فصل بیست و یکم

خب اینم از مهمونی حضرتعالی در آپارتمان خودتون.

آریا حرف مرتضی را قطع کرد و با خنده گفت:

آپارتمان من نه، طبقه دوم آموزشکده مون.

خب هر چی شما می گین. چه علی خواجه، چه خواجه علی!فرقی نمی کنه. مهم اینه که بالاخره تو پدر و مادرتو مهمون کردی! اونم توی خونه ی خودت، خونه ای که با سلیقه ی خودت مبله ش کردی، با دستای خودت چیدی و مرتب کردی. منظورمو فهمیدی؟

آره بخاطر همه چیز ازت متشکرم. بخاطر همه ی کارائی که برام کردی.

دست وردار. من کاری نکردم.

چرا، تو خیلی برای من زحمت کشیدی.

کدوم زحمت! میدونی چه آرزویی داشتم؟

آریا که منظور مرتضی را حدس زده بود سرش را زیر انداخت و پرسید:

چه آرزویی؟

این که خودم دست به دستتون بدم، آره دلم می خواست خودم شب عروسیتون برقصم!حیف، حیف که... چیکار می شه کرد؟!

آریا نمی دانست چکار کند! خودش از ناراحتی داشت می ترکید اما ناراحتی دوستش بدجوری دلش را می سوزاند. بغضی که در صدای مرتضی بود چشمهایش را از اشک پر کرد.

خدایا می بینی؟ اون به خاطر من ناراحته، بخاطر شکست من؟

شانه های آریا می لرزید اما هنوز سرش پایین بود. دستهای مرتضی آرام بر روی شانه های او قرار گرفت:

هی مرد! داری چیکار می کنی؟ آروم باش، آروم... میدونی، دریا پر از موجه! بالا و پایین می ره اما حتی یه قطره از چشماش بیرون نمی ریزه! مثه دریا باش، توی دلت پر از موج باشه اما ظاهرت آرام. می فهمی؟ آرام! سعی کن، بیشتر سعی کن.

مرتضی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن:

من می رم پایین توی حیاط قدم می زنم. هر وقت آماده شدی بیا پایین.

نیم ساعت بعد آریا پایین رفت. آرام و لبخندی برلب.

منو ببخش مرتضی جان. حالا اون حرفی که اول می خواستی بزنی. بزن.

مرتضی مکثی کرد و گفت:

می خواستم بگم کی می ریم شمال؟ آماده ای که استاد سپهر و خانموشونو ببریم ویلا؟

آریا دست مرتضی را گرفت و محکم فشرد:

متشکرم مرد! تو واقعاً دوستی! یه دوست خوب. راجع به سفر هم هروقت تو بگی آماده ام. فقط باید یه زنگی به مشد عباس بزنیم و بگیم ویلا رو آماده کنه.

آره باید یه لیست هم بدیم که خرید کنه، هر چی لازم داریم...

و بالاخره کارهای سفر ردیف شد. هر چهار نفر سرحال و قبراق بودند. صبح با ماشین آریا از تهران راه افتاده بودند. خود آریا رانندگی می کرد اما آنقدر بین راه استراحت کردند که عصر در ویلا بودند. هوا خیلی خوب بود. تقریباً خنک و دلچسب! پدر و مادر آریا با خیال راحت روی کنده ی درختی نشسته بودند که معلوم نبود چطور به ساحل رسیده، تقریباً پوک شده بود. آریا و مرتضی روبرویشان ایستاده بودند.

استاد سپهر و مهرانگیز خانم واقعاً خوشحال بودند! کارهایی که آریا در این مدت انجام داده بود، نه فقط شوق انگیز، که افتخار آور بود!

میدانی آریا به تو افتخار می کنم!

نه فقط به تو، به این پسرم هم افتخار می کنم! دستتون درد نکنه! شماها مایه افتخارید! میدونن ما بزرگترها فکر می کنیم اگر جوونها بطور اتفاقی مثه شماها به پول برسند، فقط می چسبند به عیاشی و ولخرجی و... آنوقت شماها اینطوری....

مرتضی با خنده حرف استاد سپهر را قطع کرد:

حالا از کجا معلوم که ماهم نکرده باشیم...

آریا با دست روی پای مرتضی کوبید و گفت:

خجالت بکش مرتضی!

خجالت نداره آریا جان، خب جوونید وحتماً هم نباید عیاشی باشه! می شه تفریح کرد، سفر، گردش...

هر چهار نفر خندیدند. با صدای بلند. فقط آریا بود که دراعماق دلش غم از دست دادن غزل خانه داشت. غمی که در ته نگاهش بود و نبود! نبود که در ظاهر می خندید و بود که وسط خنده ساکت می شد! اما برای آنکه حال دیگران را خراب نکند، به طرف دیگر نگاه می کرد. به آن دورها. شاید به آنور کره ی زمین! نمی خواست پرده ی اشکی که نگاهش را تار می کند، پایین بیفتد و دیگران ببینندش!

غزلم چرا رفتی؟ چرا؟

آهای کجایی مرد؟

صدای مرتضی دستهای آریا را در آی فرو برد. آریا یک مشت آب به صورتش زد و اشک را شست و به طرف آنها برگشت. با آنکه سعی می کرد صدایش طبیعی باشد که نبود:

اینجام، فرمایش؟

هیچی، هیچی. گفتم یه وقت فکر اردو رفتن نباشی....

و دوباره همه به خنده افتادند. اشاره مرتضی به سفرهایشان دریک سال اخیر بود...

و روزها به شادی می گذشت. استاد سپهر و مهرانگیز خانم شادترین لحظات عمرشان را می گذراندند. شب ها در کنار آتشی که پشت ویلا در هوای آزاد روشن کرده بودند، می نشستند. مشد عباس با تنه ی درختان بقول خودش( یک پایه) درست کرده بود:

بله آقا استاد! دیدم چهار پایه چهر تا پایه داره، اینها یک پایه! بجای چارپایه اسمشونو گذاشتم یک پایه!

یک تکه چوب که می شد رویش نشست. یک تکه نیم متری از تنه درخت. هم زیبا، هم راحت.( یک پایه) ها را دور آتش چیده بودند. مشدعباس آتش را در گودالی روشن کرده بود و در کنار گودال دو میله ی فلزی فرو کرده بود. میله ها به شکل دوشاخه بودند. مرتضی با میل گرد سیخ کباب درست کرده بود. سیخ های نیم متری با دسته ی چوبی و حالا مشد عباس که گوشت بره را با استخوان در سیخ کرده بود، داشت سیخ را روی شعله های آتش می گرداند. سیخ را روی دومیله آتش گذاشته بود. استاد سپهر زمزمه می کرد:

اشک کباب موجب طغیان آتش است

اظهار عجز پیش ستمگر زابلهی است!

به به ! آقا استاد، دوباره بخوانید.

مشدعباس پدر آریا را آقا استاد صدا می کرد.

بگذار بگوید. مرا هر جور که دوست دارد صدا کند.

دراین مدت خود مشد عباس را هم گاهی مشد عباس یا آسید عباس صدا می کردند. استاد سپهر شعر را دوباره خواند و آسید عباس زیر لب زمزمه اش کرد:

راستی که بارک الله! چه خوب گفتید، یعنی شاعرش چه خوب گفته!

از شعر خوشت میاد آسید عباس؟

بله آقا استاد، خیلی. هر شعری تا حالا شنیدم، از بر کردم.

بارک الله، بارک الله، پس چرا برامون نمی خونی؟

کسی خواسته و من نخوندم؟

خنده ی پسرها استاد سپهر را هم به خنده انداخت. لحظه هایی که با مهربانی طبیعت سرشار از زیبایی می گذشتند، همه را دور از غم و غصه ی معمول زندگی نگه می داشتند.

میدانی مهرانگیز جان در عمرم به اندازه ی این چند روز خوش نگذرانده بودم! چه آرامشی!

منهم همینطور. کاش می شد بازنشست شویم، بیاییم اینجا زندگی کنیم.

اونکه می شه. کاری نداره. اما تو مطمئنی می تونی از کلاس و بچه ها دست بکشی؟

والا....

خب همینه دیگه، والا...! آدم مطمئن نیست که بتونه!

روزهایی که در ویلا گذراندند، بسیار دلچسب از آب در آمد. آنها با خاطراتی خوش به تهران برگشتند. مرتضی سعی می کرد فضا شاد بماند. مرتب شوخی می کرد، لطیفه تعریف می کرد. نمی گذاشت سکوت طولانی شود و آریا به فکر فرو برود. اریا هم در میان جمع بود و گاه حتی بیشتر از بقیه می خندید اما از ته دلش شاد نبود! آریا نمی دانست دلش کجاست! دلش جائی بود که غزل آنجا بود!

یعنی حالا غزل کجاست؟ دارد چکار می کند؟!

غزل مشغول نقاشی بود. درهال خانه شان نشسته بود و ذهنیتش را نقش می کرد...

چی می کشی؟

می بینی که؟

عادل در حالی که لیوان نوشابه اش را روی میز می گذاشت، دوباره پرسید:

می خواستم خودت بگویی...

غزل با نگاهی تمسخر بار و لحنی طعنه آمیز گفت:

پس هنرمند باید دنبال اثرش بره و توضیح بده؟ میدونی توی این مدت که با هم بودیم، من به این نتیجه رسیدم که تو هیچ نسبتی با رشته ی هنر نداری! ماندم که برای چی اومدی رشته ی نقاشی....

عادل حرف زنش را قطع کرد:

علاقه داشتم، تازه رشته های هنری امروزه ارزش خاص خودشونو پیدا کرده ن...

عجب، واقعاً که!

چی واقعاً که، خب در یک رشته ای درس می خوندم، یه روزی پزشکی ارزش داشت، یه روز دیگه مهندسی و امروز هنر.....

غزل طاقت نیاورد ساکت بماند، حرف شوهرش را قطع کرد و با طعنه ای آشکار گفت:

توی بورسه؟! نه خجالت نکش، بگو دیگه...

اصلاً معلوم نیست امروز تو چته؟ بابا یه کلمه پرسیدم چی می کشی، اینکه دیگه اینقدر باز جویی نداره، نمی خوای بگی، خب نگو!

عادل واقعاً که! اصلاً باور نمی کردم، میدونی بچه ها می گفتن، اما من باور نمی کردم، میگفتم مگه می شه یه نفر بیاد رشته ی نقاشی و استعداد و علاقه نداشته باشه، تازه قبول شدنش هم مطرح بود، اما حالا می بینم اونا راست می گفتن. تو در طول این مدت حتی یکبار مداد دست نگرفته ای، تازه قلم و قلم مو دست نگرفته ای هیچ، اصلاً انگار نه انگار که دانشجوی رشته ی هنر بودی! حتی یک کلمه دراین مورد صحبت نکردی، منو باش چی می گم، حتی حاضر نیستی یک لحظه به یه تابلو نگاه کنی... راحت الحلقوم می خوای، من بگم چی می کشم؟!

بابا ولمون کن تو هم...

درسته، وقتی کار به اینجا می کشه، تو می گی ولمون کن...

کار به کجا می کشه؟

به همینجا، به جایی که کم میاری