وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پشت ابر های سیاه5

نگاھی بھ من انداخت و بعد بی تفاوت یھ قلوپ دیگھ از بطریش نوشید. نفس حبس شدهام رو رھا کردم و نگاھم رو دوختم بھ در بزرگی کھ بی شک در خروجی بود ودوباره نگاھمو بھ کیانمھر دوختم.دیگھ اونقدر خنگ نبودم کھ نفھمم بھ شدت مستھ! در عرض ھمین دو سھ ساعت!یعنی بھ خاطر حرف من؟ بدون شک رفتن زنش خیلی براش گرون تموم شده بود کھاین طور داره خودشو نابود می کنھ تا حرف منو فراموش کنھ!قدمی بھ سمت در برداشتم و دوباره بھ کیانمھر نگاه کردم. ھیچ عکس العملی نشوننداد. فقط نگاھش یک دور بین در و من گردش کرد و دوباره روی من ثابت موند ویک پک عمیق بھ سیگارش زد.کمی شجاع شدم و قدم بعدی رو برداشتم و با دیدن ھمون عکس العمل تکراری قدمبعدیمو سریع تر برداشتم. وقتی دیدم خم شد تا بطریشو روی عسلی کنار مبل بذاره باسرعت بیشتری بھ سمت در رفتم و دستگیره رو چرخوندم ... قفل بود.با وحشت بھ پشت سرم نگاه کردم. داشت از روی مبل بلند می شد. بی اراده زدمزیرگریھ و شروع کردم بھ بالا و پایین کردن دستگیره در. سیگارشو توی زیرسیگاری روی میز خاموش کرد و قدم ھای تقریبا نامنظمش بھ سمت من شروع بھحرکت کردن.قلبم بھ طرز وحشتناکی خودشو بھ در و دیوار سینھ ام می کوبید. نمی تونستم کنار درقفل شده بمونم تا بھم برسھ. با یک تصمیم آنی شروع کردم بھ دویدن، اونھم بھ سمتراه پلھ. موندن توی یک اتاق با در قفل بھتر از مواجھ شدن با کیانمھریھ کھ قصدجونمو کرده.با دیدن مسیرش کھ بھ سمت من کج شد و قدم ھایی کھ سرعت گرفتن ناخودآگاه جیغبلندی کشیدم و قدمی مونده بھ راه پلھ دستش دور کمرم پیچید و بلندترین جیغی کھ میتونستم رو کشیدم و شروع کردم بھ تقلا کردن.دستش رو روی دھنم محکم نگھ داشت و با یک پاش کھ دور پاھام پیچید جلوی تقلاکردنمو گرفت؛ لبھاشو چسبوند بھ گوشم و زمزمھ کرد:- من و تو یھ خرده حسابی با ھم داریم ... بذار یھ معاملھ شیرین داشتھ باشیم.انگار توی گلوش کوره روشن بود کھ نفسش اینطور گوشمو سوزوند! با این جملھ اشترسم بیشتر شد و اشکھام روون شدن. پاھامو آزاد کرد و دستش رو از روی دھنمبرداشت اما ھمون طور کھ ھنوز کمرمو محکم نگھ داشتھ بود بھ سمت راحتی حرکتکرد. وقت گستاخی نبود! بھ التماس افتادم:- ببخشید ... عصبی بودم یھ چیزی گفتم. می تونم جلوی جریمھ رو بگیرم ... قول میدمھمکاری کنم.اما انگار حرفام رو نمی شنید . بھ ضرب منو روی راحتی انداخت. درد توی کمرمپیچید اما ساکت ننشستم:- باھم حرف می زنیم. یھ لحظھ صبر کن!153یک پاشو لبھ ی مبل گذاشت و در حالی کھ سعی می کرد خودش رو ثابت نگھ دارهیک دستش رو بھ سرم نزدیک کرد و شالم رو از روی سرم کشید.بھ گریھ افتاده بودم و ھمچنان التماس می کردم، اما انگار تاثیری نداشت ... لگدپرونی ھام و مشت زدن ھام اونقدر بی تاثیر بودن کھ کیانمھر بی توجھ خم بشھ و با یھحرکت مسیر دکمھ ای مانتوم رو باز کنھ ... وقتی صدای پاره شدن جا دکمھ ھا روشنیدم وحشتم ده برابر شد.زیر لب ھر ذکری کھ بلد بودمو بھ زبون آوردم و انگار ... انگار وقتش بود کھ ادببشم!!! ...نھ صدای جیغ ھای گوش خراشم تاثیری روش داشتن ... نھ گریھ ھام ... نھ التماس ھام... نھ حتی وقتی نالھ ھای بی حال و بی رمقم از گلوم خارج می شدن.وقتی دست ازم کشید ھمھ جای بدنم درد می کرد ... پھلوھام ... پاھام ... کمرم ... جایبوسھ ھا و گازھایی کھ گرفتھ بود!حاضرم قسم بخورم دردی کھ تحمل کردم از اولین بارم با محمد ھزار برابر بیشتربود. وقتی از روم کنار رفت توی خودم مچالھ شدم ... بی حال کنار مبل افتاد. صداییشبیھ خِر خر از سینھ ام خارج میشد و چھ چیزی جز مردن می تونست آرومم کنھ؟!یشتر از دردی کھ توی بدنم پیچیده بود جملھ ای بود کھ مدام در گوشم تکرار کرده بودلبھامو بھ ھم فشردم و اشکھام از ... « من از گل کمتر بھ مھروزم نگفتھ بودم » ...گوشھ ی چشمم راه گرفتن. یعنی اگر یکی در مورد من حرفی می زد ... کسی بود کھطرفو بشونھ سر جاش؟!صورتم رو توی کوسن روی مبل فرو بردم. دیگھ ھیچ چیز برای از دست دادن نداشتم... مھم نیست کھ دختر نبودم! مھم اون عزت نفسی بود کھ کیانمھر ھمھ جوره بھ لجنکشیده بودش! اونقدر احساس بی ارزشی می کردم کھ با اون وضع افتضاح روی مبلافتاده بودم و ھیچ تلاشی برای پوشوندن خودم نمی کردم!بی اراده صدای ھق ھقم بلند شد. دیگھ ھیچ چیزی مھم نبود . حتی دیگھ نمی خواستماز دستش فرار کنم. فقط دلم می خواست بمیرم. اونقدر گریھ کردم تا از حال رفتم.وقتی چشمھامو باز کردم یھ ملحفھ ی نازک روی تنم انداختھ شده بود. چشمھام بھسختی باز می شد. بھ دردھای قبلی صورتم سوزش لبھام ھم اضافھ شده بود. زیر لبزمزمھ کردم:- وحشی!ملحفھ رو روی سینھ ام با دستم نگھ داشتم و بھ سختی روی مبل نشستم. کمرم تیرکشید و دوباره چشمھ ی اشکم جوشید. حالا کھ بھوش اومده بودم باز ھم دلم میخواست از اینجا برم. حتی اگر قرار بود بمیرم دلم نمی خواست توی این خونھ بمیرم.با دیدنش کھ از جایی - بھ نظر آشپزخونھ بود- بیرون اومد و بھم نزدیک شد، خودموبھ پشتی راحتی فشردم. می تونستم سفتھ ھای کذایی رو توی دستش تشخیص بدم. سفتھھا رو روی میز گذاشت و روان نویسش رو بھ سمتم گرفت:154- امضاش کن.با بغض بھ صورتش نگاه کردم. بھم نگاه نمی کرد و اخم کرده بود. با دستھای لرزونروان نویسو از دستش گرفتم و ھر جا لازم بود امضا کردم. بعد از اینکھ امضا زدنسفتھ ھا تموم شد. شروع کرد بھ جمع کردن لباس ھام از روی زمین و ھمھ رو نزدیکمنگھ داشت و گفت:- بگیر بپوش.با دیدن لباس زیرم کھ از دستش آویزون بود با حرص لباس ھا رو از دستش کشیدم.باز ھم نگاھم نکرد و بھ سمت یکی از اتاق ھا رفت. با بدنی پر از درد و بھ سختیشروع بھ پوشیدن لباس ھام کردم.صدای زنگ آیفون توی خونھ پیچید. کیانمھر در حالی کھ کیف من توی دستش بود ازاتاق خارج شد و بھ سمت آیفون رفت و دکمھ ی در باز کن رو زد. از ھمون فاصلھ بھصورتم نگاه کرد و گفت:- می تونی بری.و کیفم رو ھمونجا کنار در گذاشت و بعد قفل در بزرگ رو باز کرد. داشت دوباره برمی گشت بھ سمت اتاقش. یک لحظھ مکث کرد و بدون اینکھ نگاھم کنھ گفت:- حالا می فھمم چرا اینقدر بھ داریوش وفادار بودی!نگاھی بھم انداخت و گفت:خانوم. !« دختر » - شرفتو ارزون فروختیوارد اتاق شد و در رو بست. دچار سوتفاھم شده بود ... فھمیده بود کھ اولین بارم نبودو فکر می کرد کھ پای داریوش وسط بوده. ذره ای طرز تفکرش برام مھم نبود کھبخوام براش توضیح بدم. خواستم از روی مبل بلند بشم اما ھمھ ی جونم درد می کرد.باز زدم زیر گریھ. ھمون موقع در خونھ باز شد و امیرعلی سراسیمھ وارد خونھ شد وبعد از چرخوندن سرش با دیدن من چشمھاش گرد شد.مھم نبود کھ اون لحظھ امیرعلی چطور اینجا رو پیدا کرده و در جریان قرار گرفتھ.مھم این بود کھ حکم فرشتھ ی نجات رو داشت. با دیدنش گریھ ام شدت گرفت:- امیر!!!بھ سمتم دوید و صداش لرزی:- جون امیر!و قبل از ھر عکس العملی جلوی مبل زانو زد و منو سخت در آغوش گرفت و شروعکرد بھ قربون صدقھ رفتنم:- کی این بلا رو بھ سرت آورده غزالم؟!حتی با اون وضعیت ھم چھره ی لیلی جلوی نظرم بود. دستامو روی سینھ اش گذاشتمو کمی از خودم فاصلھ دادمش و با ھق ھق گفتم:- فقط ... منو ... ببر.155متوجھ بی میلی من نسبت بھ آغوشش شد اما ظاھرش رو حفظ کرد و در حالی کھ بلندمی شد گفت:- باشھ عزیز. بلند شو بریم.و زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم. نالھ ام رو توی گلوم خفھ کردم.آروم گفت:- خودش کدوم گوریھ؟!اتاق رو اشاره کردم و زیر لب گفتم:- فقط منو از اینجا ببر.سرش رو تکون داد و کمک کرد تا نزدیکی در برم. ھمون موقع در اتاق باز شد وکیانمھر خارج شد. با ترس بھ پیراھن امیرعلی چنگ انداختم. امیرعلی با حرص گفت:- قصد جونشو کرده بودی آشغال؟!کیانمھر با بی حوصلگی گفت:- وقت واسھ خوش خدمتی زیاده! فعلا از اینجا ببرش تا توی خونھ ی من نمرده!امیرعلی دندوناشو بھ ھم فشرد و گفت:- من ھنوز با تو کار دارم!و صدای کیانمھر کلافھ بود:- با بچھ ھا کاری ندارم!امیرعلی باز ھم دندوناشو بھ ھم فشرد و خواست جوابی بده کھ با بغض زیر گوششگفتم:- بریم.نگاھی بھ من انداخت و نفسش رو از راه بینیش بیرون فرستاد و کمکم کرد تا از درخارج بشیم؛ قبل از خروج بھ کیفم اشاره کردم و اون ھم برداشت. وقتی روی صندلیقسمت شاگرد جا گرفتم، خم شد تا کمربندم رو ببنده کھ مانع شدم، نیازی بود بگم سینھھام بھ طرز دردناکی لھ شدن!؟انگار فھمید حال جسمیم اصلا مساعد نیست کھ مخالفتی نکرد و پشت فرمون جاگرفت. وقتی از اون باغ نفرین شده خارج شدیم نفسم رو با آسودگی بیرون فرستادم وباز زدم زیر گریھ و تا رسیدن بھ خونھ فقط صدای ھق ھق من توی ماشین شنیده میشد.ماشین رو جلوی در خونھ ام نگھ داشت، کلیدو بھ دستش دادم و سریع پیاده شد و درحیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. تا وقتی کھ از ماشین پیاده بشھ و در حیاطرو ببنده من ھم کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.156چند قدم برداشتم و یھو ایستادم. انگار حالا کھ بھ آزادی رسیده بودم می تونستم فکرکنم! بھ سمتش چرخیدم. در رو بستھ بود و داشت بھ سمتم می اومد. با دیدن نگاهبرآشفتھ من ایستاد. چشمامو ریز کردم:- تو و کیانمھر ھمو می شناختین نھ؟!نگاھش رنگ ترس گرفت. ذھنم شروع بھ پردازش کرد و ھمزمان حرفھایی کھ بھذھنم می رسید رو گفتم:- وقتی گوشیم دستش بود و تو زنگ زده بودی شناختھ بودت! بھت گفت سگ پاچھخوار .... آدرس خونھ ی اونو از کجا داشتی؟ .... انگار منتظرت بود کھ با شنیدنصدای زنگ ...بعد ترسان بھش زل زدم:- چند وقتھ ھمو می شناسین؟!!قدمی بھ سمتم برداشت:- غزالھ جان بذار توضیح بدم.دستمو بالا آوردم و با صدای بلندی گفتم:- وایستا! از ھمون جا بگو.دستھاشو بھ نشونھ ی تسلیم بالا آورد و ایستاد:- باشھ ...لبھاشو بھ ھم فشرد:- من کارمند پدر کیانمھر بودم ... شعبھ ی اصفھان! ... قبل از اینکھ انتقالی بگیرم.ذھنم رفت بھ ھفت- ھشت سال قبل ... زمانی کھ امیرعلی تازه وارد دانشگاه شده بود...- پدر کیانمھر بھم وعده ی پست مھم تر رو داد و در عوضش ازم کاری خواست ...خواست یھ نفرو زیر نظر داشتھ باشم، دختر حسابدار شرکت پسرش رو ... توی اینشھر!... امیرعلی از ھمون روز اول بھ من توجھ ویژه داشت، یھ پسر خوش چھره و خوشتیپ کھ از ھمون اول چشمش دنبال من بود نھ دخترھایی کھ بدون شک از من سرتربودن! ....- علتش ھم این بود کھ اتفاقی افتاده بود کھ از جانب اون حسابدار احساس خطر میکردن. من فقط قرار بود نزدیکت باشم تا یھ اھرمی باشم کھ اگر پدرت خواست کاریبر علیھ اون ھا کنھ، بتونن از طریق من جلوشو بگیرن.... امیرعلی دوستم داشت ... ھمھ جوره ازم دفاع می کرد ... یعنی فقط می خواست ازمن استفاده کنھ؟! ...- اما نتونستم غزالھ ... چون عاشقت شده بودم! نتونستم سر قولم بمونم و از شرکتآقای عابدی زدم بیرون و گفتم دیگھ ادامھ نمی دم ... یادتھ گفتم از کارم اومدم بیرون؟!بھ خاطر تو اومدم چون بھت ...157جیغ زدم:- دھنتو ببند.ساکت شد. ھمھ ی باورھام فرو ریختھ بود، چشمھ ی اشکم جوشیدن گرفت و با صدایآرومی زمزمھ کردم:- خیلی پستی امیر ... تمام این سالھا عذاب وجدان دل شکستھ ات رو داشتم ... خیلیرذلی ...ذھنم مثل پرده سینما شروع کرده بود بھ مرور ھر چی کھ بینمون گذشتھ بود! بارھاوقتی کنار محمد بودم دلم پیش امیر بود. ھر بار زمین خوردم فکر می کردم آهامیرعلی منو گرفتھ. دلم می خواست دھنمو باز کنم و ھر چی می تونم بارش کنم ولیفقط نگاھش می کردم. بھ کی می تونستم اعتماد کنم؟! واقعا بھ کی؟!قدمی بھ سمتم برداشت و گفت:- قسم می خورم ھیچ وقت ذره ای از عشقی کھ بھت داشتم کم نشد. حتی وقتی ازدواجکردم ...بھم رسیده بود. داشتن لیلی و قلب مھربونش لیاقت می خواست و حالا امیرعلی باوقاحت می گفت در کنار لیلی ھم دلش با من بوده!! شاید سکوت منو طور دیگھ ایتعبیر کرد کھ وقتی بھ یک قدمیم رسید دست ھاشو از ھم باز کرد. ولی من برای اولینبار عکس العمل درست رو نشون دادم ... دست راستمو بالا بردم و با تموم قدرت تویصورتش کوبیدم. صورتش بھ یک سمت خم شد ... دلم خنک نشد! سیلی بعدی رومحکم تر زدم.- تو یھ کثافتی امیر ... امروز- فردا پدر میشی آشغال! می خوای منو بغل کنی؟!!!و سیلی بعدی ... اشکش راه گرفت و ھیچ تلاشی نکرد تا مانعم بشھ. کیفم رو رویزمین رھا کردم و با ھمھ ی بیحالیم دو دستی افتادم بھ جونش. شاید اگر کسی شاھدماجرا باشھ با خودش بگھ داشتم عقده ی کیانمھرو ھم سر امیرعلی خالی می کردمولی این طور نبود! گناه امیر علی بھ تنھایی کافی بود!مچ ھر دو دستم رو چسبید، ھق می زد:- فکر می کنی برای من راحت بود؟! راحت بود کھ تو منو بھ یھ پیرمرد فروختی؟!جیغ زدم:- سگ اون پیرمرد بھ تو شرف داشت! حداقل بھ من وفادار بود ... حداقل با دروغ بھمنزدیک نشد! اما تو چی داری برای دفاع از خودت بگی؟! عاشقم شدی؟ من علاقھ ترو نمی خوام؟! حیف لیلی برای تو! تو لیاقت نفس کشیدن نداری ... چھ برسھ بھداشتن لیلی!دندوناشو بھ ھم فشرد و بر خلاف تصورم کھ فکر کردم با این حرفم غیرتشو قلقلکدادم! محکم منو بغل کرد. فقط برای یک ثانیھ تو بھت بودم و بعد شروع کردم بھ تقلاکردن. ولی امیرمحکم منو چسبیده بود:158- فراموش کردنت بھ اندازه کافی سخت بود ... چھ برسھ بھ اینکھ ھر ھفتھ ببینمت وھمیشھ حرفت توی خونھ بھ راه باشھ! تو جای من نیستی غزالھ! حتی نمی تونیتصور کنی کھ چقدر دوسِت ...- امیر؟!!!برای ثانیھ ای نفسم رفت ولی از بھت امیرعلی استفاده کردم و خودمو از آغوششبیرون کشیدم.لیلی با دھن نیمھ باز در حالی کھ کلید خونھ دستش بود جلوی در ایستاده بود و بھ من وامیرعلی نگاه می کرد... لعنتی! گفتھ بود کھ از روی کلیدھای خونھ ام ساختھ ...دستھامو توی موھای جلوی سرم فرو بردم. چھ فاجعھ ای بدتر از این می تونست رخبده؟دیدن اشک لیلی کھ آروم از چشمش لغزید و روی گونھ اش راه گرفت دلمو آتیش زد.امیرعلی مثل ماست وایستاده بود و ھیچ عکس العملی نشون نمی داد. لبامو بھ ھمفشردم و بعد قدمی بھ سمت لیلی برداشتم. آخرین اتفاقی کھ توی دنیا دلم می خواستبیفتھ بھ ھم خوردن زندگی لیلی بود! وگرنھ امیرعلی حقش بود. با صدای لرزونیگفتم:- من برات توضیح میدم لیلی ...نگاه اشکیش رو از امیرعلی گرفت و با خشم رو بھ من گفت:- نزدیکم نیا!ایستادم. دستش رو بھ سینھ اش زد:- مث خواھرم بودی غزالھ!بھ گریھ افتادم:- غیر از این نیست لیلی!اون ھم بھ گریھ افتاد و امیرعلی رو نشون داد:- توی بغل شوھرم بودی! ...و رو بھ امیرعلی ادامھ داد:- عوضی ... بی لیاقت!و بھ سرعت از در خونھ خارج شد. با شتاب بھ سمت امیرعلی برگشتم:- برو دنبالش.ھنوز ھمونجا ایستاده بود. صدام بالا رفت:؟!! میگم گمشو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد