فصل دوم
خب پسرجان فکرهاتوکردی؟
- خیلی .اما نفهمیدم ،یعنی نمی فهم!
اوائل اسفند ماه بود.آخرین اسفندی که آریا دردبیرستان درس می خواند.امسال او پیش دانشگاهی را تمام می کرد.بیشتر از سه چهار ماه به کنکور نمانده بود وآریا با رشته ریاضی فیزیک هنوز نمی دانست چه رشته ای را برای کنکور انتخاب کند وحالا پدر حرفش را پیش کشیده بود.موضوعی که آریا ازآن فرار می کرد،آخر نمی دانست چکار کند!
- چیکارکنم؟!
آریا همیشه پدرش راتحسین می کرد.مردی که ازنظر او کاملترین مرد دنیا بود.قدش زیاد بلند نبود اما اندامی متناسب داشت وهنوز این تناسب را حفظ کرده بود.صورتش گیرا بود.نمی شد گفت زیباست ،هرچند زشت هم نبود،اما گیرایی چهره اش ورای این حرفها بود.نگاهش به آدم آرامش می بخشید،نگاهی که ازچشمهائی قهوه ای
برمی خاست.لبهایش نازک نبود اما با بینی بزرگش به هم می آمد.چانه ای شکیل داشت بایک چال قشنگ که موقع خندیدن پیدا می شد.لب بالائی درزیر سبیل کلفت پنهان بود.سبیلی پرپشت که هنوز تک وتوک موهای سیاه درآن بچشم می خورد اما برموهایش هرچند نه بهنگام ،گرد پیری نشسته بود.شقیقه ها خالی شده بودند اما زیاد بچشم نمی آمدند،چرا که موهایش بیش ازحد معمول بلند بودند.آریا این چهره ی دلنشین رابیش ازاندازه دوست می داشت وحالا دوباره محو اوشده بود.صدای پدر او رابه خود آورد:
- خب من راهشو نشونت می دم.برای اینکه آدم بفهمه به چی علاقه منده،باید نگاه کنه ببینه موقع بیکاری دوست داره چیکارکنه !یا اینکه چه کاری را بدون اجبار ،دقت کن بابا ،بدون اجبار انجام می ده وخسته نمی شه،هرچی هم انجام بده خسته نمی شه!
- مثه خوندن ونوشتن شما.
- اما هیچ کاری نیست که برای مثه خوندن ونوشتن شما باشه!
- خب راه داره.
صدای ظریف مادش بلند شد:
- چی می گین پدر وپسر؟ مثلا قرار بوده امروز ناهار با شما باشه؟ رفتین اون بالا به گپ زدن؟!
آقای سپهر درجواب همسرش که ازطبقه پائین صدایشان می کرد،گفت:
- اومدم ،اومدم مهری جان.
- لازم نیست بیایی پایین .آریا رابفرست بیاد وجوجه ها رابیاره بالا کباب کنین.
خودم سیخ کردم.
آقای سپهر جواب همسرش راکه غرولند می کرد.نداد،بجایش رو کرد به آریا:
- آریا به پائین پله ها نگاه کرد.مادرش منتظر بود.سیخهای گوجه را کنار جوجه ها چیده بود.آریا به سینی ای که دردستهایش بود نگاه کرد واندیشید:
- همیشه منظم ومرتب!چقدر قشنگ این سیخها راچیده!
مهرانگیز خانم همیشه منظم بود.می شد گفت آفریده شده تا همه ی محیط اطرافش راتمیز ومرتب وزیبا کند!
- چقدر مادرم زیباست!ظریف وزیبا!
براستی مهرانگیز خانم ظریف بود.اندام لاغرش درعین ظرافت وتناسب زیبا بود.همه اجزای صورتش به قاعده بود ،ازابروهای باریک وکشیده اش گرفته تا چشمان درشت سیاهش!موهایش به نرمی ابریشم بودند وبه سیاهی شبق.بلند وصاف.بینی کوچک وظریفی داشت که با لبهای نازکش به هم می آمدند.خانم مهرانگیز ربیعی دبیر شیمی بود،حیف که گاه محیط خانه را با مدرسه اشتباه می گرفت.
آریا با یادآوری این نکته لبخند زد،لبخندی که زبان مادرش را باز کرد:
- چیه اون بالای پله ها وایسادی لبخند میزنی؟چرا نمی یای اینارو از دست من بگیری؟مثلا یه امروز قرار بود شما ها ناهار درست کنین!یعنی امروز به اصطلاح روز جمعه س؟! دستم افتاد،د بیا.
آریا با عجله ازپله ها پائین رفت وسینی را ازمادرش گرفت.زیر لب زمزمه کرد:
دوستت داریم مادر.براستی که مادرش کدبانو بود.خانه کوچکشان داد می زد که یک زن کدبانو دارد.
خانه شان کوچک بود.سر تا تهش هفتاد متر نمی شد.اما برای خودش قصه ای داشت.آریا یادش بود وقتی اسباب کشی می کردند ،خانه فقط دو تا اطاق داشت و آشپزخانه وسرویس با یک حیاط نقلی و دو باغچه ی نقلی تر.ازهمه جالب تر در ورودی خونه بود!در را باز می کردی ،وارد یک راهرو سقف دار طولانی می شدی.این راهرو هفت هشت متری طول داشت وبعد وارد حیاط می شدی.حیاطی پنج در چهار با یک ایوان کوچک و دو باغچه کوچک تر در دو طرفش اما از همه چیز جالب تر داربست تاک حیاط بود.گوشه حیاط ،درست روبروی راهرو،یک درخت موی سرسبز به چشم می خورد.
پدرش با خنده به آریا که دلیل خرید خانه راپرسیده بود ،گفته بود:
- باور می کنی به خاطر همین درخت این خونه را خریدم؟
آریا با تعجب پرسیده بود:
- بخاطر درخت؟
- آره پدرجان.با این پولی که ما داشتیم فقط خونه ی کوچیک گیرمان می آمد اما همه ی خونه های کوچیکی که می دیدم،دلگیر بودند وبسته .منی که دریک خونه ی بزرگ بدنیا اومده بودم واطرافم همیشه باز بود، نمی تونستم توی این خونه ها زندگی کنم.
و پدر با لبخندی شیرین رفته بود توی بچگی های خودش:
- من وقتی بچه بودم فقط یه فضای دویست متری داشتم برای حیوونهام!
- دویست متر؟برای حیوونهاتون؟
- آره درست شنیدی بابا.یک قلعه بی استفاده داشتیم که من حیوونهام رو توش نگه می داشتم .خرگوش ،لاک پشت،بره،گربه...،ای ای بچگی!
همیشه وقتی حرف درخت وسبزه یا حیوانات می شد،می رفت به دوران بچگی اش.درشهر کوچکی بدنیا آمده بود زمین آنچنان قیمتی نداشته.آنهم آن سالها و او درست مثل آریا بچه ای یکی یکدانه بوده وهمه گوش به فرمانش.او هم که عاشق حیوان وسبزه وگل وگیاه.
مادر همیشه می گفت:
- یعنی همه ی شاعرا عاشق حیوون واین حرفها هستند؟!
مادر خودش هم از دار ودرخت خوشش می آمد.هرچند زاده ی تهران بود وبا آسفالت وآهن بزرگ شده بود اما گل وباغچه دوست می داشت.آریا همه ی مراحل تکمیل خانه را بخاطر داشت.اول تابستان خانه را خریدند وقبل از اسباب کشی پدر دست به کار شد.دو اطاق خانه را دست نزد. اما داخل خانه را ازنو ساخت.بعد ازتمام شدن کار بود که آریا یک روز مادرش را درحال نگاه به آجرهای دیوار گریان دید!
- چیه مادر؟
- هیچی دلم برای پدرت می سوزه!درسته خودش خونه رو نساخته اما هیچ قسمتی که دستای اون بهش نخورده باشه.
استاد سپهر می گفت:
- آدم خفه می شه .مگه می شه بدون گل،بدون سبزه نفس کشید!
آریا خودش اشک پدر را موقع کندن درخت مو دیده بود وحالا آنچه او می خواست ساخته می شد.طبقه اول یک آپارتمان دو خوابه شد،نقلی اما زیبا وصمیمی.طبقه بالا هم یک خانه مجزا شد.دو اطاق کار برای خودش و آریا ساخت با یک باغچه ی قشنگ سه چهار متری. دورش را هم دیوار کشید.طبقه ی بالا واقعا جالب شده بود.یک حیاط کوچک با دو اطاق ویک باغچه.از در ورودی منزل که وارد می شدی ،یک راهرو بود.دراتهای راهرو دری به هال طبقه اول باز می شد وراه پله ای به طبقه بالا راه داشت.استاد سپهر صاحب یک اطاق کار شده بود. کلاسهای خصوصی اش را هم همانجا تشکیل می داد.کارگاه شهر وداستان!می شد گفت بالا مستقل است.اطاق استاد روبروی باغچه بود.اطاقی جمع وجور.یک کتابخانه ومیز تحریر وکامپیوتر وسماوری برقی درگوشه اش.استاد فضا راسنتی آراسته بود.یک صندوق قدیمی کارکمد را می کرد.اطاق آریا کنار اطاق پدرش بود البته باصد هزار رنگ. ازدروشیشه گرفته تا دیوارها وسقف اطاقش را رنگ و وارنگ کرده بود.
بی قاعده ودرهم ،شلوغ وپرفریاد! گوئی صدای اعتراض رنگها، صدای اعتراض جوانی بود. فریاد جوانی!
- آریا اون سیخ کناری سوخت.برش گردان.کجائی تو؟
- ببخشین پدر ،رفته بودم تو فکر این خونه وساختش!
استاد سپهر هم خندید. درحالی که منقل کبابی را باد می زد گفت:
- زندگی اینه دیگه!من ومادرت چهل سال تدریس کردیم .سهممون اینه! البته پشیمون نیستم.
- (من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود)
آریا ناگهانی شعر را خواند.خودش هم نفهمید ازکجا یادش آمده!
- بارک الله به پسرم! شعر هم می خونه!
- همینطوری ، یکهو یادم اومد.
هردو خندیدند.پدر وپسر هرکدام دریک جای ذهنشان قدم می زدند.اول استاد سپهر برگشت:
- خب داشتیم می گفتیم.. یه کاغذ برمی داری کارهای یک هفته تو می نویسی ،آنوقت می آری پیش من تا با هم بفهمیم به چی علاقه داری.
- جدی می گین؟
- آره. حالا می بینی.
- درطول یک هفته،هرروز بیشتر ازسه چهار ساعت کاریکاتور کشیده بود ومجسمه ی سرآدمهای غیرمعمولی ساخته بود.
- واقعا تعجب می کنم!آریا تو چطور نمی دونستی به چی علاقه داری؟
واو من ومن کرده بود که:
- خب آخه اینها....
- می خوای بگی نقاشی نیست؟اما هست! توعاشق نقاشی ومجسمه سازی هستی اما بیشتر جنبه کمدی اونو پرورش دادی.آدمیزاد پیچیده است، شاید می خواستی علاقه ی خودت روهم به مسخره بگیری!آدم چی می دونه؟!
آریا ته دلش تایید کرده بود. به این دو رشته واقعا علاقه داشت.کاری هم نمی شد کرد.اعتراف کرد.درست مثل یک مجرم:
- منکه رشته م ریاضی یه! حالا چیکار کنم؟
- هیچی باید دررشته هنر کنکور بدی.
- چطوری؟
- چطوری نداره.میری کلاس کنکور هنر.
ورفته بود. واقعا چه پدر ومادری داشت!رشته تحصیلی بیشتر دوستها وهمکلاسی هایش را پدر ومادرشان تعیین کرده بودند اما او...
سرانجام عشق وعلاقه او وفضای دوستانه خانه به ثمر نشسته بود واو سد کنکور را درهم شکست.
- ممنون پدر، مامان ممنونم.
- ما باید ازتو ممنون باشیم پسر.سرافرازمون کردی تو.اما تا یادم نرفته، چرا اسم ماهارو قاطی می کنی؟
تعجب کرده بود:
- قاطی؟!
- آره قاطی.نه اینکه به من بگی مامان وبه مادرت بگی پدر.نه ،گاهی به من می گی پدر، گاهب بابا. به مادرت هم بعضی وقتها می گی مامان، پاری وقتها مادر!
- خودم هم نمی دونستم!
- باز تو همه چیزو باهم قاطی کردی کیوان؟اینه مزد قبولی پسرت تو کنکور؟این چه حرفائیه می زنی!
قبول شده بود.رشته نقاشی آنهم درشهر خودشان ،درتهران!فقط مانده بود یک امتحان عملی.
- من مطمئنم قبول می شی مادر. تو نقاشی هات ماهه!
- خداکنه مامان ،خدا کنه.
وسرانجام دعاهای مادرش وزحمتهای خودش به ثمر رسید. او قبول شده بود وثبت نام هم کرده بود.کلاسهایشان از بهمن ماه شروع می شد. نیمه دوم سال.
- عیب نداره. یک ترم عقب افتادن چیزی نیست. توی زندگی آنقدر وقت داری که زیاد هم می آد.