رمان غزل و آریا قسمت 19
فصل نوزدهم
خبر مثل بمب ترکید:
- غزل با صارمی ازدواج کرده و رفته اند خارج!
خبر را یککی از بچه ها به ژاله داده بود و ژاله هم به شیدا و مرتضی! مرتضی باور نمی کرد:
- این غیر ممکنه! طرف یا اشتباهی شنیده یا از خودش درآورده!
شیدا اضافه کرد:
- شایدم دروغ گفته! خیلی ها دوست دارند شایغه بسازند.
ژاله ناگهان حرف اورا قطع کرد و با صدایی بلندتر گفت:
- اما بچه ها، اونا همیشه این وقتا پیداشون می شد! دیگه چیزی به شروع کلاس نمونده!
مرتضی ببا عجله راه افتاد و آنها را به ئنبال خودش کشاند!
- برویم آموزش، اگر رفته باشند، یعنی ترک تحصیل کرده باشند، آموزش خبر دارد. من...
ژاله با خنده حرف مرتضی را قطع کرد و گفت:
- بله میدونم میخوای چی بگی، من یه دوست توی آموزش دارم که... بریم سراغ دوستتت. رفتند اما تقریباً شاد برگشتند. دوست مرتضی که کارمند آموزش بود، خبری نداشت:
-هیچکس در این چند روز گذشته ترک تحصیل نکرده!
خب بریم کلاس بچه ها اونام میان خدارو شکر اگه راست بود چی می شد!اریا!من فقط دلواپس تو بودم!
اما عادل و غزل نه تنها در ان ساعت که در هیچکدان از ساعات ان روز و فردا به دانشکده نیامدند و بالاخره خبر تایید شد!فاطمه خانم در جواب سوال تلفنی شیدا گفت"
-اره دختر گلم رفت!نمیدونی چه حالی دارم....
و گریه امانش نداد!شیدا شوکه شد بی اراده اشکهایش جاری شدند دل و جانش از غم پر شد:
-چرا غزل؟چرا اینکارو کردی؟اخه چرا خودتو تو چاه انداختس؟بخاطر چی؟برای چی؟
جمع شدن انها درست مثل مراسم ختم بود!ژاله و شیدا و مرتضی نشسته بودند ساکت و غمگین.
-خدا به داد اریا برسه!
-اقای صادق نگفتید اریا کجاست؟الان چند روزه که غایبه اصلا دانشکده سر نزده!
-یه جایی همین نزدیکی هاست .وضع روحیش خراب بود فرستادمش ییلاق.یعنی ییلاق فکری!یه جایی که از کلاس و دانشگاه و شهر و خونواده و مشکلات دور باشه.
ژابه حرفش رو برید:
-واییییییییییی ترمز کن.تو که هر چی به زبونت اومد شمردی بگو بخاطر غزل و راحتمون کن!
مرتضی که شروع کرده بود جو مجلس رو کمی شاد کنه وا رفت!خودش هم کم غم نداشت اما می خواست حداقل دوستانش زجر نکشند.
-خب نشد.دلم میخواست جو این مجلس عزا بشکنه اما خب دیگه اره.اریا خراب خراب بود.دیگه حالا ما سه تامون خودمونی هستیم باید همه چی رو رو کنیم اونم غزلو دوستش داشت اما خب ظاهرا ازش بدش می اومد!
شیدا اضافه کرد:
-مثه غزل!اگه بدونین چقدر به اریا علاقه داشت؟!اما یک بار حتی یکبار حتی وقتی دو تا مون در صمیمی ترین حال بودیم حاض نشد اعتراف کنه!
ژاله گفت"
-از همون روز اول فهمیدم!حیف که فکر نمی کردم کار به اینجا کشیده بشه!درست عکس این وضعو تحمل می کدم!مشکل از فاصله ی طبقاتی اون دو تا بود!از روز اول هر کدوم برای هم قیافه می کشدننه اینکه حرف بزنن نه غزل با اوردن ماشین اخرین مدل و راننده و اون ادا اطوار باعث می شد ارایا لجش بگیره!×فکر می کرد میخواد خودشو بگیره!خلاثه قورت بندازه.از اون طرف هم اریا داشته های پدر و مادرش رو میخواست به رخ اون بکشه!انگار غزل می گفت من پول دارم تو نداری و اریا می گفت من یکی دنیا معنویت دارم تو نداری!
-در صورتی که هیچکدوم نه همچین فکری داشتند نه همچین غرضی.اونا..
این را مرتضی گفت و شیدا تایید کرد.انها هر کدام یار و یاور و سنگ صبور یکی از انها بودند.خب از اوضاع خبر داشتند.
ژاله با نارااحتی حرفش رو قطع کرد که:
-خب اگه شما اینو می دونستین چرا هیچ کاری نمی کردین؟هم شما هم شیدا؟
شیاد حالتی دفاعی به خودش گرفت
-از کجا میدونی که نکردیم؟منکه تا تونستم تلاشمو کردم.
-منم همینطور اصلا فکر مکی کردم کار به اینجا بکشه!قطع رابطه شیدا باهاش به این قضیه کمک کرد.دیگه کسی رو نداشت باهاش حرف بزنه.این بود که عادل شد یار ع=غارش!
-نه مرتضی جان اشتباه می کنی!من غزلو می شناسم عادل یار غارش نشد.عادل اسلحه غزل شد!غزل با این ازدواج یک اسلحه خرید تا با اون به اریا شلیک کنه!باور کن.
ژاله و مرتضی به فکر فرو رفتیند و عاقبت این ژاله بود که گفت"
-شایدم درست بگی!یعنی شاید که نه واقعا درست می گی.خوب فهمیدی ولی اخه پس چرا اسلحشو برد؟
مرتضی پوزخندی زد:
-نه اسلحشو نبرد رفتن امریکا یعنی اولین شلیک!که اهای بچه بی پول ببین اسلحه من می تونه دو سه روزه منو ببره امریکا کاری که هر کسی نمی تونه بکنه!
-جواب اریا رو چی بدیم؟!
سوال همه شان بود هر چند از زبان شیدا جاری شد و جواب نداشتند.هیچکدام!
-حالا شما می دونین اریا کی بر می گرده؟
مرتضی در جواب ژاله گفت:
-دست خودمه هر وقت بخوام می تونم بهش تلفن کنم که بیاد.اما فکر می کنم اومدنش بدتر از موندنشه!
-اما اگه بهش خبر ندی اونوقت شاید اعتراض کنه که اگه زودخبر می شد شاید یکی کاری می کرد!
-اخه چه کاری؟کدوم کاری از دست یه دانشجوی اس و پاس بر می اد؟
مرتضی طاقت نیاورد انگار بهش توهین شد بدون فکر و با تندی در جواب شیدا گفت"
-کی گفته اریا اسو پاسه؟!اون صد تا عادل و جد و ابادش می خره در راه خدا ازاد می کنه!
مر تضی بی انکه بخواهد جبهه گرفت.جبهه اش نه در مقابل دوستانش که در مقابل عادل و غزل بود!انگار می خواست یه غزل بگوید:
اشتباه کردی !×مفت باختی!اینم که از اون نبود؟حتی اگه کاری به کار دل هم نداشته باشیم!تازه این کی چند برابرشو داشت!
مرتضی شخصا تصمیم گرفت ژاله و شیدا را روشن کند.لزومی نداشت بفهمند از کجا اما باید می فهمیدند که اریا چه امکاناتی دارد.این بود که از جمله اول که وضع اریا و عادل صد پله بهتره.گفت:
-میتونین راز دار باشین؟
-اره...اره!
-تو چی؟ببخشید شما چطور شیدا خانم؟
-منهم همینطور.
-قسم بخورید به خدا.به اسمائ اعظم خدا قسم بخورید که لو ندید؟
-خب قسم می خوریم.به خدا قسم به همه ی اسمهای خدا قسم می خوریم که این
راز را حفظ کنم. خوب شد؟
آنقدر مشتاق بودند که بدون فهمیدن قضیه، قسم خوردند. مرتضی گفت:
- ببین بچه ها آموزشکده ی ما مال آریاست، علاوه بر آن...
بچه ها در یک روز دوبار شوکه شدند! اول از ازدواج غزل و عادل و حالا با شنیدن قضیه آموزشگاه آریا! دهنشان از تعجب باز ماند!
- حالا کو تا ببینین؟ اگه ماشین و ویلاشو ببینین، چی می گین؟
- ماشین و ویلاشو؟
مرتضی گفت. از روز اولی که آریا با خانم شیفته آشنا شده بود، تا حالا که داشت چند روز را به تنهایی در ویلا می گذارند.
- البته خود من ندیدم، اون اولشو خود آریا برام تعریف کرد، اما از لحظه اول خرید با هم بودیم. یعنی آریا اول این ساختمان را برای آموزشگاه خرید و بعد هم دیگه بقیه شو...
ژاله با صورتی سرشار از تعجب پرسید:
- چطوری دلش اومد اینهمه وقت از همه قایم کنه؟ مخصوصاً از پدر و مادرش، از ماها؟ چرا رو نکرد تا عادلو از رو ببره؟ هان؟
- والا منم چند باری ازش پرسیدم. اول از اون که آریا قبول نداره عاشق غزله، یعنی حاشا می کنه، درثانی می گه حتی اگه آدم عاشق یه دختر باشه، باید کاری کنه که اون دختر عاشق خودش بشه! نه عاشق مال و منالش!
شیدا حرف مرتضی را برید:
- اینو که راس می گه. اما آخه اونا دوتایی خیلی بهم میومدن! حاضرم سر هم چیزی که بخواین شرط ببندم که عاشق هم بودن!
- مثه من و... من و کی بگم... مثه من و مثلاً زیباترین دختر دنیا!
ژاله که همیشه جواب شوخیهای مرتضی را می داد گفت:
- آره بخدا، بشرطی که زیباترین دختر چهل سال پیش دنیا باشه؟
- واقعاً که! شما دوتا چطوری می تونین شوخی کنین؟
- اولاً که من شوخی نکردم، جواب مرتضی را دادم، درثانی چیکار کنیم؟ تو میگی چه بکنیم؟
- هیچی، یه فکری کنین که چطوری به آریا بگیم؟ من دلواپسم!
مرتضی که برای یک لحظه درقالب شوخ همیشگی رفته بود، دوباره غمگین شد و با چهره ای گرفته گفت:
- منهم همینطور. می ترسم اگه از بچه های دانشگاه بشنوه، یه طوری بشه! چون من مطمئنم آریا غزلو مال خودش میدونه! منتظره که یه اتفاقی بیفته، یه جوری بشه و بدون اونکه غرور مزخرفش شکسته بشه، اونوقت حالا....
- من میگم کار، کار استاد سپهره!
شیدا ناگهانی گفت و مرتضی با تخعجب پرسید:
- پدر آریا؟ تو از کجا می شناسی شون؟
- از حرفهای غزل. آخه غزل خیلی از استاد سپهر می گفت. نمی دونی چقدر به استاد علاقه داشت! تعجبم چطور تونست بدون خداحافظی از استاد حدا بشه؟! بنظر من استاد سپهر بهترینه....
مرتضی که داشت قدم می زد، زمزمه کرد:
- راست می گی. درسته باید با استاد تماس بگیرم. اما اونوقت یه مشکل... بگیم آریا کجاست؟ فکر می کنند آریا با ماست! خب اونو یه جوری جور می کنیم، می گم این دفعه من نرفتم اردو، فقط باید به آریا زنگ بزنم که... نه لازم نیست، خودش وقتی برگرده، یکراست می ره خونه شون و....
مرتضی ایستاد. قبول کرده بود. قبول کرده بود که از پدر آریا کمک بگیرند:
- باشهف قبول. اما از زندگی آریا چیزی نمی گیم. فقط قضیه ازدواج غزل، قبول؟
ژاله و شیدا با هم گفتند:
- قبول. با استاد تماس بگیر.