-
گناهان یک شهید 16 ساله
سهشنبه 4 آذر 1399 21:24
گناهان یک شهید 16 ساله راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده، می نویسد: در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود. گناهان یک روز او عبارت بودند از: سجده نماز ظهر طولانی نبود. زیاد خندیدم. هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد. راوی در سطر آخر افزوده...
-
دختر زیبا و شرط مرد بدجنس
سهشنبه 4 آذر 1399 21:23
دختر زیبا و شرط مرد بدجنس روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک مرد بدجنس قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی مرد بدجنس طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج...
-
خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
سهشنبه 4 آذر 1399 21:22
خداوند بنده اش را فراموش نمی کند سخنران درحالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود از 200 نفر حاضر در سمینار پرسید چه کسی این 20 دلاری را می خواهد؟ همه دستها را بالا بردند. بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسی هست که این 20 دلاری را بخواهد؟ باز همه دستها را بالا بردند. سپس اسکناس را روی زمین انداخت و با پا پول...
-
صبر
سهشنبه 4 آذر 1399 21:22
صبر "مصادف و مرازم" که هر دو از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام هستند حکایت می کنند: روزى ابوجعفر منصور دوانیقى حضرت صادق علیه السلام را نزد خود احضار کرده بود. پس از آن که امام صادق علیه السلام از مجلس منصور بیرون آمد و خواست از شهر حیره خارج شود، ما نیز به همراه حضرت حرکت کردیم . اوائل شب بود که به دروازه...
-
عفاف زن علوی
سهشنبه 4 آذر 1399 21:22
عفاف زن علوی گروهی از زنگیان و اوباش بصره دختری علوی را گرفتند و خواستند با او بی عفتی کنند. دختر گفت: من دعایی دارم که اگر آن را بخوانید شمشیر بر شما کار گر نیست. برای اینکه سخن مرا آزمایش کنید به هر زوری که دارید شمشیری به من بزنید اگر کارگر نیفتاد بدانید به سبب این دعا است. یکی از آنها شمشیری بر وی زد و دختر روی...
-
دلیل داد زدن
سهشنبه 4 آذر 1399 21:21
دلیل داد زدن استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى...
-
زن و مرد
سهشنبه 4 آذر 1399 21:20
زن و مرد مرد از راه می رسه، ناراحت و عبوس زن: چی شده؟ مرد: هیچی(و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست. بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه زن اما می فهمه مرد دروغ میگه: راستشو بگو یه چیزیت هست تلفن زنگ می زنه، دوست زن پشت خطه، ازش می خواد...
-
مصیبت من از یعقوب مهمتر بود
سهشنبه 4 آذر 1399 21:20
مصیبت من از یعقوب مهمتر بود اسماعیل بن منصور که یکى از راویان حدیث است، حکایت کند: امام سجّاد، حضرت زین العابدین(ع) پس از جریان دلخراش و دلسوز عاشورا بیش از حدّ بى تابى و گریه مى نمود. روزى یکى از دوستان حضرت اظهار داشت: یابن رسول اللّه! شما با این وضعیّت و حالتى که دارید، خود را از بین مى برید، آیا این گریه و اندوه...
-
جوان بوالهوس
سهشنبه 4 آذر 1399 21:20
جوان بوالهوس مفضل بن بشیر می گوید: همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم. در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم. ضمن بحث و گفت و گو دربارهء آن قبیله ، شخصی گفت: در این قبیله، زنی است که در زیبایی و جمال، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی، مهارتی عجیب دارد. ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای...
-
عدالت جنسیتی یا تساوی جنسیتی ؟!؟!
سهشنبه 4 آذر 1399 18:52
جنس و جنسیت توجه به جنسیت و تحلیل جنسیتی یکی از شاخص های توسعه در جامعه امروز است. ابتدا لازم است از جنس (sex) و جنسیت (gender) تعریفی ارائه شود. در برخی متون مربوط به توسعه، این کلمات به صورت مترادف به کار رفته است، درحالی که مفاهیم کاملاً متفاوت دارند. «جنس به خصوصیات بیولوژیک فرد اشاره می کند، درحالی که جنسیت، به...
-
انسان معنوی
سهشنبه 4 آذر 1399 18:50
انسان معنوی معنویت حالت مشترک همه انسان هایی است که بی توجه به دین و مذهب خاص، سطح علمی خاص و نظام های اجتماعی معین، کم یا بیش و با اختلاف مرتبه، به شادی، امید و آرامش (سه مولفه یک روح ) دست پیدا کردهاند. مولفه های معنویت چیست و انسان معنوی کیست؟ ۱) از لحاظ وجود شناختی معتقد است جهان بسیار فراخ تر از این جهان مادی...
-
آب و آتش
سهشنبه 4 آذر 1399 18:49
آب و آتش مولوی، عارف نازک اندیش و دوربین خودمان مثلی بسیار عالی دارد راجع به تأثیر حریم و حائل میان زن و مرد در افزایش قدرت و محبوبیت زن و در بالا بردن مقام او و در گداختن مرد در آتش عشق و سوز، آنها را به آب و آتش تشبیه می کند، می گوید : مَثَل مرد، مثل آب است و مَثَل زن، مثل آتش، اگر حائل از میان آب و آتش برداشته شود...
-
یادگیری
سهشنبه 4 آذر 1399 18:47
یادگیری روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پرشتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه...
-
پری دریایی
سهشنبه 4 آذر 1399 18:46
پری دریایی دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه های نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود. در یکی از روزها دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی میفروخت، داستانی در مورد پری دریایی شنید. از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که...
-
بازی با تسبیح
سهشنبه 4 آذر 1399 18:45
بازی با تسبیح روزی سید جمال الدین اسد آبادی در حضور سلطان عبدالحمید، پادشاه عثمانی نشسته بود و با دانههای تسبیح خود بازی می کرد. وقتی از محضر سلطان خارج شد درباریان به او گفتند: چرا در حضور سلطان با تسبیح بازی می کردی؟ سید با نهایت بی اعتنایی گفت: چطور به کسانی که با سرنوشت میلیونها نفر بازی می کنند و به افراد نالایق...
-
تصمیم گیری
سهشنبه 4 آذر 1399 18:45
تصمیم گیری دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر می کند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت می بینی، لذت ببری. میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط...
-
دشت گل سرخ
سهشنبه 4 آذر 1399 18:40
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید. پرسید: چرا می گریی؟ - چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف...
-
گریه های حسن آقا
سهشنبه 4 آذر 1399 18:39
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم، مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند شب دیگردیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند: حسن آقا دیگر چه شده؟حالا که شغل پیدا کردی گفت: شما همه منزل و...
-
چند لطیفۀ شیرین
سهشنبه 4 آذر 1399 18:35
چند لطیفۀ شیرین پلیسا دوست دارن ما جرم کنیم! دکترا دوست دارن ما مریض بشیم! دندون پزشکا دوست دارن دندونای ما فاسد بشه! مکانیکا دوست دارن ماشینامون خراب بشه! فقط این دزدا هستن که آرزوی یه زندگی پر پول و موفق و خوب برامون دارن! خدا نگهدارشون باشه!! ********************** : بعضیا تو اتوبان وقتی به دوربین میرسن یه جور ریزی...
-
داستان زنجیره عشق
سهشنبه 4 آذر 1399 18:29
داستان زنجیره عشق یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او...
-
داستان آیا شیطان وجود دارد؟
سهشنبه 4 آذر 1399 18:26
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . آیا شیطان وجود دارد؟ و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟...
-
داستان ببخشید شما ثروتمندید؟
سهشنبه 4 آذر 1399 18:24
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم!...
-
داستان پیرمرد
سهشنبه 4 آذر 1399 18:22
داستان پیرمرد یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود. به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم...
-
داستان شیخ بهایی و شاه عباس
سهشنبه 4 آذر 1399 18:22
داستان شیخ بهایی و شاه عباس یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مىخواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را منظم کردى دادگسترى را هم سر و صورتى...
-
داستان مرد آرایشگر و مشتری
سهشنبه 4 آذر 1399 18:21
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست. مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا » رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته...
-
داستان امام صادق و طبیب هندی
سهشنبه 4 آذر 1399 18:20
داستان امام صادق و طبیب هندی یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزى طبیبی هندى در مجلس منصور کتاب طب مى خواند، در حالى که امام صادق علیه السّلام در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت...
-
داستان گفتگو با خداوند
سهشنبه 4 آذر 1399 18:19
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی. هراسان پرسیدم:...
-
راز پیراهن تیم یوونتوس
سهشنبه 4 آذر 1399 18:17
از سال 1897 که باشگاه یوونتوس تأسیس شد، پیراهن بازیکنان این تیم به رنگ صورتی روشن بود تا اینکه در سال 1903، مدیر این تیم، تعدادی پیراهن جدید به یک کارگاه پوشاک در انگلیس سفارش داد. همزمان با این قرارداد، تیم فوتبالی در یکی از زندانهای انگلیس نیز تشکیل شد و رؤسای این زندان به همین تولیدی، سفارش پیراهنهای راه راه سفید و...
-
رازنگهدار باشیم
سهشنبه 4 آذر 1399 18:16
رازنگهدار باشیم در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که این دو نفر با هم برادرند، با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج...
-
هدیه مرا پس ندهید
سهشنبه 4 آذر 1399 18:15
هدیه مرا پس ندهید با سلام به امام زمان علیه السلام و درود به امام خمینی سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می باشد. این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من نه سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف روز قالی بافی می روم. مادرم کار می کند. ما پنج...
-
تابوت
سهشنبه 4 آذر 1399 18:11
تابوت قاضی شهر فوت کرد و جمعیت انبوهی به تشییع آمده بودند . کسی بهلول را گفت: زمان تشییع جنازه بهتر است آدم در جلوی تابوت قرار گیرد یا عقب تابوت؟ بهلول گفت: جلو یا عقب تابوت فرقی ندارد، باید سعی کرد: توی تابوت قرار نگرفت.
-
دل سوختن عزرائیل
سهشنبه 4 آذر 1399 12:28
دل سوختن عزرائیل روزی رسول خدا(صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت: ۱- روزی دریایی طوفانی شد و...
-
عطر پاکدامنی
سهشنبه 4 آذر 1399 12:26
عطر پاکدامنی نقل شده است: مردی در مدینه بود که همیشه از او بوی خوش به مشام می رسید. روزی شخصی علتش را از او پرسید. گفت: ای مرد! داستان من از اسرار است و باید این سرّ بین من و خدای متعال باقی بماند. آن شخص او را قسم داد و گفت: دست از تو بر نمی دارم تا آن را بیان کنی. گفت: در اول جوانی، بسیار زیبا بودم و شغلم پارچه...
-
حاضر جوابی اصفهانی
سهشنبه 4 آذر 1399 12:25
حاضر جوابی اصفهانی معروف است که مردم اصفهان بهترین صنعتگران ایران هستند و از طرفی در صحبت و حاضر جوابی یکه تاز و بی همتایند. حاجی ابراهیم شیرازی قریب به پنج سال در دورهء سلطنت فتحعلیشاه عهده دار مقام صدرات بود (از ۱۲۱۰ هجری قمری تا سال ۱۲۱۵ هجری قمری) و در این مدت برادران و بستگان متعدد خود را متصدی مشاغل مهم مملکتی...
-
استجابت دعا
سهشنبه 4 آذر 1399 12:20
استجابت دعا روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود که به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد. مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد. در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.
-
نابینا و ماه
سهشنبه 4 آذر 1399 11:01
نابینا و ماه نابینا به ماه گفت: دوستت دارم . ماه گفت: چطوری، تو که نمی بینی ؟ نابینا گفت: چون نمی بینمت، دوستت دارم . ماه گفت: چرا؟ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم، ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم .
-
تخته سنگ
سهشنبه 4 آذر 1399 11:01
تخته سنگ در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و......
-
معجون آرامش
سهشنبه 4 آذر 1399 10:59
معجون آرامش کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت: معجونی ساخته ام از شش جزء و به کار...
-
دو برادر مهربان
سهشنبه 4 آذر 1399 10:36
دو برادر مهربان دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم، من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او...
-
نشانه عشق
سهشنبه 4 آذر 1399 10:33
نشانه عشق پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز...
-
شوهر
سهشنبه 4 آذر 1399 10:15
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند. شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و...
-
ثروت کوروش
سهشنبه 4 آذر 1399 10:14
ثروت کوروش زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی . کوروش گفت: اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و...
-
اعدام بابک خرمدین
سهشنبه 4 آذر 1399 10:13
روز قبل از اعدام، خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند. بنابر نظر یکی از درباریان قرار بر آن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند. پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار بر آن زدند و بابک را در رختی زنانه و بسیار زننده و تحقیر کننده بر...
-
کوهنورد
سهشنبه 4 آذر 1399 10:12
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا...
-
خانم شما خدا هستید؟
سهشنبه 4 آذر 1399 10:11
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش . کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم . کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری.
-
ساحل و صدف
سهشنبه 4 آذر 1399 10:06
ساحل و صدف مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین برمیدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر می شود، می بیند مردی بومی صدفهایی که به ساحل می افتد را در آب میاندازد. صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟ این صدفها را در...
-
داستان خدا به قدر فهم تو
سهشنبه 4 آذر 1399 10:05
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . ملا صدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر...
-
داستان ملکه ای که رستگار شد
سهشنبه 4 آذر 1399 09:46
داستان ملکه ای که رستگار شد یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . حضرت سلیمان علیه السلام، در دوران پیامبری و فرمانروائی خود، بعد از اتمام بنای بیت المقدس، با عده ای به زیارت خانه خدا رفت. در راه...
-
داستان حمام زنانه و توبه نصوح
سهشنبه 4 آذر 1399 09:45
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . در زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی کردن حمام زنانه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند زنان بود و از ااینرو مرد بودن خود را از...
-
داستان چت کردن بنده با خدا
سهشنبه 4 آذر 1399 09:42
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . بنده: چقدر احساس تنهایی میکنم خدا : فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::. بنده: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم خدا: و اذکر ربک فی نفسک...