وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق پاییزی2

  رمان عشق پاییزی

-سامان؟

سامان:بدش به من ببینم

-سامان؟

سامان:.........

-قهری؟

سامان:........

-خوب ببخشید، بخشیدی؟

سامان:.......

-جون نگین؟

سامان:باشه بخشیدم راستی نیماپیام داد شب میان اینجا... نمیخواد برگردی..!!

خوش حال شدم. انگار اتاق سامان حس وحال دیگه ای داشت... اره من هم یه عشقی داشتم شاید همه ی این آشنایی های مامان وبابا باخانواده ی سامان ... فقط باعث شروع عشق بود عشقی زیبا عشقی در پاییز .عشق پاییزی .

بعدازمهمانی رفتیم خونه .دلم گرفته بود.

از خودم از کارام از اینکه باورش نکرده بودم یعنی با خوندن دو تا خاطره این جوری شده بودم ؟ تاصبح گریه کردم واقعا این چندسال من خربودم؟ یاشایدم اون عاشق؟من اونو باتمام عاشقی هایش ناسزا گفتم ... تمام محبت ها رابه چشم مزاحمی جواب دادم . حالا چیکار کنم؟ چجوری جبران کنم؟ یعنی میشه جبران کنم؟

هوا گرگ ومیش بود نمازخوندم ولباس پوشیدم و بعداز 2ساعت به کوچه پاگذاشتم باد می اومد وهوا یکم سرد بود و یکم تاریک. خیابونا خلوت بود مثل همیشه. تنها چیزی که سکوت رو میشکست صدای ماشینایی بود که گاه و بیگاه رد میشدندو صدای بوق ماشینی که مکرراً تکرار میشد. یکم که رفتم ماشینی جلوم پیچید و راننده گفت:نگین منم. بیا باهم بریم هواسرده...

سامان بود طاقت نگاه کردنش رانداشتم ازته دل دوستش داشتم اما ازرفتار گذشته ام خجالت می کشیدم مونده بودم چیکار کنم ولی بالاخره سوار شدم ولی صندلی عقب.

که طاقت نیاورد و گفت:عزیزم جلو بشین .

با دودلی رفتم جلونشستم ولی سرم رابالا نیاوردم ازش خجالت میکشیدم میدونستم الآنه که دوباره گریم بگیره.

دستش رازیر چانه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد وگفت:به من نگاه کن مشکلی پیش اومده نگینم؟

وقتی سکوتم رو دید طاقت نیاورد و گفت:کسی حرفی زده ؟توروجونه من بگو نصفه جون شدم .

وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:اجازه هست این آقای مزاحم راه بیوفته؟

لبخندی زدم وحرکت کرد فکر کنم فهمید حال خوشی ندارم چون تا دانشگاه هیچ حرفی نزد. مزاحم...هه...نگین تحویل بگیر...تا دیروز عشق رو قبول نداشتی حالا شدی عاشق یه مزاحم...

خفه شو مزاحم چیه؟ فکر نکنم مزاحم دیگه ای جز تو وجود داشته باشه...

همین طور که میبینید به بیماری خود درگیری دچار نشده بودیم که شدیم...

سامان:نگینم کجایی تو؟ رسیدیم

سرم رابلندکردم سامان لبخندی زد و پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و گفت: بفرمایید مادموازل

رفتیم سر کلاس. همه حواسم به سامان بود و درس رو که چه عرض کنم حتی اینکه کلاس تموم شده رو هم نفهمیدم!!!

بعداز تمام شدن کلاس به مامان زنگ زدم وگفتم برای خریدن کتاب به مغازه میرم ویه کم دیرمیام کتاب هام رو جمع کردم و همراه سامان سوارماشینش شدیم وبه طرف پارکی رفتیم

وقتی رسیدیم دستم رو گرفت ومن رو به طرف زمین پراز برگ هدیت کردوگفت:این جا خلوت گاه همیشگی من بود. این جا خلوتگاه اشکهام برای دختری زیبا بود که عشق من رو پس زدوفرصت حرف زدن را ازمن گرفت ...

روی یه نیمکت سبز رنگ چوبی درست روبه روی وسایل بازی پارک کنار چند تا درخت نشستیم و به برگ زرد و نارنجی زیر پامون نگاه کردیم و به صدای خنده و جیغ و داد بچه های توی پارک گوش دادیم. تا اینکه سامان سکوت رو شکست و گفت:

سامان:اگه یه خواهشی بکنم قول میدی قبول کنی؟


-تا چی باشه؟

سامان:اول بگو قبوله

-تا نگی چیه نمیگم

سامان:جون سامان بگو قبوله؟

-باشه قبوله،حالا چی هست؟

سامان:پس فردا شب...

بعد چند لحظه که حرفش رو ادامه نداد گفتم:پس فردا شب چی؟

سامان:پس فرداشب من و...

-سامان عین آدم حرف بزن دیگه!

سامان خیلی سریع و پشت سر هم گفت:پس فردا شب من به همراه خانواده واسه یه امر خیر مزاحمتون میشیم.

جا خوردم. فکر نمیکردم به این زودی بحث ازدواج رو پیش بکشه. ولی من که از خدام بود تازشم انگار آدمای تو دلم قرص ایکس خورده بودن چون هِی به درو دیوار میخوردن!!!

کلی زوق کرده بودم. کاش میگفت فردا شب میایم!

شب با کلی زوق و شوق خوابم برد بی خبر از اینکه بازی سرنوشت یا بهتره بگم آدمای این بازی باهام چیکار میکنند روز خوبی بود. البته بجز سردی هوا. سامان واسه اینکه خونواده هامون شک نکنند نتونست بیاد دنبالم. ولی خوب خوبیش این بود که من عاشق صدای خش خش برگای پاییزیم.

امروز یکم زودتر راه افتاده بودم تا یکم بیشتر با سامان باشم. باید تا فردا شب صبر کنم تا من و سامان علنن نامزد حساب بشیم.

همینطور که به صدای قشنگ خش خش برگا گوش میدادم هر از چندگاهی نگاهی به خیابون مینداختم. نمیدونم چرا ولی فکر میکردم میاد دنبالم تا اینکه رسیدم به دانشگاه... عجیبه راه از همیشه کوتاه تر بود داشتم واسه دیدن عشقم بال بال میزدم که رسیدم به کلاس.

سامان هنوز نیومده بود. روی یکی از صندلی های آخر کلاس منتظرش نشستم. کلاس اولمون ساعت 9 شروع میشد الآنم دقیقاً ساعت 8:59 دقیقه بود و خبری از سامان نبود. دلم به همون یه دقیقه خوش بود که سامان با یه دسته گل از در بیاد تو.

ولی نیومد. خواستم بهش زنگ بزنم ولی گوشیش خاموش بود. اس ام اس هامم به دستش نمیرسید. عصابم ریخته بود بهم. استاد هم یکی دوبار صدام کرد ولی جواب ندادم. اونم گفت بعد کلاس بمونم منم توجهی نکردم.

بعد از کلاس که واسم مثل یه عمر گذشت کتابامو جمع کردم و منتظر موندم تا همه برن بیرون.

استاد:نگین خانوم. میشه بگین چرا امروز حالتون خوب نبود؟

-نه چون موضوع خونوادگیه.

استاد:من که میدونم به خاطر اون پسره، سامانه!

-شما که میدونین چرا میپرسین؟

استاد:ببین نگین،داری آدمتو اشتباه انتخاب میکنی! سامان اونی که فکر میکنی نیست!

راستش یکم از صمیمیتش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم و صمیمی تر از قبل حرف زدم

-فکر نکنم مسائل خانوادگیه ما به شما مربوط باشه استاد...

استاد:ولی باور کن مربوطه. دوست ندارم راهو اشتباه بری. اگرم دارم باهات صحبت میکنم چون میدونم آدم منطقی هستی...

-و منطقم بهم میگه سامان همونیه که میخوام باشه

استاد:مطمئن باش بعد دیدن اینا نظرت عوض میشه!!!!!!!!!!


استاد:مطمئن باش بعد دیدن اینا نظرت عوض میشه!

استاد:ببینین نگین دخترم میدونم فکر میکنی بدیت رو میخوام ولی باور کن اینطور نیست. چون برام با بقیه فرق داری میخوام کمکت کنم. تو دختر خوبی هستی لیاقتت بیشتر از ایناست. منم وقتی فهمیدم قراره با سامان نامزد کنی خیلی خوشحال شدم ولی شانسی سامان رو تو خیابون دیدم و این عکسا رو ازش گرفتم...

و یه پاکت نامه از توی کیف چرمیش درآورد و گذاشت روی میز. پاکت رو باز کردم. توش چند تا عکس از سامان بود. مظمون عکس ها به ترتیب:

عکس اول:سامان در حالی که پشت یه میز توی یه رستوران نشسته بود...

عکس دوم:سامان در حال دست دادن با یه دختر که چهرش کامل معلوم نبود...

عکس سوم:سامان در حال غذا خوردن با همون دختر...

عکس چهارم:همون دختر در حال سوار شدن به ماشین سامان...

عکس پنجم:سامان و دختره سوار ماشین در حالی که ماشین داشت میرفت توی پارکینگ یه آپارتمان که سامان میگفت مال خودشه و بعضی وقتا میره اونجا...

عکس ششم:همون دختره که داشت از خونه میومد بیرون با این تفاوت که تقریباً 3 ساعت بین زمان دو تا عکس فاصله بود و رژ دختره هم پاک شده بود...

-خوب شاید فامیلشون باشه

استاد:بهش نمیومد دختر خوبی باشه چه تو لباس پوشیدن چه تو رفتار کردن

یعنی سامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟

باورم نمیشه اون یه همچین آدمی باشه

چند بار عکسا رو از اول نگاه کردم تا شاید یه چیزی ببینم که بگم فوتوشاپن ولی عکسا کاملاً واقعی بود.

دیگه هیچی نفهمیدم. حتی نفهمیدم چطور باهاش خداحافظی کردم و اومدم خونه..


اعصابم خیلی خراب بود نمیدونستم چیکار کنم. وقتی رسیدم خونه، مامان داشت خیاطی میکرد و حواسش به من نبود منم یک راست رفتم تو اتاقم و زدم زیر گریه.

حالم خیلی خراب بود. حتی دانشگاه هم نرفتم. غذامم شده بود آب خالی... مامان اینا فکر میکردن ازز شوق زیادم واسه اولین خاستگارمه.


موبایلم و خاموش کردم و منتظر موندم. چند بار دیگه عکسا رو نگاه کردم

از خونه بیرون اومد و سوار ماشینش شد. منم دنبالش راه افتادم هر چی باشه واسه همین اینجا بودم. رفت توی پارک...

نیم ساعت نشستم ولی نیومد. اگه میرفتم تو خیلی تابلو بود واسه همین گوشیمو در آوردم و شروع کردم بازی کردن. از بازی های ماشینی خیلی خوشم میومد. غرق بازی بودم که سامان و یک دختر دیگه اومد بیرون. درو براش باز کرد و دختره هم با ناز نشست. اَه چندششششششششششش... و رفتن سمت همون خونه ای که اون روز با اون دختره رفته بود...

فرداش هم همین اتفاق تکرار شد با این تفاوت که این دختره از قبلیه چندش تر بود.

رفتم خونه. مثلا امشب باید میومدن خاستگاری. تا میتونستم چیزایی خوردم که میدونستم حالمو بد میکنه.

خوشبختانه نیم ساعت قبل از اومدن سامان اینا حالم بد شدو رفتیم بیمارستان.

تو بیمارستان هم دکتر گفت باید امشب بمونه واسه همین مامان زنگ زد و گفت خاستگاری رو بندازیم واسه دو هفته دیگه و هفته دیگه هم تولد نیماست...

آخه مامان وقتی حال نیما تو 5 سالگی بد میشه نذر میکنه که اگه خوب شد هر سال روز تولد نیما بره سلطان حضرت. (سلطان حضرت یکی از مردای خوب و عارفای اصفهان بوده که مقبرَش توی یکی از شهرستانای استان اصفهان (خوُرزوق) و تا حالا معجزه های زیادی داشته)

و با این حساب من دو هفته وقت واسه فکر کردن داشتم. گوشیمم که خاموش بود. یعنی با خیال راحت دو هفته رو بگذرونم و

مونده بودم چیکار کنم. اگه بگم نه میگه دلیل بیار اونوقت اگه این عکسا رو نشونش بدم میگه از کجا آوردی؟ میگه فوتوشاپه! میگه دروغه!

تازشم ممکنه آبروم رو جلوی نیما و مامان، بابا ببره...

اگرم بگم آره که زندگی خودم رو خراب کردم.

خدا یاااااااااااااااااااااااا اااااااااا خودت کمکم کنننننننننننننننننننننننن ن


فردای اون روز راه افتادیم تا بریم اصفهان. اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم چند ساعت توی راه بودیم. یکراست رفتیم خونه مامانی، مامان بابام. آخه بابام اهل اصفهانه.

خونه مامانی نزدیک سلطان حضرته سلطان حضرت هم دقیقا روبه روی مدرسه بچه گی های باباست. واسه همینم بابا میگه همیشه وقتی میرفته مدرسه اونجا هم میرفته و فاتحه میخونده. وقتیم که مامانی از آقاجونی که من تا حالا ندیدمش جدا میشه و صلاحیت نگهداری از بابا رو با آقاجون میدن بابا میره اونجا و دعا میکنه که آقاجون بذاره بازم مامانی رو ببینه که همینطورم میشه.

بابا ماشین رو دم در خونه مامانی پارک کرد و پیاده شدیم.

منیر خانم(همسایه مامانی):سلام آقا بیژن، خِبید؟(خوبید؟)

بابا:ممنون شما خوبین؟

منیر خانم:الحمدلله، بور تا بِشِم کیه آما!(بیاین بریم خونه ما)

بابا:نه ممنون مزاحم نمیشیم خداحافظ

منیر خانم:خداحافظ

پیرزن، پیر مردای اینجا اکثراً اینجوری حرف میزنند ولی مامانی چون ما زیاد نمیفهمیم سعی میکنه ساده تر حرف بزنه بازم نیما میفهمه چی میگن ولی من چند تا کلمه بیشتر بلد نیستم:کیه = خونه * بالشت = مُتَکا * دیوار = دِزار * خواهر = دایزه * دمپایی = اُرُسی. حالا از کلمات بگذریم میرسیم به فعلا که از انگلیسی هم پیچیده تره...

در خونه مامانی رو زدیم و بعد سلام احوالپرسی رفتیم تو.

خونه مامانی یه حیاط کوچیک داشت که وسطش یه باغچه کوچیک تر بود. تو باغچش هم چند تا درخت انجیر، یک درخت گردو ،ریحون و سبزی و کنار دیوار روبهروی در هم چند تا درخت انگور بود که از بالای چند تا میله ای که زده بودند میرفت روی دیوار و یه دالون دو متری کوچیک درست کرده بود. یه تاب یه نفره هم اولای دالون برای نوه ها بسته بودند...

از در که وارد میشدی ساختمون سمت چپ بود و تغریبا نو ساز. یه اتاق قدیمی هم برای مامان مامانی سمت راست حیاط بود که یه ایوان کوتاه هم داشت که روش پر ریگ و خاک بود و موزائیک نشده بود.

چند لحظه ای سامان رو فراموش کردم و دویدم سمت اتاق مامان مامانی که بهش میگفتیم مامانجون فاطُمه.

چون هوا سرد بود کرسی کذاشته بود و روی کرسی هم یه سینی بود که توش بشقابای شیرینی و شکلات و ... بود.

سلام کردم و شانسی جواب چیزایی که گفت رو دادم. آخه چند بار دیگه بگم من زبونتون رو نمیفهمم تا درست حرف بزنید. بیخیال حتما داشت احوال پرسی میکرد دیگه!!!!!!!!

بعد چهل و پنج دقیقه ای رفتم اون طرف حیاط یعنی خونه مامانی...

اون چند روز هم مثل برق و باد گذشت ودوباره همه نگرانی ها به طرفم هجوم آوردن. فقط 5 روز تا بد بختی مونده بود. 5 روز دیگه باید به کسی جواب مثبت میداد که معلوم نبود تا حالا تو بغل چن تا دختر خوابیده و تنها کسی که حال منو میفهمید استاد بود. یه پیر مرد مهربون که از بین استادا از همه بهتر درس میداد و تنها کسی بود که پشت سرش به اسمای دیگه صداش نمیکردم.


وقتی رسیدیم خونه اینقدر خوابم میومد که به ذهنم فرصت گشتن دور و بر سامان رو ندادم.

با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم. ساعت 5 نصف شب بود. اَه خونه مامانی گوشیمو دادم دست بهاره، دختر عموم ، آلارمشو دست کاری کرده. نه که بچه باشه ها نه 22 سالشه و مثلا ازدواج کرده ولی ذهنش هنوز از بچه ها هم بچه تره.

همینجوری که به زمین و زمان و بهاره و سامان و اون دختره فوش میدادم آلارم گوشیمو درست کردم رفتم حموم. تقریبا 1 ساعتی حموم بودم. حوله رو دوره خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون. موهامو با سشوار خشک کردم و لباس هام رو پوشیدم و نشستم پای لپتاپم. ساعت 8 بود که پاشدم آماده شدم و راه افتادم که برم. صبحونه هم که نتونستم بخورم.

خدا خدا میکردم که سامان با دوست دختراش باشه.

-نه با دوست دختراش نه رفته باشه جایی یا حالش خوب نباشه.

-آخه دیوونه بعد این عکسا و اون دختره توی پارک هنوزم برات مهمه با کی باشه

-خب دوسش دارم

-ولی اون دوست نداره

-داره

-از دوست دختراش پیداست، اگه دوست داشت به عشقت خیانت نمیکرد

-شاید موضوع اونی که فکر میکنم نباشه شاید اونا فامیلش باشن

-دختره ساده آخه فامیلشم که باشن چرا اونا رو میبره به خونه مجردیش؟ هان؟ دِ جواب بده دیگه

-شاید خونه شون رو عوض کردند

-عاشقی به خدا نمیفهمی چی میگی یکم منطقی باش دختر

بالاخره به این دانشگاه لعنتی رسیدم.

داشتم میرفتم سمت کلاس که مریم رو دیدم. بعد سلام احوالپرسی مختصری با یوسف دوست پسر یا بهتره بگم یجورایی نامزد مریم راهی کلاس شدیم.

مثل دفعه قبل نیومده بود داشتم از خوشحالی بال در میاووردم.

-آره از این چهره ناراحتت پیداست

-تو یکی خفه شو که حوصلتو ندارما

-باشه خفه میشم ولی من که میدونم دلت براش تنگ شده

-خوب چیکار کنم دله دیگه کاریش نمیشه کرد

-اگه یه امروز اونجوری که من میگم باشی اتفاقی میوفته؟

-تا پیشنهادت چی باشه

-ایششششششششششش، اصلا نمیگم

-اِ حالا چرا میزنی

-میتونستم که میکشتمت دختره نفهم.

-بگو دیگه

-مگه الآن با پیر مرد مهربونه (استاد) کلاس نداری؟

-چرا!؟

-خوب برو همه چی رو بهش بگو و ازش کمک بخواه

با اومدن استاد این ذهن منم که جز ساز مخالف زدن کاری بلد نیست ساکت شد.

با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم. کلی تمرین کردم که چی بگم و چیا رو سانسور کنم.


وقتی رسیدم خونه یاد حرفای استا افتادم:

(-استاد؟

ا:بله دخترم؟

-میشه چند دقیقه باهاتون تنها صحبت کنم؟

ا:حتما بشین اینجا. صندلی روبه روی خودش رو نشون داد. نشستم و یک نفس عمیق کشیدم تا جلوی استاد گریم نگیره.

ا:نگین جان دخترم میدونم قضیه سامانه حرفامو باور کردی یا نه؟

-اگه باور نداشتم که اینجا نبودم. راستش چندبار تعقیبش کردم هر دفعه هم با دخترای مختلف میرفت همون خونه. اومدم ازتون کمک بگیرم استاد. سامان اینا آخر همین هفته میان خاستگاریم میترسم جواب منفی بدم و سامان یه دروغایی در موردم به نیما،برادرم، بگه. سامان یکی از دوستای نیماست میترسم نیما همه چی رو باور کنه!!!

ا:خوب با این وجود جواب مثبت هم نمیتونی بدی چون زندگی خودت رو خراب کردی. پس باید ریسک کنی و خودت قبل از سامان همه چی رو به برادرت بگی)

بعد دانشگاه یکراست رفتم تو اتاقم و زدم زیر گریه.

به خاطر خودم...به خاطر سامان... به خاطر تنهاییم... به خاطر احساسم... به خاطر ابروم... به خاطر شکستن قلبم... و به خاطر اینکه مجبور بودم همه چیرو به نیما بگم. نیما حتی از حرف زدنای ساده من با پسرا هم ایراد میگرفت چه برسه به اینکه بگم با سامان دوست بودم.

______________

با احساس نوازش کسی از خواب بیدار شدم.

نیما:نگین پاشو بیا شام بخور

-گرسنم نیست

ن:مگه دست خودته پاشو ببینم

-نمیخوام

ن:نمیخوام یعنی چی؟ پاشو ببینم

خجالت میکشیدم چشمامو باز کنم و نگام تو نگاش بیوفته. میترسیدم. احساس میکردم همه چیرو میدونه. ولی باید میگفتم. مجبور بودم...

شام رو با احساس ترس و خجالت از بابا و نیما خوردم از مامان تشکر کردم و رفتم تو اتاقم.

با خودم شرط کردم اگه نیما امشب خودش نیومد تو اتاقم یه وقت دیگه بهش بگم ولی

ساعت نزدیک ده بود که اومد تو اتاقم.

ن:اجازه هست بیام تو؟

-آره

ن:میخواستم درباره سامان باهات حرف بزنم

-میشنوم

ن:خوب نظرت دربارش چیه؟

-اول تو بگو

ن:نشد دیگه میخوام نظرت رو بدونم

-اول تو بگو تامنم بگم

ن:خوب سامان تا جایی که من ازش شناخت دارم پسر بدی نیست ولی خیلی راحت دروغ میگه که از همینش خوشم نمیاد

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم - میخوام یه اعترافی بکنم

ن:میشنوم

-خوب... من... یعنی من... خوب... چجوری بگم... من...

ن:حرفت رو بزن نگین

-من قبلا با سامان... خوب باهاش دوست بودم

ن:چییییییییییییییییی؟

چنان دادی سرم زد که داشتم از ترس سکته میکردم

-یه دوستی ساده بود در حد...

ن:خفه شو، ببینم مگه نگفتم خوشم نمیاد با هیچ پسری بیشتر از سلام و خداحافظ رابطه داشته باشی نگین؟ حرف بزن گفتم یا نه؟ گفتم من خودم یه پسرم بهتر میدونم پسرا واسه چی میان طرف یه دختر مگه نه؟ مگه من قبل از دانشگاه کلی باهات حرف نزدم که حتی به پسرا نگاهم نمیکنی؟ مگه نگفتم آروم میری آروم میای؟

سرم رو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم. ازش خجالت میکشیدم.

-ببخشید نیما

ن:فقط ببخشید؟!؟!؟!؟!؟!؟ بهت اعتماد داشتم نگین اعتماد میفهمی؟ چرا ساکتی؟ مگه قرار نبود مثل دوستت باشم؟مگه قرار نبود هر چی که شد بهم بگی نگین؟ فکر نمیکردم از اعتمادم سواستفاده کنی!!!

اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و در محکم زد بهم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد