زود مادر بزرگم وا مادرم رو از اتاق میبره بیرون و در اتاق رو میبینده و زیر در رو با یه کهنه میگیره و میره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده.اما این دفعه دیگه چیزی نداشت بهش بگه و دلداریش بده چون خودش دیکه باور کرده بود که اینا همه ش کاره جادوئه.
بالاخره همون شبونه دکتر خبر میکنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم میدن و میخوابونش اما این مادربزرگ دیگه نه برای من مادربزرگ میشه و نه برای مادرم مادر ونه برای پدر بزرگم زن!میره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش میره و کمکم شروع میکنه با درو دیوار حرف زدن.
پدر بزرگ بدبختم هم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی میرسیده دس به دامنش میشده تا اینکه یکی یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش معرفی میکنه!کشیش م که از جریان با خبر میشه دامن همت به کمر میبنده و شبو روز به مادر بزرگم میرسه.و براش حرف میزنه و براش موعظه میگه و ازش اعتراف میگیره و چی چی و چی چی و و بالاخره بعد از دوماه مبگه که من از طرف خداوند و سریوژا ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری.
دردسرت ندم باز تختشو کرم لول میزنه حالش از قبل هم بدتر میشه ایندفعه هر چجی کشیشه میگه من  از طرف خداوند ترو بخشیدم و فایده ای نداره.یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمیفهمیده.فقط رفته بود تو یه اتاق و دوروبرش رو پر کرده بود از صلیب و نشسته ذبوده
وسط!
چند وقته دیگه که میگذره یه روز یه مرتبه همه از بیرون صدای کروپ میشنون اول کسی توجه نمیکنه اما بعدش میبینن که دارن با جیغ و لگد میزنن به درو سرو صدا میکنن!اینا تا درو وا میکنن میبینه بعله جنازه مادر بزرگم جلوی خونه افتاده.
-کشته میشه؟!
عمه- نمیدونم والا ولی اگه کسی از هفت هشت متری خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش کشته میشه ردیگه!
- به همین سادگی؟
عمه- واال ساده که نبود ولی وقتی ادم میزنه به کلش دیگه این فکرارو نمیکنه!
-واقعا خودکشی کرده بود؟
عمه- اینطوری به من گفتن.یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش شنیده بوده.
- اون چریان چی؟گربه و سوسکو گنجشگ و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
" خندیدو گفت"
- مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
-نه!
عمه-پس حتما نبوده!
(ص 164 تا 167 اسکن نشده ندارمش)
پدر بزرگم هم میره یه شهر دیگه و اونجا یه خونه ی بزرگ میخره و پرستارو خدمتکارو این چیزا استقدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم.چون مار گزیده بوده دیگه سعی میکنه کمتر وارد مسائل مذهبی خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختره خوب ومنطقی تربیت میکنه.
یه دختر که تحصلکرده بوده و به زبون خارجی غیر روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده و خودش دوتا ساز میزنه و رقص و تائتر و چ ی چی چی چی !از نظر مالی م که وعضشون عالی بوده!
خلاصه با پدره پدربزرگت دوست میشه و جس از خارج براشون میرفستاده ایران.
همینجوری دوستیشون محکم و محکمتر می شه و بعد از چند سال سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدر پدر بزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه دوس میشن که انگار چهل ساله همدیگرو میشناسن!از همینجام بوده که پدر بزرگت مادره منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس باباش صداشو در نمیاره!
خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان نقلاب روسیه چی بود.تمام پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخورد و سعی میکنن که خونه و زمینو زندگی و هرچی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاک ها بوده همین کار رو میکنه و راه میفته اعیران.حالا چرا ایران؟چون هم پدربزرگ نو براش مثه برادر بوده و هم قبلا یکی دو بار اومده بوده ایران و هم با ایران داد و ستدد داشته!
القرض!پدر بزرگم دسن مادرم رو میگیره و میاد خونه ی پدر بزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سلش بوده؟شونزده هفده سالش!یه دختر با سواد و خوشکل شیک پوش تحصیل کرده ی روسی!
دیگه داریم کم کم میرسیم به داستان زندگی خودم..تو اون موقع تو ایران چه دوره ای بوده ؟ ارای قاجار..حاال حساب کن تهران اون موقع چه حالو روزی داشته!اینو داشته باش تا بریم سر پدربزرگ تو!
اقایی که شما باشین گویا پدر بزرگت چند وقت قبلش یه کاروان جنس فرستاده بوده روسیه.بدون اینکه به پدر بزرگ من خب داده باشه!اونم بی خبر اومده بوده ایران .یعنی در وافع جونش رو برداشته بوده و فرار کرده بوده.این میاد ایران و جنس هیی که از ایران اومده بوده میرن روسیه!اونجام که شیر تو شیر بوده مردم همشونو غارت میکنن.
چند زور بعدش خبر مال التجاره ش میرسه به دستش و اون بیچاره هم دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشیکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هنوای اینکه این مرتبه یه استفاده ی زیادی میکنه!غافل از اینکه دارو ندارشوئ از دست میده و براش فقط همین یه خونه میمونه!
خلاصه اقا از غصه و ورشیکستگی و خجالت جلو دوستا و اشنایاش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکی ش همین پدر بزرگک تو بوده!یعنی پدر خوده من!
"دوباره یه سیگار روشن کرده دوتا پک بهش زدو نگاه کرد به من و گفت"
- ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شمام همینطور!نه من درست حسابی شماها رو میشناسم و نه شماها منو.اما تو این یکی دو نوبت که دیدموتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر مادرتون ببخشتون.به نظرم اومده بود که تو جوون فهمیده و منطقی ای باشی.حالا اگه طاقت شنیدن داری بگو تا بقیش رو برات تعریف کنم.اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینج که دونستی کافیه.
الان م که دیگه زیادی حزف زدم و خسته شدم و باید برم استحراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت.اگه خواتی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم."یه فکری کردم و گفتم"
- مگه چیزایی هس که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه - ببین عمه جون.توشاید تصویر خیلی خوبی از پدر بزرگت درست کرده باشی.
"هیچی نگفتم که بلند شد منم جلوش بلند شدم که گفت"
- تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
"دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا بایه سینی چای اومد تو اتاق و گفت"
- چند دقیه پیش چایی دم کردم .تازه دمه.
" بلند شدم وسینی رو ازش گرفتم و گفتم"
- میشه بشینین چند دقیقه ای با هم صجبت کنیم؟
" یه نگاهی به من کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کردو خندید.زود بهش تعارف کردم و براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خلی بده یه خرده به خودم فشار اوردم و گفتم"
- میخوام در مورد شما بیشتر بدونم.
رکسانا - منم همینطور.
- خب.
رکسانا - زندگی رو چه جوری میبینی؟
- بله؟!
رکسانا - چه توقعی از زندگی دارین؟
- متوجه نمیشم.
رکسانا - دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
"تا اومدم جواب بدم که زنگ درو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت"
- مانی خان هستن.برم راهناییشون کنم.
- احتیاج نیس.اخلاق اون با من فرق میکنه.الان خودش میاد تو . تعارف نداره.
"تا اینو گفتم مانی درو وا کردو اومد تو هال و بعدشم بعدش همنجور که داشت میمود تو اتاق پذیرایی شروع کرد"
- سلام عمه جون.الهی درد شما بخره تو سره هر چی خاله ی بی معرفته.
"بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حال تعظیم کردن گفت"
- سلام!
"من و رکسانا جوابش رو دادیم که سرش رو بلند کرد و یه نگاه به ما دوتا کرد و وقتی دید که عمه نیس گفت"
- زهره مار.به شما ها سلام کردم که جواب میدین!
" تو همین موقع م عمه از پشت سرش گفت"
- علیک سلام عمه جون
" زود برگشت و گفت"
- دست بوسم عمه جون جون جونم.
عمه - کجا بودی عمه؟
مانی - پیش منسوجات شما.از صنایع نساجی دیدن میکردم.
عمه - چی؟!
پیش ترمه خانم!
" عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خنیددن و بهش گفت"
- خب ! چه خبر؟!
مانی - این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشکه.دوما ده تا رنگ داره و یک رنگ نیس.بعدشم این از من حقه بازتره.
عمه- اومده اینارو بهم بگی؟
مانی- نه اومدم بگم اینو اخرش با ما چند حساب میکنی؟
"تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت"
- گرونه خداشاهده
عمه- منکه عنوز چیزی نگفتم پدر سوخته
مانی. دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین.اصلا یه دقیقه بیاین این طرف نمیخوام جلوی اینا حرف بزنم.
"دست عمه رو گرفت برد تو هال یه دقیه بعد تنها برگشت و گفت"
- اخبار به عمه خانم رله شد.خب شماها چطورین؟
رکسانا- خلی ممنون.
مانی- راستی اقا هامون سلام
" نگاه کردم که رکسانا با ختده بلند شد رفت براش چایی اورد که من به مانی گفتم"
- داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که شما اومدین
 مانی- خب شماها ادامه بدین.اصلا منو ادم حساب نکنین.
" رکسانا زد زیر خده که من گفتم"
- من مفهوم سوالتون رو نفهمیدم میشه دوباره بگین
رکسانا- باید همون دفعه گوش میکردین.
- منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی- یعنی محیط زندگی
- تو حرف نزن
رکسانا- من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی- دارین مسئله ی هندسه حل مکیکنین؟
- باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی- شمال طول بعلاوه عرض ضربدر 2.میشه کل پیرامون.
" رکسانا خندید گفت"
-همین؟!
مانی- مساحت رو که نخواسته بودین!
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم"
- حتما شما از این ایده های انچنانی دارین؟
رکسانا - میتونه اینطوری باشه.
- خلق و توده و...!
رکسانا- اینا هم جزیی از زندگیه.
مانی- اجازه؟یعنی طول و عرض دیگه بدرد نمیخوره؟
" رکسانا دوباره خندید"
مانی- دارین درس و مشق کار میکنین.خوش به حالتون . واقعا شاگردان ممتاز به شما میگن.اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه ی اول رو کسب میکنن دیگه.تا تنها میشن میرن سر طول عرض و پیرامون.ترو خدا بهمنم یاد بدین شاید عکس منم به عنوان شاگرد نمونه انداختن تو روزنامه.
" رکسانا دوباره خندید و گفت"
- خیلی دلم میخواد از اونجایی که شما ها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه و ببینم از اون بالا این ادما چه اندازه ای ن!
"مانی یه نگاه بهش کرد بعد اروم به طوری که رکسانا بشنوه بهم ن گفت"
- اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو اتیشس!
" بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
- به به . به خدا روحم تازه شد.گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شدآ.به به . دست حق به همراهتون.راستی اقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟اقا بزرگ؟از اسالین خان چه خبر؟سرشون سلامته؟چشمم کف پاشون.چه اوبوهتی.ادم چشمش که به سیبیلای مبارک و پرپشتشون میفته بی اختیار وادار به تحسین میشه!
ترو خدا سلام اتیشن مارو به خدمتشون برسونین.ای وای خدا منو مرگ بده.داشت یادم میرفت. از اقای چه گوارا چه خبر؟چند وقتی یه خبری ازشون نیس.سلامتن؟کاشکی یه روزی این مسکو ما رو میطلبید میرفتم پابوس این بزرگ وار.
"اومدم یه چیزی بگم که ارو م گفت"
- بدبخت پاشو بریم که عجل داره پشت سرمون پر پر میزنه!این دختره چپی یه!الان میره تو اشپرخونه از تویه قابلمه یه شصت تیر روسی در میاره و میبندتمون به رگبار.پاشو تا زوده در ریم.نگاه به نازو ادا  و خنده هاش نکن.از اون سنگدلای بی رحمه.