-
رمان لالایی بیداری7
جمعه 26 دی 1399 09:43
وحشت زده شاخه رو ول کردم و سریع برگشتم پایین و صاف ایستادم و تند برگشتم که ببینم کی پشتمه که شاخه رو آورده پایین. صاف رفتم تو سینه ی یکی و خشک شدم. نه تماسی نه برخوردی هیچی اونقدی فاصله داشتیم از هم که بهش نخورم. ولی چشمم رفته بود تو سینه اش و تکون نمیخورد. وحشت زده با چشمهای گرد و در اومده خیره شدم به دکمه ی پیراهن...
-
رمان لالایی بیداری6
جمعه 26 دی 1399 09:42
سری چرخوند و آهی کشید. بی اختیار گفتم: مامان چرا بیمارستان بود. برگشت سمتم و با لبخند پر بغض گفت: مامان قلبش مشکل داشت. تقریباً با دستگاه زنده بود. پارسال پیوند قلب داشت. تا اینکه الان تونسته سر پا بمونه. اما دیگه مثل قبل نشد. دیگه حتی تو باشگاه هم ورزش آنچنان سنگینی نمیکنه. خیلی جلوی خودم و گرفتم که نپرسم آیدین چی؟...
-
رمان لالایی بیداری5
جمعه 26 دی 1399 09:40
خودم و به دستشویی رسوندم و با آب و مایع دستشویی چند بار صورتم و دستم و شستم و خونها رو پاک کردم. اما برای مانتوم نمی تونستم کاری بکنم. تو آینه به صورت خیسم نگاه کردم. مقالهی امروزم به چه فضاحتی کشیده شد. وای خدا صورت خونی فرهاد چقدر بد بود. چقدر ناجور. بهش فکر که میکردم دلم مچاله میشد. هنوز روز تولدشون یادمه. وقتی...
-
رمان لالایی بیداری4
جمعه 26 دی 1399 09:39
در باز شد و مژگان خانم با لبخند ازمون استقبال کرد و تعارف که بفرمایید داخل. همه ی انرژیم رو جمع کردم که یه لبخند خوب بنشونم رو لبهام. تو هال که رفتیم آیدا از توی یکی از اتاقها اومد بیرون. اتاق وسطیه رو گرفته بود. اتاق مامان اینا رو. راهروی اتاقها و سالن و با پرده های آویزی طرح چوب جدا کرده بودن. کنجکاو نگاهم رو تو کل...
-
رمان لالایی بیداری3
جمعه 26 دی 1399 09:37
اصولاً آدم فضولی نیستم ولی این دلیل نمیشه که نخوام بدونم دور و برم چه خبره. بنابر این تلاشی برای نشنیدن صحبتهای مامان و کیمیا خانم مامان مهرانه نکردم. چایی به دست رفتم سمت میز و نشستم پشتش. از جایی که نشسته بودم به دوتا مامانا دید داشتم. مخصوصاً حالت حرف زدن کیمیا خانم باعث شده بود که حواسم بیشتر بره سمتشون. کیمیا...
-
رمان لالایی بیداری2
جمعه 26 دی 1399 09:35
*رمان لالایی بیداری قسمت دوم* کلاه که کامل از سرش بیرون اومد من دهنم باز موند. موهاش همراه کلاه که بالا میرفت، بالا رفته بود و کلاه که از سرش در اومد موهای پرش که به نسبت موهای پژمان خیلی بلند بود مثل آبشار ریخت پایین و رفت تو صورتش. کلاهش و گرفت زیر بغلش و با دست چند بار مثل شونه کشید به موهای رو پیشونیش و خیلی...
-
رمان لالایی بیداری1
جمعه 26 دی 1399 09:35
بچه ها اول مقدمه رمان لالایی بیداری رو بخونین بعد رمان رو..... آهنگ پوست شیر ابی: قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر زندون تن و رها کن ای پرنده پر بگیر اون ور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن اون ور روزای تاریک پشت این شبای روشن برای باور بودن جایی باید باشه شاید برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید که سر خستگیاتو به روی...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(10)
پنجشنبه 25 دی 1399 21:21
با جیغ برگشتمو بهش نگاه کردم .... مخم کار نمیکردمو صورتش تو تاریکی بودو هیچی معلوم نبود .ترسیدم.... عقب عقب میرفتمو اون جلو جلو میومد هنوز صورتشو ندیده بودمو تو شُک بودم... وحشت کرده بودم ... پام به یه چیز گیر کرد داشتم عقبی میفتادم که به سمتم هجوم آوردو دساشو دور کمرم انداخت......
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(9)
پنجشنبه 25 دی 1399 21:20
یه هفته گذشت... من تو هر لحظه بیشتر احساس ضعف میکردمو امیدمو بیشتر از دست میدادم... احساس میکردم هر لحظه بار رو دوشم سنگین تر میشه و غمام داره کمرمو خم میکنه... آخر هفته شده بودو اصرار ارسلان واسه اینکه برم ببینمش بیشتر شده بود.از یه طرفم اصلا درک نمیکردم که این همه لجبازی سپهر واسه این که ارسلانو نبینم چیه....
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(8)
پنجشنبه 25 دی 1399 21:19
- رها ؟رها؟ پاشو اینو بخور. رها؟ - هاان؟ - مریم خانوم اینو بهش بده بخوره من برم شرکت - چشم آقا... - دخترم؟؟چشماتو باز کن رها خانوم. - بله؟ - پاشو.اینو بخور. - این چیه؟ - سوپه - نمیخورم. ساعت چنده؟ - هفته. - چی؟وای مدرسم. اومدم پاشم که نذاشت. با هزارو یک بدبختی بلند شم. تنم خیلی درد میکرد... تو آینه که خودمو دیدم یه...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(7)
پنجشنبه 25 دی 1399 21:19
رسیدیم خونش... به باغ نگاه کردم...چطوری میتونم اینجارو خونه خودم بدونم؟؟؟ خدایا مامانم تنهام گذاشت... بابام تنهام گذاشت ... آقا جون (بابای زن عمو)تنهام گذاشت... عموم ازم رو برگردندون و زن عموم بهم نیشخند زد...دانیال بجای برادری بهم دست درازی کرد . تو تنهام نذار... کمکم کن ... - به چی نگا میکنی؟؟؟ - (با نفرت نگاش کردم)...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(6)
پنجشنبه 25 دی 1399 19:22
واقعا نمیتونم تحملش کنم . ادای بابابزرگارو در میاره . خیال میکنه خیلی بزرگه . خوبه حالا همش 28 سالشهاااا. غضمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت ... اعصابم خیلی خورد بود واسه همین کیفمو برداشتمو از ویلا زدم بیرون... تو باغ داشتم به سمت در خروجی میرفتم که گفت: - میری با ارسلان جوونت بیرون؟؟ - به تو...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(5)
پنجشنبه 25 دی 1399 17:36
مدرسه که تموم شد با نهال درسا و پرستو رفتم خونه. باهم ناهار خوردیمو کلی حرف زدیم نهال:- میگم رها عکس از سپهر نداری -اههه بره بمیره عکس از کجا داشته باشم... - نمیدونم گفتم شاید تو تولد آرزو انداخته باشید راس میگفتااااااا تو تولد عکس انداختیم -آره دارم صب کن بیارمش پاشدم دوربینو بیارم که زنگ اف اف خونه خورد بی توجه درو...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(4)
پنجشنبه 25 دی 1399 16:24
ساعت شیش با صدای آلارم گوشیم بیدارم شدم.اطلا دلم نمیخواست با سپهر همراه شم... نمیخواستم زنش شم...مطمئن بودم این وسط یه چیزی هست که چسبیده به من... باید یه کاری میکردم... عمرو نمیشد منصرف کرد.مستقیم نمیگفت برو ولی زیادی بودنمو حس میکردم...اون سرپرستم بود ولی حتی یه اپسیلونم احساس مسئولیت نداشت... حرف رو حرفش میزدم...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(3)
پنجشنبه 25 دی 1399 16:21
اقای دکتر مجیدی لطفا به بخش ای سی یو .آقای دکتر مجیدی لطفا به بخش آی سی یو . صدای نازک زنه بود که تو مخم میپیچید اههههههههههههه ذلیل شی مجیدی گمشو برو دیگه این زنه رفت رو اعصابمون. حالم داشت جا میومد دکتر داشت با عمو حرف میزد میگفت :- یه فشار عصبی بهش وارد شده نباید با یه دختر ظریف و ضعیفی مثل ایشون این طور رفتار شه...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(2)
پنجشنبه 25 دی 1399 16:18
پرستو:- رها؟؟چی شده فرشته کوچولو ؟؟؟چرا چشات بارونیه آجی؟ همیشه آرزو داشتم یه خواهر مث اون داشته باشم دیگه تحمل نکردم بغضم ترکید تو بغلش زار میزدمو اون مدام تو گوشم زمزمه میکرد که اروم باشم ... همه چیزو بهش گفتم هر چی که از عمو و زن عمو شنیدم .... ********************************************************* زنگ خورد از...
-
رمان عشق یعنی بی تو هرگز...
پنجشنبه 25 دی 1399 16:17
تنهام ... خیلی تنها ... همه بچگی میکنن ...ولی من نکردم . همه که از اولش عاقل و بالغ به دنیا نمیان ولی من از همون اولش خواستم با عقل تصمیم بگیرم... نمیگم با بقیه فرق دارم... ولی خیلی زود وارد بازی سرنوشت شدم...واسه چشیدن طعم عشق عجله کردم... با صدای گوشیم بیدار شدم اههههههههههههههههه دیگه حالم از این آهنگ بهم میخوره...
-
رمان قلب یخی من20
پنجشنبه 25 دی 1399 16:08
همین که جین از پزیرایی خارج شد صدای رادان اومد که داشت رادینو صدا میکرد نمیدونم چرا ولی باز مثل قبلا با شنیدن صداش ضربان قلبم رفت رو 1000 رادان_رادین؟؟؟؟کجایی داداش؟؟؟ رادین از توی پزیرایی داد زد_توسالن پزیراییم بیا اینجا.. همین که خواستم پاشم برم بیرون رادان وارد شدو نگاهش به من افتاد.... جین با خنده وارد سالن شد و...
-
رمان قلب یخی من19
پنجشنبه 25 دی 1399 16:08
دلم برای خودمو فرزام گرفـــــت!!!! از لحاظ مالی مشکل نداشتیم که هیچ ... زیاد هم داشتیم ولی هیچ شادی و خنده ای توی خانواده نداشتیــــــــم... رفتم از اشپزخونه بیرون و فرزامو صداش کردم _فرزام؟؟ فرزام از اتاقش خارج شدو گفت _بله؟؟ _میشه باهات حرف بزنم؟؟؟؟ فرزام سرشو تکون دادو اومد نشست روی کاناپه... منم رفتم نشستم روبه...
-
رمان قلب یخی من18 (پست طولانی)
پنجشنبه 25 دی 1399 16:07
رمان قلب یخی من * از در ورودی که وارد خونه شدم مامانو صداش کردم و گفتم که دارم با نادیا و روژان و نازنین مثل هر دوشنبه میرم شام بیرون .... رفتم توی اتاقم و یه شال سفید با کفشو کیف ست سفید و مانتوی سفید مشکی که بلندیش تا یه وجب پایین تر از باسنم بود رو با شلوار مشکی پوشیدم و بعد از یه خط چشم و مداد چشم و برق لب صورتی و...
-
رمان قلب یخی من17
پنجشنبه 25 دی 1399 16:06
رمان قلب یخی من قسمت 17 اگه گذاشتن دو دیقه من کپه ی مرگمو بزارم ... گوشیم داشت زنگ میزد ولی من حالو حوصله ی این که بخوام جوابشو بدمو نداشتم.... بالاخره با اکراه دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم ولی همین که خواستم جواب بدم قطع شد ... با خیال راحت خواستم چشمامو ببندم و بخوابم که بازم زنگ خورد ... با حرص و صدایی خوابآلوده...
-
رمان قلب یخی من16
پنجشنبه 25 دی 1399 16:06
اوووووووووووووف اگه گذاشتن دو دیقه من کپه ی مرگمو بزارم... با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ولی اصلا حوصله ی جواب دادن بهشو نداشتم.... با اکراه دستمو دراز کردم و برش داشتم ولی همین که خواستم دکمه ی سبزو فشار بدم قطع شد ... اخیــــــــــــــــــــش... با خیال راحت چشمامو بستم تا بخوابم که بازم زنگ خورد.. با حرص گوشیو...
-
رمان قلب یخی من15
پنجشنبه 25 دی 1399 16:06
همین که پیچو رد کردم احساس کردم رفتم توی بغل کسی ..... یه قدم عقب اومدم و سرمو بالا اوردم که بگم میشه برید کنار ولی با بالا اوردن سرم حرف توی دهنم ماسیــــــــــــــد.... واااااااو ..... چه تیپی زده بود ایــــــــن !!!!!!! از تجب کم مونده بود دهنم باز شه ولی زود جلوشو گرفتم و شروع کردم به بررسی کردنش .... کت و شلوار...
-
رمان قلب یخی من14
پنجشنبه 25 دی 1399 11:21
همین که اهنگ تموم شد سرمو از روی پشت صندلی برداشتم و به روبرو چشم دوختم تا این که رادان منو جلوی ازمایشگاه پیداه کرد و خودشم رفت تا ماشینو پارک کنه و بیاد ..... کنار در ورودی ازمایشگاه مونده بودم که دیدم یگی دستمو گرفت همین که برگشتم تا چن تا چیز تپل بارش کنم قیافه ی اخموی رادانو دیدم یه ابرومو انداختم بالا و گفتم ــ...
-
رمان قلب یخی من13
پنجشنبه 25 دی 1399 10:52
مونا ــ اقای رادفر هستن همراه خانواده و نادیا خانم هم باهاشونن ..... چن لحضه بعد مامان و بابا که قیافه هاشون علامت سوال بود اومدن و کنارم ایستادن .... اول عمو وارد شد .. بعد زن عمو .. وبعدش رادین و رکسانا و نادیا .... اوووووف ..... و در اخرم رادان وارد شد ... اوه اوه اوه چه به خودشم رسیده بود طرف(رادان).... یه کت و...
-
رمان قلب یخی من12
پنجشنبه 25 دی 1399 10:52
وایــــــــــــــــــــــی خدایا خودت کمکم کن امروز روز اخر از روزی بود که بابا بهم وقت داده بود وقرار بود عمو اینا امشب بیان خونمون ولی بابا نمیدونست که عمو اینا میان ....... ساعت ۴ بعد از ظهر بود که رفتم توی سالن تا قهوه بخورم .... نشستم روی مبل تک نفره و ی قهوه برداشتم بدون زدن شکر داشتم می خوردمش که صدای بابا رو...
-
رمان قلب یخی من11
پنجشنبه 25 دی 1399 10:51
وارد کافی شاپ شد و نگاهی ب اطراف انداخت وقتی منو دید ب سمتم اومد و نشست رو ب روی من .... بعد از چن دیقه گارسون هم اومد .. گارسون ــ سلام چی میل دارین؟؟؟ ــ ی قهوه ی تلخ لطفا .... رادان نیم نگاهی ب من انداخت و گفت ـ منم قهوه ی تلخ می خورم.... ...... نشسته بود رو بروم داشتن بهم زل زل نگا میکرد اخر سر دیگه عصبی شدمو با...
-
رمان قلب یخی من10
پنجشنبه 25 دی 1399 10:49
رکی ـ عه؟؟؟؟...... اذیت نکن دیگه .... باید قبول کنی همین که گفتــــــم .. وگرنه من دیگه باهات حرف نمیزنم ـ............ رکی ـ نخیــــــــــرم اون اصلا روحشم خبر نداره که من از تو کمک می خوام .......... ــ ................ رکی ـبزار من فقط تورو ببینم نشونت میدم .. خیلی عوضی شدی تازگیا .... ــ ........... رکی ـ اصلا کمک...
-
رمان قلب یخی من9
پنجشنبه 25 دی 1399 10:48
باباـ خــــب؟؟؟؟؟؟ میشنوم.... با این که میدونستم منظورش چیه ولی خودمو زدم ب اون راهو خیلی جدی گفتم ـ چیو؟؟؟ بابا ی نگاه عاقل اندر صهیفانه بهم کردو گفت ـ این که کیو دوس داری؟؟.... پسر خوبیه؟؟؟؟.....چقدر میشناسیش؟؟؟ تا خواستم دهن باز کنم رکسانا ب حرف اومد رکی ـ عمو جون؟؟؟ بابا ـ جانم عمو؟؟؟؟ رکی ـ می تونم ازتون ی سوال...
-
رمان قلب یخی من8
پنجشنبه 25 دی 1399 10:47
ـــــ ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای الهی لال بشی ماهتی الهی بمیـــــــــــــــری من راحت شم از دستت ...... این حرفت چی بـــــــــــــود دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا منو بکش راحتم کــــــــــن..... اع اع اع دیدی چی شد؟؟؟؟؟؟ برگشتم جلوی بابا و مامانو اووون فرزام احمق و باباش...
-
رمان قلب یخی من7
پنجشنبه 25 دی 1399 10:46
دستمو شستم ولی همین که برگشتم .... فرزامو دیدم که تکیشو داده ب دیوار و نگام می کنه ... لحظه اول که دیدمش جاخوردم .... ولی خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و ب خودم مسلط شدم و از کنارش رد شدم ک صداشو شنیدم فرزام ـ ماهتی ؟؟؟؟؟ ...... ماهتیسا صبر کن من باید دلیل کارمو بهت بگم .... ماهتیسا صبر کـــــــن وقتی دید توجهی بهش...
-
رمان قلب یخی من6
پنجشنبه 25 دی 1399 10:43
وارد کلاس شدم و چن دیقه بعدم رادان اومد سر کلاس و تدریسو شروع کرد ....... بعد از تموم شدن کلاس ب سمت پارکینگ رفتم و همراه نادیا سوار ماشین شدیم همین که خواستم استارت بزنم صدای اس ام اس گوشیم بلند شد وقتی نگا کردم دیدم نازنین اس داده <<سلام داری میری خونه؟؟؟>> منم فرستادم <<اره ...چطور؟؟؟>>...
-
رمان قلب یخی من5
پنجشنبه 25 دی 1399 10:42
_ اها مهم نیس ....... یکمی دورو برمو نگاه کردم دیدم همه مشغولن ..... ناخداگاه رفتم توی فکر....... فکر زمانی رو کردم که بعد از دوسال از پاریس که رفته بودم پیش مامانی(مامانه مامانم) برگشتم ....... همه مثل پروانه دورم می گشتن ..... اون موقع نمی دونستم نامردی چیه؟؟؟ ..... نامرد ب کی میگن ؟؟؟؟....... نارو زدن ینی چی؟؟؟؟....
-
رمان قلب یخی من4
پنجشنبه 25 دی 1399 10:41
از کنار رکی و رادین رد شدم و رفتم کنار نازنین و روژان و نادیا باهاشون دس دادم و سلام کردم ..... هنوز ۱۰ دیقه از اومدنم ب سالن نگذشته بود که ی اقای خوش پوش وارد سالن شد.... احساس کردم برام اشنا میاد ........ یهو رنگم پرید ..... نه !!!!!!!!!!!!!!!...... امکان نداره!!!!!! ......... یکم که دقت کردم دیدم اره باباشه ........
-
رمان قلب یخی من3
پنجشنبه 25 دی 1399 10:40
نیم ساعته که داریم با روژان و نازنین و رکی و نادیا توی ی پاساژ رژه میریم ولی دریغ از اون چیزی که مورد پسندمون باشه ....... دیگه دارم کلافه میشم _اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه........ من که از چیزی خوشم نیومد میگم چطوره بریم ی جای دیگه ؟؟؟؟ هوووم؟؟؟؟ رکی_اره منم باهات موافقم _بقیه هم موافقن؟؟؟؟؟؟؟؟ نادیا_ اره بابا بریم ی جا...
-
رمان قلب یخی من2
پنجشنبه 25 دی 1399 10:37
همین که وارد حیاط خونه شدم ی پوزخند نشست رو لبم (ایشششششششش تو فقط پوزخند بزن افرین کار دیگه ای انجام نده باشه؟؟_اوکی_دررررو اوکی فارسی را پاس بدار بچه) ماشینو بردم تو پارکینگو ب ماشین های نا اشنا نگاه کردم ... ی مرسدس بنزcls بود که منم ی زمانی می خواستم از اینا بخرم ولی نشد که بشه .. ی بنز دیگه هم بود که رنگش...
-
رمان قلب یخی من1
پنجشنبه 25 دی 1399 10:00
ب نام خالق عشق _ماهتیسااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟....... ماهتیسا؟..... پاشو دیگه چقد می کَپی اخه؟؟؟؟ ........ اههههههههههه *یا امام غریب این که صدای نادیاست !!!!!!!!!... این اینجا چکار میکنه؟؟؟؟؟ ـ تو این جا چ غلطی می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نادیا_ بخف باوا .... چ خوب خودش گفت فردا بیا با هم بریم دانشگاه.......بعد ب من...
-
پست 6 اقای مغرور خانم لجباز
چهارشنبه 24 دی 1399 22:21
سورن:چه خبرته؟چقدر هولی؟نترس ناهار نمی دن که اینقدر عجله داری... عسل:راستش دلم برای مانی جونم تنگ شده دیگه طاغت دوریش رو ندارم یه لبخند از خباثت زدم و راه افتادم عصبانیت رو تو تک تک سلول های بدنش می دیدم وای چه حالی می ده حال گرفتن... خدا این حال گرفتن رو از ما نگیره که اگه بگیره کار وکاسبی مون کساد می شه...داشتم برای...
-
پست 5 اقای مغرور خانم لجباز
چهارشنبه 24 دی 1399 22:21
خیلی خوب دیگه باشه جایی نمی رم بعدشم با اخم دستم رو گرفت و رفتیم پایین... همه درحال رقص بودن متین و مانی همه ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرده بودن.نیلوفر با نگرانی چندقدم اومد جلو دستم روگرفت. یلوفر:چی شد عسل؟ عسل:چیزی نیس مرسانا:مانی همه چی رو گفت الان بهتری؟ عسل:آره خوبم مانی:از بس تو خوشگلی همه چشمت می زنن.نمونه اش...
-
پست 4 اقای مغرور خانم لجباز
چهارشنبه 24 دی 1399 22:20
الاخره شب شدمتین هم رفته بود خونه خودش.خیلی دوست دارم یبار بچه پررو متین مارو ببره آپارتمان خودش.نکنه بیشور اینجا زن گرفته نمی خواد ما با خبرشیم؟رسیدیم تهران می دم سردار یه صاف کاری مَشت بیاد روش.(بی ادب) بیخیال بپردازیم به خودم بنده هم تو اتاق خودم داشتم آماده می شدم.سورن هم وسایلش رو برد تو یه سالن که اونجا لباساش و...
-
پست 3 اقای مغرور خانم لجباز
چهارشنبه 24 دی 1399 22:13
پست 3 اقای مغرور خانم لجباز دلم می خواست یه زیر پایی بهش بزنم.پامو آوردم جلو نگاه کرد.زیرلب باحرص در حالی که سعی می کرد لبخند بزنه .گفت:چیه؟فکرای شوم زده به سرت؟پاتو جمع کن مگرنه خودم یه کاری می کنم بیافتی عسل:نخیر...من کاری نمی خواستم بکنم ..من خیلی بلد نیستم عین شما... سورن:دروغگوی خوبی نیستی تو خیلی به این رقص...
-
رمان اقای مغرور خانم لجباز پست 2
چهارشنبه 24 دی 1399 18:46
بلندشدم که برم متین صدام کرد برگشتم:بله؟ متین:آجی اینجا از چادر و مانتو وروسری خبری نیست ها من درسته پلیس بودم ولی از اولم بلد نبودم درست و حسابی چادر سرکنم...بیرونم با مانتو می رفتم موهامم خیلی مهم نبود...اما دیگه نه تا این حد عسل:پس چی بپوشم؟روسری هم نزارم؟مگه میشه؟ متین:لباسایی که برات گرفتم پوششون خوبه...یه چیزی...
-
رمان اقای مغرور خانم لجباز پست 1
چهارشنبه 24 دی 1399 18:44
ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم...یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره...خدایا عجب شیرتو شیریه ها! صادقی:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه... نادری:قربان...اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می ده صادقی:ای وای...اون دیگه...
-
رمان من ی پسرم7
چهارشنبه 24 دی 1399 18:27
به طرفش رفتم و یقه اشو گرفتم و گفتم: -یه بار دیگه بری طرف هلیا،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.... خنده عصبی ای کرد و گفت: -توی جوجه داری منو تهدید می کنی؟ سام و سعید منو از علی جدا کردن. علی-منتظر تماست می مونم ماهان... نفس هام نا منظم و عصبی شده بودن.روی زمین نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.با این کارم،عصبانیتم کم تر...
-
رمان من ی پسرم6
چهارشنبه 24 دی 1399 18:26
به طرفش رفتم و یقه اشو گرفتم و گفتم: -یه بار دیگه بری طرف هلیا،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.... خنده عصبی ای کرد و گفت: -توی جوجه داری منو تهدید می کنی؟ سام و سعید منو از علی جدا کردن. علی-منتظر تماست می مونم ماهان... نفس هام نا منظم و عصبی شده بودن.روی زمین نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.با این کارم،عصبانیتم کم تر...
-
رمان من ی پسرم5
چهارشنبه 24 دی 1399 18:24
از این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم وپقی زدم زیر خنده...حالا نخند،کی بخند....اما با دیدن قیافه عصبی عمه،خشکم زد.از جام بلند شدم و سریع گفتم: -شب به خیر... و با حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...رو به بابا اینا هم بلند گفتم: -شب بخیر.... منتظر جواب نموندم و سریع از پله ها بالا رفتم.در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت...
-
رمان من ی پسرم4
چهارشنبه 24 دی 1399 18:24
یه تی شرت مشکی جذب،با شلوار لی پوشیدم واز توی آینه نگاهی به خودم انداختم؛محشر شده بودم...! از اتاقم بیرون اومدم و روی نرده ها نشستم و تا پایین سر خوردم... مامان-مهیار...تو هم که عین ماهان شدی... با خنده گفتم: -من ماهانم مانی... به سرعت سرشو بلند کرد وگفت: -فکر کردم مهیاری...آخه این چه تیپیه تو زدی؟ اومدم جوابشو بدم که...
-
رمان من ی پسرم3
چهارشنبه 24 دی 1399 18:23
بهار آب دهنش رو قورت داد ونگاهی به تایمر ماشین انداخت.ساعت00:00دقیقه یا به عبارتی همون 12 شب بود..!!! به تابلو های کنار جاده نگاه کردم: -به کاشان خوش آمدید... رو به بهار گفتم: -توی خود اصفهان زندگی میکنید دیگه؟ به آرومی گفت: -آره -الان کاشانیم..شهر گل وبلبل لبخندی زد وگفت: -خیلی کاشان رو دوست دارم..مخصوصا قمصرش رو...
-
رمان من ی پسرم2
چهارشنبه 24 دی 1399 18:22
وارد پارکینگ رستوران(...)شدم وماشینو پارک کردم و رو به بهار گفتم: -بریم؟ بهار-بریم... با ورودمون همه با تعجب نگاهمون میکردن...شاید تا حالا،این موقع شب،دوتادختر،واسه صرف شام،به رستوران نیومده بودن... صندلی رو واسه بهار عقب کشیدم و خودمم رو به روش نشستم.. بهار-این جا خیلی خوشگله.. -آره...منم خیلی اینجا رو دوست...
-
رمان من ی پسرم - قسمت اول
چهارشنبه 24 دی 1399 18:21
نگاهی بهش انداختم و بادیدنش دلم هری پایین ریخت...خیلی جذاب و خواستنی شده بود.دستش رو جلوی صورتم تکون دادوگفت: -آدم ندیدی؟ بالبخند گفتم: -به خوشگلی تو نه...! هلیا-اگه توی خر هم قبول میکردی بیای،الان مثل من میشدی... ابرویی بالا انداختم و گفتم: -من همینجوریش هم از همه خوشگل ترم! هلیا-اوه اوه...یادم نبود کوه غرور جلوم...