ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
فصل12:
چشمامو باز کردم...مامان کنار تختم بود و دستمو توی دستاش گرفته بود..بابا هم داشت با دکتر حرف میزد..دوباره چشامو بستم...هنوز لنگان لنگان راه میرم....اونروز با بدبختب رفتم دانشگاه...بچه ها یجوری نگام میکنن...یعنی انقد عجیب غریب شدم؟؟؟؟!
گربه اومد پیشم و گفت:
-سلام تبسم خانوم!حالتون بهتره؟!
من-مرسی!بد نیستم
سعید-امیدوارم هرجه زودتر خوب بشین!
من-میشم!ممنون!
چشمکی برام زد و رفت...وا مردم حالشون بده ها...
خم شده بودم و داشتم بند کتونی مو میبستم...
تهمینه-ا تبسم تو چرا خم شدی؟؟؟نمیگی دورباره کمرت درد میگیره؟؟
من-نه بابا دیگه اونقدرام اسقاطی نشدم!!!
تهمین-نمیگم اسقاطی شدی!کمرت ضرب دیده نباید بهش فشار بیاری!
من-خب حالا...
تهمین-خب حالا نداریم!!!دوستمی عاشقتم نمیخوام چیزیت شه!
خندیدم...اما لبن درد گرفت....صورتم هم درد گرفت...اه انگار خنده ه م به ما نیومده....
***
1ماه از اون قضیه گذشته....خیلی بهتر شدم....دارم همون تبسم میشم!
دیگه با گربه کلاسمون دعوا ندارم..مشکلیم ندارم!
تازه خیلی هم با هم خوب شدیم طوریکه همو به اسم صدا میزنیم....
سعید-تبسم..امشب بیام دنبالت بریم بیرون؟
بزنم تو پرش ضایع بشه؟نه گناه داره..
من-باشه چون تویی!...خندیدم...بلافاصله گفتم:
-حالا کجا؟!
سعید-حالا میفهمی!
من-باشه!پس فعلا!
....
صورتم روزیرسازی کردم چون یکم جای زخم هاش مونده بود...
آرایشم هم مات انجام دادم....اما رژم رو صورتی جیغ زدم.....عاشق رژهای جیغم...(البته من خیلی علاقه دارما)
مانتومو یه مانتوی قرمز بلند پوشیدم با شلوار جین مشکی...
با شال مشکی.....
یه کیف کوچیک مشکی هم برداشتم...
خوبه دیگه عالی شد....قرار بود بیاد در خونمون دنبالم....
برام میس انداخت یعنی که اومده و برم....
داشتم هلک و هلک میرفتم پایین که شروین جلوم سبز شد و گفت:
-کجا به سلامتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-دارم میرم بیرون!
شروین-اونوقت با کی؟!
باز شروع کرد....
من-یکی از دوستام!
شروین-جنسیت؟
ای بابا...
من-چی؟؟؟؟!
ششروین-میگم با بی افت یا یکی دیگه؟
ا پس بگو دردت اینه...
خواستم از کنارش رد شم که گفت:
-اول بگو بعد برو!
من-چیرو؟
کلافه شده بود....
من-با دوستم...پسره اما دوس پسرم نیس!
یکم بد نگام کرد..برو کنار بابا..ایش!
شروین-مطمئنی؟
-آره!
شروین-پس تا قبل از ساعت10 برگرد!
اوخ چه دستورم میده...
بزار یکم خرش کنم:
-باشه!حالا میشه برم؟!
با تعلل رفت کنار....خوبه گذاشت برم....
درو باز کردم...
ماشینش یه مزدا3 مشکی بود...
اومد پایین اما درو برا م باز نکرد...خوبه چون ازین لوس بازیا خوشم نمیاد...
نشستم...
من-سلام!
سعید-سلام خانوم!
به پنجره ی خونمون نگاه کردم....سایه شروین رو دیدم...پسره فوضوللللل!
را افتاد....ماشین یه بوی خوبی میداد....بوی گرم...دوسش داشتم...
بخاری ماشین روشنه...دستهام گرم شده بود...شیشه ها بخار گرفته بود.....
نم نم داشت بارون میبارید...
شیشه رو یکم کشید پایین...
جلوی یه رستوران شیک و پیک نگه داشت...زودتر پیاده شدم..عادتمه تا نگه داره یدفعه میپرم پایین...
پشت سرم راه افتاد....
رفتیم تو...به سمت میزی که رزرو کرده بود رفتیم....
نشستیم...
روبروم نشست و گفت:
-خب چی میخوری؟
من-بختیاری!
سعید-منم سلطانی!
گارسون رو صدا زو و سفارش رو با مخلفات بهش داد...
من-خب چی شده امشب منو آوردی بیرون؟
سعید-مگه باید چیزی بشه؟!
من-خب نه!
خندیدیم...!چند دقیقه ی بعد شام رو آوردن..شام رو توی سکوت خوردیم....
بعد از شام گفت":
-میخوام رک باهات حرف بزنم!
من-میشنوم...!
سعید-با من ازدواج کن!
چییییییییییییی؟
بعد از یه جعبه ی کوچیک قرمز در آورد و گذاشت جلوم...خیلی تعجب کرده بودم...ناراحت هم شده بودم....یعنی چی میاد میگه با من ازدواج کن؟؟؟؟؟؟؟!
صدامو ریز کردم و گفتم:
-چیییییییییییییییییی؟
سعید-گفتم با من ازدواج کن!!!یا نه شاید منتظر موقعیت بهتری هستی؟؟؟؟؟؟
داره عصبانیم میکنه ها...پرروووووووو
من-رو چه حسابی این کارو کردی؟؟؟هان؟(هان رو بلند گفتم که یدفعه همه برگشتن سمتمون)
با خونسردی گفت:
-فکر میکردم از خدات باشه!
این بار دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...
بلند شدم و لیوان کنار دستم رو یه نگاه انداختم....تا نصفه پر بود از لیموناد...
نقشه مو اعمال کردم...
لیوانو برداشتم و رفتم جلوتر و خالی کردم روی سرش...همه دهنشون باز مونده بود...
خودشم خشک شده بود از تعجب....
یه پوزخند بهش زدم و بعد کیفمو برداشتم و باقدم های بلند از رستوران زدم بیرون....
انقدر از رفتار سعید ناراحت بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم خونه...
بلافاصله به سمت اتاقم رفتم....
درو باز کردم...
شروین روی تخت من دراز کشیده بود!تعجب کردم..اون اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
اونم با دیدن من با اون وضعیت تعجب کرد...
من-تو اینجا چیکار میکنی؟
شروین-چی شده؟
باز داغ کردم...دوباره یاد حرفای سعید افتادم....داد زدم:
-هیچی!!!تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروین-تبسم چته؟چرا انقدر عصبانی هستی؟؟؟؟؟
از رو تختم بلند شد و وایستاد...نمیدونم چرا وبی به سمتش یورش بردم و خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم مشت کوبیدن به قفسه سینش...دیوونه شده بودم...اما اون فقط کمرم رو نگه داشته بود اما هیچ عکس العمل دیگه ای نشون نمیداد....مهارم نکرد...
انقدر مشتهامو کوبوندم تا خسته شدم...
سرم رو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه...وا من چم شده؟؟؟؟؟؟؟؟چرا دارم گریه میکنم؟
شروین داشت کمرمو ماساژ میداد...
گفت:
-چی شده خوشگلم؟کی اراحتت کرده؟
من-خسته م!
شروین-خب خستگی گریه نداره که!
منظورمو از خستگی نفهمید...جسمم خسته نبود این روحم بود که خسته شده بود...
به کمکش روی تختم دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد...
***
از اونموقع که بین من و سعید بحث شده بود دیگه با هم برخوردی نداشتیم....تا اینکه اونروز اومد پیشم:
-تبسم؟
خیلی سرد گفتم:
-بله؟
سعید-از دستم ناراحتی؟
هه آقا رو باش!الان یه پـ نـ پـ میخوای ها....
من-مهم نیست!
سعید-چرا هست!مامانم میخواد زنگ بزنه!
من-کجا؟
سعید-خونه تون!یه قرار بزاره برای خواستگاری!
نهههههههههههههه!
من-هر کاری میخوای بکن اما جواب من منفی!
سعید-چرا؟
محض عرا...
من-به خودم مربوطه!
سعید-نه به منم مربوطه!
واااای داره رو اعصاب من راه میره هااااااااا....اومدم برم...اما جلوی راهمو گرفته بود...
من-برو کنار!
سعید-تا جواب منو ندی از جام تکون نمیخورم!
پوفی کردم و اومدم جوابش رو بدم که صدایی از پشت سرم منو نجات داد:
-خانوم اصلانی مشکلی پیش اومده؟
وای شروین من قربونت برم الهی!!!!!!!!!
سعید-پسرعموت اومده نجاتت بده؟
ایییییییییییییییییی....
شروین-آره اومده نجاتش بده!نبینم مزاحمش بشی!
سعید-یاد ندارم دستور کسی رو گوش داده باشم!
شروین قدم به قدم داشت جلو میومد...یا علی..
-حالا یاد بگیر
دستشو گذاشت رو شونه ی سعید و گفت:
-شیرفهم شدی؟
اوهو...جذبه!
سعید-فک کردی ازت میترسم آقای مهندس؟!
من که این وسط نخودم دیگه!
شروین-من فکرهای بیخود نمیکنم!حالا بزن به چاک!
سعید-فک نکن ترسیدم!
بعد هم یه چشم و ابرو برای ما نازک کرد و رفت!
شروین-چیکارت داشت؟مگه بی افت نبود؟؟؟؟
من-نه!
شروین-پس دروغ گفته بودی؟(موشکافانه نگاهم کرد)
من-آره!
شروین-چرا؟
من-از لج تو!
شروین سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
-دیگه اینکارو نکن!
رفت....
مامان-تبسم یه خانومی زنگ زد برای امر خیر!
وای نههههههههههه
من-خب؟
مامان-چون بابات میگه برات زوده بهش گفتم نه!اما خیلی اصرار کرد!!!
من-مامان بگید نههههههههههه!
مامان-میگفت همکلاسیته!
من-آره!
مامان-میدونستی؟؟؟؟؟؟؟
من-آره اما ازش خوشم نمیاد!شما هم لطف کنید تمومش کنید!
داغ کرده بودم....بلند شدم و رفتم تو اتاقم...آقا نمیخوام!زور نیست که!!!!!!!!!
فصل13:
داشتم میرفتم از شروین سوال بپرسم...اما ایندفعه دیگه در زدم:
-منم بیام تو؟!
-آره..بیا
رفتم تو...بابا خوشتیپ...بابا هیکل...بابا گنده....
یه تیشرت آدیداس سفید جذب پوشیده بود...تیشرتش آستین کوتاه بود و بازوهاش بدجور زده بود بیرون....آستین لباسش داشت میترکید....
اه بسه دیگه دختر!!!!!1
شروین-آهای کجایی؟داری به کی فکر میکنی؟
به تو!!!چیییییییی؟من داشتم به شروین فکر میکردم؟....خل شدم رفت....
من-نه هیچی همین جام!
شروین-خب چیکار داشتی خانوم؟
کلاسورم رو گذاشتم رو میزش....صندلی رو برداشتم و گذاشتم کنارش نشستم...
شروع کرد به توضیح دادن....
داشتم گوش میدادم....فاصله صورت هامون خیلی کم بود....سر من پایین بود و سر شروین بالاتر...
داشت توضیح میداد که یدفعه ساکت شد...سرم رو آوردم بالا...نگاهامون با هم تلاقی کرد....چیشده؟چرا ما داریم همو نگاه میکنیم؟
چرا اون داره بدن منو وارسی میکنه؟؟؟؟اصلا من چی پوشیدم...
تیشرتم آستین کوتاه بود اما روی سینش یکم باز بود....منم که سرم پایین بود....یعنی؟؟؟؟؟؟
وای نه...خجالت کشیدم و صاف نشستم....نگاهشو ازم دزدید و گفت:
-خب فهمیدی؟
من-اهان!
شروین-میگم باهوشی میگی نه1
زدم به بازوش...
-خودتو مسخره کن!
شروین-اینکارو دیگه تو باید بکنی!
من-مگه بیکارم؟!
شروین-بگو مگه میتونم؟
واااااااااااااااای!
من-معلومه که میتونم!
شروین-کم میاری!
من-نمیارم!
شروین-باشه نی نی ...
بلند شم پشتمو کردم بهش و خواستم برم....هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که به عقب پرت شدم..جیغ زدم....افتادم تو بغل آقا زاده....
لباسمواز پشت گرفته بود و منو کشیده بود عقب...
سرم دقیقا روی شونه ی سمت چپش بود....نفس هاش به گوشم میخورد....
حالی به حولی شدم....
سعی کردم بلند شم...ولی مگه میشد؟؟؟
منو سفت گرفته بود!
با پام کوبیدو روی پاش:
شروین-جدیدا جفتک هک میندازی!
من-ولم کن!
شروین-نکنم چی میشه؟
من-چیزای خوبی نمیشه!
شروین-بیا برو...بیا برو بچه منوتهدید نکن...
ولم کرد....حالا من راحت لم داده بودم و پا نمیشدم....
شروین-راحتی؟
بدنم رو کشیدم:
-اوره..
شروین-پاشو بینم...
بلندم کرد خودشم پاشد!
شروین-برو تو اتاقت...
من-نمیگفتی هم میرفتم...
براش شکلکی درآوردم و به سمت اتاقم رفتم....
***
بابا-این اخر هفته میریم شمال!
من-وای چه خوب!دلم برای شمال تنگ شدههه!
بابا-الان هواش خوبه!
من-اووم!
بابا-ته تغاری بابا چطوره؟!
من-مرسی از هحوالپرسی های شما خوبمممممممم!
بابا-خب خداروشکر!
تلفنش زنگ خورد...چیش هروقت من میخوام باهاش حرف بزنم گوشیش زنگ میزنه...
پاشدم رفتم اتاقم و نشستم پای پی سی...
....
خوشحال بودم که میریم شمال!!!!اما یه چیزی بود که باعث شده بود خیلی خوجال تر بشم!!!
دنیا با ما نمیومد...چون عمه خانومش میخواست از کانادا بیاد و باید میموند....بهتر!!!
دو ماشیینه میرفتیم!منو شروین با بابا اینا..آرامه و تیام هم باهم دیگه...
تو راه تقریبا همشو خواب بودم!!!
هندزفری توی گوشم بود و داشتم آهنگ گوش میدادم و چشمامو بسته بودم....که یدونه گوشیش از گوشم کشیده شد...باز این شروین کرم ریخت...گفتم:
-ا...
اون گوششو که کشیده بود رو گذاشت تو گوشش حالام چسیبده به من...بزنمشا...
من-شروین!
کرم شده خداروشکر...
خوابم گرفت...
بیدار که شدم دیدم سرم روی پاهای شروینه!!!..پاهامم روی صندلی جمع کرده بودم....سرم رو بلند کردم..با گیجی نگاش کردم...
دوباره خواب بر من غلبه کرد...سرم رو دوباره گذاشتم رو پاهاش...چه پاهی پهنی!
سفت سفت مثل سنگ...بابا ورزشکار....
دوباره بیدارشدم...نشستم....خمیازه کشیدم و گفتم:
-ما کجاییم؟
بابا-دیگه نزدیکیم...
به شروین نگاه کردم...سرش تو گوشیش بود و داشت باهاش ور میرفت...یهویی گوشیو از دستش قاپیدم....روی یکی از عکس های خودم و خودش مکث کرده بود...
پرسشگرانه نگاهش کردم......یه لبخند محو زد و بعد سرشو چسبوند به شیشه ماشین...بارون داشت آروم آروم میبارید...یدفعه دلم گرفت(منم دلم گرفت یاد خاطرات شمالم افتادم.....)
تقریبا رسیده بودیم جلوی ویلامون... ویلای ما تو رامسر بود....شمال رو دوست دارم...خیلی...
رسیدیم..دوباره مثل جت پریدم پایین....بادی که میومد باعث شده بود موهام تو صورتم پریشون بشه...
همه ریخته بودن تو صورتم اما سعی نمیکردم بزنمشون کنار...
تو حال خودم بودم که یدفعه دستی رفت تو موهام!
شروین-خوشت میاد بریزه تو صورتت؟
من-آره!
موهامو تو صورتم پخش و پلا کرد...
گفتم:
-میای بریم یه دوری بزنیم؟
شروین-چرا نمیام!بریم!
تن تند راه میرفتم...اونم پپشتم میومد....صدای قدمهاشو میشنیدم....زمین خیس خیس شده بود...
بارون یکم تند شده بود...
قطره های بارون روی پوست صورتم خنکی رو بهم القا میکرد....حس خوبی بود...
برگشتم سمت شروین و گفتم:
-بدوئیم؟
شروین-به شرطی که دستمو بگیری!
من-باشه!
دستشو گرفتم....مثل بچه ها زیر بارون میدوییدییم...من که لی لی میکردم....ون وایستاد که دست منم کشیده شد و مجبور شدم واسیتم...
دستم رو ول نکرد....یه قدم به سمتم اومد...
موهاش که خیس شده بود و روی پیشونیش پریشون شده بود جذاب ترش کرده بود....
کوچه خلوت بود....
اومد درست روبرام وایستاد...منم اومدم یکم اذیتش کنم...دستم رو از تو دستش در آوردم و دستهامو زدم به کمرم و مثل طلبکارا روبروش وایستادم....و سرم رو گرفتم بالا تا بتونم خوب ببینمش...
سرش رو یکم به طرفم خم کرد...
بذار ببینم....
بارون خیلی تند شده بود...داشتم میلرزیدم...
نفسش رو با فشار بیرون داد و نگاهش رو از من گرفت...
اون کت تنش بود اما من به معنای واقعی داشتم میلرزیدم...اما نه از خودم ضعف نشون نمیدم...
گفت:
-داری میلرزی!سریع دستاشو انداخت دور کمرم...اینجوری گرم میشی!(با شیطنت نگاهم کرد)
وول خوردم و گفتم:
-سردم نیست!ولم کن!
آرررره جون خودم!
شروین-من میبینم!داری میلرزی!لجبازی رو بذار کنار...!
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-به هیچ وجه!.نووووووووچ!
شروین-پس بریم خونه!
من-نچ!
شروین-پس چی؟
دستاشو از دور کمرم باز کردم و گفتم:
-فعلا دوس دارم همینجا بمونم(داشتم چرت و پرت میگفتم!)
شروین-من میخوام برم تو!
من-خب برو!
شروین-در اینصورت تو هم باید با من بیای!
من-نه دیگه1
شروین-که نه؟!
باز چه نقشه ای کشیده...
من-آر...
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که دیدم رو هوام...من رو دستاش بودم...دیییوانه!
همیشه از این زورشون استفاده میکنن...تقریبا داشت میدویید سمت خونه.....پاهامو تکون میدادم و میزدمش اما منو نمیذاشت پایین...
من گیر چه غولی افتادما...
درو با پاش باز کرد.....رفت تو منو جلوی در گذاشت پایین بعد فورا درو بست و پشت من وایستاد و منو هول داد تو خونه....
خواب بودم...داشتم خواب های خوبی میدیدم....نمیدونم خواب بودم یا نه که احساس کردم لب های کسی روی لب هام قرار گرفت.....ا جه خواب شیرینی....لباشم چه خوشمزه ست...یعنی خوابم؟؟؟؟؟؟؟؟نمیدونم چقد گذشته بود که صدای شروینو شنیدم...
شروین-بلندشو دیگه خانوم دونه!
چشمامو باز کردم و گفتم":
-تو چند دقیقه ی پیش اینجا بودی؟
شروین-چ...چی؟
من-تو چند دقیقه ی پیش اینجا بودی؟!
یه لحظه ساکت شد!بعد گفت:
-نه نبودم!
ای دروغگو...یعنیخواب نبودم....اگه نبودم که....
نه اصلا بیخیالش میشم....
یکی تلپ خودشو پرت کرد رو تخت....نشکست خیلی!با صدایی که از خواب خش دار شده بود گفتم:
-شکوندیش!
شروین-عیب نداره!تو رو له نکردم که!
من-نه میخوای له کن خجالت نکش...
یه دفعه پاشو انداخت روم...داد زدم:
-پاتو بررردار هرکوووول!
شروین-خودت گفتی!
من-من یه غلطی کردم...برش داااااارررررررررر
برشداشت و بلند شد...رفت بیرون منم به خواب عزیزم ادامه دادم....
***
دو روز مثل برق و باد گذشت....اما خیلی خوش گذشت....
تو این دوروز شروین همش کنارم بود....نمیدونم چرا ولی لز لین پسره ی پررو خوشم میاد.....یه چیزی داره که منو به خودش جذب میکنه...
کاش نمیخواست ازدواج کنه....اونوقت خیلی بهتر بودا....
تیام رو به شروین-خونه خریدی؟جدا؟پس شیرینیش کو؟؟؟
با تعجب نگاش کردم....خونه خریده..میخواد بره؟من دق میکنممممممممم
شروین-مرسی داداش!بالاخره باید برم تا کی این جا بمونم؟!
تیام-خوبه مستقل شدی!منم باید این هفته جور کنم!
شروین-تو که باید خیلی رودتر میخریدی!
تیام-آره اما تنبلی میکنم...
نمیدونم چرا اما بغض کرده بودم...اما با همون حال گفتم:
-مبارکت باشه!
شروین-مرسی آبجی!
ای کوفت آبجییییییییییییییی..من بمیرم بی آبجی بشی!!!البته تقصیر خودمه...داره تلافی میکنه...
تیام-تبسن!شنیدم میخواستن بیان خواسنگاری نذاشتی؟
قبل ازیکه من چیزی بگم شروین با چهره ای در هم گفت:
-چی؟خواستگاری؟
تیام سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کرد....بد نگام کرد...ا چته؟
همیشه همینطوریه...پاشد رفت تو اتاقش منم آدم حساب نکرد...پررو...
فصل14:
از وقتی فهمید که ذسعید میخواسته بیاد خواستگاریم به خودش میپیچه....با من کم حرف میزنه...با زبونش نیش میزنه...
خسته شدم!!
انقدر اذیتم کرده بود که زدم به سیم آخر و کاری رو کردم که نباید میکردم!
توی اون چند روزاز بس حالمو گرفته بود و ضدحال زده بود دست به کاری زدم که نبتید میزدم...
جدیدا روی یه پروژه ای داشت کار میکرد...طراحی و اینا...خیلی هم روشون حساس بود....به خاطر یه اشکال کوچیک هم کل کارو عوض میکرد...
کارش آماده شده بود و میخواست فردا تحویل بده... اما حیف که نمیتونه...
نمیدونم چرا شاید از عصبانیت خیلی زیاد یا دراوردن لجش یا هرچیز دیگه ای ....نمدونم اما زده بود به سرم...ماژیک قرمزم رو از تو وسایلام برداشتم و توی لباسم جاسازی کردم...
صدای شرشر آب نشون به این بود که توی حموم...پس بهترین وقته....
رفتم تو اتاقش ....دقیقا روی میز کارش بود....
همه ی نیرومو جمع کردم و رفتم سمتش....
با دست هایی لرزون بازش کردم...یه لحظه دلم به حالش سوخت بخاطر اینکه چقد زحمت کشیده...
اما نه!ماژیکمو در آوردم و درشو باز کردم...یه ضربدر گنده زدم روش...دستهام از استرس زیاد عرق کرده بود....قلبم داشت میومد تو دهنم...
لوله ش کردم و گذاشتم جای قبلیش...بعد هم فلنگو بستم...
توی اتاقم بودم و داشتم توی اینترنت چرخ میزدم که یدفعه در با صدای بلندی باز شد...
شروین توی چهارچوب در ایستاده بود....از چشماش خون میبارید...
حتما فهمیده چه کاری کردم...داره میاد جلو...تقریبا عربده کشید:
-به چه حقی اونکارو کردی؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم...یا خدا خیلی عصبانی میزنه منو شل و پل میکنه الان...
من-چی چه کاری؟
چنان دادی کشید که فکر کردم حنجره ش جر خورد...:
-خودت رو نزن به اون راه...میدونستی چقدر زحمت کشیدم...هان؟
کوفت داد نزن سرم رفت...
پاشدم رفتم جلوش ایستادم و گفتم:
-چرا سر من داد میزنی؟
شروین-باشه...نشونت میدم.
من-دیگه چیزی هم داری که بخوای نشونم بدی؟
اوه اوه...الانه که از کله ش دود بزنه بیرون...دستهاشو مشت کرده بود تا نزنه تو صورتم
شروین-خودت باید بکشیش!
من-چی؟
-همین که شنیدی!تا فردا باید تمومش کنی!
داشتم پس میوفتادم...اون یه ماه روش کار کرده بود تا بشه این...حالا من تو یه شب چجوری؟؟؟؟غلط کردم اصلا...
من-شتر در خواب بیند پنبه دانه!
شروین-اگه اون شتر من باشم نشونت میدم کی پنبه دانه میبینه!
با عصبانیت پاشو رو زمین کوبی و رفت.....در هم محکم پشت سرش بست...
سر کلاس داشتم چرت میزدم خیلی خوابم میومد....تهمینه زد پشتم و گفت:
-بسه اون دروازه رو ببند الان بیرونت میکنه ها!راست میگفت اگه همینجوری به خمیازه کشیدتن ادامه میدادم بیرونم میکرد....
-تبسم؟
باز اینه که...ای کوفت!تبسم مرد....
من-بله؟
سعید-چرا نذاشتی بیایم؟
من-علاقه ای نداشتم!
سعید-به چی؟
من-به صورت گرفتن اینکار!
سعید-یعنی حتی نمیخواستی روش فکر کنی؟
من-نه!
سعید با خونسردی گفت:
-اوکی پس موفق باشی!ما هنوز دوست میمونیم دیگه؟!
بمیر بابا...
منم مثل خودش گفتم:
البته!
بعد هم گورشو گم کرد و رفت...فعلا از دست این یکی خلاص شدم...
***
از اونموقع هنوز با شروین کشمکش داشتم....اونروز تصمیم گرفتم برم ببینم دردش چیه؟
بدون اینکه در بزنم رفتم تو....با شلوارک بدون تیشرت لم داده بود رو تختش...
سعی کردم به اندام خوشتیپش نگاه نکنم تا بتونم حرف بزنم...
رک گفتم:
-تو چته؟مشکلت با من چیه؟
شروین -از حرص خوردنت خوشم میاد!
ای بیشوووووووور....
من-برات متاسفم!
شروین-خودمم برای خودم متاسفم!
من-چرا اونوقت؟
شروین-واسه اینکه با یه بچه کل انداخته بودم!
دیگه داشتم آمپر میچسبوندم....داره با اعصاب من بازی میکنه ها...بی اختیار رفتم کنار تختش یه کم به سمتش خم شدم...گفتم:
-خیلی بی مزه ای!
شروین-خب که چی؟!
وای دیگه جوش آوردم...
من-تو...تووو..
شروین-من چی؟
من-خیلی گستاخی!
خنده ش گرفت!اما منهر لحظه داشتم بیشتر قاطی میکردم...
من-به خودت بخند!
همونجوری بد داشتم نگاش میکردم که یدفعه دستم رو گرفت و منو کشید...افتاد مروی تخت کنارش...
به سمتم خم شد...هر لحظه داشت نزدیکتر میشد...اومد جلو....و دماغم گاز گرفت........(ای خااک)
مورمورم شد و تکون خوردممم...دستامو گذاشتم روی سینه ش و هلش دادم...یه سانتم جا به جا نشد....
میگم هرکوله ها...
شروین-بگو ببخشید!
من-چرا؟
شروین-تو بگو؟
من-برو بابا....
اومدم از گوشه ی تخت بلند شم که مانع شد....
من-شروین!
شروین-جانم؟(آروم گفت)
اوا چه مهربو شد...آخی....
من-خب من بخاطر رفتارم ازت عذر خواهی میکنم!آشتی؟
چشماش برق زد...از خدات بود آره؟
شروین-همین جوری که کشکی کشکی نمیشه!
من-په چی؟!
شروین-یه چیزی یه کاری.یه حرفی...یجوری خرم کن خب!
اومدم خرش کنم....سرم رو بردم جلو که گونه شو ببوسم که سرشو تکون داد و جاش گوشه ی لبشو بوسیدم.....وای خجل شدم...
این چرا دارم منو اینجوری نیگا میکنه!
از برخورد بدن لختش با خودم قیلی ویلی شدم....
شروین-تو بوس نمیخوای؟
من-نه مرسی...
شروین-که نمیخوای آررررره؟
شروع کرد به بوسیدن س وصورتم...تند...تند!
با دستام بازوهاشو گرفتم و نگاش کردم و گفتم:
-بسه...بسه شروین...
آخرش یه بوس زیر گلوم رو کرد وو ئلم کرد...منم تندی پاشدم رفتم اتاقم....
فصل15:
شروین خونه ش رو آماده کرده بود...برای زنش..آینده ش....نمیدونم چرا یه لحظه به دنیا حسودیم شد؟؟؟؟
قرار بود بریم خونشو ببینیم...دوست داشتم بدونم سلیقه ش چطوره....
را افتادیم...من و آرامه و تیام...
جلوی خونش بودیم...بیرونش که خیلی قشنگ بود..یه خونه ویلایی با نمای خیلی زیباااا...
خوش به حالشوننننننننننن
شروین تو خونه ش منتظرمون بود...مثل همیشه تندی از ماشین پریدم بیرون و رفتم سمت خونه ش...
رفتیم تو....
تیام-به به مبارکت باش داداش!چه کرردی!
آرامه-مبارکت باشه شروین!خونه خوشگلی داری!
من-سلام!
د من چرا مثل دیوونه ها فقط سلام کردم؟؟؟؟؟؟؟؟!خنده ش گرفته بود...گفت:
سلااام خانوووم!
تیام وآرامه رفتن طبقه ی بالا رو ببینن اما من موندم پایین پیش شروین....
گفتم:
-خونه ت خوشگله...مبارکت باشه....امیدوارم با دنیا و بچه هاتون تو این خونه خوشبخت بشین...
یه کم قیافه ش رفت تو هم...
شروین-این خونه رو برای عشقم خریدم!
من-نمیدونستم انقد عاشق دنیایی!
شروین-منم نگفتم عاشقشم!
واااا..
من-حالا هر کی میخواد باشه...
اومدم برم بالا رو ببینم که برام زیر پا گرفت...
با مخ خوردم زمین....آخه کفشهای پاشنه 7سانتی پوشیده بودم...
برگشتم و عصبانی نگاش کردم...خندید!
اومد م بلند شم که بخاطر لیز بودن سر خوردم و دوباره افتادم...
اشکم داشت در میومد...
من-رو یخ بخندی!
پاشد اومد بالا سرم....دستشو به سمتم دراز کرد....دستشو پس زدم.....همونجور نشستم....
سرش رو به طرفین تکون داد و روی زانو جلوی من نشست....
هنوز اون خنده ی مسخره رو لباش بود....
اما من اخمام تو هم بود...
شروین-خب این کفشارو دربیار تا نیوفتی!
بعد هم دستشو برد سمت پاهام و شروع کرد به در آوردن کفشام.....وااا...من چرا هنگم؟
انگار داشت پامو ناز میکرد....
من هنوز نشسته بودم...گفت :
-پاشو دیگه!
من-نوچ!
دیدم داره نزدیک میشه....یدفعه یه دستشو انداخت پشت کمرم و منو با خودش بلند کرد...
شروین-حالا برو...دیگه نمیوفتی!
***
شروین به مناسبت خونه جدیدش بهمون شیرینی نداه بود...قرار بود تو خونه ی خودمون برامون خودش کباب بزنه...
البته دنیا هم که مثل همیشه پیشمون بود....
من عاشق این بود که کبابارو به قول معروف سیخ بزنم...
رفتم کنارشون و منم باهاشون دست به کار شدم....
برام مهم نبود که دستهام بو بگیره یا هرچیز دیگه ای...
مهم این بود که دوست داشتم اونکارو انجام بدم...
همه سیخ ها رو زدیم و بردیم تو حیاط....ذغال رو داشتن آماده میکردن..
تیام-یاد دوران قدیم افتادم...
من-منم!خیلی وقته خودمون کباب نزدیم!
تیام-بلهههههههه!
دنیا نیومده بود چون خانوم میترسه دودی بشه...
اما من اصلا به این چیزا اهمیت نمیدم...
تازه بوی دود و هم خیلی دوس دارم!!!
تیام رفت تو پیش آرام...
اما من موندم...دوست داشتم کباب شدنشونو ببینم...یکم مشکل دارم من کلا عجیبم!
یه تیشرت آدیداس مشکی جذب پوشیده بودم که یقه لامذهبش(!)زیادی باز بود...
با شلوار ستش..
موهامم باز گذاشته بودم....تا پایین کمرم میرسید...تقریبا روی باسنم..
دوسشون داشتم.....
چرا شروین داره پایین رو نگاه میکنه؟ای بابا باز من این بچه رو اذیت کردم؟؟؟؟؟
پس بذار یکم بیشتر اذیتش کنم...
زفتم جلو و بادبزن رو از دستش قاپیدم و رفتم روبروی شروین جلوی منقل خم شدم و شروع کردم به بادزدن...
بوی کباب اشتهامو بدجور تحریک کرده بود...
زیر چشمی نگاهی به شروین کردم...احساس کردم داره میلرزه...
یعنی بخاطر کاری که من کردم یا اینکه سردشه؟؟؟؟؟؟ولی نباید سردش باشه سویشرت تنشه.....
چند لحظه بعد در حالی که صداش میلرزید گفت:
-بسه تبسم برو تو سرده...
آخی حالش بد شده؟؟؟؟؟؟
اونموقع ندادم....
چند دقیقه بعد بادبزن رو بهش دادم و کنارش روی پام نشستم و دستامو گرفتم جلو آتیشش تا گرم بشم...
شروین-پاشو بوی دود میگیری!
من-دوست دارم بوی دود بگیرم!!!
دیگه از پس من برنیومد و به کارش ادامه داد...
کباب ها که آماده شد رفتیم تو...
شام اونشب خیلی بهم چسبید!!!!نمیدونم چرا؟؟؟؟؟
بعد شام تیام یه آهنگ ملایم گذاشت و بچه هارو بلند کرد تا برقصن...
خودش و آرامه مشغول شدن...
دنیا هم رفت سمت شروین و شروینم ناچار شد که بلند شه...
آهنگ جوری بود که باید تانگو میرقصیدی!
تیاااااام!
من تنها اینجا نشستم و دارم ناخونامو میجوم...
بابا اومد سمت من و گفت:
-افتخار میدید ماتمازل؟
من-با کمال میللللللللللل...
پاشدم رفتم....با بابام شروع کردم به رقصیدن....
تو بغلش یه آرامش خاصی داشتم...
نگام افتاد به شروین...
دنیا زیرگوشش پچ پچ میکرد و اونم سر تکون میداد....
چرا دارم حسودی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاهامون با هم تلاقی کرد...نمیدونم چرا ولی تاب نیاوردم و نگامو ازش دزدیدم....
آهنگ تموم شد...نشستیم...
دنیا باید میرفت....شروین از من خواست تا باهاش برم تا دنیا رو برسونن....
تا برسیم توی سکوت سپری شد...
دنیا رو رسوندیم....شروین راه افتاد...
چند دقیقه بعد جلوی پارک خلوتی نگه داشت و رو به من گفت:
-پیاده شو...
منم که بچه ی خوبیم پیاده شدم...
رفت جلوی ماشین وایستاد و تکیه داد به کاپوت....
منم همینکارو کردم...
شروین-تبسم؟
من-بله؟
شروین-مردیم تو یه بار به ما جان نگفتی!!
من-خب جااان؟
شروین-قربونت.......
من-خب حالا چی میخواستی بگی؟
شروین-آها...راستشو بخوای....تو دوراهیم...نمیدونم چیکار کنم..
من-خب من چیکار میتونم برات بکنم؟
شروین-نمیدونم...اصلا ولش کن بریم...
بعد رفت و نشست تو ماشین....منم بعد از چند ثانیه سوار شدم....
***
به قسمت عشخولانه رسیدیم...گرچه همه جاش کماکان اینجوری بود....
فصل16:
شروین هرازگاهی میرفت و چنروزی خونه ش میموند...
اما کاش نمیرفت...چون دلم واسش تنگ میشد...
البته کلید خونشو داشتم...تا هر وقت خواستم برم پیشش....
اونروز مامان غذای مورد علاقه ی آقازاده...یعنی فسنجون درست کرده بود...
و منو اجبار کرده بود که براش بببرم...
منم که کلا آدم پایه و باحالی هستم گفتم باشه میبرم...!
یه دیدنی هم از آقازاده میکنیم دیگه...هم فال و هم تماشا!
رسیدم جلوی ویلا....ماشینو پارک کردو و ظرف غذا رو برداشتم و رفتم جلوی در....
زنگ نزدم....کلید انداختم و رفتم تو...
رسیه بودم جلوی در اصلی و میخواستم برم تو که صداهایی مانعم شد:
دنیا-من دیگه خسته شدم!تو اصلا هیچ تمایلی به من نداری!حالا هم که اومدم اینجوری هستی!
جوابی از شروین نشنیدم...
دنیا-ما اینطوری نمیتونیم ادامه بدیم!با تو ام!فکر کردی من نفهمیدم که دوسش داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروین-ساکت شو و برو بیرون!
وا چی شده؟؟؟؟شروین کیو دوس داره؟؟؟؟؟؟؟؟
دنیا-من فقط این بین یه وسیله بودم؟؟؟؟؟ببین آقای اصلانی بهتره هرچه زودتر تکلیف منو روشن کنی!
شروین-فعلا برو بیرون بعدا باهم حرف میزنیم!!!
دنیا-میرم!چی فکرکردی؟دیگه یک لحظه هم اینجا نمیمونم!!!
صدای تلق تلوق کفش هاشو شنیدم....
به حالت دو رفتم پشت ویلا..
صدای در شنیدم...یعنی رفت؟؟؟؟؟؟؟/
آره..رفتم سمت در و همونجوری سرم رو انداختم پایین و رفتم تو...
من-سلام صابخونه!کجایی؟
در اتاقش باز شد...
شروین-اینجام!
من-بیا پایین برات ناهار آوردم...!
شروین-نمیخوام خوردم!
من-لوس نکن...مامن داده حتما باید بخوری!!
صدای پاهاشو شنیدم...داشت میومد پایین....
من-سللام!
شروین-علیک سلام!حالا چی هست؟
من-فسنجوووووووون!
شروین-خوبه!
غذاشو گرم کردم و براش کشیدم تو ظرف....گذاشتم رو اپن...
شروین-خودتم بخور دیگه!
من-نه خوردم!
شروین-تنهایی بهم نمیچسبه که!
رفتم کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
-پس از غذای خودت بده!
شروین-یعنی دهنی؟1
من-آره....مگه نمیدونی دهنی خیلی خوشمزه تره!
خندید....قاشقشو پر کرد آورد سمت دهنم...خواستم بخورم که کشید عقب..
من-ا شروین!!!!!!!!!!!!!
قاشقشو دوباره آورد جلو...با شک نگاهش کردم...گفت:
-بخور دیگه دستم خشک شد!
خوردم...هووووم!چه خوشمزه بود!
قاشق بعدی رو خودش خورد...
گفتم:
-بازم میخوام!
شروین-تو که نمیخواستی بخوری!
من-حالا میخوام!
شروین-پس..(با شیطنت نگام کرد)
باز چه نقشه ای کشیده...
من-پس چی؟
شروین-چشاتو ببند!
من-چررررررررررا؟
شروین-تو ببند!
من-باشه...
چشمامو بستم و دهنمو باز کردم....اثانیه دو ثانیه...پس چی شد؟
یدفعه لب هام بهم دوخته شد!!!
چییییییی؟چشمامو یکم واکردم...شروین چشماشو بسته بود و داشت آروم منو میبوسید...منم چشامو بستم....
ازینهمه نزدیکی بهش داشتم دیوونه میشدم....
یه حسی داشتم....یه حس جدید...
من چه مرگم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لباشو از رو لبام برداشت و نگام کرد.....من گر گرفته بودم....گرمم شده بود...
صندلیم کنار صندلیش بود....
منو از روی صندلی بلند کرد و گذاشت روی پاهاش...داشتم از گرما میسوختم.....
دوباره لب هاشو گذاشت روی لبهام....
ایندفعه دستاشم انداخته بود دور کمرم...
نمیدونم چرا ولی....از وسطاش منم همراهیش کردم...
خوشم اومده بود....
در اون لحظه هیچی برام مهم نبود...فقط همون لحظه مهم بود....لحظه ای که برام خیلی شیرین بود....
لباشو از لبام جدا کرد و با شیطنت نگام کرد...
سرشو برد نزدیک گردنم و گردنمو بوسید....اومد بالا و روی چونمو بوسید...لاله ی گوشمو بوسید...من هیچ اختیاری از خودم نداشتم....
زیر گوشم زمزمه وار گفت:
-تبسم...
برای اولین بار از ته دلم گفتم:
-جانم؟
شروین-میخوام بگم....
من-بگو...
شروین-خیلی میخوامت....
این حرفو که زد یجوری شدم....قیلی ویلی.....خوشم اومد...یعنی اون منو دوست داره؟
اما من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-چی؟؟
سرش رو بالا آورد و با چشمهای خمارش نگاهم کرد وگفت:
-میخوامت...دوست دارم عاشقتم..دیوونتم!!!!!!
باورم نمیشد....یعنی اون منو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از طرفی خوشحال بودم و از طرفی هم دچار دوگانگی احساسی شده بودم....
من-پس دنیا چی؟؟؟؟؟؟؟
شروین-بقیه رو ول کن...الان فقط من و تو مهمیم...
اما نتونستم بقیه رو ول کنم و همین شد که...