وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان غزل و آریا قسمت 25

رمان غزل و آریا قسمت 25

فصل ۲۵

آریا نمی خواست هیچ دلبستگی جدیدی پیدا کن. با آنکه حاضر نبود اعتراف کند اما هنوز هم امید ناچیزی دراعماق وجودش سوسو می زد! درست مثل آنکه امیدوار باشد یک روزی، حالا حتی سی سال دیگر دوباره غزل را ببیند، غزلی که آنوقت زن عادل نباشد و...

- خدایا این چه حالیه که من دارم؟ یعنی همه ی اون کسائی که عاشق شده ن،همین حال و هوا را داشتن؟ یعنی حتی اگه معشوقشون رفته باشه، زن یکی دیگه شده باشه، بازم امیدوارن که بهش برسن! حتی اگه به سن پیری باشه؟ وقتی که دیگه هر دوشون پیر و شکسته شده ن؟!

و جواب او به خودش مثبت بود! آریا امیدوار بود که یک روزی، حالا هر وقت که هست، ده سال، بیست سال یا سی سال دیگر به غزل برسد!

- غزل منو می خواست! من مطمئنم که منو می خواست، یه روزی برمی گرده. من باید منتظر بمونم! زجری که این سالها می کشم مزد اشتباهمه! مزد اون غرور احمقانمه! بکش مرد! زجر بکش و صبر کن! بالاخره اون روز میاد... اون روز که بتونی ازش عذربخوای..... حالا هر وقت ه می خواد باشه!

آریا عاشق بود، عاشق غزل! و مگر می شود که در نگاه آدم عاشق غیر از مشوق کس دیگری جلوه کند؟! حالا حتی اگر آن دختر پرنسس شهرآرا باشد....

- نه هیچکس نمی تونه جای غزل رو بگیره...

همینطور که آریا فکر می کرد، به اینجا رسید که هیچکس دیگر نمی تواند جای غزل را بگیرد و ناگهان رنگش پرید! فکرش جائی رفت که یادآوریش همه ی وجودش را به لرزه انداخت! یاد بهار!

- وای خدای من!

فقط توانست بگوید خدای من و از جا پرید! از جا بلند شد:

- خدایا نکنه... نکنه این هم مثه بهار... وای خدایا بددام برس... خدایا این چه شانسی است که من دارم؟ آخه چرا... چرا بعضی از این... چرا دخترا از من خوششون میاد؟ مگه من چی دارم؟ اون از خانم شیفته، اون از بهار و حالام پرنسس شهرآرا!

آریا نشست. نمی توانست باور کند که پرنسس شهرآرا عاشق او شده باشد!

- اما اگه شده باشه چی؟ اگه شده باشه و مثه بهار... وای خدا نکنه، اما اگه کرد؟ اینها که کاراشون با آدمای معمولی نمی خونه، نکنه که....

بلند شد اما در همان حال شروع کرد به بحث کردن! با خودش بحث می کرد:

- حالا چیکار کنم؟ خب معلومه مرد! دست به کار شو! باید بری سراغش. باید ببینیش! باید مطمئن بشی که از این خبرا نیست!

- اما اگه بود؟

- خب اونوقت یه فکری می کنی دیگه. اول برو سراغش، مطمئن شو. بعد یه فکری می کنی.

- اما چطوری؟

- خب معلومه. این یارو جرج حتماً از همه چیز پرنسس خبر داره. فوراً تلفن بزن و بهش بگو با پرنسس تماس بگیره و بگه آریا داره می آد بلژیک. یالا پسر، عجله کن دیگه!

- اما نه لازم نیست، همین حالا زنگ می زنم و با اولین پرواز می رمف اینجوری بهتره!

و همین کار را هم کرد! به پنج ساعت نکشید که خودش را پشت درآن ویلا دید، همان ویلائی که پرنسس آدرسش را نوشته بود.

- who is at the door? (کیه در می زنه؟)

آریا باور نمی کرد اما صدای پرنسس بود، این خود پرنسس بود که به انگلیسی می پرسید کیست! و آریا با خوشحالی به زبان مادری اش فریاد زد:

- منم، آریا.

آریا فریاد شادی پرنسس را از پشت آیفون شنید، داشت می گفت:

- اما هنوز که سه روز نشده عزیز من...

پرنسس فراموش کرده بود دکمه ی آیفون را فشار بدهد. بجای آنکه با آیفون در را باز کند، خودش داشت به طرف در ورودی ویلا می دوید و آریا با لبخندی شاد او را نگاه می کرد. دیوار ویلا نرده ای بود که دیگر دیده نمی شد. چون در زیر دنیایی از گل و برگ و ساقه پنهان شده بود. دور ویلا را یک دیوار کوتاه گیاهی گرفته بود. ساختمان در وسط ویلا بود. در ایوان دم در ساختمان برروی یک صندلی مردی نشسته بود که با یددن پرنسس از جا بلند شد و درحالی که می خواست موضوعی را به پرنسس حالی کند، همپای پرنسس می دوید و آریا متوجه شد که در حال دویدن، یک مسلسل کوچک که معلوم نبود از کجای لباسش درآورده، به دست گرفته و می دود و عاقبت پرنسسرا متوقف کرد. خودش را جلوی پرنسس انداخت و راهش را سد کرد!

آریا صدایش را می شنید. او آنقدر بلند حرف می زد که آریا می شنید! داشت به زبان انگلیسی صحبت می کرد. می گفت من اجازه ندارم که شما را به کشتن بدهم! شما نباید اینطوری از ساختمان خارج شوید، نباید...

فریادهای او آریا را کاملاً شوکه کرده بود و ناگهان صدای یکک زنگ ممتد و سر و صدای چند سگ و چند مرد قوی هیکل دیگر ویلا را شلوغ کرد. سگها و مردها به طرف پرنسس می دویدند، درحالی که مردها اسلحه هایشان را بیرون آورده بودند. آریا نمی دانست چکار کند! حالا پرنسس داشت پا به زمین می کوبید و به انگلیسی حرف می زد. البته حرف که نه، فریاد می زد! داد می زد:

- شما محافظ من هستید، ننه رئیس من! چرا مزاحم من می شوید؟ من می خواهم خودم در را به روی دوستم باز کنم.

همان مرد اول حالا سعی می کرد ملتمسانه پرنسس را از خر شیطان پائین بیاورد:

- پرنسس عزیز ما طبق دستور خودتان عمل می کنیم. طبق برنامه ی حفاظتی تأییده شده. شما نگفته بودید که...

- خب فکرش را نمی کردم. حالا پیش امده! دیگر چرا مزاحم من می شوید؟

- عذر می خواهیم. اگر خودتان ایشان را تأیید می کنید، دیگر... اما فراموش نکنید که خودتان در بند دوم قراداد گفته اید...

مرد کاغذی را از جیب بلوزش درآورده بود و می خواند:

- گفته اید که حتی افرادی را که شما به آنها اجازه ی ورود می دهید، ما باید بازرسی کنیم! بدون توجه به حرفهای شما! شما خودتان گفته اید که ممکن است به صورت ظاهری به ما دستور بدهید و بگوید چرا ایشان را بازرسی می کنید و ما باید جواب اینها را خودتان گفته اید. مگر فراموش کرده اید؟

و حالا پرنسس عذرخواهی می کرد:

- آه عذر می خواهم. درست است. اما این یک مورد استثنائی است. غیر از ایشان همان برنامه را در مورد همه پیاده کنید. حالا دیگر بروید. همه سر جاهایتان. بازهم عذر می خواهم آقا...

همگی رفتند. غیر از همان مرد اول که سلانه سلانه به طرف جای اولش می رفت. بقیه انگار آب شدند و به زمین فرو رفتند! آژیر هم قطع شد. پرنسس ایستاد و به آریا لبخند زد. آریا اندیشید:

- خدای من چقدر زیباست! یک دنیا زیبایی و وقار!

پرنسس یک پیراهن سفید مردانه با گلهای ریز صورتی رنگ پوشیده بود، صورتش می درخشید، صورتی که قبلاً سبزه به نظر می آمد حالا سرخ سرخ بود دامنش هم از همان پارچه بود، منتها پرچین!جنس پارچه مثل پارچه چیت بود، رها و ول. موهای پرنسس دور سرش رها شده بود. رشته های ابریشمی مثل شبق می درخشیدند. و او دوباره شروع به دویدن کرد. لبخندش لحظه به لحظه پررنگ تر می شد و بالاخره به آریا رسید. خودش در نرده ای را باز کرد:

- سلام دوست من! دوست عزیزمن! بالاخره آمدید؟ چقدر هم زود!

گوئی صمیمیت و مهر را در لفاف کلمات رسمی می پوشاند. هر چه بود بنظر آریا زیبا بود. با هر دو دست دستهای آریا را گرفته بود و حرف می زد. آریا نمی دانست چکار کند یا چه بگوید! شوکه شده بود! این استقبال گرم اصلاً در تصورش نمی گنجید! احساس می کرد دارد به این دختر ساده خیانت می کند! نمی دانست به محبتهایش چه پاسخی بدهد! خودش هم نفهمید چطور این جمله به زبانش آمد:

- آمده ام شما را برگردانم. برای چی یهو ائنجا رو ترک کردین؟

- بیایید تو. بیایید تو دوست عزیز من. شما ثابت کردید که لیلقت دوستی را دارید. بیایید تو. باشد برمی گردیم. اما اول یک چیزی بخورید. خسته شده اید. شما در راه بوده اید، بیایید...

آریا در ذهنش برنامه ها ریخته بود. حرفها آماده کرده بود که بزند. می خواست از بهار بگوید و اتفاقی که برایش افتاده بود. می خواست بگوید که چرا فوراً راه افتاده، بگوید که می ترسید او کار دست خودش بدهد. اما رفتار ساده و دوستانه و مخصوصاً بی پیرایه پرنسس باعث شد که تمام ان حرفها را فراموش کند. ویلا پر از مستخدم بود، اما مثل باز کردن در، خود پرنسس پذیرایی می کرد. چای را خودش ریخت و خودش آورد و شخصاً جلوی آریا گرفت:

- بفرمایید.

بفرمایید را با لبخندی گفت که آریا دلش می خواست دولت شود و پاهایش را ببوسد! آریا متوجه نمی شد که این چه احساسی است که بر او غالب شده! اما یکباره و ناگهانی فهمید: حس قدرشناسی!!

وقتی آدم از یک نفر، حالا هر کسی که می خواهد باشد، محبت بی پیرایه ببیند، تحت تأثیر قرار می گیرد! محبتی که برای هیچ چیز نباشد، آن یک نفر هیچ چیز بجایش نخواهد، فقط بخاطر محبتف محبت کند!!

وقتی که آدم این نوع محبت را می بیند، انگار خجالت می کشد. خودش را لایق نمی بیند. دلش می خواهد هر کاری که ممکن است برای آن یک نفر انجام بدهد. آریا لبخند زد، لبخندی که از اعماق وجودش برمی خاست. با لحنی شرمزده گفت:

- پرنسس عزیز، من خجالت بخورم یا چای؟ ترا بخدا اینقدر خجالتم ندهید! من که کاری نکردم. فقط دنبالتان آمدم. آمدم دنبال دوستم فقط همین! امدم ببینم برای چی ناگهانی و بی خبر من رو ترک کرده و رفته! همین . کار زیادی هم نکرده ام!

برای چی ناگهانی و بی خبر من رو ترک کرده و رفته! همین . کار زیادی هم نکرده ام!

- اشتباه می کنید. یعنی.... معذرت می خوام بذار همون تو خطابت کنم. آریا جان اشتباه می کنی، تو منو شرمنده کردی!

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

- تو بعد از دیدن یادداشت من، حتی نیم ساعت هم صبر نکرده ای! من ساعت پروازها را می دانم. تو با اولین پرواز آمده ای!

- خب این درست، ولی....

- نمیدانی چقدر برایم ارزش دارد! حالا هم با اولین پرواز برمی گردیم. هر دو با هم. دوست داری؟

آخرین جمله را آهسته گفت. جوری که آریا را فریفته لحنش کرد. پرنسس خیلی زیبا نبود. اصلاً آنقدر زیبا نبود! یک زیبایی معمولی داشت اما حالا با این محبت بی شائبه اش بسیار زیبا جلوه می کرد!

آریا درتمام طول پرواز متفکر بود. نمی دانست کار درستی کرده یا نه؟! در ویلای پرنسس فقط یک چای خورده بود و مقداری کیک. پرنسس کارها را با تلفن انجام داده بود. آریا می شنید که او بعد از سفارش جا برای پرواز به لندن، چند تلفن به نقاط مختلف کره زمین می زند. به پاریس و آمریکا! چند جا در آمریکا! به سه زبان حرف می زد. فرانسه و انگلیسی و فارسی! هر چند از لحن هر سه جور مکالمه اش آریا حس می کرد که مکالمه ها نه تنها دوستانه و خانوادگی که خیلی هم شاد است. فقط انگار یک حس به آریا می گفت که پرنسس مکالمه ای را که می خواهد آریا نفهمد، با زبان فرانسه انجام می دهد!

- پرنسس میدونه که من انگلیسی رو می فهمم حالا مه کامل کامل، اما فرانسه رو...

و حالا آریا داشت به دنیا فکر می کرد و به آدمها! به خودشان که در نصف روز از این کشور به آن کشور رفته بودند و حالا داشتند برمی گشتند، یعنی هزارها کیلومتر را در فاصله دو وعده غذا خوردن طی می کردند! و ادمهایی که یک سال تمام حسزت یک مسافرت به دلشان می ماند! خودش درهمین عمر کوتاه دو جورش را دیده بود. یکبار وقتی یکی از برنج کارهای نزدیک ویلا بازنش از مشهد رفتنشان حرف می زدند:

- زن حالا که وقت زیارت نیست! بهار و تابستون وقت کشت و زرعه! حتی اگه ارباب هم بگه، من رفتنی نیستم! بچه ها مدرسه ندارند؛ نداشته باشند ما رعیت جماعت فقط زمستان می تونیم بریم مشهد! حالا چه بچه مدرسه داشته باشه، چه نداشته باشه! می فهمی؟

وبار دوم سالها قبل درخانه شان. یک شب که خواب و بیدار بود و حرفهای پدر و مادرش را می شنید:

- ببین مهرانگیز جان برای اینکه یک هفته شمال باشیم و یک هفته مشهد، اول باید فکر چیزشو کرد! خودت که می دونی، همون چیزشو دیگه!

وصدای مادرش که با خنده جواب می داد:

- آره چیزشو می دونم اما من یه مقدارف یعنی چند ساعتی اضافه کار گگرفتم که حق التدریس رو یعنی همون چیزشو همین روزا می ریزن به حساب. ببخش که به تو نگفتم.آخه تو با تدریس اضافه ی من مخالفی! اما من بخاطر همین سفر شمال و مشهد هفت ای چند ساعت حق التدریس گرفتم... کیوان جان باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم....

- حرف سر ناراحتی نیست مهری جان، من دلم نمی خواد بخاطر چند روز مسافرت، تو یک سال تمام هفته ای چند ساعت بری سرکلاس و جون بکنی، جوش بزنی و گچ بخوری!

- اشکالی نداره عزیزم. آخه طفلکی آریا هم گناه داره! اونم دلش می خواد بره مسافرت...

- آخه ماشین هم کار داره، یه کمی کار داره، باید بذارمش تعمیرگاه و...

- آریا جان؟ آریا؟ کجایی دوست من؟

صدای پرنسس آریا را به هواپیما برگرداند:

- جوری به یه نقطه خیره شده بودی و فکر می کردی که من ترسیدم! برات نگران شدم! چیه این اخمات؟ هان؟

آریا ساکت ماند. درجواب پرنسس فقط دو قطره اشک از چشمانش چکید. آنهم ناخواسته، وقتی که بخاطر سوزش چشمها برای یک آن چشمهایضش را بست، پلکها که به هم فشرده شدند، آن دوقطره بیرون ریخت!

پرنسس انگار از آسمان به زمین افتاد! چهره اش درهم رفت. با ناراحتی درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند پرسید:

- چی شد یکهو؟

وآریا طاقت نیاورد. برایش تعیف کرد. فکرهایش را به زبان آورد. گفت که داشت سفر امروز خودشان را با دو نوع سفر مقایسه می کرد. با سفر یک کشاورز و یک استاد دانشگاه! گفت اما چه گفتی؟ می گریست و می گفت! پرنسس سر اورا به دامان گرفته بود و با گریه همراهی اش می کرد:

- آتشم زدی آریا! آتش! من چقدر نادانم!

- دست خودم نبود شهرآرا! ناگهان به فکر فرو رفتم ودیگر...

- خب پاشو. برو دستشویی صورتتو بشو. آه من را باش؟ پاشو با هم بریم. منهم باید صورتم را...

و عاقبت جورج را خوشحال کردند. جورج با خوشحالی چمدانهای پرنسس را برداشته بود و به طرف سوئیت پرنسس می رفت.

- ببخشید پرنسس. من با اجازه تان به اطاق خودم می رم. یه دوشی می گیرم و...

- پس زود بیا پیش من. منتظرتم. ماهنوز غذا نخورده ایم. نه نهار، نه عصرانه! منکه مثل یک فیل گرسنه ام! زود بیا دوست من. زود زود! منتظرم نگذار.

- باشه، چشم.

آریا خوشحال بود که دلی را شاد کرده.

- خب چه اشالی داره؟ بذار دل یه پرنسس هم شاد بشه! به کجای دنیا بر می خوره؟! هر چند...

پرنسس به لندن برگشت و آریا هم از اشتباه بیرون آمد. دوباره تلفنهایش طبیعی شد. دیگر مادر و پدرش دلواپس نبودند. تلفنهای آریا مرتب شد و لحنش شاد. از تصور اشتباهش بیرون آمده بود:

- واقعاً چقدر خوب شد! چه فکرهایی کردم من؟ خدارو شکر! اینجوری آدم میتونه تا آخر عمر باهاش دوست باشه.

همان روز اول برگشتشان مشکل حل شد، آن شب شام را در یک رستوران شناور خوردند. رستورانی که در اصل یک کشتی بود، هر چه بود حالا روی رود تایمز شناور بود و انعکاس نوری که از اطراف کشتی بر روی آب می تابید، فضا را زیباتر م یکرد. رنگهایی زیبا و لغزان بر روی آب! هر دو شاد بودند. پیشنهاد شهرآرا بود، تلفنی گفته بود:

- ببینم دوست داری امشب شام مهمون من باشی، اونم یه جای عالی؟

- بقول مرتضی کوراز خدا چی می خواد دو تا چشم بینا و چند تایی لنز رنگی برای مواقع ضروری!

پرنسس خندیده بود انقدر که به سرفه افتاده بود:

- این مرتضای تو واقعاً دیدنیه! کی می شه من اونو ببینم! چه دیداری می شه... در هر صورت دو ساعت دیگه منتظرتم. توی سالن طبقه ی اول، همون میز همیشگی!

وآریا رفته بود، پرنسس با دیدن او به آهستگی کف زده بود و گفته بود:

- به به چقدر حضرت آقا به خودان رسیده اند؟!

- به این می گین رسیدن ؟ من فقط اصلاح کردم و دوش گرفتم، همین و همین.

آریا صادقانه جواب داده بود. غافل از انکه واقعاً صورتش با روزهای قبل فرق می کرد. شاداب تر شده بود و اینر دو با هم فهمیده بودند:

- خب پس نتیجه ی آشتی کنون و برگشتنمونه!

و عاقبت پس از شام خیال آریا راحت شد:

- میدونی آریا من نه دوست پسر می خوام نه شوهر! اگه بدونی چقدر تنهام؟! من یه دوست می خوام، یعنی می خواستم که پیدا کردم.

- شما لطف دارین. آخ باز خراب کرم. باید می گفتم تو...

- عیب نداره عادت می کنی. هر دومون عادت می کنیم. خیلی چیزاهست که باید یاد بگیریم. توی زندگی من خیلی مسئله هست. امیدوارم یه روز برات بگم. میدونی من سالهاست تنهام. حتی خونواده م هم منو درک نمی کنن. یه عمره دنبال یه دوست می گردم. یه دوست که منو به خاطر خودم بخواد. حتی بخواد من پرنسس نباشم! یه آدم معمولی. اما حیف که هر کی وارد زندگیم شد، یه قصد و غرضی داشت. تو اولین دوست واقعی من هستی!

چشمان شهرآرا می درخشید. خوشحال بود که یه دوست انسان پیدا کرده:

- آریا جان تو خیلی خوبی!

و آریا زبانش باز شد. کاملاً باز شد. همه ی زندگیش را تعریف کرد. چند باری شهرآرا به گریه افتاد:

- من حالا ترو شناختم. نمیدونم چی بگم!

- هیچی نگو!

- آخه منم دلم می خواد زندگیمو برات تعریف کنم اما.... میدونی یه چیزایی هست که فکر می کنم اگه ندونی به نفع خودت باشه، می ترسم... برات می ترسم!

- برای من؟ چرا؟

- هیچی. همینطوری گفتم. یه حرفی زدم، ولش کن. مهم حالاست. زندگی یعنی حال! گذشته مرده، آینده نیست... فقط دیگه دلم نمیاد ترو از پدر و مادرت جدا کنم.باید اونام بیان اینجا پیش تو، من کمکت می کنم. تو اینجا درس و کار تو...

آریا حرفش را بریده بود:

- حالا تا بعد.

آریا خودش هم نمی دانست چکند! هر چند خیالش راحت شده بود و دوباره روزهای شادشان شروع شد.

ده روزی از برگشتشان گذشته بود که پرنسسدوباره او را به شام دعوت کرد، منتهی این بار در سوئیت خودش در هتل. آن شب از تنگ غروب با هم نشستند. بعد از شام پرنسس نوشید. نوشید و زبانش باز شد:

- دوست من باور کن دیگه هیچ غصه ای ندارم. من قبل از تو هیچ دوستی نداشتم، منظورم یه رابطه دوستانه س نه عاشقانه! یک دوستی انسانی بین دو انسان! میدونم که قبلاً هم گفتم اما دلم می خواد بازم بگم. من هیچ دوستی نداشتم. نه فقط من که خیلی ها را دیده ام مثل من بوده اند. خودت که می دانی بعضی ها مگسانند گرد شیرینی!

- حتی حالا هم؟ حالا که....

- حتی حالا! آخر شیرینی که هست! حالا کم و زیاد یا خشک و ترش فرق نمی کنه! این مگسها فقط شیرینی می خواهند که ما داریم!

- عجیبه!

- نه هیچ عجیب نیست. من هیچ دوستی ندارم. یعنی نمی گذارند داشته باشم، باید فقط خودشان باشند و خودشان! فقط خودشان بخورند!

آ شب پرنسس دست از روی رلش برداشت. همینطور حرف می زد:

- بله دوست من، من دیگه ترو از دست نمی دم! نمی گذارم هیچکس ترو هیچ جوری از من بگیره!


- بله دوست من، من دیگه ترو از دست نمی دم! نمی گذارم هیچکس ترو هیچ جوری از من بگیره!نه با ترور جسم، نه با ترور، نه با ترور صورت، نه با ترور محبت... نه با...

آریا ناخودآگاه رسمی صحبت کرد:

- پرنسس شما منو می ترسونید! یعنی ممکنه منو ترور کنند؟

- نه بابا شوخی کردم. یه چیزی گفتم، همینطوری بود...

و ناگهان آریا صدایی شنید:

- صدای چی بود؟

- هیچی بشین. خیالاتی شدی. صدائی نبود.

اما دیگر آریا بلند شده بود. براستی صدا بود. خودش شنیده بود. و وقتی به وسط هال آن سوئیت رسید، جورج را دید. نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! پرسید:

- جورج تو اینجا چیکار می کنی؟

برای یک لحظه آریا حس کرد که جورج دستپاچه شده، اما دوباره همان جرج همیشگی شد. آریا اندیشید:

- شاید من اشتباه کرده م!

جورج داشت جواب می داد و درهمانحال می خواست انگار اطاق را مثلاً ضبط و ربط کند، چیزی مثل جمع و جور کردن! می گفت:

- فکر کردم که صدایم کردید، برای همین آمدم. وقتی رسیدم با خودم گفتم اینجا را جمع و جور می کنم و خدمت می رسم. داشتم خدمت می رسیدم که شما آمدید... بفرمائید، امرتان چیست؟

- اما ما شما را صدا نکردیم!

آریا گفت و برگشت پیش پرنسس.

- پرنسس آیا ما جورج را صدا کردیم؟ یعنی شما آیا با تلفن یا...

- نه، من کسی را صدا نکردم!

و جورج که تمام قد تعظیم می کرد، گفت:

- شاید پرنسس فراموش کرده اند، اخر... راستی خوردن قرصهایتان را که فراموش نکرده اید؟! درحالی که به میز غذا و شیشه های نوشیدنی اشاره می کرد، گفت:

- شاید هم زیاد نوشیده اید، یادتان رفته! درهر صورت من درخدمت حاضرم. امر بفرمائید.

آریا تعجب کرده بود! دوچیز کاملاً او را متعجب کرده بود. یکی فارسی صحبت کردن سلیس جرج و دیگری بدون احضار، آمدنش! و تازه بدون سر وصدا هم آمده بود! اریا به روی خودش نیاورد و جورج هم رفت.

- پرنسس چرا جورج اینجوری بی سروصدا، بئون انکه احضارش کنیم، آمده بود؟!

- آه دوست من، نپرس که منهم خیلی چیزها را نمیدانم! وای نمیدونم! شاید... اصلاً ولش کن. شاید دوستان من زیاد دلواپس من هستند... شاید هم... گفتم که آنها نمی خواهند من به غیر از خودشان دوستی داشته باشم... تازه غیر از دوستان من، خیلی ها هستند که... اصلاً ولش کن...

آن شب گذشت. آریا به اتفاقات آن شب و حرفهای پرنسس خیلی فکر کرد اما به هیچ نتیجه ای نرسید. حرفهای دوستانه ی پرنسس درگوشش طنین داشت:

- ببین آریا جان حالا که تو به عشقت نرسیده ای، منهم به عنوان یک دوست، دقت کن به عنوان دوست فقط، نه دوست پسر یا معشوق، متوجه که می شوی، به عنوان یک دوست به تو علاقه مندم، پیش من بمان. پول که داریم. درهمین هتل، همینجا زندگی می کنیم تا ببینیم آینده چه پیش می آید.. با من بمان دوست عزیز من... صداقت تو...

و از فردای آنروز سردرد پرنسس شروع شد:

- معمولی است، این سردرد را داشته ام. دکترم این سردرد را می شناسد، عصبی است. باید بروم تا قرصهایم را تجدید کند و.. اما عجیب است دراین مدت که با تو آشنا شده ام اصلاً سردرد نداشته ام، حالا چرا دوباره...

به سه روز نکشید! درست سه روز و سه شب بعد از آن شبی که پرنسس بی روا صحبت کرد؛ جورج دراطاق اریا را زد:

- آقای سپهر خیلی متأسفم که مجبورم خبر بدی را به اطلاعتان برسانم.

آریا ناخودآگاه حرفش را قطع کرد:

- جورج تو چقدر خوب فارسی حرف می زنی؟

اما جورج بی توجه به حرف آریا گفت:

- این مسئله مهمی نیست. باید به شما اطلاع بدهم پرنسس ما فوت کرده است!لطفاً غش نکنید! هیچ ادائی درنیاورید! اگر بخواهید می توانید یک لحظه ایشان را ببینید. چون تا چند لحظه دیگر دکتر و پلیس و همه ی عالم می ریزند اینجا. من برایتان جا رزو کرده ام. سوار هواپیما شوید و برگردید تهران. البته اگر به توصیه دوستانه ی من گوش می دهید، و گرنه این شما و سئوالهای پلیس و خلاصه کلی دردسر! شما تنها کسی بوده اید که دراین مدت با او بوده اید. ضمناً شما اخرین کسی هستید که او را زنده دیده اید! دیشب! کسی نمی داند بین شما چه اتفاقی افتاده... شادی هم... درهر صورت کسی نمی تواند به شما کمک کند و آنوقت شاید زندان و نمیدانم....

آریا واقعاً شوکه شده بود! نمی توانست هضم کند! مخصوصاً این خونسردی دیوانه کننده ی جرج همراه با فارسی حرف زدن بی عیبش بیشتر گیجش می کرد! مغزش داشت از کار می افتاد، فقط توانست بپرسد:

- پرنسس؟!... پرنسس؟! پرنسس ما؟!... مرد؟! مرد؟! به مین راحتی؟!

جورج با خونسردی جواب داد:

- برای غصه خوردن وقت دارید! تا آخر عمر! بروید تهران غصه بخورید، هر چه که دلتان می خواهد، اما لطفاً زود تصمیم بگیرید. وقت کم است، بله یا نه؟

آریا گیج شده بود! پرسید:

- چی رو بله یا نه؟

- پیشنهاد منو، بله یا نه؟ زود تصمیم بگیرید.

- نمی دونم! من هیچی نمی دونم، من نمی فهمم! احمقم، نمی فهمم! هر کاری که می خواهی بکن...

و دیگر کنترل آریا دست جورج افتاد، شاید هم به منظورش رسیده بود. آریا را بغل کرد که نیفتد! بقیه ی کارها مثل ماشین انجام شد. گوئی از قب برنامه ریزی شده بود. با آنکه ذهن آریا درست کار نمی کرد اما نمی توانست بفهمد یک انگلیسی چطور یک جمله ی خیلی عامیانه ی فارسی را به این خوبی بکار می برد:

- لفتش ندهید!!

آریا را به دستشوئی برده بود، او را بغل کرده بود که نیفتد:

- بگذارید این آب را به صورتتان بزنم حالتان جا می آید. آهان بهتر شد.... حالا بیائید تا شما را به دیدار پرنسس ببرم.

آریا نفهمید چطور به آنجا رسید. انگار بغلش کرده بود و برده بودش.

- مثل یک فرشته دراز کشیده! خدایا چرا؟ چرا باید اون بمیره؟ چرا هر کس با من... اصلاً چرا...

- خب، دیگر برویم. حتماً تا حالا وسائل شما هم آماده شده!

یک گروه چند نفره نمی توانستند به این سرعت و راحتی کارهای او را انجام بدهند! برایش جا رزو کنید، بلیطش را اوکی کنند، سوار هواپیماش کنند و به تهران بفرستندش...

مهماندار داشت به انگلیسی سفر بخیر می گفت و ورود آنها را به منطقه ی هوایی پایتخت ایران اعلام می کرد.

- یعنی این پرواز بریتیش ایرویز است یا همای خودمان؟ نه هما که نیست...

آریا آدرس خانه ی خودش را در آموزشگاه به تاکسی فرودگاه داد، با این حالی که داشت هیچکس را نمی توانست ببیند، خصوصاً پدر و مادرش را!

- باید برم توی خلوت خودم. با خودم تنها باشم، تنهای تنها...

مثل مست ها بود، فقط تلو تلو نمی خورد. یادش آمد به موقعی که جورج داشت به صورتش آب می زد:

- آهان دهانتان را باز کنید آقای سپهر، فرو بدهید. این قرص آرامتان می کند.

آریا می اندیشید:

- من گیجم، انگار مستم! یا گیجی یا دیوانه یا... نمی دونم چی چی هستم!

صدای راننده تاکسی انگار از آنطرف دنیا به گوشش می رسید، مخصوصاً صدای خنده اش:

- داداش انگار یه کم زیادی زدی! روازت که از لندن بود، حتماً برای اینجات هم ذخیره کردی که اینجوری آش و لاشی.

صدای خودش را می شنید که می گفت:

- شما حرفی زدید؟

- نه خیر آقا، کی ما حرف زدیم؟ ببینم ما چند تاییم؟

و باز راننده می خندید، راننده می خندید. راننده می خندید و آریا در تختخوابش افتاده بود، خوابیده بود... نه نخوابیده بود، داشت عذاب می کشید! عذاب دوست بودن را...

وقتی بیدار شد سرش سنگین بود. سنگین بود و درد می کرد. اول دوش گرفت و بعد احساس گرسنگی مجبورش کرد کمی غذا بخورد. تلویزیون را روشن کرد:

- وای، من بیست و چهار ساعت خواب بوده م!

تا شب حالش جا نیامد. فقط وقتی شب را به طور طبیعی خوابید و صبح بیدار شد، احساس کرد خودش است، خود خودش، آریای سپهر.

- خدای من! پرنسس مرد!

و آریا به عزا نشست. عزایی که طاقت نیاورد تنها برگزار کند. تمام لحظه های سفرش را مو به مو برای مرتضی تعریف کرد. مرتضی را هم به شراکت خواند:

- خب حالا نظرت چیه؟ حالا که همه شو شنیدی؟

مرتضی با ناراحتی جواب داد:

- هیچی، غم اونم می ذاریم یه گوشه ی دلمون، کنار غم بهار، بذار دوتاشون با هم باشن. بهار و شهرآرا.

- من چیکار کنم؟

- تو؟ هیچی، درمان تو بازمانه، فقط گذشت زمان می تونه این دردها رو درمون کنه. چند روزی صبر کن، حالت که بهتر شد. برو خونه، خبر می دیم که تازه برگشتی.

- یعنی هیچ کاری نکنم؟

- نه، مطلقاً جنابعالی هیچ کاری نفرمائید. هر کاری تا حالا فرموده اید بس است. دیگر هیچ گربه ای عروس نکنید. می ترسم اگر تکان بخوری، توی دنیا دختر قحطیب بشود. از دم هر چی دختره بکشی... یعنی برای هر دختری یه اتفاقی بیفته!

- دست بردار توهم،؛ من جدی حرف می زنم، اونوقت تو...

مرتضی صورتش را جلو آورد . راست درچشمهای آریا نگاه کرد و گفت:

- چیکار می شه کرد وقتی که درد و غم می خوان آدمو از پا دربیارن هان؟ غیر از اینکه بهشون پاتک زد؟ یعنی ادای شوخی و بی خیالی رو درآورد؟ تو فکر می کنی من کم غم دارم؟ غمهای خودم هیچی، همین غمی که تو برام سوغات آوردی کم غمیه؟! انگار یه عمر باهاش بودم. وقتی تعریف می کردی که دلش می خواسته منو ببینه، وقتی فکر می کنم می بینم یه دختر جوون اونجوری...

آنوقت دوباره ایستاد و ادامه داد:


- پس مجبورم اونجوری حرف بزنم، خودمو بزنم به کوچه علی چپ... پس پیش به سوی کوچه ی علی چپ، لطفاً حضرتعالی هیچ غلطی نفرمائید. می ترسم قرم از قدم بردارید دخترای سهم ما رو هم...

- بسه تو هم... شیدا از سرت زیاده، اونوقت تو سهم دختر طلب می کنی؟

آریا قطه اشکی را که از گوشه ی مرتضی چکید و او پاک کرد ندید. خنده ی مرتضی را دید.

- خب مرد، دو سه روز استراحت کن و فکر نکن. تا از سفر برگردی. یعنی خبر بدیم که آقا از سفر برگشتن، شیر فهم شد؟

- آره فهمیدم! خوبم فهمیدم.

نه آریا از حال شیدا پرسیده بود و نه مرتضی چیزی گفته بود. تازه بعد از رفتن مرتضی بود که آریا به فکر افتاد:

- واقعاً که؟ عجب آدمی شدم من؟ اصلاً یک کلمه حال زنش رو نپرسیدم!

مرتضی از آریا جدا شد و به خانه برگشت اما با حالی خراب! طوری که شیدا با دیدنش هول کرد:

- سلام آقا! چیه تو همی؟! باز کشتیات غرق شده ن!؟

- نه شیدا جان، کشتی های دلم غرق شده ن!

شدا که شوهر ش را بیشترمواقع شوخ و شنگ دیده بود با نگرانی پرسید:

- یعنی چی کشتی هی دلم غرق شده؟! مگه دل هم کشتی داره؟

- خودتو به اون راه نزن زن! خوبم می فهمی چی دارم می گم!

شیدا در طول زندگی مشترکش با مرتضی به رمز و رموز شوخی کردن های او وارد شده بود، می خواست قضیه را با شوخی طی کند اما نشد! اندیشید:

- انگار کار بیخ داره، خیلی هم!

دست شوهرش را گرفت. او را روی مبلی نشاند و خودش هم کنارش نشست.

- راست گفتی، می فهمم. یعنی فهمیدم. حالا برام تعریف کن. بگو قضیه چیه؟! همه شو بگو. خودتو خالی کن. میدونی وقتی ترا با این حال می بینم، دلم هری می ریزه پایین! آخه ترا می شناسم! تا بشه سر و ته قضیه رو با شوخی هم می آری، مگر اونکه کار بیخ داشته باشه، مثه حالا... خب بگو.

مرتضی شروع کرد:

- میدونی من توی کار خدا موندم!آریا اصلاًاز مردای استثنایی نیست! از اون مردائی که هر زنی عاشقشون می شه، اما انگار قسمتشه که با هر کی آشنا میشه، طرف فوراً عاشقش بشه! اما یه عشق بی نتیجه! یعنی بدن آخر و عاقبت! برای این طفلک فقط غم و غصه ش می مونه! اولی رو که خودت بهتر از من می دونی، غزل! آره اول اون بود که نتیجه شم دیدیم. بعدش...، بعدش طفلکی بهار و حالا هم...

- مگه باز اتفاقی براش افتاده؟ اونکه رفته مسافرت برای...

- آره اما انگار بخت آریا قل از خودشبه اونجا رفته، میدونی وقتی که لندن بوده...

و تعریف کرد. مرتتضی همه اش را برای شیدا گفت. تا آخر کار!

- آره حالام افتاده توی خونه! نمیدونی چه حال خرابی داره! حقم داره! مگه می شه آدم امروز با یکی نشسته باشه و حرف بزنه، فرداش بگن طرف مرد! به همین راحتی! حتی اگه عاشق اونم نباشه، تحملش سخته! مگه رفتن بهار نبود؟ همه مون چه کشیدن؟! طفلک آریا چه زجری کشید...

شیدا اشکهایش را پاک کرد. شنیدن قصه ی پرنسس بیش از اندازه ناراحتش کرده بود. خبر مرگ پرنسس در رسانه ها هیچ انعکاسی پیدا نکرد. فقط یکی از روزنامه های عصر لندن آنهم در قسمت اخبار محلی درگوشه ای که شاید ده درصد خوانندگان نمی دیدند، با حروفی ریز دوسطر خبر درج کرده بود:

پرنسس شهرآرا در اطاق خوابش واقع درهتل( مگداینو) فوت کرده است. گفته می شود یک سکته مغزی در خواب باعث این مرگ شده است!


اما یک هفته نامه کم تیاژ محلی در یکی از صفحات لایی اش از مرگ مرموز یک پرنسس بعنوان گزارشی مهیج یاد کرد. هفته نامه( دویک اند) نوشته بود: یک پرنسس شرقی با مرگی مرموز درگذشت. گفته می شود که امکان خودکشی مورد بررسی قرار گرفته است. پرنسس در شب حادثه از داروهایی که همیشه برایش تجویز شده، استفاده کرده است و می شود گفت که امکان دارد این استفاده بیش از حد لزوم صورت گرفته باشد. به گفته یک منبع که حاضر نبود نامش فاش شود. این مرگ می تواند یک مرگ مشکوک تلقی شود. درصورتی که داروی پرنسس اشتباهاً پیچیده شده باشد، می شود از یک قتل با برنامه ی قبلی صحبت کرد. درچند روز گذشته، تحقیقات دامنه داری از سوی دادستان شهر لندن صورت گرفته است. آنچه دراین میان همگان را شگفت زده کرده است، زمان خاص مرگ پرنسس می باشد. گفته می شود به تازگیها پرنسس با مرد جوانی آشنا شده است که می توانسته نقش مهمی در زندگیش بازی کند. این نقش می توانسته بنگاههای مالی مرتبط با پرنسس را نگران کند. دراین صورت مسئله ابعاد تازه ای به خود خواهد گرفت که شایان توجه است. به عقیده پلیس امکان خودکشی منتفی است. آنچه در اینجا نظر کارشناسان را به خود جلب کرده است، امکان یک قتل آنهم به شیوه ای بسیار حرفه ای می باشد.

خودکشی،مرگ طبیعی یا قتل! این سئوالی است که درچند روز گذشته نه تنها افکار تعداد زیادی را به خود مشغول داشته که دادشتان لندن و بنگاههای خبری را نیز به یک تکاپوی جدی وا داشته است. بازپرسی همه جانبه ی پلیس از کارکنان هتل و اطرافیان پرنسس شهرآرا ادامه دارد. درهمان یکی دو روز چند نفر از کارگزاران مالی پرنسس رد لندن دیده شدند. آنها چند روز کاری سخت را گذراندند. با چند نفر از روزنامه نویسان و صاحبان مجلات ملاقات کردند. ملاقات با چند نفر از رجال سیاسی نیز در دستور کار آنها بود و بالاخرخ دو روز بعد از نشرهفته نامه ی محلی «دویک اند»، درصفحه اول یک روزنامه مهم صبح لندن خبری با حروف درست تیتر شده بود! خبر این بود:

مواظب دستهایتان باشید! یک بیماری پوستی خطرناک!

دیروز عصر بیمارستان« هلس سنتر» دریک اطلاعیه کم نظیر به اطلاع شهروندان لندنی رساند که به هیچ وجه از شماره جدید هفته نامه « دویک اند» استفاده نکنند! پیش از آن مأموران شهرداری یکی از نواحی لندن به کمک پلیس اکثر شماره های جدید این هفته نامه را جمع آوری کرده بودند. موضوع از آنجا آغاز شده بود که یک بیمار با بیماری پوستی مسری و ناشناخته ای به بیمارستان«هلس سنتر» مراجعه می کند. این بیمار در یک مرکز خاص بستری می شود اما بیماری پوستی او که می تواند بیمار را درعرض چند شباه نه روز از پا درآورد، یک بیماری مسری وحشتناک که تاکنون فقط دو مورد آنهم در آفریقا مشاهده شده است!مسئولین پس از اطلاع اط شغل بیمار متوجه شدند که او خبرنگار هفته نامه ی محلی« دویک اند» می باشد که تمام شماره های جدید این هفته نامه توسط او شمارش شده و با او تماس مستقیم داشته اند. خوشبختانه شهرداری لندن با کمک پلیس به موقع از همه گیر شدن این بیماری جلوگیری کرده، تمام شماره های جدید این هفته نامه را جمع آئری و نابود کرد...

خبرنگار جوان یک ماه بعد به خانه برگردانده شد، درحالی که روزهای یک ماه گذشته را به یاد نداشت! نشریه تعطیل شد. اما همسر جوان خبرنگار هیچوقت بیماری پوستی مسری شوهرش را باور نکرد! به یکی از دوستانش گفت که همانروز قبل از بستری شدن، شوهرش با او تماس گرفته و گفته است:

- دیگه معروف شدیم! توی این شماره جدید یه کارعالی کردم! یک صفحه ی تمام نوشته ی منم! اونم خبر جنجالی مرگ یه پرنسس! یکی از دوستام که توی هتل کار می کرد، یعنی نگهبان آسانسور بود، این اطلاعاتو بهم داد. از فردا نونمون توی روغنه...

شوهرم هیچوقت مریض نبود. حالام که برگشته، هیچی ش نیست. فقط همون یه ماه یادش نیست!

مدیر مسئول هفته نامه محلی« دویک اند» کارش را رها کرد و خانه نشین شد اما تمام این خبرها هیچوقت به گوش آریا نرسید. آریا درآپارتمانش راه می رفت و گریه می کرد. هنوز باورش نمی شد که او مرده باشد:

- اونو کشتن! اونا با پول خودش کشتنش... هم صاحب پولاش شده ن، هم نذاشتن هیشکی بو ببره...

شیدا مرتضی را سئوال پیچ کرد:

- میگم مرتضی؟

- چیه؟

- یعنی خونواده ش می دونن؟ یعنی باورشون شده که خودش همینطوری سکته کرده...

- والا نمیدونم! تو هم... تو هم با این سؤالات؟! ترا بخدا بسه دیگه شیدا. باید برم سراغ آریا. فعلاً خداحافظ.

آریا داشت قدم می زد. درست مثل دیوانه ها! بادیدن مرتضی به طرف او هجوم آورد:

- تو چیزی شنیدی؟خبری شنیدی؟

- نه هیچ خبری!

- پس هیچی؟! خیلی دلم می خواست بفهمم... نامردا کشتنش... کاش دستم بهشون می رسید...

- تو که کسی رو نمی شناسی! تازه اگرم بشناسی، چطوری می تونی...

- فکر کردی نمی دونم کار کیاس؟ کار اون کسانیه که به اصطلاح دوست اونن! اونا که می ترسن پولای پرنسس از دستشون خارج بشه! فکر کردند کار تمومه! من و پرنسس ازدواج می کنیم و اونوقت دیگه دست اونا به پولا نمی رسه! برای همین پیش دستی کردند! درصورتیکه اصلاً از این خبرا نبود! بیخودی فدا شد. بازم تقصیری من دش! عین قضیه ی بهار...

- خودتو اذیت نکن. تو تقصیری نداشتی.

- چرا، داشتم. خوبم داشتم. میدونی اون به اصطلاح دوستای پرنسس، همونا که نمیدونم کین، همونا که براش سرمایه گذاری می کردن و نمیدونم دیگه چیکار می کردن، اونا جورج رو مخصوصاً گذاشته بودن برای جاسوسی! آره جورج جاسوس اونا بود! اون کثافت خبرشون کرد! اصلاً شاید خودش...

ناگهان فریاد آریا به آسمان رفت. درست مثل آنکه کشف مهمی کرده باشد، فریاد زد:

- مرتضی کارخودشه! خود عوضیش! بخدا جورج کرده! خودش پرنسس رو کشته! من ایمان دارم! باور کن...

و دیگر نتوانست ادامه بدهد. به گریه افتاد. گریه ای که شاید یک ساعت تمام ادامه داشت. مرتضی دخالت نکرد، گذاشت تا آریا یه دل سیر گریه کند. فقط متوجه شد که باید دو سه روز دیگر صبر کند و بعد آریا به اصطلاح برگردد.

- چراه ای نیست خودم پیشش می مونم. باید به شیدا هم خبر بدم که نمی رم خونه...

وآریا برگشت، عاقبت آریا از مسافرت اروپا به خانه برشگت. همانطور که بی مقدمه رفته بود، بی مقدمه هم برشگت.

استاد سپهر و مهرانگیز خانم از خوشحالی پر درآورده بودند! دست و پاهایشان را گم کرده بودند!

استاد سپهر می خندید و می گفت:

- نگفتم؟! نگفتم کبوترت برمی گرده سربومت؟! حالا بگو آفرین! دیدی زن؟! مهرانگیز خانم آنقدرخوشحال بود که جواب شوهرش را نداد. می خواست در پذیرایی از پسرش سنگ تمام بگذارد:

- حالا دیگه مهم نیست! آریا برگشته! دیگه هیچی برام مهم نیست! فقط دلم می خواد بخندم! باور کن کیوان جان! فقط بخندم...

- خدا را شکر که می بینم خوشحالی! منم خوشحالم! خوشحالم که...