وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

روزای بارونی26

  روزای بارونی26

خسته و کوفته با بدنی خسته کوله پشتی راه راه سفید و نارنجیشو روی شونه اش جا به جا کرد و سعی کرد به چیزای خوب فکر کنم تا کوچه لعنتی طول و درازشون زودتر تموم بشه. مسیر دانشگاه تا سر کوچه یه طرف این کوچه طویل هم یه طرف ... ته مونده های انرژیشو هم از ته وجودش می کشید بیرون و جنازه اش رو تف می کرد توی خونه. داشت به خودش غر می زد که برای چی اینقدر کیفشو سنگین می کنه که موقع برگشتن پدرش در بیاد! اونم می تونست مثل اینهمه دانشجوی راحت و ریلکس بره دانشگاه و برگرده، نه نگران جزوه نوشتن باشه و نه نگران خط کشیدن زیر نکات مهم کتاب ها ... دم امتحان همه رو یه جا از خر خونای کلاس بپرسه و خودشو راحت کنه! اما هر بار حس وسواس گونه ای بهش اجازه نمی داد کیف خالی دستش بگیره و بازم صبح به صبح کیفش رو پر از کتاب و جزوه می کرد و راهی دانشگاه می شد که از خونه شون هم خیلی فاصله داشت. توی فکرای فرسایشی خودش غرق شده بود! یعنی می خواست به چیزای خوب فکر کنه، اما مگه این فکرای جدید می ذاشت اون فکر خوبی هم داشته باشه؟!! بدبختی پشت بدبختی و این بدبختی های آخر از همه بدتر! اینقدر غرق خودش بود که متوجه نشد یه نفر سایه به سایه اش داره می یاد ... با صدای چندشناک هومن از جا پرید و بی هوا یه قدم پرید عقب و چرخید سمت هومن:


- به مرجان خانوم کم پیدا!!!


توی چند ثانیه خودشو جمع و جور کرد، کیفشو روی شونه اش بالا پایین کرد و در حالی که خاک های فرضی روی آستین مانتوش رو می تکوند گفت:


- برو رد کارت هومن! میثم ببینتت خونت پای خودته!


هومن یه قدم جلو اومد و با خنده گفت:


- جدی؟!! میثم؟!! منو می کشه؟!! هه! ساده ای خانوم ... ساده! آق داداشت مریدم شده خفن ناک!


مرجان خوب از سوابق درخشان هومن خبر داشت. ساقی محله بود و نفرین یه عالم مادر داغدیده و مادرایی که بچه معتادشون افتاده بود گوشه خونه پشت سرش ... از شانس خرکی مرجان خاطرخواه اون شده بود و هر جور که مرجان باهاش برخورد می کرد اون بازم از رو نمیرفت و اتفاقا برعکس! روز به روز به روی مبارکش هم اضافه می شد و سمج تر می افتاد دنبال مرجان ... همین جمله ای که گفت شاخکای مرجان رو تکون داد، قدمی جلو رفت و رخ به رخ هومن گفت:


- چی؟!! چه گهی خوردی؟!! میثم؟ مرید توی خرچسونه؟


هومن ابرویی بالا انداخت، زنجیر نقره ای رنگی رو که به شلوار جین گل و گشادش آویزون کرده بود با یه حرکت جدا کرد، شروع کرد به چرخوندن زنجیرش و گفت:


- هی هی خانوم خانوما غلاف کن! وقتی چیزی نمی دونی نطق بیجا ممنوع! بله مرید من شده! مشتری های بدبخت من شدن مشتری های پر و پا قرص آق داداشت ... رگ میزنه براشون ... هوا موا خالی می کنه تو رگشون ... دیگه بستگی به طرف داره! خودش مرگشو انتخاب می کنه و آق داداشت اجرا می کنه! خیلی راحت، یارو میخواد بره اون دنیا! چی بهتر از این که ...


کیف مرجان که توی تخته سینه اش فرو اومد داد کشید:


- هوی چته رم کردی؟!!!


- حرف دهنتو بجو بعد نشخوار کن بعد اگه دیدی قد و اندازه تو تف کن بیرون نفهم عوضی! راجع به میثم یه بار دیگه ...


اینبار نوبت هومن بود که بپر هوس حرف مرجان:


- شاهدش همین الان هی و حاضر موجوده! برو توی ساختمون خرابه ... طبقه دویوم! همون گوش موشه ها می بینی آق داداشتو که داره می بره رگ زندگی کاظم ننه پری رو ... برو با چشم ببین ...


مرجان دیگه چیزی نشنید، کوله اش حالا براش حکم پر کاه رو داشت، فقط می خواست هر چه سریع تر خودشو برسونه به ساختمون خرابه ای که آخر کوچه بود و شده بود مکان برای ساقی ها و معتادا و دائم الخمرها! بعضی وقتام کثافت کاری دختر و پسرایی که مکان نداشتن ... هر چی بیشتر می دوید انگار مسیر کش می یومد ... میثم رو می دید ... با یه تیغ ... میثم رو می دید با یه سرنگ ... میثم رو می دید ... وای نه! میثم نه! نمی ذاشت داداشش به کثافت کاری کشیده بشه .. داداشش قاتل نبود ... داداشش اگه جون کسی رو می گرفت خودش زودتر بی جون می شد ... میثمش پاک بود و با احساس ... بی پولی چه کرده بود با داداشش؟ بالاخره رسید، جلوی ساختمون خرابه که رسید یه راست دوید سمت پله هایی که پله نبودن ... یه سطح شیب دار بود با چند تا پاره آجر وسطاش ... کفشای اسپرتش کمکش کردن که بدو بدو از روی اجرها بپر بپر بره تا طبقه دوم ... طبقه ای که میثمش توش نبود ... امیدوار بود که نباشه ... حتی امیدوار بود هومن عوضی دروغ گفته باشه تا خودش رو برسونه بهش و یه خاکی تو سرش کنه ولی میثم اینجا نباشه ... از پس خودش بر می یومد ... هومن پخی نبود! رسید طبقه دوم ... نور کمی اونجا بود و چشماش درست نمی دید ... دیوارهای نیمه ساز جلوی نور خورشید رو گرفته بودن ... صدایی به گوشش خورد. چشماشو محکم روی هم فشار داد ... تو دلش غرید:


- ببینین ... بینین الان وقت کوری نیست!!!


بعد از سی ثانیه بالاخره چشمش به نور کم عادت کرد و دید ... دید ولی کاش کور مونده بود و نمی دید ... میثم رو دید که سرنگ رو دستش گرفته، میثم رو دید که توی یه دستش سیگاره و توی اون دستش سرنگش پر از هوا ... هوا که به همه جون می ده اما رفتنش توی بدن اون کاظم بدبخت ننه پری جونشو می گیره ... کیفش از روی شونه اش سر خورد ... صدایی که از حنجره اش زد بیرون برای خودش هم نا آشنا بود چه برسه به میثم و کاظم ننه پری بدبخت ...


- میثم !!!


سرنگ از دست میثم افتاد و از جا پرید ... توی اون تاریکی ... همون جایی که نوری نبود ... همون جا که دیوارای نیمه ساز جلوی نور رو گرفته بودن مرجان دید ... رنگ پریده میثم رو دید و دستای لرزونش رو ... دید که با هیجان و نفس نفس زنون گفت:


- مرجان!


مرجان رفت به طرفش پاهاش سنگین شده بودن ... دنبال خودش می کشیدشون روی زمین ... پس هومن ساقی معتاد عوضیآشغال راست می گفت!!! هومن راست می گفت و داداش میثمش می خواست قاتلباشه حتی شده به شیوه اوتانازی ... فقط اون دکتر نبود ... کاظم پلکاش نیمه بسته بود ... خودش داشت جون می کند پس دیگه این قر و فرا چی بود که به خودش می ذاشت؟ با داد میثم از جا پرید و نگاه از کاظم ننه پری بدبخت گرفت:


- تو اینجا چه گهی می خوری؟!!! گمشو برو خونه ... راتو بکش برو تا خلاصت نکردم.


رفت جلو ...باید میثم رو نجات می داد ... نمی ذاشت داداشش نابود بشه تو این لجنزاری که با دست خودش درست کرده بود ... جلوش ایستاد و دستای لرزونش رو برد بالا ... بزرگتر بود ازش ... حق داشت ... پس درنگ نکرد ... دست رو برد بالا و با تموم قدرت فرود آورد رویگونه سمت چپ میثم ... پوستش سفید بود ... رد انگشتاش رنگ انداخت رو سفیدی پوستش ... دستشو گذاشت روی صورتش ... قبل از اینکه بفهمه چی شده و بخواد خروس لاری بشه و بپرسه به مرجان و چنگولاشوبه رخ بکشه مرجان شونه هاشو گرفت و هولش داد توی دیوار روبرویی ... لاغر بود ...محکم خورد توی دیوار ...چونه مرجان می لرزید ... امانمی تونست باعث این بشه که داد نزنه ...پس زد ... داد زد...با همه وجود... با سلول به سلول بدنش... با همه نفرتش ...با همه عشقش...


- چه غلطی میخوای بکنی؟!!! هـــــــــــآن؟ فقط قاتل نبودیم ...اونم به یمن برکت وجودتو قراره به خونواده مون اضافه بشه ...


داد میثم بلند شد:


-خفه شو! خفه شو وقتی هیچی نمی دونیگه الکی نخور... دهنتو وا نکن ... آخه نکبت نفهم! تو چه می فهمی چه پولی تو این کاره!!


- پول؟!!! تف به اون پول! این کاظم اگه پول داشت که خرج موادش میکرد ...چرا هوس خودکشی به سرش زده؟!!


- هه! فکرکردی اگه پول نداشت زیر بار میرفتم؟!! مواد دیگه بهش حال نمی ده ... بچلونیش از همه بدنش شیره می زنه بیرون ... مصرفش بالا رفته و نئشگیش کوتاه ... میخواد بمیره ... منو سننه؟ تو رو سننه؟ خودش جرئت نداره من کمکش می کنه ... اون شوت می شه اون دنیا و من می شم صاحب هر چی پول داره!


مرجان داشت روانی می شد. دستش رفت بالا ... ولی اینبار نه برای زدن میثم ... برای شرحه شرحه کردن خودش ... کوبید توی صورتش و جیغ زد:


- نمی خوام ... می خوام از گشنگش بمیریم ... می خوام آواره خیابونا بشیم .. کارتون خواب بشیم ... ولی نمی خوام تو آدم بکشی ... نمی خوام از این پولا بیاری تو خونه مون ... می خواد بمیره خودش خودشو بکشه ... نمی خوام....


می کوبید توی صورتش و جیغ می زد ... خون از دماغش زد بیرون ...محکم تر کوبید ... خون شدت گرفت ... گونه هاش می سوخت ... با ناخن خش انداخت صورتشو ... میثم با دیدن وضعیت مرجان پرید جلو ... سعی کرد دستاشو بگیره ... گریه اش گرفته بود ... قلب پاره پاره اش ذره ذره از چشماش می زد بیرون ...


- باشه مرجان ... باشه ... غلط کردم ... من گه خوردم ... باشه نمی کنم ... نمی کنم مرجان نزن ... نزن تو رو به علی نزن! قول می دم ... هر چی تو بگی ... مرجان ...


مرجان هق هق کنون افتاد توی بغل میثم و دستای میثم دورکمرش حلقه شد ... هر دو زار می زدن ... زار می زدن و خبر نداشتن از کاظم ننه پری بدبخت که بدون استفاده از هوای مرگ جون داده ... جون داده و دیگه لازم نیست برای ذره ای لذت بیشتر خودشو توی موارد غرق کنه ... رفت و ننه پری رو عزادار کرد ... میثم خم شد کیف مرجان رو برداشت ... مرجان هنوز توی بغلش می لرزید ... با یه دست مرجان رو گرفت و کشیدش سمت پله های شیب دار آجری ... در همون حالت گفت:


- بیکاری دیوونه م کرد آجی ... دیگه نمی کنم کار خلاف ... قسم میخورم ... می گردم ... بازم دنبال کار می گردم ... بازم دنبال نون حلال می دوم ... بالاخره گیر می یارم ... می رم شیشه ماشینا رو پاک می کنم ... می رم سنگ خلا می شورم ... می رم سوفور می شم ... اما دیگه از این کارا نمی کنم ... فقط تو آروم باش ... آروم باش ...


مرجان کم کم داشت آروم می شد ... کم کم داشت به آرامش دلخواهش می رسید ... داداش کوچیکش هنوز پاک بود ... هنوز احساس داشت ... قاتل نشده بود .. با گرفتن جون بقیه جون احساسشو نگرفته بود ... ذره ای آدمیت تو وجودش بود ... همین براش بس بود ... وجدانش پوزخند زد:


- آدمیت!


به ندای وجدان گوش نکرد ... خودش مهم نبود ... مهم داداشش بود ... نباید اجازه می داد ذره ای از خط راست منحرف بشه ... باید میثمش رو نجات می داد ... هر طور که شده بود ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد