-
داستان مهمان و زنِ صاحبخانه
سهشنبه 4 آذر 1399 09:41
داستان مهمان و زنِ صاحبخانه یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش...
-
داستانهای آموزنده
سهشنبه 4 آذر 1399 09:40
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . بنده نوازی و بندگی یکی از فقرای با ذوق شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی)...
-
داستان تفاوت شهوت خلیفه و پهلوان
سهشنبه 4 آذر 1399 09:39
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . یک خبرچین به خلیفه مصر گفت : شاه موصل با زنی بسیار زیبا دمساز شده است . آن پادشاه کنیزکی در اختیار دارد که در همه جهان معشوقی بدان حد پیدا نمی شود. زیبایی آن...
-
آنچه که میخوری مال توست
دوشنبه 3 آذر 1399 17:56
آنچه که میخوری مال توست گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان میگفتند . او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت . روزی از او پرسیدند : « مصدق خوب است یا شاه ؟ بگو تا برای تو شامی بخریم . » ترمان گفت : « از دو تومنی که برای شام من خواهی داد ، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا...
-
آدمِ کسی نباش!
دوشنبه 3 آذر 1399 17:55
آدمِ کسی نباش! #علامه_جعفری میگفت روزی طلبهی فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی است که استاد خوبی نداشته است. ذهنِ نقاد و سوالات بدیع داشت که بیپاسخ مانده بود. پاسخها را که میشنید، مثل تشنهای بود که آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد برایش درسی بگویم و من که ارزشِ این آدم را فهمیده بودم،...
-
مراجعه به خدا
دوشنبه 3 آذر 1399 17:40
مراجعه به خدا مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آن ها در گرفت. آن ها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا...
-
ما نجار زندگی خود هستیم:
دوشنبه 3 آذر 1399 17:37
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش...
-
چند دقیقه شادی
دوشنبه 3 آذر 1399 17:29
چند دقیقه شادی روزی در پارک شهر، زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود، پسر من است. مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی و در ادامه گفت: او هم پسر من است و به کودکی که تاب بازی می کرد اشاره کرد. مرد...
-
خورشید و باد
دوشنبه 3 آذر 1399 17:29
خورشید و باد روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟ دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از...
-
زخم
دوشنبه 3 آذر 1399 17:28
زخم در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسربچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد . روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که...
-
خانم نظافتچی
دوشنبه 3 آذر 1399 17:27
خانم نظافتچی در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم، نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟ سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود ؟...
-
چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم
دوشنبه 3 آذر 1399 17:26
چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور...
-
اشک مادر
دوشنبه 3 آذر 1399 17:23
اشک مادر یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم. پسربچه گفت: من نمیفهمم. مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید: چرا مادر بیدلیل گریه می کند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و...
-
فاجعه جهل مقدس
دوشنبه 3 آذر 1399 10:53
چکیدهای از کتاب : فاجعه جهل مقدس علامه مصطفی محقق داماد ۴۱۱ سال پیش، در روز ۱۷ فوریه سـال ۱۶۰۰ میلادی، "جوردانو برونو" فیلسوف ایتالیایی پس از گذراندن ۸ سـال در سیاهچال های خوفناک دادگاه انگیزاسیون (تفتیش عقاید) در میدان کامپودی فیوری شـهر رم زنده زنده در آتش سـوزانده شد. برونو کسی بود که از حق تمام...
-
فضیلت میهمان بر میزبان
دوشنبه 3 آذر 1399 10:44
فضیلت میهمان بر میزبان محمّد بن قیس حکایت کند: روزى در محضر مبارک امام جعفر صادق علیه السلام نام گروهى از مسلمانان به میان آمد و من گفتم: سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم، مگر آن که دو یا سه نفر از این افراد با من باشند، و من آن ها را دعوت مى کنم و مى آیند در منزل ما غذا مى خورند. امام صادق علیه السلام به من خطاب...
-
استراتژی اشتباه
دوشنبه 3 آذر 1399 10:42
استراتژی اشتباه روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سر نهاد. همین که به خواب رفت سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند. دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید...
-
ارزش مرض برای مومن
دوشنبه 3 آذر 1399 10:41
ارزش مرض برای مومن حضرت صادق آل محمّد علیهم السلام حکایت فرماید: روزى رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله در جمع اصحاب خود، سر به سمت آسمان بلند نمود و تبسّمى کرد. یکى از افرادى که در آن جمع حضور داشت از آن حضرت سؤال کرد: یا رسول اللّه، امروز شما را دیدم که سر خود را به سوى آسمان بلند کردى و تبسّم نمودى؟! حضرت رسول...
-
تولد
دوشنبه 3 آذر 1399 10:40
تولد ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی. فقط خواستم بگم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل...
-
هدیه ای برای مادر
دوشنبه 3 آذر 1399 10:39
هدیه ای برای مادر چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد فرستادن، صحبت کردن. اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم. دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصدهزار دلاری در...
-
یک شاخه گل
دوشنبه 3 آذر 1399 10:37
یک شاخه گل مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دخترخوب چرا گریه می کنی؟ دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم...
-
سیگار
دوشنبه 3 آذر 1399 10:37
قسم خوردم که بابت حقارتی که جلو دوستانم نصیبم کرده بود از او انتقام بگیرم. تنها کاری هم که از دستم برمی آمد این بود که جیـبش را بزنم. خیلی وقت بود که این کار را می کردم. هر بار که مادرم حالم را می گرفت با برداشتن پول از جیبش تلافی می کردم. پس این بار که مادر به خاطر یک سیگار کشیدن ساده آن طور جلو دوستانم به من...
-
نوشته روی دیوار
دوشنبه 3 آذر 1399 10:36
نوشته روی دیوار مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت : مامان! مامان! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار...
-
سنگتراش
دوشنبه 3 آذر 1399 10:33
سنگتراش روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا...
-
شانس
دوشنبه 3 آذر 1399 10:32
شانس کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. هسایه ها در خانه اش جمع شدند و به خاطر بدشانسی اش به همدردی او پرداختند. کشاورز به آن ها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند. یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک...
-
کوزه شکسته
دوشنبه 3 آذر 1399 10:31
کوزه شکسته یک پیرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت، درحالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها، راه دراز جویبار تا...
-
فوت
یکشنبه 2 آذر 1399 18:10
فوت داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو... فقط فوت کرد. گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن، اگه می خوای با من دوست بشی دوتا فوت کن. دوتا فوت کرد. گفتم اگه زشتی یه فوت کن، اگه خوشگلی دو تا فوت کن. دوتا فوت کرد! گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن، اگه هستی دوتا فوت کن. دوتا فوت کرد! گفتم من...
-
سم
یکشنبه 2 آذر 1399 18:09
سم دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش کشته شود، همه به او شک...
-
داداشی
یکشنبه 2 آذر 1399 18:05
داداشی وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کمی جلوتر از من نشسته بود. اون منو داداشی صدا میکرد. تمام فکرم متوجه اون چشم های معصومش بود و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: متشکرم...
-
بیسکوئیت
یکشنبه 2 آذر 1399 18:04
بیسکوئیت زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد . مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان...
-
فقر
یکشنبه 2 آذر 1399 18:03
فقر روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر. پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟...
-
رنگ عشق
یکشنبه 2 آذر 1399 15:49
رنگ عشق دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت، که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت ، دلداده اش را و با او چنین گفته بود اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشم های خودش را به دختر...
-
مارمولک
یکشنبه 2 آذر 1399 15:48
مارمولک شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد!...
-
به خاطر هیچ
یکشنبه 2 آذر 1399 15:47
به خاطر هیچ ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم بخاطر تو، بهش گفتم: بخاطر هیچ کس. پرسید: پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد می زد به خاطر دل تو، با یه بغز غمگین بهش گفتم: بخاطر هیچی. ازش پرسیدم: تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: به خاطر...
-
قلب
یکشنبه 2 آذر 1399 15:47
قلب پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد. حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به...
-
عشق واقعی
یکشنبه 2 آذر 1399 15:46
عشق واقعی زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. زن جوان: خواهش می کنم، من خیلی می ترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم، حالا می شه یواشتر برونی. مرد جوان: مرا...
-
سندرم شکنجه خاموش
یکشنبه 2 آذر 1399 15:44
سندرم شکنجه خاموش حتما بخوانید و به دیگران هم سفارش کنید بخوانند: «« زندان بدون دیوار »» بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد: حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده...
-
مطالعه
یکشنبه 2 آذر 1399 15:43
مطالعه مهم نیست چقدر پر مشغله ای، باید زمانی برای کتاب خواندن پیدا کنی. مطالعه کتاب، قدرت تفکر، تمرکز و تحلیل انسان را بالا می برد. امروزه با گسترش اینترنت و شبکه های اجتماعی و علی رغم گذراندن وقت بیشتری درخانه رابطه مردم با کتاب کمرنگ شده است و تا حدودی افراد از کتاب خوانی فاصله گرفته اند. در روز یک فرد بالغ به طور...
-
سخن گفتن با زبان توده مردم هزینه دارد!
یکشنبه 2 آذر 1399 15:40
سخن گفتن با زبان توده مردم هزینه دارد! سخن گفتن و نوشتن برای خواص و نخبگان به اصطلاح کلاس گوینده و نویسنده را بالا می برد؛ اما پرسش اصلی و تاریخی که معمولا همواره بی پاسخ می ماند، این است که چه قشری از اقشار فکری و فرهنگی جامعه نیازمند ارشاد و ارتقای فرهنگی و اجتماعی هستند؟ تاریخ ما حد اقل در این ۱۵۰ - ۱۰۰ اخیر نشان...
-
استقرار عدالت یا گسترش سخاوت؟!
یکشنبه 2 آذر 1399 11:52
استقرار عدالت یا گسترش سخاوت؟! اولین شــــعرم،،ردیفـش درد بود قصـــــه تنهایی یک مـــــــرد بود قصه مـــردی که از شهر سکوت ناله را همـــــراه خـــود آورده بود سخاوت و بخشندگی خصلتی پسندیده و بر عکس بخل و خست صفتی نکوهیده است . نیک اندیشان، سخاوت را تا تا بدان پایه ارج می نهند که در متن جامعه ما ده ها بل صدها جمعیت،...
-
تشخیص خرد جمعی برتر است یا تشخیص باهوشترین فرد ؟
یکشنبه 2 آذر 1399 11:50
تشخیص خرد جمعی برتر است یا تشخیص باهوشترین فرد ؟ ذز عزصه اجتماعی معمولا بین اندیشمندان این گفتمان مطرح است که برای اداره هر جامعه نظام دموکراسی بهتر و برتر است یا نظام فردی و سلطنتی؟ برخی از اندیشمندان به ویژه پیشینیان بر این پندار بودند که برای اداره هر جامعه گزینش یک فرد نخبه،زیرک و دانشمند و دادن زمام امور به دست...
-
فساد زاده استبداد است
یکشنبه 2 آذر 1399 11:48
آغازین سخن : عزیزانی که مقالات و مطالب این وب نامه را مطالعه می کنند، به خاطر دارند که این نگارنده در چندین مقال بر پیوند مستحکم و ارتباط محکم بین مقوله « فساد » و « استبداد» تاکید ورزیده ام. امروز مقاله ای با قلم آقای محمود قوچانی دیدم که در راستای اثبات همین مقوله با استناد به نظریات زنده یاد جمالزاده نگاشته اند. من...
-
تکرار اشتباه!
یکشنبه 2 آذر 1399 11:48
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می کرد. چاهی داشت پر از آب زلال. زندگیش به راحتی می گذشت با وجود این که در همچین منطقه ای زندگی می کرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد. یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش...
-
چه کسی نابیناست؟
یکشنبه 2 آذر 1399 11:30
چه کسی نابیناست؟ مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزهای را بر شانهاش نهاده بود در راهی میرفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفتهای؟» نابینا خندید و گفت: «این چراغ را برای خود نیاوردهام، بلکه برای...
-
ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ
یکشنبه 2 آذر 1399 11:29
ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧ ﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ». ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!...
-
"داستانی کوتاه و پندی بزرگ"
یکشنبه 2 آذر 1399 11:28
"داستانی کوتاه و پندی بزرگ" گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آن که بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن...
-
حقایق بزرگ در چشمان تنگ
یکشنبه 2 آذر 1399 11:28
حقایق بزرگ در چشمان تنگ همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید. پرسید: چه میکنی؟ گفت: خانه میسازم… پرسید: این خانه را میفروشی؟ گفت: میفروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان...
-
انگشتر اصلی کجاست؟
یکشنبه 2 آذر 1399 11:27
انگشتر اصلی کجاست؟ #حتما_بخونید روزی صلاح الدین ایوبی فرمانده مسلمانان در جنگ های صلیبی به خاطر کمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامه جنگ هایش بگیرد .آن تاجر مبلغ مورد نیاز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت کرد .صلاح الدین موقعی که خواست از خانه بیرون برود رو به آن مرد نمود و پرسید: به...
-
شادی در تنهایی نیست
یکشنبه 2 آذر 1399 10:47
شادی در تنهایی نیست ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج. نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید، برخاست و از خانه بیرون آمد، صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید. مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت: این...
-
حکمت خدا
یکشنبه 2 آذر 1399 10:46
حکمت خدا تنها نجات یافته کشتی ، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده ، افتاده بود . او هر روز را به امید کشتی نجات ، ساحل را و افق را به تماشا می نشست . سرانجام خسته و ناامید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید . اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ، از دور دید...
-
40 رهنمود راهگشا از امام سجاد (ع)
یکشنبه 2 آذر 1399 10:38
قالَ الاِْمامُ السَّجّادُ(علیه السلام) : 1- مقام رضا «الرِّضا بِمَکْرُوهِ الْقَضاءِ أَرْفَعُ دَرَجاتِ الْیَقینِ.»: خشنودى از پیشامدهاى ناخوشایند، بلندترین درجه یقین است. 2- کرامت نفس «مَنْ کَرُمَتْ عَلَیْهِ نَفْسُهُ هانَتْ عَلَیْهِ الدُّنْیا.»: هر که کرامت و بزرگوارى نفس داشته باشد، دنیا را پَست انگارد. 3- دنیا مایه...