-
پشت ابر های سیاه3
جمعه 12 دی 1399 17:52
- دو سالھ کھ محمد فوت شده، تا ھمیشھ کھ نباید عزادارش باشی. از اون خونھ کھبری فکرت آزادتر میشھ و بھ امید خدا اگر یھ روزی کسی خواست وارد زندگیت بشھ...حرفشو با بی حوصلگی قطع کردم:- کی بھ ازدواج فکر می کنھ؟!با دلخوری گفت:- چتھ کھ فکر نکنی؟ ھم خوشگلی ھم شاغلی، ھم ...کامل بھ سمتش چرخیدم و گفتم:- بی خیال لیلی، دلت خوشھ!با...
-
پشت ابر های سیاه2
جمعه 12 دی 1399 17:52
دستم بدجور می سوخت و آستین لباسم اذیتم می کرد. اما چاره چیھ؟! پماد سوختگیزدم و روش رو ھم باندپیچی کردم کھ با کشیده شدن آستینم روی جای سوختگی بیشتراذیت نشم.با باز کردن در خونھ و برفی کھ توی حیاط و روی ماشین نشستھ بود مثل بچھ ھابغض کردم. نھ از خوشی ھا! چون می دونستم چھ اتفاقی افتاده! وقتی توی ماشیننشستم و ھر چی استارت...
-
پشت ابر های سیاه1
جمعه 12 دی 1399 17:51
پایین دامن نسبتا بلندم رو تا جای ممکن توی دستم جمع کردم و بعد با دو دستمچلوندم، حجم زیادی از آب روی زمین ریخت و بلافاصلھ با عطسھ ی محکمی کھ زدمسرم بھ جلو پرتاب شد و وقتی دیدم داره نگاھم می کنھ، با صدای بلند خندیدم.از روی صندلی بلند شد و بھ نرده ھای تراس تکیھ زد و صدای محکمش تویساحل پیچید:- سرما می خوری دختر، بسھ دیگھ...
-
الهه ناز15 و اخر
جمعه 12 دی 1399 17:45
ماه سومی است که آذر درمنزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام وجلوی منصور ومادر رو سپیدم .چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را...
-
الهه ناز 14
جمعه 12 دی 1399 17:45
ساعت هشت و پنج دقیقه صدای بوق اتومبیل منصور اعصابم را متشنج کرد . قلبم با شدت می تپید . جواب او چه بود؟ اضطراب به جانم افتاده بود. چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد . گیتی جان! گیتی! جوابی ندادم و خودم را بخواب زدم آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد .مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت خدای من! وقتی الناز تو این...
-
الهه ناز 13
جمعه 12 دی 1399 17:44
نزدیک ظهر با صدای زنگ در ، گیسو اف اف را برداشت بفرمایین شما؟ آقای مهندس شمایین؟بفرمایین بالا! اف اف را گذاشت و بلند گفت: گیتی منصوره،خاک بر سرم از تو اتاق خواب گفتم:شوخی میکنی؟ با اضطراب گفت:شوخی چیه.پتوت رو مرتب کن ببینم. بعد رفت جلو آینه موهایش را شانه زد که زنگ در آپارتمان بلند شد.((اینجا اومده چکار؟)) عشق...
-
الهه ناز12
جمعه 12 دی 1399 17:43
لبخند زد و بهم نزدیکتر شد ،پشت ستون فقراتم لرزید و بی اختیار چشمهایم را فشردم. حالا که به آرزویم، به آن احساس قشنگ رسیده بودم می لرزیدم. توانایی حرکت نداشتم .بی حرکت ایستاده بودم . چیه؟ راستش خجالت می کشم، نمی دونم چرا در برابر شما نمیتونم .خواهش میکنم بنده را معاف کنید. دوست دارم اما نمیتونم کمی نگاهم کرد و سپس گفت:...
-
الهه ناز11
جمعه 12 دی 1399 17:43
روز میهمانی فرا رسید.برای جشن گیسو هم دعوت شد.اما ترجیح داد بمنزل طاهره خانم برود .با نسرین حسابی صمیمی شده بود و سرش با او گرم بود.شور وشعف خاصی بر خانه حکمفرما بود. همه در تکاپو بودند . ولی من انگیزه ای برای خوشحالی نداشتم .آخر چرا باید خوشحال می بودم؟از اینکه امشب الناز ومنصور همدیگر را می بینند؟ یا از اینکه با هم...
-
الهه ناز10
جمعه 12 دی 1399 17:42
خیلی خوشحالم! خیلی! ممنونم خودتون دیدین چی به من گفت . قسم میخورم فراموش کرده بودم .منظوری نداشتم . می دونم. منصور هم اهل این حرفها نیست .خودم تعجب کردم .نمی دونم چرا اینکار رو کرده عیب نداره، عوضش باعث شد صدای قشنگ شما رو بشنوم . همینکه به آرزوم رسیدم همه چیز رو فراموش کردم ممنونم عزیزم چرا سکوت می کردین مادرجون؟ خب،...
-
الهه ناز9
جمعه 12 دی 1399 17:41
گوشی را که گذاشتم گیسوی ذلیل نشده گفت: فکر کنم میخواد بلایی سرت بیاره · خجالت بکش · هنوز تحولی رخ نداده؟ با چشم و ابرو ناز آمدم وگفتم:چرا ازش خوشم میاد کف زد و گفت: مبارکه،مبارکه.چه شود! گیتی رادمنش همسر مهندس منصور متین من دارم با احساسم مبارزه می کنم . اون به درد من نمیخوره .امروز دوتا دختر قشنگ مهمونش بودن. تا...
-
الهه ناز8
جمعه 12 دی 1399 17:41
کمی استراحت کردم ، کمی مطالعه کردم ، کمی فکرهای جورواجور کردم و ساعت یک ربع به پنج به اتاق مادر رفتم بیدار بود . سلام مادرجون امروز یه خبر خوب براتون دارم .البته امیدوارم خودتون مخالفت نکنین .از آقای مهندس با بدبختی اجازه گرفتم که من و شما با هم بریم رنگ ومدل پرده رو انتخاب کنیم .نظرتون چیه؟ دستم را فشرد پس بلند شین...
-
الهه ناز7
جمعه 12 دی 1399 17:41
گیتی بلند شو. ساعت هشت شد . میخوای خرخرهتو بجوه؟ پریدم و بساعت نگاه کردم .دستم را روی قلبم گذاشتم وگفتم: خدا ذلیلت نکنه گیسو، ترسیدم!ساعت یک ربع به هفته ، میگی هشته؟ داشتم خوابهای خوب می دیدم معلومه خیلی جذبه داره ها! حالا چه خوابی دیدی؟ مامان رو خواب می دیدم .سرحال بود .انگار خانم متین هم بود. با مادر حرف می زد چی...
-
الهه ناز6
جمعه 12 دی 1399 17:40
در حالیکه سیگاری روشن میکرد لبخندی زد وگفت: پس فرشته نجات استخدام کردم؟! شاید خدا منو وسیله کرده تا خودش رو بشما یادآوری کنه من که حالم خوبه خانم، شما به مادر برسین اتفاقا بنظر من مادر حالشون خوبه یعنی بنده حالم خرابه؟ شما اون چیزی نیستین که نشون می دین . دارین تظاهر می کنین، یا شاید هم یه نوع لجبازی با خود یا فرار از...
-
الهه ناز5
جمعه 12 دی 1399 17:40
در حالیکه سیگاری روشن میکرد لبخندی زد وگفت: پس فرشته نجات استخدام کردم؟! شاید خدا منو وسیله کرده تا خودش رو بشما یادآوری کنه من که حالم خوبه خانم، شما به مادر برسین اتفاقا بنظر من مادر حالشون خوبه یعنی بنده حالم خرابه؟ شما اون چیزی نیستین که نشون می دین . دارین تظاهر می کنین، یا شاید هم یه نوع لجبازی با خود یا فرار از...
-
الهه ناز4
جمعه 12 دی 1399 17:39
یدن وسایل اتاق وکشوها و تلویزیون سرگرم کردم و ساعت 5 به اتاق خانم متین رفتم . روی مبل نشسته بود و کتاب میخواند . سلام مادر جون عصرتون بخیر سرش را تکان داد و از جا حرکت کرد. راحت باشین به کجا رسیدین؟ و کنارش نشستم . به به! تند تند می خونین ماشاءا... خوب خوابیدین؟ خب، حالا میایین بریم پایین؟ بلند شید بریم دیگه . مادر...
-
الهه ناز3
جمعه 12 دی 1399 17:39
کجایی گیتی ؟ دلم هزار راه رفت، ساعت هشت شبه معذرت میخوام گیسو، این آقای عمارت انقدر پرچونه س که حد نداره چه فامیلی بامزه ای داره، عمارت! عمارت فامیلش نیست، خونه ش رو میگم که مثل قصر می مونه ، گیسو پس مصاحبه داشتی بالاخره قبول شدی یا رد؟ قبول شدم و البته تا وقتی تو رو استخدام کنه، روزها بعد شبانه روز منو استخدام کنه؟...
-
الهه ناز2
جمعه 12 دی 1399 17:38
بلند شدم ایستادم و مودبانه سلامش را پاسخ گفتم ، حق با ثریا خانم بود. عجب دلربا بود وچه قیافه جذابی شداشت.موهای حالت دار مشکی که بسمت راست داده بود .ابروهای شق ورق مشکی ، چشمهای نه چندان درشت، بینی متوسط ولبهای باریک . چه صورت گیرایی ! جلل الخالق! بیخود نیست هی میگن آقا، آقا ، واقعا آقاست .چه قد بلند و خوش هیکله لا...
-
الهه ناز1
جمعه 12 دی 1399 17:38
راهروزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی کند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز که برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت که چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او که رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .خدایا...
-
عشق فلفلی8 و اخر
جمعه 12 دی 1399 17:37
صاف ایستادم و گفتم:پارسا بخاطر همه چی ممنون.****با استرس به شماره ای که به گوشیم زنگ زده بود خیره شدم.شماره مهدی بود اونم ساعت 12 شب...چند دقیقه بعد ازش اس ام اس اومد.(تیام،مهدی ام جواب بده)دیوونه میدونم مهدی دقیقا به خاطر اینکه مهدی هستی نمیخوام جواب بدم.اونقدر زنگ زد که مجبور شدم جواب بدم._الو_سلام تیام خانم._کاری...
-
عشق فلفلی7
جمعه 12 دی 1399 17:36
عشق فلفلی7 گفت:4سال پیش وقتی 16سالم بود با داداش دوستم تو دبیرستان دوست شدم..اون یک پسر ایده ال بود...قد بلند ..زیبا ..مهربون و پولدار..ماهم پولدار بودیم ولی اونا خر پول...اسمش بردیا بود..من عاشقش بودم و میپرستیدمش..هر وقت میشد میرفتم میدیدمش..وقتی کسی خونمون نبود...وقتی مامان اینا مهمونی بودند...2سال باهم دوست بودیم...
-
عشق فلفلی6
جمعه 12 دی 1399 17:35
اونجا..ناهارم مگه مامانت نیست؟_چرا چرا...الان میاد...طول میکشه...ها_بدودوباره نشست روی تخت و من مشغول برداشتن لباسام شدن..مانتو فیروزه ایم که فرهاد اتو کرد رو داخل پلاستیک گذاشتم..یک روسری ابی مایل به سبزم برداشتم ..با یک جین مشکی...یک تی شرت استین بلند خاکستری رنگ داشتم که روش طرح جالبی داشت..سشوارمم برداشتم و همرو...
-
عشق فلفلی5
جمعه 12 دی 1399 17:34
اقاجون داشتم را دوره میکردم . هر کدام از کارهای اشتباهم ازارم میداد. _تیام. سرموبالااوردم..دم در ایستاده بود..چه قدر امروز حواس پرت بودممم.چه قدر امروز صدایم کرد از جا بلندشدم. ***************** و همراه باهم خارج شدیم..در ماشین سکوت کرده بودیم که پارسا گفت:منم وقتی پسرخالم و بعدش خالمو از دست دادم خیلی افسرده...
-
عشق فلفلی4
جمعه 12 دی 1399 17:34
یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم. وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز...
-
عشق فلفلی3
جمعه 12 دی 1399 17:33
همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم...
-
عشق فلفلی2
جمعه 12 دی 1399 10:16
نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم. دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم. تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم. امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم. در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و...
-
عشق فلفلی1
جمعه 12 دی 1399 10:15
فصل اول..... قسمت 1 با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....» _چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره....
-
سخنان فردریش نیچه
پنجشنبه 11 دی 1399 22:41
سخنان فردریش نیچه دشمنان خود را دوست بدارید ، زیرا بهترین جنبه های شما را به نمایش میگذارند. فردریش نیچه سیاستمدار انسانها را به دو دسته تقسیم میکند: ابزار و دشمن. یعنی فقط یک طبقه را میشناسند و آن هم دشمن است. فردریش نیچه بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید . فردریش نیچه...
-
توسکا3
سهشنبه 9 دی 1399 16:27
مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو ... اول یه جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن ... وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا...
-
توسکا2
سهشنبه 9 دی 1399 16:24
توسکا2 ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی...
-
توسکا1
سهشنبه 9 دی 1399 16:23
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم ... - اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ... طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: - ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره...
-
جوک 1
سهشنبه 9 دی 1399 13:20
ﺩﯾﺸﺐ ﭘﻮﺳﺖ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ . . :ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﻔﻮﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﺎﮊﯾﻠﺖ ﺗﻤﯿﺰﺵ ﮐﺮﺩﯾﻦ؟ . . ﯾﻌﻨﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺏ ﺷﺪﯾﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ طنز نوشته های خنده دار بابای ﻣﻦ ﺁﺧﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯿﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﻓﺤﺶ ﺑﺪﻩ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ؛ﻣﺜﻼ ﻣﯿﮕﻪ . . . میخوای فحشت بدم؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﻧﻔﻬﻢ؟؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭﺭﺭﺭﺭ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﻧﻔﻬﻢ؟؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ...
-
جدال پر تمنا7
سهشنبه 9 دی 1399 11:37
- درسته! ولی نه با از بین بردن خودت ... اومد نزدیک تر و نشست روی چمن های روبروی تاب ... گفتم:- زمین خیسه ... بیا بشین روی تاب ...یه نگاهی به تاب کرد و یه نگاه به من ... سرشو انداخت زیر و گفت:- نه ... همینجوری راحتم ...اصراری نکردم ... آهی کشید ... زل زد به آسمون و گفت:- دوست داری برات یه قصه بگم ... شاید بعد از شنیدنش...
-
جدال پر تمنا6
سهشنبه 9 دی 1399 11:35
دستشو آورد جلو ... موهامو از توی صورتم زد کنار و دستش رو کنار گوشم نگه داشت ... زل زد توی چشمام و گفت:- داداشت رو دست کم نگیر ... من حواسم هست ... ماریا ... ماریا ارزشش رو داره ...- وارنا! چه ماریا چه هر دختر دیگه ای ... نمی خوام به خاطر یه دختر یه تار از موهای سرت کم بشه ...وقتی دو سال پیش بهم گفتی نگران نباشم ......
-
جدال پر تمنا5
سهشنبه 9 دی 1399 11:34
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ...دستشو آورد جلو و گفت:- ببینم دستتو؟فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت:- ببین چی کار کردی!!! درد داری؟- خیلی ...دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی...
-
جدال پر تمنا4
سهشنبه 9 دی 1399 11:33
- چیه؟ انتظار داشتی از حقم بگذرم ...- حق تو نبود! حق ویولت بود ... تو حق نداشتی با آبروی یه دختر بازی کنی ...- من کاری با آبروش نداشتم آراگل جان ... این فیلم دست اکثر بچه ها هست ... من حتی نگاشم نکردم ... فقط نشونش دادم ... حق رو باید گرفت حتی شده به زور!- ویولت خودش هیچی نمی گه تو چرا شدی کاسه داغ تر از آش ...آراد آب...
-
جدال پر تمنا3
سهشنبه 9 دی 1399 11:32
جدال پر تمنا3 آراگل با یکی از اون لبخند های مخصوص خودش وقتی می خواست موعظه کنه گفت:- بچه ها! غیبت؟نگار که کلا تو چیز پرت کردن تبحر داشت اینبار خودکارشو پرت کرد سمت آراگل و گفت:- ول کن خدا وکیلی ... دروغ می گم مگه؟ - نه خوب شاید حق با شما باشه ... منم اول همینطور فکر می کردم به خصوص با خوش خدمتی های بیش از اندازه سارا...
-
جدال پر تمنا2
سهشنبه 9 دی 1399 11:31
همین که گفتم ویولت ... برو توی اتاقت ...از جا بلند شدم و با شونه ها و لب و لوچه ای آویزون راهی اتاقم شدم ... حالا خوبه وارنا هم قانعشون کرده بود! اما این روحیه یخ اروپاییشون آخر هم کار دستم داد ... من موندم توی این خونواده بی عاطفه من چرا اینهمه عاطفی شدم ... البته اونا دوستم داشتن خیلی هم زیاد ... ولی وابستگی به شکل...
-
جدال پر تمنا1
سهشنبه 9 دی 1399 11:30
جدال پر تمنا1 جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...داشت دیرم می شد ... زدم از خونه...
-
روزای بارونی38
سهشنبه 9 دی 1399 10:46
روزای بارونی38 سرشو از روی زانوش برداشت، چشماش می سوخت ، اینقدر گریه کرده بود و ضجه زده بود که حس می کردم همه جا رو تار می بینه ... گوشیش کنارش روی زمین بود، دکمه شو فشار داد و ساعتشو نگاه کرد ... دل شور می زد ... قلبش توی سینه مدام بی قراری می کرد و خودشو به در و دیوار می کوبید ... دلیل حالش رو نمی فهمید! صورتش از...
-
روزای بارونی37
سهشنبه 9 دی 1399 10:45
طناز تکونی به دست های خواب رفته اش داد و سعی کرد بشینه ... بیست و چهار ساعت بود که توی اون خراب شده اسیر بود ... سرش گیج می رفت و لباش خشک شده بود ... توی این بیست و چهار ساعت جز چند قلپ آب که مسیح به زور توی حلقش ریخته بود هیچی نخورده بود ... با صدای قدمایی که بهش نزدیک می دن وحشت زده چشمای خسته و متورمش رو باز کرد...
-
روزای بارونی36
سهشنبه 9 دی 1399 10:45
روزای بارونی36 - توسکا پاشو ... توسکا زانوهاشو از توی بغلش بیرون کشید، روی تخت جا به جا شد و با بهت به مامانش خیره شد. ریحانه جلو رفت، اولین کاری که کرد پرده های اتاق رو کنار زد و گفت: - پاشو ببینم ... سه روزه موندی تو این اتاق ! خودت که تارک دنیا شدی من و بابات باید برات دنبال راه حل باشیم ... توسکا سرشو گرفت و...
-
روزای بارونی35
سهشنبه 9 دی 1399 10:44
روزای بارونی35 کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد ... فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن ... مشتش رو کوبید روی کاپوت ... غرورش له شده بود ... راه افتاد که سوار ماشین بشه ... تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه ... هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد...
-
روزای بارونی34
سهشنبه 9 دی 1399 10:44
بهترین رمان ها فقط در...............ڪلبـــــہ رمــان ♥ روزای بارونی34 آرشاویر گیتارش رو برداشت و بدون اینکه نگاهی به هیچ قسمت از خونه بندازه رفت از خونه بیرون ... بارون به شدت می بارید ... براش مهم نبود ... فقط یه پیرهن چهارخونه آب و سرمه ای تنش بود ... روی صندلی های توی حیاط ولو شد ... دلش خون بود ... خونه براش بدون...
-
روزای بارونی33
سهشنبه 9 دی 1399 10:44
روزای بارونی33 احسان کلافه دور خودش چرخ می زد ... صبح شده بود اما هنوز خبری از طناز نداشت ... هر جایی که فکر می کرد لازمه رو سر زده بود ... اما طناز نبود ... احسان پشیمون بود ... داغون بود ... هزار بار خودشو لعنت کرد اما چه فایده! هیچ کدوم اینا جبران حرفی که زده بود رو نمی کرد ... پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش...
-
روزای بارونی32
سهشنبه 9 دی 1399 10:43
روزای بارونی32 یک هفته قبل ... - استاد ببخشید ... ویولت سعی کرد کاغذهای توی دستش رو مرتب کنه و چرخید و با دیدن اشکان گفت: - بفرمایید ... اشکان کنار به کنارش راه افتاد و گفت: - می خوام باهاتون صحبت کنم ... ویولت جدی شد و گفت: - خوب توی اتاق صحبت می کنیم ... نکنه بازم در مورد قضیه ازدواج من و استاد کیاراد ... اشکان هول...
-
روزای بارونی31
سهشنبه 9 دی 1399 10:41
سرش رو خم کرده بود روی برگه های جلوش و داشت مواردی که یادداشت می کرد رو یه بار دیگه توی ذهنش با بیماری که تشخیص داده بود تطبیق می داد ... تشخیصش درست بود ... باید کم کم وارد مراحل درمان می شد ... برگه ها رو دسته کرد روی هم و لای پرونده بیمارش قرار داد، از جا بلند شد تا پرونده رو روی فایلش بذاره تا بعدا منشی اونا رو...
-
رمان عشق پاییزی3
سهشنبه 9 دی 1399 10:39
روز از اعترافم به نیما گذشته بود. خودش که باهام قهر بود هیچی، موبایلمم ازم گرفته بود و اجازه نمیداد از خونه برم بیرون. تا خاستگاری فقط 2 روز مونده بود و تمام فکر و ذکرم شده بود سامان و نیما. به معنای واقعی کلمه گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم... ساعت نزدیک 8شب بود. دقیقترش 2 دقیقه تا 8 مونده بود. تقه ای به در...
-
رمان عشق پاییزی2
سهشنبه 9 دی 1399 10:39
رمان عشق پاییزی -سامان؟ سامان:بدش به من ببینم -سامان؟ سامان:......... -قهری؟ سامان:........ -خوب ببخشید، بخشیدی؟ سامان:....... -جون نگین؟ سامان:باشه بخشیدم راستی نیماپیام داد شب میان اینجا... نمیخواد برگردی..!! خوش حال شدم. انگار اتاق سامان حس وحال دیگه ای داشت... اره من هم یه عشقی داشتم شاید همه ی این آشنایی های...
-
رمان عشق پاییزی1
سهشنبه 9 دی 1399 10:38
عشق پاییزی روز اول مدرسه بود مثل همیشه کاروبار سرویس مدارس به هم ریخته بود مجبوربودم پیاده به خانه بروم خانه حدودا سه خیابان ان طرف تر بود اما مامان من رالوس کرده بود هرچی باشه من آخری هستم ودختر ... توفامیل ماهم به جز من دختری نبود...ازمدرسه خارج شدم به نظرم معلم دین وزندگی خوبی داشتیم این قدر دین،دین،کرد که همه...
-
تا باشه دیگه مخ نزنی!!
سهشنبه 9 دی 1399 09:02
تا باشه دیگه مخ نزنی!! تو دانشگاه از یه دختر خوشم اومد. یه اسکناس در آوردم روش شماره مو نوشتم و رفتم بهش گفتم: این پول از جیب شما افتاد. دختره خنگ اسکناسو ازم گرفت رفت باهاش ساندویچ خرید! حالا مشکل اینا نیست. درد من اینه که یارو ساندویچیه از ساعت ۱۲ شب تا الان داره پیام میده میگه :از ساندویچ خوشت اومد ،عزیزم؟ اینو...