- شوخیهای تو تعطیلی نداره؟ مثلاً موقع امتحانای آخر ترم هم نمی خوای جدی بشی ویه کم به درسات برسی؟
- چه بخوام چه نخوام درسا به من میرسن. حالا چرا من دیگه وقت خودمو تلف کنم به درسا برسم؟ مانمی رسیم، با سرعت هزار کیلومترم به درسا نمی رسیم!
- بابا منظور من از رسیدن، توجه بود نه اینکه تو می گی!
خودش هم از توضیحش خنده اش گرفت. بهار که تازه به آنها رسیده بود، بدون مقدمه گفت:
- میان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است. خب چی می گفتین؟
مرتضی خندید وگفت:
- اینو باش، شعر شاهد هم خونده، حال می گه چی می گفتین! بابا قضیه چراغونیهای پارساله!
- ولش کن خانم ابدی. مرتضی حالش خرابه! آموزش چه خبر بود؟
- برای امتحانها شماره صندلی معلوم کردند. برین شماره ها تونو ببینین، پشت شیشه زدن.
بهار اینرا گفت ورفت. مرتضی گفت:
- امروز بهار یه چیزیش بود تو متوجه شدی؟ چرا شماره های مارو یادداشت نکرده بود؟
- نمیدونم. بریم سراغ شماره ها. دیگه همچین وقتی نمونده.
شماره ها را دیدند.آریا که انتظار داشت کنار مرتضی وبهار بنشیند، حالا با ترتیب دیگری مواجه می شد. در جا خشکش زد!
- واقعاً که؟
مرتضی درحالی که می خندید و پشت سرآریا می دوید، سعی می کرد خودش را به او برساند:
- بابا حالا چرا ناراحت شدی؟ گفتم دعاهات نتیجه داد، بد گفتم؟
- ازشوخیهات خسته شدم مرتضی! کی من آرزو کردم کنار خانم صدر بنشینم؟
- شوخی کردم! بابا منم ناراحت شدم. من باید پهلوی تو می نشستم. فامیل من صادقه، فامیل اون صدر. هردو تایی مون صاد داریم اما قسمته! کار دیگه ای نمیشه کرد. ونوس پهلوی تو می نشینه. می خواستی اول فامیلتو سین نذاری! عوض کنی بذاری....بذاری الف وصاد که پهلوی بهار ابدی و مرتضی صادق گل بشینی.
دیگر مرتضی به آریا رسیده بود وداشت کنار او راه می رفت اما آریا به حرفهایش جواب نمی داد!ناراحت بود.
- مار از پونه بدش می یاد دم خونه ش سبز می شه!
نزدیک سالن امتحانات رسیده بودند. از پیچ راهرو پیچیدند، وشنیدند! عادل بود که داشت با غزل حرف می زد. آریا و مرتضی فهمیدند عادل درمورد چی صحبت می کند. قدمهایشان را آهسته کردند. آریا دلش می خواست جواب غزل را بشنود اما انگار غزل جوابی نداد مرتضی آهسته گفت:
- ونوس جوابشو نداد!
- شاید سر تکون داده یعنی آره!
- الله اعلم!
غزل سری تکان داد که می شد هم به معنای آره گرفت وهم به معنای نه. اما عادل که فقط به پیشداوریهای خودش فکر می کرد، ادامه داد:
- کاش می شد سیم گوشی موبایل رو از زیر پیراهن رد کرد وجوری روی گوش گذاشت که موها روشو بپوشونه!
- چه فکرهائی می کنید آقای صارمی! مگه درس نخوندین؟
- چرا اونکه چرا. گفتم برای مشورت!
خنده ی غزل نشان می داد که حرف عادل را باور نکرده. آریا ومرتضی ازکنارشان رد شدند. صندلیهایشان را پیدا کردند و نشستند. بهار روی اولین صندلی نشسته بود. سرش هنوز روی کتاب بود. با اینکه صدای مرتضی وآریا راشنید اما حتی سرش را بلند نکرد.
آریا گفت:
- فهمیدم چرا بهار ناراحته. می خواسته با هم باشیم .انگار من مخصوصاً جای غزل رو کنار خودم تععین کردم!
- بی خیال ! بزرگ می شه یادش می ره. اما حیف، حیف!
- حیف چی؟
- اون همه چیزیش ابدیه می ترسم ناراحتی هاش هم ابدی باشه!
آریا خنده اش گرفت:
- امان از دست تو!
- فعلاً امان از دست استاد وسوالات!
عدل بالای سر غزل ایستاده بود واز روی کتاب باز غزل چیزی می خواند. آریا سرجایش نشست. صندلی مرتضی یکی بعد ازغزل بود. سوالها توزیع شد. آریا با اولین نگاه خیالش راحت شد. سوالی نبئود که او جوابش را نداند. شروع به نوشتن کرد. شاید نیم ساعت هم طول نکشید که سوالات تمام شد. نیم ساعت وقت اضافه داشت. سرش را بلند کرد .غزل مشغول نوشتن بود. انگشتان ظریف غزل نگاههای آریا را به خودشان جذب کردند. حرکت انگشتان او همراه با اخم نامحسوسی که ابروان زیبای اورا به هم نزدیک کرده بود، دل آریا را به طپش واداشت.اندیشید:
- چرا اینجوری شدم؟ منکه اصلاً از اون خوشم نمیاد! حتی بدمم میاد!
آریا نمی دانست به خودش راست می گوید یا نه! او به همه ی سوالات جواب داده بود ونیم ساعت وقت داشت که هر چه دلش می خواهد غزل را نگاه کند!
با خودش گفت:
- باید برگه روبدم وبرم بیرون.
اما نرفت، نتوانسته بود برود، ازسرجایش تکان نخورد! زیرچشمی نگاه کرد، غزل هنوز مشغول نوشتن بود.مزه های بلندش دل می برد.
- چه مژگانی؟ چه انحنای قشنگی دارند این نوکهایشان که به بالا برگشته اند....
خدایا چطوری همه ی اینارو توی یه صورت جمع کردی؟ چطوری چند تا دونه مو می تونن اینقدرقشنگ باشند!
آریا داشت فکر می کرد که چرا شکل این موها درنظر او اینقدر زیبا جلوه می کند!
به خودش نهیب زد:
- چه فکرها می کنم من؟قشنگه! زیباست. هیچ کاری هم نمی شه کرد! خدایا آخه چرا؟ چرا اون اینقدر قشنگه؟! چرا من اینقدر ازاین خوشم می آد؟!
خیلی دلش می خواست این علاقه راحمل بر نقاش بودن یا میل طبیعی آدم به زیبائی بکند، اما نمی شد!
- آدم به خودش که نمی تونه دروغ بگه!
غزل سرش را بلند کرد. حالا داشت فکر می کرد وته مدادش را می جوید.
- اما نه، من از اون بدم می آد. مغروره! فکر می کنه با پولاش می تونه دنیا رو بخره!تازه دوست عادله، این آدم عوضی! نه من از اون خوشم نمیاد.یعنی حتی بدم هم می آد.
غزل فقط یک اشکال داشت، یک سوال نیم نمره ای! جوابی که تا آخر وقت امتحان یادش نیامد. آریا اما تا آخرین ثانیه ها هم نشست. نگاهش درظاهر به برگه بود اما داشت به غرزل نگاه می کرد. نگاه وفکرش هر دو مشغول این صنم زیبای دانشکده بود. امتحانها یکی بعد از دیگری برگزار شدند. آریا تمام درسها را با بهترین نمره ها پاس کرد. غزل هم همینطور. منتها نه به خوبی او. نمره های او درحد مرتضی وبهار بود. کلاس بیست وپنج نفره شان همگی موفق بودند. هیچکس حتی از یک درس نیفتاد. واقعاً شروع خوبی بود.
- برای ترم اول بد نبود.
چرا میگی بد نبود. خوب بود مرتضی جان. خوب خوب.
بهار حرف آریا را قطع کرد:
- برای شما بله، اما برای بعضیها نه! همچین زیاد هم خوب نبود!
- از این حرفها بگذریم، میاین عمومی ها را تابستان بگیریم؟
پیشنهاد مرتضی بجا بود. می شد چند تا از درسهای عمومی را در تابستان پاس کرد. سه تایی نفری شش واحد گرفتند. دیگه لازم نبود برای دو سه ماه از همدیگر خداحافظی کنند. اما با خیلی از بچه ها خداحافظی کردند. حتی مجبور شدند با عادل و غزل هم خداحافظی کنند.
- اشکالی نداره جوون. مرد برای همینه. برای همین بدنیا اومده، اومده که از دست زن جماعت مرارت بکشه . حالا عیب نداره.
آریا با آنکه عصبانی بود وعصبانی تر هم شد اما جواب داد:
- درست می فرمائین آقا مرتضی!
غزل خیلی خونسرد جواب آریا را داده بود وهمین باعث شد که مرتضی به آریا متلک بگوید.
غزل مثل همیشه سوار مرسدس بنز سبز رنگی شد که راننده شان برای او نگه داشته بود. ازداخل ماشین با عادل خداحافظی کرد. عادل خودش پشت رل ماشینشان نشسته بود. شیشه بغل دست را پائین کشیده بود وبلند بلند و با خنده از غزل خداحافظی می کرد. مخصوصاً نمایشی رفتار می کرد. می خواست همه روابط گرم اورا با زیباترین دختر دانشکده شان ببینند. حتی دربین دخترهای ترم های بالاتر و رشته های دیگر هم به زیبایی غزل نبود! غزل واقعاً تک بود! آریا درظاهر خونسرد و بی تفاوت نگاه می کرد اما درباطن؟! درباطن خودش هم نمی دانست چه حالی دارد! هرچه بود نباید نشان می داد.
غزل داشت فکر می کرد:
- خوب سرجاش نشوندمش !فکر کرده با اون نمره هاش باید قربونش رفت! بهش تعظیم کرد! موقع خداحافظی دستاشو بوسید! پسره ی مغرور!
سرش را بلند کرد و به شیدا که پهلویش نشسته بود گفت:
- دیدی چطوری سرجاش نشوندمش؟
شیدا می دانست غزل از کی صحبت می کند اما گفت:
- کی رو؟
- سپهرو! آیا سپهر رو می گم! همچی سرد باهاش خداحافظی کردم که جلوی همه کنف بشه!
- حقشه پسره ی مغرور! همچی قیافه می گیره انگار(آلن دلونه)!
- نه فکر می کنه پیکاسوه!
اولین ترم تحصیلی تمام شد. آریا با دوستانش برای ثبت نام ترم تابستانه قرار گذاشت.
- فعلاً خداحافظ مرتضی.
- خداحافظ. تلفن یادت نره.
- خانم ابدی خداحافظ. بچه ها همگی خداحافظ تا بعد.
- خداحافظ آقای سپهر. خداحافظ آریا.
آریا راه افتاد. حالا با خودش تنها بود. می خواست بر عکس هر روز پیاده برگردد خانه. می خواست ذر راه فکر کند. خوشحال نبود. پیش ازآن برای تعطیلی تابستانش نقشه ها کشیده بود