فصل اول
- خدایا چیکارکنم؟ به کی بگم؟ اصلا...چرا اینطوری شد؟چرا گذاشتم اینجوری بشه؟یعنی کاری ازدستم برمی اومد ونکردم؟کی فکرشو می کرد اینطوزی بشه؟
آریا داشت خرد می شد.زمان ایستاده بود.مگر ساعت پیش می رفت؟هرلحظه مثل یک سال بود!شاید برای هزارمین بار بود که داشت ازخودش می پرسید:
- چرا همه چی بهم ریخت؟چرااینطوری شد؟
جوابی به ذهنش نمی رسید.دراین مدت نصف شده بود،هیچ غذایی ازگلویش پایین نمی رفت.با خودش فکر می کرد:
- کاش می شد آدم هیچی نخوره!
هیچ چیز ازگلویش پایین نمی رفت.بعضی وقتها حتی آب هم درگلویش گره می خورد!مثل یک تکه سنگ سخت! نه بالا می رفت ونه پایین می آمد!
- فکرشم نمی کردم!ازکجا میدونستم اینطوری می شه؟
بامشت به پیشانی خودش کوبید.دلش می خواست یک کاری بکند،یک جوری دق دلش راسر خودش خای کند اما غیر ازمشت کوبیدن به دیوار وسرخودش کاری ازدستش برنمی آمد.صدای هق هق گریه رادرگلو خفه کرد.دوباره شروع به قدم زدن کرد.فقط چندقدم!ازاین طرف اطاق به آن طرف اطاق.
- مثه زندان می مونه!هیچ فکر نمی کردم یه روزی اطاقم برام مثل یه زندون بشه!
خدایا کمکم کن.
دراین بیست ویک سالی که زندگی کرده بود،سابقه نداشت دراطاقش را به روی دیگران ببندد.اما حالا بسته بود، آنهم نه به روی پدر ومادر خودش،به روی عزیزترین کسانش بسته بود.دوهفته بود خودش را دراطاقش حبس کرده بود.حتی سرکلاس هم نمی رفت.فقط بخاطر مادرش سرسفره حاضر می شد!هر چند تازگیها برای آنکه اردست دلسوزیهای مادرش نجات پیدا کند،بشقابش رابرمی داشت ومی آمد توی اطاقش!اینجوری راحت تربود.می توانست بی آنکه غرولند بشنود،غذایش رانجورد.بغض گلویش رافشار می داد.
- چرااینطوری شدم؟!حالا که همه چیز روبراه شده،به همه ی چیزهایی که می خواستم،به همه آروزهام رسیدم...حالا چرا باید اینطوری بشه؟
یادحرفهای دوستش مرتضی افتاد ولبخند تلخی زد.روزهای اولی که آریا به همه چیز رسیده بود،مرتضی چه ها که نمی گفت،با شادی ادا درمی آورد:
- خب دیگه بعضی ها مارو تحویل نمی گیرن،خب حق هم دارن،اونارو چه به ما فقیر فقرا؟
رومی کرد به طرف دیگر وبه آدمی خیالی می گفت:
- آقا شما این رفیق مارو می شناسین؟میگن وضعش توپ توپ شده!دیگه هیچی کم کسر نداره شده"رجل".
وبعد با یک اخم مصنوعی به آریا می گفت:
- بابا یه نیگا هم به زیر پات بنداز مرد!
مرتضی اینجور وقتها درست مثل کلاه مخملی های فیلم های قدیمی حرف می زد وپشت بندش می زد زیر خنده!حالا بخند وکی نخند!درحالی که با دست به پشت آریا می کوبید،با لحن معمولی خودش ادامه می داد:
- راستی آریا جان تو این آریا را می شناسی؟گمون نکنم!آخه می کن(راک فلر) دانشکده شده،زده رو دست همه بچه پولدارای دانشکده،حتی رو دست(صدرها) و(صارمی ها)! می گن گنج پیدا کرده!
طنین صدای خودش را می شنید که با لحنی شاد جواب مرتضی را می داد:
- بس کن مرد!من ازکجا بشناسمش!من چه میدونم این آریایی که تو میگی کیه وچیکاره س!
وبعد هر دو قاه قاه می خندیدند.به یادآوردن آن خنده ها حالا برایش دردناک بود.انگار یک نوع خیانت به موجودیت خودش بود!مثل اینکه داشت زندگی خودش را مسخره می کرد.
- ازخودم بدم میاد!
اگر یک سال قبل به او می گفتند که سال آینده به چه حالی می افتد،زمین وزمان را به هم می ریخت که:
- مگه می شه!من؟! آریا؟ اونم بخاطر...
به آنهایی که این حرفها را می زدند می خندید.اما حالا؟! وای که چه حالی داشت!
دراین چند روز بسکه گریه کرده بود پلکهایش پف کرده وچشمهایش سرخ سرخ شده بودند.
- اصلا دیگه اشکم خشکیده انگار!چرا گریه م نمیاد؟چرا چرا؟آخه چرا؟
ازخودش خجالت می کشید!پدرومادرش تا توانسته بودند خودشان را کنار کشیده بودند.نه اینکه بی تفاوت باشند اما می خواستند اذیتش نکنند.صدای پدرش را می شنید:
- خانم باید بهش فرصت داد.ما نباید دخالت کنیم.آریا باید بتونه این شرایط رو تحمل کنه،باید بتونه بگذره،باید...
می دید که پدرو مادرش چه حالی دارند.ازناراحتی دق مرگ شده بودند اما نشان نمی دادند.کنار ایستاده بودند اما دلیل نمی شد که زجر نمی کشند:
- کیوان ،دارم دیوانه می شم،بچه م داره خودشو می کشه،اینجوری که پیش میره...
- طاقت بیار عزیزم.اون یه مرده،باید تحمل کنه.باید خودش یه راهی پیدا کنه که...
آریا نه تنها حرفهایشان را می شنید ،بلکه با دیدن چهره ونگاهشان می فهمید که آنها هم همدرد او هستند،با او درد می کشند ولی ساکتند.
- چه کاری از دست اونا بر می آد؟
نمی دانست چند روز است دانشکده نرفته،به تلفن های هیچکس هم جواب نداده بود.حتی به تلفن های مرتضی!می فهمید که مرتضی تلفن می زند وبا پدر ومادرش حرف می زند اما محل نمی گذاشت:
- بذار هر چی می خوان با هم بگن!
آخرین روزی که دانشکده رفت با استد رهنمون درس داشتند.همان اولهای ساعت بود که ازجا بلند شده بود:
- استاد اجازه هست؟
- طوری شده آقای سپهر؟
- نه استاد،حالم،حالم کمی بده.میخواستم اگر ممکنه...
- بفرمائین
وهنوز کلاس تمام نشده ،مرتضی بالای سرش حاضر شده بود:
- هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟آخه چت شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ من نباید بدونم؟
- حالم خوب نیست مرتضی جان...حوصله کلاس واین حرفارو ندارم....
وتازه این قبل از یقین پیدا کردن بود.یادش نبود چند روز قبل از آن بود که کلاس را رها کرد وروزها را اینجا وآنجا گذارند.با پدر ومادرش ،درطبقه ی دوم آموزشگاه، ویلا، وبعد...شنیدن آن شایعه هم ازجا به درش برده بود، آخرین ضربه را وقتی خورد که دانست شایعه ای درکار نبوده وهمه چیز واقعی است.
آنروزها آریا می دانست که هیچکس باور نمی کند !حتی اگر اقرار کند، اعتراف کند، فریاد بزند، هیچکس باورش نمی شود!نه، هیچکس باور نمی کرد؟! او طوری رفار کرده بود که همه جور دیگری فکر کنند!تازه همه ی اینها قبل از آن اتفاق بود ،قبل ازآنکه همه چیز به هم بریزد.قبل ازآن هم هیچکس باور نمی کرد.البته غیر از پدرو مادرش .آریا آنها را می شناخت.درست مثل خودش.نگاههای استاد سپهر یک دنیا حرف با او داشتند.حتی حرفهای دلسوزانه ی مادرش فریاد می زدند که می داند چه خبر است!
- مادر جان خیلی لاغر شدی!چرا اشتها نداری؟نمی خواهی برای مادرت درد دل کنی؟
لبخندی زورکی برلبهایش می نشست:
- نکنه فکر می کنی دبیرای فیزیک شیمی خیلی خشکند؟! هان؟ با دل و این جور حرفها غریبه اند؟آره مادر؟
- نه مادر جان.
- پس چیه؟
- هیچی.
این مادرش بود که می خواست به حرفش بیاوردف با زبان حرف بزند، پدرش اما همان زبان نگاه را کافی می دانست.استاد سپهر،استاد ادبیات، این شاعر آشنای دلها با نگاه حرف می زد.سعی نمی کرد پسرش را اسیر کلمات کند. با نگاه می گفت که درد او را می داند.خوب هم می داند. تازه همه ی این حرفها مال قبل بود. وقتی که آوار فاجعه روی او ریخت،دیگر همه حرف زدند.اصلا پدر و مادرش بودند که پیغام آور فاجعه شدند.نه ،او دیگر طاقت نگاه های پدر و دلسوزیهای مادر را نداشت .دلش می خواست تنها باشد .تنهای تنها!حتی تنها تر از حالا در اطاق دربسته اش!
- مادر من چند روزی می روم مسافرت.
تا حالا سابقه نداشت با مادرش اینطوری حرف زده باشد.اینطور سربسته وغریبانه! آنها همیشه ازهمه چیز همدیگر خبر داشتند. سه نفر که بیشتر نبودند!پدر ومائر و آریا. مگر می شد یکی آز آنها همینطوری به دیگری بگوید:
- من چند روزی می روم مسافرت؟!
آخر کجا؟ چطوری؟ با کدام پول؟ با کدام وسیله؟ وسط ترم؟ اما این سوالها که هر وقت دیگری بود پرسیده
می شدند،حالا به زبان نیامدند!
- باشه مادر،برو، به امید خدا. فقط به من زنگ بزن.
واز داخل آشپزخانه ادامه داده بود:
- راستی امروز صبح پدرت گفت اگر جایی رفتی مواظب خودت باش .مارو هم بی خبر نگذار.
وبعد مادر آمده داخل اطاقش ،روبرویش ایستاده بود:
- مطمئنی به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مادر.
انگار خجالت می کشید بپرسد،اما سرانجام دل به دریا زد وپرسید:
- منظورم پولی،چیزی...
- نه مادر،خیالتان راحت.
وازخانه زده بود بیرون.بایک ساک دستی کوچک.باید می رفت به استراحتگاهش.نه برای استراحت،برای فکرکردن!هیچ جا بهتر ازآن جای خلوت نبود.جائی که آرزو داشت پدرومادرش هم درآن استراحت کنند!اما هیهات که نشده بود!همه چیز بهم ریخته بود.یکباره ،یکباره وناگهانی!
اولین تاکسی را نگه داشت .نرخ را چند برابر گفت وبی حرف اضافه سوار شد.وارد آپارتمانش درطبقه دوم آموزشگاه شد.سوئیچ ماشین را برداشت.چمدان راپرکرد.هرچه دم دستش آمد وفکر کرد لازم است،ریخت توی چمدان.ساک دستی کوچکش راهم انداخت داخلش وبعد او بود وجاده!نفهمید کی رسید.انگار بجای رانندگی فقط فکر کرده بود.راه پنج شش ساعته را چهار ساعته رفت!دم ویلا نگه داشت.کلید داشت اما زنگ زد.مشد عباس دررا باز کرد وجا خورد:
- شما آقا؟ چه بی خبر؟منو باش! آقا ببخشید ،بفرمائین تو،بفرمائین.
- حمام گرمه مشد عباس؟
- بله، بله.گرم وتمیز آقا.
خستگی رانندگی ازتنش رفته بود، حمام به جسم خسته اش آرامش بخشیده بود اما جانش چه؟! غم جان راکه نمی شود باآب شست!ازساختمان ویلا خارج شد وبه طرف درختهای آخر باغ رفت،روی شنهای کنا جوی آب نشست.
حالا دیگر او بود وتنهایی !خودش را به دست لحظه ها سپرد.دیگر او با خودش بود.تنها خودش.یکوقت متوجه شد که هیچکدامشان نمی مانند،حتی یک لحظه!چوبی را که ناخودآگاه دردست گرفته بود وخرد می کرد وذره ذره درآبی که بی صدا وآرام درجوی روبرویش جاری بود می انداخت،نمی ماند!ذرات چوب با آب می رفتند.
- چه سرعتی دارد این آب آرام؟
وانگار این ذرات چوب یک لحظه ویک ساعت نه،یک روز عمر آدم بودند که می گذشتند.
- چه زود گذشتند این سالها؟!
به راستی که روزهای این چند سال چه زود گذشته بودند!درست برعکس ثانیه های این یک ماهه که انگار نمی گذشتند ،له می کردند ورد می شدند.نمی شد گفت ماه ،انگار ثانیه به ثانیه اش به زور می گذشت.ضربه می زد ومی رفت.بافشار،مثل یک جسم سنگین ازروی جسم وجان او می گذشتند.برعکس آن سالها که تند وشاد وسبک می گذشتند....
لبخندی لبهایش را روشن کرد.
فکرش رفت به چهار سال قبل....