روز از اعترافم به نیما گذشته بود.
خودش که باهام قهر بود هیچی، موبایلمم ازم گرفته بود و اجازه نمیداد از خونه برم بیرون.
تا خاستگاری فقط 2 روز مونده بود و تمام فکر و ذکرم شده بود سامان و نیما.
به معنای واقعی کلمه گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم...
ساعت نزدیک 8شب بود. دقیقترش 2 دقیقه تا 8 مونده بود.
تقه ای به در خورد و نیما اومد تو. ازش خجالت میکشیدم. همون طور که سرم پایین بود گفتم سلام.
ن:جوابت به سامان چیه؟
ن:چرا جواب نمیدی؟
ن:نگین؟
آروم عکسا رو از تو کشو در آوردم و گذاشتم کنارش روی تخت. اشکای گرمم آروم آروم از رو گونم سرخ خوردند پایین.
ن:یعنی میخوای بگی ساما
حرفش تموم نشده بود که صدای حق حقم بلند شد...
ن:نگین چرا گریه میکنی؟
ن:تو رو خدا گریه نکن. ارزشش رو نداره
ن:نگین؟
طاقت نیاورد و بغلم کرد. همونطوری که گریه میکردم کنار گوشم زمزمه وار گفت: نگین؟ نگینم؟
وقتی گفت نگینم یاد سامان افتادم یاد اون روز توی پارک:
(روی یه نیمکت سبز رنگ چوبی درست روبه روی وسایل بازی پارک کنار چند تا درخت نشسته بودیم و به برگ زرد و نارنجی زیر پامون نگاه میکردیم و به صدای خنده و جیغ و داد بچه های توی پارک گوش دادیم. تا اینکه سامان سکوت رو شکست و گفت:
سامان:نگینم؟ اگه یه خواهشی بکنم قول میدی قبول کنی؟
-تا چی باشه؟
سامان:اول بگو قبوله
-تا نگی چیه نمیگم
سامان:جون سامان بگو قبوله؟
-باشه قبوله،حالا چی هست؟
سامان:پس فردا شب...
بعد چند لحظه که حرفش رو ادامه نداد گفتم:پس فردا شب چی؟
سامان:پس فرداشب من و...
-سامان عین آدم حرف بزن دیگه!
سامان خیلی سریع و پشت سر هم گفت:پس فردا شب من به همراه خانواده واسه یه امر خیر مزاحمتون میشیم.
اونروز خیلی حرف زدیم ولی...
سامان بیشتر حرفای عاشقانه میزد
حرف آخرش هنوزم تو گوشمه:
عشقی خوب عشقی شیرین مثل عشق پاییزی.)
ن:نگین این دو روز دانشگاه نمیری. همون روز خاستگاری هم جواب منفیت رو اعلام میکنی!
این و گفت و از اتاق رفت بیرون
دوباره صدای سامان توگوشم پیچید
عشقی خوب عشقی شیرین مثل عشق پاییزی
تو آشپزخونه نشسته بودم منتظر ندای مامان تا براشون چایی ببرم. یاد حرفای نیما افتادم:
(ن:وقتی اومدند بهش نگاه نمیکنی! لبخند نمیزنی! موقع صحبت کردن هم میبریش تو اتاق من در ضمن لباس تنگ هم نمیپوشی)
با صدای مامان به خودم اومدم: نگین دخترم نمیخوای چای بیاری؟
چایی رو ریختم تو استکانا و یه نفس عمیق کشیدم وَ به دستور نیما سرم رو پایین انداختم و رفتم بیرون. صداهاشون رو نمیشنیدم فقط حواسم به نیما بود.
وقتی رسیدم به سامان یه جوری که فقط من بشنوم گفت: چه خوشگل شدی!
ولی نگاه تیز بین زنا اینقدری هست که بفهمم نگاش بیشتر به لبام بود. چیزی که قبلا بهش فکر نمیکردم. یعنی قبلا فقط به حرفای قشنگ و عاشقانش گوش میدادم و به چیزای دیگه فکر نمیکردم.
کنار نیما نشستم.
بابای سامان: خوب در مورد اصل مطلبی که امروز ما اینجاییم. آقا بیژن ما اومدیم که نگین خانومو برای سامان خاستگاری کنیم نظرتون چیه؟
بابا:من که حرفی ندارم تصمیم با نگینه!
مامان:نگین عزیزم برین با آقا سامان صحبتاتونو بکنیم
با سامان رفتیم اتاق نیما سامان در رو بست که البته از این کارش یکم ترسیدم.
س:عزیزم این لباس خیلی بهت میادا ولی لباس صورتیِ بهتر بود!!!
یاد مانتو صورتیم افتادم. یه مانتوی تنگ و کوتاه که کل اندامم و نشون میداد و من فقط یه بار جلوش پوشیده بودمش.
س:خوب نگینم جواب مثبت رو امشب میدی یا میخوای ما رو تو خماری بذاری؟!
-اولاً من نگین تو نیستم ثانیاً کی گفته جواب من مثبته؟
س:نگین چرا اینجوری حرف میزنی؟ میدونی که دوست دارم. اذیتم نکن
-به بقیه دوست دختراتم همینارو گفتی؟ نه؟
س:دوست دختر چیه نگی...
قبل از اینکه جملش کامل شه نگاش افتاد به عکسا که رو میز کنار تخت نیما بود.
اتاق نیما یه جوری بود که وقتی از در میومدی تو اولین چیزی که میدیدی بالکن بود. تخت خوابش نزدیک پنجره سمت چپ بود و میز دقیقه کنارش.
عصبانیت، شیطنت، هوس تنها چیزایی بود که تو چشاش موج میزد...
سامان نزدیک تراومد و گفت: همه سعیم رو کردم تا قبل از عقد بلایی سرت نیارم ولی خودت نخواستی نگین.
داشت نزدیک تر میومد آماده شده بودم واسه جیغ کشیدن که گفت: اگه جیغ بزنی ابروتو جلوی همشون میبرم نگین
هولم داد روی تخت. هنوز تو شک بودم. ترسیده بودم. ذهنم فرمان هیچ کاری رونمیداد.
قبل از اینکه بیوفته روم در اتاق باز شد و نیما اومد تو
از ترس دویدم سمت نیما و زدم زیر گریه
نیما:داشتی چه غلطی میکردی عوضی؟
دستش و آورد بالا و زد تو گوش سامان یه جوری که سامان پرت شد رو زمین.
نیما:خواهر من اینقدراهم بی کس و کار نیست، بفهم نامرد...
دست من و کشید و برد سمت دست شویی گفت صورتم رو بشورم تا بریم پایین.
چند روز از وقتی که مامان بهشون جواب منفی داده بود میگذشت ولی هنوز سوال جوابای مامان واسه رد کردن سامان تمومی نداشت.
با نیما میرفتم دانشگاه و با خودشم برمیگشتم.سامان هم از ترس نیما زیاد نزدیک نمیومد. هر وقت هم میدیدمش سرش رو مینداخت پایین و بی توجه رد میشد البته یکی دو بار دیدم داره بهم نگاه میکنه ولی تا نگاه منو میدید به یه جای دیگه نگاه میکرد...
هفته دیگه امتحانای ترم شروع میشد و منم به اجبار نیما کل جزوه ها رو دوره کرده بودم.
تو حیاط دانشگاه با مریم و مهشید و شهاب و چند تا دیگه از بچه های کلاس نشسته بودیم که موبایل مهشید زنگ خورد. رفت یکم دورتر تا موبایلش رو جواب بده.
مهشید خواهر شهاب بود. یه دختر آروم ولی سر به هوا و یکمی شیطون. نه سبزه بود نه سفیده چشماش قهوه ای بود و لبای قلوه ای خوردنیش تحریک کننده بود. در کل قیافش معمولی بود مثل شهاب...
تو همین افکار بودم که مهشید برگشت و رو به شهاب گفت: داداشی یه کاری واسم پیش اومده زودتر میرم، خداحافظ همگی
همه با هم: خداحافظ
تقریباً یک ساعت بعد
شهاب:بچه ها با اجازه ما دیگه بریم
در همین حال موبایلش زنگ خورد:
ش:برادرش هستم
ش:چی؟
ش:کدوم بیمارستان
ش:یه ربع دیگه اونجام.
مریم:چی شده شهاب؟ کی بیمارستانه؟
شهاب:چیزی نیست
مریم: از رنگ و روت پیداست، منم میام
شهاب:کجا میخوای بیای؟ بمون ماشین بگیرم برگرد
-مهشید چیزیش شده آقا شهاب؟
شهاب:تصادف کرده!
مریم:مهشید تصادف کرده بعد میگی چیزی نیست؟ زود باش بریم بیمارستان
-منم میام
حالش زیاد هم بد نبود ولی یکم ترسیده بود و هنوز تو شک بود...
کسی که رسونده بودش میگفت ماشین زده و فرار کرده
شهاب:میخواین شما دو تا برین من میمونم
تا مریم رفت چیزی بگه سریع گفتم:من دوستم رو ول نمیکنم برم خونه
مریم:ولی بابا و مامانت که نمیدونند حتما تا حالا هم کلی نگران شدند تازه خواهر شوهر منه! تو میخوای بمونی؟
-اولا زنگ میزنم بهشون میگم دوما برم خونه هم فکرم اینجاست من میمونم شما برین!
شهاب:نیازی نیست گفتم که خودم میمونم اگه حال مامان مساعد بود بهش میگفتم ولی...
-ببینین! شما گفتین که مهشید خونه مریمه! اون موقع وقتی مریم خونه نباشه که شک میکنند. تازشم مگه نگفتید حال مامانتون خوب نیست؟ پس بهتره شما برین من بمونم...
به هر جون کندنی بود فرستادمشون که برن و خودم بمونم.
آخه اگه راستش رو بگم بیشتر از مهشید بخاطر...
بخاطر اون دکتر خوشگله میخواستم بمونم!!!
ولی با فکر به این که شاید مثله سامان باشه به فکر فهموندم که من بعد سامان به هیچ کس اعتماد نمیکنم!
_______________
مهشید هنوز خواب بود. دکتره هم که فکر کنم فامیلش آریا بودیکی دو بار اومده بود بهش سر زده بود
فکرم هنوز دورو بر دکتر آریا میچرخید که به یه چیز عجیب که شاید دلیل جذابیتش برای من بوده باشه پی بردم ((چشماش))
چشماش واقعا شبیه استاد بود.
طوری که یکی دو باری هم فکر کردم که بچش باشه
ولی با چیزایی که از استاد میدونستم مطمئن بودم فقط یه دختر داره که ازدواج کرده! پس بچش نبود!
ولی یه چیز عجیب دیگه هم بود!
اونم شباهت بعضی از رفتارای دکتر آریا با استاد بود حتی یه جاهایی تو حرف زدن!
وقت ملاقات بود که نیما تلفن زد و گفت بگم الآن دوستم تو کدوم اتاقه تا بیاد اینجا. میگفت باهام کار مهم داره.
نشستم روی صندلی کنار تخت و منتظر نیما شدم.
بعد چند دقیقه در زد و اومد توی اتاق. بعد سلام احوالپرسی شروع کرد به صحبت کردن:ببین بابا فهمیده بود که رد کردن سامان بدون دلیل نبوده واسه همین هم مجبور شدم همه چی رو براش تعریف کنم
-چی؟ یعنی همه چی رو گفتی؟ بابا چی گفت؟ چرا اینا رو به من میگی؟
ن:آره همه چی رو گفتم! بابا هم گفت سعی میکنه رابطشو باهاشون کم کنه تا تو راحت تر باشی. بابا هم درباره دوستیت با سامان یکم عصبانی شد واسه همین بهت گفتم که نگی نگفتی!
تا اومدم به چیز دیگه ای فکر کنم دوباره تصویر آریا اومد تو ذهنم. حتی دیشب هم خواب دکتر رو میدیدم!
این افکار پوچ و مسخره رو از ذهنم بیرون کردم و به خودم گفتم:((هیچ مردی قابل اعتماد نیست))
ن:بیشتر بمونم دیرم میشه خواهری، خداحافظ و مراقب خودت باش
-خداحافظ
قرار بود تا ظهر مهشید مرخص بشه.
وسایلشو جمع کردم و منتظر اومدن دکتر شدم تا مرخصش کنه هرچند ته دلم راضی نبودم که برم خونه! خوب تو خونه که نمیتونستم آریا رو ببینم اما
از فکری که به سرم زد خندم گرفت. آخه من چجوری جلوی مهشید ازش عکس بگیرم!؟!؟
خوب شایدم بهتره برم از خودش هم عکسشو بگیرم هم شمارشو؟!؟!؟
وقتی اومد تو اتاق تا برگه ترخیص رو امضا کنه دوست داشتم زمان همونجا بایسته بتونم بیشتر ببینمش...
اینقدر ضایه ذل زده بودم به آریا که مهشید هم فهمید!!!
ولی!!!...
بالاخره حال مهشید خوب شده بود و نمیتونستم بمونم تا بیشتر ببینمش.
هرچند یکی دو بار دیگه باید میومدیم برای اینکه معاینش کنه
یه جوری راضیشون میکردم که خودم باهاش بیام...
شهاب اومد دنبالمون تا برگردیم خونه. قرار شد اول بریم رستوران بعدش خونه ما تا من رو برسونند بعدش هم با مریم و مهشید برن خونه خودشون.
با ورودم به خونه تازه یاد حرف نیما افتادم یعنی بابا همه چی رو میدونست؟؟؟
با ترس وارد اتاقم شدم و تصمیم گرفتم تا شب موقع شام بیرون نرم
وقتی رفتم تو اتاقم ناخداگاه فکرم رفت سمت دکتر آریا.
واسه منحرف کردن ذهنم رفتم حموم
ولی هرکاری کردم به یه چیز دیگه فکر کنم نتونستم آخه چشماش خیلی قشنگ بود(اِی دختره هیز!)
وقتی مامان برای شام صدام کرد تازه یادم افتاد هنوز با حوله حموم دراز کشیدم.
فوری لباس پوشیدم و با ترس رفتم پایین.
بابا خونه نبود و از قرار معلوم شرکت بود.
بعد از اینکه دید زدنام تموم شدو مطمئن شدم بابا نیست با خوشحالی سر میز نشستم
قرمه سبزی داشتیم. با ولع شروع کردم به خوردن
از مامان تشکر کردم و رفتم که بخوابم
ولی مگه میشد بخوابی؟
یا تو فکر بابا بودم که چه جوری قضیه دوستیم با سامان رو براش توضیح بدم یا تو فکر آریا، خیلی دوست داشتم اون لباش مال من باشه(خیلی منحرفی نگین!)
تو همین افکار قشنگ خودم بودم که خوابم برد.
فکر کنم آرزوم تو خواب براورده شد
خواب دیدم شب عروسیم با دکتر آریاست!!!!!!!
ولی از شانس بدم من از اون جاییکه با هم تنها شدیم رو یادم نیست
______
وقتی بیدار شدم ساعت 7 صبح بود. یه دوش گرفتم و با یکم تاخیر رفتم پایین مطمئن بودم بابا رفته ولی...
بابا:سلام دختر گل بابا کم پیدایی
-سلام
نیما و مامان:سلام
مونده بودم این رفتار بابا یعنی خطر رفع شده یا اینا آرامش قبل از طوفانه؟
آروم رفتم کنار نیما نشستم تا بتونم باهاش صحبت کنم.
-نیما؟ این رفتارای بابا یعنی چیه؟
نیما:تقریبا بخشیده شدی
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به صبحونه خوردن
تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم سامان و نازنین و هر چیزی که به اونا مربوط میشه رو فراموش کنم و چه جانشینی بهتر از دکتر آریا؟!
و حالا هم باید میفهمیدم اسم کوچیک دکتر چیه
همونجا به خودم قول دادم دیگه به سامان فکر نکنم و سعی کنم حواسم رو بیشتر جمع کنم و اینکه هر مردی قابل اعتماد نیست!!!
دو سه روز بعد بود که مهشید میخواست بره دکتر
-مهشید میخوای باهات بیام؟
م:نه نگین جون اذیت میشی خودم میرم
-نه عزیزم تنهایی که نمیشه منم باهات میام
م:نگین راستشو بگو بخاطر چی اینقدر مهربون شدی؟
-اِ یعنی من بدم؟ واقعا که، منو بگه میخواستم باهات بیام که تنها نباشی!(آره جون خودت پدر سوخته)
م:باشه بیا ولی من که میدونم تو الکی مهربون نمیشی!
با مهشید راه افتادیم سمت مطبش
سوار تاکسی شدیم و از بس که خیابونا شلوغ بود راه 15 دقیقه ای رو بعد 52 دقیقه رسیدیم(چه با دقت)
رو طابلوی اون بالا نوشته بود ((پرهام آریا))
آخ جون چه اسم باحالی هم داره!!!(حالا بذار بیاد خاستگاریت بعد از این فکرا بکن)
قلبم داشت در حد المپیک تند میزد و بدیش این بود که نزدیک 20 نفر جلوی ما بودن و ما باید تقریبا 2-3 ساعت دیگه میموندیم تا وقتمون بشه...
و من کل این مدت رو به خودم نهیب میزدم که هر مردی قابل اعتماد نیست...
_____
وقتی وارد اتاقش شدیم به جز میز و صندلی خودش که مشکی بود همه چی سفید بود البته به جز قاب عکس روی دیوار که از یه منظره بود...
بعد سلام کردن همینجور که سرم پایین بود روی یکی از صندلی ها نشستم.
چقدر با این لباس سفید خوشگل میشد
-مگه با لباس دیگه ای هم دیدیش؟
-اه وجدان جون یه امروزو بیخیال شو دیگه!
-موندم تو خجالت نمیکشی اینقدر راحت به برادرت میگی دیگه تکرار نمیشه ولی نمیذاری دو روز هم از بخشیده شدنت بگذره؟
-مگه من میخوام باهاش دوست بشم؟
-پ ن پ واسه اینکه میخوای بری خاستگاریش دو ساعته ذل زدی بهش!
تازه یادم افتاد از اون موقع که اومدیم میخ جناب دکتر شدم.
با شرم!!!! سرم رو انداختم پایینه شروع کردم زیر چشمی دید زدن!
با مهشید از مطب اومدیم بیرون
عجیب هوس کل کل کردن زده بود به سرم
با مهشید که نمیشد کل کل کرد، پسرا هم که نیما میکشتم باهاشون حرف بزنم
میمونه نیما!!! وقتی رسیدم خونه به حسابش...
-خانومی شماره بدم؟
وجدان جون شاهد باش خودش شروع کرد!
-مگه قول ندادی به پسرا محل ندی؟
-ولی حوصلم سر رفته
-یه این بارو به حرفم گوش کن! سرتو بنداز پایینو راتو بکش برو
-چشم
نیما:دِ پاشو دیگه نگین
-نیما تورو جون عشقت بذار بخوابم
ن:نگین پا میشی یا نه؟
-نه!
ن:خودت خواستی!
و با احساس چیزی که روی دستم راه میرفت از خواب پریدم و چشمام رو باز کردم
-سوووووووووووووووووووووووو وسککککککککککککک
ن:چرا داد میزنی عزیزمممممم؟
-میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتت!
بعد از پاره کردن بالشهای دورو بر با داد مامان که به معنی خفه خون گرفتن ما دو تا بود ساکت شدیم
اَهههه یعنی این سوسکه رو دسته من بود؟؟؟؟
-پ ن پ تو دهنت بود
-خفه شو حالم بد شد!
سریع پریدم تو حموم و بعد از ضد عفونی کردن کامل دستم و هر جای دیگه ای که با دستم تماس داشت رفتم پاین پیش مامان
_____
نوبت دکتر مهشید تموم شده بود و من داشتم در فراق یار میسوختم!
-از کجا میدونی زن نداره نگین خانوم؟
-نداره
-مگه تو میشناسیش؟ هان؟؟؟
-نه ولی خوب...
-خب چی؟
هر چی فکر کردم دیدم ممکنه راست بگه
اگه زن داشت چی؟
پس من چی؟
چرا از هر کی خوشم میاد اینجوری میشه؟
_____
تقریبا هفته بعدش بود که مامان گفت قراره برام یه خاستگار بیاد
میگفت اسمش مازیاره
((مازیار اسدی))
بر عکس اسم پرهام که گفتم با مزس، این یکی خیلی جذبه داره
ولی هر دوتاشون فامیلشون با ا شروع میشه!!!
-نگین جان برای مهموونامون چای بیار
با سرعت نور چای ریختم و رفتم سمت پذیرایی
سرمو انداختم پایینو چایی رو تعارف کردم
کنار نیما نشستمو شروع کردم زیر چشمی دید زدن
-وااااای چقدر ترسناکه!
-کجاش ترسناکه؟!
-چشماش
-حالا چه رنگی هست؟
-مشکی!
-خوبه داری قایمکی دید میزنی وگرنه فکر کنم رنگ شورتشم میفهمیدی!
-اِ بی ادب
مامان:نگین با آقا مازیار برین اتاقت صحبت کنین
با این حرف مامان دوباره یاد سامان افتادم
نیما:نگران نباش، تحقیق کردم و گذاشتم بیاد
با مازیار رفتیم تو اتاقم
اول من وارد شدم بعدشم مازیار
ولی برعکس سامان درو باز گذاشتو نشست روی یکی از صندلیها
با اینکه قیافش معمولی بود ولی هیکلش ورزشکاریو ورزیده بود
و همینطور که گفتم: پر جذبه!!!
مازیار:نگین خانوم، اگه اجازه بدین اول من شروع کنم!
-بله بفرمایین
م:من مازیار اسدی هستم. 25 سالمه. تو نیروی انتظامی کار میکنمو سروانم! تو 10 سالگی مادرمو از دست دادمو اون خانمی هم که اون بیرون نشسته مادر بزرگمه. از نظر مالی هم یه آپارتمان 200 متری تو... دارم و یه ماشین
-منم نگین سعیدی هستم. 20 سالمه. دانشجوی روانشناسیم! خونوادمم که دیدین...
وقتی رفتیم پایین قرارشد من یه هفته فکر کنم و بعد جواب بدم
نمیدونم چرا ولی هنوز به اومدن پرهام امیدوار بودم
ولی از اونجا که دختر منطقی بودم
قبول کردم
خب مازیار برعکس چیزی که روز اول ازش دیدم مهربون بود
ولی یه خورده جدی که با در نظر گرفتن شغلش عادی بود
دو هفته بعد عقد کردیمو ماه بعدشم عروسی. دقیقا توی بهار...
-خب بهار خانومم اینم از ماجرای ازدواج من و بابا. حالا میریم سر موضوع اصلی!
بهار:چه موضوعی؟
-خودتو نزن به اون راه کلک. جوابت به خاستگاری فرشید چیه؟
بهار:هر چی شما و بابا بگین
-من موافقم عزیزم باباتم که وقتی اجازه داده بیان یعنی موافقه. نظر خودتو بگو...
بهار:اگه شما بگین باشه منم قبول دارم!
-من که گفتم مووافقم
بهار:اینو نگفتم!
-پس چی رو گفتی؟
بهار:اینکه از خاطراتتون یه رمان بنویسم!!!
-با اینم موافقم ولی خواهشن سانسور شده بنویس بابات زیاد نمیدونه
بهار:چی؟؟؟ یعنی بابا نمیدونه؟
-نه
بهار:پس لازم شد اول بدم به خودش بخونه!!!
پایان