیادم می یاره؟
- نه نمی دونستم!
شیفته آهی کشید وادامه داد:
- اینکه می گم تو برای من یک چیز خاصی هستی، برای اینه که... رک بگم، نه مثه یه یه مرد به تو نگاه می کنم. نه مثه پسرم، چون اونوقت احساس پیری می کنم، تو جوونی من هستی! برای همین دلم می خواهد همیشه کنارم باشی. پسر من باشی.
- آخه....
- آخه نداره. وقتی پیش منی، من احساس جوونی می کنم، دیگه از من گذشته که عشق رو بصورت مادی تصور کنم. عشق برای من یعنی محبت کردن، محبت کردن و محبت دیدن، اما به تو احتیاج دارم، تو جوونی منی!
- میدونم خانم شیفته، اما....
- اما چی؟ داشتیم درمورد پدرت حرف می زدیم. پدرت با من همراه وهم حاله! ما هر دو یک راه داریم. راه معرفت! برای همین هم حرفهای مشترک داریم. متوجه شدی؟
- بله می فهمم.
استاد سپهر هفته ای چند بار از خانم شیفته دیدن می کرد. آریا پیش خودش فکر می کرد پدرش حداکثر دوبار درهفته به دیدن خانم شیفته می آید، تازه آن دوبار راهم نمی دانست چه روزهائی است. او فقط به برنامه ی خودش عمل می کرد واز این آشنایی لذت می برد.
خانم شیفته اما آن آدم قبلی نبود! آشنایی با آریا و خانواده اش زندگی آرام اورا آشفته کرده بود. درست مثل آنکه سنگی رادریک مرداب راکد انداخته باشند، با خودش می گفت:
- داشتم برای خودم زندگیمو می کردم. هر چی که بود، بالاخره یه زندگی بود. یه زندگی معمولی! هر چی بود آروم بود. من دیگه اصلاً حال و حوصله ی شلوغی اون زندگی رو ندارم. فقط آرامش می خوام! آرامش! هرچی مبارزه کردم بسه، مگه برای زنده بودن، آدم چی می خواد؟
واقعاً خسته شده بود. این را همان روزهای بعد از انقلاب فهمیده بود! وقتی که سنگهایش را با خودش واکنده بود:
- مگه من چی دارم؟ یه عمر تلاش کردم، بااین بجنگ، با اون بجنگ، مواظب فلانی باش، مواظب بهمانی باش، اون رقیبته، این می خواد گولت بزنه، این حقتو می خوره، اون بهت کلک می زنه، اون می خواد معروف بشه، این می خواد تواز نظرها بیفتی، وای که چقدر برای این زندگی مبارزه کردم! که چی؟ چه فرقی با بقیه دارم؟ چی گیرم اومده؟ غیر از یه سقف که زیرش زندگی کنم؟ غیر از یه زندگی معمولی؟!
شیفته از زندگی هنری آنروزهایش خسته شده بود. او دنبال آرامش می گشت،دنبال یک زندگی معمولی. برای همین هم از انقلاب استفاده کرد! انقلاب برای او یک فرصت بود! فرصتی که بی هیچ دغدغه ای به یک گوشه پناه ببرد و معمولی زندگی کند. درست مثل بقیه ی مردم! آسوده و آرام! گوئی هیچوقت او آن زندگی سرشار از هیجان را نداشته، اما حالا دوباره تحریک شده بود. شاید اگر مثل بقیه مردم صاحب فرزند و خانواده بود حالا اینجوری نمی شد/1 دوباره حس می کرد کمبود دارد.
- این آریا مثه پسرم می مونه، پسری که آرزوشو داشتم. مثه جوونیهای خودم!
و ناگهان به خودش می توپید:
- چند بار گفتی؟ چند بار می خوای بگی اون مثه پسرته، مثه جوونیهاته، هان؟ چند بار؟ که چی بشه؟ با خودت روراست باش! به خودت بگو که چی می خوای و دیگه تمام! تو دلت می خواد هم آریا را داشته باشی، هم اون زندگی پرهیجان رو! شاید بخوای دوباره معروف باشی، مثه جوونیهات...
تشویقهای که آریا و پدرش از او کرده بودند، اورا دوباره به یاد صدایش انداخته بود، صدائی که هنوز زیبا بود!
- یعنی صدام هنوز همونطوره؟!
درتمام این سالها او برای خودش زمزمه می کرد، یعنی خواندن را رها نکرده بود. وقتی در آشپزخانه مشغول کار بود، زیر لب ترانه هایی را که خوانده بود زمزمه می کرد اما حالا صدارا بلند تر می کرد، یکی از شعرهای استاد سپهر را شروع می کرد و با یک آهنگ می خواند. وقتی آهنگ به دلش نمی چسبید، آهنگ را عوض می کرد ویک وقت متوجه می شد که ترانه ای جدید متولد شده! آهنگی جدید در حال خوانده شدن است! آهنگی که مثل یک فرزند جدید به دلش می نشیند!
- عجیبه! صدام همون قدرت گذشته رو داره!
میل به خواندن مثل آتشی در زیر خاکستر پنهان شده بود اما یک آشنایی تازه داشت این خاکستر را کنار می زد! نه این میل نبود، یک عشق عمیق بود، عشق به خواندن! عشقی که نمی شد فراموشش کرد! لبخندی برلبهای شیفته نشست:
- راست گفتن ها! عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند! چقدر دلم می خواد دوباره بخونم! اونم نه توی آشپزخانه و با صدای آهسته!
برای او این حال عجیب بود. او سالها قبل این حال را پشت سر گذاشته بود. چرا دوباره می خواست بخواند؟! آیا وسوسه ی دوباره تحریکش نمی کرد؟!
- نه اصلاً! به خودم که دیگه دروغ نمی گم! نمی خوام هیشکی منو بشناسه!
شیفته اول با خودش می جنگید اما بعد شروع به فکر کردن کرد و عاقبت علت این تغییر حال را فهمید:
- درسته تشویق آریا و پدر ومادرش تحریکم کرد، شعرای استاد سپهر هم دوباره سرحالم آورد! اما منکه بچه نبودم، یعنی بچه نیستم! بعد از اینهمه سال تنهایی و فکر، هیچکدوم از اینا نمی تونست اینجوری منو سر شوق بیاره!
او درست فهمیده بود، علت اصلی چیز دیگری بود. آشنایی او با زندگی آریا حسی را دراو تحریک کرده بود:
- فرض می کنم اون بچه ی خودم، گیرم لیسانسش رو هم بگیره، کارچی؟ تابلوهاش هنوز خامه، نقاشیهاش نمی تونه زندگیشو تأمین کنه!
او فهمیده بود که آریا عاشق است. هر چند آریا حرفی نمی زد اما خانم شیفته پخته تر از آن بود که نفهمد. او می فهمید و می دانست که با اوضاع مالی استاد سپهر، نمی شود برای آریا کاری کرد! تازه قضیه را خیلی گسترده تر از این می دید:
- تازه این یکی از جوونائیه که این وضعو دارن! کاش می تونستم کمکشون کنم، به همه شون! نه فقط به آریا، که به همه ی جوونای مثه اون! یا استاد سپهر، چرا نباید خونه وماشین داشته باشه؟ چرا نباید بتونم به اونا کمک کنم؟
یاد استاد سپهر خیال اورا به جاهای دیگری برد. به سرای سالمندان و جاهایی مثل اون! تصور ناتوان و بیمار بودن یک انسان باعث می شد که او به بیمارانی فکر کند که برای درمان بیماریشان نیاز به پول دارند!
- چرا نباید من به اونا کمک کنم؟ به همه شون! به همه ی اونایی که احتیاج دارند! چرا من اونقدر پول ندارم که به همه کمک کنم؟
فکر پول داشتن وکمک کردن همیشه در ذهن خانم شیفته بود اما حالا رهایش نمی کرد. از آن گذشته، با هر بار دیدن آریا علاقه اش به او بیش تر می شد. در خیال اورا فرزند خودش می دید!
- پسرم نیست که نباشه! جوونی خودم که هست. همونطور آرزومند و با استعداد و هنرمند!

دیگر داشت تصمیم خودش را می گرفت:
- باید دوباره شروع کنم. اگه دوباره بخونم میتونم همه ی کارایی روکه دلم می خواد بکنم.اما... اما چطوری شروع کنم؟
خانم شیفته می دانست که در جاهای دیگر دنیا طرفداران زیادی دارد،می دانست که اینجا نمی تواند بخوابد. پس باید دنبال راهی می گشت که بتواند در جاهایدیگر دنیا برنامه اجرا کند. این فکر ذهن اورا اشغال کرده بود. هر بار که آریا ویاخانواده ی اورا می دیف در این تصمیم راسخ تر می شد. حتی به چندتایی از دوستان قدیمشهم گفته بود:
- می خوام یه شروع دوباره داشته باشم،به قول فروغ تولدیدیگر!
آن روز هم با همین فکر بیدار شد. تازه صبحانه راخورده بود که صدایزنگ تلفن بلند شد:
- الو بفرمایین
- منزل خانم شیفته؟

- بله بفرمایین.
- خودتون هستین خانم شیفته؟
- بله،شما؟
- من دادفر هستم.
شیفته دادفر رامی شناخت. دادفر یکی از هنرمندان خوب کشور بود. سالها در زمینه ی موسیقی وتهیه نوارهای موسیقی فعالیت کرده بود.
- می تونم شما رو ببینم خانم شیفته؟
- البته که می تونید، کی وقت دارید؟
وبه صحبت نشسته بودند ... .
- ببینید خانم شیفته ، من مدتهاست به این موضوع فکر میکنم که حیفصدای شماست که بگوش مردم نرسد.
- خب چیکارش می شه کرد؟ زندگی است دیگه، حالا قراره که مانخونیم.
- اما خارج ازکشور که می تونید بخونید؟
- حرفشم نزنین! اگه می خواستم برم خارج ازکشور بخونم که بلد بودم،منم مثه بقیه ازیه راهی خارج می شدم، من نمی خوام.
- اگر برین برنامه اجرا کنین وبرگردین چطور؟
به این موضوع فکر نکرده بود، واقعا ایده آل بود، اگر می توانستدرخارج از کشور چند برنامه اجرا کند اما بازهم به اینجا برگردد، اینجا که خاک محبوباوست، نورعلی نور می شد! با خوشحالی جواب داد:
- بی نظیره! اما آخه چطوری؟ من که با پاسپورت هم ندارم!
دادفر به فکر فرو رفت:
- فکر اینجا رو نکرده بودم، من فقط با چند تا از دوستام که به هنرعلاقه مندند صحبت کرده بودم، که بتونیم کاری کنیم که شما چند تا برنامه درخارج ازکشور اجرا کنین وبرگردین، می دونستیم که می خواین برگردین، لطف کردند، دوستانم بهمن محبت کردند وگفتند کمکمون می کنن اما حالا...
- این ازمشکلات بزرگ منه، نداشتن پاسپورت!
آقای دادفر از جا بلند شد، در حالی که می خواست برود گفت!
- من فکر می کنم وباشما تماس می گیرم.
وفردای آنروز تماس گرفته بود:
- فقط یک راه برای گرفتن پاسپورت وجود داره، بعنوان همسر من می شهبراتون پاسپورت بگیرم... اگر موافق باشین، البته فقط برای انجام کارمون، نه هیچ چیزدیگه ای، فکر کنین وتا فردا جواب بدین. وشیفته فکر کرد:
- خدا داره کمکم می کنه، کی می دونه؟ شاید اینطوری بشه به هزارانآدم محتاج کمک کرد. به آرزوم هم می رسم، فقط باید آریا راببرم، اگر خودش خواست آریاراهم می برم. وجواب داد. جواب مثبت!
- آقای دادفر موافقم، فقط ممکنه یکی از دوستای من که یه پسر بیستساله است بامن بیاد، ممکنه؟
- چرانباشه؟ خب اون جداگانه پاسپورت می گیره ومی آد اما بعدا. اگهموافقین شروع می کنم، شاید تا چند روز دیگه همه چیز آماده بشه.
- منم آماده ام، ازهمین حالا، راستی بازهم متشکرم

رمان غزل و آریا قسمت 10

رمان غزل و آریا قسمت 10

فصل دهم
- سلام خانم. سلام. من هستم. آریا. ساعت پنجه!
خنده خانم شیفته درآیفون پیچید:
- میدونم عزیزم. میدونم ساعت پنجه. بفرمائین بالا.
درساختمان باز شد. آریا تازه به فکر افتاد:
- راستی کدوم طبق س؟ منکه نپرسیدم!
برگشت و روس شاسی های زنگ را نگاه کرد وفهمید.
- طبقه ی پنجمه. آخرین طبقه. اما این آپارتمان که معمولیه! به اون نمیاد! یعنی... یعنی... نکنه..
آریا برای یک لحظه شک کرد که نکند خود خانم شیفته نباشد! آخر آپارتمانی که آریا داشت به طرفش می رفت، خیلی آنچنانی نبود!
- حتماً آسانسورش خرابه و گرنه چراغش روشن بود!
آریا پشت درآپارتمان بود. زنگ زد. ودرباز شد. خانم شیفته در چهار چوب درایستاده بود. زیباتر از انکه بشود تصور کرد! زیبا اما یک زیبایی روحانی! چیزی دراو بود که انگار از زمین بالاترش می بر!
آریا اندیشید:
- نمی شه به اون مثه یه زن نیگا کرد!
درذهنش کمی مکث کرد واندیشید:
- چه بهتر!
همه فکرهایش یک ثانیه طول نکشید!
- سلام!
- سلام عزیزم. بفرمائین.
زیر بغلهای آریا پر بود از تابلو و دفتر. البته بیشتر تابلو. دفتر که فقط یکی بود. آنها را گذاشت کنار هال. هال و پذیرایی یکی بود.
- می بخشی که خونه یه کمی بهم ریخته است.
- خواهش می کنم.
آریا متوجه شد که عذرخواهی خانم شیفته بیشتر به خاطر کوچکی خانه است نه بهم ریختگی اش. باید به او می فهماند که فهمیده است:
- خانم شیفته، اندازه و قدر آدما به اندازه ی خونه شون نیست!
- عالیه، عالیه، حقا که پسر یک شاعری! اندازه ظریف و... چی بگم... اندیشه ای ظریف و با معرفت!
آریا از دهانش پرید:
- وای شما هم مثل پدر از معرفت گفتید؟ منظورتان....
- درست فهمیدی! همان معرفت! آگاهی ناب!
باورش نمی شد که این حرفها از دهان یک خواننده خارج می شود عیبی هم نداشت. آریا در دلش خندید و با خودش گفت:
- بگذار همه ی خواننده های شهر عارف باشند، یا اصلاً همه عارف های شهر خواننده! چه غم؟! مهم اینه که به این خوبی باشند و مرا هم دوست داشته باشند!
- بفرمائین آقای سپهر. درست گفتم آقای سپهر؟
- بله خانم، آریا سپهر.
- خب، بفرمائین بنشینین.
نشستند. آریا از دیدن او سیر نمی شد، اما خجالت می کشید خیره نگاه کند. سرش را زیر انداخت.
- چرا سرتو زیر انداختی پسرم؟ خجالت می کشی؟ از من؟
سرخ شده بود. حالا خجالت کشید:
- نه، نه همینطوری....
- عیب نداره. فکر می کنم بعد از یک عمر خوندن وسروکله زدن با هنرمندا اینو فهمیده باشم که هنرمندا با اثرشون حرف می زنن. همونطوری که من با خوندنم حرف می زنم. حتماً توهم با نقاشی هات....
حرفش راقطع کرد. سکوتش مثل سؤال بود:
- نه؟
- والا چی بگم! شاید من توی نقاشی مثه بچه ای هستم که تازه زبون باز کرده، هنوز نمی تونه درست حف بزنه.
خانم شیفته با یم لبخند زیرکانه گفت:
- حالا حتماً منهم باید بگم شکسته نفسی میکنی؟
آریا درحالی که می خندیدفغ گفت:
- شما که نگفتید...
و بعد اولین تابلو را ازبقیه که کنار صندلیش گذاشته بود، برداشت. روزنامه ی لفافش را پاره کرد وتابلو را داد دست خانم شیفته. پرتره خود خانم شیفته بود! البته خانم شیفته ای جوانتر، ده بیست سال جوانتر!
خانم شیفته تابلو را که با هر دو دست گرفته بود، عقب تر برد. آرنجهایش صاف شدند. با دستهای کشیده تابلو را گرفته بود.
- وای....
کلماتش مفهوم نبودند. حالا آریا داشت براحتی نگاهش می کرد. اما نمی فهمید چه می گوید.
- خدای من!
چشمهانش گشاد و نفسش تندتر شده بود. لبهایش از هم باز شده بود، شکل گفتن( آه) را به خود گرفته بود، چند بار پلک زد. انگار داشت جلوی خودش را می گرفت تا.... ولی جاری شدند. قطره های اشک از گوشه ی چشم ها به روی گونه ها لغزیدند. ودیگر پی دار فرو ریختند! بارش اشکها بی صدا بود اما او نتوانست خودش را کنترل کند. گریه آرام هق هق شد.... ناگهان بلند شد و تابلو را روی میز گذاشت.
- چی شد خانم شیفته؟ طوری شده؟ چی شده خانم شیفته؟
آریا دستپاچه شده بود. صدای هق هق با ریزش آب قاطی شدو آریا مات و مبهوت بجا مانده بود!
- شاید یه چیزی توی تابلو بوده که براش....
بلند گفت و بلند شد ایستاد. رفت جائی که تا چند لحظه قبل خانم شیفته نشسته بود. از بالا به تابلو نگاه کرد:
- نه اینکه... اینکه چیز غیرعادی نداره...
آنقدر درفکر پیدا کردن نکته ای خاص توی تابلو بود که متوجه آمدنش نشد. صورتش راشسته بود. با آرایش ملایمی سعی کرده بود صورتش را طبیعی جلوه بدهد. شاید هم جوانتر!
- عذر می خوام آقای سپهر. ببخشیدآریا، واقعاً عذر می خوام.
- برای چی عذر خواهی می کنبد؟
از اینکه نتونستم خودمو کنترل کنم. بفرمائین بنشینین آقای سپهر. نه بذارین بگم آریا. این بهتره! نه پسرم؟
آریا درحالی که می نشست بدون فکر گفت:
- بله، بله بهتره.
- وای منو باش! بجای پذذیرایی، اینجا نشسته م دارم آبغوره می گیرم؟!
چند دقیقه بعد با دو فنجان چای برگشت:
- نمیدونی آریا جان بامن چه کردی؟! این خود منه! خود خود من! کسی که این سالها را تحمل نکرده بود! دراوج شهرت و محبوبیت....
وبعد سردرد دلش باز شد:
- من روی خوشی رو ندیدم! شاید همه فکرکنن خوشبخت بودم، اما نبودم! در عین شهرت هم خوشبخت نبودم! هیچوقت! شاید همین چهار سال اخیر بهترین دوران زندگی من باشد! سالهایی که به آرامش رسیدم، به معرفت! میدونی من بچه دار نمی شم. یعنی نشدم. معالجه کردم، آمریک اورپا، اما نشد. خدا نمی خواس. من....
- خب اینکه عیب نیست.
- درسته، اما برای سالها فکر منو مشغول کرده بود. بخاطر همین از شوهرم جدا شدم. قبل از انقلاب و حال که تنها زندگی می کنم.
شاید دوساعت تمام از خودش گفت.
- میدونی آریا جان، تا چهار پنج سال قبل معنی خوشبختی رو نمیدونستم. تا اینکه با او آشنا شدم.
- با کی؟
- با یه انسان! یه آدم به تمام معنا! کسی که معنی زندگی و خوشبختی و آرامش رو به من فهموند. اسمش مهم نیست، فرض کن استاد! فرض کن( دن خوان) من! تو نوشته های ( کارلوس کاستاندا) را خوندی؟
- والا فقط یکی شو. پدر همه ی کتابهاشو داره . خیلی م بهش علاقه داره.
- خب پس می فهمی چی می گم. یه استاد روحانی که به من آرامش داد. وازاون به بعد راحت شدم. فهمیدم خوشبختی یعنی عشق ورزیدن! یعنی محبت کردن به همه ! به آدمها، حیوونها، سنگها، گلا، همه و همه!
- اوهوم!
خندید وگفت:
- اگه اونروزام بود، حالا تو اینجا ننشسته بودی! اصلاً باهات حرف نزده بودم! از اون به بعد بو که هرچی آقای حقیقی کتابفروش گوشاش نشنید، حرفمو تکرار کردم، ناراحت نشدم، حوصله کردم! با آقای حقیقی و بقیه ی آقاهای حققی بهنوان یک انسان برخورد کردم، از اون به بعد بو که حسن آقای میوه فروش برام کم از ( مارلون براندو) نبود! تازه فهمیدم چه صفایی داره این آدم! اصلاً همه ی آدما.
- آریا از خودش گفت، از پدر ومادرش، از خواسته هاش، از اون چیزایی که نداشت و دلش می خواست داشته باشه و یک وقت متوجه شد که انگار دیگری حرفی برای گفتن ندارد.
- وای چه تابلو های قشنگی! یک از یک قشنگ تر!
- اون اولی رو، همونی که....
با خنده گفت:
- با دیدنش گریه کردم؟

- آره، همونو به پدر هدیه کردهم. یعنی برای اون کشیدم وحالا پدر به شما تقدیم کرده. برای همین دوتا نوشته داره! به قول پدر دوتا تقدیم نومچه!
- جالبه! تقدیم نومچه! چقدر دلم میخواد با پدرتون آشنا بشم. حیف که...
- حتماً. پدر که از خدا میخواد. اما ببخشین. شما گفتین اما حیف؟
- نه، ولش کن پسرم. میدونی تازگیها سعی می کنم کمتر با آدما بجوشم. آخه دوستشون دارم و... تونمیدونی جدائی چه سخته... هر آشنائی برای من یه جدائی رو مجسم می کنه! اما خب پدر شما که...
و آریا یک دوست جدید پیدا کرده بود. علاقه اش به خانم شیفته تعریف کردنی نبود. هفته ای دوروز عصرها به خانه ی خانم شیفته می رفت. دوسه ساعتی آنجا بود، عصرانه می خورد و به خانه برمی گشت.
آریا علاقه ی خاصی به خانم شیفته پیدا کرده بود. اما علاقه ی خانم شیفته به او علاقه ی یک زن به یک مرد نبود، درست مثل فرزندش اورا دوست می داشت اما درعین حال آریا حس می کرد که دروجود خانم شیفته یک حس وجود دارد که می خواهد اورا مال خودش کند. نه بعنوان یک مرد یا یک همسر، نه، این عنوانها رانداشت. فقط آریا حس می کرد که خانم شیفته دلش می خواهد آریا مال او باشد! با خودش فکر می کرد:
- شاید به خاطر اینکه بچه نداره، دلش می خواد من مثه پسرش باشم.
اما می دید که رفتارش مثل رفتار یک مادر نیست، درست مثل رفتار یک دوست با دوستش بود اما دوستی که می خواهد این دوست فقط مال او باشد، نه مال هیچ کس دیگر!
- انگار داره نسبت به من احساس مالکیت پیدا می کنه! حتی انگار به مادر وپدر هم حسودی می کنه! تقصیر نداره، تنهاس، دلش می خواد من مال اون باشم.
این فکرها ذهن آریا را بخودش مشغول می کرد اما به مجرد دیدن خانم شیفته از یادش می رفت. درآن لحظه ها خانم شیفته برایش درد دل می کرد و آریا باور نمی کرد که یک انسان می تواند اینقدر زجر بکشد و باز هم سرپا بایستد.
- تو نمیدونی که من چه کشیدم! اون سالا من مال خودم نبودم، مال همه بودم غیر از خودم!
- آخه چرا خانم شیفته؟
- والا حالا که فکر می کنم، خودمم به خودم می گم چرا؟ اما اون روزا نه فرصت داشتم این سؤالو از خودم بکنم، نه اگه سؤال می کردم، براش جوابی داشتم! با هزار تا نخ به هزار جابسته شده بودم! از یه طرف قرادادهائی که با کاباره ها داشتم، اسیرم می کرد. از یه طرف هم تلویزیون ازم استفاده که نه، سوء استفاده می کرد، اونوقت بیشتر از همه ی اینها فرهنگ وهنر بود که انگاری خودشو صاحب ما می دونست!
آریا حرف خانم شیفته را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
- خب به حرفشون گوش نمی دادین!
- مگه می شد؟ وقتی از طرف فرهنگ و هنر تلفن می زدن و می گفتن امشب فلان مهمان خارجی در فلان ضیافت تشریف دارن و شما باید برنامه اجرا کنین، یا فلان مقام در فلان جا میخوان برنامه ی شما را ببینن، یا حتی شب درفلان شهر ساحلی مهمانی فلان کسک برگزار می شه، ساعت فلان ماشین میاد دنبالتون، مگه می شد گفت نه!
- خب راس می گین.
- تازه اینا خوباش بود! یه مسئول بخاطر یه برنامه تلویزیونی یا یه دونه شوی جوون پسند هزار تا سوء استفاده از آدم می کرد! تازه بدتر از همش، کاباره ها بود! باور کن وقتی یادم می یاد، گریه م می گیره. می شینم برای خودم یه شیکم سیر گریه می کنم. خنده داره، هان؟ یه شیکم سیر؟
- درسته، یه شیکم سیر رو برای خوردن بکار می برن.
- خواستم بخندی. آخه همه ش از ناراحتی ها گفتم. حال تو رو هم خراب کردم. دیگه بسه...
- نه بگین. می خوام بدونم.
آریا با شنیدن این حرفها بیشتر به او علاقه پیدا می کرد. به زنی که ایستاده بود. در برابر تمام این فشارها ایستاده بود و حالا یک شخصیت استثنایی بود! یک انسان به تمام معنا! انسانی که به معرفت رسیده بود! به دانائی، به خرد ناب! این تعریف ها را پدرش کرده بود. آنهم وقتی آریا از خانم شیفته و کارهایش صحبت کرده بود.
- ببین پسرم، این چیزایی که تو می گی، فقط از دست یک انسان برمی آد! این محبت و عشقی که تو می گی، فقط دردل انسان با معرفت پیدا می شه! کسی که به معرفت رسیده باشه! به دانایی... به خرد ناب...
و حالا آریا می فهمید که وجود این زن درکوره ی حوادث چه آتشها که ندیده است!
- بازم بگین خانم شیفته، دلم می خواد بدونم.
- آره عزیزم، کاباره های دنیای خاص خودشونو داشتن، دنیای شبهای تهران! دنیای لاتها و بزن بهادرها! دنیای تازه بدوران رسیده ها و پولدارها! دنیایی که توش هزار اتفاق می افتاد اما جامعه حتی خبر هم نمی شد! قراردادها ظاهراً خیلی خوب بود اما صاحب کاباره برای هر قراردادی که با یه هنرمند می بست. هزار جور شرط و قرار می گذاشت. شاید پیشاپیش هزار نوع سوء استفاده می کرد. چک می گرفتند، سفته می گرفتند. تازه رقابت بین کاباره ها هم بود! وای که چی بگم! خود اون لاتی که به اصطلاح درهر کاباره مسئول نظم بود، برای خودش شاهی می کرد! پیش می اومد که به خواننده یا رقاصه ی کاباره هزار جور زور می گفت اما خب دیگه حالا گذشته، چایی تو بخور

رمان غزل و آریا قسمت 9

رمان غزل و آریا قسمت 9

فصل نهم
آنروز آریا کلاس نداشت، صبحانه را خورده بود ودر اطاق خودش جلوی سه پایه نشسته بود.
- نه، نمی شه! حتی یه موضوع ساده هم توی ذهنم نمیاد!
یک ساعتی سعی کرده بود. نه تنها از الهام خبری نبود که حتی یک تمرین معمولی هم از آب نیامده بود.
- انگار قلم مو برای خودش کار می کنه! هر چی خواسته کشیده!
درست می گفت. بجای یک تابلو، چیزی مثل نقاشی بچه ها جلوی چشمش بود! قلم مو را زمین گذاشت و به فکر فرو رفت، فکری که چند روزی بود ذهنش را آشفته بود:
- یعنی این حرفا راسته؟
بدون آنکه خودش بخواهد. اتفاقات این چند روزه پشت سرهم جلوی چشمش می آمد. درچند روز گذشته کلاسشان یک غایب داشت. همان روز اول مرتضی گفته بود:
- انگار خانم ونوس دیگه ما رو قابل نمی دونن؟! کلاسو سرافراز نمی کنن؟!
بهار زیر جلکی خندیده بود و سری تکان داده بود. آریا جواب نداده بود. مرتضی خودش متوجه بود، هر وقت می دید آریا به شوخیهای او توجه نمی کند، موضوع را درز می گرفت.
و بالاخره روز دوم هم غزل نیامد. دو روزی که چهار روز شد! چند تایی از بچه ها که دلواپس شده بودند، به سراغ شیدا رفتند:
- تو خبر نداری خانم صدر کجان؟
- راستی شما نمی دونین چرا خانم صدر نیومده ن؟ طوری شده، اتفاقی افتاده؟
شیدا هم بی خبر بود! یعنی خودش اینطور گفته بود. شاید هم راست نمی گفت، البته آریا خودش نرسیده بود، سوال و جواب آنها را شنیده بود. از همان روز اول نگران شده بود. روز به روز ناراحت تر می شد! روز سوم بود که مرتضی گفت:
- باز بگو برات فرقی نمی کنه! بگو برات بی تفاوته! پس این منم که اینجوری به هول و ولا افتاده م ویه انگشت زیر چشمام گود شده؟ پسر پیداست که ناراحتی، اونوقت باز...
آریا با عصبانیت حرفش را قطع کرده بود:
- دس از سرم وردار. می فهمی؟ ناراحتم که هستم. به کسی مربوط نیس!
- از ما گفتن بود. خود دانید. گفتم شاید کمکی، چیزی بخوای.
- نه خیر، نمی خوام!
اما خواسته بود. وقتی که دیگر هر کس یک حرفی می زد! شایعاتی پر از طعنه و متلک:
- می خواد ازدواج کنه، بره خارج! بره فرنگستون!
- ترک تحصیل کرده، با خانواده می رن ینگه دنیا!
- والا راوی گفته رفته ن سفر! به اورپا، جزایر هاوائی یا دست کم همین دور و برا مثه دبی و کیش و قشم!
دیگر آریا نمی توانست بی تفاوت بماند، خودش را راضی کرده بود که از بهار بخواهد در صورت امکان از شیدا بپرسد. البته سعی کرده بود با بهار بی تفاوت صحبت کند:
- بالاخره همکلاسیم، شاید یه اتفاقی براش افتاده باشه.
- بهار با طعنه جواب داده بود:
- هیچ اتفاقی براش نیفتاده! حتماً خوششه! رفته سفر! کسی هم از نظر انسانی نگران نباشه!
آریا بدون هیچ حرفی رفته بود. عصبانی شده بود اما کاری از دست عصبانیت بر نمی آمد وحالا اول صبحی دوبار فکر غزل رهایش نمی کرد:
- نه خیر! امروز روز کار نیست. باید....
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای مادرش راشنید:
- آریا جان، میشه یه تک پا بیای اینجا؟
آریا بلند شد ودرحالی که به طرف آشپزخانه می رفت با صدای بلند گفت:
- بله که می شه!
مهرانگیز خانم که درآشپزخانه پشت میز نشسته بود با دیدن آریا گفت:
- قربون قدت، من امروز کلاس ندارم. می شه کاری بکنی که یه امروز و از خونه بیرون نرم؟
- ای بچشم. شما امر بفرمائین.
آریا داشت دستهایش را می شست که بقیه ی حرفهای مادرش را شنید:
- بخدا خسته شدم از این خرید کردن! همه ی مکافاتش یه طرف، لباس پوشیدنشم یه طرف! زیر هم روی هم، اونم توی این هوای.......
آریا حرف مادرش را قطع کرد:
- گفتم که، درخدمتم مامان. شما امر بفرمائین. چی می خواین؟
- نوشته م مادر، به گیره ی آشپزخونه س.
یادداشتهایشان را به گیره ای می زدند که روی دیوار آشپزخانه نصب شده بود.گیرهه ای که درحکم حافظه ی خانواده بود! پدرش می گفت:
- بخدا این مخ دیگه پر شده! جا نداره! برای همین همه چی یادم می ره!
- اشتباه گفتی کیوان جان، اصلاً در یاد نمی مونه که از یاد بره!
جواب مادرش طنزآمیز بود اما پدر ومادرش راست می گفتند. واقعاً بعضی کارها را فراموش می کردند. برای همین یادداشت می کردند. از کارهای روزانه گرفته ، تا پیغام هایی که برای همدیگر می گذاشتند. تماماً یکجا جمع می شد. هر سه نفرشان هم می دانستند یادداشت ها کجاست:
- به گیره ی روی دیوار آشپزخانه!
به خاطر همین هم همیشه وقتی وارد خانه می شدند، یا از خانه برون می رفتند، حتماً به گیره ی آشپزخانه نگاه می کردند. استاد سپهر همیشه به شوخی می گفت:
- من موقع ورود به خونه اول به این گیره ی یادداشتها سلام می کنم! می خوام ببینم مهری وآریا برام پیغوم گذاشتن یا نه! موقع رفتن از خونه هم با همین گیره خداحافظی می کنم! آخه اینجا نوشته که چه کاری باید انجام بدم، نوبت کوم قبضه که پرداخت کنم....
استاد سپهر به شوخی می گفت اما راست می گفت. حتی قبضهای آب وبرق و تلفن را هم به گیره ی یادداشتها می زدند. وحالا آریا جلوی گیره ی ایستاده بود:
- مامان می خواستین چند قلم جنس دیگه م بنویسین، فکر نمی کنین کم باشه؟
مهرانگیز خانم که متوجه ی طعنه ی آریا شده بود با خنده گفت:
- نه مادر. همینا کافیه. بعنی همینها رو احتیاج داشتیم، زود هم راه بیفت که اون زردچوبه و گوه رو می خام، برای ناهار ظهر.....
آریا یادداشت را برداشت و زمز مه کنان به راه افتاد:
- باشه. قسمت ما هم امروز این بود دیگه! باشه، می خرم.
وآهسته تر زمزمه کرد:
-(در کف شیر خونخواره ای غیرتسلیم ورضا کوچاره ای)؟!
مهرانگیز خانم که زمزمه های آریا را شنیده بود، با خنده گفت:
- باشه، دستت درد نکنه! حالا دیگه ما شدیم شیر نر خونخواره؟!
آریا درحالی که از هال بیرون می رفت جواب داد:
- شوخی می کردم. باشما نبودم. شما شیر هستین اما نه شیر نر خونخواره!
- نشنید که مادرش به شوخی گفت: صبر کن برگردی، من میدونم و تو! یه شیر نر خوانخاره نشونت بدم...
آریا به لیست روی کاغذ نگاه می کرد که پدرش دم درهال به او رسید. او که از اطاق خودش درطبقه دوم می آمد، شاد وسرحال وارد هال شد. استاد سپهر که آریا را درخواندن یادداشت دید، با خنده گفت:
- خب می بینم که یادداشت خرید دستته! دوباره مادرت خرید یه هفته شو جمع کرده وانداخته گردن یکی از رجال خونه!
صدای مهرانگیز خانم از آشپزخانه بلند شد:
- مواظب حرف زدنت باش! یه وقت بچه مو از راه بدر نکنی که با من طرفی! خودتم زود باش بیا صبحونه تو بخور که کلی کار دارم.
استاد سپهر که دستانش را بالا گرفته بودگفت:
- من تسلیمم اصلاً بیخود یه چیزی گفتم. زود باش مرد، هرچی مادرت گفته بخر وبرگرد. یادتم باشه که حق همیشه با خانمهاست!
هرسه خندیدند وآریا با شادی از خانه خارج شد، می اندیشید:
- چقدر خوبه فضای خونه شاد باشه! چقدر دوستشون دارم!
آریا به خودش راست می گفت. او پدرومادرش را از صمیم قلب دوست می داشت. از زمانی که دست چپ وراستش را شناخت، آنها را می دید که حتی لحظه های استراحتشان هم به کار ومطالعه و تحقیق می گذرد. لبخندی برلبش نشست. یادش به حرف خودش افتاد. چند سال پیش به آنها گفته بود:
- بالاخره معلوم شد از کی دیگه شما مدرسه نمی رین؟ با این کاراتون شما ثابت کردین زگهواره تا گور دانش بجوی درست درسته! کاش می شد یه جوری درسهاتونو می خوندین تا دیگه قبول شین و مدرسه نرین!
آریا وقتی بچه بود از خدا می خواست پدرومادرش مدرسه نروند و پیشش بمانند. حتی خودش هم مدرسه اما حالا او بزرگ شده بود وآرزوهای دیگری داشت. دلش می خواست می توانست زودتر درسش را تمام کند ویک نقاش معروف بشود. نقاشی با تابلوهای گران قیمت!
- با اولین نمایشگاهی که بذارم اول از همه ماشینشونو عوض می کنم. دیگه بسه شونه! باید یه ماشین نوتر وبهتر داشته باشند. بعد یه خونه ی بزرگتر، بعدشم یه ویلا توی شمال!
بی اراده لبخند زد. می دانست که نشدنی است اما او آرزو داشت:
- آرزو که برجوانان عیب نیست، هست؟ اما از شوخی گذشته باید سعی کنم یه کاری براشون بکنم، خدایا....
آریا می فهمید که بعضی ازآرزوها حتی با تلاشی شبانه روزی برآورده نمی شود!
تنها خداست که می تواند انسان را به این خواسته های دست نیافتنی برساند.
- وای منو باش! کجا دارم می رم؟ حواسو باش!
آریا برگشت. داشت مسیر هر روزه اش را می رفت. مسیر هر روزه تا ایستگاه اتوبوس برای رفتن به دانشگاه!
راهی میدان کوچکی شد که نزدیکیهای خانه شان بود. مغازه های این میدان نیازهای ضروری خانه های اطراف را تا مین می کردند. به ترتیب لیست شروع به خرید کرد.
- این دفعه انصافاً زیاد نبود. دست مهرانگیز خانم درد نکنه.
وقتی آخرین خریدش را انجام داد، تصمیم گرفت از پارکی درهمان نزدیکی به خانه برگردد. البته پارک که نبود، یک زمین سه گوش با درختهای قدیمی بود که شهرداری آن را گل کاری و چمن کرده بود. چندتائی نیمکت هم کنار باغچه ها گذاشته بود که بیشتر وقتها بازنشسته های محل روی آنها می نشستند. آریا از فضای آنجا خوشش می آمد. همیشه سعی می کرد ازآنجا بگذرد. کنار این پارک یک کتابفروشی و یک خرازی بود. آریا از کنار اولین نیمکت می گذشت که اسم یک کتاب به گوشش خورد. یکی از آنها که مرد جا افتاده ای بود می گفت:
- اون ترجمه ش بدرد نمی خوره. همین کتابفروشی بغل پارک یه چاپ دیگه شو آورده، اونم با ترچمه ی آقای...
آریا با خودش گفت:
- اینام حرف پدر منو می زنن؟!
چند شب پیش بود که پدرش از همین ترجمه ی جدید می گفت. بعد از شام بود و دور هم نشسته بودند:
- حیف که گیر نمی آد. اون تر جمه ی قبلی کار یه مترجم تازه کار بود! کار ترجمه در اصل یه نوع آفرینش دوباره س. فقط دونستن زبان کافی نیست، باید کتاب خونده باشی، اهل ادب باشی، سبک داشته باشی ودست آخر یه عمر کار کرده باشی، استخوون خرد کرده باشی تا بتونی یه ترجمه ی بی عیب و نقص و امین تحویل مردم بدی!
آریا بقیه ی صحبت پدرو مادرش را نشنیده بود اما حالا که می فهمید همین کتابخانه ترجمه موردنظر پدرش را دارد، تثمیم گرفت آنرا برای پدرش بخرد. کتابفروش پیر بود و گوشهایش خوب نمی شنید. ولی طوری رفتار می کرد که انگار می شنود اما متوجه ی موضوع نمی شود! حاضر نبود بگوید نمی شنود! آریا مجبور شد داد بزند! بالاخره کتابفروش متوجه ی منظور آریا شد وبا صدای بلند گفت:
- خب اینو از اول می گفتی!
- منکه گفتم، اول هم همینو گفتم!
پیرمرد که باز هم متوجه ی جواب آریا نشده بود حرف خودش را ادامه داد:
- معلوم نیست این کتاب چی داره که همه دنبالشن! برو پسرم، توی اون قفسه ی روبروئیه. قربون دستت خودت ورش دار بیار اینجا.
آریا کتاب را برداشت اما طاقت نیاورد که جواب کتابفروش را ندهد:
- می دونین پدر جان من این کتابو نخوندم. اما می دونم که یه رمانه! رمان هم از زندگی و عشق و حیات آدمها حرف می زنه. مفاهیمی که ارزشهای اصلی زندگین!
- کدوم عشق؟ سالهاست دیگه عشق ارزش نیست پسرم، آقای حقیقی شما کتاب( پله پله تا ملاقات خدا) را دارین؟
صدا ملیح بود، ملیح وگوشنواز! هم خود صدا زیبا بود، هم واژها زیبا ادا می شدند، فروشنده ی پیر یعنی آقای حقیقی همینطور نگاه می کرد. صدا را درست نشنیده بود. آریا اما طنین صدای ذهن خودش راشنید:
- چه صدای زیبایی! جاندار وملیح! پخته ومهربان!
صدا براستی مثل نوازش بود، گوش را نوازش می کرد! چه لطافتی! از لحظه ی شنیدن صدا برای آریا زمان ایستاد! محو زیبایی صدا شده بود که شنید:
- اشتباه می کنم؟
دیگر باید جواب می داد. غرق شدن در احساس لذت از این صدا بس بود. برگشت وبه زن گفت:
- نه نه، من نگفتم اشتباه می کنین. میدونین، من فکر می کنم... یعنی می دونین....
دستپاچه شده بود! نمی فهمید چه می گوید! با لکنت جمله اش را تمام کرد:
- می دونین پدرم می گه هدف آفرینش عشق و مهر ورزیدن بوده، محبت کردن.....
زن حرف آریا را قطع کرد:
- اما منظور من آدمای این دوره س! حرف من از این روزگار بود، دنیایی که می بینیم....
آریا جواب داده بود اما نمی شنید که او چه می گوید! خودش بیش از صدایش آریا را مبهوت کرده بود! قدش بلند نبود اما همین هم برای او عیب محسوب نمی شد. اندامش متناسب بود اما درنظر اول این چهره اش بود که بیننده را جذب می کرد. چشمان درشت قهوه ای با مژه های بلند و ایروهای کمانی در صورت گردش جلوه ای خاص داشت. آریا احساس می کرد این چهره را می شناسد! برای او خیای آشنا بود! لبهایش با دماغ ظریفش متناسب بود. سفیدی صورتش توی ذوق نمی زد.
- خدایا چقدر آشناست!
صورت متعجب آریا زن را به خنده انداخت:
- چیه پسرم؟ خیلی تعجب کردی؟ مگه چی دیدی؟
زن با گفتن این جمله نگاهی به سرتا پای خودش انداخت. یک مانتوی شکلاتی پوشیده بود با روسری کرم. شاید بیش از پنجاه سال سن داشت اما جوان مانده بود! با صورتی بدون چروک. آریا به روشنی سایه یک غم را در این چهره ی زیبا می دید. آریا در تمام زندگیش با چنین صحنه ای برخورد نکرده بود. این زن آنقدر برای او آشنا بود که گوئی یک عمر با او زندگی کرده بود وهمین فکر برای او راهگشا شد. بله، درست می دید! خودش بود! خود خودش! وهمین کشف تعجب اورا صد چندان کرد! دیگر واقعاً زبانش گرفته بود! بجای جواب با حالتی ذوق زده فقط تکرار می کرد:
- شما....شما....شما خانم شیفته این؟! درسته خانم شیفته! وای خدای من!
- چه خبره؟ چرا اینقدر دستپاچه شدی؟ آره خودمم، شیفته. خب که چی؟
- که چی؟! شما می دونین... آخ خدا، اگه پدرم اینجا بود....
- پدرت؟
- بله خانم شیفته اون عاشق صدای شماست! خیلی دلش می خواد یکی از شعرهاشو با صدای شما بشنوه! از اولین صفحه هایی که خوندین داره تا همه ی نوارهاتون!
آریا آنقدر تند و هیجان زده صحبت می کرد که به خانم شیفته فرصتی برای اظهارنظر نمی داد. فروشنده هم بخاطر سنگینی گوشش حرفهای آنها را نمی شنید، با یک لبخند به آن دو نگاه می کرد.
- بله خانم شیفته، پدرم می گه هیچ خواننده ای مثه شما نمی تونه احساس شعر رو به شنونده منتقل کنه. میگه شما طوری می خونین که انگار خودتون شاعر اون شعرا بودین!
- پدرتون لطف داره آقای....
- سپهر خانم شیفته! آریا سپهر! پدرم شاعره، یعنی هم شاعره هم درس میده، توی دانشگاه، مادرم....
ودیگر خودش هم نفهمید که دارد چه می گوید! تند وتند حرف می زد. اصلاً متوجه گذشته زمان نبود، انگار تمام زندگیش را تعریف کرده بود! یک وقت متوجه شد که دارد می گوید:
- گفتم که نقاشی می کنم، یک پرتره از شما کشیدم م که به پدرم هدیه کردم. نمیدونین چقدر خوشحال شد! کاش شما اون تابلورو می دیدین، خود شماست اما سی سال جوونتر!
خانم شیفته لبخندی زد وگفت:
- جلوی گذر عمرو نمیش ه گرفت پسرم. همینه دیگه، آدم یه روز جوونه، یه روز دیگه پیر می شه.
آریا حرف خانم شیفته را قطع کرد:
- نه شما پیر نمی شین... یعنی پیر نشدین... می دونین صادقانه می گم، غیر از اون غمی که توی چشماتونه....
این بار خانم شیفته حرف آریا را برید و گفت:
- عجب! عجب! پس تو اونو دیدی؟
بعد از گفتن این چند کلمه لحنش عوض شد! با صدائی گرفته و لحنی غمگین گفت:
- غم تنهایی وبی همزبونی آدمو پیر می کنه! کی دیگه به فکر منه؟! تو هم بخاطر حرفای پدرت....
آریا طاقت نیاورد ساکت بماند، گفت:
- نه، من خودمم عاشق صداتونم! شما ماه می خونین!
آریا با تمام وجودش گفت شما ماه می خونین و همین لحن، حال خانم شیفته را عوض کرد، با مهربانی و صمیمیت تمام گفت:
- متشکرم. تو به آدم شور و هیجان می دی! بذار بگم... تو جای پر منی! منو یاد جوونی خودم می اندازی! این شور وهیجان، این صداقت... وای که چقدر جوونی خوبه!
معلوم نبود کجا را نگاه می کند. آریا احساس می کرد که خانم شیفته با افسوس و نومیدی صحبت می کند. دلش نامد حرف اورا قطع کند. منتظر ماند. خانم شیفته ناگهان حالتی شاد به خود گرفت وگفت:
- منو ببخش پسرم. بعضی وقتا این حال بهم دست می ده.
- اشکالی نداره، طوری نیست!
خانم شیفته به خنده افتاد. آریا نفهمید او برای چه مب خندد! با خودش گفت شاید حرف خنده داری زده م! اما خانم شیفته مهلت فکر کردن به او نداد، همانطور خندان گفت:
- وای از دست شما جوونا!
چقدر مهربان بود این زن! و چه آرامشی داشت! آریا می اندیشید که دراین چند لحظه با وجود حرفها و حالات متفاوتش چقدر آرام بوده است!
- درست مثل پدرم!
آریا حس می کرد آرامش خانم شیفته مثل پدر خودش همیشگی است. یعنی در وجودشان جا افتاده. خانم شیفته با صدائی مهربان اورا به خود آورد:
- کجا ها می ری پسرم؟ انگار تو هم مثه من می ری یه جاهای دیگه...
- داشتم به شنا فکر می کردم. شما نمی دونین تو این سالها چقدر حرف وحدیث را جع به شما شنیدم! خانم شیفته از ایران رفته، خانم شیفته ازدواج کرده، خانم شیفته...
- خب دیگه، مردم برای هم حرف درست می کنن، عیب نداره....
- اما نه برای هر کسی! شما... شما یکی از بهترین خواننده هاشون بودین، یعنی هستین!
آریا حس کرد که حرف اشتبلهی زده، سعی کرد درستش کند اما خانم شیفته نگذاشت:
- درست می گی، بوده م! آدما همینطورن! از دل بود هر آنکه از دیده برفت!
آریا با عجله گفت:
- نه خانم شیفته، اصلاً هم اینطوری نیست، برای ما...
- برای شما شاید! آخه اینطوری که توی این دوسه دقیقه فهمیدم، تو با بقیه فرق می کنی! می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
- نه؟
- به جوونی خودم! تو درست عین خود منی! مثل..... مثل پسرم!
- شما لطف دارین.
- نه جدی می گم.
و آریا از فرصت استفاده کرد. حتی فکر کرد دارد سوء استفاده می کند! اما حرفش را زد:
- پس می شه من بازم شما رو ببینم؟ یعنی... یعنی منظورم اینه. که دلم می خواد اون نقاشی ای که از صورت شما کسیدم رو ببینین، یعنی بهتون هدیه نکم.
خانم شیفته با خنده ای ملیح حرفش را قطع کرد:
- تو که گفتی اونو به پدرت هدیه کردی؟
آریا نمی دانست چه بگوید. خانم شیفته راست می گفت اما آریا نمی توانست این فرصت را از دست بدهد، فوراً جواب داد:
- ازش اجازه می گیرم. تازه اون پرتره یکی از تابلوهاست، من چند تا تابلو از شما کشیدم، اجازه می دین؟
آریا این جمله را با تمام وجودش گفت و شنید:
- تو یه جئری پرسیدی، که نمی شه بهت جواب رد داد! باشه. من امروز عصر وقت آزاد دارم. ساعت پنج بیا. اینم آدرسم.
از کیفش یک دفتر یادداشت بیرون آورد و به سرعت آدرس را نوشت و داد دست آریا.
آریا واقعاً نمی دانست با چه زبانی تشکر کند:
- متشکرم... متشکرم....
دنبال یک جمله برای تشکر می گشت که خانم شیفته گفت:
- تشکر نداره عزیزم. فقط یادت باشه این آدرس فقط برای خودته، به هیچکس نده! به پدر و مادر سلام برسون. خداحافظ؟
خداحافظ را مثل بقیه مردم نگفت، به صورت سئوالی گفت. مثل آنکه اجازه بگیرد یا بپرسد که موافقی خداحافظی کنیم وآریا جوابش را داد. خداحافظ را محکم اما آهسته گفت:
- خداحافظ.
خانم ششیفته رفته بود و آریا همانطور سر جایش خشک شده بود. شاید اگر فروشنده حرف نزده بود، همینطور می ماند. آقای حقیقی گفت:
- آقا.. آقا... خانم شیفته رفت، شمام چقدر حرف زدین!
صدایش بلند بود اما چون فکر می کرد آریا نشنیده، بلندتر ادامه داد:
- آقا... آهای جوون، با توام.
آریا به طرف او برگشت:
- عذر می خوام، منو ببخشین. قیمت این کتاب چقدره؟
پرسید و از خودش خنده اش گرفت. قیمت پشت جلد نوشته شده بود! پول کتاب را داد و خداحافظی کرد. اول آهسته راه می رفت. هنوز از شوک دیدار با خانم شیفته بیرون نیامده بود. زیر لب زمزمه می کرد و با خودش حرف می زد:
- واقعاً که چه شخصیت جالبی! پدر حق داشت از فهم شعر اون حرف می زد! باید شعرای پدر رو براش ببرم، حتماً پدر خوشحال می شه! چقدر همه چیزو خوب می فهمید! چه مهربون بود! وای کی باورش می شه من خانم شیفته رو دیدم؟!
وقتی به اینجا رسد صداش بلند تر شد. انگار می خواست به خودش اطمینان بدهد که درست می گوید، این اتفاق واقعاً افتاده، او با خانم شیفته آشنا شده!
- وای اگه بابا و مامان بشنوند!
وبا این فکر ناگهان راه رفتنش عوض شد. تندتر شد. حتی حالت دویدن پیدا کرد، اما زود جلوی خودش را گرفت:
- زشته پسر! آهسته تر برو! مردم فکر می کنند دیوونه شدی! با دوتا سبد خرید داری می دوی مرد؟
خودش خنده اش گرفت اما باز هم تند راه می رفت. آریا خوشحال بود، خیلی خوشحال بود. وباهمین حال در خانه را باز کرد و وارد شد. صدای پدرش را شنید:
- می خواستی حالا هم نیای! رفتی سفر قندهار؟ بابا بجنب مادرت منتظره!
آریا فریاد زد:
- اومدم، اومدم.
و با لحنی شاد و شعر گونه ادامه داد:
- پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته!
منتظر عکس العمل پدرو مادرش بود.استاد سپهر ابروها را درهم کشید وگفت:
- یعنی چی؟
- یعنی خانم شیفته، یعنی خانم شیفته پدر!
مهرانگیز با اخم به او که دم در هال ایستاده بود نگاه کرد وگفت:
- بیا تو ببینم، چیه هی ذکر گرفتی: پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته؟!
آریا مخصوصاً با خنده جواب داد:
- یعنی پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته!
هر دو خنده شان گرفت، هم پدر و هم مادرش! این بار پدرش گفت:
- یعنی چه پدر خانم شیفته؟
آریا سبدها را زمین گذاشت و دستش را مثل میکروفن جلوی دهانش گرفت:
- به اطلاع آقایان و خانمهای محترم می رساند که اینجانب آقای آریا سپهر دعوت شده ام که امروز ساعت پنج بعدازظهر برای صرف عصرانه به منزل خانم شیفته خواننده معروف و محبوب دل استاد کیوان سپهر تشریف ببرم . همین!
هر دو نگاهش می کردند. مات مونده بودند! مهرانگیز خانم سکوت را شکست:
- دیوونه شدی؟ تو که اهل این حرفا نبودی! اهل عاشق خواننده شدن و نمیدونم عکس هنرمند جمع کردن و اینجور کارا! اینا کار دختر پسرای چهرده پونزده ساله س. تو که ماشاء الله....
آریا حرف مادرش را قطع کرد وگفت:
- این از اون حرفا نیست. مادر! من دیدمش! خودش دعوتم کرد! رفته بودم توی کتابفروشی که این کتابو برای پدر بخرم ( کتاب را از روی یکی از سبدها برداشت و نشان داد) اونجا باهاش آشنا شدم!
- خانم شیفته که اینجا نیست، یعنی معلوم نیست کجاست! از انقلاب به بعد معلوم نشد کجاست!
آریا درجواب پدرش گفت:
- اینجاست! بخدا راست می گم، خونه ش یه خیابون پائین تره. اصلاً برین از خودش بپرسین! ببینین این آدرسش با خط خودش!
کاغذ را به طرف پدرش گرفت اما او گفت:
- اشتباه کردی عزیزم، شبیه اون بوده، اونکه حالا دیگه...
مهرانگیز خانم حرف شوهرش را قطع کرد:
- شصت سالی داره کیوان، نه؟
استاد سپهر فکری کرد و درجواب همسرش گفت:
- نه، اونقدارام نیست! اما فکر کنم، پنجاه را شیرین داشته باشه. شنیدم ازدواج کرده، همان اوائل، و ختنه دار شده. خانه دار ، والسلام.
- اولاً که اینجوریام نیست. این خانم شیفته ای که من دیدم، سی... نه چهل...نه، پنجاه سالی داشت.
- عرض نکردم!
- صبر کنین پدر، بابا خودشه، خود خودش. نمی دونین چقدر حرف زدیم، از شما، مامان، شعراتون، همه چیز، باور کنید.
دیگر آقای سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. نمی توانست بی تفاوت باشد. بلند شد آمد روبروی آریا ایستاد، دستش را گذاشت روی دسته صندلی، سرش را جلو آورد وپرسید:
- جان پدر؟
- به جان شما!
استاد سپهر با شادی فریاد زد:
- هوراه....
اما مهرانگیز خانم با لحنی سرزنش بار حرف شوهرش را قطع کرد:
- دست بردار مرد! اون بچه بود، به تو چی بگم؟
- خانوم، جون منو قسم می خوره! می گه خودشه!
این بار مهرانگیز خانم از آریا پرسید:
- پدرت راست میگه؟ تواونو...؟جدی؟ خودش بود؟
- آره مامان. به پیر، به پیغمبر! اصلاً عصر بیاین با هم بریم. شما هم بیاین.
- اونکه حتماً میایم!
وآریا که ناگهان پشیمان شده بود، گفت:
- چی می گین پدر؟ کجا میاین؟ فقط منو دعئت کرده! البته با شعرای شما و تابلوهای خودم! همان پرتره هائی که از او کشیده م.
مهرانگیز خانم که حالا خودش هم به موضوع علاقه مند شده بود به آریا گفت:
- اما یکی از اونارو که به پدرت هدیه کردی؟
- عیب نداره عزیزم. خانوم گلم، ببره. اگه خود خانم شیفته باشه که چیزی نیست براش،درمقابل صداش....
- پدر، اون قراره فقط ببینه! همین! تابلوها مال شماست. البته اگه اجازه بدین اون یکی رو هدیه کنم.
- اصلاً مل اونه. هدیه می کنم بهش. تو نمیدونی چقدر دلم می خواست با اون ملاقات کنم.
وناگهان متوجه ی اخم رقیق مهرانگیز خانم شد وادامه داد:
- البته هم من وهم مامانت هر دو می خواستیم، آخ اگه یکی از شعرای منو زمان شد:
- امروز نهار غذای مخصوص سرآشپز داریم. زرشک پلو با مرغ و سیر ترشی!
وناگهان متوجه نکته ای شد وبا دلخوری ادامه داد:
- اما سیر که نمی شه خورد، با اون بوی دهن! نه یه چیز دیگه، صبر کنین ببینم. صبر کردند ودیدند! زرشک پلو با مرغ تبدیل به ته چین مرغ شد وترشی انبه جای سیر ترشی را گرفت.
- کیوان! کیوان جان!
- بله خانوم.
- یادت باشه از اون شعر درد آدمات هم یه پرینت بگیری.
- می گیرم، از همه ش می گیرم.
- اون شعری که برای من گفتی، موقع نامزدی....
- یادمه خانم، یادمه.
آریا می ترسید که پدر بخواهد همه ی شعرهایش را بفرستد، اما ترسش بیجا بود....

رمان غزل و آریا قسمت 8

رمان غزل و آریا قسمت 8

فصل هشتم
شیدا واقعا دلواپس غزل شده بود .سه روز بود که غزل دانشکده نیامده بود هرچه هم به او تلفم زده بود یک جوری دست به سرش کرده بودند.هر بار یک جوابی داده بودند.هم پدر ومادرش و هم خدمتکارشان:
-خانم قاسمی می بخشینا غزل حالش خوب نیس خوابیده.
-شیدا جون فدات شم دخترم غزل خونه نیس.رفته بیرون.
-ببخشید خانوم.من نمی دونم.به من گفتن هی کی تلفن زد بگو نیستند.
-رفته خونه خاله ش.
-با عمه خانوم رفته گردش.
-رفته نیست.خوابیده.اخه اینم شد حرف؟اینم شد جواب؟من دوست غزلم دلواپس حالشم چی شده؟سه روزه سر کلاس نیومده!اخه چه اتفاقی افتاده؟
پدرش سکوت کرده بود و بعد جواب داده بود:
-امروز عصر بیاین اینجا شاید شما از خر شیطون پیاده ش کردین.
وشیدا رفته بود.خدمتکار او را به اطاق پذیرایی راهنمائی کرده بود.
گفته بود که اقا و خانم خانه نیستند!
-فقط غزل توی خونه س!اونم در اتاق رو روی خودش بسته و به هیچکس جواب نمی ده!
شیدا منتظر نشسته بود.صدای جر وبحث خدمتکارشان را با غزل می شنید.خدمتکارشان صورت مهربانی داشت.مهربان اما پر چین و چروکگ.سن و سالی از او گذشته بود با این وجود غزل اصلا ملاحضه ی سن و سالش را نمی کرد.با او بیپروا صحبت می کرد .شیدا متوجه شده بود که اسمش فاطمه خانم است.فاطمه خانم سعی می کرد اهسته حرف بزند اما شیدا صدایش را می شنید:
-غزل جون دختر گلم زشته!بده!همکلاسیتهخ یه دقه بیا بیرون مادر.
اما غزل با حالتی عصبی داد زد:
-من همکلاسی ندارم.اثلا هیچکس را ندارم.نه پدر نه مادر نه همکلاسی!با هیچکسم کاری ندارم.اصلا برین!همه تون همه تون برین برین.
شیدا حتی یک"گم شین"هم شنید!اولشم شنید!می خواست بلند شود و چارتا کلفت و گنده بار غزل کند و برود می خواست بلند بلند بگوید:
-دختره ی پر رو!انگار نوبرشو اورده!همکلاسی نداری که نداری!گور پدر خودتو و همکلاسی تو وهرکی با تو کار داره!
اما با ورود فاطمه خانم نا امید شد.هم از ان حرفها هم از رفتن.سر جایش نشست.
-بشین دخترم ناراحت نشو.میدونم شنیدی.بشین عزیزم.
چه صدای ارامشبخشی داشت این زن!این زن میان سالی که هنوز از زیبایی جوانی نشانه هایی داشت.چه صدای مهربانی داشت و چه نگاه دوستانه ای!نگاهش به دل می نشست!ادم با او احساس صمیمیت می کرد.با انکه بار اولی بود که شیدا اور را می دید از او خوشش امده بود!انگار او تنها کسی بود که در این خانه می شد دوستش داشت.شیدا از همه چیز این خانه لجش گرفته بود از بنز اسپورتی که در زیر سایه بان پارک شده بود از سنگهای مرمر یزدی پله ها از در ودیوار از دکوراسیون تماما ایتالیایی خانه از مبلهای مدل لوئی شانزدهم در اتاق پذیایی از پیانوی بزرگی که در یک گوشه سالن پذیرایی نشسته بود-مثل ادم چاقی که توی مبل گنده ای نشسته باشد-به هر جا نگاه می کرد به نظرش مصنوعی می مد.حتی فریاد های غزل هم انگار مصنوعی بودند!تنها وجود فاطمه خانم بود که طبیعی بود!
-بشین دخترم میدونم چه حالی داری!اما چند دقیقه بشین بعد برو.
-چشم خانوم بفرمایین.
-ممنون دختر گلم نمی دونی اینجا چه خبره!تو فقط ظاهرو می بینی.بجون خودت این بچه حق داره که اینجوری شده.این دختر چه زندگی ای داره.اینا رو به تو میگم که دوستشی.شیدا جون تو کمکش کن.
شیدا مانده بود که چه جوابی بدهد اصلا گیج شده بود!ساکت ماند.منتظر بود ببیند فاطمه خانم از او چه می خواهد.
-ببین دختر جون این غزلومن بزرگ کردم.دریست مثه دختر خودم!من دتر خودمو بزرگ کردم با نون زحمتکشی به سامون رسوندم میدونی حالا چیکاره س؟
-نه.
-توی دانشگاه درس میده توی امریکا!اگه بدونی چقدر التماس می کنه برم پیشش اما من موندم.فقط به خاطر غزل!اره دختر جون هیچوقت نیگا به ظاهر ادما نکن طفلکی غزل چند روزه حالش خیلی بده!من می خوام یه کاری بکنم.اما نمی دونم درسته یا نه!می ترسم یه کاری دست خودش بده.این دو سه روز که شما تلفن می زدین خیلی فکر کردم.شاید شما بتونین کمکش کنین.می تونین؟
-والا نمیدونم چیکار باید بکنم!چه کمکی؟
-ببین تازگی چه دردیشه؟
-اخه من از کجا...
-حوصله کن من بهت می گم.
فاطمه خانم انگار که از قبل حرفهایش را اما ده کرده باشد!با مهربانی به شیدا نزدیکتر شد و با صدایی اهشته ادامه داد:
-غزل یه دفتر داره بقول خودش دفتر خاطرات!همه ی حرفاشو اون تو می نویسه.اون دفتر پیش منه!اخه طفلکی اینجا به هیچکس اطمینان نداره !دفترو گذشته پیش من.شیدا منظور او را فهمید:
-منظورتون اینه که...
-اره دختر گلم درست فهمیدی.من اون دفتر رو بهت می دم بهت تا بخونب.خدا شاهده که فقط به خاطر خودش اینکارو می کنم!طاقت ندارم این حالشو ببینم راستش می ترسم می ترسم یه کاری دست خ.دش بده!
-اخه مگه اتفاقی افتاده؟
-خب ما هم می خوایم همینو بفهمیم!تا این سن و سال هر جوری بوده کمکش کدم بیشترها هر طوری می شد خودش به من می گفت خب منم یه جوری کارها رو راست و ریس می کردم نازشو می کشیدم باهاش یکی به دو می کردم خلاصه هرجوری بود نمی داشتم به این حال و روز برسه.اما تازگیها نمی فهمم نمی فهمم چش شده!خودشم که هیچی نمی گه!برای همین نمی دونم چیکار کنم!درد تازه شو نمی دونم!
-باشه اگه شما فکر می کنین فایده داره من حرفی ندارم
-فقط یه شرط داره دخترم قول بده وقتی دفتر ور خودنی حرفاش پیش خودت بمونه به هیچکس نگی.بعدشم دفتر رو به من برگردونیو کمکش کن قول می دی!
صدای فاطمه خانم پر از خواهش بود.شیدا در برابر ش زنی را می دید که می خواهد به هر قیمتی که شده به غزل کمک کند.وقتی که یک خدمتکار برای کمک به غزل اینجور به اب و اتش می زد درست نبود دوستش بی تفاوت بماند!
شیدا سعی کد با اطمینان به او جواب بدهد:
-قول می دم.
خودش هم مانده بود که ایا کاری از دست او بر می اید یا نه!
فاطمه خانم تا دم در دنبالش امد:
-ببین دخترم من غزلو دوس دارم.بخاطر اونه که توی این خونه موندم.اونم اینجا فقط منو داره.وقتی دفترو بخونی می فهمی.حالا بخاطر منم شده سعی خودنو بکن.
-چشم مادر سعی می کنم
شیدا خودش هم نفهمید چرا گفت مادر!نگفت خانم!اما دیگر دیر گفته بود.در حالی که برگشته بود وبه او نگاه می کرد که دم در خانه ایستاده و با نگاه اورا دنبال می کند گفت:
-خب اونم مادر دیگه!
دفتر توی کیفش بود.ی خواست هر چه زودتر انرا بخواند.
وقتی به خانه رسید در اتاقش را بست و دفتر را باز کرد .خط ظریف و زیبای غزل جلوی چشمش به رقص در امد....
***
تمام لحظه های من از انتظار تو پرست
و شوق دیدن او
ان کسی که می اید
کسی که زندگیم را
بهار خواهد کرد
کسی که با سحر از راه می رسد
اما سیاهی شب من را
سفید خواهد کرد
کسی که دست دلم را بدست بگیرد
و می برد به بهاران
به عشق بیداری
به روشنی به سحر
روی بام روشن صبح
کسی که منتظرم
تا....
سلام به سفیدی دل تو.سلام به تو که فقط یک رو داری.سلام دفتر تنهاییم.سلام به تنها دوستم
میدانی که جز تو کسی را ندارم.اگر خسته ات می کنم مرا ببخش.راستی برای انکه بی انصافی نکرده باشم باید بگویم جز تو و فاطمه خانم کسی را
ندارم اما فاطمه خانم معنی کینه را نمی فهمد دشمنی
را نمی فهمد این زن یکپارچه مهربانی و عشق است!
گئی حتی دشمنانش را هم دوست می دارد!حرفهائی
هست که به او هم نمی وانم بزنم.از نظر او هیچکس
گناهکار نیست.حتی پدرومادر من!از نظر او ادمها
فقط اشتباه می کنند!خدایا تو چه ادمهائی را افریده ای؟!

یکی می شود مثل فاطمه خانم من ویکی می شود می می؟ کسی که حتی حاضر نیست به او مامان بگویم! برای من از اول او می می بوده و پدر نادر! وای که چقدر آرزو داشتم یکبار، ختی یکبار، مامان
خطابش کنم ! چقدر حسرت خورده ام وقتی که مادرها وپدرخا با فرزندانشان حرف می زده اند! مرا ببخش از
اینکه قاتی پاتی می نویسم. آخر دلم پراست! آنقدر پراست که باور نمی کنی! از امروز تصمیم گرفتم با تو درد دل کنم. یعنی نه اینکه خاطرات بنویسم، نه، می خواهم تو، هم دفتر شعرم باشی، هم سنگ صبورم. انگار شعرهایم به تنهایی راضی ام نمی کنند! برای من کم است، می خواهم حرف بزنم. اما با کی؟ فقط فاطمه خانم را دارم! که او هم هنوز زبان باز نکرده، شروع می کند به پند و اندرز دادن:
- نه دختر گلم، اینطوریام نیست. تو اشتباه می کنی. به هر حال پدر مادرت هستن.
- نه غزل جون، نه مادر، اونا دوستت دارن. منتها شاید خجالت می کشن بهت بگن. احترام اونا برتو واجبه!
- نه عزیز دل مادر، وقت نمی کنن، فرصت ندارند. وگرنه من حتم دارم از خدا می خوان با تو باشن! تو هم بیخودی غصه نخور، یک کمی زیادی حساسی!
باور کن گاهی وقتها از او هم لجم می گیرد! او که در حقیقت مادر واقعی منست! او که مرا بزرگ کرده، او که با مهربانیهایش تسکینم داده! باور می کنی که گاهی فکر می کنم اگر او نبود، من یک بمب دشمنی و کینه می شدم؟!
بعضی وقتها آرزو می کنم چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم، مادر و پدرم عوض شده باشند. با اینکه خیلی دوستشان دارم اما از دستشان عاصیم! جوری رفتار می کنند که انگار اصلاً من نیستم! فقط خودشان مهمند و کارهایشان! می می با اینکه سن وسالی ازش گذشته انگار با من رقابت می کند. هر روز موهایش را به رنگی در می آورد. گاهی یادم می رود رنگ اصلی موهایش چیست؟ صورتش همیشه زیر یک عالمه کرم وپودر وسایه و رژ لب گم شده، دلم هوای صورت واقعی اش را می کند. اما اگر لب تر کنم اعصابش مثل همیشه بهم می ریزد و ساعتها در اتاق تاریکش، استراحت می کند تا سردرد خیالی اش خوب شود. تازگی ها به من هم اصرار می کند آرایش کنم. چند روز پیش مهمان داشت. لباس سفید وبلندی که از ایتالیا آورده بودم پوشیدم. اما تا چشمش به من افتاد، لب برچید. ابروهای نازک و خالکوبی شده اش را بالا انداخت و گفت:
- تو می خواهی آبروی منو ببری؟
پرسیدم: من؟ آخه چطوری؟
با آن لباس تنگ و کوتاه قرمزش، سری تکان داد و گفت:
- میگه چطوری؟! ناسلامتی تو بزرگ شدی، دانشجوی هنر هستی، چرا انقدر بی سلیقه لباس می پوشی؟ زیر این سرافون سفید که دیگه بلوز نمی پوشن! اونهم با اون پوست مهتابی که تو داری... موها تو هم مثل راهبه ها پشت سرت بستی، دل آدم می گیره. موهای تو خودش فر داره یک کم کتیرا بهش بزن حال بیاد، بریز رو شونه هات! یک ریمل و خط چشم هم به اون چشمات بکش، با یه رژ لب زرشکی و رژگونه ی قهوه ای. اگه بد شدی با من!
دلگیر به اتاقم برگشتم و تا وقتی مهمانهایش نرفتند بیرون نیامدم. طبق معمول، فاطمه خانم آمد سراغم، می خواست ازم دلجویی کند، بغلم کرد وگفت:
- ناراحت نشو عزیزم، تو همینطوری هم مثل گل می مونی، خوشگل ونازی!
اما میدونی فردا صبحش چه شد؟ تا چشم می می به من افتاد، اخم کرد و گفت: خاک بر سرت غزل، آقا و خانم قاجار، از اون پولدارای حسابی بودن، تنها پسرشون کامبیز هم الان داره امریکا واسه خودش خدایی می کنه، می خواستن تورو ببینن تا بلکه برای پسرشون زن بگیرن. اما تو مثل عروس غربتی ها هی ناز کن و برو تو اتاقت غمبرک بزن! می ترشی، بیخ ریشم می مونی ها!
دلم می خواست کنارش می نشستم و می گفتم: اگر با نشان دادن تن و بدن و صورت نقاشی شده ام می خواهی برایم شوهر پیدا کنی، همان بهتر که بیخ ریشت بمونم!
اما نشد، نتوانستم بغض راه گلویم را گرفت و بی حرف و ساکت به اتاقم پناه آوردم.
خوب دیگه، انگار صدام می کنند باید برم! منو ببخش که خسته ت کرده م، فعلاً خداحافظ
عطر نگاه مهر
چه خوبست!
مهربان برخیز
گیسوی مهر برافشان
با باد زمزمه کن
شاید
بوی نگاه مهربان تو را باد
اینجا بیاورد
من انتظار می کشم
ای خوب انتظار
سلا دوست سفیدم!
مرا ببخش که دفعه قبل با عجله تنهات گذاشتم. هنوز شروع نکرده مجبور شدم برم. آخه دوباره می می مهمان داشت. نوبت او بود. دوره ی پوکرش را می گویم. هر چند بقیه شبها هم با این شب فرقی ندارد اما این شب یک بدی دارد که تا موقع شام مجبورم تحملشان کنم! بعد از شام پوکرشان شروع می شود. می می لباسی پوشیده بود که آدم خجالت می کشید نگاهش کند! هم پیش سینه وهم پشت پیراهن باز بود! بخدا آب می شوم وقتی اینجور لباس پوشیدنش را می بینم! نادر که اصلاً عار ندارد، پدرم را می گویم. او که بنظرش هر عیبی را با پول می شود پوشاند! نادر دوره ی مخصوص خودش را دارد، پنجشنبه ها! در دوره ی پوکر مادر بخاطر حفظ ظاهر شرکت می کند. یکی دو ساعت از شام نگذشته هم خمیازه هایش شروع می شود. یک شب پیش خودم فکر کردم او از کجا اینهمه پس انداز کرده؟ می می طبق معمول بعد از یکی دوبار دهن دره کردن پدر می گوید:
- نادرجان مثل اینکه تو خسته ای. می خوای برو استراحت کن.
وپدر راحت می شود. می رود که تخت بگیرد بخوابد! آخر بنظر او دوستان دوره ی پوکر مامان هم دندان او نیستند، یعنی درحد او نیستند:
- حتی یکی شون استعداد اقتصادی نداره! شم اقتصادی ندارند! یکی نیست بگه بابا اینا کین دور خودت جمع کردی؟ اون یکی دکتر نمی دونم چی چی! این یکی نقاش سبک چی چیسم! هوم آقای مهندس بفرمائین، استاد بنشینید، دکتر، مهندس، دکتر، مهندس....
اینجور مواقع نادر ادای مامان را در می آورد که به دوستانش تعارف می کند. هر چند دوستان خود پدر هم تحفه ای نیستن! اونا هم چند تا بساز بفروش و بنگاهی و تازه بدوران رسیده اند! دراصل همه شان یکیند! بی هویت! چه دوستان مامان که تحصیل کرده ن و می خوان با پولدارا رفت و اومد کنن وچه دوستای بابا که تازه به پول رسیده ن و می خوان پز مال و منالشون رو بدن! همه شون انگار اصل ندارن! ریشه ندارن! بی هویتی محض! وای منو ببخش. خسته ت کرده م. باور کن برام سخته بگم مامان یا مادر یا پدر! آخه به گفتن می می و نادر عادت کرده ام. آره دیشب وفتی مجبور شدم از تو جدا بشم، دو ساعت تمام شکنجه کشیدم!نمی دونی این دکتر نظری با چه قیافه ای پز کلکسیون پیپش رو می داد!

می می هم انگار توی دنیا فقط پیپ های دکتر نظری براش مهمه! عشوه می اومد و گوش می داد! باور کن خجالت می کشم. اما چاره ای نیست باید بگم. می می مثه یه دختر شونزده ساله عشوه می یاد!
منو ببخش دوست سفیدم. اما رفتار اون باعث می شه این فکرها روبکنم. هر چند فاطمه خانم می گه غیبت بده. تازه:
- ببین دختر گلم، هرکسی رو توی یه قبر جداگونه می ذارن!
بخدا از دست فاطمه خانم هم ذله شده م! گاهی فکر می کنم دیوانه است! آدم مومن باشه، احتیاج هم نداشته باشه، اونوقت وسط اینهمه آدم بی همه چی طاقت بیاره؟! اونم کسانی که حیا رو خوردن وادبو قورت داده ن! من که سر از کارش درنمیارم!آخه آخر هرماه حقوقشو می گیره راه می افته بطرف خانه ی گلها. کلی میوه وگل می خره و می ره ملاقات سالمندان! من مطمئنم که حقوقشو به دفتر خانه ی گلها میده! خودش می گه:
- آره دختر گلم. اینها هر کدوم یه زمانی برای خودشون روزگاری داشتن! نیگا به حالشون نکن! حالا که مریض وبیچاره اون گوشه افتاده ن! مصیبت بود پیری ونیستی!
دوست سفیدم، گاهی وقتا به اونم شک می کنم! به همه ی عالم شک می کنم! اما بعد توی دلم ازش عذرخواهی می کنم.آخر این مادر من بخشیدن داره؟ کاش بودی و می دیدی دیشب چه جوری پیزرلای پالون مهندس یاور واستاد فرخی می گذاشت! یه استاد ومهندسی می گفت، صدتا از دهنش می ریخت! اونوقت فاطمه خانم همه ی اینارو می بینه وباز هم ازش دفاع می کنه، می خواد ببخشمش! اونوقت همین زن که برای دوستانش اینجوری سرودست می شکنه، اصلاً نمیدونه من کجا درس میخونم، یا اصلاً چه رشته ای!
خیالش سوئیچ بنز برای تولد هدیه دادن، جای همه چی رو می گیره! بنزش توی سرش بخوره. برای مامان، منهم مثه فلان لباسشم که از ایتالیا خریده! فقط بدرد اون میخورم که باهام پز بده:
- این غزل دخترمه. یه هنرمند واقعی. هم به اومانیسم معتقده هم به نمینیسم!
درحالی که میدونم اصلاً معنی اومانیسم یا فمینیسم را نمیدونه! یه چیزی شنیده، حفظ کرده و حالا همونطور که شنیده، بکار می بره. باور می کنی که گاهی وقتها فکر می کنم این زن به شوهرشم خیانت می کنه؟! به اینجا که می رسم کله ام داغ می شه اما بخودم می گم غیر ممکنه:
- نه غیرممکنه! آخه مگه می شه؟ تازه پدرم چی؟ مگه می شه اون چشمشو هم بذاره؟!
اما رفتار اون... وای بخدا دیوونه می شم وقتی فکرشو می کنم... نه من اشتباه می کنم، منی که خودمم نمی شناسم، چه برسه به دیگرون! نمی دونم چرا اینقدر کم حرف ونجوش هستم، با اینکه برای داشتن یک دوست صمیمی و یک محبت واقعی پرپر می زنم، قیافه و حرکاتم ناخودآگاه طوری است که بچه های دانشگاه زیاد به طرفم نمی آیند.
امروز دوباره دلم خیلی گرفته، از دست خودم عصبانی ام! حق داری ندونی، آخه تا بحال چیزی بهت نگفته بودم. تو کلاسمون، یه پسر هست به اسم آریا که از همون اول ازش خوشم اومد. روزهای اول، به رفتارش دقت کردم و خیلی لذت می بردم. نجیب ومحجوب بود. سرش را پایین می انداخت و مثل اکثر پسرها با چشمای هیز و حریص، دخترها رو نگاه نمی کرد. یک روز که روی پله های دانشکده نشسته بود از پنجره کتابخانه به دقت نگاهش کردم. صورتش مثل نقاشی های بیزانس می مونه، مثل مجسمه هایی که میکل آنژ می تراشیده، یک هیکل پر وعضلانی! موهای مشکی و چشم وابروی مردونه، چشماش یک کم خماره، همون حالتی که من در مردها خیلی می پسندم. صداش هم زیباست، گرم و پرطنین!
امروز بین اون و عادل درگیری لفظی پیش اومد. عادل هم تو کلاس ماست. پراز تکبر و غروره، با پولهاش حسابی جولان می ده، خودم دیدم که تو نخ همه ی دخترای دانشگاه هست، از اخلاقش که مثل اطرفیان خودم، بوی گند عیاشی وفساد رو می ده حالم بهم می خوره، اما امروز نمی دونم چی باعث شد طرفداری اونو بکنم:
نگاه پر خشم آریا، همون پسری که بهت گفتم یا نگاه دستپاچه و نگران عادل!؟ درهر حال، همه بچه های کلاس دو دسته شدند و منهم خواه ناخواه در دسته ی عادل هستم. شاید هم همه ی این چیزها یک برخورد بچه گانه باشد که تا چند روز دیگر هیچکس به یادش نمانده باشد. نمیدانم....
باور کنم که مهر
از راه می رسد؟
باور کنم بهار
پایان بهمن است؟
باور کنم که عشق
یک چیز واقعی است؟
مهری وجود دارد و
قلبی است می طپد؟
سلام عزیزم! سلام سنگ صبورم! سلام دوست خوب سفیدم
اول بگم که دوست ندارم خداحافظی کنم. همینطور قطع می کنم، جدا می شم ازت. من در دو حال از تو جدا می شم، یه بار وقتی سرم سوت می کشه و می خوام دیوونه بشم از ناراحتی، یه بارم وقتی که مجبورم توی جمع باشم، از پیشت برم. بگذریم.
حالت چطوره؟ تو خوبی؟ منکه مثل همیشه. انگاری خدا برای من خوشی نخواسته! دلمو خوش کرده بودم به دانشگاه، که اونم چنگی به دلم نزد! انگار همه جا مثل همه! اونجا هم تظاهر و دورنگی! درست مثل مامان وبابا! می بینی بسکه پدر ومادر صداشون نکرده م، هر بار یه چیزی خطابشون می کنم! اون چیزائی که شنیدم دیگران به پدر و مادرشون می گن: پدر، مادر، بابا، مامان! در هر صورت ببخش. بیرون یه جور دیگه،توی خونه یه جور دیگه! توی خونه هر نوع نوشیدنی میل می کنن از دست ساز گرفته تا قوطی ای، اینا اسمائیه که از خودشون شنیدم البته، اما بیرون ابدا! دو روئی و تظاهر مثه مرض همه گیر شده انگار! بگذریم می خواستم برات درد ودل کنم که هنوز نکرده م. میدونی دوست خوبم، همه فکر می کنند من خوشبختم! اما از من بدبخت تر توی دنیا پیدا نمی شه! کاش دختر یه حمال بودم اما شب که پدرم خسته از سرکار می اومد، بغلم می کرد، می بوسیدم و می گفت:
- بیا بابا جون، بیا این سیب رو بگیر بخور.
آره به جای پول وسفر خارج وماشین، از توی جیبش یه سیب در می آورد و میداد دستم. می گفت بخور دخترم. اونوقت نگام می کرد و از خوردنم لذت می برد. دوستم می داشت. بعد می گفت زن، اون شامو بیار که خیلی خسته م. اونوقت مادرم یه سفره می انداخت که توش نون بود و ماست با یه ظرف آبگوشت. اما می گفت:
- غزل جون، مادر، اون سبزی خوردنو بذار توی سفره.
وای که چقدر حسرت دارم! چقدر آرزو دارم! وقتی بچه بودم، نداشتن پدر ومادر را حسمی کردم اما نمی تونستم به زبون بیارم. آخه من که پدر و مادر داشتم، اصلاً همه چیز داشتم! ماشین، راننده شخصی، همه چیز و همه چیز. اما یه چیز نداشتم:
محبت پدر و مادری!من اصلاً بچه ی فاطمه خانمم! اون بود که منو بزرگ کرد. اونوقتا سرم نمی شد، فقط اینو می فهمیدم که دلم می خواد شبانه روز توی خونه ی سرایداری باشم، پهلوی فاطمه خانم و آبجی زهرا! آخ که چقدر دلم هوای آبجی زهرا رو کرده. وقتی می می برای اولین بار شنید که گفتم آبجی زهرا، همچین زد در دهنم که از درد می خواستم بترکم! چه دست چوبی ای داشت می می!

خیلی دردم اومد. اما حالا که فکر می کنم از این دردم نیومد، گریه م برای این نبود، برای اون بود که گفت:
- آبجی زهرا یعنی چه؟ دیگه نبینم این اسمو به زبون بیاری! دختر کلفت شده آبجی دختر بنده! چشمم روشن!
-همش تقصیر فاطمه خانومه. البته خانوم شمام مقصرین که این بچه رو همش می فرستین پیش فاطمه خانوم!
- آخه چیکار کنم نادر جان؟ کار دارم، نمی رم.
وای چه روزای خوبی بود. اگه آبجی زهرا نبود، کی توی درسام کمکم می کرد؟ اما حیف که اونم رفت. اونروزا نمی فهمیدم خارج یعنی چه! آمریکا کجاست! فقط می دیدم فاطمه خانم هم خوشحاله، هم ناراحت. نمی فهمیدم چرا وبعد هم آبجی زهرا رفت. حالا استاد دانشگاهه، اونم توی آمریکا. اما ما چی؟ پدر ومادر من چی؟ بگذریم، دوست سفیدم.
تا یادم می آد گولم زده ن! یه چیزی برام خریدن و دست به سرم کرده ن! تا بچه بودم، با اسباب بازی، حالا که بزرگ شدم با ماشین و لباس و کامپیوتر! اما آخه ماشین مادر می شه؟! کامپیوتر جای محبت پدری رو می گیره؟!

٭٭٭به انتظار بگو باش
وقت رفتن نیست!
به انتظار بگو
دست می کشم از تو
ولی زمان دیدن مهتاب، مهر، نورامید
زمان دیدن گلبرگهای عاطفه
گلواره های مهر
به انتظار بگو
دست می کشم از تو!
ولی زمان...
سلام دفتر گلم! دفتر خوبم!
امروز مثه فاطمه خانوم صدات کرده م. همیشه بهم می گه دختر گلم، دختر خوبم، غزل جونم! وای که اگه اون نبود، چیکار می کردم؟! خودمم نمیدونم! مامان دوباره رفته امریکا،برای پوست کشی پیش بهترین جراحهای پلاستیک! دفعه قبل کلی از پولاشو بالا کشیدن. اما به قول خودش صورتشو خراب کردند:
- طرف وارد نبود. بیخود اسم پروفسور رو یدک می کشید! پوست صورت ماهمو کشید، اما برد پشت گوشام. اصلاً همچین چروکی ام نداشت صورتم! از اون به بعد دیگه مجبور شدم موهامو بذارم روی گوشام! دستش بشکنه! چه زجری کشیدم! قربون دکترای خودمونه دکتر ایرانیه تو لوس آنجلس، دکتر مفاخری، همچین عمل می کنه که آدم اصلاً نمی فهمه! نه جای بخیه، نه دوره ی نقاهت!
این دفعه معلوم نیست چطوری برمی گرده! فاطمه خانومو با خودش برده به بهانه ی اینکه:
- تو که همراهم نمیای نادر. من تنها اونجا چیکار کنم؟ کی ساکمو بیاره، کی کمکم کنه؟ حالا باز این بنده ی خدا می یاد، هم کمک حال منه، هم یه سری به دخترش می زنه. تازه بعد از عمل برای دوره ی نقاهتم توی هتل، یکی رو می خوام ازم پرستاری کنه!
از حق نگذریم فاطمه خانوم هم دلش پر می کشید برای دیدن دخترش زهرا. فقط غصه ی منو داشت:
- تو چیکار می کنی دختر گلم؟ غزل جون تنهائی چیکار میکنی؟
چی باید می گفتم؟ باید می گفتم نرین؟ گفتم:
- شما برین، فکر من نباشین. بس نیست هجده سال؟ بذارین چند روز هم روپای خودم باشم! آخه تا کی شما باید پاسوز من بشین؟!
- وای خدا مرگم بده! کی گفته من پاسوز تو شده م؟ من خودم دوست دارم پیشت باشم، از خدامه.
میدونستم که دوستم داره و راست می گه. اما بیشتر برای این پیش من مونده که می دونه تنهام. نه پدر دارم، نه مادر! یک شب که درد ودل می کرد، وسط حرفاش از ذهنش در رفت:
- ایشالا وقتی دست دختر گلمو گذاشتم تو دست اون مردی که بهش مطمئن باشن، با خیال راحت می رم پیش زهرا. بعد هم یه سفر مکه و انشاالله دیگه سفر آخرت، هر وقت خدا بخواد. اصل اونه که خیالم از بابت تو راحت بشه!
بهش گفته بودم که:
- این چه حرفائیه فاطمه خانوم؟!
اما میدونستم حرف دلشه. راستی چرا فاطمه خانومو مادر صدا نمی کنم؟
مادر واقعی من اونه! کاش زودتر برگردند. فاطمه خانوم که طفلکی رفتن و اومدنش دست خودش نیست! تا مامان نخواد برنمی گردن! اونم تا آمریکا دلشو نزنه بر نمی گرده! بگذریم باید صبر کنم و دعا کنم که خدا به دل می می بندازه که زودتر برگردن. دلم تنگ شده برای فاطمه خانوم، بگذریم....
کلاسمون بد نیست، بچه ها هم بد نیستن.
من بلد نستم بگو و بخند وصمیمی باشم. بلد نیستم دوست داشته باشم و محبت کنم!خوب از کجا باید یاد می گرفتم؟ اینه که همیشه تنهام، فقط عادل هی دورد برم می پلکه! اونهم به خاطر اینه که می دونه پولدارم وگرنه به خاطر خودم نیست. اون دنبال همه ی دخترها موس موس می کنه بلکه بتونه چند وقتی سرش را گرم کنه! منهم با اینکه می دانم منظورش چیه، باهاش صحبت می کنم، فقط به خاطر اونکه به آریا لج کرده باشم! شیدا هم دختر خوبیه اما اونم از دست لوس بازی ها واداهای من، خسته شده، طفلک نمی دونه که با چه دختری دوست شده! یک دختر تنها وبی کس که هیچوقت رنگ محبت رو ندیده! آریا ومرتضی وبهار هم دیگه واقعا با من دشمن شده اند! دایم بهم طعنه می زنند و می خندند. بغض گلویم را می گیرد، تنها کاری که از دستم برمی آید کم محلی به آنهاست. به جهنم! آنها هم متلک بگویند و به من بخندند، برایم مهم نیست!
اصلاً هیچکس برایم مهم نیست، بود ونبود هیشکی برام مهم نیست، اصلاً با تو هم دلم نمی خواد حرف بزنم. برعکس همیشه از تو هم خداحافظی می کنم.
خداحافظ

راستی عشق چه رنگی دارد؟
سرخ سرخ است و
یا
آبی آبی؟ آبی؟
این چه رازی است نهان
درگره خوردن اندیشه
گره خوردن دل؟
برق یک تیغ نگاه
برگلوگاه نگاهی دیگر!
راستی عشق چه رنگی دارد؟
عشق آیا خوب است؟
عشق آیا زیباست؟
سلام دوست سفیدم!
منو ببخش که باهت خداحافظی کردم. دوباره سلام!
اول فکر می کردم خودش است، خود خودش! همان که یک عمر منتظرش بوده ام. همان دوستی که می تواند تا ابدیت همراهم باشد. اما حیف، یعنی نه اینکه حیف باشد، اشتباه می کردم. اصلاً ولش کن. بذار از کارام بگم. تازگیها بنظرم رسیده بود که باید یه نفرو پیدا کنم که شعرهامو براش بخونم و اون برایم عیبها شو بگه. به هر دری زدم هیچ شاعری حاضر نشد حتی به من جواب بدهد. یعنی اصلاً با هیچکدامشان نتوانستم تماس بگیرم! از روی کتابهای شعر به ناشرها زنگ زدم اما هیچ ناشری کمک نکرد. یعنی می گفتند شماره بدهید تا بدهیم به استاد. اگر خواستند، با شما تماس می گیرند اما انگار هیچکدام نخواستند! تا اینکه تصادف به کمک آمد. یکی از بچه های انجمن شعر از استاد سپهر گفت. می گفت به بچه هائی که استعداد نوشتن دارند، کمک می کند. نعمتی بود اما....
اما باورت می شد پدر اوبود؟! این استاد سپهر پدرآریا بود! همان همکلاسی ام. باور می کنی؟ در خانه اشان بودم که بهم برخوردیم. آن روز، داشتم می رفتم که در راهرو بهم برخوردیم. وای! نمی دونی دلم چه جوری می طپید، طوری که می ترسیدم صداش به گوش پدر ومادر آریا هم برسد. اونم مات مونده بود. برای یک لحظه باور کردم که از من متنفر نیست. اما با کنایه ای که موقع خداحافظی زد، فهمیدم اشتباه کرده ام. حس کردم صورتم از خجالت سرخ شده، هر جوری بود جلوی گریه ام را گرفتم وبه سردی خداحافظی کردم. خدایا! چرا انقدر بدبختم؟ من عاشق پدر ومادرآریا هستم. پدرش، استاد سپهر تقریبا هم سن وسال نادره، اما با یک دنیا مهربانی و فهم ودرک! با مهربانی غلط هایم را گوشزد می کند و به شعرهایم گوش می دهد و تشویقم می کند. مثل یک پدر واقعی! مادرش هم زن ماهی است. آرایش نمی کند، اما زیباست. زن فوق العاده مهربان و خونگرمی است. هر بار برایم چای می آورد، صورتم را می بوسد واحوالم را می پرسد. پس چرا پسرشان آنقدر مغروره و متکبره؟
خداحافظ دوست خوب سفیدم
!

شاید تعجب کنی که چرا بدون شعر شروع کردم وتازه چرا خداحافظی، آنهم بدون سلام؟ منکه همیشه از خداحافظی بدم می اومد! حق داری. اصلاً همه حق دارند. عالم وآدم حق دارند. میدونی چند وقته با تو حرف نزدم؟ چهار ماهه! مامان برگشت. فاطمه خانم هم برگشت. زندگی من شد همون کثافتی که بود. اصلاً هیچ وقت هیچ فرقی نمی کنه. یعنی قرار نیست بکنه! من احمق را بگو که امید بستم به........
خاک برسرم کنند که هنوز ساده ام! هنوز فکر میکنم خوبی هست! عشق هست! آدمیت هست! اما نیست! باور کن نیست! دیگه خسته شدم. آره خسته ی خسته! دیگه بسمه. دیگه قدرت تحمل شکست را ندارم. همه فکر می کنن من خوشبختم، هیچی کم ندارم. اصلاً همین باعث شده که با من یه جور دیگه رفتار کنن. مثه، مثه... مثه یه لباس توی ویترین! نه لباسی که می شه پوشیدش... لباسی که فقط باید نگاش کرد! خاک برسرم با این مثال زدنم! اما واقعیت همینه! همیشه یه دیوار شیشه ای بین من ودیگران بوده. یه دیوار که نمی شه خرابش کرد. دیوار داشتن، پولدار بودن! چقدر تلاش کردم خردش کنم اما نشد! فقط کسانی می تونن بیان اینور دیوار که مثل خودم پولدارن! مثه اون پسره ی عوضی که باورش شده بهش علاقه دارم! تا حالا باهات زیاد از اون حرفی نزدم. میدونم، قابل نبود که ازش حرف بزنم. بذار راستشو بگم. بخاطر همون همکلاسیم، همون آریا، با عادل حف زدم! گرم گرفتم. چه کارها که نکردم، دست خودم نبود، می خواستم تحریکش کنم اما کارو بدتر کردم! انگار قراره من همیشه کارها رو خراب کنم! اصلاً بمب بخوره توی این دل احمق من! کارد بخوره توی این قلب که نمی فهمه چه کسی رو باید دوست داشت وچه کسی رو نباید! پدر اینجوری، اما پسر اینجوری! باور کن تا حالا چند دفعه می خواستم بزنم توی گوشش. بعدشم پشیمون شده م از اینکه نزدم! اما خوب که فکر می کنم می بینم اون تقصیری نداشته! مقصر خود منم! شاید اصلاً اون به هیچکس علاقه نداشته باشه! شایدم از بهار خوشش بیاد. همونی که بیشتر وقتا باهاشه. اصلاً از لج اونا رفتم توی باند سرخا. بچه های پرسپولیسی رو می گم. وگرنه منو چه به پرسپولیس واستقلالی! از لج اون رفتم! اون که با اون رفیق بی مزه ش رفدار آبی بودند، تو نمی شناسی ش. اسمش مرتضاست، رفیق آریاست. اون و بهار، دوتائی شون باهاشن. منکه از هرسه تاشون لجم می گیره. اصلاً نمی خوام سر به تن هیچکومشون باشه. اما نه اون دوتا که تقصیری ندارن. همه ی تقصیرها به گردن آریاست. نمیدونم! شادیم نباشه!
داشت باورم می شد، باور میکنی که اون، اون آریای مغرور داشت منو بو می کشید؟ طوری نفس می کشید که انگار می خواست همه ی هوائی که بوی منو می ده تنفس کنه! می فهمیدم. من یه زنم! هر چی باشم، آخرش زنم! می فهمم. پهلوی هم ایستاده بودیم، وقتی سرپیچ از پشت افتادم روی اون، آرزو می کردم توی بغلش بیفتم. اما اونم پشتش به من بود. وقتی برگشت وکنارم ایستاد، از چشماش معصومیت می بارید. می خواستم یهو بغلش کنم! توی دلم فشارش بدم وداد بزنم عاشقشم! می خوامش! می پرستمش! اما یکهو نفهمیدم چطور شد! یهو شد همون آریای همیشگی! همونی که یه جوری از کنار من رد می شه که انگار مواظبه یه وقت از وجود کثافت من نجس نشه! آره بخدا باور نمی کنی! همینطوری از کنارم رد می شه! انگار می گه پیف! انگار ازمن متنفره! اونوقت به همه ی بچه ها، باور می کنی با همه ی همه ی بچه ها خوبه! مهربونه! دوستشون داره! یا چشمهای خودم دیدم. حتی با مستخدمهای دانشگاه هم مهربونه. صلاً عالم وآدم دوست داره غیرمن! از من یکی متنفره! منم ازش متنفرم! تو نمیدونی چه مادر ماهی داره! خانوم! یکپارچه خانوم! پدرش هم یکپارچه آقا! اصلاً فضای خونه شون پر از مهر و عاطفه س، پر از محبته! وقتی آدم اونجا نفس می کشه احساس آرامش می کنه. اوناهم مثل فاطمه خانم هستن. بوی اونو میدن. تو نمیدونی چه خونه ای دارن! یه آرامشکده س! چشماشون مهربونه. نگاهشون، کاراشون، اما آریا، وای خدایا، چقدر از اون بدم میاد! چقدر دوستش دارم! نه، اون مثل پدر ومادرش نیست! غرور داره اونو می کشه! تا قبل از اردو بود ونبودش برای من فرقی نمی کرد. یعنی.... یعنی نه اینکه فرقی نکنه اما اونروز تحقیرم کرد! خردم کرد! من با نگاه بهش محبت کردم. دلم می خواست باهاش آشتی کنم، ولی اون از صبح تا شب با رفتارش، با نگاش مسخره م کرد، خردم کرد. نه دوست من دیگه بسه. باید یک جوری تمومش کرد. زندگیمو می گم، دیگه بسمه! دیگه هیچ امیدی ندارم. بذار می می و نادر برای خودشون چراکنن و به فکر خودشون خوش باشن! بذار هر کسی هر کاری دلش می خواد بکنه. اما من دیگه بسمه. دیگه بسمه! دیگه با تو هم حرف نمی زنم، نمی خوام حرف بزنم! حتی می خوام توی گوش تو هم بزنم! خط خطی ت کنم! پاره ت کنم! سرت داد بزنم! از تو هم خسته شدم، از همه چیز وهمه کس!

شیدا داشت شاخ درمی آورد. باورش نمی شد که زندگی غزل یک چنین زندگی ای باشد! دختری به ظاهر شاد وشنگ، پولدار وزیبا وخوش پوش اینقدر بدبخت باشد! نمی دانست چکار کند! باید کاری می کرد. هرچه زودتر!
- فاطمه خانم شما می گین چیکار کنیم؟
شیدا فهمیده بود که هر کاری بخواهد بکند، باید به کمک فاطمه خانوم باشد. این بود که به سراغ او آمده بود. جواب فاطمه خانم باعث شد بیشتر احساس تنهائی بکند. خودش به تنهایی باید با غزل کلنجار می رفت!
- دختر جان اگه کاری از دست من برمی اومد که حالا این دختر گل توی قفس پرپر نمی زد! نتونستم خانم! نتونستم دختر جان!
- باشه، پس باید منم تلاشمو بکنم. راستی فاطمه خانوم کسی خونه هست؟
- نه دختر گلم. هیچکس خونه نیست. سهراب خان پسر عمه ی غزل اینجا بود که رفت. یعنی یک دو ساعتی تنها نشست و دید فایده ای نداره، پاشد رفت. خود مونیم و خودمون!
- خب چه بهتر! پس با اجازه تون من میرم دم اتاقش.
- دست خدا بهمراهت دخترم. منم همین دور وبرام. کاری داشتی صدام کن. برو عزیزم. الهی پیرشی دخترم.
شیدا آخرین دعای فاطمه خانم را با خودش زمزمه کرد:
- الهی پیرشی؟! دعاشونم فرق میکنه! اصلاً همه چیز قدیمیا با ما فرق داره. اما با اون چیکار کنم حالا؟ با این دختره ی لجباز....
وناگهان ذهنش باز شد! انگار جرقه ای در مغزش زده شد! کلمه لجباز برایش راهگشا شد.
- باید لجباز بود. مثل خودش! آره برای شکستن سنگ، باید سنگ بود. اگر نرم برخورد کنم، بیشتر می تازه! باید اول از اطاق بکشونمش بیرون.آره....
- از اینجا برو!
شیدا با خودش گفت:
- اینم جواب سلاممون! عیب نداره.
با خشونت در را کوبید:
- هی! چه خبره؟ این چه بساطیه راه انداختی؟ این ادا اطوار چیه درآوردی؟ چند روزه این پیرزن بیچاره رو عذاب می دی؟ بسش نیست؟ از دست عالم وآدم می کشه، حالا تو هم گذاشتی رو دنده ی لج؟
جوابش سکوت بود. اندیشید:
- انگار روی خوب جائی دست گذاشتم!
- ادامه داد:
- ببین خانوم خانوما، فاطمه خانوم دفتر تو داد به من، همه شو خوندم. همه چی رو می دونم. اینکه اینهمه ادا اطوار نداره!
غزل انگار از جایش بلند شده بود، با آنکه دراطاق بسته بود، به نظر می آمد غزل به در نزدیک شده. صدا بلندتر شده بود. نگذاشت شیدا حرفش را ادامه بدهد:
- به اجازه ی کی داده؟ اون حق نداشته! آخه به چه حقی....
- صبر کن. پیاده شو با هم بریم. حالا دیگه اونم بدشد؟ حتماً اونم مثه پدر و مادرته، نه؟ خجالت نکش، بگو.
جوابی داده نشد. شیدا فهمید درست عمل می کند. ادامه داد:
- پس چرا ساکت شدی؟
جوابی نیامد.
- واقعاً که؟! آدم از بعضی ها انتظار نداره! پسره ی عوضی قیافه گرفته که گرفته! داخل آدم! اون اصلاً آدمه که تو حرفشو بزنی؟
میدانست که علاقه غزل نمی گذارد که او بی تفاوت بماند. باید روغن داغش را بیشتر می کرد با لحنی عصبانی ادامه داد:
- من اصلاً فکرشو نمی کردم تو اونو داخل آدم بدونی! وقتی همه ی پسرای دانشکده دور وبرت موس موس می کنند، تو نباید به اون محل بذاری! تازه، تو یه نفرو داری که برات جون میده، اونم کسی که چشم خیلی از دخترا رو گرفته، من که موندم! آدم یه نفر مثل عادل داشته باشه، اونوقت این یارو رو آدم حساب بکنه! آخه شلغم کی میوه بو؟! اینم شنیده خبرائیه! اشتباه شنیده! فکر می کنه بخاطر باباش باید حلوا حلواش کنن، بذارنش روسرشون! بوی کباب شنیده اما غافله که خر داغ می کنن! ذاخل آدم؟! بقول یکی ازبچه ها باباش یه مزخرفاتی می نویسه که یعنی شعر! غافل که (معر) می فرمان حضرت استادف نه شعر!
- خفه! بی شعور! کی از شعر حرف می زنه؟! غلط کرده، هم اون گفته، هم تو که تکرارش می کنی!
شیدا خوشحال بود. کارش به نتیجه رسیده بود! فریاد بلند و عصبانی غزل علامت موفقیت بود. باید نمی گذاشت این آتش سرد شود:
- بابا تو هم! انگار به ایب شاه گفتم یابو!
- شیدا داری دیوونم می کنی ها! آخه....
ودیگر همراه با صدای غزل صدای کلید می آمد که درقفل در می چرخید. غزل به فریاد از پشت در راضی نبود! می خواست رو در رو با شیدا بجنگد! موهایش پریشان و رنگ ورویش زرد زرد بود. چشمهایش پف کرده بود و همه ی اینها به عصبانیت او یک حالت توحش می بخشید که آدم را می ترساند! شیدا اندیشید:
- دیگر پشت در نیست که مرا بنبیند. باید قافیه را نبازم!
شیدا ابروها را درهم کشید. صورتش را هم باید درهم می کشید، با صورتی سرشار از عصبانیت گفت:
- اینا چیه می گی؟! مزخرفات!
غزل طاقت نیاورده بود از آریا بد بشنود! با هردو دست بازوهای شیدا را گرفت. درحالی که تکانش می داد، با دهان کف کرده ادامه داد:
- بله مزخرفاته! اما از نظر کی؟ هان از نظر آدمایی که هیچی نمی فهمن! در تعجبم چطوری دیپلم گرفته ن و دانشگاه اومدن؟! بایدم اینارو بگن! بیچاره استاد! حقشه!
آرامتر شده بود. آخرهای حرفش بازوهای شیدا را ول کرده بود. جمله ی آخرش را با پوزخند گفت:
- واقعاً شیدا خانم چه خوب خودتونو رو کردین! شما بودین که دم از هنر می زدین! از شعر وادبیات!
- حالا هم می زنم. اما گفتم که... یعنی حرف من نبود، حرف یکی از بچه ها بود. منکه شعرهای استاد را نخوندم.
شیدا می فهمید که باید دست پائین را بگیرد، از اطاق بیرونش کشیده بود، پس موفق شده بود و دیگر موضوع اصلی فراموش شد! ذهن غزل را بجای قهر و دربستن و آرزوی مردن، فکر اثبات حقانیت استادش پر کرده بود. او باید ثابت می کرد استادش خوب شعر می گوید. نه تنها خوب، که عالی می گوید! با عجله به اتاقش دوید وبا یک دفتر بیرون آمد. جنگ گونه ای بود به اضافه ی کارهای تمرینی خودش و اصلاحات استاد. وقتی فاطمه خانم چای آورد، هر دو روی مبل های پذیرائی نشسته بودند و مشغول بحث ادبی بودند. فاطمه خانم هم به روی خودش نیاورد. فقط موقع تعارف چای به شیدا چشمکی زد که با یک چشمک جواب گرفت.
موفق شده بود! یعنی موفق شده بودند! شام را سه تایی خوردند. لبخند مهمان لبهای غزل شده بود. به هر دوشان لبخند می زد:
- اما تو هم خیلی کلکی شیدا! فکرشو نمی کردم! فاطمه خانوم هم بعله! آب نیست و گرنه شناگر قابلین!
- قابلی نداره خانوم خانوما!
شیدا جواب داد. دیگر تمام حرفهایش را زده بود. راستش را گفته بود که چرا جبهه گرفته. مهم نجات غزل از آن حال بود. موفق شده بودند او را آرام کنند. نه تنها غزل که بقیه هم نمی خواستند اسمی از آریا به میان بیاورند. آنچه که باعث عکس العمل غزل شده بود، علاقه او به آریا بود! طاقت نیاورده بود شیدا از آریا بد بگوید! آنهم نه کم که بسیار! هر چند غزل وانمود می کرد که از توهین به پدر آریا عصبانی شده اما یک توافق درونی بین هر سه شان شکل گرفته بود که فاطمه خانوم با ساده ترین شکل به زبانش آورد. آنهم آخر کار:
- یک نفرو داشتیم از نون خامه ای بدش می اومد، اگر کسی اسم نون خامه ای رو می آورد، واویلا بود! اما خوشمزه این بود که بعد ازکلی داد وبیداد می گفت: آخه بی انصاف این چه کاریه؟ هی می گی نون خامه ای، نون خامه ای! اسمشو نیار، خودشو بیار! حالا شده حکایت ما وغزل! دخترها با صدای بلند خندیدند. شیدا حرف فاطمه خانوم را ادامه داد:
- راست می گه فاطمه خانوم. اسمشو نیار، خودشو بیار! وای به حال کسی که بگه.... بگه...
ادای جبهه گرفتن را درآورد. گوئی از جمله ی غزل می ترسد و غزل هم برای تکمیل نمایش، ادای حمله را درآورد و صورتش را جلو آورد وگفت:
- هان بگو، اگه جرئت داری بگو!
- بله، وای به حال کسی که بگه....
ازجا بلند شد و درحال فرار گفت:
- آریا... آریا...
غزل دنبالش می دوید وگفت:
- دعا کن نگیرمت دختر....
فاطمه خانم خوشحال بود. نذر دو دور تسبیح صلوات کرده بود. تسبیحش را که همیشه بجای گردنبند به گردن می انداخت درآورد که نذرش را ادا کند. به آرزویش رسیده بود. غزل با خودش آشتی کرده بود. آنهم با حرفهائی که هرسه شان آن شب از دل زده بودند. شیدا می گفت:
- کی میدونه توی دل اون پسر چیه؟ بخدا اگر از من بپرسین، اونم همین حالو داره! منتها تظاهر می کنه! باید صبر کنی! حتماً یه روز کارا درست میشه، دستشو رو می کنه!
- منم مطمئنم دختر گلم. شیدا خانم راست می گه.
- بگین شیدا فاطمه خانوم. نه اصلاً بگین دختر گلم، تا... تا...
با خجالت اضافه کرد:
- منم بگم بله مادر!
- فاطمه خانوم یه عالمه مادره! مادره! مادر من یکی که هست، تورو نمی دونم!
این را غزل از ته دل گفت. مادر داشت اما رفتار مادرانه ی فاطمه خانم دل اورا هم برده بود. فاطمه خانم آنقدر بی ریا و دوستانه برخورد می کرد که با وجود احساس مادرانه، حس دوستی را هم برمی انگیخت. شیدا گفت:
- خوش بحال دخترشون! فاطمه خانوم انگار هم مادر آدمند، هم دوست آدم!

رمان غزل و آریا قسمت 7


فصل هفتم
بالاخره می ریم یا نه ؟
-اونکخ رو شاخشه.باید بریم .سالهای قبل بچه ها همون ترم اول دو سه تائی اردو رفته بودن.حالا ما ترم دومیم و هنوز هیچ چی.
مرتضی جدی حرف می زد.بچه ها هر کدوم یه چیزی می گفتند.اریا اما ساکت بود.نمی خواست قاطی صحبت بچه ها بشود.نگاهش غمگین می نمود.
-ببینم پس نیس؟تو دیگه ادم می شی؟
جواب مرتضی را طلبکارانه داد:
-یعنی چه ادم شی؟
-اخه چند وقت حضرت اقامثه بوف کور شدن!گفتم شاید تصمیم گرفته باشی دوباره تغییر ماهیت بدی و از عالم پرندگان برگردی به عالم انسانیت!بابا بخند حرف بزن بگو و بخند تا دنیا برویت بخند.
مرتضی جمله ی اخر را فیلسوفانه گفت و اریا هم ادای خندیدن در اورد و از جمع جدا شد.در همان حال صدای عادل صارمی را شنید:
-بچه ها درست شد.همین پنجشنبه می ریم.
عادل از اموزش دانشکده بر می گشت.
بهار پرسید:
-کجا بالاخره؟
-والا توی همین تهرون بزرگ.
-یعنی چی؟
-همین که شنیدی.برای اینا همه چی میشه .قراره بریم سربند.از طبیعت طرح بزنیم و تا عصر از اب و هوا لذت ببریم.
عادل با طعنه حر ف می زد.طوری حرفهای مسئولین دانشکده رو نقل می کرد که معلوم بود مسخره می کند!با خبری که او اورده بود سر و صدای بچه ها بلند شد:
-بابا این که نشد رادو !قرار بود چند روز بریم خارج از شهر!
مدتی بود که صحبت اردوی چند روزه بود اما حالا به یک روز دربند رفتن کار ختم شده بود.اری هیچ میلی به این رادوی یک روزه نداشت.اما باید می رفت .شادکام که از بچه های خوب کلاس بود اریا را صدا کرد و گفت:
-انگار حالت خوب نیست؟!می فهمم.ادم بعضی وقتا با خودش قهره حتی خوصله ی خودشم نداره اما جه میشه کرد توی محیط اجتماعی مثه کلاس و دانشگاه و اینجور جاها مجبوره تحمل کنه.اونوقت تا حالا حرفای تو و مرتضی را شنیدم .مرضی دوست داره اریا بی خیال شو .بالاخره دیگه باید ساخت.....
یکی از مینی بوسهای دانشگاه که ارم وزارت علوم و اموزش عالی داشت منتظر انها بود.25 نفر بودند.ژاله رفاعی اولین نفری بود که اتوبوس را دید:
-ترا بخدا نیگا یعنی ما قابل یه اتوبوس نبودیم؟
وبعد رو کرد به بهار که پشت سرش بود و پرسید:
-مینی بوس چند تا جا داره!تو میدونی؟
-والا دقیق که نه شاید 20 تا!باید صندلیهاش رو فشرد.
صدای شیطنت امیز مرتضی حرف انها را قطع کرد.
-بهار خانم اون جمله رو خوندین؟استفاده خصوصی ممنوع.حالا این که مینی بوسه اما هر ماشین شخصی ای با این ارم دیدم داشته می رفته خونه خاله یا عمه!
-بابا ول کن تو هم بریم سوار شیم.
عادل گفت و خودش در را باز کرد.
اریا و غزل جزو اخرین نفراتی بودند که سوار شدند.برای همین مجبور شدند بایستند.همه صندلیها پر بود.یکی دو تا از بچه ها تعارف کردند اما غزل رد کرد و ایستاد و یکوقت اریا متوجه شد که پشت به پشت هم ایستادند.هر کدام از شیشه ی روبرویشان بیرون را نگاه می کردند.یک میل مهارشدنی اریا را عذاب می داد.
-یعنی چه؟اخه چرا اینجوری شدم من؟
دلش می خواست برگرده و کنار غزل بایستد.به همان جایی که او نگاه می کند!اما مقاومت می کرد چند لحظه بعد تکانهای مینی بوس مقاومتش را شکست.غزل با انکه دسته صندلی کناری اش را گرفته بود سر یک پیچ نتوانست خودش را نگه دارد و تعادلش را از دست داد . افتاد روی اریا!
اریا در یک لحظه فشار جسم اورا حس کردشاید یک لحظه هم نشد.چون مینی بوس از پیچ گذشت و غزل دوباره تنوانست خودش را سرپا نگه دارد!
صدای شرم زده اش بلند شد:
-می بخشید اقای سپهر.
-خواهش می کنم خانم صدر.
اریا برای جواب مجبور شد به طرف غزل برگردد و دیگر همانجا ایستاد.دلش نیامد برگردد.همان یک لحظه تماس کار خودش را کرده بود!صورت هر دوشان سرخ شده بود.اریا نمی فهمید چرا اینطوری شده.قبلا چند باری موقع رد شدن از کنار غزل بوی عطر او را به مشام کشیده بود.بوئی که مستش کرده بود .اما حالا می فهمید این بوی عطر نیست بوی تن اوست!
-وای خدای من یعنی ممکنه؟ادم تو کتابا می خونه که بوی تن فلانی مثل بوی گله اما راستی راستی یعنی ممکنه؟
بوی تن غزل لرده بودش به میان گلهای وحشی کوهستان!
انگار داشت عطر گلهای وحشی را می بوئید!
-کاش می شد بو را توضیح داد!
اریا داشت بیرون را نگاه می کرد اما در اصل جائی را نمی دید .فقط عمیقا نفس می کشید و می بوئید!می خواست همه ی هوای کنارش را ببلعد و غافل بود که این حال باعث شده با دهان باز نفس بکشد.طوری که ادم وقتی اکسیژن کم دارد نفس می کشد!
-چی شده اقای سپهر؟نفستان گرفته؟طوری شده؟حالتون خوبه؟غزل فکر کرده بود تو نفس تنگی پیدا کرده است.پرسیدنش رنگی از یک نگرانی عمیق و واقعی داشت.نه چیزی مثل یک تعارف یا پرسش ساده.
-نه!نه چیزی نیست یعنی...یعنی طوریم نیست چطور مگه؟
-خدا را شکر.اخه طوری نفس می کشیدین که...
-نگران شدیم.
جمله غزل را یکی از همکلاسیها تمام کرد.علی زارع که روی صندلی تک نفره روبروی انها نشسته بود .علی با خنده ادامه داد:
-درسته که مینی بوس تو سر بالائیه اما تو طوری داری نفس می کشی که انگار تو داری ماشین بالا می بری !چه خبرته؟خانم صدر حق داشتند.
اریا لبخندی زد و حرف را عوض کرد.صحبت چند نفره شد و ادامه پیدا کرد اما نگاه نگران غزل وقتی از او پرسید حالتون خوبه در دل اریا نشسته بود .چشمهای درشتش واقعا نگرتن بود و نه فقط اریا که غزل هم داشت از خودش می پرسید:
-اخه یعنی چه؟این چه حالیه من دارم؟منکه از ان خوشم نمیاد!منکه نسبت به اون بی تفاوتم.پس چرا....چرا پس...
ان لحظات خاص گذشته بود ان لحظاتی که اریا و غزل خودشان نبودند!دوباره برگشتند به قالب همیشگی سان.غزل می اندیشد .یعنی سعی می کد بیندیشد:
-واقعا که!ادم باور نمی کنه که این اریا پسر اون پدر باشه!فکر می نه در اسمون باز شده و حضرت اقا افتادن پایین!
داشت به خودش تلقین می کرد که از اریا خوشش نمی اید!
اریا هم می اندیشید:
-بچه پولدار!احوالپرسیش هم مثه صدقه دادنه!از اون بالا به ادم نیگاه می کنه!از بوی عطرشم خوشم نمیاد.کدوم بوی تن؟بوی عطر و ادکلنشه!منکه ازش خوشم نمیاد!بره نگران عدل جونش باشه!اصلا اون چیکار به من داره!
زارع داشت شاخ در می اورد.داشت با اریا و غزل صحبت می کرد که انها بدون مقدمه رویشان را برگرداند.هر کدام به طرفی !زارع نمی دانست که انها دوباره با غرورشان اشتی کرده اند.زیر لب زمزمه کرد:
-چی شد؟یهو اتفاقی افتاد؟!
وبعد بلندتر پرسید:
-بچه ها طوری شده یکهو؟
غزل جوابی نداد اما اریا گفت:
-نه علی جان یهویه منظره ای دیدم اونجا رو نیگا...
و انروز شاید یک از بدترین روزهای زندگی هردوشان بشد!هر دوشان از دست خودشان عصبانی بودند و این عصبانیت بیشتر بدقلقشان کرده بود.
-بابا این اریام معلوم نیست چه صیغه ایه!یعنی اومدیم اردو>؟یعنی ناسلاتی رفیقیم!روزمونو خراب کرد!
شیدا به رک گوئی مرتضی نبود که همین حرفها را در مورد مرتضی بگوید اما سعی کرد یک جوری به غزل بفهماند که رفتارش مناسب نبوده است:
-غزل جان بنظر تو اب و هوای اینجا بهتر از کلاس درس نیست؟
-اوهوم.
-حیف نیست توی این هوای به این خوبی ادم اینجوری اخم کنه و...
-دست بردار شیدا جان!بذار تو حال خودم باشم دست خودم که نیست...
به راستی که ادمها را نمی شود شناخت اگر می شد ته دل هر دونفرشان را دید هم اریا هم غزل از هم شدیدا خوششان می امد.شاید در لحظه های خلوتشان از خدا می خواستند یک روز مثل امروز با هم باشند انهم به دور از کلاس و درس ودر اب و هوائی به این خوبس در فضایی پر از صمیمیت که از شادگی و مهربانی همکلاسیهایشان رنگ گرفته بود.اما حیف که هر دو مرور بودند.مرتضی طاقت نیاورد هنوز از مینی بوس پیاده نشده بودند که خودش را به اریا رساند و در گوشش زمزمه کرد:
-از قدیم و ندیم گفته زن و شوهر باید یکیشون سنگ نیم من باشه!نمی شه ه هر دوشون سنگ یک من باشند!یکی باید کوتاه بیاد خودشو کوچیک کنه تا...
اریا با عصبانیت بازویش را از دست مرتضی در اورد و در حالی که خودش را به نفهمی می زد گفت:-منو که می بینی از حرفات سر در تمی ارم مثل هم سرم نمی شه!اینجام زن
شوهر واز این حرفا نداریم، درضمن بیا یه امروز مردونگی کن و دست از سرم وردار!بذار راحت باشم. معما و اینجور چیزام....
- چشم! به چشم آقا پسر، هرچی شما بگین.
بهار درست پشت سرشان راه می رفت. به محض آنکه آریا ازمرتضی جداشد، خودش را به کنار مرتضی رساند وگفت:
- منکه سردر نمیارم آقای صادق. نه به اون شاخ وشونه کشیدنتون که با یه کلمه به هر بیچاره ای می پرین، نه به این طاقتتون! چیه هی لی لی به لالاش می ذارین؟ آریا لوسه! یعنی گاهی وقتا خیلی لوس می شه، اونوقت شما....
- نه خانم ابدی، اشتباه می کنین.
مرتضی ناراحت شده بود. برای لحظه ای حتی دلش هم سوخته بود اما او می فهمید قضیه از چه قرار است، او مشکل آریا را می فهمید، حتی بهتر از خود آریا آن را حس می کرد وبخاطر همین هم از دست او ناراحت نمی شد، طاقت می آورد، درست مثل یک برادر بزرگ. اما اینها را که نمی شد به بهار گفت.
- آریا بچه بدی نیست، منتها گاهی وقتا مثه حالا بد قلق می شه. ولی مطمئن باشین به نیم ساعت نمی کشه که برمی گرده وعذرخواهی می کنه. می گین نه، نیگا کنین.
مرتضی راست می گفت. هنوز بچه ها سرجاهایشان ننشسته بودند و کوله پشتی ها باز نشده بود که آریا برگشت:
- ببین مرتضی... من... می دونی من یعنی...
کمی من من کرد وعاقبت در چشمهای مرتضی خیره شد:
- منو ببخش، معذرت می خوام!
- ول کن مرد، برای چی؟ یالا، یالا زودتر سه پایه رو علم کن ببینم امروز چی می کشی؟
بهار می دید. هم چند دقیقه قبل را دیده بود وحالا را می دید!
- عجیبه! عینهو یه مادر براش دل می سوزونه!
بهار حال خودش را نمی فهمید! آیا به دوستی آریا ومرتضی حسادت می کرد؟ آریا داش می خواست خود او به جای مرتضی بود وبا آریا مادرانه می ساخت، جورش را می کشید، حرفهای درشتش را تحمل می کرد وبعد اینجور دوستانه عذرخواهی اش را قبول می کرد؟!
- خدایا منکه نمی فهمم تو دلم چه خبره! نکنه من....
آریا از دست خودش عاصی شده بود. از رفتار خودش ذله شده بود:
- آخه چرا هر دقیقه به یه رنگی در می آم؟ چه مرگمه؟! اون از غزل ، اینم از مرتضی! مگه غزل چیکار کرده بود که من یهو اونجوری شدم؟ یا مرتضی طفلک چی گفت که اینجوری زدم توی ذوقش؟!
او منظور مرتضی را خوب خوب فهمیده بود اما خودش را به آن راه زده بود.
- منکه فهمیدم چی می گفت، وقتی از زن وشوهر گفت و سنگ نیم من و این حرفا، یعنی می گفت که باید یکی از ماها کوتاه بیایم، آره مرتضی حتماً می فهمه که ما از هم خوشمون می آد... اما نه، از کجا که غزل هم از من خوشش بیاد... تازه چه معلوم که من از اون خوشم بیاد تا اونوقت یکی سنگ نیم من بشه و....
آریا دلش می خواست سرش را به سنگ بکوبد.
- بد جوری توهمی سپهر؟ چته؟ رنگت شده سیاه سیاه! چرا اینجوری دستاتو فشار می دی؟ اا نیگا؟ چته؟ طوری شده؟
زارع راست می گفت ودوستانه می پرسید. آریا به زور لبخند زد:
- هیچی، هیچی. چیزیم نیست. داشتم به یه موضوع ناراحت کننده فکر می کردم، اونوقت...
- بابا حالا چه وقت این حرفاس؟ پاشو بریم پیش بچه ها. پاشو دیگه.
دست آریا را گرفت تا کنار بچه ها بروند. اکثر بچه ها در یک حلقه دورهم نشسته بودند. بعضی سه پایه جلویشان بود وبعضی ها تخته شاسی را روی زانو گذاشته بودند. هر چند هنوز کسی کار را شوع نکرده بود. مرتضی و بهار تازه نشسته بودند که آریا وزارع هم رسیدند.
ذهن مرتضی آزاد وراحت بود. بخاطر همین خوب می توانست بخند و بخنداند. بهار اما نمی دانست چه حالی دارد و چه می واهد. آریا با خودش جدال داشت، همان جدالی که در گوشه ای دیگر گونه های غزل را سرخ کرده بود.
- خب، بالاخره نگفتی چرا از من عذرخواهی می کنی؟
شیدا داشت از غزل می پرسید. واقعاً نمی فهمید غزل برای چه از او عذرخواهی می کند! آنها نیم ساعتی بود کنار هم نشسته بودند. شیدا فراموش کرده بود که در مینی بوس غزل با چه لحن تندی با او حرف زده. او حرف زده. او همان لحظه بخشیده بودش. اما غزل حالا می خواست دل دوستش را دوباره بدست بیاورد:
- بخاطر اون حرفام توی مینی بوش.
- اینو باش! ول کن دختر. ببین چی می گن؟
- کی؟ چی؟
- خب استاد دیگه، مثه اینکه یه چیزی می گفتند.
- منکه نفهمیدم.
غزل حق داشت نفهمد! فکر او که آنجا نبود! فکر غزل درست به روبروی جائی بود که استاد نشسته بود! آریا روبروی استاد رهنمون نشسته بود وبه حرف های استاد گوش می کرد:
- من نمی فهمم برای چی می گن طبیعت بی جان؟! طبیعت نه تنها بیجان نیست، بلکه با گذشت هر لحظه چیز دیگری است! نمی دونم تونستم منظورمو برسونم...
شیدا که از اول گوش کرده بود، حرف استاد را برید:
- نه استاد، من یکی که نفهمیدم!
- خیلی ساده س دخترم، این آبی که تو می بینی، همون آبی نیس که یک دقیقه پیش بده یا اون پروانه ی روی علفهای کنار جوی، قبلاً نبوده! اگه تو یه دقیقه پیش این جوی آبو می کشیدی، یه تابلوی دیگه بود و اگه حالا بکشی، یه چیز دیگه س! منظورم اینه که زمان تاثیر گذاره... لحظه، دم، بچه ها قدر هر لحظه رو بدونین...
آریا سرش را بلند کرد:
- خدای من! چه چشمایی...
مژه های بلند وخمیده غزل مثل یک سایه بان زیبا نگاهش را زیباتر می کردند، غزل داشت به آریا نگاه می کرد، به چشمهای آریا:
- خدای من! این پسر چه نگاهی داره...
نگاهشان برای یک لحظه به هم گره خورد. آمیزشی که اگر بیشتر طول می کشید معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد! شاید از جا بلند می شدند وفریاد می زدند! اما بیشتر طول نکشید، هر دو رویشان را برگرداندند. درحالی که یک فکر آسوده شان نمی گذاشت:
- این نیگا چه معنی ای می داد؟ یعنی... یعنی دوستم داره؟ نه، فکر نمی کنم. اگه دوستم می داشت که باهام اینجوری رفتار نمی کرد!
دو نفر این گره نگاهها را دیده بودند، بهار ومرتضی! شیدا که اصلاً حواسش به آنها نبود، او داشت به حرفهای استاد فکر می کرد. این بهار و مرتضی بودند که هر دو دیدند و ای کاش بچای بهار مرتضی با آریا حرف زده بود.
- آقای سپهر؟
- چیه خانم ابدی؟
بهار آهسته طوری که دیگران نشوند زمزمه کرد:
- چقدر این غزل خودشو می گیره! متوجه نگاهش شدید؟ انگار می خواد بگه نیگا کنین منم دختر شاه پریان! چقدرم با شما...
آریا با دلهره پرسیده بود:
- هان؟ با من چی؟
- متوجه نشدین؟ برق نگاهشو ندیدین؟ چقدر با شما بده! انگار باهاتون پدر کشتگی داره! بعضی ها چقدر از خود راضین!
- درست می گین خانم ابدی.
آریا آهی کشیده بود. دلش می خواست حرفهای بهار را قبول نکند اما معلوم نبود چه نیروئی در کار بود که باعث می شد آریا این حرفها را باور کند! مرتضی حرفهای آهسته ی آن دو را نشنید. داشت با خودش فکر می کرد:
- چقدر به هم می یان! هر دوشون ماشا الله تکن، هر دو شون! به هم که نیگا می کردن از چشماشون محبت می بارید! کاش یکی شون پاپیش می ذاشت و...
مرتضی می خواست همین ها را به آریا بگوید که آریا گفت:
- این وسائل من پهلوی شماها باشه. من یه قدمی می زنم و برمی گردم.
مرتضی هاج و واج ماند. دوباره آریا ناراحت بود. او می خواست ازدوست داشتن با آریا حرف بزند اما قیافه ی آریا طوری درهم بود که او را وادار به سکوت کرد. با خودش گفت:
- معلوم نیست چه سر یه که نمی شه اینارو به هم جوش داد!
صدای بهار او را به خود آورد:
- بیاین یه طرحی بزنیم آقای صادق.
- باشه، باشه.
مرتضی هیچ فکر نمی کرد یک چنین روزی را درپیش داشته باشد! روزی که قرار بود خوش بگذزانند، شروع خوشی نداشت!
آن شب آریا و غزل درحالی به رختخواب رفتند که فکر می کردند دیگری مغرورترین آدم روی زمین است:
- چقدر مغرور؟! فکر می کنه تو دنی

رمان غزل و آریا قسمت 6

فصل ششم

چطوره پدر؟
- قشنگه! واقعاً قشنگه! بیار جلوتر ببینم، خیلی خوب شده، چه پرتره ای!
- اینو برای شما کشیدم. یعنی بخاطر شما، ببینید زیرش چی نوشته م.
- آهان... اهوم.... آفرین.
استاد سپهر نوشته ی گوشه ی نقاشی سیاه قلم را خواند:
تنها صداست که می ماند.
(فروغ فرخزاد)
برای پدرم که به زیبائیها عشق می ورزد. کاش توانسته باشم صاحب صدایی را که ماندگار شده، زیبا ترسیم کنم.
- شاعرانه است! شعر است اصلاً! آفرین پسر جان! هم نقاشیت شعره، هم اینهائی که نوشتی!
- میدونین پدر همیشه دلم می خواست پرتره خانم شیفته روبکشم. می دونستم چقدر به صداش علاقه دارین!
اشک در چشمهای استاد سپهر جوشیده بود. نمی دانست به پسرش چه بگوید. این مهر ورزیدن را نمی دانست چطور سپاس گزار باشد! چقدر آریا را دوست داشت!درآغوشش گرفت.
سرش به شانه فرزند سائید. قطره های داغ اشکهایش برشانه ی فرزند داغ زدند. داغ مهر، داغ عشق. می گریست ودردل می گفت:
- به قرار باشی پسرم. خیلی دوستت دارم آریا، خیلی.....
به زبان هم آورد:
- آریا تو منو.... تو منو شاد کردی. هم شاد، هم روسپید.
- روسپید ؟! درمقابل کی؟
- درمقابل هستی روسپیدم کردی! نشون دادی که زحمت هام بیخودی نبوده، نتیجه داده. اونم درجهتی که آرزشو داشتم، درعرصه ی هنر.
آریا جوابی نداشت. یعنی نمی دانست چه بگوید! می دانست که با کار، کاربیشتر می تواند از پدرش تشکر کند. برای کشیدن آن پرتره ازیکی ازعکسهای ساده و غمگین خانم شیفته الهام گرفته بود که سالها قبل از انقلاب پشت جلد مجله ها چاپ می شد. پدرش به صدای او علاقه مند بود. می گفت از جوانی صدایش را دوست می داشته. همیشه ناراحت بود که چرا دیگر نمی خواند.
- شاید رفته خارج ازکشور واصلاً خوندن رو ول کرده!
شیفته نه تنها قشنگ می خواند بلکه شعر ترانه را کاملاً می فهمید ومهان فهم را به شونده منتقل می کرد. آریا هم تازگیها به نوارهایش گوش می داد. داشت از او خوشش می آمد. صدایش مثل امواج دریاها بود. بعد تصمیم گرفت چند تایی نقاشی از او بکشد وهمه شان را هم به پدرش تقدیم کند.
- باید یه نقاشی بی نظیر بشه.....
ومشغول کار شد.بیش از آنکه بعنوان یک دانشجوی رشته نقاشی باید کار کند، کارکرد. تابلوهائی که می آفرید، به دلش آرامش می بخشید اما احساس می کرد که این آرامش هنوز برایش کافی نیست.
آریا به تصویری که کشیده بود، نگاه کرد. به چهره ای که نه تنها جذاب جلوه می کرد، بلکه صمیمی ومهربان هم بود. انگار با آدم حرف می زد!
- من که نمی فهمم چطوری می شه یه نفر با هر لباس وهر مدل مویی زیبا باشه؟!
عکسهایی که آریا از خانم شیفته دیده بود، اورا با حالتهای متفاوت نشان می دادند. بعضی از این عکسها درست برعکس هم بودند! یک تصویر موهائی بلند داشت ودیگری موهایش کوتاه وپسرانه بودند.آریا تابلو را کمی عقب برد وبا خودش گفت:
- زیباست دیگه! چه صورت گردی! چه چشمهای درشتی! چه لبهایی!
آریا به فکر فرو رفت:
- یعنی حالا چطوریه؟ چند سالشه؟ اصلاً کجای دنیاست؟ حتماً تا حالا پیر شده! اینهمه سال؟!
آریا تابلو را زمین گذاشت. فکر کردن به خانم شیفته واینکه حالا او کجا زندگی می کند، ذهن اورا به جاهای دیگر کشاند:
- دنیا چقدر بزرگه! چه جاهائی داره؟ کاش می تونستم به همه جای دنیا سفر کنم! اینهمه کوه، جنگل، دریا! آخ چقدر بده آدم بمیره ودنیا رو ندیده باشه! چشمهای آریا پر ازاشک شد احساس کرد بغض گلویش را گرفته:
- کاش می شد یه جایی می رفتم!سربه صحرا وبه بیابان می ذاشتم....
شقایق های سرخ دربرابر چشمانش شکل گرفتند. شقایق هائی که دردشت دیده بود. صدای شرشر آب درگوشهایش پیچید.
- دلم می خواد...دلم می خواد می زدم بیرون. می رفتم تا هر جا که دلم می خواد اما حیف... حیف که ماشین ندارم... یعنی... پولم ندارم...
تنها غصه ای که آریا داشت، آنهم نه همیشه بلکه گاهی وقتها، غم نداشتن بود، می شد گفت غم کم داشتن! آریا دلش می خواست مثل بعضی از همسن وسالهایش ماشینهای آخرین مدل سوار شود، موبایل بغل دستش باشد. نه اینکه برای یک تلفن زدن سرتاسر دانشگاه رو گز کند تا یک باجه تلفن گیر بیاورد. می خواست خانه شان بزرگ باشد. ویلائی باشد. تعطیلات را ئر ویلای خودشان بگذراند. کنار دریا روی یک صندلی راحتی بنشیند، به صدای امواج گوش کند وطرح بزند. نقاشی بکشد. ا. خیلی چیزها می خواست اما درعین حال حاضر نبود بخاطر همه ی این چیزها خودش را بکشند یا پدر ومادرش کوچکترین تحقیری را تحمل کنند! حتی دلش نمی خواست پدر ومادر دیگری داشته باشد. او همین پدر ومادر را می خواست، منتها با توانائی مادی، با همه ی چیزهائی که آرزویش را داشت. حیف که ممکن نبود! آریا روی تلاشهای خودش می توانست حساب کند:
- یه تابلوهایی می کشم که هر کومشون چند میلیون تومن خریدار داشته باشند، اونوقت....
بالاخره روزهای بلند تابستانی سپری شدند. روزهائی که گاه یک سال طول می کشیدند. کلاسها خسته کننده بودند. همه ی بچه هائی که چند واحد عمومی گرفته بودند، پشیمان بودند:
- بابا این چه وضعیه؟! آدم همش سر کلاس چرت می زنه! هیچی کاری نمی شد کرد چون تعطیلات تابستان تمام شده بود.
چند روزی بود که کلاسها شروع شده بود. همه از دیدن دوباره ی همکلاسی ها خوشحال بودند. اول ترم بود وکار زیادی هم نداشتند.آن روزها همه ی بچه های کلاس غزل را دیدند که پاکت هائی را دردست گرفته وفقط به دخترهای کلاس یکی یک پاکت می دهد. همه دلشان می خواست بدانند توی پاکتها چیه و می دانستند که به زودی خواهند فهمید. شاید باید یک ساعتی صبر می کردند.
- حتماً کارت دعوت عروسیشه!
- دختر جماعت حرف توی دهنشون نمی خیسه! می فهمیم، یه کم صبر کن.
آریا درجواب مرتضی گفت.
- ما که کاری با اونها نداریم. صبر کن بهار خانم خودمون بیاد. اگه به اونم بده، اونوقت می فهمیم قضیه چیه!
وبهار آمد. غزل به اوهم یک پاکت داد. آریا ومرتضی منتظر بودند که در اولین فرصت جوری که بقیه متوجه نشوند، قضیه را ازبهار ابدی بپرسند واین فرصت بعد از تمام شدن کلاس دست داد.
بهار با خنده، ادای غزل را درآورد:
- خانم ابدی امیدوارم تشریف بیارین.
نمیدونین با چه نازی اینو گفت وپاکت رو بهم داد.بیاین ببینین، یه دعوتنامه س برای یک جشن، حالا مناسبتش چیه، نمی دونم.
آریا حرفش راقطع کرد:
- مناسبتش که معلومه، خانم می خوان پز خونه و زندگیشون رو بدن!
- بابا تو هم که همش همینو میگی. قبول که اینا از ما بهترونند اما خب صبر کن ببینیم توش چی نوشته طفلک، آریا باور کن روز قیامت این غزل دامنتو، ببخشید لبه ی کتتو می گیره ومی کشونه می بره حقشو ازت می گیره. پسر چقدر تو با اون بدی؟! چقدر پشت سرش حرف می زنی؟!
- آقا رو باش! نیست خودش هیچی نمی گه؟! فقط حرفهای منو می شنوه! دستت درد نکنه آقا مرتضی!
- قابلی نداشت، حالا میذاری بخونیم؟
خیلی ساده وصمیمی از آنها دعوت شده بود در یک مهمانی به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید شرکت کنند. نوشته بود مهمانها فقط دختران همکلاسی او هستند و هیچ غریبه ای در این مهمانی نیست.
- حالا تو میری بهار؟
آریا پرسید وبهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار هم مخصوصاً با لحنی حق به جانب گفت:
- چرا نرم؟ خب معلومه که میرم.
مرتضی فوراً حرف بهار را دنبال کرد ورو به آریا گفت:
- راس می گه. دنیای دیده بهتر از ندیده س!
بعد لحنش را عوض کرد وادامه داد:
- آفرین دخترم، برو دست و روتو خوب بشور، لباس های عیدتو بپوش و برو. مواظب باش جلوی لباستو کثیف نکنی، یه وقت غذا وشیرینی نریزی رو لباست ها! با رک الله دختر خوب!
اینها را مرتضی با لحنی بچگانه می گفت وآریا می خندید اما بهار عصبانی شد، اخم کرد و بی خداحافظی رفت. مرتضی که تعجب کرده بود، پرسید:
- دِ چرا اینجوری کرد؟ چه لوس!
آریا جواب داد:
- دخترن دیگه! گاهی وقتها اینطوری میشن. شما ببخشید استاد
وخندید. مرتضی هم با او همراه شد. هر دو منتظر برپائی مهمانی و شنیدن خبرهای آنجا بودند. هر چند بفهمی نفهمی ناراحت هم شده بودند. یعنی بیشترپسرهای کلاس ناراحت شده بودند که چرا این مهمانی فقط زنانه است. می گفتند:
- به این میگن تعصب بی جا روی جنسیت!
- زن سالاری افراطی!
- نه بابا، فمنیسم ایجاب می کنه!
وعاقبت انتظارشان به سر آمد. خبرها رسید. بهار که اول چیزی نمی گفت، انگارناز می کرد برای گفتن. ولی هنوز یک روز نشده، خبر بین همه ی بچه ها پیچید:
- نمیدونین چه خونه ای داشتن!؟ خونه که نه، قصر بود! یه قصر درست و حساب توی استخرش می شد قایق سواری کرد!
- چی کم داه این دختر؟ از طبیعت که هر چی می خواسته گرفته! اسب، باغ، ویلا. دنیا هم که کمش نذاشته، بنز آخرین مدلی که قیمتش از خونه ی ما بیشتره با هزار کوفت و زهرمار دیگه براش مهیا کردن!
- والا من که می گم شیر مرغ وجون آدمیزاد هم بخواد، تهیه می شه!
- ولی ببین با این همه چیز چقدر ساده س! هر کی دیگه جای اون بود نه تنها خودشو گم کرده بود، که خدا رو هم بنده نبود!
- راستی بدم نمی گی ها، ولی چرا اینجا مونده؟
- کی می گه مونده؟ چند سال آمریکا و اورپا بوده. سال آخر دبیرستان برگشته تهران.
- عجب!
- بله، اینجور یاس!
ودوستان غزل دو دسته شدند. بعد از آن مهمانی دخترهای کلاس دو دسته شدند: عده ای با او صمیمی تر شدند وعده ای هم به او پشت کردند.
- منکه می گم حسودیشون می شه! مگه نه؟
- والا چی بگم؟
بهار درجواب مرتضی همین را گفت وبس. خوشحال بود که ازقبل هم با غزل صدر رابطه ی خوبی نداشته که حالا برایش حرف دربیاورند. بهار می گفت موقع برگشتن از مهمانی، عادل را دیده که زیر درختهای پشت ساختمان قدم می زده اما از کس دیگری نشنیدند.
- من می گم بهار از خودش درآورده! هم برای اینکه عکس العمل تورو ببینه وهم برای اینکه لج ترا دربیاره! بله آریا جان.
- فکر نمی کنم. آخه ماکه نباید بین خودمون هم اختلاف داشته باشیم! مرتضی تو تازگیها با بهار یه ور نزدی؟ من فکر می کنم....
- بیخود فکر می کنی. اون رفتارش عوض شده! هم با تو،هم با من.
- شاید، خدا میدونه. البته یه مقداری که بله...
- خب خدارا شکر که حضرت آقا تا اینجای کار را قبولیدی!
- چکنیم دیگه! گاه درحق حضرات دوستان لطف می کنیم! علی الخصوص درحق آقای مرتضای گل بلبل سنبل!
- خیلی سرحالی امروز؟ زدی به دنده ی بیعاری؟ آره؟ باشه، عیب نداره، دنیا مال شماس، شما. بی خیال ها!
آریا خندید و با دست به پشت مرتضی کوفت:
- ترا بخدا بس کن. منکه از پس زبون تو برنمیام. اگرم یه مزه ای بندازم، از خود تو یاد گرفتم. یادته که ترم قبل من هیچی بلد نبودم!
- بله دیگه، کلاس مفتی برای طنزآموزی! طنزآموزی رایگان دریک ترم! بشتابید به سوی دانشکده ی هنر، ایها الناس ارزان کردم، خونه دار وبچه دار زنبیلو وردار بیار، به شرط چاقو، حراج کردم مسلمونا...
مرتضی صدایش را بلند کرده بود وبا هر جمله بلندتر هم می شد، طوری که چند تایی از بچه های دانشکده های دیگر که اورا نمی شناختند چپ چپ نگاهش می کردند. آریا هم فرصت را مناسب دید که جواب حرفهای آخری مرتضی رابدهد:
- ببین مردم چطوری نگات می کنن؟! بچه های دانشکده ی خودمون که می شناسنت، حتی سال چهارمی ها! اما این بیچاره ها که خبر ندارند....
وبا دست به پیشانی اش زد، یعنی که کم دارد وپا به فرار گذاشت. میدانست به شوخی هم که باشد چند تائی مشت از مرتضی نوش جان خواهد کرد. می خندید و فرار می کرد، مرتضی هم به دنبالش.
- بابا بگیرینش. یکی اینو بگیره. اگه هاری گرفتین به خودتون مربوطه ها! یکی اینو بگیره. آی مسلمونا....
آریا داشت از خنده روده بر می شد اما می دوید

رمان غزل و آریا قسمت 5

فصل پنجم

پدرآریا همیشه چند تائی شاگرد خصوصی داشت. جوانانی که به خانه شان می آمدند. به اتاق کارآقای سپهر درطبقه دوم. بیشترشان شاعرهای جوانی بودند که می خواستند یک روزی شاعر بزرگی شوند!از لیسانسه های ادبیات که می خواستند مشق ادبیات واقعی بکنند گرفته تا جوانهای هیجده نوزده ساله ای که در ذهنشان پشت جلد کتابی را می دیدند که درآینده خواهند داشت! ازلیسانسه های ادبیات که می خواستند مشق ادبیات واقعی بکنند گرفته تا جوانهای هجده ساله ای که دربودنشان فرقی نمی کرد. یکی معرفی شان کرده بود. یا یک ناشری یا استاد ادبیاتی، یا آشنایی ویا یکی از شاگردهای قبلی. استاد سپهر همه را تا جایی که همه را تا جایی که وقتش اجازه می داد می پذیرفت. واینگونه بود که همیشه چند تایی شاگرد داشت. آنها با آریا و مادرش سلام وعلیک پیدا می کردند وگاه حتی کار به رفت وآمد خانوادگی می کشید. مهرانگیز خانم همه شان را با محبت وآغوش باز می پذیرفت. باآنکه این آموزش رایگان بود اما برای استاد سپهر یک سرمایه گذاری بود.
خودش می گفت:
- اینها سرمایه های آینده این کشورند! یکی باید باشد که به حرفشان گوش کند و راهنمائئ شان کند!
آریا به نگرانی به پدرش نگاه می کرد:
- چرا شما آخر؟ یعنی وقت شما اینقدر بی ارزشه؟ میدونین چند وقته یه سفر نرفتیم؟ میدونین روزی چند دقیقه با ما حرف می زنین؟
- اینارو درست می گی پسرم. حق با توه. اما باور کن اینام حق دارن. قبول کن.
آریا قبول نداشت، اما می ساخت. تا به حال با هیچکدامشان، حتی همسالهایش دوست صمیمی نشده اما دشمن هم نبود. بگذریم که به پدرش ایراد می گرفت.
آنروز عصراز منزل پدربزرگش برمی گشت. قرار نبود به آن زودی برگردد اما حوصله اش سر رفته بود. چند تائی طرح زده بود و راضی اش نکرده بود! باید برمی گشت خانه خودشان، وقتی دم در رسید کلید درقفل در انداخت در را باز کرد و وارد راهرو شد لحظه ای برجا خشک شد:
- نه این غیر ممکنه ! اون کجا اینجا کجا؟!
اما سلام او فرصت فکر کردن به آریا نداد. سرجایش میخکوب شده بود. قلبش می کوبید. انگار می خواست ازسینه بیرون بزند. خیلی ساده گفت:
- سلام.
- س...سلام...سلام!
دستپاچه شده بود.دوبار جواب سلام را تکرار کرد و همین دستپاچگی انگار گریبان اورا هم گرفت. گریبان اورا که تا این لحظه آرام می نمود.
- شما؟ اینجا؟
- من....مدتیه خدمت استاد می رسم.پدرتون درحق من لطف دارن، آقای سپهر....
آریا خودش هم نفهمید این چند کلمه ی ساده چطور زیر ورویش کرد! او که شوکه شده بود وحتی سلام راسه چهار بار تکرار کرده بود، با همین یکی دو جمله عوض شد! انگار خودش را پیدا کرد، آریای دانشکه را! محکم ایستاد! لحنش تمسخرآمیز شد. درست مثل کلاس! انگار می خواست غزل را بکوبد، سرخایش بنشاند! جواب آن خداحافظی آخر ترمش را بدهد. هنوز دو ماه بیشتر از آن روز نگذشته بود. لحنی کاملاً استهزاآمیز به خودش گرفت و گفت:
- لطفشون مستدام خانم صدر! ایشون همیشه لطف دارن!
غزل هم عوض شد! همان غزل همیشگی! درحالی که از کنار او رد می شد، خیلی سرد خداحافظی کرد! مثل همانظور!
- ببخشید آقای سپهرخداحافظ تان!
ورفت. غزل رفت وآریا سرجایش ماند! نفهمید چقدر وسط راهرو ایستاده؟! با صدای مادرش به خود آمد:
- تو اینجائی مادر؟ کی اومدی؟
مادرش بود. مادر همیشه خوبش. مهرانگیز خانمی که برای او همیشه مادر بود. خانم ربیعی، دبیرشیمی جدی ای که با متانت و رفتار خشکش همه یدخترها راسر کلاس ساکت وآرام می نشاند، برای او مادری مهربان وخندان بود. بحدی که شوهرش گاه گلایه می کرد که:
- مهری جان، تو انقدر که با پسرت شاد برخورد می کنی، با شوهر بیچاره ات نمی کنی!آرزو بدلم موند که یه بار، فقط یه بار، مثه وقتی که آریا رو می بینی، تو روی من بخندی! همیشه جدی، همیشه جدی! انگار اینجا کلاسه ومن دربدر شاگرد سرکارخانم!
هر چند مهرانگیز خانم با شوخی سروته قضیه را خم می آورد وبا یک کیوان جانم دا شوهر را بدست می آورد اما استاد کیوان سپهر راست می گفت. حق داشت! مهرانگیز بیشتر وقتها جدی بود. حتی موقع گفتن وخندیدن! استاد سپهر از همان روزهای اول اسمش را مخفف کرده بود و مهری صدایش می کرد. منظور داشت دراین اسم خلاصه، می گفت:
- می دونی عزیزم تو مهرانگیزی، درست، قبول. اما برای دل من تو مهری، مهر ومحبت! بذار مهری صدات کنم.
زندگیشان با عشق شروع شده بود. کیوان تازه استخدام شده بود. درآوزش و پرورش وبعنوان دبیر ادبیات. آنوقتها تازه لیسانسش را گرفته بود. سربازی را معاف شده بود. بیست وچهار پنج سالی داشت. شاید دو سه سال سابقه داشت که با مهرانگیز آشنا شد. خیلی اتفاقی .خاله ی کیوان تلفن نداشت . این بود که شماره تلفن همسایه شان را داده بوده بود به خواهر ها وپسرخواهرهایش. تلفن آقای ربیعی را.آقای ربیعی همسایه ی بازنشته شان مردی بود کاری وجدی. ترکه ای وسبزه ی سبز. هیچوقت جیزی به اسم خنده روی لبهایش نمی نشست. کوچه شان بن بست بود با سه چهار خانه. دو تا همسایه اصلاً با بقیه رفت وآمد نداشتند وفقط به یک سلام و علیک خشک وخالی اکتفا می کردند. اما خانواده ی آقای ربیعی و همسایه ی بغلی دستی شان اقای مظاهری شوهرخاله ی کیوان بود. اصلاً پیش خودش فکر می کرد آقای ربیعی همسایه ی خاله اش فقط یک دختر دارد! دختر که چند باری دیده بودمش وبا هم سلا وعلیک هم کرده وبودند. آنروز می خواست با خاله اش درمورد یک مهمانی صحبت کند. شماره ی آقای ربیعی همسایه شان را گرفت. زنگ سوم یا چهارم بود که گوشی را برداشتند:
- الو بفرمایین.
صدا دخترانه بود. دخترانه ومعصومانه. اما چیزی دراین صدا بود که کیوان سپهر را تکان اد! نتوانست جواب بدهد. ساکت ماند وصدا دوباره پرسید:
- آقا چرا مزاحم می شی؟
نفهمید چرا به جای آنکه عذر بخواهد و بگوید با خاله اش کار دارد، و اگر ممکن است صدایش کنند، گفت:
- ازکجا فهمیدین مردم که می گین آقا؟
- به اونش کاری نداشته باشین، دیدین که درست گفتم؟!
حرفش رابرید:
- بله، قسمت اولش را درست حدس زدید. مرد هستم اما فکر نمی کنم قسمت دومش درست باشه.
- یعنی مزاحم نیستید؟
- نه که نیستم، مگه بی کارم؟
حالا کیوان می فهمید آن حالتی که درصداست ومحسورش کرده شنگی و شوخی دخترانه ای است که درلایه ی صدا موج می زند. دلش نیامد با فردوس خانم همسایه تان کار دارم، کیوان هستم پسر خواهرشون، نمی خواست صحبتشان قطع شود. از خدا می خواست با او حرف بزند . با یان دختری که نمی شناختش. اینرا می دانست که صدا، صدای دختر آقای ربیعی نیست. با او حرف زده بودف صدایش را می شناخت. هر که بود، کیوان خواهان شنیدن صدایش بود! درحالی که خدا خدا می کرد طرف قطع نکند، گفت:
- ببینین خانم، من دبیرم. دبیر ادبیات دبیرستان.اهل این حرفها نیستم.
- فکرکنم راست بگین. ازصداتون پیداست که مسن هم هستید.
کیوان ازاین حرف خوشش نیامد اما ادامه داد:
- چند ساله ام یعنی؟
- ای همچین سی...چهل... همین حدوداً دیگه.
وفوراً با لحنی که آشکار شوخ می نمود، پرسید:
- درست گفتم؟
- نمرت بیسته، تقریباً.
- نه از تقریباً خوشم نمیاد.
- خب راستش.....
دختر حرفش را قطع کرد:
- یعنی راست راستش؟
- خب حالا که اینو گفتی، دیگه نمی گم، بگذریم....
و یکوقت متوجه شد که بدون آنکه حتی اسم همدیگر را بدانند، دارند ازمدرسه حرف می زنند وکلاس ورابطه ی محصل ها ودبیرها:
- یه خانم زبان داشتیم همه ش می گفت ( ایزتریبلی) یعنی وحشتناکه!با یه حالی می گفت اینو که نگو! راجع به همه چی همینو می گفت!
شاید نیم ساعتی حرف زدند. هردوتاشان از صحبت با همدیگر خوششان آمد وکیوان نیمچه قراری گذاشت برای تماس تلفنی بعدی....
دیگر همدیگر را به اسم می شناختند وبه رسم. کاری به فامیل همدیگر نداشتند. کیوان هم اسمی از خاله و این حرفها به میان نیاورد. گفت که شماره را شانسی گرفته وبالاخره.....
قبل از دیدار خیلی چیزها از هم می دانستند. کلی با هم حرف زده بودند. کیوان به غیر از قضیه خاله و همسایگی همه چیز را راست گفته بود. مهرانگیز که حتی این استثنا را هم نداشت. همه ی حرفهایش راست بود غیر از یک حرف که کیوان باور نمی کرد:
- ما دو خواهریم، من وروح انگیز!
و روح انگیز را که توصیف کرده بود، کیوان شناخته بود.
- این که همان دختر آقای ربیعی است!
اما دختر دوم را نه، باور نمی کرد! فکر می کرد این دختر از فامیلهای نزدیک آقای ربیعی است. مثلاً دختر برادر یا خواهر مرد خانه یا زن خانه. از خاله اش هم نپرسید. تاآن روز، روز دیدار.
دختر همانی بود که او می خواست. سال آخر دبیرستان. تو دل برو وبلا! اما این دختر جدی بود. رفتارش با آن دختر شوخ پشت تلفن زمین تا آسمان فرق داشت! آن دختر شوخ بلا کجا واین دختر متین جدی کجا؟
مهرانگیز بعدها اعتراف کرد:
- باورم نمی شد اینقدر جوون باشی! صدات خیلی پیرتر نشان می داد! همینطور هم به این خوش تیپی!
- اما منکه ترا خوشکل و تو دل برو می دونستم. همه چیزات همونجورائی بود که من فکر می کردم. غیر از این قیافه ی جدی اخموت!
وعاقبت کیوان مجبور شد همان یک نکته ناگفته را هم رو کند! قضیه خاله فرودسش را که همسایه آنها بود. آخر چاره ای نداشت، می خواست از خواستگاری حرف بزند. مجبور بود.
- پس حضرت آقا با برنامه تلفن زدند نه تصادفی واتفاقی!؟ ادای کیوان را درمی آورد:
- باور کن همینطوری پیش اومد، بیکار نشسته بودم گفتم یه تلفن بزنم. همینطوری شانسی شماره گرفتم تا اینکه....
ونامزد شدند. از روز نامزدی به بعد دیگر نتوانستند ازهم جدا شوند! چاره ای نبود باید عقد می کردند. همه اش به سه ماه نکشید! حتی عروسی شان! دیگر کیوان شد داماد خانواده ی ربیعی. هر چند باز هم یک لبخند روی لبهای پدرزنش ندید. بعد از عروسی بود که مهرانگیز به دانشگاه رفت و بعد استخدام شد وکیوان هم فوق لیسانسش را گرفت ومنتقل شد به وزرات علوم آموزش عالی وشد دانشیار وبعد استادیار ودوسه سال پیش بالاخره کرسی استادی را اشغال کرد. استاد تمام وقت و عضو هیئت علمی دانشکده ی ادبیات.
وقتی آریا به دنیا آمد، هر دوشان تدریس می کردند. به قول کیوان:
- شدیم مثه گربه! همینطور بچه رو به دندون گرفتیم، ازاین جا به اون جا!
آریا تا کوچک بود، مادر مهرانگیز نگهش می داشت وبعدهم مهدکودک شد مادرش! مهرانگیز سعی می کرد زیاد کلاس نگیرد وحداقل نصفه روز بیکار باشد تا بچه بدون محبت مادری بزرگ نشود. کم کم آریا به پنج شش سالگی رسید و حرفهای خانم جان مادر مهرانگیز. هم رنگ دیگری گرفتند:
- مامان من به بچه عادت کرده ام! دیگه وقتشه که یه دختر گیس گلابتون پیدا کنی! آریا خواهر می خواد!
مهرانگیز وکیوان هر دو مخالف بودند. از هر دو طرف مادربزرگها فشار می آوردند. مادرکیوان پسر می خواست، می گفت:
- وا مگه می شه؟ فقط یه بچه؟ بچه م پشت می خواد! پسر بی برادر، بی پشت وپناهه!
ومادر مهرانگیز که دختر می خواست می گفت:
- دور از جون، دور از جون، آدم گریه کن می خواد مادر! دور از جونت صد سال دیگه، خدا نکرده اگر طوری شدی، یه گریه کن نمی خوای؟ تازه، بچه م خواهر می خواد! خواهر یه چیز دیگه س!
اما کیوان ومهرانگیز سفت ایستادند که نه! مهر انگیز می گفت:
- ما اگه بتونیم همین یه بچه رو درست تربیت کنیم، شاهکار کردیم! چیه همینطور بچه بریزی دورت؟ که چی آخه؟
وکیوان ادیبانه می گفت:
- بله خواهی که به یادگار فرزند نهی، تو خود چه...هی که یادگارت باشد! اگه قرار باشه جانشین از خودمون باقی بذاریم همین یکی بسه! اگرهم منظور ادامه نسل آدم باشه، ماشاالله هزار ماشاالله اونقدر هسن که ما توش گمیم. اونقدر سمن هست که یاسمن توش گمه!
وآریا بزرگ شد. تنها بود اما لوس نبود. بچه ی خوبی بود وپسر خوبی شد وحالا باید مرد خوبی هم می شد.
مهرانگیز خانم با وجود تدریس وکار خانه به واقع برایش مادری کرده بود. آریا مهربانی را با او معنی می کرد وحالا این مادر، این مهربان، داشت از او سوال می کرد که چرا وسط راهرو ایستاده؟ در جواب مادر باید چه می گفت؟ مگر می شد جز راست گفت؟!
- هیچی مادر، یک نفرو اینجا دیدم که باورم نمی شد هیچوقت اینجا و توی خونه خودمون ببینمش!
- نکنه منظورت صدره؟ غزلو می گی؟ دختر ماهیه. چطور تا حالا ندیده بودمش؟! د. سه هفته ایه که میاد پیش پدرت.
- عجب!
آریا اینرا گفت و وارد هال شد اما مادر که احساس کرده بود این برخورد جور دیگری است. با بقیه فرق می کند و حتماً دراین میانه خبرهادی هست، سعی می کرد ادامه بدهد. سیل اطلاعات بود که می ریخت وآریا هر چند نشان می داد که بی تفاوت است و برایش فرقی نمی کند. اما دلش مثل سیر وسرکه می جوشید. می خواست همه چیز را بداند، هر چه که به غزل مربوط می شود، کی آمده؟ چه کرده؟ مادرچه ها از او می داند؟ وگلاً هر چیز دیگری را، حتی اگر کوچک باشد. مادر درحالی که استکان چای را جلو آریا می گذاشت، ادامه داد:
- با استعداده. یکی دو تا از کارشو پدرت برام خونده. بد نبوده. می شه گفت حتی خوب هم هست. هم شعر کهن می گه، هم نو. از قضا غزل هم می گه، غزلهای عاشقانه….
مهرانگیز خانم ازغزل چیزهائی درمورد دانشگاه شنیده بود. می دانست که با پسرش همکلاسی است اما یک چیز را نمی دانست وآن اینکه آنها مثل جن وبسم الله هستند. یک لجبازی کودکانه که حالا رنگی از کینه گرفته است. مهرانگیز خانم حتی از دخترک خوشش آمده بود:
- زیباست، موقر، باادب، خوش صحبت! کاش می دانستم نظرش راجع به پسر من چیه؟
وحالا آریا داشت می گفت که چقدر از این دختر بدش می آید:
- عالم وآدم نووکر خودش می دونه! فکر می کنه همه خریدنی هستند! بایکی دوتا از پولدارای دیگه کلاس دوسته وخدارو بنده نیست.
- یعنی شما با آنکه همکلاسید، باهم خوب نیستید؟
- کاش خوب نبودیم، دشمنیم! دشمن! می فهمی مادر دشمن!
آریا درحالیکه خم شده بود ودستش را روی دسته ی مبل مادرش گذاشته بود از دانشگاه وهمکلاسی هایش می گفت وجای غزل را درمجموعه ی ارتباطهایش معین می کرد. مجبور شد حتی روغن داغش را هم زیادتر کند:
- بله مادر. ماها، یعنی مرتضی وبهار و چندتای دیگه از بچه ها گروه اونارو اوت کردیم! یعنی می کنیم. نقشه ها داریم برای ترم بعدشون!
مادر می فهمید. مهرانگیز خودش عاشق شده بود، این افراط را می فهمید! می دانست این غلو کردن ها راه را به کجا می براند. تصمیم گرفت خودش را همانطوری نشان بدهد که آریا می طلبد. البته درظاهر. دردلش خندید وگفت:
- که اینطور؟! پس اینطوریه؟دختره ی…..دختره ی….
به ظاهر دنبال یک صفت برای غزل می گشت که پیدا کرد:
- دختره ی عوضی قرتی!
- آریا برفروخت:
- نه عوضی که نیست اما…. ای همچین…خب دیگه، توی گروه دشمنه!
آریا طاقت نیاورد بشنود که غزل را عوضی وقرتی بخوانند! مهرانگیز دردل بیشتر می خندید. اخمها را درهم کشیده بود یعنی که متفکر است وحرفهای پسرش را باور کرده اما در درون به رفتارپسرش می خندید! می اندیشید:
- حتی یه دقیقه طاقت نیاورد! خراب کرد! طفلکی بچه م! طاقت نیاورد بدشو بشنوه! بمیرم براش! بچه مو بگو، طفلکی…..
جواب داد:
- که اینطور؟!
وآریا گفت وگفت. از روز اول آمدن غزل تاآن روز. ازهمه کارهایش و مهرانگیز خانم گوش می کرد. مادرانه وبا حوصله گوش می کرد ومی اندیشید:
- الهی قربونت برم مادر، چه حالی داری! می فهمم، بگو. هرچی دلت می خواد بگو. بدش رو بگو، منکه می دونم توی دلت چی می گذره بگو مادر، هرچی می خوای بگو

رمان غزل و آریا قسمت 4

روزهای آخر ترم بود.موقع امتحانات. آریا بیشتر به درسها می رسید تا کارهای دیگر. هرچند ساعات بیکاری بین کلاسهای پر بود ازشوخی های مرتضی.آنروز امتحان تاریخ هنر داشتند، اولین امتحان.

- شوخیهای تو تعطیلی نداره؟ مثلاً موقع امتحانای آخر ترم هم نمی خوای جدی بشی ویه کم به درسات برسی؟
- چه بخوام چه نخوام درسا به من میرسن. حالا چرا من دیگه وقت خودمو تلف کنم به درسا برسم؟ مانمی رسیم، با سرعت هزار کیلومترم به درسا نمی رسیم!
- بابا منظور من از رسیدن، توجه بود نه اینکه تو می گی!
خودش هم از توضیحش خنده اش گرفت. بهار که تازه به آنها رسیده بود، بدون مقدمه گفت:
- میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. خب چی می گفتین؟
مرتضی خندید وگفت:
- اینو باش، شعر شاهد هم خونده، حال می گه چی می گفتین! بابا قضیه چراغونیهای پارساله!
- ولش کن خانم ابدی. مرتضی حالش خرابه! آموزش چه خبر بود؟
- برای امتحانها شماره صندلی معلوم کردند. برین شماره ها تونو ببینین، پشت شیشه زدن.
بهار اینرا گفت ورفت. مرتضی گفت:
- امروز بهار یه چیزیش بود تو متوجه شدی؟ چرا شماره های مارو یادداشت نکرده بود؟
- نمیدونم. بریم سراغ شماره ها. دیگه همچین وقتی نمونده.
شماره ها را دیدند.آریا که انتظار داشت کنار مرتضی وبهار بنشیند، حالا با ترتیب دیگری مواجه می شد. در جا خشکش زد!
- واقعاً که؟
مرتضی درحالی که می خندید و پشت سرآریا می دوید، سعی می کرد خودش را به او برساند:
- بابا حالا چرا ناراحت شدی؟ گفتم دعاهات نتیجه داد، بد گفتم؟
- ازشوخیهات خسته شدم مرتضی! کی من آرزو کردم کنار خانم صدر بنشینم؟
- شوخی کردم! بابا منم ناراحت شدم. من باید پهلوی تو می نشستم. فامیل من صادقه، فامیل اون صدر. هردو تایی مون صاد داریم اما قسمته! کار دیگه ای نمیشه کرد. ونوس پهلوی تو می نشینه. می خواستی اول فامیلتو سین نذاری! عوض کنی بذاری....بذاری الف وصاد که پهلوی بهار ابدی و مرتضی صادق گل بشینی.
دیگر مرتضی به آریا رسیده بود وداشت کنار او راه می رفت اما آریا به حرفهایش جواب نمی داد!ناراحت بود.
- مار از پونه بدش می یاد دم خونه ش سبز می شه!
نزدیک سالن امتحانات رسیده بودند. از پیچ راهرو پیچیدند، وشنیدند! عادل بود که داشت با غزل حرف می زد. آریا و مرتضی فهمیدند عادل درمورد چی صحبت می کند. قدمهایشان را آهسته کردند. آریا دلش می خواست جواب غزل را بشنود اما انگار غزل جوابی نداد مرتضی آهسته گفت:
- ونوس جوابشو نداد!
- شاید سر تکون داده یعنی آره!
- الله اعلم!
غزل سری تکان داد که می شد هم به معنای آره گرفت وهم به معنای نه. اما عادل که فقط به پیشداوریهای خودش فکر می کرد، ادامه داد:
- کاش می شد سیم گوشی موبایل رو از زیر پیراهن رد کرد وجوری روی گوش گذاشت که موها روشو بپوشونه!
- چه فکرهائی می کنید آقای صارمی! مگه درس نخوندین؟
- چرا اونکه چرا. گفتم برای مشورت!
خنده ی غزل نشان می داد که حرف عادل را باور نکرده. آریا ومرتضی ازکنارشان رد شدند. صندلیهایشان را پیدا کردند و نشستند. بهار روی اولین صندلی نشسته بود. سرش هنوز روی کتاب بود. با اینکه صدای مرتضی وآریا راشنید اما حتی سرش را بلند نکرد.
آریا گفت:
- فهمیدم چرا بهار ناراحته. می خواسته با هم باشیم .انگار من مخصوصاً جای غزل رو کنار خودم تععین کردم!
- بی خیال ! بزرگ می شه یادش می ره. اما حیف، حیف!
- حیف چی؟
- اون همه چیزیش ابدیه می ترسم ناراحتی هاش هم ابدی باشه!
آریا خنده اش گرفت:
- امان از دست تو!
- فعلاً امان از دست استاد وسوالات!
عدل بالای سر غزل ایستاده بود واز روی کتاب باز غزل چیزی می خواند. آریا سرجایش نشست. صندلی مرتضی یکی بعد ازغزل بود. سوالها توزیع شد. آریا با اولین نگاه خیالش راحت شد. سوالی نبئود که او جوابش را نداند. شروع به نوشتن کرد. شاید نیم ساعت هم طول نکشید که سوالات تمام شد. نیم ساعت وقت اضافه داشت. سرش را بلند کرد .غزل مشغول نوشتن بود. انگشتان ظریف غزل نگاههای آریا را به خودشان جذب کردند. حرکت انگشتان او همراه با اخم نامحسوسی که ابروان زیبای اورا به هم نزدیک کرده بود، دل آریا را به طپش واداشت.اندیشید:
- چرا اینجوری شدم؟ منکه اصلاً از اون خوشم نمیاد! حتی بدمم میاد!
آریا نمی دانست به خودش راست می گوید یا نه! او به همه ی سوالات جواب داده بود ونیم ساعت وقت داشت که هر چه دلش می خواهد غزل را نگاه کند!
با خودش گفت:
- باید برگه روبدم وبرم بیرون.
اما نرفت، نتوانسته بود برود، ازسرجایش تکان نخورد! زیرچشمی نگاه کرد، غزل هنوز مشغول نوشتن بود.مزه های بلندش دل می برد.
- چه مژگانی؟ چه انحنای قشنگی دارند این نوکهایشان که به بالا برگشته اند....
خدایا چطوری همه ی اینارو توی یه صورت جمع کردی؟ چطوری چند تا دونه مو می تونن اینقدرقشنگ باشند!
آریا داشت فکر می کرد که چرا شکل این موها درنظر او اینقدر زیبا جلوه می کند!
به خودش نهیب زد:
- چه فکرها می کنم من؟قشنگه! زیباست. هیچ کاری هم نمی شه کرد! خدایا آخه چرا؟ چرا اون اینقدر قشنگه؟! چرا من اینقدر ازاین خوشم می آد؟!
خیلی دلش می خواست این علاقه راحمل بر نقاش بودن یا میل طبیعی آدم به زیبائی بکند، اما نمی شد!
- آدم به خودش که نمی تونه دروغ بگه!
غزل سرش را بلند کرد. حالا داشت فکر می کرد وته مدادش را می جوید.
- اما نه، من از اون بدم می آد. مغروره! فکر می کنه با پولاش می تونه دنیا رو بخره!تازه دوست عادله، این آدم عوضی! نه من از اون خوشم نمیاد.یعنی حتی بدم هم می آد.
غزل فقط یک اشکال داشت، یک سوال نیم نمره ای! جوابی که تا آخر وقت امتحان یادش نیامد. آریا اما تا آخرین ثانیه ها هم نشست. نگاهش درظاهر به برگه بود اما داشت به غرزل نگاه می کرد. نگاه وفکرش هر دو مشغول این صنم زیبای دانشکده بود. امتحانها یکی بعد از دیگری برگزار شدند. آریا تمام درسها را با بهترین نمره ها پاس کرد. غزل هم همینطور. منتها نه به خوبی او. نمره های او درحد مرتضی وبهار بود. کلاس بیست وپنج نفره شان همگی موفق بودند. هیچکس حتی از یک درس نیفتاد. واقعاً شروع خوبی بود.
- برای ترم اول بد نبود.
چرا میگی بد نبود. خوب بود مرتضی جان. خوب خوب.
بهار حرف آریا را قطع کرد:
- برای شما بله، اما برای بعضیها نه! همچین زیاد هم خوب نبود!
- از این حرفها بگذریم، میاین عمومی ها را تابستان بگیریم؟
پیشنهاد مرتضی بجا بود. می شد چند تا از درسهای عمومی را در تابستان پاس کرد. سه تایی نفری شش واحد گرفتند. دیگه لازم نبود برای دو سه ماه از همدیگر خداحافظی کنند. اما با خیلی از بچه ها خداحافظی کردند. حتی مجبور شدند با عادل و غزل هم خداحافظی کنند.
- اشکالی نداره جوون. مرد برای همینه. برای همین بدنیا اومده، اومده که از دست زن جماعت مرارت بکشه . حالا عیب نداره.
آریا با آنکه عصبانی بود وعصبانی تر هم شد اما جواب داد:
- درست می فرمائین آقا مرتضی!
غزل خیلی خونسرد جواب آریا را داده بود وهمین باعث شد که مرتضی به آریا متلک بگوید.
غزل مثل همیشه سوار مرسدس بنز سبز رنگی شد که راننده شان برای او نگه داشته بود. ازداخل ماشین با عادل خداحافظی کرد. عادل خودش پشت رل ماشینشان نشسته بود. شیشه بغل دست را پائین کشیده بود وبلند بلند و با خنده از غزل خداحافظی می کرد. مخصوصاً نمایشی رفتار می کرد. می خواست همه روابط گرم اورا با زیباترین دختر دانشکده شان ببینند. حتی دربین دخترهای ترم های بالاتر و رشته های دیگر هم به زیبایی غزل نبود! غزل واقعاً تک بود! آریا درظاهر خونسرد و بی تفاوت نگاه می کرد اما درباطن؟! درباطن خودش هم نمی دانست چه حالی دارد! هرچه بود نباید نشان می داد.
غزل داشت فکر می کرد:
- خوب سرجاش نشوندمش !فکر کرده با اون نمره هاش باید قربونش رفت! بهش تعظیم کرد! موقع خداحافظی دستاشو بوسید! پسره ی مغرور!
سرش را بلند کرد و به شیدا که پهلویش نشسته بود گفت:
- دیدی چطوری سرجاش نشوندمش؟
شیدا می دانست غزل از کی صحبت می کند اما گفت:
- کی رو؟
- سپهرو! آیا سپهر رو می گم! همچی سرد باهاش خداحافظی کردم که جلوی همه کنف بشه!
- حقشه پسره ی مغرور! همچی قیافه می گیره انگار(آلن دلونه)!
- نه فکر می کنه پیکاسوه!
اولین ترم تحصیلی تمام شد. آریا با دوستانش برای ثبت نام ترم تابستانه قرار گذاشت.
- فعلاً خداحافظ مرتضی.
- خداحافظ. تلفن یادت نره.
- خانم ابدی خداحافظ. بچه ها همگی خداحافظ تا بعد.
- خداحافظ آقای سپهر. خداحافظ آریا.
آریا راه افتاد. حالا با خودش تنها بود. می خواست بر عکس هر روز پیاده برگردد خانه. می خواست ذر راه فکر کند. خوشحال نبود. پیش ازآن برای تعطیلی تابستانش نقشه ها کشیده بود

رمان غزل و آریا قسمت 3

رمان غزل و آریا قسمت 3

فصل سوم

ازثبت نام آریا دردانشکده هنر چند هفته گذشته بود. چون ترم اول بود تمام واحدهای ارائه شده را انتخاب کرده بود.کالسها تشکیل شده بودند وآریا عملا دانشجو شده بود واز سال بالائی ها متلک شنیده بود:

- این جوجه ها سال اولیند؟

- نه بابا همچین جوجه ی جوجه هم نیستند،ولی خب هر چی باشه سال اولیند.

روزهای اول همه چیز دانشگاه برای او تازه بود.ازرفتار بچه ها ونوع لباس پوشیدنشان گرفته تا آزادیهائی که در دبیرستان ازآنها خبری نبود.آریا گاه خوشحال می شد وگاه ناراحت. لباسها وسر صورت دانشجوها برایش تازگی داشت.بعضی از پسرها مخصوصا طوری لباس می پوشیدند که عالم وآدم بدانند آنها دانشجوی رشته هنر هستند!یکی با موهای ژولیده وشلوار جین وگیوه ،دیگری با ریش پروفسوری وموهای تراشیده بوم نقاشی دردست ویکی دیگر با ریشهایی بلند در حالی که تسبیحی را مثل گردنبد دور گردن انداخته ،جلیقه وشلواری پوشیده که جا به جا لکه های رنگ هنرمند بودنش را داد می زنند!دخترهایی باآرایشهای جورواجور ومانتوهای رنگ به رنگ ، برای آریا تازگی داشتند واین تازه جدای از رفتارشان بود! رفتاری که به قصد ابراز وجود بود، نوعی ابراز وجود هنرمندانه! آریا اندیشیده بود:

- خب شاید یه روزی ماهم همینطور بشیم، معلوم نیست. اما انگار اینجام اینجوری که فکر می کردم نیست،هر چند تازه اولشه!

اداهای روشنفکرانه ی بعضی ازدانشجویان برایش خنده دار بود.هرچند سعی می کرد نخندد اما روزهای بعد برایش لحظه هایی پیش آمد که بیش ازآنها به خنده اش انداخت. لحظه هائی که شادیشان را مدیون مرتضی بودند. دوستی که ازهمان موقع ثبت نام پیدا کرد. با مرتضی درروزثبت نام وانتخاب واحد آشنا شد.

داشت فرم ثبت نام را پرمی کرد، نوشته بود سال اخذ دیپلم؟

آریا منظور این سوال رانمی فهمید!

- یعنی منظورش همون سال دیپلمه یا سال پیش دانشگاهی؟

ازاولین نفری که کناردستش بود پرسید:

- ببخشید خانوم شما میدونین که

او نمی دانست اما گفت:

- یه نفر رفته ازمسئول آموزش بپرسه، الان میاد.

آن یک نفر مرتضی بود.

- سلام. اسم من مرتضاست، مرتضی صادق!

بچه ی بی شیله پیله ای بود.آریا آنروز فقط با همین دو نفر صحبت کرد:بهار ابدی ومرتضی صادق. بعد هم با هر دوشان دوست شد.مرتضی شوخ ترین آدمی بود که در تمام زندگیش دیده بود اما درعین حال وبا آنکه نشان نمی داد،خیلی معتقد بود. او پاک وساده بود وآریا می اندیشید:

- مثه بچه ها ساده س،مثه آب پاکه!فقط حیف که با این همه شوخ طبعی بیخود با دیگرون درمی افته!

مرتضی طاقت زور شنیدن نداشت!دراین زمینه باآریا خیلی فرق داشت. آریا درمقابل زورجاخالی می داد ورد می شد اما مرتضی می ایستاد.

هنوز درست جا نیفتاده بودند که یک حادثه ی پیش پا افتاده باعث دودستگی شد.

یعنی عملا بچه ها رادودسته کرد.شاید یکی دوهفته ازکلاسها گذشته بود که اریا وارد کلاس شد.آنروز زودآمده بود.

- این مرتضی هم که نیومد، میرم کلاس تا بیاد.

اما به محض ورود باصحنه ای روبرو شد که برای لحظه ای فکر کرد کلاس را اشتباهی آمده!

- این اداها چیه؟بچه بازیه! اما به چه حقی به مردم توهین کرده؟

بر روی تابلوشعاری نوشته شده بود وبه یک تیم فوتبال توهین شده بود، به طرفداران این تیم.درست مثل شعارهایی که روی دیوار خرابه ها می نویسند! آریا درنگ نکرد. فوراٌ اسم تیم راپاک کرد ونام تیم حریفش رانوشت. باید هر کس شعار رانوشته بود، تنبیه می شد! هنوز هیچ کس درکلاس نبود. صندلی ای راانتخاب کرد ونشست.منتظر آمدن مرتضی.

- چشممون به این شعار توی دانشگاه هم روشن!

آریا طرفدار متعصب فوتبال نبود اما ازاین شعار نویسی ها برروی درودیوار بدش می آمد. معنی نداشت که به انسانها توهین شود! حالا طرفدار هرتیم یا باشگاهی که باشند، در درجه ی اول انسانند! داشت فکر می کرد که اولین اظهارنظر را شنید ودیگر پشت سرهم بچه ها وارد شدند وبا دیدن تابلو اظهارنظر کردند:

- به به اینجا هم از این حرفاس؟!

- دمش گرم، راست گفته!

- چی رو راست گفته، این تیم سوراخه.

- دانشگاه روچه به این حرفا؟ این بچه بازیا؟

- یعنی دور از جون دانشجوی رشته ی هنر هم هستید!

آریا می شنید وحرفی نمی زد تا آنکه مرتضی کنارش نشست:

- قضیه چیه؟

آریا با صائی آهسته جواب داد:

- کارمنه، یکی قبلاً نوشته بود، من اسم تیمو عوض کردم.می خوام ببینم کارکی بوده...

مرتضی حرفش رابرید وبا خوشحای گفت:

- ای کلک!زدی توخال! خوب کاری کردی. اینجوری طرف خودشو نشون می ده!

مشغول صحبت بودند که یک نفر با صدای بلند وتوپ پر گفت:

می شه بپرسم کی توی این دست بده؟!

بچه ها تقریباً ساکت شدند. عادل صارمی جلوی تابلو ایستاده بود وبه بچه ها نگاه می کرد. عادل یکی ازبچه پولدارهای کلاس بود که فکر می کرد عالم و آدم باید منتشو بکشن .لباسهای گران قیمت می پوشید وماشینهای مدل بالا سوار می شد. قدبلندی داشت، بلند ولاغر.موهایش قهوه ای باز بود وپوستی سفید داشت با ابروهای بور وصورتی کشیده که به چانه ای تیز ختم می شد. همان روزهای اول مرتضی گفته بود:

- صورتش مثه اسب می مونه اما ماشین سوار می شه ،اونم ماشینای ازما بهترون رو! واقعاً زمین باید افتخار کنه که این آقای اسب روش راه می ره!

آریا می دانست که مرتضی ازخدا می خواهد با عادل درگیر شود وحالا آن موقعیت پیش آمده بود. عادل طوری داد زده بود وبه همه نگاه کرده بود که گوئی دارد نسق می گیرد! مرتضی ازجا بلند شد وگفت:

- ببینم مگه چیز دیگه ای بوده؟ اینجور که من می بینم به طرفداری یه تیم یه چیزایی گفته...

عادل با عصبانیت حرف مرتضی راقطع کرد وگفت:

- پرسیدم کی عوضش کرده؟

مرتضی با حالتی آرام وبی خیال جواب داد:

- فرض کنیم من کردم، امری بود؟

ودیگر کلاس به هم ریخت. صدای بچه ها بلند شد. هرکس به طرفداری یکی ازآنها حرفی می زد واظهارنظری می کرد. آریا ومرتضی با اضافه شدن بهار سه نفر شدند. بچه های کلاس تقریباً دو دسته شدند. دسته ای طرفدار عادل و دسته ای طرفدار مرتضی. اما آنچه آریا رابرجا میخکوب کرد، طرفداری غزل صدر از عادل بود!

یعنی اوهم؟! باورش نمی شد، خصوصاً که شیدا دوست غزل هم به دسته ی آنها پیوست. آریا یک لحظه اندیشید:

- بایدم غزل ازاون طرفداری کنه! آخه هردوشون ازیه آخور می خورن! هردو بچه پولدارن دیگه!

اما توی دلش حرف خودش را رد کرد.دلش نم خواست غزل مثل عادل باشد ونبود هم. غزل زیباترین دختر دانشکده بود.

- لامصب حتی اسمشم زیباست!

این را مرتضی گفته بود آنهم اولین باری که غزل وارد کلاسشان شد. اوقبولی دانشگاه تهران نبود اما یک آگهی ساده کارها را درست کرده بود:

جابه جایی

یک دانشچوی ترم اول نقاشی دانشگاه کرمان

(قبولی نیمسال دوم)متقاضی جابجائب با

دانشجوی دانشگاه تهران می باشد. هدیه ای

ارزشمند تقدیم خواهد شد!تلفن تماس.....

بهار می گفت:

- آگهی را همه جای دانشگاه زده بوده، نمیدونین چقدر تلاش کرده،

- حالا چقدر بوده این هدیه؟!

-پنج میلیون تومان! من دیدمش، پسر معصومی بود!

- خانم ابدی شما از کجا پی به معصومیتش بردین؟

بهار درجواب مرتضی گفته بود:

- باور کنید آقای صادق، ازسر تا پاش معصومیت می بارید! پیدا بود، خودتون میدونین، منتها می خواین شوخی کنین.

- درست می گین. ببخشین، جدی شوخی کردم!

غزل صدر اینطوری همکلایشان شده بود! با یک جابجایی ساده! او آمده بود تهران وپسرک با گرفتن پنج میلیون تومان رفته بود کرمان!

- طفلکی !چقدر آتیش می گیرم وقتی این تفاوتها را می بینم! یکی اونقدر داره که نمی دونه چیکارش کنهف اونوقت یه نفر بخاطر چند میلیون تومان مجبور می شه خونواده وفامیل وشهرش جدابشه، بره اونور ایران! فقط بخاطر احتیاج!

- غصه نخور آریا جان، لاغر می شی!

آریا ناراحت شده بود، جای شوخی نبود! اما چه می شد کرد، مرتضی دوستش بود و آریا دوستش می داشت. به هر حال غزل اینگونه در کلاس آنها نشسته بود وآریا بعد ازمدتی به خودش گفته بود:

- نه فقط قشنگ ترین دختر دانشکده س، که فکر می کنم قشنگ ترین دختر دانشگاه هم باشه!

وحالا این دختر زیبا ازعادل طرفداری کرده بود. آریا نظر خودش را درمورد عادل می دانست اما درمورد غزل گیج شده بودک

- مگه می شه اون از عادل لق لقو خوشش بیاد؟!

غزل علاوه برزیبایی، درست مثل بهار متین وموقر بود، بهار هم دختر خوبی بود، هم به دوستی وهم پاک وخوش فکر. منتها بهار کجا وغزل کجا؟! غزل را انگار تراشیده بودند! یک مجسمه ساز از مرمر تراشیده بودش انگاری! اندامی بقاعده وزیبا با صورتی زیباتر:

- وای که چقدر قشنگه این دختر1 یعنی قشنگ تر ازاین هم میشه؟! اون واقعاً ونوسه!

آریا دردل معترف به زیبایی او بود. موهایی بلوند اما بلوند تیره که درزیر روسری ومقنعه پنهان شده بودند. هر چند گاه تارهای نافرمانی می کردند واز زیر روسری بیرون می زدند، می آمدند به تماشای پیشانی! پیشانی ای زیبا! نه بلند ونه کوتاه! به قاعده ی به قاعده وابروان خرمائی کمانی! قوسهائی به کمال زیبائی ودرزیر این ابروها چشمهائی درشت که گاه قهوه ای مایل به سیاه بودند وگاه قهوه ای باز! هرچه بودند زیبا بودند.مژه ها بلند وخمیده، صورت نه گرد کامل و نه کشیده اما گردن تا بخواهی کشیده! گردنی بلند ومرمرین! پوستس مهتابی داشت که با رنگ صورتی لبهای زیبایش کاملاً همخوانی داشت. بینی اش را معلوم بود عمل نکرده، چرا که خداوند زیبا آفریده بود. غزل زیبا بود وزیبا رفتار می کرد. ظرافت رفتارش زبانزد بچه ها شده بود وحالا آریا مانده بود که چرا!؟

- چرا غزل از اون دفاع کرد؟ جرا با اونا جور شد؟

وجه مشترک غزل وعادل داشته هایشان بود. هر دو از خانواده هائی ثروتمند بودند. غزل صدر وعادل صارمی!

مرتضی می گفت:

- من فکر می کنم نوکراشونم مرسدس بنز سوار می شن!

وبیراه هم نمی گفت! درست که غلو می کرد اما آریا تا حالا دو سه بار غزل را دیده بود که ازماشینهای آخرین مدل آنهم ازنوع اسپورتشان پیاده می شد وراننده ی همه شان راننده ی همیشگی غزل بود. هرچند عادل خودش رانندگی می کرد.

مرتضی می گفت:

- پول لباسشون بیشتر از قیمت زندگی بعضی هاست!

آریا ام ازآنروز غزل را طور دیگری دید، ازآنروز بذری در درونش کاشته شد:

- اینا همین طورن! بایدم می رفت توی دسته ی عادل! خیلی مغروره. همه رو از اون بالا بالاها می بینه!

گذشت روزها این دسته بندی را ازیادها برد. یعنی بیشتر بچه های کلاس اصلاً یادشان رفت. غیر از چندنفر! غیر از دومثلث آریا، مرتضی، بهار وعادل،غزل،شیدا!

آریا سعی می کرد به خودش بقبولاند که ازغزل خوشش نمی آید، درصورتیکه حتی تنفس بوی او آشفته اش می کرد!در درون او مبارزه ای شروع شد که روزبروز داغ تر می شد! مبارزه ای که گاه جلوه هائی در بیرون پیدا می کرد. بعضی وقتها که کلاس تمام می شد، هر گروه به گروه دیگر طعنه ای می زد یا متلکی می گفت:

- هان بعضی ها اصلاً قابل نیستن!

- حالا حالاها وقت هست، شاهنومه آخرش خوشه!

- بله، جوجه ها رو آخر پائیز می شمرن، صبرکنین!

بعضی از دخترها نه تنها با فوتبال میانه ای نداشتند، که اصلا اهل این حرفها نبودند اما مبارزه شان با گروه مقابل باقی ماند. هر چند گاه وقتی تنها بودند وبا یکی از بچه های آن گروه روبرو می شدند، سلام وعلیک هم می کردند اما موقعی که با هم بودند، سهم دیگری متلک بود وطعنه!

گاه شیدا زمزمه می کرد:

- اصلاً چرا ما این کارارو می کنیم؟

وبهار می گفت:

- حیف غزل! برای چی رفت با اون بچه پولدار ازخود راضی؟

زمان کینه ی آنچنانی به جا گذاشته بود اما آن حادثه رابطه ی آریا وغزل را که می توانست حداقل معمولی باشد، تیره کرد. هر دو زیر لب برای خودشان زمزمه می کردند:

- ازاین آریای مغرور خوشم نمیاد!

-این غزل چه غروری داره!

اما آریا ازعادل واقعاًبدش می آمد وبه زبان هم می آورد. عنی از گفتنش پروائی نداشت:

- معلوم نیست این طرف برای چی اومده دانشکده ی هنر؟ نه چیزی سرش می شه، نه علاقه ای داره. یکی بگه برای چی جای یه نفر دیگه رو پر کردی؟ تو که نمی دونی نقاشی خوردنیه یا پوشیدنی!


ومرتضی می خندید ومی گفت:

- همینه دیگه. برای قیافه گرفتن خوبه.(زنانه ولوس ادامه می داد) پسرم عادل نقاشی می خونه!

هر دو خنده شان می گرفت. یک روز که از دانشکده برمی گشتند، آریا با دیدن غزل طاقت نیاورد وگفت:

- مرتضی این غزل واقعاً غزاله. ازحق نمی شه گذشت. حیف که از اون پسره ی ق لقو طرفداری می کنه وگرنه دختر قشنگی بود. خیلی قشنگ با یه زیبایی خدادای!

مرتضی فوراً گفته بود:

- بابا تو خودتم خوش تیپی، هیچ به خودت نیگا کردی؟ ماشاالله هیچی ازاون کم نداری.

وآریا به خودش نگاه کرده بود. آن شب درخانه روبروی آیینه ایستاده بود وبه خودش دقیق شده بود.

مرتضی راست می گفت. آریا هم زیبا بود. منتها یک زیبایی مردانه داشت، چشمهای درشت سیاه با ابروهای مشکی پرپشت وموهائی به سیاهی شب! قد بلندی داشت. تقریباً چهارشانه بود. سالها والیبال اندام اورا متناسب کرده بود. رنگ پوستش سبزه ی مایل به سفید بود. با بینی ای نه به بزرگی پدر ونه به کوچکی مادر!چانه اش به پدرش رفته بود که به صورت کشیده اش می آمد. او یک مرد زیبا بود، جوانی زیبا وخوش اندام.

برای اولین با برق غرور درچشمهایش درخشید، خودش را با خیلی ازپسرهای دانشگاه مقایسه کرد وزیر لب گفت:

- حق با مرتضی بود، من خوش تیپم.

آریا متوجه ی غرور خودش نشد، غروری که موقع زمزمه کردن به او دست داده بود.

با خودش گفت:

- این غزل هم خیلی از خود راضی ومغروره!مخصوصاً با اون همدسته ش، با اون عادل قرتی! من نمی فهمم چرا

رمان غزل و آریا قسمت 2

رمان غزل و آریا قسمت 2

فصل دوم
خب پسرجان فکرهاتوکردی؟
- خیلی .اما نفهمیدم ،یعنی نمی فهم!
اوائل اسفند ماه بود.آخرین اسفندی که آریا دردبیرستان درس می خواند.امسال او پیش دانشگاهی را تمام می کرد.بیشتر از سه چهار ماه به کنکور نمانده بود وآریا با رشته ریاضی فیزیک هنوز نمی دانست چه رشته ای را برای کنکور انتخاب کند وحالا پدر حرفش را پیش کشیده بود.موضوعی که آریا ازآن فرار می کرد،آخر نمی دانست چکار کند!
- چیکارکنم؟!
آریا همیشه پدرش راتحسین می کرد.مردی که ازنظر او کاملترین مرد دنیا بود.قدش زیاد بلند نبود اما اندامی متناسب داشت وهنوز این تناسب را حفظ کرده بود.صورتش گیرا بود.نمی شد گفت زیباست ،هرچند زشت هم نبود،اما گیرایی چهره اش ورای این حرفها بود.نگاهش به آدم آرامش می بخشید،نگاهی که ازچشمهائی قهوه ای
برمی خاست.لبهایش نازک نبود اما با بینی بزرگش به هم می آمد.چانه ای شکیل داشت بایک چال قشنگ که موقع خندیدن پیدا می شد.لب بالائی درزیر سبیل کلفت پنهان بود.سبیلی پرپشت که هنوز تک وتوک موهای سیاه درآن بچشم می خورد اما برموهایش هرچند نه بهنگام ،گرد پیری نشسته بود.شقیقه ها خالی شده بودند اما زیاد بچشم نمی آمدند،چرا که موهایش بیش ازحد معمول بلند بودند.آریا این چهره ی دلنشین رابیش ازاندازه دوست می داشت وحالا دوباره محو اوشده بود.صدای پدر او رابه خود آورد:
- خب من راهشو نشونت می دم.برای اینکه آدم بفهمه به چی علاقه منده،باید نگاه کنه ببینه موقع بیکاری دوست داره چیکارکنه !یا اینکه چه کاری را بدون اجبار ،دقت کن بابا ،بدون اجبار انجام می ده وخسته نمی شه،هرچی هم انجام بده خسته نمی شه!
- مثه خوندن ونوشتن شما.
- اما هیچ کاری نیست که برای مثه خوندن ونوشتن شما باشه!
- خب راه داره.
صدای ظریف مادش بلند شد:
- چی می گین پدر وپسر؟ مثلا قرار بوده امروز ناهار با شما باشه؟ رفتین اون بالا به گپ زدن؟!
آقای سپهر درجواب همسرش که ازطبقه پائین صدایشان می کرد،گفت:
- اومدم ،اومدم مهری جان.
- لازم نیست بیایی پایین .آریا رابفرست بیاد وجوجه ها رابیاره بالا کباب کنین.
خودم سیخ کردم.
آقای سپهر جواب همسرش راکه غرولند می کرد.نداد،بجایش رو کرد به آریا:
- آریا به پائین پله ها نگاه کرد.مادرش منتظر بود.سیخهای گوجه را کنار جوجه ها چیده بود.آریا به سینی ای که دردستهایش بود نگاه کرد واندیشید:
- همیشه منظم ومرتب!چقدر قشنگ این سیخها راچیده!
مهرانگیز خانم همیشه منظم بود.می شد گفت آفریده شده تا همه ی محیط اطرافش راتمیز ومرتب وزیبا کند!
- چقدر مادرم زیباست!ظریف وزیبا!
براستی مهرانگیز خانم ظریف بود.اندام لاغرش درعین ظرافت وتناسب زیبا بود.همه اجزای صورتش به قاعده بود ،ازابروهای باریک وکشیده اش گرفته تا چشمان درشت سیاهش!موهایش به نرمی ابریشم بودند وبه سیاهی شبق.بلند وصاف.بینی کوچک وظریفی داشت که با لبهای نازکش به هم می آمدند.خانم مهرانگیز ربیعی دبیر شیمی بود،حیف که گاه محیط خانه را با مدرسه اشتباه می گرفت.
آریا با یادآوری این نکته لبخند زد،لبخندی که زبان مادرش را باز کرد:
- چیه اون بالای پله ها وایسادی لبخند میزنی؟چرا نمی یای اینارو از دست من بگیری؟مثلا یه امروز قرار بود شما ها ناهار درست کنین!یعنی امروز به اصطلاح روز جمعه س؟! دستم افتاد،د بیا.
آریا با عجله ازپله ها پائین رفت وسینی را ازمادرش گرفت.زیر لب زمزمه کرد:
دوستت داریم مادر.براستی که مادرش کدبانو بود.خانه کوچکشان داد می زد که یک زن کدبانو دارد.
خانه شان کوچک بود.سر تا تهش هفتاد متر نمی شد.اما برای خودش قصه ای داشت.آریا یادش بود وقتی اسباب کشی می کردند ،خانه فقط دو تا اطاق داشت و آشپزخانه وسرویس با یک حیاط نقلی و دو باغچه ی نقلی تر.ازهمه جالب تر در ورودی خونه بود!در را باز می کردی ،وارد یک راهرو سقف دار طولانی می شدی.این راهرو هفت هشت متری طول داشت وبعد وارد حیاط می شدی.حیاطی پنج در چهار با یک ایوان کوچک و دو باغچه کوچک تر در دو طرفش اما از همه چیز جالب تر داربست تاک حیاط بود.گوشه حیاط ،درست روبروی راهرو،یک درخت موی سرسبز به چشم می خورد.
پدرش با خنده به آریا که دلیل خرید خانه راپرسیده بود ،گفته بود:
- باور می کنی به خاطر همین درخت این خونه را خریدم؟
آریا با تعجب پرسیده بود:
- بخاطر درخت؟
- آره پدرجان.با این پولی که ما داشتیم فقط خونه ی کوچیک گیرمان می آمد اما همه ی خونه های کوچیکی که می دیدم،دلگیر بودند وبسته .منی که دریک خونه ی بزرگ بدنیا اومده بودم واطرافم همیشه باز بود، نمی تونستم توی این خونه ها زندگی کنم.
و پدر با لبخندی شیرین رفته بود توی بچگی های خودش:
- من وقتی بچه بودم فقط یه فضای دویست متری داشتم برای حیوونهام!
- دویست متر؟برای حیوونهاتون؟
- آره درست شنیدی بابا.یک قلعه بی استفاده داشتیم که من حیوونهام رو توش نگه می داشتم .خرگوش ،لاک پشت،بره،گربه...،ای ای بچگی!
همیشه وقتی حرف درخت وسبزه یا حیوانات می شد،می رفت به دوران بچگی اش.درشهر کوچکی بدنیا آمده بود زمین آنچنان قیمتی نداشته.آنهم آن سالها و او درست مثل آریا بچه ای یکی یکدانه بوده وهمه گوش به فرمانش.او هم که عاشق حیوان وسبزه وگل وگیاه.
مادر همیشه می گفت:
- یعنی همه ی شاعرا عاشق حیوون واین حرفها هستند؟!
مادر خودش هم از دار ودرخت خوشش می آمد.هرچند زاده ی تهران بود وبا آسفالت وآهن بزرگ شده بود اما گل وباغچه دوست می داشت.آریا همه ی مراحل تکمیل خانه را بخاطر داشت.اول تابستان خانه را خریدند وقبل از اسباب کشی پدر دست به کار شد.دو اطاق خانه را دست نزد. اما داخل خانه را ازنو ساخت.بعد ازتمام شدن کار بود که آریا یک روز مادرش را درحال نگاه به آجرهای دیوار گریان دید!
- چیه مادر؟
- هیچی دلم برای پدرت می سوزه!درسته خودش خونه رو نساخته اما هیچ قسمتی که دستای اون بهش نخورده باشه.
استاد سپهر می گفت:
- آدم خفه می شه .مگه می شه بدون گل،بدون سبزه نفس کشید!
آریا خودش اشک پدر را موقع کندن درخت مو دیده بود وحالا آنچه او می خواست ساخته می شد.طبقه اول یک آپارتمان دو خوابه شد،نقلی اما زیبا وصمیمی.طبقه بالا هم یک خانه مجزا شد.دو اطاق کار برای خودش و آریا ساخت با یک باغچه ی قشنگ سه چهار متری. دورش را هم دیوار کشید.طبقه ی بالا واقعا جالب شده بود.یک حیاط کوچک با دو اطاق ویک باغچه.از در ورودی منزل که وارد می شدی ،یک راهرو بود.دراتهای راهرو دری به هال طبقه اول باز می شد وراه پله ای به طبقه بالا راه داشت.استاد سپهر صاحب یک اطاق کار شده بود. کلاسهای خصوصی اش را هم همانجا تشکیل می داد.کارگاه شهر وداستان!می شد گفت بالا مستقل است.اطاق استاد روبروی باغچه بود.اطاقی جمع وجور.یک کتابخانه ومیز تحریر وکامپیوتر وسماوری برقی درگوشه اش.استاد فضا راسنتی آراسته بود.یک صندوق قدیمی کارکمد را می کرد.اطاق آریا کنار اطاق پدرش بود البته باصد هزار رنگ. ازدروشیشه گرفته تا دیوارها وسقف اطاقش را رنگ و وارنگ کرده بود.
بی قاعده ودرهم ،شلوغ وپرفریاد! گوئی صدای اعتراض رنگها، صدای اعتراض جوانی بود. فریاد جوانی!
- آریا اون سیخ کناری سوخت.برش گردان.کجائی تو؟
- ببخشین پدر ،رفته بودم تو فکر این خونه وساختش!
استاد سپهر هم خندید. درحالی که منقل کبابی را باد می زد گفت:
- زندگی اینه دیگه!من ومادرت چهل سال تدریس کردیم .سهممون اینه! البته پشیمون نیستم.
- (من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود)
آریا ناگهانی شعر را خواند.خودش هم نفهمید ازکجا یادش آمده!
- بارک الله به پسرم! شعر هم می خونه!
- همینطوری ، یکهو یادم اومد.
هردو خندیدند.پدر وپسر هرکدام دریک جای ذهنشان قدم می زدند.اول استاد سپهر برگشت:
- خب داشتیم می گفتیم.. یه کاغذ برمی داری کارهای یک هفته تو می نویسی ،آنوقت می آری پیش من تا با هم بفهمیم به چی علاقه داری.
- جدی می گین؟
- آره. حالا می بینی.
- درطول یک هفته،هرروز بیشتر ازسه چهار ساعت کاریکاتور کشیده بود ومجسمه ی سرآدمهای غیرمعمولی ساخته بود.
- واقعا تعجب می کنم!آریا تو چطور نمی دونستی به چی علاقه داری؟
واو من ومن کرده بود که:
- خب آخه اینها....
- می خوای بگی نقاشی نیست؟اما هست! توعاشق نقاشی ومجسمه سازی هستی اما بیشتر جنبه کمدی اونو پرورش دادی.آدمیزاد پیچیده است، شاید می خواستی علاقه ی خودت روهم به مسخره بگیری!آدم چی می دونه؟!
آریا ته دلش تایید کرده بود. به این دو رشته واقعا علاقه داشت.کاری هم نمی شد کرد.اعتراف کرد.درست مثل یک مجرم:
- منکه رشته م ریاضی یه! حالا چیکار کنم؟
- هیچی باید دررشته هنر کنکور بدی.
- چطوری؟
- چطوری نداره.میری کلاس کنکور هنر.
ورفته بود. واقعا چه پدر ومادری داشت!رشته تحصیلی بیشتر دوستها وهمکلاسی هایش را پدر ومادرشان تعیین کرده بودند اما او...
سرانجام عشق وعلاقه او وفضای دوستانه خانه به ثمر نشسته بود واو سد کنکور را درهم شکست.
- ممنون پدر، مامان ممنونم.
- ما باید ازتو ممنون باشیم پسر.سرافرازمون کردی تو.اما تا یادم نرفته، چرا اسم ماهارو قاطی می کنی؟
تعجب کرده بود:
- قاطی؟!
- آره قاطی.نه اینکه به من بگی مامان وبه مادرت بگی پدر.نه ،گاهی به من می گی پدر، گاهب بابا. به مادرت هم بعضی وقتها می گی مامان، پاری وقتها مادر!
- خودم هم نمی دونستم!
- باز تو همه چیزو باهم قاطی کردی کیوان؟اینه مزد قبولی پسرت تو کنکور؟این چه حرفائیه می زنی!
قبول شده بود.رشته نقاشی آنهم درشهر خودشان ،درتهران!فقط مانده بود یک امتحان عملی.
- من مطمئنم قبول می شی مادر. تو نقاشی هات ماهه!
- خداکنه مامان ،خدا کنه.
وسرانجام دعاهای مادرش وزحمتهای خودش به ثمر رسید. او قبول شده بود وثبت نام هم کرده بود.کلاسهایشان از بهمن ماه شروع می شد. نیمه دوم سال.
- عیب نداره. یک ترم عقب افتادن چیزی نیست. توی زندگی آنقدر وقت داری که زیاد هم می آد.

رمان غزل و آریا قسمت 1

رمان غزل و آریا قسمت 1

فصل اول
- خدایا چیکارکنم؟ به کی بگم؟ اصلا...چرا اینطوری شد؟چرا گذاشتم اینجوری بشه؟یعنی کاری ازدستم برمی اومد ونکردم؟کی فکرشو می کرد اینطوزی بشه؟
آریا داشت خرد می شد.زمان ایستاده بود.مگر ساعت پیش می رفت؟هرلحظه مثل یک سال بود!شاید برای هزارمین بار بود که داشت ازخودش می پرسید:
- چرا همه چی بهم ریخت؟چرااینطوری شد؟
جوابی به ذهنش نمی رسید.دراین مدت نصف شده بود،هیچ غذایی ازگلویش پایین نمی رفت.با خودش فکر می کرد:
- کاش می شد آدم هیچی نخوره!
هیچ چیز ازگلویش پایین نمی رفت.بعضی وقتها حتی آب هم درگلویش گره می خورد!مثل یک تکه سنگ سخت! نه بالا می رفت ونه پایین می آمد!
- فکرشم نمی کردم!ازکجا میدونستم اینطوری می شه؟
بامشت به پیشانی خودش کوبید.دلش می خواست یک کاری بکند،یک جوری دق دلش راسر خودش خای کند اما غیر ازمشت کوبیدن به دیوار وسرخودش کاری ازدستش برنمی آمد.صدای هق هق گریه رادرگلو خفه کرد.دوباره شروع به قدم زدن کرد.فقط چندقدم!ازاین طرف اطاق به آن طرف اطاق.
- مثه زندان می مونه!هیچ فکر نمی کردم یه روزی اطاقم برام مثل یه زندون بشه!
خدایا کمکم کن.
دراین بیست ویک سالی که زندگی کرده بود،سابقه نداشت دراطاقش را به روی دیگران ببندد.اما حالا بسته بود، آنهم نه به روی پدر ومادر خودش،به روی عزیزترین کسانش بسته بود.دوهفته بود خودش را دراطاقش حبس کرده بود.حتی سرکلاس هم نمی رفت.فقط بخاطر مادرش سرسفره حاضر می شد!هر چند تازگیها برای آنکه اردست دلسوزیهای مادرش نجات پیدا کند،بشقابش رابرمی داشت ومی آمد توی اطاقش!اینجوری راحت تربود.می توانست بی آنکه غرولند بشنود،غذایش رانجورد.بغض گلویش رافشار می داد.
- چرااینطوری شدم؟!حالا که همه چیز روبراه شده،به همه ی چیزهایی که می خواستم،به همه آروزهام رسیدم...حالا چرا باید اینطوری بشه؟
یادحرفهای دوستش مرتضی افتاد ولبخند تلخی زد.روزهای اولی که آریا به همه چیز رسیده بود،مرتضی چه ها که نمی گفت،با شادی ادا درمی آورد:
- خب دیگه بعضی ها مارو تحویل نمی گیرن،خب حق هم دارن،اونارو چه به ما فقیر فقرا؟
رومی کرد به طرف دیگر وبه آدمی خیالی می گفت:
- آقا شما این رفیق مارو می شناسین؟میگن وضعش توپ توپ شده!دیگه هیچی کم کسر نداره شده"رجل".
وبعد با یک اخم مصنوعی به آریا می گفت:
- بابا یه نیگا هم به زیر پات بنداز مرد!
مرتضی اینجور وقتها درست مثل کلاه مخملی های فیلم های قدیمی حرف می زد وپشت بندش می زد زیر خنده!حالا بخند وکی نخند!درحالی که با دست به پشت آریا می کوبید،با لحن معمولی خودش ادامه می داد:
- راستی آریا جان تو این آریا را می شناسی؟گمون نکنم!آخه می کن(راک فلر) دانشکده شده،زده رو دست همه بچه پولدارای دانشکده،حتی رو دست(صدرها) و(صارمی ها)! می گن گنج پیدا کرده!
طنین صدای خودش را می شنید که با لحنی شاد جواب مرتضی را می داد:
- بس کن مرد!من ازکجا بشناسمش!من چه میدونم این آریایی که تو میگی کیه وچیکاره س!
وبعد هر دو قاه قاه می خندیدند.به یادآوردن آن خنده ها حالا برایش دردناک بود.انگار یک نوع خیانت به موجودیت خودش بود!مثل اینکه داشت زندگی خودش را مسخره می کرد.
- ازخودم بدم میاد!
اگر یک سال قبل به او می گفتند که سال آینده به چه حالی می افتد،زمین وزمان را به هم می ریخت که:
- مگه می شه!من؟! آریا؟ اونم بخاطر...
به آنهایی که این حرفها را می زدند می خندید.اما حالا؟! وای که چه حالی داشت!
دراین چند روز بسکه گریه کرده بود پلکهایش پف کرده وچشمهایش سرخ سرخ شده بودند.
- اصلا دیگه اشکم خشکیده انگار!چرا گریه م نمیاد؟چرا چرا؟آخه چرا؟
ازخودش خجالت می کشید!پدرومادرش تا توانسته بودند خودشان را کنار کشیده بودند.نه اینکه بی تفاوت باشند اما می خواستند اذیتش نکنند.صدای پدرش را می شنید:
- خانم باید بهش فرصت داد.ما نباید دخالت کنیم.آریا باید بتونه این شرایط رو تحمل کنه،باید بتونه بگذره،باید...
می دید که پدرو مادرش چه حالی دارند.ازناراحتی دق مرگ شده بودند اما نشان نمی دادند.کنار ایستاده بودند اما دلیل نمی شد که زجر نمی کشند:
- کیوان ،دارم دیوانه می شم،بچه م داره خودشو می کشه،اینجوری که پیش میره...
- طاقت بیار عزیزم.اون یه مرده،باید تحمل کنه.باید خودش یه راهی پیدا کنه که...
آریا نه تنها حرفهایشان را می شنید ،بلکه با دیدن چهره ونگاهشان می فهمید که آنها هم همدرد او هستند،با او درد می کشند ولی ساکتند.
- چه کاری از دست اونا بر می آد؟
نمی دانست چند روز است دانشکده نرفته،به تلفن های هیچکس هم جواب نداده بود.حتی به تلفن های مرتضی!می فهمید که مرتضی تلفن می زند وبا پدر ومادرش حرف می زند اما محل نمی گذاشت:
- بذار هر چی می خوان با هم بگن!
آخرین روزی که دانشکده رفت با استد رهنمون درس داشتند.همان اولهای ساعت بود که ازجا بلند شده بود:
- استاد اجازه هست؟
- طوری شده آقای سپهر؟
- نه استاد،حالم،حالم کمی بده.میخواستم اگر ممکنه...
- بفرمائین
وهنوز کلاس تمام نشده ،مرتضی بالای سرش حاضر شده بود:
- هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟آخه چت شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ من نباید بدونم؟
- حالم خوب نیست مرتضی جان...حوصله کلاس واین حرفارو ندارم....
وتازه این قبل از یقین پیدا کردن بود.یادش نبود چند روز قبل از آن بود که کلاس را رها کرد وروزها را اینجا وآنجا گذارند.با پدر ومادرش ،درطبقه ی دوم آموزشگاه، ویلا، وبعد...شنیدن آن شایعه هم ازجا به درش برده بود، آخرین ضربه را وقتی خورد که دانست شایعه ای درکار نبوده وهمه چیز واقعی است.
آنروزها آریا می دانست که هیچکس باور نمی کند !حتی اگر اقرار کند، اعتراف کند، فریاد بزند، هیچکس باورش نمی شود!نه، هیچکس باور نمی کرد؟! او طوری رفار کرده بود که همه جور دیگری فکر کنند!تازه همه ی اینها قبل از آن اتفاق بود ،قبل ازآنکه همه چیز به هم بریزد.قبل ازآن هم هیچکس باور نمی کرد.البته غیر از پدرو مادرش .آریا آنها را می شناخت.درست مثل خودش.نگاههای استاد سپهر یک دنیا حرف با او داشتند.حتی حرفهای دلسوزانه ی مادرش فریاد می زدند که می داند چه خبر است!
- مادر جان خیلی لاغر شدی!چرا اشتها نداری؟نمی خواهی برای مادرت درد دل کنی؟
لبخندی زورکی برلبهایش می نشست:
- نکنه فکر می کنی دبیرای فیزیک شیمی خیلی خشکند؟! هان؟ با دل و این جور حرفها غریبه اند؟آره مادر؟
- نه مادر جان.
- پس چیه؟
- هیچی.
این مادرش بود که می خواست به حرفش بیاوردف با زبان حرف بزند، پدرش اما همان زبان نگاه را کافی می دانست.استاد سپهر،استاد ادبیات، این شاعر آشنای دلها با نگاه حرف می زد.سعی نمی کرد پسرش را اسیر کلمات کند. با نگاه می گفت که درد او را می داند.خوب هم می داند. تازه همه ی این حرفها مال قبل بود. وقتی که آوار فاجعه روی او ریخت،دیگر همه حرف زدند.اصلا پدر و مادرش بودند که پیغام آور فاجعه شدند.نه ،او دیگر طاقت نگاه های پدر و دلسوزیهای مادر را نداشت .دلش می خواست تنها باشد .تنهای تنها!حتی تنها تر از حالا در اطاق دربسته اش!
- مادر من چند روزی می روم مسافرت.
تا حالا سابقه نداشت با مادرش اینطوری حرف زده باشد.اینطور سربسته وغریبانه! آنها همیشه ازهمه چیز همدیگر خبر داشتند. سه نفر که بیشتر نبودند!پدر ومائر و آریا. مگر می شد یکی آز آنها همینطوری به دیگری بگوید:
- من چند روزی می روم مسافرت؟!
آخر کجا؟ چطوری؟ با کدام پول؟ با کدام وسیله؟ وسط ترم؟ اما این سوالها که هر وقت دیگری بود پرسیده
می شدند،حالا به زبان نیامدند!
- باشه مادر،برو، به امید خدا. فقط به من زنگ بزن.
واز داخل آشپزخانه ادامه داده بود:
- راستی امروز صبح پدرت گفت اگر جایی رفتی مواظب خودت باش .مارو هم بی خبر نگذار.
وبعد مادر آمده داخل اطاقش ،روبرویش ایستاده بود:
- مطمئنی به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مادر.
انگار خجالت می کشید بپرسد،اما سرانجام دل به دریا زد وپرسید:
- منظورم پولی،چیزی...
- نه مادر،خیالتان راحت.
وازخانه زده بود بیرون.بایک ساک دستی کوچک.باید می رفت به استراحتگاهش.نه برای استراحت،برای فکرکردن!هیچ جا بهتر ازآن جای خلوت نبود.جائی که آرزو داشت پدرومادرش هم درآن استراحت کنند!اما هیهات که نشده بود!همه چیز بهم ریخته بود.یکباره ،یکباره وناگهانی!
اولین تاکسی را نگه داشت .نرخ را چند برابر گفت وبی حرف اضافه سوار شد.وارد آپارتمانش درطبقه دوم آموزشگاه شد.سوئیچ ماشین را برداشت.چمدان راپرکرد.هرچه دم دستش آمد وفکر کرد لازم است،ریخت توی چمدان.ساک دستی کوچکش راهم انداخت داخلش وبعد او بود وجاده!نفهمید کی رسید.انگار بجای رانندگی فقط فکر کرده بود.راه پنج شش ساعته را چهار ساعته رفت!دم ویلا نگه داشت.کلید داشت اما زنگ زد.مشد عباس دررا باز کرد وجا خورد:
- شما آقا؟ چه بی خبر؟منو باش! آقا ببخشید ،بفرمائین تو،بفرمائین.
- حمام گرمه مشد عباس؟
- بله، بله.گرم وتمیز آقا.
خستگی رانندگی ازتنش رفته بود، حمام به جسم خسته اش آرامش بخشیده بود اما جانش چه؟! غم جان راکه نمی شود باآب شست!ازساختمان ویلا خارج شد وبه طرف درختهای آخر باغ رفت،روی شنهای کنا جوی آب نشست.
حالا دیگر او بود وتنهایی !خودش را به دست لحظه ها سپرد.دیگر او با خودش بود.تنها خودش.یکوقت متوجه شد که هیچکدامشان نمی مانند،حتی یک لحظه!چوبی را که ناخودآگاه دردست گرفته بود وخرد می کرد وذره ذره درآبی که بی صدا وآرام درجوی روبرویش جاری بود می انداخت،نمی ماند!ذرات چوب با آب می رفتند.
- چه سرعتی دارد این آب آرام؟
وانگار این ذرات چوب یک لحظه ویک ساعت نه،یک روز عمر آدم بودند که می گذشتند.
- چه زود گذشتند این سالها؟!
به راستی که روزهای این چند سال چه زود گذشته بودند!درست برعکس ثانیه های این یک ماهه که انگار نمی گذشتند ،له می کردند ورد می شدند.نمی شد گفت ماه ،انگار ثانیه به ثانیه اش به زور می گذشت.ضربه می زد ومی رفت.بافشار،مثل یک جسم سنگین ازروی جسم وجان او می گذشتند.برعکس آن سالها که تند وشاد وسبک می گذشتند....
لبخندی لبهایش را روشن کرد.
فکرش رفت به چهار سال قبل....

رمان آخرین بلیت تهران پارت 3

“راه آهن”

مرد با لحن نچندان محترمانه ای گفت:
-برای ما شر درست نکن خانم؛ بیار کارا رو تحویل بده.
گوشی رو از این دست به اون دست دادم و گفتم:
-آخه من هنوز تمومشون نکردم!
بی حوصله گفت:
-چه تموم کردی و چه نه، مهم نیست. بیارشون قربونت. بیارشون تا این شوورت برامون شر درست نکرده!
تعجب کردم:
-شوهرم؟
از کوره در رفت:
-شوهرت، نامزدت، داداشت، بابات، آقا بالاسرت! چه می دونم کیته! اول صبحی اومده اینجا شر درست کرده که حق نداریم کار بدیم به خانم!
دهانم باز موند!کی می تونست رفته باشه جز امیر حسین؟
-بیار کارا رو پس بده قربونت. بیار تا قبل از موعدش بدم کسی آمادشون کنه شرمنده ی مشتری نشم.می آریشون که؟
حرفی نداشتم برای گفتن! داشتم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم و تسلیم شدم:
-می آرم.
-مرسی قربونت. تا عصری برسون بهم که بدمشون دست کس دیگه.
تلفن رو قطع کردم و به در بسته ی اتاق امیر حسین نگاه کردم! واقعا همچین کاری کرده بود؟
-الهه…الهه مادر کجایی؟
با صدای مامان، از جام بلند شدم اما از فکر بیرون نیومدم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم
-جانم مامان؟
با اشاره به بالاترین کابینت آشپزخونه گفت:
-اون آبکش رو از اون بالا بده مادر.
رو پنجه های پام بلند شدم و آبکشی که می خواست رو به دستش دادم.
آبکش رو تو سینک گذاشت و پرسید:
-نمی دونی امیر حسین کی می آد؟
شونه ای بالا انداختم. واقعا امیرحسین همچین کاری کرده بود؟

انقدر شوکه بودم که نمی تونستم به درستی فکر کنم!
مامان پری رو با آبکش و قابلمه و کفگیرش تنها گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
کارت هایی که دیشب پاشون نشسته بودم وسط اتاق ولو بودند. بعضی ها کامل شده و بعضی ها نیمه تموم. نشستم و شروع کردم به دسته بندی شون، کامل شده ها رو که حدودا صد تا می شدند، داخل یه نایلون جدا گذاشتم و ما بقی کارت ها رو هم جمع کردم.
قبل از کنار گذاشتن نایلون کارت ها، به اسم های روی آخرین کارت نگاه کردم؛ مژگان و فرهاد! از کارت عروسیشون مشخص بود که خیلی خوش ذوقن! همیشه برای اسامی عروس و دوماد های درج شده روی کارت هایی که منتاژشون به عهده ی من بود، تو ذهنم تصویر می ساختم؛ کنار هم تجسمشون می کردم و هزار جور داستان برای آیندشون در نظر می گرفتم! آخر سر هم رویاشون منتهی می شد به رویای خودم، خودم تو لباس عروس، در کنار….
بلند شدن همزمان صدای در و پیامک گوشی، بدجور از فکر بیرون کشیدم.
-ببین کیه مادر!
به ساعت نگاه کردم؛ دوازده بود و امید قبل از دو نمی رسید! روسری رو روی سرم انداختم و به سمت حیاط قدم تند کردم. در رو به آرومی باز کردم و با دیدن امیر حسین پشت در، جا خوردم:
-تویی؟
کنارم زد و داخل شد. خیلی خسته به نظر می رسید. چند روزی بود که صبح زودتر از همیشه بیرون می زد و این همه خستگی برای اولین ساعت ظهر ، واقعا منصفانه نبود!
لب باغچه ی کوچیک و خشک حیاط نشست و گفت:
-یه لیوان آب می آری؟

تند به سمت آشپزخونه رفتم، قالب های زمخت یخ رو داخل لیوان ریختم و روش آب بستم و به حیاط برگشتم.
آب رو که تا نیمه سرکشید، اشاره کرد به در و پرسید:
-مگه آیفون خرابه؟
سری به معنی بله تکون دادم.
-برو جعبه ابزار خونه رو بردار بیار.
به چشم های خوش حالتش خیره شدم، جمله ها راضی نمی شدن به پرسیده شدن. صدبار تا نوک زبونم اومد بپرسم که واقعا رفتن به مغازه و اون برنامه ها کار خودش بوده یا نه. اما تفاوت فاحشی بود بین تصمیم به پرسیدن و خودِ فعلِ پرسیدن!
-د برو دیگه…
با ترس تقریبا دویدم. جمله هام هم دویدن و فرار کردند.
جعبه ی ابزار رو از بالای جا کفشی برداشتم و براش بردم. موتورش رو بیرون پارک کرده بود و این به این معنی بود که می خواست زود بره!
همیشه موقع کار کردن با پیچ گوشتی ها و ابزارش، یه اخم عمیق جا خوش می کرد وسط ابرو هاش. بی حواس می شد به محیط و بدون پلک زدن، خیره می شد به چهارتا سیمِ تو هم پیچیده شده. امروز هم استثنا نبود؛ ایستادم و با حالی عجیب، به صورت جدی و پر جذبه اش نگاه کردم و انقدر به این کار ادامه دادم که سرش بالا اومد، ابرو هاش هم بالا اومدند و متعجب پرسید:
-چیه؟!
با ترس عقب پریدم! چطور فکر کرده بودم که متوجهم نمی شه؟ یه “هیچی” ناواضح تحویلش دادم و برگشتم داخل ساختمون و یه راست رفتم سمت اتاقم و با دیدن گوشی، تازه یادم افتاد که پیام داشتم!
صفحه رو روشن کردم و دیدن پیام واریزی بانک، متعجبم کرد؛ پیام رو باز کردم و محتواش رو خوندم. دقیقا مبلغ شهریه به همون مقدار اصلی، به حسابم ریخته شده بود!
دهانم رو بی صدا باز و بسته کردم؛ مثل ماهی های توحوض که مدام دهانشون باز و بسته می شد اما معلوم نبود چی می گن. منم معلوم نبود چی می گم؛ برای خودم هم معلوم نبود!
-الهه!
با صداش از جا پریدم اما چشم هام هنوز خیره مونده بود به صفحه ی گوشی و پیام بانک!

صدای زنگ در بلند شد و بعدش دوباره صدای امیر حسین:
-بردار آیفون رو!
دویدم سمت آیفون و گوشیش رو برداشتم. رفته بود تو کوچه.
-صدا می آد؟
از پشت آیفون سوال کردن راحت تر نبود؟ می شد از اینجا بپرسم که چرا این کار ها رو انجام داده؟
-صدا نمی آد؟
وقتی می دیدمش که نمی تونستم سوال و جوابش کنم!
-الهه؟
وقتی نمی دیدمش هم نمی تونستم سوال و جوابش کنم!
-بله؟ صدا می آد!
صدای بسته شدن در اومد و بعدش صدای خودش:
-بزن دکمه رو!
زدم. اما کار نکرد.
بهش گفتم که کار نمی کنه و گفت:
-باشه، بیا در رو باز کن. کلید ندارم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و دوباره به حیاط رفتم. در رو براش باز کردم و نگاهش کردم که به سمت ابزاراش رفت، جمعشون کرد و رفت داخل ساختمون و اینبار با آیفونی که تو راهرو بود مشغول شد. ناخواسته ایستادم و دوباره نگاهش کردم. سرش رو که بالا آورد، نگاهم رو دزدیدم. متوجه نشد و گفت:
-خیلی کار داره. شب درستش می کنم. می تونی ابزار ها رو جمع کنی؟ دیرمه.
مطیعانه سر تکون دادم و مشغول شدم.
بالاخره مامان از آشپزخونه اش دل کند و بیرون اومد و با دیدن امیر حسین گفت:
-مادر تویی؟ فکر کردم امیده.
امیر حسین سلام داد و حالش رو پرسید و داشت به سمت اتاق می رفت که مامان گفت:
-تا نیم ساعت دیگه غذا حاضره.
متوقف شد و گفت:
-نه مادر نمی مونم برای ناهار. خیلی دیرمه!
مامان پشت دستش زد. از صدای ضربه اش پریدم و نگاه امیر حسین رو به سمت خودم برگردوندم.
-کشتی خودت رو مادر! صبح تا شب مشغولی. برای ناهار خوردن هم وقت نداری؟
امیرحسین نگاهش رو از روم برداشت و دادش به مامان پری:
-دورت بگردم. سعی می کنم برای شام برسم، چند تا کار باهم گرفتم و درگیرم.
این نوع از قربون صدقه رفتن و محبتش، فقط برای مامان بود. رفت تو اتاقش و مامان پریِ وا رفته رو تنها گذاشت و من رو صدا زد. به هوای اینکه چیزی می خواد تند رفتم تا دم در اتاقش.
وقتی بهش رسیدم که داشت دکمه های بلوزش رو می بست. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت:
-کارای این یارو رو بذار دم اتاقم،ببرم بدم بهش.
ماتم برد:
-چی؟
عمیق نگاهم کرد؛ جوری که حالیم شد چه کاری و کدوم یارو رو می گه!
-بار آخرت هم باشه که بهم دروغ می گی! امروز خودم رفتم و شهریه ات رو پرسیدم. فهمیدی الهه؟ این آخرین باری بود که دروغ گفتی!
قلبم تند زد! شایدم نزد. حس کردم رنگم داره کبود می شه. حس کردم دارم می میرم.
من، فقط بخاطر خودش دروغ گفته بودم.
لحنش ملایم شد:
-برو فردا ثبت نام کن.
*****

“تجریش”
به تفاله ی قهوه ی ته فنجون نگاه کردم و با وسوسه فال گرفتن، جنگیدم. انقدر پیش ستاره رفته بودم برای فال گرفتن که خودم تو این کار نیمچه استاد شده بودم.
-بگم یکی دیگه برات بیارن؟
فنجون رو روی میز برگردوندم و در جواب سهند گفتم:
-نه ممنون. فعلا نمی خوام.
فنجون خودش رو چرخوند و گفت:
-بعد از هر سه چهار ماهی که برمی گردم، می بینم کمِ کم سه چهارتا کافه و رستوران به این خیابون اضافه شده. دیگه داره می ترکه این خیابون؛ به ازای هر یه رهگذر، یه کافه اینجا هست.
لبخندی زدم و گفتم:
-قراره کافه ی ما هم اضافه بشه. البته نه به این خیابون. دو تا خیابون اونور تر.
با خوشحالی گفت:
-چقدر خوب!
-نیما دنبال کارای دفتریشه. جاش رو مشخص کردیم و نهایی که بشه، باید بریم دنبال خرید وسایل و استخدام نیرو.
سرش رو به چپ خم کرد و موهای نسبتا روشن و نسبتا لختش هم به چپ رفتند:
-عالیه.
بیست دقیقه ای بود که وارد کافه شده بودیم و تو این بیست دقیقه، انقدر سیگار کشیده شده بود که دود، وضوح دید رو پایین می آورد.
حرصم می گرفت از این که حرفی نداشتیم برای گفتن! اون از دیشب و این از امروز. نمی دونستم مشکل از منه که این رابطه پیش نمی ره یا از سهند. البته که اون هم دیروز و هم امروز، نشون داده بود که بی اشتیاق نیست!
داشتم متفکرانه نگاهش می کردم که یه تصمیم آنی تو سرم نشست و همون لحظه به زبون آوردمش؛ به فنجونش نگاه کردم و پرسیدم:
-با فال موافقی؟
تنه اش رو عقب کشید و ابروهاش رو بالا فرستاد:
-بلدی؟
خوشحال از پیش رفتن موضوع، پرسیدم:
-اعتقاد داری؟
سری تکون داد و گفت:
-من یه سری بسته بندی های اعتقادی رو تو سرم نگه نمی دارم. اصولا سعی می کنم با توجه به تجربیاتی که به دست می آرم، اعتقاد رو پررنگ یا کمرنگ کنم. شاید اگه تجربه ی خوبی بشه، اعتقاد پیدا کنم!
و چشمکی تحویلم داد!

فنجونش رو که هنوز گرم بود برداشتم و پرسیدم:
-شیرین که نخوردیش؟
-نه.
فنجون رو مقابلش گذاشتم و فنجون خودم رو برداشتم:
-نگاه کن؛ اینطوری! با دست راستت بگیرش، با دست چپت برش گردون. می تونی نیت هم کنی!
فقط کاری که خواسته بودم رو انجام داد و فنجون رو برگردوند. قطره های تیره رنگ قهوه، از اطراف فنجون بیرون زدند و روی نلبعکی ریختند. پرسید:
-برش دارم؟
و دستش رو روی فنجون گذاشت. فورا دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
-نه نه! باید بمونه.
به پایین و به دستم که روی دستش بود خیره شد. با طمانیه و ناز دستم رو کشیدم که بین راه گرفتش و انگشتش رو کشید روی ناخن هام و گفت:
-چقدر جالبن! مثل آینه می مونن!
اجازه دادم دستم همچنان تو دستش بمونه و توضیح دادم:
-بهش می گن کروم!
-خوشگلن. البته نه فقط ناخن هات؛ کلا خوشگل و متفاوتی!
خروار خروار قند تو دلم آب شد. اینکه پسری مثل سهند، تو بیست و چهار ساعت گذشته دوبار ازم تعریف کرده بود، اتفاق نادری بود؛ چون این پسر تا جایی که می دونستم از هیچ کس تعریف نمی کرد!
-هر بار که می بینمت، بیشتر شبیه به خواننده مورد علاقه ات شدی!
اشاره اش خوشحالم کرد، چون من حداقل شش عمل زیبایی و کلی تغییر ظاهری انجام داده بودم برای شبیه شدن به تیلور سوییفت! حتی موهام رو هم طبق آخرین استایل موهاش کوتاه و رنگ کرده بودم! من رسما دیوانه ی این خواننده بودم.
دستم رو از دست سهند بیرون کشیدم و در حالی که فنجون قهوه اش رو بر می داشتم، گفتم:
-بیا ببینیم چی اینجا منتظرمونه!
و یه نگاه کلی به داخل فنجون انداختم تا اول متوجه علامت و شکل های بزرگ تر بشم. اولین چیزی که به چشمم اومد، یه بالون بزرگ بود، اونم درست نزدیک به دسته ی فنجون! ناخواسته اخم کردم و با سوال سهند مواجه شدم:
-چیزی هم هست اون تو؟
جوابش رو ندادم و فکر کردم، بالون تا جایی که می دونستم اشاره داشت به عشق نامناسب! نشونش دادم و گفتم:
-ببین اینجا رو. یه بالون هست!
سرش رو داخل فنجون برد و نامطمئن گفت:
-خب!

ادامه دادم:
-ممکنه به معنی آزار و اذیت باشه. یا توطئه.
خندید و گفت:
-جنایی شد که!
تعبیر اصلی بالون رو بهش نگفته بودم و دیدنش ذهن خودم رو هم درگیر کرده بود! دور و اطراف فنجونش هم پر بود از خط منحنی که این هم تعبیر خوبی نداشت! خودم رو آماده کرده بودم که کلی شکل های رمانتیک تو فنجونش پیدا کنم و کلی تعبیر رمانتیک تر تحویلش بدم اما چهارتا شکل و خطی که کاملا هم واضح بودند، گند زده بودند به خواسته هام!
پرسید:
-دیگه چیزی نیست؟ قرار که نیست به قتل برسم؟
حوصله ام از دست حس هام سر رفته بود! داشتند بازی در می آوردند و کم کاری می کردند!
فنجون رو سر جاش برگردوندم و گفتم:
-فقط جنبه ی فان داشت، من تعبیر فال رو بلد نیستم!
به نظر می رسید که باید بیشتر از این حرف ها هیجان زده باشم در صورتی که نبودم! باید احساسی تر و مشتاق تر برخورد می کردم امانمی شد، نمی تونستم!
-نیکی چطوره؟
تا اومدم به سوالش فکر کنم تلفنم زنگ خورد و اسم “پناهی” رو صفحه ی موبایلم افتاد! به کل فراموش کرده بودم که می خواستم باهاش تماس بگیرم اما خیلی جالب بود که همه ی تماس های این اسم غریبه، درست وقتی بود که نمی تونستم بهشون پاسخ بدم! خروس بی محلی بود در نوع خودش! گوشی رو سایلنت کردم و به کیفم برگردوندمش. سوال سهند رو فراموش کرده بودم! عذر خواهی کردم و موضوع سوالش رو پرسیدم و وقتی تکرارش کرد، در جواب گفتم:
-الان چند وقتیه که پیشرفتی نمی کنه. کوتاهی پاهاش خیلی زیاده و دکترش منتظره دوازده سال رو رد کنه تا پاهاش رو جراحی کنه.
در جوابم پرسید:
-تاندون ریلیز؟
سرم رو به معنی” بله” تکون دادم! که دوباره پرسید:
-من نیکی رو یکی دوبار بیشتر ندیدم اونم چند سال پیش! بچه ی شیرینیه! مامان می گفت مادرزاد این مشکل رو داشته!
مامانش از خودش گفته بود.
-نخیر! نیکی سالم دنیا اومد اما از دست پرستار افتاد.
ناخواسته عصبی شده بودم و به نظر می رسید که سهند هم متوجش شده! نسترن نیکی رو تو سن بالا و ناخواسته باردار شده بود و به اصرار بابا، به دنیا آورده بودش و خیلی ها به اشتباه فکر می کردند که سن نسترن مشکل ساز شده. مرندیانِ خانم هم حتما جز همین دسته ی شایعه پراکن بود!
کاش برمی گشتم به خونه، امروز هم روز من نبود!



برگرفته شده از onlineroman.blog.ir

رمان آخرین بلیت تهران/پارت دوم

تمام مدتی که حرف می زد، کارم این بود که لبخند بزنم و وانمود کنم اطلاعاتی که داره بهم می ده تکراری نیست!!
شیشه ی بی رنگی رو برداشت و با خساست چند قطره ازش رو به محفظه ی گیلاس نشون داد و در حالی که به سمتم می گرفتش، توضیح داد:
-لایت و مناسب!
چشمم روی بطری بامزه و کمیاب Blantonخیره مونده بود وقتی گیلاس رو از دستش گرفتم و اون چند قطره ی مسخره رو تو حلقم ریختم و با بدبختی، به خاطر انتخابش، تشکر هم کردم!!
لیوان خودش رو دوباره تا نیمه پر کرد و در حالی که با لمس خفیف ساعدش، به جلو هدایتم می کرد، پرسید:
-با دانشگاه چی کار کردی؟ کی فارغ التحصیل می شی؟
دهانم به شدت تلخ و بد مزه شده بود؛ لب هام رو تر کردم و گفتم:
-فقط مونده کار های اداری! اواخر همین تابستون دفاع کردم! تو چی؟
بخاطر حرکات دستش، مایع قهوه ای رنگ داخل لیوان، با سرخوشی تکون می خورد و وسوسه ی من رو برای داشتنش، بیشتر می کرد! چشم از لیوانش گرفتم و
به لب هاش دوختم.
-من که حالا حالا ها درگیرم و نمی خوام تو تعطیلاتم به درس هام فکرکنم!
شرمنده می شدم از این که مدام رشته ی تحصیلیش رو فراموش می کردم!

چند نفری نزدیک شدند و به معنای حقیقیِ کلمه، عصبیم کردند! نمی شد کاری از پیش ببرم؛ حداقل نه امشب! بدون اینکه متوجه بشه، از جمعیتی که دورش رو گرفته بودند فاصله گرفتم و به سمت میزی که نیما و پرستو و چند تا دیگه از آشنا ها دورش رو گرفته بودند حرکت کردم. وقتی رسیدم پرستو داشت با دخترِ خاله یاسمن صحبت می کرد:
-فرهنگ پیش بابا ایناست!
هر وقت بین صحبت های خانواده، کلمه ی “فرهنگ” رو می شنیدم، باید ده دقیقه فکر می کردم تا متوجه شم منظور، برادر زادمه! اسم برادر زاده ی چهارساله ام فرهنگ بود و این بچه، خودش می تونست یه تنه معنی اسمش رو زیر سوال ببره!
کنار نیما ایستادم و پرسیدم:
-کار کافه به کجا رسید؟
داشت وسط مهمونی با موبایلش Ballz بازی می کرد. یکی به بازوش زدم و گفتم:
-با تو ام ها! دارم می پرسم کار کافه به کجا رسید؟
توپ رو مورب فرستاد بالا و خوشحال از ضربه هایی که گرفته بود، بی حواس گفت:
-دنبالشم… دنبالشم!
فعلا نمی شد با این آدم حرف زد؛ زیر چشمی به سهند نگاه کردم که با کوچیک ترین دختر خانواده ی سهرابی گرم صحبت بود! سعی کردم اهمیتی ندم و با غصه، به موضوع بی خود صحبت های پرستو و فریماه فکر کردم!
-لعنتی!
با فریاد نیما، من و همه ی کسانی که پشت میز بودند، به سمتش چرخیدیم! با تعجب به صورت هامون نگاه کرد و زیر لب گفت:
-باختم!
باید گند می زدند امشب رو! باید!

*****

“راه آهن”
تو همین ده دقیقه ای که از خواب بیدار شده بودم، شاید بیشتر از ده بار خمیازه کشیده بودم. با دهانی باز تخم مرغ ها رو داخل ماهی تابه شکستم و بعد، انگشت هام رو به صورت دایره ای رو شقیقه هام حرکت دادم تا شاید با این کار، از سردرد بدی که از بعد از بیدار شدن همراهم بود، خلاص بشم!
-سرت درد می کنه؟
به سمت در ورودی آشپزخونه چرخیدم. امیر حسین بود که با موهای آشفته و لباس کج و کوله ی تنش، تکیه زده بود به چهارچوب رنگ و رو رفته. نگاهم رو ازش دردیدم و گفتم:
-نه… یکم فقط.
و مشغول هم زدن زرده ی تخم مرغ ها شدم. با سماجت پرسید:
-باز شب بیدار موندی؟
سعی کردم نگاهش نکنم:
-نه زیاد!
اومد و کنارم ایستاد؛ دستی تو موهاش برد اما موهاش مثل خودش سمج بودند و با یه حرکت دست، خیال صاف شدن به سرشون نمی زد! مطمئن شده بود از شب زنده داریم که پرسید:
-مگه روز ها نمی رسی انجامشون بدی که شب رو بیدار می مونی؟ ساعت سه بود از خواب بیدار شدم و دیدم چراغ اتاقت روشنه. والا فکر کردم یادت رفته خاموشش کنی!
اینطوری که نزدیک می ایستاد و گیر می داد، دست و پام رو گم می کردم. داشتم تند و تند زده و سفیده ی تخم مرغ ها رو هم می زدم که پرسید:
-داری بیشتر از قبل کار می گیری؟
شعله ی گاز رو خاموش کردم. می خواستم بگم ” نه” اما هیچ کلمه ای جرئت این رو نداشت که مقابل این مرد قد الم کنه.
-با تو ام الهه!
انگشت هام بی میل نبودند به لرزیدن! چرا انقدر نزدیک ایستاده بود؟ از اجاق گاز فاصله گرفتم و بی دلیل به سمت سینک ظرف شویی رفتم و دست هام رو شستم؛ آب خنک کمی از التهابم رو کم کرد. شیر رو بستم و تو همون وضعیت که پشتم بهش بود، گفتم:
-یکم فقط!
صدای آه کشیدنش، آتیشم زد. دلم می خواست بشینم وسط آشپزخونه و گریه کنم.

صداش ناباور بود:
-برای چی آخه؟ مگه من نگفتم شهریه ی دانشگاهت جوره. مگه نگفتی فقط برای سرگرمی داری این کار رو می گیری؟ صبح تا شب کار کردن و شب تا صبح بیدار موندن شد سرگرمی؟ ببین چه بلایی سر خودت آوردی! زیر چشمات سیاه شده. منِ لعنتی چرا دیشب نفهمیدم چراغ اون اتاق برای چی روشنه؟
بغضم شکست و بی صدا اشک ریختم. هزینه ای که من بهش گفتم بودم برای شهریه، نصف چیزی بود که باید دو هفته ی دیگه پرداخت می کردم.
دستم رو کشید و چرخوندم. نمی خواستم اشک هام رو ببینه. نمی خوا…
-بسم الله…چرا داری گریه می کنی؟
صداش از قبل هم ناباور تر شده بود. به صورتش نگاه کردم و دلم آتیش گرفته ام شعله ور تر شد. چه گناهی کرده بود این پسر که اسیر ما شده بود؟ ما چه گناهی کرده بودیم که اسیر خودمون بودیم؟
– الهه؟ نگام کن ببینم… من که حرفی نزدم!
همین! همین که حرفی نمی زد بدبختیِ من بود! همین که زیر بار این همه مسئولیتِ الکی بود و صداش در نمی اومد، بهمم می ریخت!
انگشت هاش رو تا نزدیکی صورتم بالا آورد و مردد همونجا نگهشون داشت. خیره شدم به چشم هاش و با صدایی که فکر می کردم به اندازه ی کافی قوی هست اما مثل همیشه زیر و ضعیف بود، گفتم:
-ببین امیر حسین… من هجده سالم شده. دیگه می تونم از پس خودم بر بیام! یکم… یکم هم که بگذره، از پس مامان و امید هم می تونم بر بیام!
با چشم های گشاد شده اش، هاج و واج نگاهم کرد و وقتی خوب تعجب کرد، عصبی عقب کشید و گفت:
-لا اله الا الله! خل شدی تو ؟ این مزخرفات چیه که داری تحویل من می دی؟ از پس خودم بر می آم دیگه یعنی چی؟
اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و بعد از مدت ها بالاخره حرف دلم رو زدم:
-تو خودت زندگی نداری؟ نمی خوای برا خودت زندگی کنی؟ چه می دونم… نمی خوای… نمی خوای زن…

نتونستم بگم ” نمی خوای زن بگیری”!
نمی شد بگم؛ پیش خودم هم نمی شد بگمش، چه برسه به خودش!
نمی دونم چی آرومش کرد؛ اما هر چی که بود، هم صداش و هم نگاهش، به عصبانیت چند لحظه ی قبل نبودند.
نزدیک شد و با لحنی که محکم و قاطع بود، گفت:
-زندگی من اینجاست! تو همین خونه. دیگه در مورد زندگی من حرف نزن! فهمیدی؟

دوستان خوب رمان تک چند جمله از نویسنده رمان :

خب دوستان بریم راجع به رمان یکم توضیح بدیم!
من از این رمان نمی خوام خلاصه بدم!
اما ژانرش به شدت اجتماعی و به شدت عاشقانه ست!
داستان دو راوی داره که هر دو زاویه ی دیدشون اول شخصه!
راوی اول نیکا ( که تجریش ، اول هر فصل مربوط به نیکا گفته می شه)
راوی بعدی الهه( که راه آهن، اول هر فصلی که روایت الهه ست گفته می شه)
انتخاب تجریش و راه آهن هم علت داره.

دوستان ساکن تهران و شاید بقیه ی دوستان می دونند که خیابون ولیعصر بلند ترین خیابون تهرانه و از جنوبی ترین نقطه ی شهر( راه آهن) امتداد داره به شمالی ترین نقطه( تجریش)
ان شإالله که این داستان رو دوست داشته باشین!
من ذهنم رو سر این داستان کشوندم به یک سری فضا های جدید! امیدوارم مورد علاقتون واقع بشه ❤️

“تجریش”

با بدبختی چشم باز کردم و به ساعتِ بزرگی که دقیقا رو به روی تختم نصب شده بود، نگاه انداختم. دوازده رو رد کرده و این به این معنی بود که کلاس زبان رو از دست دادم.
سرم یه حالتِ مبهم گرفتگی داشت؛ مهمونی بی خودِ دیشب تا نزدیکی صبح طول کشیده و کلافه ام کرده بود!
از تخت پایین اومدم، اشعه های خورشید دم ظهری هیچ کاری نداشتند جز اینکه هزار تا مانع رو رد کنند و صاف بتابن به چشم های من!
لباس خوابم رو با یه تی شرت و شلوار ورزشی عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم و به عادت هر روز، اول سری به اتاق نیکی زدم!
غزل روی تخت خودش نشسته و انقدر غرق کتابِ داخل دستش بود که متوجه حضور من نشد! سرد و جدی پرسیدم:
-نیکی کجاست؟!
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
-تو اتاق فیزیوتراپی!
حرصم می گرفت از این بی توجهیِ انتخابیش نسبت به خودم! با عصبانیت گفتم:
-پس تو اینجا چه کاره ای؟
بالاخره سرش رو از روی اون کتاب مسخره ای که تو دستش بود، بالا آورد و متعجب پرسید:
-بله؟
شمرده توضیح دادم:
-دارم می پرسم تو اینجا چه کاره ای؟ مگه وظیفه ات نیست که کنار نیکی باشی؟ پس اینجا داری دقیقا چه کار می کنی؟
کتاب رو بست و با بی خیالیِ حرص درآری گفت:
-صالحی گفت که نیازی به حضور من نیست!
برزخی شدم و فریاد کشیدم:
-صالحی غلط کرد! تو از ما دستور می گیری یا از صالحی؟!
چشم هاش از تعجب و ناراحتی، درشت و خیس شدند. اومدم جمله ی بعدیم رو بگم که بازوم از پشت سر کشیده شد. برگشتم و دیدم نسترنه. هنوز دهانم برای گفتن جمله ام باز بود که نسترن پرسید:
-چه خبرته؟

 

نفس هام صدادار شده بودند. به اخم های در هم کشیده اش نگاه کردم و در حالی که بازوم رو از حصار انگشت هاش رها می کردم، گفتم:
-هیچی!
لب هاش رو بهم فشرد و به غزل که در حال خروج از اتاق بود، نگاه کرد. دور که شد، آروم گفت:
-ببینم می تونی یه کاری کنی که دیگه نیاد!
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-به جهنم! نیاد! قحطی پرستار نیومده که!
نگاهش بی حوصله شد و صداش کلافه:
-تنها کسیه که نیکی باهاش خوبه!
درست می گفت؛ غزل تنها پرستاری بود که نیکی باهاش می ساخت اما این دلیلی نمی شد که هر غلطی دلش بخواد تو خونه انجام بده.
نسترن رو به حال خودش گذاشتم و از پله ها پایین رفتم. از اتاقی که اختصاصش داده بودیم به کارهای درمانی نیکی صدای درمانگرش می اومد که ازش می خواست خودش هم برای بالا آوردن پاش تلاش کنه.
در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم. صالحی به سمتم برگشت نیکی رو رها کرد و سلام داد. غزل گوشه اتاق طوری نشسته بود که نیکی متوجه حضورش نشه. به سمت نیکی رفتم و در حالی که گونه اش رو می بوسیدم پرسیدم:
-خوبی عشق نیکا؟
لبخند دندون نمایی زد و آب دهانش از کنترلش خارج شد. با سر انگشتام دهانش رو پاک کردم و گفتم:
-خوشگل تمرین کن ببینم.
به صالحی نگاه کرد و صالحی، از همون بدو ورودم نگاهش روی من بود! اخم کردم تا به خودش بیاد و به این فکر کردم که نگه داشتن این یکی هم ضروریه یا می شه اون طور که لایقشه باهاش برخورد کرد؟
گونه نیکی رو مجدداً بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.خونه به طرز عجیبی شلوغ بود! از هال صدای نیما و فرهنگ می اومد و من نمی دونستم که این موقع از روز این همه آدم تو خونمون چه کار دارند! به هال رفتم و دیدم که نیما جلوی تلویزیون ولو شده و داره با پلی استیشن بازی می کنه! فرهنگ هم دل و روده ی راحتی ها رو کنار هم ردیف کرده بود و در حالی که نگاهش به تلوزیون و بازیِ نیما بود، به ترتیب روشون می پرید!

نسترن کجا بود که این ها تونسته بودن همچین بلایی رو سر خونه اش بیارن! نزدیک رفتم و خطاب به نیما پرسیدم:
-تو زندگی نداری؟
فرهنگ که روی اولین نازبالش بود، شروع کرد به پریدن تا آخرین نازبالش و رسیدن به من! دست هاش رو دور پاهام حلقه کرد و جیغ کشید:
-عمه!
تو دلم “عمه و زهرماری” نثارش کردم و سعی کردم رد شکلاتی که از روی صورتش به شلوارم مالیده رو پاک کنم. از خودم فاصله اش دادم و رو به پدرش گفتم:
-چه گناهی کردیم که هر روز داری اینجا کارت می زنی؟
باز هم توجهی نکرد. اشاره ای کردم به دستگاه بازیش و گفتم:
-خونه تلوزیون ندارین که هر روز این رو بار می کنی و می آریش اینجا تا بازی کنی؟
بالاخره جواب داد:
-پرستو گفته تماشای این بازی ها برای فرهنگ مناسب نیست!!
از تعجب دهانم باز موند؛ برادر سی ساله ام رسما دیوانه بود! روی راحتیِ بدون نشیمن و بدون تکیه گاه نشستم و گفتم:
-اونی که مناسب نیست خود بچتونه. جوری بچه رو تربیت کردین که آدم هیچ جا روش نمی شه بگه اسمش فرهنگه!
بی خیال گفت:
-حرف که می زنی حواسم پرت می شه!
بی شعور همین بود با تعریف دیگه ای هم داشت؟
بلند شدم و در حالی که از هال بیرون می رفتم، با تهدید رو به فرهنگ گفتم:
-الان نسترن می آد می کشتت!
-خانم تلفنتون! دیدم چند بار زنگ خورد براتون آوردمش!
نگاهی به مرادی که گوشی به دست مقابلم بود انداختم و دستم رو برای گرفتن گوشی جلو بردم!
-ان شإالله یکی بخوادت، یه چند ساعتی راحت شیم!
با تعجب به سمت نیما که این جمله رو گفته بود، برگشتم.نگاهم رو بین دو تماس از دست رفته ی سهند و صورت نیما به گردش در آوردم و گفتم:
-می خوای راحت شی پاشو جمع کن برو خونت!
و بعد در حالی که پیام سهند رو باز می کردم از هال خارج شدم. پرسیده بود ” بیام دنبالت؟”
لبخند رو لب هام نشست!

فوایدسوره ی واقعه

معنای سوره های قرآن

نام سوره های قرآن را در یک تقسیم بندی می توان به چند

بخش و چند محور تقسیم کرد .

درک و شناخت تناسب هر یک از این نام‌ها با سوره‌ نیاز به مراجعه به خود سوره  و جای کاربرد آن نام در متن سوره دارد .

تقسیم بندی یاد شده چنین است :۱یک دسته از سوره ها، به نام اشخاص است و نیازی به توضیح وترجمه ندارد. این سوره ها عبارتند از : یونس، هود، یوسف، ابراهیم، مریم، لقمان، محمد (ص) ، نوح .2- دسته دیگر نامهایی است که از حروف مقطعه اول سوره ها گرفته شده است . مانند : طه یس، ص، ق
3- بعضی از سوره ها به نام برخی  از حیوانات است، اقبیل :

بقره ( گاو)، انعام ( چهار پایان )،  نحل ( زنبور عسل)، نمل ( مورچه ) ، عنکبوت ، فیل .

4- دسته دیگری از سوره ها، به نام پدیده های طبیعی و مظاهر خلقت است همچون : رعد، نور، کهف (غار )، دخان (دود(طور ( نام کوه ) نجم ( ستاره ) ، قمر ( ماه )، دهر )روزگار ودوران )، حدید ( آهن )، تکویر ( درهم پیچیده شدن خورشید )، انفطار ( شکافته شدن )، انشقاق ( شکاف

برداشتن و دو شقه شدن )، بروج ( برجهای دوازده گانه فلکی )،غاشیه ( فراگیری شب و قیامت )، فجر، شمس خورشید )،لیل ( شب ) ضخی ( روشنایی روز )، تین انجیر ) علق ( خون بسته، زالو ) زلزال ( زلزله )، عصر (عصر، روزگار و زمان )، فلق ( سپیده )، طارق ( ستاره ظاهر

نکته هایی از قران

۸۶ سوره قرآن مکی ، و ۲۸ سوره مدنی است

سوره « یس » به قلب قرآن مشهور است

سوره های سجده ، فصلت ، نجم و علق عزانم مشهورند .

سوره حمد به زبان بندگان نازل شده است .

قرآن کریم در سوره « حمد » خلاصه شده است .

سوره توبه « بسم الله الرحمن الرحیم » ندارد

سوره الرحمن به « عروس » قرآن معروف است

سوره نمل دو « بسم الله الرحمن الرحیم » دارد

سوره قرآن با حروف مقطعه آغاز می شود

سوره حمد دو مرتبه بر پیامبر اکرم (ص) نازل شده

 یک بار در مدینه و یک بار در مکه

در سوره « همزه » از افراد عیبجو انتقاد شده است

سوره های « فلق » و « ناس » به معوذتین معروفند

سوره عادیات منسوب به حضرت علی (ع) است

سوره اسراء به « بنی اسرائیل » معروف است

سوره ای که در شان اهل بیت (ع) نازل شده است سوره « دهر » است .

سوره « حجرات » سوره اخلاق و ادب است

داستان گوساله پرستی بنی اسرائیل در سوره « طه » بیان شده است .

آیه الکرسی در سوره بقره قرار دارد .

آیه معروف « و ان یکاد الذین کفروا … » در سوره قلم قرار دارد .

دعای « ربنا آتنا فی الدنیا حسنه … » در سوره بقره آیه ۲۰۱ می باشد .

در آیه ۷ سوره احزاب نام پنج تن از پیامبران اولوالعزم بیان شده است .

آیه معروف « امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف و السو ء » در سوره نمل

آیه ۶۲ می باشد .

آیه ای که سر بریده امام حسین (ع)

در شام تلاوت فرمودند آیه ۹ سوره کهف می باشد .

آیه حجاب در سوره نور آیه ۳۱ می باشد .

آیه مشهور ولایت در سوره مائده آیه ۵۵ می باشد .

آیه ای که ۵ وقت نمازهای یومیه در ان آمده است

در سوره اسراء و آیه ۷۸ می باشد .

در آیه ۶ و سوره مائده مراحل وضو بیان شده است

به آیه « اناالله و انا الیه راجعون » « استرجاع » می گویند .

منفورترین کار حلال نزد خداوند « طلاق » است .

داستان معراج حضرت محمد (ص) در سوره اسراء بیان شده است .

حضرت عیسی (ع) هم اکنون زنده است .

حضرت یحیی (ع) به خاطر حمایت از عفعت و حجاب به شهادت رسید .

نام گرامی پیامبر (ص) ۵ بار در قرآن آمده است ، ۴ بار به نام محمد (ص) و

یک بار به نام احمد در سوره صف آیه ۶ .

پیامبری که به هم سخن خدا ملقب شده است

حضرت موسی (ع) « کلیم الله » می باشد .

حضرت نوح به « شیخ الانبیاء » معروف است .

حضرت هود بر قوم عاد مبعوث شد .

لقب حضرت محمد (ص) حبیب الله است .

پیامبر اکرم (ص) هنگام تلاوت آیه ۶۱ سوره یونس می گریست .

پیامبرانی که با همدیگر در یک زمان می زیستند عبارتند از

( ابراهیم و لوط ) ، ( یوسف ویعقوب ) ، ( موسی وشعیب ) .

حضرت ایوب (ع) نمونه صبر و بردباری بود .

کتاب حضرت داود (ع) زبور بود .

حضرت ابراهیم (ع) جد اول حضرت محمد (ص) بوده اند .

حضرت زکریا کفالت حضرت مریم را بر عهده داشت .

آیه ۸۶ سوره هود اولین آیه ای است که حضرت مهدی (ع) هنگام

ظهورشان بر زبان مبارکشان جاری می سازد .

آیه ۳ سوره مائده که درباره خلافت و جانشینی علی (ع) است آخرین آیه ای

است که نازل شده است .

سوره ای که در شأن حضرت زهرا (س) نازل شده « کوثر » است .

دختر حضرت شعیب (ع) به عفت و حیا مشهور است .

دو زن نمونه که قرآن به آنها اشاره نموده است عبارتند

از : آسیه زن فرعون ، مریم مادر عیسی (ع)

زن ابو لهب هیزم کش جهنم است .

دو زن که به گمراهی از آنها نام برده شده است عبارتند

از : زن لوط و زن نوح .

ستمگرانی که نامشان در قرآن آمده عبارتند از : جالوت ،

هامان ، سامری ، نمرود ، فرعون ، قارون و ابولهب .

حیوانی که نمرود را به هلاکت رساند « پشه » بود .

پرندگانی که لشکریان ابرهه را به هلاکت رساندند « ابابیل » نام داشتند .

اصحاب کهف ۳۰۹ سال در غار خواب بودند .

حیوانی که همراه اصحاب کهف به غار پناه برد سگ بود .

لقب حضرت یعقوب (ع) اسرائیل است .

قرآن طی مدت ۲۳ سال بر پیامبر اکرم (ص) نازل شده است .

اولین گرد آورنده قرآن حضرت علی (ع) بود .

نخستین مفسر قرآن حضرت علی (ع) بود

نگاه کردن به قرآن کریم عبادت است

سید رضی جمع آوری کننده سخنان حضرت امیرالمومنین در نهج البلاغه است .

نهج البلاغه ۲۳۹ خطبه ، ۷۹ نامه و ۴۸۰ حکت ( اندرز ) دارد .

ماههای حرام در سال ،

 چهار ماه ذی القعده ، ذی الحجه ، محرم و رجب .

حضرت نوح ، ابراهیم ، موسی ، عیسی و محمد (ص)

۵ پیامبر اولوالعزم هستند .

صفات مومنان در سوره شوری ، اهل توکلند ،

اهل اطلاعات و نماز ، اهل مشورت ، اهل انفاق هستند

در سوره حجرات به سه نوع ادب اشاره می کند .

 ادب در برابر خدا ، ادب در برابر رسول خدا و

 ادب مردم در مقابل یکدیگر .

هدف از آفرینش انسانها عبادت خداست .

آیه شریفه ،

( ان الله و ملائکته یصلون علی النبی

یا ایها الذین آمنو صلو علیه و سلمو تسلیما )

در سوره احزاب آیه ۵۶ می باشد .

خمس که یکی از فروع دین است

در آیه ۴۱ سوره انفال بر مسلمانان واجب شده است .

نام دیگر قرآن ( فرقان ) جدا کننده حق از باطل است .

در سوره فصلت آمده : اعضا بدن انسان در روز قیامت

به سخن در می آید و به اموری شهادت می دهند ..

فریب شیطان رانخورید...

معرفی اشخاص ذکر شده درقرآن

معرفی اشخاص ذکر شده در سوره مبارکه بقره
***********************
نام : آدم
نخستین انسان آفریده شده از خاک و نخستین پیامبر خدا در روی زمین

آدم به زبان عربی به معنی در آوردن، ساختن و خاک سرخ است. در قرآن کریم واژه آدم به صورت مفرد 15 بار، بنی آدم 7 بار و ابنی آدم و ذریه آدم و کمثل آدم هر کدام یک بار به کار رفته است. اکثریت لغویون و مفسران واژه آدم را علم شخصی گرفته و نام یک فرد دانسته اند و بعضی هم آن را مثل نسان و بشر، نوع دانسته اند.
آدم در آیات 31 و 33 و 34 و 35 و 37 سوره بقره آمده است.
***********************
نام : ابراهیم
خلیل الله، دومین پیامبر اولوالعزم و از اجداد حضرت موسی و عیسی و محمد(ص)

در 63 آیه از 25 سوره قرآن 69 بار نام ابراهیم ذکر شده و چهاردهمین سوره قرآن به نام اوست که 52 آیه دارد. کلمه ابراهیم لفظ عجمی است که مرکب از «اب» به معنای پدر و «راحیم» به معنای «رحیم» است. القاب او خلیل الله (برگرفته از آیه 125 سوره نساء) ابوالانبیاء و ابوالفتیان می باشد. این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهرهای بابل به دنیا آمد و در همان جا بزرگ شد و با بت پرستان به مبارزه پرداخت و سپس به شام هجرت فرمود. اسحاق و اسماعیل از پیامبران الهی از فرزندان حضرت ابراهیم بوده اند. درباره مدت عمر این پیامبر الهی از 175 تا 200 سال ذکر شده و دفن وی به وسیله فرزندانش در «حبرون» همان الخلیل امروزی انجام گرفته است.
در 12 آیه از سوره بقره کلمه ابراهیم آمده است.
*********************** 
نام : ابلیس
نام خاص موجودی زنده، مکلف، متمرد از فرمان الهی و رانده شده از درگاه وی

درباره ریشه لغوی ابلیس برخی از لغت شناسان و مفسران آنرا واژه ای عربی از ریشه « ب-ل-س» به معنای یأس، حزن، درماندن ذکر کرده اند و برخی دیگر این واژه را عجمی (غیر عربی) دانسته اند. ابلیس به معنای کسی است که خیری نزد او یافت نشود و یا آنکه شر از او برخیزد و از رحمت الهی مایوس و پشیمان باشد.
کلمه ابلیس در آیه 34 سوره بقره آمده است.
***********************
نام : اسباط
پیامبرانی از آل یعقوب (علیه السلام)

اسباط جمع سبط و برگرفته از ریشه (س-ب-ط) به معنی امتداد و انتشار و در مورد نوادگان و افراد یک نسل به کار می رود. (العین، ص359)
کلمه اسباط در آیات 136 و 140 آمده است.
*********************** 
نام : اسحاق
از پیامبرن الهی، فرزند حضرت ابراهیم و نیای بنی اسرائیل

نام این پیامبر الهی 17 بار در قرآن کریم آمده است. مشهور لغویان اسحاق را واژه ای عبری می دانند که از «یصحاق» به معنای «می خندد» گرفته شده است اگرچه برخی آنرا عربی و مشتق از (س-ح-ق) دانستند. ( لسان العرب، ج6، ص 195)
کلمه اسحاق در آیات 133 و 136 و 140 آمده است.
***********************

نام : اسماعیل
فرزند بزرگ حضرت ابراهیم جد اعلی پیامبر خاتم(ص) از پیامبران الهی ملقب به ذبیح الله

اسماعیل واژه غیر عربی و معرب «اشماعیل» به معنی « خدایا دعایم را بشنو» واژه اسماعیل 12 بار در قرآن آمده است و به نظر بیشتر مفسران « اسماعیل صادق الوعد» در آیات 55-54 سوره مریم همان اسماعیل پسر حضرت ابراهیم است. همچنین آیات 107-101 سوره صافات که به داستان ذبح فرزند ابراهیم پرداخته نیز درباره حضرت اسماعیل است. پس از تولد حضرت اسماعیل از مادرش هاجر به فرمان خدا با راهنمایی جبرئیل در مکه که محل « غیر ذی زرع» ساکن شدند. (ابراهیم/37)
کلمه اسماعیل در آیات 125 و 127 و 133 و 136 و 140 آمده است.
*********************** 

نام : داود (علیه السلام)
از انبیاء بنی اسرائیل

نام حضرت داود (علیه السلام) شانزده بار در قرآن مجید آمده است. داود به عبری داوید تلفظ می شود که به معنی محبوب است.
کلمه داوود در آیه 251 سوره بقره آمده است

دانستنی‌هایی جالب از قرآن کریم

                                                                

تعداد سوره های قرآن :  114 سوره

سوره ای که «بسم الله » ندارد و علت این موضوع :

سوره نهم : توبه «برائت» چون «بسم الله» نشان امان و رأفت است و سوره برائت ، بیزاری نسبت به مشرکین و برداشتن امان است و در آن شمشیر است .

سوره ای که دو «بسم الله » دارد :  سوره بیست و هفتم : نمل  یکی در آغاز و دیگری در آیه 30 آغاز نامه ای که حضرت سلیمان به بلقیس ملکه سبأ می نویسد .

اولین سوره ای که بر پیامبر اسلام (ص) نازل شد و محل آن : سوره «علق» در «غار حرا» در نزدیکی مکه

آخرین سوره ای که بر پیامبر اسلام (ص) نازل شد :  سوره «نصر» در سال یازدهم هجری در شصت و سومین سال میلاد پیامبر (ص) در حجه الوداع .

اولین سوره قرآن : سوره فاتحه الکتاب (حمد)

آخرین سوره قرآن :      سوره ناس

طولانی ترین سوره قرآن ازنظر تعداد آیات و کلمات و حروف :  سوره بقره با 286 آیه و 6221  کلمه

کوتاه ترین سوره قرآن از نظر تعداد کلمات و حروف : سوره کوثر با 3 آیه (10 کلمه و 42 حرف)

بیشترین تعداد سوره ها :  در جزء سی قرار دارد که 37 سوره می باشد

محل آیه الکرسی : سوره بقره آیه 255 تا 257

تنها سوره ای که در تمام آیاتش کلمه مقدس «الله » ذکر شده است :  سوره مجادله

تنها سوره ای که از زبان بندگان خداست :   سوره حمد

تنها سوره ای که خواندنش در نمازها واجب است و هر مسلمانی حداقل باید روزانه ده بار آنرا بخواند  :  سوره حمد

تنها سوره ای که نامش در همان سوره هفت بار بکار رفته است :   سوره نور

تنها سوره ای که 7 سوگند پشت سر هم در آن سوره ذکر شده است : سوره شمس

تنها سوره ای که نام یک پیامبر 25 بار در آن ذکر شده است : نام حضرت یوسف (ع) در سوره یوسف 

تنها سوره ای که یک آیه در آن ، 31 بار تکرار شده : سوره الرحمن ، آیه «فَبِاَیِّ الاءِ رِبِّکُما تُکَذِّبانِ »

تنها سوره ای که هنگام نزول هفتاد هزار فرشته آن را بدرقه کردند :سوره انعام

تنها سوره ای که 70 مورد نام خداوند در آن ذکر شده «غیر از کلمه الله» : سوره انعام

تنها سوره ای که اکثر آن مبارزه با انواع شرک و بت پرستی و بدعت است :           سوره انعام

تنها سوره ای که بیشترین خطاب «یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا » در آن ذکر شده است :      سوره مائده و 16 مرتبه .(این خطاب در سوره بقره 11 مرتبه امده است )

سوره های مکی وتعداد آنها : (بزرگترین سوره مکی : سوره شعراء با 226 آیه و آخرین سوره مکی : سوره مطففین )  آیات و سوره هایی که قبل از هجرت نازل شد و 86 سوره می باشد « سیزده سال رسالت پیامبر اسلام (ص) در مکه »

سوره های مدنی و تعداد آنها : (بزرگترین سوره مدنی و اولین آن : سوره بقره با 286 آیه و کوچکترین سوره مدنی : سوره نصر با 3 آیه )     ایات و  سوره هایی که بعد از هجرت نازل شده و 28 سوره می باشد « رسالت پیامبر اسلام ده سال بعد از هجرت درمدینه ادامه داشت .» 

سوره هایی که یک جا نازل شده اند : سوره های فاتحه الکتاب ، اخلاص ، کوثر ، تبّت «مسد» ، کافرون ، نصر ، بیّنه ، فلق و ناس ، ضحی ، عادیات ، مرسلات ، صفّ ، انعام ، بقیه سورههای قرآن به تدریج و به طور پراکنده نازل شده اند »

سوره هایی که با حروف مقطعه «حروف رمز» آغاز شده اند :  29 سوره می باشند که سوره های شماره عبارتند از  : 2-3-7-10-11-12-13-14-15-19-20-26-27-28-29-30-31-32-36-38-40-

41-42-43-44-45-46-50-68

اولین سوره قرآن که حروف مقطعه دارد : سوره بقره

آخرین سوره در قرآن که حروف مقطعه دارد :     سوره قلم

تنها سوره ای که با کلمه «سوره» آغاز می شود : سوره نور

سوره ای که به پاکدامنی و عفت و مبارزه با آلودگی ها معروف است :   سوره نور

سوره ای که سه نام از نام های قیامت (حاقّه ، واقعه ، قارعه) که هر سه نام سوره هم هستند در آن ذکر شده است :  سوره حاقّه

سوره ای که هنگام نزول ، پیامبر اسلام (ص) فرمودند این سوره مرا پیر کرد :  سوره هود

سوره ای که به نام یکی از اصول دین است :                 سوره توحید

سوره ای که به نام یکی از فروع دین است :                  سوره حج

بلندترین کلمه قرآن «فَاَسقَیناکُمُوهُ» در این سوره است :   سوره حِجر

بلندترین آیه در این سوره است (آیه 282 معروف به آیه دَین)      سوره بقره

توصیف جالبی از خدا در این سوره است «از زبان ابراهیم» : سوره شعراء«آیات 78 تا 82»

سوره ای که تمام حروف عربی (28 حرف ) در آن جمع است : سوره فتح ، آیه 29 –سوره آل عمران ، آیه 154

کلمه وسط قرآن در این سوره است : سوره کهف ، آیه 9 ، کلمه « وَلیَتَلَطَّف »

تنها سوره ای که در آن آیه ای است که در بین پیامبران فقط به پیامبر اسلام (ص) می فرماید که پیامت سنگین است : سوره مزّمّل ، در آیه 5 « اِنّا سَنُلقی عَلیکَ قَولاً ثقیلاً »

تنها سوره ای که بیشترین تعداد سوگندها در آن است : سوره شمس ، دارای 11 سوگند

تنها سوره ای که بیشترین تعداد کاربرد کلمه قرآن را دارد :سوره اسراء که کلمه قرآن 11 بار در آن ذکر شده است .

داستانی ترین سوره قرآن در درجه اول : سوره نوح است که صد در صد آیات راجع بهداستان حضرت نوح (ع) است

داستانی ترین سوره قرآن در درجه دوم : سوره یوسف است که 88% آن مربوط داستان حضرت یوسف (ع)  است .

بیشترین تعداد آیه مربوط به داستان پیامبران الهی سوره های قرآن :176 آیه از سوره شعرا (سوره شعراء با 226 آیه بزرگ ترین سوره از نظر تعداد آیات بعد از سوره بقره می باشد )

سوره هایی که با خطاب « یا ایّها النّاس » شروع می شوند : سوره نساء در 15 جزء اول قرآن که آیه اول این سوره توضیح «توحید» است . سوره حج در 15 جزء دوم قرآن که آیه اول این سوره توضیح «معاد» است .

اولین سوره ای که به صورت علنی و آشکار در مکه توسط پیامبر اسلام (ع) مطرح شد : سوره نجم

پر تکرار ترین کلمه از جمله گروه کلماتی که در سوره ها بکار رفته کلمه مبارک «الله» است که بیشتر از سایر کلمات در سوره های زیر بکار رفته است(تقریباً در 40 درصد سوره های قرآن که 45 سوره را شامل می شود )                  سورههای : بقره ، آل عمران ، نساء ، مائده ، انعام ، انفال ، توبه ، یونس ، رعد ، ابراهیم ، نحل ، حج ، نور ، نمل ، قصص ، عنکبوت ، روم ، لقمان ، احزاب ، فاطر ، صافّات ، زُمر ، غافر ، شوری ، جاثیه ، احقاف ، محمد (ص) ، فتح ، حجرات ، حدید ، مجادله ، حشر ، ممتحنه ، صفّ ، جمعه ، منافقون ، تغابن ، طلاق ، تحریم ، نوح ، جنّ ، مزّمّل ، بروج ، نصر ، اخلاص

تنها سوره ای که در روایات به نام یکی از امامان معصوم (ع) معروف است : سوره فجر است که در روایت امام صادق (ع) به سوره حسین بن علی (ع) معروف است.

سوره هایی که با سوگند آغاز شده اند :   15 سوره : صافّات ، ذاریات ، طور ، نجم ، مرسلات ، نازعات ، بروج ، طارق ، فجر ، شمس ، لیل ، ضُحی ، تین ، عادیات ، عصر .

اولین قسم قرآن از سوره صافّات شروع می شود .

 

در پنج سوره بعد از حروف مقطعه که سرآغاز آن سورهها هستند بلافاصله قَسم ذکر شده است که عبارتند از سوره های : ص ، ق ، ن ، یس ، زخرف ، دخان

در دو سوره نیز سوگند را به صورت جمله خبری بیان کرده : سوره قیامه و سوره بَلد .

سوره هایی که سجده واجب دارند : «احکام و ذکر آن » : در 4 سوره قرآن سجده واجب وجود دارد : 1- آیه 15 / سجده ، 2 – آیه 37 / فصّلت ، 3- آیه آخر سوره نجم 4- آیه آخر سوره علق .

اگر کسی این آیات را بخواند یا بشنود پس از تمام آیه یا در صورت فراموشی ، هر وقت یادش بیاید واجب است سجده کند و در سجده بگوید : «ذکر سجده واجب » لا اِلهَ اِلَّا اللهُ حَقّاً حَقاً ، لا اِلهَ اِلَّا اللهُ ایماناً وَ تَصدیقاً ، لا اِلهَ اِلَّا اللهُ عُبوُدِیَّتاً وَ رِقّاً ، سَجَدتُ لَکَ یارَبِّ تَعَبُّداً وَ رِقّاً ، لا مُستَکبِراً وَ لا مُستَنکِفاً بَل اَنَا عَبدٌ ذَلیلٌ خائِفٌ مِسکینٌ مُستَجیرٌ .

سوره هایی که سجده مستحب (منوبه) دارند : در 11 سوره : 1- آیه آخر سوره اعراف ، 2- آیه 15 / رعد ، 3- آیه 48 / نحل ، 4- آیه 107 / اسراء ، 5- آیه 58 / مریم ، 6- آیه 18 / حجّ ، 7- آیه 77 / حجّ ، 8- آیه 60 / فرقان ، 9- آیه 25 / نمل ، 10- آیه 24 / ص ، 11- آیه 21 / انشقاق

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

منبع : کتاب آشنایی با سوره های قــرآنی     نویسنده : جعفر شیخ اسلامی

 


دانستنی‌هایی جالب از قرآن کریم

دانستنی‌هایی جالب از قرآن کریم
آیا میدانید که ... تعداد 1015030 نقطه در قرآن بکار رفته است.
آیا میدانید که ... تعداد 5098 محل وقف در قرآن وجود دارد.
آیا میدانید که ... تعداد 39586 عدد کسره در قرآن بکار برده شده است.

آیا میدانید که ... قرآن در 23 سال بر پیامبر نازل شد.

 

--------------------------------------------------
آیا میدانید که ... تعداد 19253 عدد تشدید در قرآن بکار برده شده است.
آیا میدانید که ... بهترین نوشیدنی که در قرآن ذکر شده، شیر می‌باشد.
آیا میدانید که ... بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده، عسل می‌باشد.
آیا میدانید که ... بزرگ‌ترین عدد در سوره صافات آیه 147 آمده که صد هزار می‌باشد.
آیا میدانید که ... کمترین حرفی که در قرآن بکار رفته، حرف (ظاء) می‌باشد.

 

--------------------------------------------------

آیا میدانید که ... در سوره نساء به قوانین ازدواج اشاره شده است.
آیا میدانید که ... آیه‏ای که سر بریده امام حسین (ع) در شام تلاوت نمود، آیه 9 سوره کهف می‌باشد.
آیا میدانید که ... در آیه 6 سوره مائده، مراحل وضو بیان شده است.
آیا میدانید که ... حضرت سلیمان نخستین شخصی بود که «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشت.
آیا میدانید که ... حضرت موسی (ع) داماد حضرت شعیب (ع) بود.

 

--------------------------------------------------
آیا میدانید که ... بزرگ‌ترین سوره قرآن دارای 25500 حرف می‌باشد.
آیا میدانید که ... تعداد کلمات سوره تکویر برابر با تعداد سوره‌های قرآن است.
آیا میدانید که ... سوره اخلاص به نسب نامه خداوند معروف است.
آیا میدانید که ... سوره حمد دو بار بر پیامبر نازل شده، یک‌بار در مکه و یک‌بار در مدینه.
آیا میدانید که ... سوره عادیات منسوب به حضرت علی (ع) است.

 

--------------------------------------------------

آیا میدانید که ... حضرت ادریس (ع) اولین شخصی بود که لباس دوخت و خط نوشت.
آیا میدانید که ... پرنده‏ای که در دربار حضرت سلیمان (ع) خدمت می‌کرد، (هدهد) نام داشت.
آیا میدانید که ... به حیوانی که از طرف خدا وحی شد، زنبور بود. (آیه 68 سوره نحل)
آیا میدانید که ... صحیفه سجادیه به خواهر قرآن معروف است.
آیا میدانید که ... رودکی، ناصرخسرو و حافظ شاعرانی بودند که در نوجوانی حافظ کل قرآن بودند.

 

--------------------------------------------------
آیا میدانید که ... سلمان فارسی اولین شخصی بود که سوره حمد را به زبان فارسی ترجمه کرد.
آیا میدانید که ... استاد محمود خلیل الحصری، اولین کسی بود که قرآن را به روش ترتیل خواند.
آیا میدانید که ... قرآن دارای 114 سوره است.
آیا میدانید که ... قرآن دارای 30 جزء است.

آیا میدانید که ...  قرآن دارای 120 حزب است.


- آیا می دانید که ... کلمه شهر در زبان عربی به معنای ماه است. در قرآن این واژه 12 مرتبه به تعداد ماه‌های سال آمده است.
- آیا می دانید که ... کلمه جلاله (اللَّه) در قرآن کریم 2699 بار به‌کار رفته است.
- آیا می دانید که ... در قرآن واژه ساعه یا همان ساعت 24 مرتبه آمده است. این تعداد برابر با تعداد ساعات در یک شبانه روز می‌باشد.
- آیا می دانید که ... شیاطین 68 مرتبه، ملائکه هم همین تعداد.
- آیا می دانید که ... حیات 71 بار، موت هم همین تعداد.

 

____________________________
- آیا می دانید که ... علم و معرفت و مشتقات آن‌ها 811 بار، ایمان و مشتقات آن هم همین تعداد.
- آیا می دانید که ... واژه «سجد» و مشتقات مربوط به آن 34 مرتبه در قرآن کریم بکار رفته است که این تعداد برابر با مجموع سجده‌های 17 رکعت نماز در شبانه روز می‌باشد. در هر رکعت، 2 سجده انجام می‌شود که در مجموع شامل 34 سجده است.
- آیا می دانید که ... واژه ابلیس 11 مرتبه و پناه بردن به خدا از دست او نیز 11 بار در قرآن آمده است.
- آیا می دانید که ... سماوات السبع یا سبع سماوات، هفت بار به‌کار رفته است.

 

____________________________
- آیا می دانید که ... لفظ صلاة و قیام و اقیموا و مشتقات آن، 51 بار به‌کار رفته است که برابر با هفده رکعت نماز واجب و 34 رکعت نماز مستحب شبانه‌روزی است.
- آیا می دانید که ... مشتقات وصی و توصیه، به تعداد اوصیای الهی، دوازده بار به‌کار رفته است.
- آیا می دانید که ... لفظ شیعه و مشتقاتش، دوازده بار در قرآن به‌کار رفته است.
- آیا می دانید که ... مشتقات فرقه، 72 بار به‌کار رفته است و این به تعداد 72 فرقه اسلامی است.


____________________________
- آیا می دانید که ... بلندترین سوره قرآن، سوره بقره است. کوتاه‌ترین سوره، سوره کوثر است که طول آن فقط یک سطر و نیم است.
- آیا می دانید که ... حروف مقطّعه به حروفی مانند الم [الف، لام، میم]، طسم [طا، سین، میم]، کهیعص ]کاف، هاء، یاء، عین، صاد] گفته می‌شود که گسسته از همند و متشکل از 29 حرف یا مجموعه حروف هستند که در آغاز 28 سوره قرآن (که همگی مکی هستند جز بقره و آل عمران) آمده است.


- آیا می دانید که ... تعداد آیات قرآن بر طبق روایات 6236 فقره است. تعداد کلمات قرآن 77807 فقره است.
- آیا می دانید که ... مفصل‌ترین ترجیع بند قرآن در سوره الرحمن است. در این سوره، 31 بار آیه «فبای الاء ربکما تکذبان» به معنای «پس کدامین نعمت پروردگارتان را انکار می‌کنید؟» تکرار شده است.