ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
رمان غزل و آریا قسمت 3
فصل سوم
ازثبت نام آریا دردانشکده هنر چند هفته گذشته بود. چون ترم اول بود تمام واحدهای ارائه شده را انتخاب کرده بود.کالسها تشکیل شده بودند وآریا عملا دانشجو شده بود واز سال بالائی ها متلک شنیده بود:
- این جوجه ها سال اولیند؟
- نه بابا همچین جوجه ی جوجه هم نیستند،ولی خب هر چی باشه سال اولیند.
روزهای اول همه چیز دانشگاه برای او تازه بود.ازرفتار بچه ها ونوع لباس پوشیدنشان گرفته تا آزادیهائی که در دبیرستان ازآنها خبری نبود.آریا گاه خوشحال می شد وگاه ناراحت. لباسها وسر صورت دانشجوها برایش تازگی داشت.بعضی از پسرها مخصوصا طوری لباس می پوشیدند که عالم وآدم بدانند آنها دانشجوی رشته هنر هستند!یکی با موهای ژولیده وشلوار جین وگیوه ،دیگری با ریش پروفسوری وموهای تراشیده بوم نقاشی دردست ویکی دیگر با ریشهایی بلند در حالی که تسبیحی را مثل گردنبد دور گردن انداخته ،جلیقه وشلواری پوشیده که جا به جا لکه های رنگ هنرمند بودنش را داد می زنند!دخترهایی باآرایشهای جورواجور ومانتوهای رنگ به رنگ ، برای آریا تازگی داشتند واین تازه جدای از رفتارشان بود! رفتاری که به قصد ابراز وجود بود، نوعی ابراز وجود هنرمندانه! آریا اندیشیده بود:
- خب شاید یه روزی ماهم همینطور بشیم، معلوم نیست. اما انگار اینجام اینجوری که فکر می کردم نیست،هر چند تازه اولشه!
اداهای روشنفکرانه ی بعضی ازدانشجویان برایش خنده دار بود.هرچند سعی می کرد نخندد اما روزهای بعد برایش لحظه هایی پیش آمد که بیش ازآنها به خنده اش انداخت. لحظه هائی که شادیشان را مدیون مرتضی بودند. دوستی که ازهمان موقع ثبت نام پیدا کرد. با مرتضی درروزثبت نام وانتخاب واحد آشنا شد.
داشت فرم ثبت نام را پرمی کرد، نوشته بود سال اخذ دیپلم؟
آریا منظور این سوال رانمی فهمید!
- یعنی منظورش همون سال دیپلمه یا سال پیش دانشگاهی؟
ازاولین نفری که کناردستش بود پرسید:
- ببخشید خانوم شما میدونین که
او نمی دانست اما گفت:
- یه نفر رفته ازمسئول آموزش بپرسه، الان میاد.
آن یک نفر مرتضی بود.
- سلام. اسم من مرتضاست، مرتضی صادق!
بچه ی بی شیله پیله ای بود.آریا آنروز فقط با همین دو نفر صحبت کرد:بهار ابدی ومرتضی صادق. بعد هم با هر دوشان دوست شد.مرتضی شوخ ترین آدمی بود که در تمام زندگیش دیده بود اما درعین حال وبا آنکه نشان نمی داد،خیلی معتقد بود. او پاک وساده بود وآریا می اندیشید:
- مثه بچه ها ساده س،مثه آب پاکه!فقط حیف که با این همه شوخ طبعی بیخود با دیگرون درمی افته!
مرتضی طاقت زور شنیدن نداشت!دراین زمینه باآریا خیلی فرق داشت. آریا درمقابل زورجاخالی می داد ورد می شد اما مرتضی می ایستاد.
هنوز درست جا نیفتاده بودند که یک حادثه ی پیش پا افتاده باعث دودستگی شد.
یعنی عملا بچه ها رادودسته کرد.شاید یکی دوهفته ازکلاسها گذشته بود که اریا وارد کلاس شد.آنروز زودآمده بود.
- این مرتضی هم که نیومد، میرم کلاس تا بیاد.
اما به محض ورود باصحنه ای روبرو شد که برای لحظه ای فکر کرد کلاس را اشتباهی آمده!
- این اداها چیه؟بچه بازیه! اما به چه حقی به مردم توهین کرده؟
بر روی تابلوشعاری نوشته شده بود وبه یک تیم فوتبال توهین شده بود، به طرفداران این تیم.درست مثل شعارهایی که روی دیوار خرابه ها می نویسند! آریا درنگ نکرد. فوراٌ اسم تیم راپاک کرد ونام تیم حریفش رانوشت. باید هر کس شعار رانوشته بود، تنبیه می شد! هنوز هیچ کس درکلاس نبود. صندلی ای راانتخاب کرد ونشست.منتظر آمدن مرتضی.
- چشممون به این شعار توی دانشگاه هم روشن!
آریا طرفدار متعصب فوتبال نبود اما ازاین شعار نویسی ها برروی درودیوار بدش می آمد. معنی نداشت که به انسانها توهین شود! حالا طرفدار هرتیم یا باشگاهی که باشند، در درجه ی اول انسانند! داشت فکر می کرد که اولین اظهارنظر را شنید ودیگر پشت سرهم بچه ها وارد شدند وبا دیدن تابلو اظهارنظر کردند:
- به به اینجا هم از این حرفاس؟!
- دمش گرم، راست گفته!
- چی رو راست گفته، این تیم سوراخه.
- دانشگاه روچه به این حرفا؟ این بچه بازیا؟
- یعنی دور از جون دانشجوی رشته ی هنر هم هستید!
آریا می شنید وحرفی نمی زد تا آنکه مرتضی کنارش نشست:
- قضیه چیه؟
آریا با صائی آهسته جواب داد:
- کارمنه، یکی قبلاً نوشته بود، من اسم تیمو عوض کردم.می خوام ببینم کارکی بوده...
مرتضی حرفش رابرید وبا خوشحای گفت:
- ای کلک!زدی توخال! خوب کاری کردی. اینجوری طرف خودشو نشون می ده!
مشغول صحبت بودند که یک نفر با صدای بلند وتوپ پر گفت:
می شه بپرسم کی توی این دست بده؟!
بچه ها تقریباً ساکت شدند. عادل صارمی جلوی تابلو ایستاده بود وبه بچه ها نگاه می کرد. عادل یکی ازبچه پولدارهای کلاس بود که فکر می کرد عالم و آدم باید منتشو بکشن .لباسهای گران قیمت می پوشید وماشینهای مدل بالا سوار می شد. قدبلندی داشت، بلند ولاغر.موهایش قهوه ای باز بود وپوستی سفید داشت با ابروهای بور وصورتی کشیده که به چانه ای تیز ختم می شد. همان روزهای اول مرتضی گفته بود:
- صورتش مثه اسب می مونه اما ماشین سوار می شه ،اونم ماشینای ازما بهترون رو! واقعاً زمین باید افتخار کنه که این آقای اسب روش راه می ره!
آریا می دانست که مرتضی ازخدا می خواهد با عادل درگیر شود وحالا آن موقعیت پیش آمده بود. عادل طوری داد زده بود وبه همه نگاه کرده بود که گوئی دارد نسق می گیرد! مرتضی ازجا بلند شد وگفت:
- ببینم مگه چیز دیگه ای بوده؟ اینجور که من می بینم به طرفداری یه تیم یه چیزایی گفته...
عادل با عصبانیت حرف مرتضی راقطع کرد وگفت:
- پرسیدم کی عوضش کرده؟
مرتضی با حالتی آرام وبی خیال جواب داد:
- فرض کنیم من کردم، امری بود؟
ودیگر کلاس به هم ریخت. صدای بچه ها بلند شد. هرکس به طرفداری یکی ازآنها حرفی می زد واظهارنظری می کرد. آریا ومرتضی با اضافه شدن بهار سه نفر شدند. بچه های کلاس تقریباً دو دسته شدند. دسته ای طرفدار عادل و دسته ای طرفدار مرتضی. اما آنچه آریا رابرجا میخکوب کرد، طرفداری غزل صدر از عادل بود!
یعنی اوهم؟! باورش نمی شد، خصوصاً که شیدا دوست غزل هم به دسته ی آنها پیوست. آریا یک لحظه اندیشید:
- بایدم غزل ازاون طرفداری کنه! آخه هردوشون ازیه آخور می خورن! هردو بچه پولدارن دیگه!
اما توی دلش حرف خودش را رد کرد.دلش نم خواست غزل مثل عادل باشد ونبود هم. غزل زیباترین دختر دانشکده بود.
- لامصب حتی اسمشم زیباست!
این را مرتضی گفته بود آنهم اولین باری که غزل وارد کلاسشان شد. اوقبولی دانشگاه تهران نبود اما یک آگهی ساده کارها را درست کرده بود:
جابه جایی
یک دانشچوی ترم اول نقاشی دانشگاه کرمان
(قبولی نیمسال دوم)متقاضی جابجائب با
دانشجوی دانشگاه تهران می باشد. هدیه ای
ارزشمند تقدیم خواهد شد!تلفن تماس.....
بهار می گفت:
- آگهی را همه جای دانشگاه زده بوده، نمیدونین چقدر تلاش کرده،
- حالا چقدر بوده این هدیه؟!
-پنج میلیون تومان! من دیدمش، پسر معصومی بود!
- خانم ابدی شما از کجا پی به معصومیتش بردین؟
بهار درجواب مرتضی گفته بود:
- باور کنید آقای صادق، ازسر تا پاش معصومیت می بارید! پیدا بود، خودتون میدونین، منتها می خواین شوخی کنین.
- درست می گین. ببخشین، جدی شوخی کردم!
غزل صدر اینطوری همکلایشان شده بود! با یک جابجایی ساده! او آمده بود تهران وپسرک با گرفتن پنج میلیون تومان رفته بود کرمان!
- طفلکی !چقدر آتیش می گیرم وقتی این تفاوتها را می بینم! یکی اونقدر داره که نمی دونه چیکارش کنهف اونوقت یه نفر بخاطر چند میلیون تومان مجبور می شه خونواده وفامیل وشهرش جدابشه، بره اونور ایران! فقط بخاطر احتیاج!
- غصه نخور آریا جان، لاغر می شی!
آریا ناراحت شده بود، جای شوخی نبود! اما چه می شد کرد، مرتضی دوستش بود و آریا دوستش می داشت. به هر حال غزل اینگونه در کلاس آنها نشسته بود وآریا بعد ازمدتی به خودش گفته بود:
- نه فقط قشنگ ترین دختر دانشکده س، که فکر می کنم قشنگ ترین دختر دانشگاه هم باشه!
وحالا این دختر زیبا ازعادل طرفداری کرده بود. آریا نظر خودش را درمورد عادل می دانست اما درمورد غزل گیج شده بودک
- مگه می شه اون از عادل لق لقو خوشش بیاد؟!
غزل علاوه برزیبایی، درست مثل بهار متین وموقر بود، بهار هم دختر خوبی بود، هم به دوستی وهم پاک وخوش فکر. منتها بهار کجا وغزل کجا؟! غزل را انگار تراشیده بودند! یک مجسمه ساز از مرمر تراشیده بودش انگاری! اندامی بقاعده وزیبا با صورتی زیباتر:
- وای که چقدر قشنگه این دختر1 یعنی قشنگ تر ازاین هم میشه؟! اون واقعاً ونوسه!
آریا دردل معترف به زیبایی او بود. موهایی بلوند اما بلوند تیره که درزیر روسری ومقنعه پنهان شده بودند. هر چند گاه تارهای نافرمانی می کردند واز زیر روسری بیرون می زدند، می آمدند به تماشای پیشانی! پیشانی ای زیبا! نه بلند ونه کوتاه! به قاعده ی به قاعده وابروان خرمائی کمانی! قوسهائی به کمال زیبائی ودرزیر این ابروها چشمهائی درشت که گاه قهوه ای مایل به سیاه بودند وگاه قهوه ای باز! هرچه بودند زیبا بودند.مژه ها بلند وخمیده، صورت نه گرد کامل و نه کشیده اما گردن تا بخواهی کشیده! گردنی بلند ومرمرین! پوستس مهتابی داشت که با رنگ صورتی لبهای زیبایش کاملاً همخوانی داشت. بینی اش را معلوم بود عمل نکرده، چرا که خداوند زیبا آفریده بود. غزل زیبا بود وزیبا رفتار می کرد. ظرافت رفتارش زبانزد بچه ها شده بود وحالا آریا مانده بود که چرا!؟
- چرا غزل از اون دفاع کرد؟ جرا با اونا جور شد؟
وجه مشترک غزل وعادل داشته هایشان بود. هر دو از خانواده هائی ثروتمند بودند. غزل صدر وعادل صارمی!
مرتضی می گفت:
- من فکر می کنم نوکراشونم مرسدس بنز سوار می شن!
وبیراه هم نمی گفت! درست که غلو می کرد اما آریا تا حالا دو سه بار غزل را دیده بود که ازماشینهای آخرین مدل آنهم ازنوع اسپورتشان پیاده می شد وراننده ی همه شان راننده ی همیشگی غزل بود. هرچند عادل خودش رانندگی می کرد.
مرتضی می گفت:
- پول لباسشون بیشتر از قیمت زندگی بعضی هاست!
آریا ام ازآنروز غزل را طور دیگری دید، ازآنروز بذری در درونش کاشته شد:
- اینا همین طورن! بایدم می رفت توی دسته ی عادل! خیلی مغروره. همه رو از اون بالا بالاها می بینه!
گذشت روزها این دسته بندی را ازیادها برد. یعنی بیشتر بچه های کلاس اصلاً یادشان رفت. غیر از چندنفر! غیر از دومثلث آریا، مرتضی، بهار وعادل،غزل،شیدا!
آریا سعی می کرد به خودش بقبولاند که ازغزل خوشش نمی آید، درصورتیکه حتی تنفس بوی او آشفته اش می کرد!در درون او مبارزه ای شروع شد که روزبروز داغ تر می شد! مبارزه ای که گاه جلوه هائی در بیرون پیدا می کرد. بعضی وقتها که کلاس تمام می شد، هر گروه به گروه دیگر طعنه ای می زد یا متلکی می گفت:
- هان بعضی ها اصلاً قابل نیستن!
- حالا حالاها وقت هست، شاهنومه آخرش خوشه!
- بله، جوجه ها رو آخر پائیز می شمرن، صبرکنین!
بعضی از دخترها نه تنها با فوتبال میانه ای نداشتند، که اصلا اهل این حرفها نبودند اما مبارزه شان با گروه مقابل باقی ماند. هر چند گاه وقتی تنها بودند وبا یکی از بچه های آن گروه روبرو می شدند، سلام وعلیک هم می کردند اما موقعی که با هم بودند، سهم دیگری متلک بود وطعنه!
گاه شیدا زمزمه می کرد:
- اصلاً چرا ما این کارارو می کنیم؟
وبهار می گفت:
- حیف غزل! برای چی رفت با اون بچه پولدار ازخود راضی؟
زمان کینه ی آنچنانی به جا گذاشته بود اما آن حادثه رابطه ی آریا وغزل را که می توانست حداقل معمولی باشد، تیره کرد. هر دو زیر لب برای خودشان زمزمه می کردند:
- ازاین آریای مغرور خوشم نمیاد!
-این غزل چه غروری داره!
اما آریا ازعادل واقعاًبدش می آمد وبه زبان هم می آورد. عنی از گفتنش پروائی نداشت:
- معلوم نیست این طرف برای چی اومده دانشکده ی هنر؟ نه چیزی سرش می شه، نه علاقه ای داره. یکی بگه برای چی جای یه نفر دیگه رو پر کردی؟ تو که نمی دونی نقاشی خوردنیه یا پوشیدنی!
ومرتضی می خندید ومی گفت:
- همینه دیگه. برای قیافه گرفتن خوبه.(زنانه ولوس ادامه می داد) پسرم عادل نقاشی می خونه!
هر دو خنده شان می گرفت. یک روز که از دانشکده برمی گشتند، آریا با دیدن غزل طاقت نیاورد وگفت:
- مرتضی این غزل واقعاً غزاله. ازحق نمی شه گذشت. حیف که از اون پسره ی ق لقو طرفداری می کنه وگرنه دختر قشنگی بود. خیلی قشنگ با یه زیبایی خدادای!
مرتضی فوراً گفته بود:
- بابا تو خودتم خوش تیپی، هیچ به خودت نیگا کردی؟ ماشاالله هیچی ازاون کم نداری.
وآریا به خودش نگاه کرده بود. آن شب درخانه روبروی آیینه ایستاده بود وبه خودش دقیق شده بود.
مرتضی راست می گفت. آریا هم زیبا بود. منتها یک زیبایی مردانه داشت، چشمهای درشت سیاه با ابروهای مشکی پرپشت وموهائی به سیاهی شب! قد بلندی داشت. تقریباً چهارشانه بود. سالها والیبال اندام اورا متناسب کرده بود. رنگ پوستش سبزه ی مایل به سفید بود. با بینی ای نه به بزرگی پدر ونه به کوچکی مادر!چانه اش به پدرش رفته بود که به صورت کشیده اش می آمد. او یک مرد زیبا بود، جوانی زیبا وخوش اندام.
برای اولین با برق غرور درچشمهایش درخشید، خودش را با خیلی ازپسرهای دانشگاه مقایسه کرد وزیر لب گفت:
- حق با مرتضی بود، من خوش تیپم.
آریا متوجه ی غرور خودش نشد، غروری که موقع زمزمه کردن به او دست داده بود.
با خودش گفت:
- این غزل هم خیلی از خود راضی ومغروره!مخصوصاً با اون همدسته ش، با اون عادل قرتی! من نمی فهمم چرا