-
رمان مهسا1
دوشنبه 20 بهمن 1399 08:09
کنار پنجره اتاقم نشسته بودمو به خیابون و رفتو آمد ماشینا نگاه میکردصدای خندهای چندش دوستای مامانم از طبقه پایین می اومد دیگه از دست کاراش خسته شده بودم حالا خوب بود از خونه میرفت بیروناولی وقتی این دوست بازیا قمار بازیاشو می آورد تو خونه دیگه نمی تونستم تحمل کنم اعصابم خط خطی می شد به خدا ساعتو نگاه کردم 12:30بود تا...
-
پست 21 پریچهر<اخر>
دوشنبه 20 بهمن 1399 08:08
پست 21 پریچهر<اخر> جلوی پدرم ایستادم. - چرا سرت پایینه پسر؟مگه کار بدی کردی؟ مگه کوتاهی کردی؟! من- نه پدر اما کاری هم نتونستم براش بکنم. پدرم- همون که تا آخر در کنارش محکم ایستاده بودی کار بزرگی بوده سرم رو بلند کردم و به چشمان پدرم نگاه کردم. پدرم- زندگی دست خداونده پسرم نه دست من و تو! من- پدر خیلی تنها...
-
پست 20 پریچهر
دوشنبه 20 بهمن 1399 08:08
پست 20 پریچهر هومن از صبح زود بیدار شده بود و دنبال کارها بود. البته ترتیب کارهارو قبلا داده بود. ساعت 9 تو فرودگاه بودیم. قرار بود با یه پرواز خارجی به ایران برگردیم. من- تابوت رو تو قسمت بار می ذارن؟ هومن- آره انگار سردخونه دارن. من- با ایران تماس گرفتی؟ هومن- آره خیالت راحت. همه چیز درست و مرتبه! من- مرتب و درست...
-
پست19 پریچهر
دوشنبه 20 بهمن 1399 08:07
دکتر- قرار نیست تنها بمونه! حداکثر برای سه ساعت تنها می مونه بعد تو هم برمی گردی پیشش! اینا همه طبیعیه! تو حالت افسردگی پیدا کردی و همه چیز برات وحشتناک جلوه می کنه الان می گم بهت تزریق کنن. قول بهت می دم که فردا شب خوشحال و خندان روی این تخت خوابیده باشی و به فکرهای امشب بخندی! دکتر بعد از این حرف اتاق رو ترک کرد و...
-
پست18 پریچهر
دوشنبه 20 بهمن 1399 08:07
پست18 پریچهر وارد رستوران شدیم و سفارش غذا دادیم و هر دو با اشتها خوردیم وقتی حسابی سیر شدیم گفتم: خانم شب زنده دار ! می دونی ساعت چنده؟ فرگل- چنده؟ من- دو بعد از نیمه شب! فرگل- عالیه! باید از هر دقیقه اش لذت ببرم! توقدر لحظه ها رو نمی دونی! من که از سفر مرگ برگشتم می دونم ثانیه ها چقدر قیمت دارن! من- دیگه منو یاد اون...
-
پست 16 پریچهر
دوشنبه 20 بهمن 1399 08:06
خوشحال بودم. دلم نمی خواست این سوالها تو ذهنم بیاد. فقط دلم می خواست که حرف دکتر درست باشه و فرگل معالجه بشه. چند دقیقه بعد بیمارستان بودیم و یکراست به دفتر دکتر رفتیم. توی مطب مریض بود. صبر کردیم تا بیرون بیاد بعد دوتایی وارد دفتر دکتر شدیم تا مارو دید خوشحال بلند شد و به طرف ما اومد. دکتر- خوش اومدید! خوشحالم. خیلی...
-
پست15 پریچهر
شنبه 18 بهمن 1399 09:47
فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت: فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی. من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من...
-
وحدت در عین کثرت یعنی چه
جمعه 17 بهمن 1399 21:57
فلسفه وحدت در عین کثرت، یا کثرت در عین وحدت با هم تفاوت ماهوی دارند! اینکه ریشه پلورالیسم را یونیتی بدانیم، یا ریشه وحدت را تکثرگرایی: دو دیدگاه توحید و شرک است. در ظاهر جای مسند و مسندالیه عوض شده ولی در عمل یکی کافر است و در اعماق جهنم، دیگری موحد است و در بهشت و رضوان الهی جای دارد. وقتی گفته می شود که خداوند از...
-
هولناکترین لحظهی قیامت!
جمعه 17 بهمن 1399 13:11
هولناکترین لحظهی قیامت! قیامت پنجاه ایستگاه دارد که در هر ایستگاه انسان هزار سال باید توقف کند. [1] شاید به جرأت بتوان گفت: در میان این پنجاه ایستگاه، سختترین آنها ایستگاه حسابرسی است در این ایستگاه خداوند بیهمتا، با دقت تمام پروندهی اعمال انسان را بررسی نموده و ریز و درشت آنها را محاسبه خواهد کرد. به همین خاطر...
-
پست15 پریچهر
جمعه 17 بهمن 1399 09:56
فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت: فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی. من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من...
-
آموزش تبدیل گوشی به وبکم
پنجشنبه 16 بهمن 1399 10:32
آموزش تبدیل گوشی به وبکم زمانی که بخواهید با فرد دیگری به صورت تصویری صحبت کنید باید تصویر خود را از طریق وبکم برای او ارسال کنید. وبکم یک دوربین کوچک است که در بیشتر لپ تاپ ها وجود دارد. اما در کامپیوتر های خانگی شما باید آنها را به صورت جداگانه به دستگاه متصل کنید. شاید بخواهید یک تماس تصویری برقرار کنید اما وبکم...
-
افسر قابل تقدیر
چهارشنبه 15 بهمن 1399 10:30
افسر قابل تقدیر بهمن ۱۳۳۱ اتومبیلی خلاف از خیابان اکباتان وارد خیابان یک طرفه ی میدان شاه اباد شد. افسر جلویش را گرفت و جریمه اش کرد. سرنشین اتوموبیل خانم ضیاء السلطنه نوه ناصرالدین شاه به افسر گفت: من همسر نخست وزیر هستم ! افسر بدون توجه برگ جریمه را نوشت و گفت: اگر می دانستم، همسر نخست وزیری که دو برابر جریمه ات...
-
پیامبرخدا:
چهارشنبه 15 بهمن 1399 09:23
پیامبرخدا:
-
سرود ملی
دوشنبه 13 بهمن 1399 17:59
سرود ملی داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نیشابوری نقل کرده است. ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه...
-
پست 14 پریچهر
دوشنبه 13 بهمن 1399 11:25
پست 14 پریچهر از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین. جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت! نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم...
-
جنایات رژیم پهلوی
دوشنبه 13 بهمن 1399 09:06
جنایات رژیم پهلوی سوگواری و نوحهخوانی مردم جهرم در واکنش به جنایات رژیم پهلوی بعد از آتش زدن سینما رکس آبادان این بار نوبت جنایتی دیگر بود. در تاریخ 24 مهر ماه سال 1357 بعد از به آتش کشیده شدن مسجد جامع کرمان توسط ماموران رژیم، قرآنها نیز توسط آنها به آتش کشیده شد. مردم سراسر کشور از جمله جهرم نسبت به این حادثه...
-
پست 13 پریچهر
یکشنبه 12 بهمن 1399 21:00
بلند شدم و کارهامو کردم و صبحانه خوردم و با هومن حرکت کردیم. هومن- لیلا هم دلش می خواست بیاد. من- فرگل هم همینطور. وقتی فهمید هفته پیش تنها رفتم خیلی ناراحت شد می ترسم ببرمش دوباره حالش بد شه. هومن- فهمیدی فرهاد؟ آذر فرداش رفته بود چک رو نقد کرده بود! من- خب چه انتظاری داشتی؟ اومده بود پول بگیره که گرفت. هومن- دلم...
-
پست 12 پریچهر
یکشنبه 12 بهمن 1399 17:19
امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند...
-
پست 11 چی شد که اینطوری شد؟
یکشنبه 12 بهمن 1399 12:13
پست 11 چی شد که اینطوری شد؟ اول کیک یا کادو؟ من و دنیا شروع کردیم دست زدن -کادو،کادو،کادو. خنده ای کرد نگاهی به کادو ها انداخت و کادوی هیربد که تو جعبه البالویی رنگی به شکل قلب بود برداشت و اروم بازش کرد -وای هیربد خیلی نازه! یک انگشتر فانتزی از طلای سفید و طلایی گونه ی هیربد رو بوسید بعد کادوی دنیا رو برداشت و باز...
-
پست 10 چی شد که اینجوری شد؟
یکشنبه 12 بهمن 1399 12:13
پست 10 چی شد که اینجوری شد؟ وقت نشد اشکم در بیاد چون در اتاقم به بدترین شکلی باز شد با ترس و چشمانی که التماس می کردم نزنم بهش زل زدم -پسره ی بیشعور نمی دونی ثنا چقدر رو تو حساسه؟!به چه اجازه ای اشکش رو در اوردی؟! بزور زبون باز کردم: -معذرت می خوام! یک قدم جلو امد -معذرت می خوامو .... صدای در اتاقی امد در عرض چند...
-
پست 9 چی شد که اینجوری شد؟
یکشنبه 12 بهمن 1399 12:12
پست 9 چی شد که اینجوری شد؟ ثنا دوباره لبخندی زد و چیزی نگفت من با اینکه از حرف باباش عصبانی شده بودم ولی از اونجایی که فردا داشتیم می رفتیم حسابی شارژ شده بودم. هیربد رفت تو اتاق تا ماجرا رو به خواهرش بگه اونم دیگه بیرون نیومد هیربد گفت داره وسایلش رو جمع می کنه هوشنگ تا صبح تو بغلم گریه می کرد خیلی دوست داشتم اون رو...
-
پست 8 چی شد که اینجوری شد؟
یکشنبه 12 بهمن 1399 12:12
پست 8 چی شد که اینجوری شد؟ یکم ازم فاصله گرفت تو چشمای خوشگلش اشک جمع شده بود دوباره تاکید کردم: -ثنا جان باور کن خوبم. بعد دستی رو صورتش کشیدم -ببخشید حالت بد شد. مشت اروم به سینه م زد -دیونه. لبخندی بهش زدم و رفتم تو اشپزخونه از جعبه ی کمک های اولیه باند برداشتم و دستمو باش بستم بعد هم یک مسکن از یخچال برداشتم و با...
-
پست 7 چی شد که اینجوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 12:08
پست 7 چی شد که اینجوری شد می میرم؛اما مثل بید مجنون ایستاده. سرشو برد دم گوش بابا -زخمی که می خوری مزه مزه کن شاید بازگشتش اشناست. بابا چشماشو بست من معنی حرفشو نفهمیدم اما نگار خود بابا فهمید بعد گفت -من هرکاری کردم بخاطر عشق تو بود.می گن عشق عشق میاره دنیا ولی عشق تو...اشک. -اره،می دونم. بابا با التماس گفت -بیا برام...
-
پست 6 چی شد که اینطوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 11:03
پست 6 چی شد که اینطوری شد چی می گی؟! وازم می خوای کتکم بزنی؟! بابا بلند شد و چپ چپی نگاش کرد مامان نیم خیز شد -هومن ببین چی می گه؟ رفتم سمت مامان یکجور که بابا بشنوه گفتم: -نه مامان نگران نباش. بابا شوخی کرد. پاشو بریم صبحانه بخوریم حرکت کنیم دیگه. مامان برو بابایی گفت و دوباره دراز کشید بابا ساندویچ مامان رو اماده...
-
پست 5 چی شد که اینطوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 11:03
جان بابا؟ -یک سوال بپرسم؟ -بپرس،ببینم چی ذهن هومن کوچولوی ما رو درگیر کرده. اروم خندیدم اونم بم خندید لبخند کم کم از رو لبم رفت -اون قرص ها چی بود؟ یک لحظه موند بعد گفت: -سرما خوردم. زل زدم بهش -کاش باورمون می شد،دروغگو دشمن خداست. سرشو پایین انداخت و دستی تو موهاش کشید -بابا می شه نخوری؟ خواهش می کنم! با صدای دو رگه...
-
پست 5 چی شد که اینطوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 11:03
جان بابا؟ -یک سوال بپرسم؟ -بپرس،ببینم چی ذهن هومن کوچولوی ما رو درگیر کرده. اروم خندیدم اونم بم خندید لبخند کم کم از رو لبم رفت -اون قرص ها چی بود؟ یک لحظه موند بعد گفت: -سرما خوردم. زل زدم بهش -کاش باورمون می شد،دروغگو دشمن خداست. سرشو پایین انداخت و دستی تو موهاش کشید -بابا می شه نخوری؟ خواهش می کنم! با صدای دو رگه...
-
پست 4 چی شد که اینطوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 11:02
پست 4 چی شد که اینطوری شد -چیکار داشتید؟ -ها،بیا فیلم ببینیم. یک فیلم گذاشت یکم نگاه کردم نچ داشت بد بد می شد -این چیه اخه؟ راشا-چیه مگه؟ نترس پسر کوچولو در بسته بابایی;نمی تونه بیاد تو. چنگ انداختم یقه شو گرفتم و بلندش کردم -قد خر شعور نداری گفتم که نمی ترسم تو حتی فرق ترس و احترام و نمی فهمی؟ بعد بلندش کردم و به...
-
پست 3 چی شد که اینطوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 11:00
پست 3 چی شد که اینطوری شد نگهداشت مامان پرید پایین یک خانم مسن جلو امد و مامان رو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش و قربون صدقه ش رفتن با تعجب و کنجکاوی نگاشون می کردم -بابا اینا چرا اینطوری هستند؟ -واستا احوال پرسی مامانت که تموم شد پیاده شو. جواب سوالمو نداد. ولی خوب چی می خواست بگه؟باخره پیاده شدیم به زنه نگاه کردم قد...
-
پست دو چی شد که اینطوری شد؟
یکشنبه 12 بهمن 1399 10:59
پست دو چی شد که اینطوری شد؟ -اصلا من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگم رو ببینم. بابا بلند شد و به سمت پله ها رفت پشتش راه افتادم و شروع کردم به غر غر کردند نمی دونم بحث چقدر ادامه پیدا کرد به با سوختن یک قسمت از صورتم متوجه ی وخامت اوضاع شدم صورتم به یک طرف کج شده بود دو دستم رو روی گونه م بود نگامو از رو مامان که یک...
-
پست اول چی شد که اینطوری شد
یکشنبه 12 بهمن 1399 08:49
پست اول چی شد که اینطوری شد بسم الله الرحمن الرحیم ساعت کلاس پیشرفته که خورد بدون توجه به صدا زدنای بهنام شروع کردم به دویدن وقتی فهمیدم بهم نزدیک شده وایسادم از ایستادن یکدفعه ای من محکم بهم برخورد کردیم و رو زمین کنار هم افتادیم -پسر خل شدی؟ تو چرا زنگ می خوره عین کش تنبون شوت می شی بیرون؟ با خنده دستمو زیر سرم...
-
پست 17 رمان پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 22:13
پست 17 رمان پرتگاه ناپیدا همه با وحشت برگشتیم سمت شیدا رنگ از صورت نیهاد پریده بود فکر کنم ترسیده بود که نکنه هلش داده شیدا تکیه ش رو به دیوار داد و با اخرین نایی که داشت گفت: -بچه..بچه داره دنیا میاد. بعد کنار دیوار نشست و از ته دل جیغ کشید مامان نیهاد و فدا دویدن سمتش نیهاد امد بره سمتش ولی وسط راه برگشت و رو به...
-
رمان پرتگاه ناپیدا قسمت 16
شنبه 11 بهمن 1399 22:13
رمان پرتگاه ناپیدا قسمت 16 شیدا و فدا رفتند سمتش و شروع کردند هر کدوم یک شونه شو ماساژ دادن شیدا که معلوم بود دلش سوخته بود گفت: -خیلی خوب من باش صحبت می کنم سعی می کنم راضیش کنم شما رو ببینه. مامان نیهاد دستش رو گرفت -راست می گی دخترم؟! -تمام تلاشم رو می کنم؛ولی قولی نمیدم. مامان نیهاد گونشو بوسید چند ثانیه نگاش کرد...
-
پست 15 رمان پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 22:12
پست 15 رمان پرتگاه ناپیدا هردو خندیدیم نگاهی به به خونه کوچیکم کردم یک هال اندازه ی دو فرش 12متری البالویی یک دست مبل 7 نفره ی یاسی دوتا پشتی قرمز تیره یماور هم گوشه اتاق بود و یک کتابخونه کوچولو هم داشتیم اشپزخونه یک در به داخل هال و یک در سبز رنگ رو به بیرون داشت یک اتاق به اندازه ی یک فرش 6 متری هم داشتیم که تخت...
-
پست 14 پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 22:12
پست 14 پرتگاه ناپیدا -برو بابا. بعد خاموش کرد از شدت وحشت سرجام خشک شده بودم -چی شد فرشاد؟ به بابا نگاه کردم بعد با اخرین انرژی که در وجودم داشتم سر چرخوندم تا خیالم راحت شه مامان نیست اروم گفتم -بابا بدبخت شدیم نیهاد می خواد فدا رو با خودش ببره می گه می رن یکجای تازه نمی تونم پیداش کنم. دستاشو سرش گذاشت و نشست تقریبا...
-
پست 13 پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 22:11
پست 13 پرتگاه ناپیدا فدا دستشو فشورد کامیار هم دستشو سمتش دراز کرد فدا امد دستشو بالا بیاره که نیهاد زد رو دستش -هوو پرو. خندم گرفت -نیهاد بهت نمی خوره غریتی باشی ها. فدا به من نگاه کرد و لبخند زد تازه یادم امد من نرفتم جلو رفتم سمتش دستشو سمتم دراز کرد ولی من دستامو از هم باز کردم و محکم بغلش گرفتم -عزیززززم خیلی...
-
پست 12 پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 22:11
پست 12 پرتگاه ناپیدا مامان با گریه گفت -بچه مو بردند تو به فکر ابروتی؟؟! -بسته دیگه. فرشاد درست تعریف کن. تند تند کل ماجرا رو تعریف کردم مامان زد تو صورتش و نشست رو زمین -بدبخت شدمممم بچه مممم دخترممم!!! بعد استین بابا رو گرفت -بریم بریم شکایت کنیم. -چرت و پرت نگو زن بحرحال اون خواهرشه کاریش نداره. -اون شومه شومیش...
-
پرتگاه نا پیدا پست 10
شنبه 11 بهمن 1399 22:10
پرتگاه نا پیدا پست 10 -اقا یک کاسه هم برای ما. اون یک کاسه پر کرد و داد بهش کاسه رو گرفت و امد سر میز من نشست با دهنی پر و چشمایی گرد نگاش کردم -هوووی یارو خلی؟ -هووومممم تا دلت بخواد. -در اون که شکی نیست می شه از سر میز من پاشی؟ -نه. اخمی کردم می خواستم بگم کوفت نه ولی چون من زیر دست شیدا بزرگ شده بودم عین یک خانم...
-
رمان پرتگاه ناپیدا پست 9
شنبه 11 بهمن 1399 22:10
رمان پرتگاه ناپیدا پست 9 فردا صبح با حال داغون هر کس رفت پی کارش خوشیار که از قدیم هم خییل لوس و ناز پروریده بود موند خونه که استراحت کنه حالا خوبه یک هزارم خاوین هم کتک نخورده بود ها قبلا هم هر وقت ارژنگ می زدش کلی ادا اطفار از خودش در می اورد خشایار با من امد باورم نمی شد یک روز برای شغلی که عاشقش بودم هیچ هیجانی...
-
پرتگاه ناپیدا پست 8
شنبه 11 بهمن 1399 22:10
پرتگاه ناپیدا پست 8 منکه با پاهای سست و لرزون اونجا واستاده بودیم به محظ اینکه این حرفو زد دویدیم سمت ماشین تا باخره اول خشایار حرکت کرد سمت ماشین بعد من و حرکت کردیم سمت خونه خوب حالا بهتر یکم راجب خودمون بگم ارژنگ برادر بزرگ تر ما بود و 27 سال داشت بعد از نیهاد خشایار و خوشیار بودند که 25 سالشون بود بعد هم خاوین با...
-
رمان پرتگاه ناپیدا پست هفتم
شنبه 11 بهمن 1399 22:09
رمان پرتگاه ناپیدا پست هفتم -سلام. چندین جواب به سمتم پرت شد بابا طبق معمول روی مبل تک نشسته بود و روزنامه می خوند فدا تو اشپزخونه به مامان کمک می کرد خشایار و خوشیار هم فوتبال دستی بازی می کردن لباسامو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم و رفتم بیرون خشایار گفت -بیا فرشاد این بلد نیست همش گل می خوره ببینم تو می تونی در...
-
رمان پرتگاه ناپیدا پست ششم
شنبه 11 بهمن 1399 22:09
رمان پرتگاه ناپیدا پست ششم از خرم اباد تا مشهد خیلی راه بود و مجبور بودیم سر راه چند جا توقف کنیم که البته این از خدا برای من بود چون می تونستم جاهای جدید رو ببینم تو ماشین شیدا و نیهاد که جلو نشسته بودند حرف نمی زدند ولی کامیار و مریم تا حدی حرف می زدند ولی من خیلی بیشتر از حدی حرف می زدم سر شب رسیدیم تهران نیهاد و...
-
رمان پرتگاه ناپیدا پست پنجم
شنبه 11 بهمن 1399 22:08
رمان پرتگاه ناپیدا پست پنجم -بله چی فکر کردی؟ -فکر کردم که شما حسابی گوگولی خانم. خندیدم مریم برام غذا جا کرد -بخور یکم چاق شی این چند وقتی که باهمیم اگه چاقت نکنم مریم نیستم. شیدا بجای من که بشقاب به دستم نرسیده دهنمو پر کرده بودم گفت: -خدا خیرت بده اگه بتونی با این هیکل خیلی زود مریض می شه. -خدا نکنه. بعد از غذا...
-
رمان پرتگاه ناپیدا قسمت چهارم
شنبه 11 بهمن 1399 22:07
رمان پرتگاه ناپیدا قسمت چهارم با دیدن ماشین نیهاد رو به روی مغازه اهی کشیدم نیم ساعتی بود که بیرون بودم می دونستم به وسیله ردیاب هاشون راحت پیدا می کنند تابلوی دختری در غروب رو که برای اتاقم خریده بودم تو بغلم فشوردم لاک مشکی م رو که از قبل تو کیفم گذاشته بودم با ترس رفتم جلو و دم ماشین واستادم بدون اینکه پیاده بشه در...
-
پست سه پرتگاه نا پیدا
شنبه 11 بهمن 1399 22:07
پست سه پرتگاه نا پیدا -نیهادم. رفتم و در رو باز کردم -سلام. با شنیدن لحن دپرسم ابرویی بالا انداخت. -سلام هنوز نیومدند؟ -نچ. -خیلی خوب. بعد اشاره کرد برو کنار رفتم کنار امد تو شیدا بی حرف بلند شد و رفت براش یک بشقاب اورد من هم درو بستم و رفتم کنارشون نشستم تینا تو بشقاب سه تا دلمه براش گذاشت و گذاشت جلوش -نوش جون. بعد...
-
پست دو پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 21:36
پست دو پرتگاه ناپیدا نگاهم رو تپه های سرسبز غرب رد می شد هرچند که بهار بود ولی باز هم رو کوهای نزدیک برف دیده می شد .می دونستم یکم به اون سمت بریم جاده های اطراف برفیه روستا کم کم از دور پیدا می شد. نصف خونه های مکعبی به حالت پله کانی رو کوه قرار داشت و ادم رو یاد ماسوله می نداخت نصف دیگه خونه ها با فاصله بیست متری...
-
پست یک پرتگاه ناپیدا
شنبه 11 بهمن 1399 21:35
بزار اول محاصرش کنیم تبسم. -بیخیال نیهاد، تو که می دونی کار من عالیه. می دونست نا سلامتی من بهترین مامورشون بودم چون زیر دست دوتا از بهترین ها بزرگ شدم و آموزش دیدم. حالا هم گرفتن این پسر بچه دزد که مثل آب خوردن کیف دزدی می کرد برای من کاری نداشت.با یک حرکت از قسمت 5 متری کوه پرید پایین با یک حرکت دنبالش پریدم...
-
رمان عشق مقدس قسمت هشتم(قسمت آخر)
شنبه 11 بهمن 1399 21:33
رکه ..تموم کنیم این قضیه رو تا شاداماد نپریده شما هی شرطو شروط میذارین....ببینین یه شیشه شکسته هم گذاشتن رو دستمون.... همه از لحن بامزه ی محمد رضا زدیم زیر خنده.... عزیز آروم آروم با یک منقل کوچیک اسپند اومد داخل اتاق ....با مشتش کمی اسپند دور سر تک تکمون چرخوند و روی ذغال های گداخته منقل ریخت و برای سلامتی...
-
قسمت هفتم رمان عشق مقدس
شنبه 11 بهمن 1399 21:33
قسمت هفتم رمان عشق مقدس هیراد با این حرفم اخم غلیظی کرد و بازوی چپم و تو دستش فشرد و گفت: چی داری میگی ؟این حرفها چیه که میزنی؟ بازومو کشیدم بیرونو گفتم:مگه دروغ میگم؟ جوشش اشکو توی چشمهام حس کردم...سرمو برگردوندمو و ادامه دادم: میدونی اون آرش عوضی چه بالهایی که به سرم نیورد...میدونی تا دم مرگ رفتم و...
-
قسمت ششم رمان عشق مقدس
شنبه 11 بهمن 1399 21:32
قسمت ششم رمان عشق مقدس ..شوکت خانوم با یک بغل خرید اومد تو آشپزخونه و رو بهم گفت:سلام سارا جان...خوبی عزیزم....بعد زنبیل خریدشو گذاشت روی زمینو و چادرشو انداخت روی پشتی صندلی.... زن مهربونی بود...تو خونه کمک عزیز میکرد...در واقع دست راست عزیز بود.... لبخندی زدم و سرمو به نشونه سلام تکون دادم....تمام افراد توی...
-
قسمت پنجم رمان عشق مقدس
شنبه 11 بهمن 1399 21:32
قسمت پنجم رمان عشق مقدس من که تا حالا از این چیزا نخوردم....رفتم تو روشویی و صورتمو گرفتم زیر شیر آب سرد...خیلی گرمم شده بود... روسری رو از سرم در آوردم...مانتو رو هم همینطور... نشستم روی تخت....یه حس سر خوشی کاذب اومد سراغم....انگار مشروب داشت اثر خودشومیذاشت... نیشم شل شده بود.. . نمی تونستم جمعش کنم...سر...