-
رمان خالکوبی15
سهشنبه 23 دی 1399 22:23
بی سوال پیاده شدم... بی سوال تر، از در شیشه ای اتوماتیک، عبور کردم.... و آنقدر در خودم و غرق در دنیای خودم بودم که، حتی نپرسیدم اینجا آمده ایم چکار....؟!... لابی هتل... کرم شکلاتی بود... میز ها با صندلی های پشت بلند کرم رنگ... من پشت سر کیانی راه می رفتم.. و حتی از ذهنم هم نمی گذشت که اصلا من را نمی بیند!!!... میز دو...
-
رمان خالکوبی14
سهشنبه 23 دی 1399 22:22
« نفهمیده بودم.... وقتی مدارکم را از دست های لرزانم بیرون کشیده و خودش.. خیلی جلوتر از من به راه افتاده بود.. و چطور و کجا.. در پیچ و خم کدام راهرو.. پشت در بسته ی کدام اتاق، دکتر حقی را پیدا کرده بود... و من... که بیرون اتاق... از در..کنده نمی شدم... حقی صدایم زده بود... خودم را کشیده بودم..، تا ورودی گروه... حقی از...
-
رمان خالکوبی13
سهشنبه 23 دی 1399 22:21
حواسم را که جمع کردم، معینی بالای سرم ایستاده بود... نگاهی به طرح ها انداخت... چانه بالا کشید: یقه ایراد داره... فکرم را از همه جا جمع کردم وبه چشم های پشت عینک معینی دادم... لبخند زدم: هنوز تموم نشده... بذارید تموم شه... اوهوم کشیده ای گفت.. دست هایش را زد پشتش و یکی دو قدم از من دور شد و به سمت بقیه رفت.... به کار...
-
خالکوبی قسمت12
سهشنبه 23 دی 1399 22:21
هیچی به ذهنم نمی رسد... جر اینکه بهش آب بدهم و فقط بگویم که: نترس!! نترس زنگ زدم اورژانس!! نمی دانم چجوری لباس می پوشم.. حتی نمی دانم..، چی می پوشم.... مانتوی سیاه و کوتاه و گشاد این روز هایش را، روی پیراهن بلند و سفیدش، تنش می کنم.... و تا شالش را سرش بیندازم....... تمام امیدم را به رسیدن اورژانس... از دست... می...
-
خالکوبی قسمت10
سهشنبه 23 دی 1399 22:18
کسی می زند به در..... هی.. ساره... یکی دارد در می زند...... باز نمی کنی.....؟! کسی می زند به در.... سر تکیه داده ام به در، درد میگیرد..... دلم می خواهد بگویم آخ.... بگویم نکوب... کسی خانه نیست.... در مزنید.... کسی می کوبد به در..... و صدای آشنایی..... که چقدر...... ملتمس است... که چقدر..... توفنده است..... - ساره...
-
خالکوبی قسمت9
سهشنبه 23 دی 1399 22:18
در با صدای وحشتناکی بهم کوبیده شد!!! چهار ستون خانه لرزید!! حس بدی... زیر پوستم دوید.... حس بدی... ناشی از... نمی دانم چی... نسبت به.... به کسی که.... مچ دستم را گرفت و کوبیدم به دیوار....! چشمهایم پرید پس سرم!! صورتش را خم کرد... نزدیک من... درست جلوی چشم های من.... نه.... نفسش بوی هیچی نمی داد!!! نه بوی دلتنگی......
-
خالکوبی قسمت7
سهشنبه 23 دی 1399 22:16
خزیدم گوشه ی سمت خودم.... و غلط زدم.... نیم ساعتی که گذشت.. تازه چشم هایم گرم می شد که حس کردم از جایش بلند شد... مکثی کرد، و راه افتاد... گوشه ی چشمم را باز کردم.. کنار پنجره ایستاده بود... آرنجش را زده بود به قاب پنجره و با دستش گوشه ی پرده را کنار نگه داشته بود.... نمی توانستم چشم هایش را ببینم... نمی توانستم بفهمم...
-
خالکوبی قسمت6
سهشنبه 23 دی 1399 22:15
رمان خالکوبی قسمت 6 دو تا دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و جلوی پایم، زانو زد: چیه ساره...؟!نگاهم را دادم به گلویش....دست هایم را گرفت و من از داغی دست های او و یخی دست های خودم، تکان خوردم!داشت دو طرف دامنم را روی تخت و دورم، مرتب می کرد.....صورتش را گرفتم توی دست هایم.... لبخند آرامی زد..... زمزمه کردم: تو خیلی...
-
خالکوبی قسمت5
سهشنبه 23 دی 1399 22:14
----------------------------------------------------------------------------------- شادی این روز ها خیلی به من محبت می کند.... هر روز عصر می آید دنبالم و می رویم دنبال لباس و آرایشگاه و خرده کاری های مانده..... دیروز با بنز پدرش آمد دنبالم و کلی پزش را به من و ماکسیمای به قول خودش فکسنی کامران داد!!! بردم چهره ها و...
-
خالکوبی قسمت4
سهشنبه 23 دی 1399 22:14
رمان رمان رمان یک هفته ای که گذشت، خانوم صدر یکی دوباری با حاج خانوم حرف زده بود... گفته بود کامی که از سفر آمد، تماس میگیرم و نظر نهایی ساره جون را می پرسم..... حاج خانوم هم گفته بود دیگر دوست ندارم بچه ها با هم بیرون بروند و من، این وسط کلی حرص خورده بودم!!! لابد باید با همین دو سه بار دیدن، جواب می دادم...... آن هم...
-
خالکوبی قسمت3
سهشنبه 23 دی 1399 22:12
داشتم باغچه ی بزرگ گل کاری شده مان را آب می دادم و برای خودم آهنگ محبوبم را زمزمه می کردم.. ای... صدایم همچین بدک هم نبود ها!! خنده ام گرفت... شلنگ را گرفتم به برگ های دختر انجیر و خیسشان کردم.... عصر دوشنبه ی خنکی بود، بر خلاف این چند روز گذشته و این هوای آخر اردیبهشتی...بالاخره دیشب خود پدر احمد زنگ زد آقاجون و...
-
خالکوبی قسمت2
سهشنبه 23 دی 1399 22:11
رمان خالکوبی احمد مثل همان یکی دو باری که دیده بودمش، سرش پایین بود.... فقط گل را داد دستم و سلامی زیر لبی گفت.... به جایش بهجت خانوم جفت چشم های احمد و شوهرش را قرض گرفته بود و جوری نگام می کرد که انگار زیر چادرم را هم میبینه!! کنار آقاجون ایستاده بودم و سعی می کردم سرم پایین باشد.... پدر احمد به نظرم خونگرم می...
-
خالکوبی قسمت1
سهشنبه 23 دی 1399 18:18
« سر آغاز » تمام درهای جهنمت را به روی من باز کن! کبریت نمی خواهم! من، خود سوخته ام........ ببین ام...!؟ ببین......!؟ شعله ی به خاکستر نشسته ام.. که هر از گاهی، به نسیمی، شعله ور می شوم........ من، به اسارت چشم های تو، ایمان دارم..... به جنگیدن برای آب زقوّم..... به ترکش خوردن، از تو..... ببین م......؟! دفاع من، مقدس...
-
قرعه به نام سه نفر20 و اخر
دوشنبه 22 دی 1399 18:28
فصل بیست و پنجم با فریاد و شیونی که از انتهای راهرو شنیدم سرمو از دیواره سرد و بی روحه بیمارستان کشیدم کنار .. همه اومده بودن.. تانیا با گریه و نگاهی سرگردون زل زد تو چشمام و گفت: چی شده؟..تو رو خدا بگو که خواهرم زنده ست..تارااااااا.. با جیغی که کشید یکی از پرستارا به طرفش اومد و اخطار داد که سکوته بیمارستان رو رعایت...
-
قرعه به نام سه نفر19
دوشنبه 22 دی 1399 18:27
فصل بیست و چهارم رادوین: ببینم نکنه شماها هم می خواین با ما بیاید؟..اخه جمع می بندید.. تانیا جدی رو به او کرد و گفت: پس چی؟..این که معلومه.. رادوین با اخم نگاهش کرد: ولی من این اجازه رو نمیدم..معلوم نیست اونجا چی می خواد بشه.. تانیا از جایش بلند شد و مستقیم به چشمان رادوین زل زد: مگه ما خودمون نمی تونیم واسه خودمون...
-
قرعه به نام سه نفر18
یکشنبه 21 دی 1399 21:37
هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود.. میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست...
-
قرعه به نام سه نفر17
یکشنبه 21 دی 1399 16:02
رادوین با کنجکاوی نگاهش می کرد..رایان سرش را پایین انداخت..به انگشتانش خیره شده بود..رادوین کنارش نشست.. رایان :راشا کجا رفت؟.. رادوین:یکی از شاگرداش بهش زنگ زد ..ظاهرا باهاش کار داشت اونم رفت.. رایان سکوت کرده بود..رادوین نگاهش کرد و گفت :چی شده؟!..چرا پکری؟!.. نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد :ذهنم درگیره...
-
قرعه به نام سه نفر 16
جمعه 19 دی 1399 21:14
رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند.. دخترا به ون تکیه دادند..بدنه ی سمت چپِ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا.. هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند.. کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های ان...
-
قرعه به نام سه نفر15
جمعه 19 دی 1399 16:24
یه کم که گذشت دیدم مسیر ویلا رو در پیش گرفته.. -داری میری ویلا؟!.. --نه.. -ولی این.. --گفتم که نه.. زهرمار و نه..داره میره سمت ویلا اونوقت میگه نه..پس کدوم گوری داریم میریم؟!..دلم می خواست همینو بلند بهش بگم ولی حال و حوصله ی داد و بیدادش رو نداشتم.. یهو ماشین رو منحرف کرد و پیچید تو یه راهه باریک که دور تا دورش دار و...
-
قرعه به نام سه نفر 14
پنجشنبه 18 دی 1399 18:38
چشمام گرد شد..عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست.. سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه.. -این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم.. سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد :اره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم...
-
قرعه به نام سه نفر13
پنجشنبه 18 دی 1399 17:26
ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت.. حس می کرد راه نفسش بند امده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد.. با صدای تارا ترسید و برگشت.. تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟!.. یقه ی لباس تارا رو تو مشت گرفت...
-
قرعه به نام سه نفر12
پنجشنبه 18 دی 1399 10:29
قرعه به نام سه نفر12 فصل شانزدهم " راشا " ماشینو بردم تو ..چند دقیقه پشت فرمون نشستم و از همونجا به ویلاشون خیره شدم ..پیاده شدم و تا خود ویلا دستام توی جیبم بود و هر از گاهی با نوک کفش به زمین ضربه می زدم.. رادوین توی سالن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد..نیم نگاهی به برنامه ش انداختم ..یه فیلم اکشن...
-
قرعه به نام سه نفر11
چهارشنبه 17 دی 1399 22:33
فصل هشتم دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند.. تارا :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید.. تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد.. تارا لباشو جمع کرد :دیشب بد خواب شده...
-
قرعه به نام سه نفر10
چهارشنبه 17 دی 1399 16:54
" رادوین " موچ دستم می سوخت..دردش طاقت فرسا بود..با کوبیده شدن در سرمو بلند کردم..مار زیر میز چمبره زده بود..به در نگاه کردم..راشا با پا بهش لگد می زد .. -- تا کار رو به جاهای بدتر از این نکشیدید این در لعنتی رو باز کنید..وگرنه مجبور می شیم بشکنیمش.. رایان هم کمکش کرد..هر دو با مشت و لگد افتاده بودن به جون...
-
قرعه به نام سه نفر9
چهارشنبه 17 دی 1399 16:16
قرعه به نام سه نفر9 "تانیا" زیر بالکن وایسادیم..اون دوتا هم با نیش باز زل زده بودن به ما.. از پله ها پایین اومدن و درهمون حال راشا گفت :به به..همسایه های عزیز..خوش اومدید..بفرمایید تو دم در بده.. رایان نگاهی به اطراف انداخت و با پوزخند گفت :یادم نمیاد ما رو دیوار در کار گذاشته باشیم.. زل زد به ما و گفت :کی...
-
قرعه به نام سه نفر8
سهشنبه 16 دی 1399 21:36
قرعه به نام سه نفر8 تانیا طلبکارانه رو به انها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..رادوین با خشم گفت :اره سر اوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قَد عَلَم کردید..ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین...
-
قرعه به نام سه نفر7
سهشنبه 16 دی 1399 21:36
قرعه به نام سه نفر7 فصل دهم ترلان نفس زنان وارد ویلا شد..خودش را جلو کشید و دستش را به میز اینه ی کنار دیوار گرفت و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه ش گذاشت.. حس می کرد راه نفسش بند امده..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا اینکه بهتر شد.. با صدای تارا ترسید و برگشت.. تارا:ترلان اینجا چکار می کنی؟!..مگه نرفتی بخوابی؟!.....
-
قرعه به نام سه نفر6
سهشنبه 16 دی 1399 21:35
قرعه به نام سه نفر6 فصل هشتم دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند.. تارا :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید.. تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد.. تارا لباشو جمع کرد...
-
قرعه به نام سه نفر5
سهشنبه 16 دی 1399 18:05
قرعه به نام سه نفر5 تانیا و ترلان و تارا هر سه تو مسیر برگشت بودند..تانیا رو به دخترا گفت:بچه ها.. به نظرتون یه نمه مشکوک نمی زدن؟..ترلان :کیا؟!..تانیا:پسرا دیگه..مخصوصا اونی که قرعه رو کشید..تارا جواب داد:نه ..واسه چی مشکوک؟!..خب رای به ما افتاد و اونا هم دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن پی کارشون..ترلان:حق با...
-
قرعه به نام سه نفر4
سهشنبه 16 دی 1399 13:30
فصل چهارم تانیا:الو.. روهان:سلام عزیزم.. تانیا مکث کرد..نگاهی به تارا و ترلان انداخت.. روهان:الو..خانمی چرا جواب نمیدی؟..صدام میاد؟..الو.. تانیا:سلام.. روهان:وای نمی دونی چقدر دلم واسه صدات تنگ شده بود تانیا..خوبی؟.. تانیا:ممنون..واسه چی زنگ زدی؟.. روهان:نامزدمی..حق ندارم حالتو بپرسم؟.. تانیا با خشم کنترل شده ای گفت...
-
قرعه به نام سه نفر3
سهشنبه 16 دی 1399 11:34
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا سنگینی نگاه راشا را روی خودش حس می کرد..خواست بی خیال باشد ولی امکانش نبود.. تارا:چیه؟..نیگا داره؟.. راشا با لبخند جذابی گفت : پ نه پ..اگر نیگا نداره پس چی داره؟.. تارا با حرص زیر لب گفت :پررو.. راشا با همان لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..ولی همچنان مسیر نگاهش به سمت تارا بود.. چرخ و فلک از حرکت...
-
قرعه به نام سه نفر2
سهشنبه 16 دی 1399 11:34
فصل دوم دلناز زیر همون الاچیقی که همیشه با هم قرار می گذاشتند نشسته بود..رادوین با دیدنش اخم کرد..به طرفش رفت..همه ی حواس دلناز به رو به رو بود..رادوین مسیر نگاهش را دنبال کرد..درست روبه رویشان..دختر و پسری جوان کنار هم نشسته بودند .. نگاه بی تفاوتی به انها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ی رادوین دلناز در جا...
-
قرعه به نام سه نفر1
سهشنبه 16 دی 1399 11:33
فصل اول رایان:راشا اون نور لامصب رو بنداز رو دستم نه تو چشمم..کورم کردی.. راشا سریع نور چراغ قوه را روی دست رایان انداخت ..خیلی ماهرانه سعی داشت در گاوصندوق را باز کند.. رادوین:زود باشید دیگه..گاوصندوق بانک مرکزی که نیست..د یالا.. توی درگاه اتاق ایستاده بود و از همانجا بیرون را می پایید.. رایان با حرص گفت :من بچه زرنگ...
-
الهه ناز2-12 و اخر
جمعه 12 دی 1399 22:19
منصور در حالیکه ساعتش رو از دست باز میکرد گفت: دور از جون میت تحویلش می دهید؟ من آخه با این چکار کنم مامان؟ مادر لبخند ظریفی زد و در حالیکه از در خارج میشد گفت: هرکاری دوست داری باهاش بکن منصور چشم بامزه ای گفت و ادامه داد: اینهم طاقت دوری رادمنش رو نداره .ما رو باش عمر و زندگیمون رو دست کی سپردیم منصور مادر از صبح...
-
الهه ناز2-11
جمعه 12 دی 1399 22:18
آخر شب وقتی کنار منصور دراز کشیدم، گفت: بیست روزه بیچاره م کردی، حالا غیر از یه ماه قبلش. اصلا ازت انتظار نداشتم. منم ازت انتظار نداشتم. خب ازت می ترسیدم که دروغ گفتم. مگه من لولو خورخوره ام؟ اگه می گفتی می خوام برم مشکل فرهان رو حل کنم، می کشتمت؟ فرهان قسمم داده بود نگم، وگرنه می دونی که طاقت دوری تو ندارم و می گفتم....
-
الهه ناز جلد دوم2
جمعه 12 دی 1399 22:18
آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم: بفرمایین مادر جون سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین سلام. شما که حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه کردی دخترم؟ چی شده؟ منصور کجاست؟ چیزی نیست مادر جون، کمی حرفمون شده. آخه برای چی؟ مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف کنین. پدر گفت: مثل اینکه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا...
-
الهه ناز2-9
جمعه 12 دی 1399 22:17
گوشی را گذاشتم و به طبقه بالا رفتم. میز آرایشم را مرتب کردم. لباسهایم را آویزان کردم. مایو پوشیدم ربدو شامبر حوله ای را تنم کردم و پایین آمدم. منصور روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. نگاهی به قد و بالای من کرد. * ثریا خانم! * بله خانم. * می خوام برم شنا، لطفا به آقا نبی و آقا مرتضی بگین نیان بیرون. * چشم،...
-
الهه ناز2-8
جمعه 12 دی 1399 22:17
صبح منصور به شرکت رفت .راجع به قضیه مادرجون و پدرم دیگر صحبتی نکردم .حدود ساعت یازده به منزل مینو خانم رفتیم .همان صحبتهای زنانه و بگو بخندهای معمول برقرار بود. ساعت دو ونیم تماس گرفت وقتی می رفتم گوشی را از نگین بگیرم گفت: چیکار کردی منصور خان رو انقدر وابسته کردی گیسو جان؟ به ما هم یاد بده . کاری نکردم نگین جان .فقط...
-
الهه ناز2-7
جمعه 12 دی 1399 22:16
روز عروسی فرا رسید وجشن باشکوهی برگزار شد.میهمان زیاد داشتیم .عقد در منزل منصور بود و عروسی در هتل هیلتون .زهره از صبح برای آرایش من به منزل آمد .لباس عروسی را با مادرجون خریده بودیم و منصور از آن بی خبر بود .لباس دکلته بود با دامن پف پفی .وقتی کار زهره تمام شد ولباس و کفشم را پوشیدم .درست مثل عروسک شده بودم .ساعت...
-
الهه ناز2-6
جمعه 12 دی 1399 21:46
از صبح روز بعد به بنگاه های معاملات ملکی مراجعه کردم و بعد از چهار روز آپارتمان شیک وبزرگی در طبقه دوم یک مجتمع دو طبقه دو واحدی ، در محله خوش آب وهوا و خوب خیابان ظفر پیدا کردیم .خوشبختانه خانه خالی بود و ما توانستیم ده روزه آپارتمان را به صاحبش پس بدهیم و به خانه جدید اسباب کشی کنیم .تا در آنجا جا به جا شدیم و کمی...
-
الهه ناز2-5
جمعه 12 دی 1399 21:45
بنفشه ومنصور کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند ، ولی شش دانگ حواس منصور به من وبهرام بود. بعد بهرام کارت مطبش را به من داد وگفت : من منتظر شما و پدرتون هستم .می تونم تلفن شرکت یا منزلتون رو داشته باشم؟گفتم : بله و برایش نوشتماینها هیچکدام از چشم منصور دور نماند .احساس کردم سرخ شده وحالت عصبی دارد .انگار خواب مادر...
-
الهه ناز2-4
جمعه 12 دی 1399 21:36
مراسم سالگرد گیتی با حضور مادر انجام شد .مادر تا یک هفته بعد ساکت بود و از اتاق خودش بیرون نمی آمد .بعد از آن، وقتی احساس کردم مادر از حال طبیعی خارج نشده .خیالم راحت شد ویک روز بعد از ظهر چمدانم را بستم و به طبقه پایین آمدم .منصور و مادرش در سالن مشغول صحبت از خاطرات گیتی بودند.تا مرا با چمدان دیدند بی اختیار ا زجا...
-
الهه ناز2-3
جمعه 12 دی 1399 21:33
و شب بعد وقتی همه برای خواب بالا آمدیم، مادر دستم را گرفت و گفت: یه چیزی ازت میخوام، نه نگو گیتی! بفرمایین امشب می ری تو اتاق شوهرت میخوابی ولی مادر جون من...... هیچ بهونه ای رو نمی پذیرم .اگه منصور رو هنوز دوست داری باید قبول کنی وثابت کنی. مگر خواهر برادرین ؟شورش رو در آوردین .الان سه ماهه!اِ یعنی چی؟ منصور آخرین...
-
الهه ناز جلد دوم2
جمعه 12 دی 1399 21:28
تو برای من گیتی هستی .دلم براش تنگ شده .بذار احساسش کنم عصبانی بلند شدم .دستم را کشیدم وگفتم :عصر بخیر شوهر خواهر عزیز چرا عصبانی شدی گیسوجان؟ می رم بیرون قدم بزنم خیابون؟ بله تنها نمیخواد بری من گیتی نیستم که بهم امر کنی خودم می برمت نمیخوام شما حس بگیرین .اینطور بهتره منصور با عصبانیت بلند شد آمد مقابلم...
-
الهه نازجلد دوم1
جمعه 12 دی 1399 17:56
سالها از آن روز پاییزی می گذرد.از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم .بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است .انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست .باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم ووقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم ********************** منصور، بعدها آن روز شوم...
-
پشت ابر های سیاه8 و اخر
جمعه 12 دی 1399 17:54
و با این جملھ اش منو بھ سمت خودش و کمی بھ سمت بالا کشید. لبھام لرزید و کمیصدام بالا رفت:- میگم ولم کن ... چرا لج می کنی!؟کف دستامو با دلھره بھ قفسھ سینھ اش چسبوندم. ھنوز موشکافانھ نگاھم می کرد، باصدای آروم و لحن بازخواست کننده ای پرسید:- آره؟!چشمھام پراز اشک شد و با لبھایی کھ می لرزید گفتم:- بس کن ... خواھش می کنم.بھ...
-
پشت ابر های سیاه7
جمعه 12 دی 1399 17:54
- این کھ احتیاج ھست یا نھ رو من تشخیص میدم.داشت باعث شد دوباره بھم یادآوری بشھ کھ دیگھ « من » تاکیدی کھ روی کلمھ یغزالھ قدیم نیستم. دخترخودساختھ و مغروری کھ عزت نفس داشت و توی شرکت وکارخونھ بھ عنوان یھ دختر مقتدر ازش یاد می شد!ھمین کھ آسانسور رسید آقای ضیایی وکیل شرکت ھم از ماشینش پیاده شد و ھمراه ماسوار شد. تا قبل از...
-
پشت ابر های سیاه6
جمعه 12 دی 1399 17:54
- ما یھ ھدف مشترک داریم ... سر پا نگھ داشتن کوھستان! ... الان بھم ریختھ امولی ...چرا بھم فرصت نمیدی؟!خم شد و لیوان شربتش رو برداشت.- موندگاری کارخونھ و شرکت بھ یھ تار مو بنده! نمی خوام با اعتماد دوباره امبھت ھمھ چیز نیست و نابود بشھ. خودت کھ شاھد بودی امشب با چھ مکافاتیراضیشون کردم کھ نقدینگی رو تامین کنن؟! البتھ حق...
-
پشت ابر های سیاه4
جمعه 12 دی 1399 17:53
- حالا علت شام امشب چیھ؟!در حالی کھ برای خودش غذا می کشید گفت:- چند تا دلیل داره، اولین و مھم ترین دلیلش پایان دادن بھ قھر یک ھفتھ ای!لبخند عمیقی روی لبم نشست و حالا کھ دقت می کردم چقدر غذا اشتھا برانگیز بود.با دیدن لبخندم، لحنش صمیمی تر شد:- علت دوم، توی شرکت یکی از دوستام کار گرفتم، بعد از فوت ساره خیلی بھماصرارکرد،...
-
پشت ابر های سیاه5
جمعه 12 دی 1399 17:53
نگاھی بھ من انداخت و بعد بی تفاوت یھ قلوپ دیگھ از بطریش نوشید. نفس حبس شدهام رو رھا کردم و نگاھم رو دوختم بھ در بزرگی کھ بی شک در خروجی بود ودوباره نگاھمو بھ کیانمھر دوختم.دیگھ اونقدر خنگ نبودم کھ نفھمم بھ شدت مستھ! در عرض ھمین دو سھ ساعت!یعنی بھ خاطر حرف من؟ بدون شک رفتن زنش خیلی براش گرون تموم شده بود کھاین طور داره...