-
مشیّت الهی
یکشنبه 26 بهمن 1399 19:06
مشیّت الهی از نظر قرآن کریم تمام موجودات جهان هستی پس از مشیت الهی تحقق پیدا میکنند. هرچه در جهان موجود است از مشیت و اراده خداوندی سرچشمه گرفته و هیچ پدیده و رویدادی بدون اذن و مشیت الهی تحقق پیدا نمیکند. مشیّت الهی مشیّت الهی نویسنده: عبدالله نصری از نظر قرآن کریم تمام موجودات جهان هستی پس از مشیت الهی تحقق پیدا...
-
روشهای رشد دادنِ انسان
یکشنبه 26 بهمن 1399 19:05
انسان و رابطههایش نویسنده: عبدالله نصری در این گفتار سخن از روابطی است که انسان دارد و یا میتواند داشته باشد: رابطه انسان با خود، رابطه انسان با دیگران، رابطه انسان با خدا، رابطه انسان با طبیعت، رابطه انسان با جامعه، رابطه انسان با تاریخ و رابطه انسان با شیطان. و اکنون توضیح و تفسیر هریک از این روابط از دیدگاه قرآن....
-
راه و مسیر رشد انسان از دیدگاه قرآن
یکشنبه 26 بهمن 1399 19:02
راه و مسیر رشد انسان از دیدگاه قرآن راه و مسیر رشد انسان از دیدگاه قرآن نویسنده: عبدالله نصری انسان از دیدگاه قرآن نه تنها هدف رشد و تکاملش مشخص و معین است که راه و مسیر رشدش را نیز خداوند به او نشان داده است. قرآن کریم از راه رشد تعبیر به صراط مستقیم کرده است. چنان که میگوید: «وَأَنِ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ...
-
ناتاشا | قسمت آخر و 5
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:58
من هنوز ارزو دارم.. اینا رو میگفت و پشت سر من با ترس میومد .... یه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته که یهو سرهنگ امینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام به سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم تا پیداتون کنم ... چپکی به نیوشا نگاه کردم که یعنی این...
-
ناتاشا | قسمت 4
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:58
تندتر پشت سرم میدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره که صدایی شنیدم_ناتاششششاااااااااااااااناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...سرهنگ امینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...چنان پریدیم همیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم که یادمون رفت کجاییم .... با صدای سرفه سرهنگ به...
-
ناتاشا | قسمت 3
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:57
. هم جای شوهرمون میشه هم بابای بی عاطفمون...بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش_گم شو دیوونه ..نیوشا_خاک تو گورت لیاقت نداری _ارزونی خودت نیوشا _باشه خودم تنها صیغه اش میشم ،ولی بعد پشیمون نشی ..._بگیر بکپ که دارم از خواب میمیرم ...اینقدر خسته بودیم که تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد . _ناتاشا، ناتا، ااااا بلند...
-
ناتاشا | قسمت 2
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:57
میدونستم داره پشت سرم میاد.نفسم بالا نمیومد اما دیگه چیزی نمونده بود به ساختمون خوابگاه برسم .یهو پام به سنگی گیر کرد، افتادم .سینه هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت به سینه پهن و عضله ای مرد کوبیدم . با قدرت دستاموگرفت. _بهت گفتم از...
-
ناتاشا | قسمت 1
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:56
میدونستم داره پشت سرم میاد.نفسم بالا نمیومد اما دیگه چیزی نمونده بود به ساختمون خوابگاه برسم .یهو پام به سنگی گیر کرد، افتادم .سینه هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت به سینه پهن و عضله ای مرد کوبیدم . نیوشا_ ای جز جیگر بگیری ناتاشا .. داره...
-
قسمت 5 و آخر | میراث
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:56
اومد داخل نشست لبه ی تخت و نگاهم کرد خیلی اذیت بودم کلا وقتی یکی نگاهم میکرد عصبی میشدم یذره اخمام رفت تو هم ناگهان دست سامان رو حس کردم که اروم روی صورتم کشیده میشد سپس پیشونیمو بوسید و رفت بیرون از جام پا شدمو دستمو رو پیشونیم گذاشتم گرم گرم بود سمیرا ...سمیرا...خواهش میکنم صبر کن ...صبرکن با عصبانیت صبر کردمو و...
-
قسمت 4 | میراث
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:55
پندار سعی کرد نیشخند نامردانه خودشو نشون نده و گفت: استاد من هیچ مشکلی با این خانم ندارم استاد همک گفت: پس حل شد تا آخر این ماه تحقیقتونو ارائه میدید - استاد.... ولی او دور شده صدای پندارو کنار گوشم شنیدم که با لبخندی پیروزمند گفت: نترس به سامان چیزی نمیگم وخنده کنان دور شد. روی مبل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چجوری...
-
قسمت 3 | میراث
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:55
سهند طبق معمول با پویا مشغول خراب کاری بود سهیل داشت کارهارو راست و ریست میکرد با دیدن داداش گلم تو لباس مشکی بی اختیار گفتم: الهی قربون اون قدو بالات سامان نگاهمو دنبال کردو گفت: کیو میگی؟ گفتم: داداشمو دیگه صدایی از پشت سرم گفت: منو میگی دیگه ؟؟؟ سرمو که برگردوندم یکی محکم منو تو بغلش گرفت ای خدا.....سعید بود اشکم...
-
قسمت 2 | میراث
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:54
با کنجکاوی پرسیدم :چی؟گفت: بعدا بهت مگم و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید خداحافظی کردم و با سامان رفتیمبیرونتو ماشین ساکت بود به قدری که من صدام در اومد- سامان.....جوابی نداددوباره گفتم: سامانگفت: سمیرا هیچی نگوبرسیم خونه حسابی ادبت میکنم تا دیگه حرف بی جا نزنی یه دفعه عصبانی شدم با خشم گفتم: تو بی جا میکنی دست روی من...
-
قسمت 1 | میراث
یکشنبه 26 بهمن 1399 18:53
دختر برای گرفتن ارث کلانی که بعد از یکسال ازدواج از مادربزرگ مرده اش بدست می اورد حاضر به ازدواج شده و پسر برای این که برای کارهایش سرپوشی گذاشته باشد! در این یکسال ماجراهایی برای این زوج اتفاق می افتد که سراسر ماجراهای بامزه ای است … - ازت بدم میاد تو چشمام زل زد و گفت: چه خوب اتفاقا منم همین نظرو در مورد تو داشتم...
-
نوولی نوشتم به نام زندان
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:53
نوولی نوشتم به نام زندان نوولی نوشتم به نام زندان : زندان به سحر نزدیک بودم ، که از بی خوابی سر گذاشتم به کوچه های تاریک تا هوایی به سربزنم و بلکه از این فکر سیاه بگریزم ! هنوز همه جا تاریک بود ، آنقدر که چشم چشم را نمی دید ، به زحمت با نور همراهم جلویم را روشن می کردم تا یه وقت درخت ها به اشتباه من را بجای سایه های...
-
خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:53
خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید خوزستان ، هشتاد سال جهان شیر سیاه تورا نوشید / حق داری که حالا خون سرخ بخواهی آه ای اسماعیل ،ای دوزخی سر سرخ کرده در تابه ِی وحشت / دوزخ به اضافه ی کلمه یعنی شاعر ... سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابان ها می تاخت ... من وتو اینک بر گوش ابوالهولی نشسته ایم و خدایان را تماشا...
-
اشو زرتشت اولین ابر قهرمان و ابرانسان تاریخ
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:52
اشو زرتشت اولین ابر قهرمان و ابرانسان تاریخ اشو زرتشت اندیشمند، فیلسوف و پیامبر باستانی ایران زمین اولین کسی بود که اخلاق را در قالب نبرد بین نیک و بد ((اهورا مزدا و اهرمن)) به مثابه علت و نیروی اصلی در عالم می دانست. پس او باید اولین کسی بوده باشد که اخلاق را شناخته است. در آموزش های او راستگویی و دلیری از بزرگترین...
-
شعری به یاد حسین پناهی
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:52
شعری به یاد حسین پناهی سایه ی ِ خیال « دو مرغابی در مه » گم شده بود یکی مال دلاین دژکوب یکی ولایت ما بود یک مرد صبور غم های پارسی نیامده پیش تر رفته بود تا پیشقراول قوافل فاصله الهی ، اهوارا مزدا انشاءالله مارا ببخشاید آنقدر بدیم که ندانستیم « معلومی چون ریگ مجهولی چون راز » در زده بود زهر خندیده بود به نوعی طنازی مثل...
-
قسمت هفتم و آخر زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:46
-تمنا...از قضیه آشنایی و دوستی ما فقط من می دونم و تو و عمه و خدا...بقیه فکر می کنن من تو رو جلو آموزشگاه زبان دیدم و پسندیم... سر سفره ی هفت سین به اتفاقاتی که تو این مدت برام اُفتاده بود فکر می کردم...از تابستون پارسال تا ...و حالا که شروع سال جدیدی بود...آه می کشم...تموم این 18 سال عمرم یه طرف...این یک سال و یک ماه...
-
قسمت ششم زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:46
د از نشون دادن خریدهامون به مادر جون و مامان به اتاقم می رم...اما فکر 3تا پسر نمی ذاره روی درسم تمرکز داشته باشم...فرزاد و میلاد یه طرف...غلی طرف دیگه*** ظعصر می شه...دخترا میان خونه...شهره با نامردی تمام همه چیز رو براشون تعریف می کنه...و من در مقابل چشمای سرزنش گر اونا خورد میشم...شکسته می شم...هر کدوم چیزی می...
-
قسمت پنجم زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:44
خیلی عصبی شدم وقتی فهمیدم با کسی غیر از کسایی که من بهت اجازه دادم ارتباط داریمنو رها می کنه و دوباره مشغول قدم زدن می شه:- تو اینقدر غرق افکار خودت بودی که متوجه من که تو ماشینم در کمینت نشسته بودم نشدی. هی پریا؟!=هان؟!-چه مرگته؟!ناراحتی؟!=نمی دونم...فقط می دونم حالم خوب نیس-نکنه واسه خاطر اینکه داشتیم گیر می...
-
قسمت چهارم زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:43
یه نگاه به ساعت مچی ام می اندازم...5عصر رو نشون میده...یه دونه برف ستاره ای شکل می شینه رو صفحه ی ساعت...از زیباییش یه لبخند می زنم...خیلی از خونه دور شدم...امروز ازمریضی شهره سوءاستفاده کردم و از خونه زدم بیرون...هوا خیلی سرده...پنجه ی پاهام یخ کرده... کنار خیابون می ایستم منتظر تاکسی...یه ماشین شخصی جلو پام ترمز می...
-
قسمت سوم زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:42
قسمت سوم زندگی تمنا میز شام چیده می شه...صادقی بدجوری به ما دخترا چشم دوخته...چندشم میشه...هیــــــز... بعد از شام شهره از ما می خواد که به اتاق بریم تا با صادقی خصوصی صحبت کنه... خسته و کوفته خودمو روی مبل رها می کنم و با یه دست مشغول باز کردن دکمه های مانتو م می شم...بی اراده یه لبخند پت و پهن می شینه رو لبام!!...
-
قسمت دوم زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:42
نزدیک ظهره...خستم و گرسنه...حتی یه ریال هم از پولم باقی نمونده.پشت شمشاد ها روی چمن دراز میکشم...خدایا حالا چیکار کنم؟! ساعت 3نیمه شبه و من هنوز بیدارم...وسایلمو شب قبل آماده کردم و تو کوله پشتی مدرسه ام گذاشتم ...چند تیکه لباس با 15 تومن پول همین!!!!!! پا می شم و از تو کمد چوبی مانتو ترانه رو بر می دارم... نو و...
-
قسمت اول زندگی تمنا
یکشنبه 26 بهمن 1399 16:41
قسمت اول زندگی تمنا تازه هر چی سنش بیشتر باشه به نفع توئه...فرداپس فردا می اُفته می میره همه ی دار و ندارش مال تو می شه... بچه هم که نداره بخواد ادعای ارث و میراث کنه از وقتی چشم باز کردم خودمو میون چند بچه قد و نیم قد و توی یه خانواده فقیر و محتاج به نون شب پیدا کردم. سومین فرزند خونواده بودم و2 برادرقبل از خودم...
-
شهر توریستی اسکاگن ؛ شمالی ترین شهر دانمارک است . . .
یکشنبه 26 بهمن 1399 09:49
محل رخداد این زیبایی ، شهر توریستی اسکاگن ؛ شمالی ترین شهر دانمارک است . . . جایی که دریای بالتیک و دریای شمالی بهم می پیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمی شوند و بنابراین این حائل به وجود می آید In a tourism filled city of Skagen you can see this incredible natural sight. This city is the most northern point of...
-
جملات مذهبی کوتاه تکان دهنده
یکشنبه 26 بهمن 1399 09:45
خواندن جملات مذهبی تحولی در انسان شکل می دهد. این جملات انسان بودن را به او یادآوری میکند، چیزی که خیلی از انسان ها آن را فراموش کرده اند. این جملات می توانند دوباره مسیر حقیقی بندگی را به ما یادآور شوند تا در آن قدم گذارده و به خدا نزدیک و نزدیک تر شویم. جملات مذهبی کوتاه برای خدا وقتی همه درها به رویت بسته شد، نگران...
-
جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد
یکشنبه 26 بهمن 1399 09:44
جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد: تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم، این هم جواب آن همه آقایی و کرم. *************** جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد: تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم، این هم جواب آن همه آقایی و...
-
جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد
یکشنبه 26 بهمن 1399 09:44
جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد: تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم، این هم جواب آن همه آقایی و کرم. *************** جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد جملاتی مذهبی که برای بیو تلگرام کاربرد دارد: تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم، این هم جواب آن همه آقایی و...
-
درمان بیماران کرونایی
شنبه 25 بهمن 1399 22:06
درمان بیماران کرونایی داروهایی که در بیمارستان های ایزوله برای بیماران کرونایی انجام می شود 1. ویتامین C-1000 2. ویتامین E (E) 3. از (10 تا 11) ساعت ، 15-20 دقیقه در آفتاب بنشینید. 4. یک بار وعده غذایی تخم مرغ (مصرف کنید). 5- حداقل 7 تا 8 ساعت استراحت کنیم / بخوابیم. 6. روزانه 1.5 لیتر آب می نوشیم. 7. همه وعده های...
-
فقر خواست خدا نیست !
شنبه 25 بهمن 1399 22:06
فقر خواست خدا نیست ! ✍غلامرضا مصدق
-
آشنایی با قانون جدید چک
شنبه 25 بهمن 1399 22:06
آشنایی با قانون جدید چک یکی از نیازهای امروز در مبادلات تجاری، خرید نسیه و مدت دار است. در این فرایند فرد با اتکا به درآمدهای آینده اقدام به تأمین نیازهای امروز می کند. در کشور ما چک اصلیترین ابزار معاملهای است که چنین کارکردی را برای فعالان اقتصادی ایجاد می کند. طبق آمارهای رسمی کشور، حجم زیادی از تراکنشهای...
-
حاکم مستبد علاوه بر اختیارات مطلق پاسخگو هم نیست
شنبه 25 بهمن 1399 22:05
حاکم مستبد علاوه بر اختیارات مطلق پاسخگو هم نیست ✍️محمد سروش محلاتی البته هسته استبداد دینی مهم تر از ظاهر استبدادی است، چون برخی حاکمان هسته استبداد را حفظ می کنند اما با ظاهری متقی و پرهیزکار و متواضع و نرم با مردم برخورد می کنند اما در باطن استبداد وجود دارد و اصل همان استبداد درونی است. حاکم مستبد ممکن است ادبیات...
-
کلاهبرداریهای رایانهای چگونه انجام میشوند؟
شنبه 25 بهمن 1399 22:04
کلاهبرداریهای رایانهای چگونه انجام میشوند؟ در ماده ۱۳ قانون جرائم رایانهای، هرگونه استفاده غیرمجاز از سامانههای رایانهای یا مخابراتی برای ارتکاب اعمالی از قبیل واردکردن، تغییر، محو، ایجاد یا متوقفکردن دادهها یا مختلکردن سامانه و تحصیل وجه یا مال یا منفعت یا خدمات یا امتیازات مالی برای خود یا دیگری را جرم...
-
درحسرت آغوش تو - دوازده و آخر
شنبه 25 بهمن 1399 21:59
نفس بریده بریدم رو بیرون دادم و حلقه رو بوسیدم و با صدایی که زیر فشار بغض نامفهوم بود گفتم : « کوچولو خیلی خوبه که من و تو با هم می مونیم ! » قطره های اشک راه نفسم رو برام باز کردند ... به سرعت از رو صورتم پاکشون کردم و لبخند زدم .... نگاهم به در بسته ی اتاق خیره مونده ! نمی تونم باور کنم که .... همه چیز تموم شده !...
-
درحسرت آغوش تو - یازده
شنبه 25 بهمن 1399 21:58
« داداش تو واقعا پانته آ رو دوست داری ؟! » لبخندی زدم و گفتم : « آره ، من عاشقشم ! » کیانا زیر لب گفت : « خوش به حالش ! » تو بغلم گرفتمش و گفتم : « خوشگل خانوم تو رو هم دوست دارم ... » کیانا لبخند مهربونی زد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد . داشتم موهای کیانا رو نوازش می کردم که یهو با هیجان از من فاصله گرفت و گفت : « کیا...
-
درحسرت آغوش تو - دهم
شنبه 25 بهمن 1399 21:57
کیفشو از روی میز برداشت و به سرعت از رستوران خارج شد . انگیزه ای واسه این که دنبالش برم وجود نداره ! شاید الان بهتره که همدیگه رو نبینیم ! شعله ی شمع روی میز رو بین دو انگشتم خفه کردم ! صدای تیک تیک عقربه های ساعت اتاقم رو می شنوم ! دیگه به این صدا عادت کردم ! چشمامو باز کردم ! چرا صبح نمیشه ؟! از این شبا متنفرم ! از...
-
درحسرت آغوش تو - نهم
شنبه 25 بهمن 1399 21:56
صدای پای کیارش رو می شنیدم که به طرف اتاقم می اومد .... دستم رو روی قلبم گذاشتم ، صدای قلبم تمام گوشم رو پر کرده بود . قدم های کیارش پشت در اتاقم متوقف شدند .چشمام رو بستم و منتظر صدای در شدم اما .... تنها چیزی که شنیدم صدای دور شدن قدم ها بود .... نمی تونم خودم رو قانع کنم که اتفاقی نیفتاده ، نمی تونم تظاهر کنم که...
-
درحسرت آغوش تو - هشت
شنبه 25 بهمن 1399 21:51
جوابش سکوت بود . کیارش با عصبانیت آهی کشید و رو دستاش بلندم کرد و محکم بغلم کرد و به سمت خونه براه افتاد . عطر تن خیسش مثل عطر شب بو های بهاری بود ! تو هال نشسته بودم و از پشت پنجره به نم نم بارون نگاه می کردم . صدای غر غر بی بی رو از آشپزخونه می شنیدم ! « معلوم نیست دیشب زیر بارون چی کار می کرده !! ... آخرش با این...
-
درحسرت آغوش تو - هفت
شنبه 25 بهمن 1399 21:50
از آغوشش بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم ! کیارش هنوز سر جاش ایستاده بود . وقتی خواستم وارد اتاقم بشم برگشتمو بهش نگاه کردم . دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و به من خیره مونده بود . بدون این که لباسم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم . قلبم از خوشحالی می رقصید . چشم هامو به امید یه خواب خوب رو هم گذاشتم و خوابیدم ! رو...
-
درحسرت آغوش تو - شش
شنبه 25 بهمن 1399 21:49
« این لباس خوب نیست ! » صداش خش دار بود . « کیارش پام دیگه داره تاول میزنه ! این از همه ی لباس هایی که تا حالا دیدیم بهتره دیگه ! می تونم یه شال بندازم رو شونه ام . » « نه !! » نگاهی به چهره ی عصبانی کیارش انداختم . نگاهش را به جلو دوخته بود و ظاهرا تمام حواسش به رانندگیش بود . سرعتش خیلی بیشتر شده بود . داشتیم می...
-
درحسرت آغوش تو - پنجم
شنبه 25 بهمن 1399 21:46
منو بغل کرد و گفت : « خوشحالم که عروس خوشگلی مثل تو دارم . » دوباره ماه تو آسمون می رقصه و من از پنجره ی اتاقم کرشمه هاشو نگاه میکنم . همه چی تو ذهنم به هم ریخته !!! مطمئنم کیارش هم حالش بهتر از من نیست . باید ببینم سرنوشت چه چیزی برام در نظر گرفته ! خمیازه ای کشیدم و با چشمای خسته ام برای بار هزارم به ساعت نگاه کردم...
-
درحسرت آغوش تو - چهارم
شنبه 25 بهمن 1399 21:46
دستم رو محکم به دهنم فشار دادم تا صدای هق هق ام رو خفه کنم . زیر شکمم خیلی شدیدتر از دفعه قبل تیر کشید و نفسم رو بند آورد !ضربه ای محکم تر به در وارد شد و در لرزید . نکنه درو بشکنه !!!!!! یه چیز گرم خیلی سریع وسط پاهام جاری شد !! این دیگه چیه ؟ با ترس یه نگاه به شلوارم انداختم .نه!!!!!! گیج و منگ به شلوارم که هر لحظه...
-
درحسرت آغوش تو - سوم
شنبه 25 بهمن 1399 21:45
از بس بغضم رو قورت داده بودم گلودرد گرفته بودم مهمان ها بعد از صرف شام رفتند . بابا خیلی از کیارش خوشش اومده بود . منم سریع به اتاقم پناه بردم . میدونستم بی بی میاد که بهم سر بزنه ! به بهانه ی دوش گرفتن به حموم رفتم و ساعت ها زیر دوش آب بی صدا گریه کردم . رز های قرمزی که در دستم بودند را محکم فشار دادم . فرو رفتن خار...
-
درحسرت آغوش تو - دوم
شنبه 25 بهمن 1399 21:45
تماس را قطع کرد و به سمت من برگشت و با دیدن لرزش بدنم گفت : « تو چرا داری می لرزی ؟ سردته ؟ » به ناچار گفتم : « آره » پتو را رویم کشید و گفت :« خوب ضعف داری دیگه ! طبیعیه که سردت بشه ! » زیر پتو داشتم بخارپز می شدم . « به خاطر من از جشن افتادی ، واقعا متاسفم » « بی خیال ، خوب شد که نتونستم برم چون اگه میرفتم دماغ چند...
-
درحسرت آغوش تو - اول
شنبه 25 بهمن 1399 21:44
داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و…… صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که...
-
درحسرت آغوش تو - اول
شنبه 25 بهمن 1399 21:44
داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و…… صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که...
-
منم طهورا7 و اخر
شنبه 25 بهمن 1399 18:02
منم طهورا7 و اخر با همون لباسها از در اتاق بیرون رفتم تا از پندار بخوام یه لباس به من بده پله ها رو نیمه تا پایین رفته بودم پندار و دیدم که عرض سالن و هی قدم می زنه برای بار اول بود که می دیدم سیگار می کشه پله ها رو پایین رفتم و وارد سالن شدم اونم متوجه من شد و برگشت سمتم چشماش از ساق پاهام شروع به حرکت و در مردمک...
-
منم طهورا6
شنبه 25 بهمن 1399 18:02
دیگه ازت چیزی نم یموند که ببرمت اتلیه با باحالت موزی خندیدو گفت : اگه سرتیپ می فهمید من ازت چه بوسهای گرفتم فکر کنم خونم و حلال می کرد خندیدمو گفتم : واقعا بی حیایی !!!! پندار مکثی کردو گفت با این دفه فکر کنم شد 6بار ...! با ترمز ماشین به اطراف نگاه کردم جلوی یه باغ ایستاده بودیم پندار گفت : شالتو بکش جلوتر خیالتم...
-
منم طهورا5
شنبه 25 بهمن 1399 18:01
با رفتن مینوو فرید .... پندار سریع گفت : چته طهورا ؟؟؟/چی شده که منو حتی لایق صحبت کردن هم نمی دونی ؟ به پندار نگاه کردم ولی قسم خورده بودم کمی ادبش کنم بدون جواب دادن رومو سمت دیگه ای چرخوندم نگاه به جمعیت در حال رقص کردم چند باری پندار صدام کرد که بی نتیجه موند متوجه پدرام شدم که به من نگاه می کرد یاد حرف عسل و نیلو...
-
منم طهورا4
شنبه 25 بهمن 1399 18:00
هانیه خانوم دوباره نشست سرجاش من اروم بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه می خواستم یه لیوان اب بخورم هنوز پارچ اب و از یخچال بیرون نیاورده بودم که سلما رو دیدم که وارد اشپزخونه شد در یخچال و باز کرد و ظرف میوه رو برداشت وقتی می خواست از اشپزخونه بیرون بره برگشت سمت منو گفت : ببین دختر جون من نمی دونم تو کی هستی اصلا برام...