فصل هفدهم
بعد از رفتن بهار تا مدتی فضای دانشکده غمگین بود اما بلاخره همه خودشان را بدست آوردند و دوباره شور زندگی و خون جوانی فضا را شاد کرد. اما اتفاقاتی که در محدوده ی روابط آریا و غزل و شیدا و مرتضی به وقوع پیوسته بود. دوباره کلاس را سرد کرده بود. دوباره قیافه ها درهم رفته بود. دوباره فضای کلاس تیره شده بود. آریا به تازگی نه تنها از مرتضی که از بقیه کناره می گرفت وغزل و شیدا هم با همدیگر حرف نمی زدند. ژاله که همه را دقیق زیر نظر داشت فکر می کرد:
- خب ، داره همه چیز دستگیرم می شه! این میونه طفلک صارمی از همه جا بی خبره! باید برم سراغش، باید ببینم این عاشق چی می گه...
غزل از دست خودش عصبانی بود. نه تنها از دست خودش که از شیدا و فاطمه خانم و پدر و مادرش و همه و همه عصبانی بود! نمی دانست چکند! دلش می خواست می توانست از شیدا عذرخواهی کند اما نمی توانست! و آریا تنهاتر از همیشه بود. مخصوصاً از این کفتر دوبرجه بودن هم خسته شده بود! اصلاً حوصله ی رسیدگی به ویلا را نداشت! حتی به آموزشگاه و خانه ی خودش هم کمتر رفت و آمد می کرد، بیشتر پهلوی پدر و مادرش بود. می رفت توی اطاق خودش، در را قفل می کرد و مثل جغد تنها می نشست! خیلی خسته شده بود، از همه چیز، حتی از دارائی هایش!
غزل هم در خانه دوباره با هیچکس حرف نمی زد.
- دختر گلم می شه به من بگی چی شده؟
- هیچی فاطمه خانم! هیچ خبری نشده!
- انگار خیلی حالت خرابه! ببینم امروز چندمه؟ آهان؟ وقت پریودت هم نیست! خبر تازه ای شده؟ اصلاً میدونی چند وقته سراغ استادت نرفتی؟ نمی خوای به استاد سپهر سر بزنی؟ خیلی وقته برام یه شعر نخوندی مادر!
فاطمه خانم تند و تند حرف می زد. همه ی فکرهائی را که در این چند روزه در سرش پرورانده بود، به زبان می آورد. طفلک فاطمه خانم ساده بود. ساده و بی ریا! سیاست نداشت که فکرهایش را جدا جدا و به موقع به زبان بیاورد! یکباره گفت و غزل هم جواب را یکجا داد:
- من هیچ ناراحتی ندارم فاطمه خانم، به هیچکس هم نمی خوام سربزنم، شمام دست از سرم بردارین!
فاطمه خانم غزل را می شناخت. با آنکه در لحظه ی اول دلش می سوخت، اما زود فراموش می کرد:
- بچه س! بذلر بگه، بذار هر چی می خواد به من بگه! اگر به من نگه، خب به کی بگه؟! به پدر و مادرش؟! به اونایی که اصلاً...
غزل به طرف اطاقش زفت اما از همان لحظه ای که آخرین کلمه را به فاطمه خانم گفت، پشیمان شد:
- خاک توی سرم کنن! اونم ناراحت کردم! آخه چرا؟ چرا من اینجوریم؟
روی تختخوابش افتاد وشروع به گریه کرد. در تنهائی زار می زد. اما بجای آنکه حالش بهتر شود، بدتر می شد.
- همه بدن! هیچکس منو دوست نداره، هیچکس!
و نه تنها غزل با حالی پریشان لحظه ها را می گذارند که آریا هم از او بهتر نبود. در این یکی دوساله که آن دو نفر با خودشان و عشقشان می جنگیدند، وجود دوستانی مثل شیدا و مرتضی برایشان غنیمتی بود، که هیچ چیز نمی توانست جانشین آن شود و حالا آن دو از دوستانشان، از سنگ های صبورشان جدا شده بودند....
- خدایا چیکار کنم؟ کاش با مرتضی اونجوری حرف نزده بودم...
صدای مهرانگیز خانم آریا را از آن حال بیرون کشید، مجبور بود جواب بدهد.
- پسرم، پسرم پاشو بیا غذا بخور. پاشو عزیزم. کیوان جان کار بسه! غذا سرد می شه.
مرتضی و شیدا هم حال بهتری نداشتند، اما آخر آنها تقصیری نداشتند، دراین میانه ژاله با خودش می جنگید:
- اصلاً معلوم هست تو کی هستی؟ دختر مواظب باش پات نلغزه! نکنه طرف یکی رو بگیری؟ نکنه دلت...
خودش به خودش جواب می داد:
- مگه من چیکار کردم؟
- همین! همینکه از بهم خوردن رابطه ی بچه ها خوشحالی! دلیل....
- کی خوشحال بود؟
- تو! خودتو!
- کی من خوشحال بودم؟ من...
- خب اگه ناراحتی، پس یه کاری بکن.
- چیکار کنم؟
- هیچی دست بکار شو. فردا پنج شنبه است و کلاسها تعطیل. یالا شروع کن. به بچه ها زنگ بزن. یه جا جمعشون کن و قال قضیه را بکن. یالا دیگه.
ژاله شروع کرد. بهانه اش یک جشن کوچک خودمانی بود.
- بگم به چه مناسبت؟
- خب بگو جشن تولدته!
- نه نمی شه، بچه ها میدونن تولد من نیست. بهتره بگم به مناسبت... به مناسبت...
- بابا مناسبت نمی خواد! بگو دلت می خواد دور هم جمع بشین.
تلفن ها شروع شد. آریا که حوصله نداشت. نه به ویلا رفته بود و نه به خانه ی خودش، با بی حوصلگی در خانه ی خودشان بود. قبول کرد. هر چند بی حوصله:
- باشه ژاله خانم میام. چشم خانم رفاعی.
مرتضی و شیدا فوراً قبول کردند. فقط غزل بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود.
- نه خانم رفاعی، نمی تونم، وقت ندارم.
ژاله می اندیشید: