-
چه زود دیر میشود
پنجشنبه 6 آذر 1399 11:23
چه زود دیر میشود مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن...
-
قوانینی که نیوتن از قلم انداخت
پنجشنبه 6 آذر 1399 11:22
قوانینی که نیوتن از قلم انداخت قانون صف : اگر شما از یک صف به صف دیگری بروید سرعت صف قبلی بیشتر از صف جدیدتان خواهد شد . قانون تلفن : اگر شماره ای را اشتباه بگیرید آن شماره هیچ گاه اشغال نیست ! قانون تعمیر : بعد از این که دستتان حسابی روغنی شد بینی شما شروع به خارش می کند ! قانون کارگاه : اگر چیزی از دستتان بیفتد قطعا...
-
عیدی برادر
پنجشنبه 6 آذر 1399 11:22
عیدی برادر پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود . شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد . پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید : این ماشین مال شماست ، آقا ؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت : برادرم...
-
داستان عشقی غم انگیز
پنجشنبه 6 آذر 1399 11:21
داستان عشقی غم انگیز شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست ، میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه . هر چی منتظر شدن برنگشته ، در را هم قفل کرده . داماد سروسیمه پشت در راه میره ، داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه . مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : مریم ، دخترم ، در را باز کن . مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش...
-
آخرین پاییز قرن هم گذشت !
پنجشنبه 6 آذر 1399 11:15
آخرین پاییز قرن هم گذشت ! قرنی که من نیمی از عمرم را در آن جا گذاشتم . کودکی هایم و جنگ ... نوجوانی و جوانی ام ... با کتابی پر از خاطرات فراموش ناشدنی شاید روزی عینک قطوری بر چشم هایم بزنم و برای نوه نتیجه هایم بگویم که من جنگ ایران و عراق را دیده ام . روزهای آژیر قرمز و شب های هراس را چشیده ام ، من انقلاب پنجاه و هفت...
-
دریا باش
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:49
دریا باش روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یادموندنی بده. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه. شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره، اونم بزحمت. استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ...
-
روستایی فقیر
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:49
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی...
-
زن زیبا
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:48
زن زیبا یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف، که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است، اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش...
-
بلیت
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:47
بلیت سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانیها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانیها گفت: صبر کن تا نشانت...
-
دزد و عارف
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:46
دزد و عارف دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود، او جز یک پتو چیزی نداشت. او شبها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد، آن دزد...
-
سرخ پوستها و رئیس جدید
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:44
سرخ پوستها و رئیس جدید اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟ پاسخ: اینطور به نظر میاد. پس رییس به مردان قبیله...
-
ماجرای گم شدن پیپ استالین
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:42
ماجرای گم شدن پیپ استالین یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپ اش گم شده و از رئیس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه. بعد از نیم ساعت، استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و فهمید که از اول اشتباه کرده و از رئیس کا.گ.ب خواست...
-
ادعای رسالت
پنجشنبه 6 آذر 1399 10:41
ادعای رسالت شخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد خلیفه اش بردند. از او پرسید: معجزه ات چیست؟ گفت: معجزه ام این است که هر آنچه در دل شما می گذرد، مرا معلوم است، چنان که اکنون در دل همه شما می گذرد که من دروغ می گویم.
-
آموزش معرفی و ثبت سایت در گوگل , یاهو و بینگ
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:52
موتور جست و جوی بینگ نیز این روزها رو به پیش رفت هستش و سایت های بزرگی نتایجشون رو بر اساس نتایج بینگ نمایش میدن. 1. معرفی سایت به موتور جستجو گوگل google: ابتدا باید سک حساب کاربری برای خود در گوگل ایجاد کنید (جیمیل) اگر هم که قبل ایجاد کردید و در دسترس دارید نیازی به این کار نیست و کفاف کار را می دهد،پس از این عمل...
-
ابلیس
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:33
ابلیس مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟ جواب داد: برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان، طنابهای کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند. سپس از کیسه ای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت...
-
از فرصتها استفاده کنید
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:33
از فرصتها استفاده کنید مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم. سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را درجا کشت. او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و...
-
می توانی او را مادر صدا کنی
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:31
می توانی او را مادر صدا کنی کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید. می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از بین تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز...
-
پادشاه پیر و امتحان فرزندانش
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:30
پادشاه پیر و امتحان فرزندانش پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند. شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این...
-
گنجشک و خدا
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:29
گنجشک و خدا روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند: و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و...
-
درس مردانگی در داستان کوروش و پانته آ
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:27
درس مردانگی در داستان کوروش و پانته آ در لغتنامه دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که...
-
امید
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:27
امید چهار شمع به آرامی می سوختند. محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچکس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد، فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد...
-
مزاح پیامبر و حضرت علی(ع)
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:25
مزاح پیامبر و حضرت علی(ع) روزی حضرت رسول صلّی الله علیه و آله با امیرالمؤمنین علیه السّلام نشسته بودند و با یکدیگر خرما می خوردند. هر خرما که آن حضرت میخورد به دور از چشم حضرت امیر علیه السّلام دانه آن را نزد او میگذارد. وقتی خرماها تمام شد، هستههای او بیشتر شده بود و در نزد آن حضرت هیچ هستهای نبود. پس...
-
دختر کوچولو
چهارشنبه 5 آذر 1399 21:24
دختر کوچولو دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت، مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان...
-
حضرت خضر
چهارشنبه 5 آذر 1399 19:02
حضرت خضر حضرت رسول اکرم (ص) روزی برای اصحاب خود به بیان داستانی از حضرت خضر پیامبر پرداخت و فرمود : جناب خضر روزی در یکی از بازارهای بنی اسرائیل راه می رفت که چشم فقیری به او افتاد و چون او را نمی شناخت از او چیزی طلبید . حضرت خضر فرمود : چیزی در دست ندارم که به تو عنایت کنم . فقیر عرض کرد : تو را به آبروی خدا سوگند...
-
آزمون زندگی
چهارشنبه 5 آذر 1399 19:01
آزمون زندگی تا حالا شده از خودت بپرسی چه کاری انجام داده ای که شایسته داشتن چنین شرایطی باشی یا ، چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای تو اتفاق بیفتد . هر مسئله ای را می توان از چند جهت تحلیل کرد . این یکی را امتحان کنید : دختری با غصه از مادرش پرسید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود ، مثلاً او در امتحان پایان...
-
قبر و قرآن
چهارشنبه 5 آذر 1399 19:00
قبر و قرآن حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند : یک قبر کنى در تخت فولاد اصفهان قبرکنى مى کرد . یک روز یک بنده خدایى مى میرد و وصیت مى کند که اگر مُردم قبر مرا در پیاده رو و جاده قرار دهید تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمایند. قبرکن زمینى را شروع به کندن مى کند یک وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد . داخل قبر...
-
تقدس
چهارشنبه 5 آذر 1399 19:00
تقدس روزی روزگاری در سرزمینی دوردست ، دو برادر زندگی میکردند . این دو برادر ، با وجود اینکه انسانهای خوبی بودند ، ولی عادت بسیار زشتی داشتند که از اموال مردم ، دزدی میکردند و این کار را آنقدر ادامه دادند تا اینکه یک روز که داشتند گوسفندان یکی از کشاورزان محلی را میدزدیدند ، توسط آن کشاورز دستگیر شدند . مردم محل ،...
-
دست نوازش
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:59
دست نوازش روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند . او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد . او تصویر یک دست را...
-
نیکی به مورچه
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:58
نیکی به مورچه حاج آقا مجتهدى یک اربعین در کوه خضر ریاضت کشیدند . کوه خضر بالاى مسجد جمکران است که بیشتر اولیا خدا در این کوه ریاضت میکشند ، آقاى مجتهدى هم چند تا ریاضت هایش را در آنجا کشیدند و یک مدتى در قم بودند . مى گفت : ایشان وقتى اربعینش تمام شد بنا شد به منزل ما بیاید . ما رفتیم ایشان را آوردیم . وقتى منزل آمدند...
-
آلزایمر
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:58
آلزایمر همه جا رو تمیز کرد ، بهترین میوه های فصل رو خرید ، توی سبد بزرگی چید ، یک جعبه بزرگ پر از نون خامه ای هم گرفت ، آخه بچه ها خیلی نون خامه ای دوست دارند ، چند ساعت از ظهر گذشته بود که تقریبا همه چیز آماده بود . اتاق را نیمه گرم کرد که کسی سرما نخورَد ، چراغها را روشن کرد ، نمی دانست غذای مورد علاقهء هر کس چیست ،...
-
پولک گم شده
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:57
پولک گم شده وقتی که از خواب بیدار شد دید که یکی از پولک هایش نیست . شروع کرد به گریه کردن ، درخت لب حوض گفت : ماهی کوچولو چرا گریه می کنی ؟ ماهی گفت : وقتی که از خواب بیدار شدم ، دیدم که یکی از پولکام نیست . درخت گفت : ماهی کوچولو گریه نکن ، من یکی از برگ هایم را به تو می دهم تا به جای پولکت بگذاری . ماهی کوچولو برگ...
-
تنها شمع خاموش
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:57
تنها شمع خاموش مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی خود را دوباره به دست بیاورد ، هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ، ولی یبماری جان دخترک را گرفت . پدر گوشهگیر شد با هیچ کس صحبت نمیکرد و سرِ کار نمیرفت ....
-
ازدواج جن با انسان (برگرفته از واقعیت)
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:56
ازدواج جن با انسان (برگرفته از واقعیت) این داستان برگرفته از کتاب "دانستنیهایی درباره جن ، "تالیف حجت السلام والمسلمین شیخ ابوعلی خداکرمی ، ماجرایی واقعی دربارهء ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است : ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست ، که اهالی کشور مصر را به خود...
-
روشنفکر کیست ؟
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:40
روشنفکر کیست ؟ ایمانوئل کانت اعتقاد دارد اگر در جامعه ای گزاره غالب این باشد که ( فکر نکنید اطاعت کنید ) آن جامعه در دوران تاریکی به سر می برد و اگر در فردی هم این گزاره غالب باشد آن فرد در دوران کودکی به سر می برد . گزاره ای که یک جامعه را به دوران روشنایی می برد و یک فرد را به بلوغ روانی می رساند این است که ( جرات...
-
چند لطیفه!
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:38
چند لطیفه! چند لطیفه! حیف نون داشت با خرش فوتبال بازی می کرد! بهش گفتن: آخه آدم با خر فوتبال بازی می کنه؟ حیف نون گفت: خیلی هم خر نیست. الان سه هیچ جلوه...!!! ----------------------- می خوام برم ایران! یه روز برای مصاحبه تلویزیونی میرن به یه دبستان... قبل از مصاحبه شروع می کنن به بچه ها یاد میدن که بگید ایران خیلی...
-
تجربه!!
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:28
تجربه!! یارو میره پنی سیلین بزنه. دکتر می پرسه: تا حالا زدی؟ میگه: ها! دیروز زدم! دکتره میگه: خب دیگه تست نمی خواد دیروز زده! پنی سیلین رو میزنن! یارو تشنج می کنه. می خوابه کف زمین دهنش کف می کنه . بعد که حالش خوب میشه دکتر می پرسه مگه نگفتی دیروز زدی . .یارو میگه: ها، دیروزم که زدم همین جوری شدم.
-
خالی شدن شعارها از شعور
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:21
خالی شدن شعارها از شعور یکی از ویژگی های جوامع توسعه نیافته تکیه بر "تحریک احساسات " به جای "برانگیختن عقلانیت" یا "قشری نگری" به جای "ژرف نگری" وخالی شدن شعارها از شعور ،فهم ، اندیشه ، تفکر وتدبر است . پیام محوری حماسه کربلا و انقلاب عاشورا دفاع از عزت ، شرافت ، حریت و کرامت...
-
لحظاتی تا قبض روح
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:11
لحظاتی تا قبض روح حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه ، گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه. گفتم : چشم ، اگه جوابشو بدونم ، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم . گفت : دارم میمیرم . گفتم : یعنی چی ؟ گفت : یعنی دارم میمیرم دیگه . گفتم : دکتر دیگه ای ، خارج از کشور ؟ گفت : نه همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم...
-
درخت سیب و پسرک
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:10
درخت سیب و پسرک روزی روزگاری درختی بود که پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد ، از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد ، با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او...
-
نماز اول وقت
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:09
نماز اول وقت حضرت حاج آقاى انصارى اصفهانى فرمود : یک روز یکى از رفقاى بازارى گفت : که مى آیى جایى برویم ؟ گفتم : من در اختیار شما هستم . مرا در بیرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد کوچه باریکى شدیم . دیدم عده زیادى در کوچه نشسته و ایستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر کردیم تا اینکه یکى از رفقا را دیدیم که از خانه...
-
مصاحبه با شیطان
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:09
مصاحبه با شیطان روزی که شیطان تلفنی تماس گرفت و بی مقدمه گفت : "حاضرم رؤیای تو را تبدیل به واقعیت کنم" ، به ناگاه شوکه شدم ! باورم نمی شد ! تنم خیس عرق شده بود ! وحشت و ترس سرا پای وجودم را فرا گرفته بود ! به هر زحمتی که بود خودم را جمع کردم و بالاخره قراری برای مصاحبه گذاشتم . روز مصاحبه: جناب شیطان با دو...
-
ساخت انسان مساوی با ساخت جهان
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:08
ساخت انسان مساوی با ساخت جهان پدر روزنامه می خواند . اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصلهء پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشهء جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد . بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشهء دنیا به تو می دهم . ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟ و دوباره سراغ...
-
گرفتاری مورچه
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:06
گرفتاری مورچه مورچه ای در پی جمع کردن دانه های "جو" از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید . از بوی عسل دهانش آب افتا د ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد دست و پایش لیز می خورد و می افتاد . هوس عسل ، او را به صدا درآورد و فریاد زد ای مردم ، من عسل می...
-
کلاغ زیرک و روباه نادان
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:05
کلاغ زیرک و روباه نادان کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت ، بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی ! می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان . کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این...
-
خراب شدن ماشین در جنگل تاریک
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:03
خراب شدن ماشین در جنگل تاریک این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه : دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که میگفت : جاده قدیمی باصفاتره و از وسط جنگل رد میشه ! اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و...
-
همزیستی "خارپشتی" ولی گرم
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:02
همزیستی "خارپشتی" ولی گرم در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند . خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند ، تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند . ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی میکرد ، مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند . بخاطر همین مطلب تصمیم گرفتند از کنار هم...
-
چکمه
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:01
چکمه مادر لیلا ، روزها ، لیلا را میگذاشت پیش همسایه و میرفت سر کار . او توی کارگاه خیاطی کار میکرد . لیلا با دختر همسایه بازی میکرد . اسم دختر همسایه مریم بود . لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی میکردند . لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود . یک روز ، عموی مریم برایش عروسکی آورد . آن روز...
-
کار تیمی و قاطر پیر
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:00
کار تیمی و قاطر پیر باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین...
-
دختر زیبا و فداکار
چهارشنبه 5 آذر 1399 18:00
دختر زیبا و فداکار همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد . اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت . آوا دختری زیبا و برای سن خود...
-
تذکر یک پسربچه خجالتی
چهارشنبه 5 آذر 1399 17:59
تذکر یک پسربچه خجالتی پرسید : بابا اگه دوستم یه کار بدی بکنه ، من چی کار باید بکنم ؟ پدر جواب داد : باید بهش بگی این کار خوبی نیست ، این کارو نکن . پرسید : اگه روم نشه بهش بگم چی ؟ جواب داد : خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش . صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده می شد ، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که : بابا سلام...