-
تپش عشق 14
چهارشنبه 24 دی 1399 16:06
آویسا) --------------------- ارشا عصری گفت برم اتاقش کارم داره و وقتی رفتم گفت بعد از کار شرکت بمونم کارم داره اومدم بگم اگه کاری داری خب همین الان بگو دیگه با خودم گفتم دوباره قاطی میکنه مثله شیراز دوباره مشت میزنه ولی اینبار بجا دیوار تو صورت من پس یه باشه گفتم و برگشتم بعد از اینکه کار شرکت تموم شد منم از اتاق زدم...
-
تپش عشق 13
چهارشنبه 24 دی 1399 16:06
آویسا) --------------------- ارشا عصری گفت برم اتاقش کارم داره و وقتی رفتم گفت بعد از کار شرکت بمونم کارم داره اومدم بگم اگه کاری داری خب همین الان بگو دیگه با خودم گفتم دوباره قاطی میکنه مثله شیراز دوباره مشت میزنه ولی اینبار بجا دیوار تو صورت من پس یه باشه گفتم و برگشتم بعد از اینکه کار شرکت تموم شد منم از اتاق زدم...
-
تپش عشق 12
چهارشنبه 24 دی 1399 16:05
آویسا) --------------------- بیشتر از هشت ماه از اومدنم به شرکت می گذشت دوهفته پیش نامزدی سادنا و پارسا بود امروزم عروسی اق داداشمون بود من نمیدونم نه به اینکه عقده ی عروسی و جشن داریم یه دونه پیش نمیاد نه به اینکه چند تا پشت سر هم می افته بدبخت جیب بابا این چند وقته فقط پول بود که خرج میکرد بابا رو نمیدونم ولی به من...
-
تپش عشق 11
چهارشنبه 24 دی 1399 16:05
آویسا) --------------------- صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم اماده شدیم و به سمته زمین رفتیم... متراژ زمین از اون چیزی فکر میکردم بیشتر بود... از موقعی که رسیدیم بعد از اشنایی با بقیه افراد شروع کردیم به اندازه گیری و یادداشت کردن و مقدمات نقشه را کشیدن... چون اگه میخواستیم اروم اروم پیش بریم بیشتر از یک ماه و نیم...
-
تپش عشق 10
چهارشنبه 24 دی 1399 16:05
اویسا) --------------------- ارشا با لحنی کاملا خشک و جدی:گفتم که من با اونا میریم شما هم با پارسا بیاد و راه افتاد به سمتی که ماشینا بود.... ****************** -بفرمایید خانومه شریفی این کارته اتاق برایه شما و خانومه سلطانی... کارته اتاق رو ازش گرفتم... مثله اینکه سه تا اتاق گرفته بود چون تخت ها دوتا یک نفره بوده......
-
تپش عشق 9
چهارشنبه 24 دی 1399 16:04
(آرشا)---------------------وقتی کیک رو اوردن من وپارسا هم رفتیم یه گوشه که زیاد تو دید نبود وایسادیم...پاهامو تکیه دادم به دیوارونگاهمو چرخوندم روی پارسا که کلا رفته بود تو دپرسی...رقص سادنا با مانی بدجور حالش رو گرفته بود..اخه یکی نیست بگه داداش من...درست برو حرفتو بزن...که نه اینقدر خودت حرص بخوری نه اون دختره...طرز...
-
تپش عشق 8
چهارشنبه 24 دی 1399 16:03
(آرشا)----------------------بفرماییدبا دیدن اویسا پشته در تعجب شدم...فکر کردم سلیمیه...پس سلیمی کجا بوده که بدونه اینکه اون بهم خبر بده اومده اینجا؟...-اقای صالحی این نقشه ای که میخواستید تموم شد...زدم به کوچه علی چپ...!-نقشه؟کدوم نقشه؟-پنت هاوسه برجی که بیست طبقه هست... مربوط به شرکت...هست هر مهندس چند تا طبقه...
-
تپش عشق 7
چهارشنبه 24 دی 1399 16:03
(آرشا)---------------------راه افتادم سمته در...اویسا داشت در و می بست منم از اینور میخواستم باز کنم ولی ول نمیکرد...وقتی دید هی میخواد در و ببنده و بسته نمیشه برگشت عقب...من و که دید همینطور بازم دستش رو فشار میداد ببنده...فهمیدم حواسش نیست...من: میشه درو ول کنی؟بعد از اینکه درو ول کرد منم اومدم بیرون و درو بستم...خب...
-
تپش عشق 6
چهارشنبه 24 دی 1399 16:03
(آویسا)--------------------- داشتم میرفتم که دره اتاق این اق رییسه باز شد ای بابا چرا هروقت من از اینجا رد میشم اینم از اتاقش میاد بیرون...اینم شانسه منه بدبخته دیگه...ادم قحطه...چون از صبح ندیده بودمش به عنوانه کارمندی که تو شرکتش کار میکنه تو سلام پیش قدم شدم...اونم جوابم رو داد...بعد چشمش به دستم خورد یه پوزخند...
-
تپش عشق 5
چهارشنبه 24 دی 1399 16:00
(آویسا)---------------------اول نگرفتم ...یه یک دقیقه بعد دوزاریم افتاد انگار سادی هم فهمید اولش نفهمیدم و منتظر بود تو ذهنم تجزیه تحلیل کنممن:چــی؟؟؟پارسا ملکی؟؟؟؟منظورت همینه پارسای خودمونه؟؟؟یه لبخند غمگین کناره لبش بود ...سرش رو تکون دادمن:دروغ میگـــی؟اونم ادا منو دراوردسادنا:نــه راست میگماره اق پارسا همینی که...
-
تپش عشق 4
چهارشنبه 24 دی 1399 15:59
(آرشا)---------------------من:بلهسلیمی:اقای صالحی خانومه شریفی میخوان ببیننتونشریفی کیه؟........اهان همون دیروزیاشریفی چشم مشکیه بود یا سبزه؟؟؟من:بگو بیادتلفن رو گذاشتم سرجاشچند دقیقه صدای در بلند شدمن:بفرماییددر باز شدو خانومه شریفی تشریف فرما شدناهان پس چشم سبزه شریفی هستاین چرا همینطور ساکته... حتما وایساده من سلام...
-
تپش عشق 3
چهارشنبه 24 دی 1399 15:59
(آویسا)--------------------- با صدای بفرمایید رفتم تو اتاق اولین چیزی که وارده اتاق شدم دیدم که پنجره طولی بلند بود که میتونستی کاملا بیرون رو ببینی که پس این اق رییسه کوش سرم رو چرخوندم این ور اون ور که دیدم سمته چپم یه میزه مشکیه بزرگه که یه نفر پشتش نشسته و سرش پایینه همین که رومو کردم اونور دیدمش سرش رو اورد بالا...
-
تپش عشق2
چهارشنبه 24 دی 1399 13:54
تپش عشق2 همون طور میخوندم و پام رو تکون میدادم که مامان وارده حال شدمامان:وای آویسا بازم داری این رو میبینی خسته نشدی؟هم کلیپش رو تو گوشیت داری هم تو رمی که زدی به ماهواره ضبط شده داری بازم وقتی میبینی مثله اینکه باره اولته میشینی با ذوق و شوق میبینی؟اخه چقدر یه چیز رو ادم میبینه؟واه واه واه سیرم نمیشه انگار چی نشون...
-
تپش عشق 1
چهارشنبه 24 دی 1399 13:17
وای خدا جونم باورم نمیشه یعنی ممکنه؟واقعا ممکنه؟من بیدارم؟خوابم؟ولی فکر کنم بیدارم اره بابا بیدارم. وای وقتی یادم میاد امروز چه اتفاقی افتاده میخوام بال در بیارم . همونطور که تو اینه به خودم خیره شده بودم به خودم نگاه میکردم یاد امروز صبح تو دانشگاه افتادم وقتی استاد بعد از اینکه کلاس تموم شد به من و سادنا و مانی گفت:...
-
رمان عروس خون بس - قسمت دهم
چهارشنبه 24 دی 1399 11:10
سهیل:الو روژان روژان:سلام سهیل:سلام خوبی؟ روژان:ممنون،تو خوبی سهیل:خوبم،خداروشکر،سارا یه چیزایی میگه درسته؟ روژان:چی میگه؟ سهیل:میگفت،نمیخوای بری رشته تجربی،چرا؟ روژان:خب،دوست دارم برم رشته انسانی. سهیل:چرا نظرت عوض شد؟ روژان:نمیدونم،فکر نمیکنم،تو پزشکی موفق بشم. سهیل:باشه عزیزم هرجور خودت دوست داری. روژان:تو چیکار...
-
رمان عروس خون بس - قسمت نه
چهارشنبه 24 دی 1399 11:09
سهیل رو تخت،نشسته بود،سرشو تو دستش گرفته بود،سارا سرش انداخت پایین اومد داخل. سارا:سهیل من نمیخواستم بگم یه دفعه از دهنم پرید. سهیل:تو خواهرمی سارا من بهت اعتماد کردم،وقتی تو اینجور با آبروی من بازی میکنی،از کی دیگه باید توقع داشته باشم. سارا:تو که میدونی آبروریزیه پس چرا قبول کردی،ردش کن بره پیش خانوادش،بودن روژان...
-
رمان عروس خون بس - قسمت هشتم
چهارشنبه 24 دی 1399 11:09
یکماه بود که اونجا زندگی میکرد، زیاد بیرون نمیرفت ،ولی داشت به اون نوع زندگی عادت میکرد،سعی میکرد مثل سهیل حرف بزنه زیاد لهجه نداشته باشه،.ولی میدونست زمان میبره سهیل مثل یه دوست خوب کمکش میکرد، درساشو بخونه و هم درس خودش میخوند وقتی دید سهیل نماز میخونه اونم تصمیم گرفت نماز خوندن شروع کنه ،هنوز خبری از بی بی گله سهیل...
-
رمان عروس خون بس - قسمت هفتم
چهارشنبه 24 دی 1399 11:08
آزا با ناباوری به مادرش نگاه میکرد که خبر فرار روژان رو بهش می داد.قط یک روز به شهر رفته بود و دوباره از دست داده بودش -من گفتم روژان قسمت تو نبود،لجبازی کردی حالام که نیستش میخوای چیکار کنی بیا بریم سمیه دختر خواهرم با افتخار برات خاستگاری میکنم منتظر تو لب باز کنی آزا با خشم نگاش کرد.مادر به با ناراحتی به پسرش چشم...
-
رمان عروس خون بس - قسمت ششم
چهارشنبه 24 دی 1399 11:08
صبح که چشماش باز کرد.مهیار ندید سریع بلندشد رفت پیش مینا -سلام مینا -سلام صبح بخیر -مهیار کجا رفت -رفت پیش پدرش که کاری نکنه دوباره -من برم خونه دیگه کاری نداری؟ -بشین ببینم مگه میزارم بدون صبحانه بری -سلام زن عمو -سلام حسنی صبح بخیر مینا سفره انداخت صبحانه رو خوردند.بازم نذاشت روژان بره.مشکوک شده بود از این همه اصرار...
-
رمان عروس خون بس - قسمت پنجم
چهارشنبه 24 دی 1399 11:07
پاییز بود.هوا داشت سرد میشد.دوباره چراغ نفتی رو از انبار آوردن بیرون.چند روزی بود حالش خوب نبود کنار چراغ دراز کشیده بود.احساس سرما میکرد.پتو رو دور خودش پیچید ولی گرم نمیشد.مهیار و اورنگ از سرزمین اومدن خونه مهیار در باز کرد.روژان رو دید که بی حال افتاده رفت کنارش بدنش داغ بود ولی میلرزید. -روژان خانومی خوبی ؟ -سردمه...
-
رمان عروس خون بس - قسمت چهارم
چهارشنبه 24 دی 1399 10:57
مهیار بدون هیچ حرفی بلند شد رفت بیرون.دلش برای چشمای روژان تنگ شده بود اسبش برداشت زد به کوه همونجایی که پیداش کرده بود نشست -هی دختر از دست یه گرگ نجاتت دادم انداختمت تو گله گرگا منو ببخش یکساعتی اونجا با خودش خلوت کرد گریه کرد.سوار اسبش شد رفت پایین به خودش که اومد جلو خونه پدر روژان بود.کوبه در گرفت به در زد. در...
-
رمان عروس خون بس - قسمت سوم
چهارشنبه 24 دی 1399 10:56
دکترتوی درمانگاه نشسته بود.وبه دخترمعصومی فکر میکرد که در حال مرگ بود تصمیم گرفت شب بهش سربزنه .تو فکر روژان بود که صدای همکارش شنید -سهیل چیه تو فکری؟ -تو فکر اون دخترم که برات گفتم -دختران بیچاره -کاش میشد گزارش بدیم -به کجا -به مددکارای اجتماعی این دختر 14 یا 15 سالش بود -فکر میکنی چیکار میکنن طرف شوهر داره اینجا...
-
رمان عروس خون بس - قسمت دوم
چهارشنبه 24 دی 1399 10:56
خواستگارا رفته بودن جواب هر دو طرف مثبت بود.شام آماده بود سفره شام انداختن.همه نشسته بودن.مشغول خوردن با صدای حسن همه بهش نگاه کردن -مامان روژان کجا اشپزی میکنه غذا میخوره؟ هیچکس جوابی نداشت تازه یادشون افتاده بود که از صبح چیزی براش نبردن.دلینا رو به دنیا کرد -دنیا براش ناهار بردی -نه یادم رفت -این دختر صبحانه هم...
-
رمان عروس خون بس - قسمت اول
چهارشنبه 24 دی 1399 10:55
هوا گرگ ومیش بود. روستا در سکوت غریبی فرو رفته بود .تنها صدای گرگ هایی که اطراف روستا پرسه می زدند هر از گاهی سکوت کوچه ها را میشکست. و نور ضعیفی از بعضی پنجره های خانه ها به بیرون میتابید که نشان از سحرخیزی اهل روستا می داد. زن بیدارشده بود و نگاهی به بچه هایش که معصومانه خوابیده بودند انداخت.یه دختر و سه پسر حاصل...
-
هیچ کسان 3
چهارشنبه 24 دی 1399 10:55
امروز آخرین روز ساله.مثه قدیما دیگه برای عید ذوق و شوقی ندارم ولی از حال و هواش خوشم میاد.خوشحالم از اینکه هنوز تو خونه ی بابام زندگی نمی کنم.یکی از جنبه های مثبت زندگی م همینه.آزادی ای که الان دارم رو به هیچ وجه تو خونه ی پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوری بود که بدون اجازه ی بابام حق نداشتم جایی برم! انگار نه انگار که من...
-
هیچ کسان 2
چهارشنبه 24 دی 1399 10:54
نیم ساعتی گذشت...دیگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.به خونه رسیدم و از ماشین پیاده شدم تا ماشین رو توی حیاط پارک کنم.متوجه شدم که یه نفر کنار تیر برق جلوی خونه ایستاده.چون هوا تاریک بود دقیقا نتونستم چهره شو ببینم.قد بلندی داشت...هیکلش هم درشت بود.فکر کردم شاید منتظر کسی باشه...توی کوچه...
-
هیچ کسان 1
چهارشنبه 24 دی 1399 10:53
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی کنیم درسه.توی...
-
رمان خانه ی من قسمت آخر
چهارشنبه 24 دی 1399 10:27
؟ میترسم اما این ترس را فقط دستان او کم میکند..من ھیچ آمادگی برای با او بودن ندارم..کسی بھ من چیزی نگفتھ..جائی نخوانده ..ام...ندیده ام..من ساده ی بکر را فقط این مرد می شناسد ھمین مرد بلند قامت کھ دستانش را دوست دارم..او می تواند مرا بھ دنیای جدیدی ببرد..دنیائی کھ با عشق و بی عشق می توانی واردش شوی..از روی...
-
رمان خانه ی من6
چهارشنبه 24 دی 1399 10:27
اما مردی اینجا نشسته که ھنوز می 182 گوید خانم مشکات و من ھیچ وقت برایش مستان نمی شوم و نخواھم شد و حالا پاھایم بلاتکلیف مانده اند و مستان جان دامون در سرم ..صدا می کند دامون نگاھم می کند و من نھ..نرگس میپرسد پس چرا نمیشنی خانم..نکنھ من و حبیب مزاحم شدیم..؟ می گویم نھ کھ مبادا ناراحت شود و خودم متنفر میشوم از خودم..فقط...
-
رمان خانه ی من5
چهارشنبه 24 دی 1399 10:27
فکر کردن بھ آن ھم ناراحتم میکند..مرا خرد میکند و زھرا ھم..پول ھایم را قسمت میکنم و تھ کیفم اندکی می ماند..شاید ماه بعد بتوانم مانتوی جدید بخرم..اخر ماه بعد نزدیک عید می شود و خیلی مغازه ھا حراج می کنند..شاید بتوانم یک مانتوی ساده گیر بیاورم..از ھمان ھائی کھ میشود ھمھ جا پوشید و ھیچ وقت خیلی تکراری نباشد..حالا عید کھ...
-
رمان خانه ی من4
چهارشنبه 24 دی 1399 10:26
خنده ام میگیرد از غرغرھایش..نمی داند کھ تا بوده ھمین بوده..او نخندد من بخندم یا شکوفھ کھ دردھایش را پشت خنده ھایش پنھان میکند...شکوفه انگار طاقت سکوت را ندارد که دوباره به حرف می آید..می گوید فصل جوجه کشی کمی کار بیشتر است..البته برای آقای بھنود..می گوید مجبور است تا دیروقت سر کارگرھایش بماند.با بدجنسی اضافه میکند که...
-
رمان خانه ی من3
چهارشنبه 24 دی 1399 10:25
خودم و بھ خودم دلداری می دھم و خستگی ھایم را با شانھ ی خستھ ام قسمت می کنم..باید کار تازه ای پیدا کنم..منتظر چاری ..ماندن را دوست ندارم...شاید فردا روز بھتری باشد..شاید..م عید است و مامان گلی سمنو پزان دارد روضھ ی حضرت زھرا دارد و بھ زمین و زمان شک می کند و ھمھ را دروغ میداند..گاھی مھربان است و گاھی نیش میزند..خالھ...
-
رمان خانه ی من2
چهارشنبه 24 دی 1399 10:23
مامان فروغ بھ این پسرھا می گفت جواھر..؟!ترسیدم بیشتر بمانم و چیزھای بدتری بشنوم..قدم اول ھمان و رفتن چادر زیر پایم ھمان.. انگار با چادر روی سرم گولھ شدم کنار ماشین..ظرف یخ با صدا خورد زمین..تو بگو آبروریزی بدتر از این..؟ ...بھ قول مامان گلی خاک با شووا صدای باز شدن در ماشین را شنیدم..یکی شان بالای سرم بود..حبیب یا...
-
رمان خانه ی من1
چهارشنبه 24 دی 1399 10:23
مادرم عصبانی کھ میشد نفرین میکرد:کاش خدا بھ جای بچھ سنگ زائیده بودم..کاش تو گھواره میمردین..میگفت کاش آل شما را میبرد.پدرم صبور بود.ساده و رام واھلی...معتاد ھم بود،اما آرام بود..صدایش بلند نمیشد.زیر بساط چای ..وتریاکش یک کلمھ میگفت:نگو زن مادرم سینی چای را پس میزد.فریاد بی طاقتی اش کھ بلند میشد میرفتیم عقب تر:از دست...
-
رمان خالکوبی قسمت30
چهارشنبه 24 دی 1399 10:00
با خیرگی نگاهش کردم.. مرد محبوب..! تنها صفتی که به آزاد نمی آمد! خنده ام را خوردم... شبنم خندید و خودش را عقب کشید: خب بالاخره کسی که تــــوی یـــخ واسش همچین هدیه گرونی بخری محبوبه دیگه، نه ؟! گوشه ی لبم بالا رفت. دلم می خواست هم پای شبنم مسخره بازی دربیاورم و بلند بلند بخندیم... اما آنقدر فکر و خیال در سرم بود که...
-
رمان خالکوبی قسمت29
چهارشنبه 24 دی 1399 10:00
کدوم مامان..؟؟ عاطفه؟؟ گونه ام را نوازش کرد... می خواستم بگوید عاطفه.. بگوید مامان مهتاج.. بگوید... - مامان خودم...! مامان خودش.. یادم رفته بود... یادم رفته بود فقط من نیستم که مادر دارم... یادم رفته بود که کیمیا هم مادر دارد... - تو.. مگه مامانتو دیدی؟! احمقانه بود! احمقانه پرسیده بودم! احمقانه !!! چند بار پلک زد.....
-
رمان خالکوبی قسمت28
چهارشنبه 24 دی 1399 09:59
باید می رفتم.. دوش می گرفتم.. و چشم هایم را تا هر زمانی که می شد، روی هم می گذاشتم...من خراب کرده بودم..خرب کرده بودم.. و او مرا رها کرده بود...چشم هایم سوخت..احتیاج به دوش آب سرد داشتم..ولم کرده بود..ده دقیقه گذشته و او ولم کرده بود..از خودم متنفر بودم...صدای چرخیدن کلید توی قفل..، و.. تق... باز شدن در...، یک یکِ...
-
رمان خالکوبی قسمت27
چهارشنبه 24 دی 1399 09:58
ساره؟! عزیزم..؟ چشماتو باز کن.. ساره..!؟صدا دور و سرم سنگین بود.. کسی تکانم داد.. و باز صدای « ساره.. ساره..» گفتن های مزخرف.. فقط می خواستم بخوابم.. گیج و منگ بودم.. این صدا را می شناختم اما قدرت تجزیه و تحلیل نداشتم.. قوه ی تشخیصم از کار افتاده بود.. حتی نگرانی موج دار لحنش را آن طور که باید، درک نمی کردم.. معده ام...
-
رمان خالکوبی قسمت26
چهارشنبه 24 دی 1399 09:57
اول اردیبهشت ماه بود و من خیال می کردم هنوز قرارست همه چیز در همین آرامش و بی خبری بگذرد. خیال می کردم وقتی دور بعضی چیزها را در زندگی خط می کشی..، خط کشیده ای دیگر! اما.. این زندگی بود که بارها و بارها به من ثابت کرد، همه چیز آن طور که من دلم می خواهد.. پیش نمی رود....همه ی برنامه هایم درهم بود. فستیوال تابستان نزدیک...
-
رمان خالکوبی قسمت25
چهارشنبه 24 دی 1399 09:56
هر سال تو این لحظه ها حالم همینه... انگار که غرق یه حس اضطرابم.. چند ساعته دیگه درست یک ســـال می شه.. یک سال می شه که نمی تونم بخوابم.... چشم هایم را به صفحه ی رنگی اما خاموش تلویزیون دوختم. از طبقه ی بالا صدای بزن و بکوب می آمد. یک ساعت قبل خانم همسایه آمد و دعوتم کرد اگر تمایل دارم برای مهمانی آخر سال، همراهی شان...
-
رمان خالکوبی قسمت24
چهارشنبه 24 دی 1399 09:55
رمان خالکوبی قسمت24 برای اولین بار صدای حاج خانوم رفت روی اسپیکر تلفن و از لابه لای ملافه ها پیچید و به گوشم رسید: سلام.. ساره.. ام.. روز.. این.. جا.. بیا... ظهر... خدافظ.. ملافه ی سفید را با رخوت کنار زدم... دلم نمی خواست بروم ! اما وقتی حوالی یازده ظهر خانه ی پدری بودم، همه ی این دلم نمی خواست ها، رنگی از پوزخند...
-
رمان خالکوبی23
چهارشنبه 24 دی 1399 09:54
من غلط بکنم دست رو تو بلند کنم.... تکان سنگینی خوردم....! دست کشیدم به گودی گردنم... هیچی نبود...! توهم! خیال!! قلبم ضربان گرفت و نبض گردنم ریز تر و سریع تر نواخت.... لبم را گاز گرفتم... خدای من..... چه فکری کرده بودم.! نفس عمیقی کشیدم... عطر چوب زیر بینی ام جریان گرفت..... برگشتم طرفش که کمی عقب تر، ایستاده و دست...
-
رمان خالکوبی23
چهارشنبه 24 دی 1399 09:54
من غلط بکنم دست رو تو بلند کنم.... تکان سنگینی خوردم....! دست کشیدم به گودی گردنم... هیچی نبود...! توهم! خیال!! قلبم ضربان گرفت و نبض گردنم ریز تر و سریع تر نواخت.... لبم را گاز گرفتم... خدای من..... چه فکری کرده بودم.! نفس عمیقی کشیدم... عطر چوب زیر بینی ام جریان گرفت..... برگشتم طرفش که کمی عقب تر، ایستاده و دست...
-
رمان خالکوبی22
چهارشنبه 24 دی 1399 09:52
تا آوردن قهوه ها دیگر حرفی میانمان رد و بدل نشد... تنها صدای ملایم پیانو می آمد... و آتش زدن سیگار او... و التهاب صورت من...! که نمی دانستم به کی پناه ببرم از این همه خیال.. از این همه وهم...! ذهنم می رفت سراغ بی رحمی و حقیقت تلخی که به زبان آورده بود..، اما دلم.. می رفت پی تمام حرف هایی که زد و دلایلی که آورد.... و...
-
رمان خالکوبی21
چهارشنبه 24 دی 1399 09:51
دست کشید به سرم و...هق زد: الهی خدا لعنت کنه کامرانو.. ببین چی به روزت آورده.. ای خدا چرا سهم این بچه باید این باشه!؟؟ نکن مادر.. اینجوری تا نکن با خودت... داری خورد می شی نفس عمه.... کجا بودم ای عشق؟ چرا روشنی را ندیدم؟ چرا روشنی بود و من لال بودم؟ چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟ چرا کوچه ی رنج سرشار یک...
-
رمان خالکوبی20
چهارشنبه 24 دی 1399 09:50
قلبم.. به کوبش افتاد... دلم بهم خورد... دلم.... باید بالا می آوردم.. بــــاید.... به چشم هایم خیره شد... چشم هایی که... خیس بودند..... و من... نمی دانم چی توی چشم هایم دید که... دست هایش از دو طرفم افتاد... که شانه هایش... افتـــــاد....عقب عقب رفت.... و ازم دور شد.... لب هایم بهم خورد تا اسمش را صدا کنم.... تا.. بهش...
-
رمان خالکوبی19
چهارشنبه 24 دی 1399 09:49
*** موهای خیسم را با کش بستم. شال پشمی ام را به دورم انداختم. بند سبز رنگ دور مچم را سفت کردم و با خاموش کردن چراغ ها، از خانه بیرون رفتم.. صدای موسیقی ملایمی که در راهروی انتهایی پاساژ می پیچید، ذهنم را نشانه گرفته و از بند هر چه فکر و خیال بود، می رست.. تق تق آرام و با طمانینه ی کفش هایم روی سنگ گرانیت و تیره رنگ ،...
-
رمان خالکوبی18
چهارشنبه 24 دی 1399 09:46
متعجب و خیره، نگاهش کردم... مگر ساعت چند بود؟! مگر به عمه قول شام نداده بود؟؟... - کجا بری؟؟ این پا و آن پا کرد... می توانستم بی قراری را به وضــــوح از چشمهایش بخوانم..... چنگ زد میان موهایش: باید برم خونه... میام از عمه ت خداحافظی می کنم و می رم... و بی آنکه منتظر من باشد، راهی ساختمان شد... همان طور مات، به مسیر...
-
رمان خالکوبی17
چهارشنبه 24 دی 1399 09:46
حنا که در راباز کرد، اصلا نشناختمش...!!.. چاق تر از قبل شده و از آن لاغری بی اندازه درآمده بود.... این اولین نکته ای بود که به چشمم آمد... موهایش های لایت خوشرنگی داشت.. گونه های همیشه تپلش رو به سرخی بود... چشم های عسلی اش درشت تر از همیشه به نظر می رسید و وقتی بغلش کردم.....، حس کردم بارزترین تغییرش، در آغوش...
-
رمان خالکوبی16
چهارشنبه 24 دی 1399 09:44
دستش رفت سمت تلفن روی میزش: خانوم سلیمی یه لیوان آب قند بیار..! میزش را دور زد.. چشم هایم سیاهی می رفت و.. می سوخت... و جانی که در بدنم، نمانده بود.... به دقیقه نکشیده ضربه ای به در خورد... خودش رفت و از لای در نیمه باز، آب قند را گرفت!! حتی اجازه نداد سلیمی تو بیاید!! مظلومانه و معصومانه.. با اینکه هیچ دوست نداشتم...