وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

طعمه احساس

روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم برای این که از سرزنش های پدرم راحت شوم و سربار کسی نباشم تصمیم گرفتم به سر کار بروم. من از طریق معرفی عمویم در شرکتی استخدام شدم و از کارم راضی بودم اما در کمتر از یک ماه متوجه نگاه زیرچشمی پسر مدیر شرکت شدم.پیمان در آن جا کار می کرد و آن قدر چرب زبان بود که توانست مرا شیفته و دلباخته خودش کند.دختر جوان در مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی افزود: من و پیمان در مدت کوتاهی به هم علاقه مند شدیم و قرار ازدواج گذاشتیم. در واقع او با این ترفند که می خواهد به خواستگاری ام بیاید سرم کلاه گذاشت و بارها و بارها از من سوء استفاده کرد.یک سال از ارتباط مخفیانه ما گذشت و نه تنها پسر مورد علاقه ام هیچ اقدامی برای ازدواج انجام نداد بلکه در این مدت متوجه شدم او با چند دختر دیگر نیز ارتباط پنهانی دارد.با نگرانی و دلهره ای که برای آینده داشتم موضوع را به پدر پیمان اطلاع دادم ولی او با عصبانیت و تهمت های ناروا مرا از شرکت اخراج کرد و حتی برای پسرش زن گرفت.

حالا من مانده ام با یک دنیا روسیاهی و شرمساری و نمی دانم چه طور جلوی خانواده ام سرم را بالا بگیرم. با راهنمایی خاله ام به این جا آمدم تا با انجام مشاوره راهی برای حل مشکلاتم پیدا کنم.


درباره این ماجرا نظر کارشناس ارشد روان شناسی مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی را جویا شدیم.

سید مجید موسوی راد معتقد است: دختران زیادی ممکن است شرایط مشابه با این دختر جوان را داشته باشند اما یک سوال مهم در این جا مطرح است و آن این که حد و مرز افزایش شناخت دختر و پسر نسبت به یکدیگر در آشنایی قبل از ازدواج چقدر است؟

به گفته دختر جوان او دلباخته پیمان شد و خودش را برای این که همسر مناسبی برای آینده انتخاب کرده زرنگ می پنداشت ولی چرا کارش به این جا کشیده شد؟وی تاکید کرد: ازدواج در ابتدا منطق و سپس احساس می طلبد اما بسیاری از افراد و به ویژه دختران جوان ابتدا با احساس انتخاب می کنند و سپس منطق خود را بر مبنای احساس بنا می کنند. در این ماجرا همان طور که دیدیم دختر جوان معتقد بود چون پیمان را واقعا دوست دارد و قرار است با هم ازدواج کنند پس می تواند با او آزاد و راحت باشد و ...!در واقع احساس این دختر منطق او را به دست گرفت و مانع تصمیم گیری عقلانی اش شد.متاسفانه دختر جوان تنها با عینک احساس دنیا را دید و زمانی که این عینک را برداشت واقعیت هایی تلخ برایش نمایان شد.

ضرب المثلهای قرآنی


c3cae8aefe22d08f00505bcaf4c2eeac-425

1. «لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ»؛

چرا سخنی می گویید که به آن عمل نمی کنید.» (سوره ی صف، آیه ی 2)

به عمل کار برآید، به سخن دانی نیست.

2. «وَما عَلَی الرَّسُولِ إلاّ الْبلاغُ؛

پیامبر وظیفه ای جز رسانیدن پیام (الهی) ندارد.» (سوره ی مائده، آیه ی 99)

گر نیاید به گوش رغبت کس

بر رسـولان پیام بـاشد و بس

از ما گفتن بود.

3. «لِکُلِّ نَبأٍ مُسْتَقَر».

هر خبری را وقت معینی است.» (سوره ی انعام، آیه ی 67)

هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.

4. «ما عَلَی الْمُحْسِنین مِنْ سَبِیل؛

بر نیکوکاران باکی نیست.» (سوره ی توبه، آیه ی 91)

آن را که حساب پاک است از محاسبه چـه باک است

5. «قُلْ کُلّ یعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ؛

بگو هر کس بر حَسَب شکل گیری شخصیتش، عمل می کند.» (سوره ی اسراء، آیه ی 84)

از کوزه همان برون تراود که در اوست.

6. «ألَیسَ الصُّبْحُ بِقَریبٍ؛

مگر نه این است که صبح امید (پیروزی) نزدیک است؟» (سوره ی هود، آیه ی 81)

در نا امیدی بسی امید است پـایان شب سیه سپید است

(نظامی)

7. «عَسی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وهُوَ خَیر لَکُمْ؛

و شاید چیزی را خوش ندارید و حال آن که خیر شما در آن است.» (سوره ی بقره، آیه ی 261)

دردا که طبیب صـبر* می فـرماید وین نفس حریص را شکر می باید

* صبر: نوعی گیاهی دارویی و بسیار تلخ.

8 ـ «فإنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْرا؛

پس به یقین بعد از هر سختی، آسانی است.» (سوره ی انشراح، آیه ی 5)

از پَسِ هرگریه آخر خنده ای است.

9. «اللّهُ یرزُقُها وإیاکُمْ؛

خداوند، او و شما را روزی می دهد.» (سوره ی عنکبوت، آیه ی 60)

هر آن کس که دندان دهد، نان دهد.

10. «وَلا تَجْعَلْ یدَکَ مَغْلُولَةً إلی عُنُقِکَ وَلا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ؛

وهرگز دستت را برگردنت زنجیر مکن (و ترک انفاق و بخشش مکن) و بیش از حدّ (نیز) دست خود را مگشا.» (سوره ی اسراء، آیه ی 29)

اندازه نگه دار که اندازه نکوست.

11. «وَلا یحِیقُ الْمَکْرُ السَّیءُ إلاّ بِأهْلِهِ؛

و اندیشه ی بد، جز اهلش را فرا نگیرد.» (سوره ی فاطر، آیه ی 43)

هر آن کس که اندیشه ی بد کند بـه فرجام بـد تـا تـن خـود کند

(فردوسی)

12. «وَمَنْ أساءَ فَعَلَیها؛

وهر کس بد کند (به زیان) خود اوست.» (سوره ی جاثیه، آیه ی 15)

هر که بدی کـرد و به بد یارش هم به بد خـویش گـرفتار شد

13. «وَجَزاءُ سَیئَة سَیئة مِثْلُها؛

و جزای بدی، بدی است مانند آن.» (سوره ی شوری، آیه ی 40)

کلوخ انداز را پاداش سنگ است. (سعدی)

14. «وَلِکُلِّ أمّةٍ أجَل…؛

و برای هر اُمّتی اجلی است…» (سوره ی اعراف، آیه ی 34)

که کار خدای نه کاری است خرد قـضـای نبشتـه نشـایــد سـِتُـرد

(فردوسی)

قضـا کشتی آن جا که خـواهد بَرد و گـر نا خـدا جـامعه بـر تن دَرَد

(سعدی)

15. «وأنَّ لَیسَ للإنْسانِ إلاّ ما سَعی؛

و انسان را نیست جز آنچه کوشش کند.» (سوره ی نجم، آیه ی 39)

به جز از کشته خویش نَدرَوی.

نا بـرده رنـج گنج میسّر نـمـی شـود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

(سعدی)

16. «یعرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ…؛

گناهکاران به چهره و سیمایشان شناخته شوند.» (سوره ی الرحمن، آیه ی 41)

رنگ رخسار خبر می دهد از سرّ ضمیر

(سعدی)

17. «أولئِکَ الّذینَ اشْتَروا الضَّلالَةَ بِالْهُدی فَمَا رَبِحَتْ تِجارتُهُمْ وَما کانُوا مُهْتَدِین؛

آنانند که گمراهی را به بهای هدایت خریدند، پس تجارتشان سودی نکرد و از هدایت یافتگان نبودند.» (سوره ی بقره، آیه ی 16)

دین به دنیا فـروشان خـرند یوسف فروشند تا چه خرند

18. «واعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جِمیعاً ولا تَفَرّقوا؛

وهمگی به ریسمان الهی دست زنید و پراکنده نشوید.» (سوره ی آل عمران، آیه ی 103)

یک دست صدا ندارد.

19. «إنّی أری ما لا تَروْنَ؛

همانا من آن می بینم که شما نمی بینید.» (سوره ی انفال، آیه ی 48)

تو مو می بینی و من پیچش مو.

20. «واجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أهْلِی، هارونُ أخِی اُشْدُدْ بِهِ أزْرِی؛

و از اهل من برایم وزیری قرار بده. هارون برادرم را، پشت من بدو استوار کن.» (سوره ی طه، آیه ی 29)

اگر دو برادر دهد پشت به پشت تـن کـوه را بـاد مـانـد بـه مشت (فردوسی)

برادر پشت برادر است.

21. «قالَ یا نُوحُ إنَّهُ لَیسَ مِنْ أهْلِکَ إنَّهُ عَمل غَیرُ صالِح؛

ای نوح بی گمان او از اهل تو نیست او [صاحب] کرداری نا شایست است.» (سوره ی هود، آیه ی 46)

پسر نوح با بدان بنشست آثـار نـبـوتـش گـم شـد (سعدی)

22. «لَوْ کانَ فِیهما آلِهَة إلاّ اللّه لَفَسَدَتا؛

اگر در آن دو (آسمان و زمین) معبودانی جز خدای بودند، البته [هر دو] تباه می شدند.» (سوره ی انبیاء، آیه ی 22)

دو پادشاه در اقلیمی نگجند.

23. «وإذا مَرّوا بِاللّغْوِ مَرّوا کِراماً؛

و چون به بیهوده ای بگذرند، کریم وار در می گذرند.» (سوره ی فرقان، آیه ی72)

شتر دیدی، ندیدی.

24. «خَسِرَ الدُّنْیا وَالآخِرَة…؛

در دنیا و آخرت زیان کار شد.» (سوره ی حج، آیه ی 11)

از آن جا رانده، از این جا مانده.

25. «کُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَیهِمْ فَرْحُونَ؛

هر گروهی بدان چه نزد آنهاست، شادمانند.» (سوره ی مؤمنون، آیه ی53)

هر کسی را به کار خویش خوش است کس نگـوید کـه دوغ مـن تُـرش است

26. «واتَّقُوا فِتْنَةً لاتُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْکُمْ خاصّةً واعْلَمُوا إنَّ اللّهَ شَدیدُ الْعِقابِ؛

و بپرهیزید از فتنه ای که تنها به کسانی از شما که ستم کردند، نمی رسد و بدانید که خداوند سخت عقوبت می کند.» (سوره ی انفال، آیه ی 35)

آتش که گرفت خشک و تر می سوزد.

27. «إنّ الإنْسانَ لَیطْغی أنْ رآهُ اسْتَغْنی؛

انسان چون خود را بی نیاز بیند، سرکشی کند.» (سوره ی علق، آیه ی6 و7)

گر به دولت برسی مست نگردی، مردی

28. «کانَ الإنْسانُ کفوراً؛

انسان ناسپاس است.» (سوره ی اسرا، آیه ی6 و7)

نمک خوردن و نمکدان شکستن.

29. «والّذی جاءَ بِالصّدْقِ وصَدَّقَ بِهِ اولئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ؛

و آن کسی که راستی آورد و آن را راست شمرد، آن گروهی هستند که ایشان پرهیزگارانند.» (سوره ی زمر، آیه ی33)

راستی کـن که راستان رستند در جهان راستان قوی دستند

30. «فإذا عَزَمْتَ فَتَوکَّلْ عَلی اللّهِ؛

پس چون اراده کاری کردی برخدا توکل کن.» (سوره ی آل عمران، آیه ی)

با توکل زانوی اشتر ببند.

31. «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ؛

هر نَفْسی، چشنده ی مرگ است.» (سوره ی آل عمران، آیه ی184)

اگر چـرخ گردون کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو

32. «وَما تُقَدِّمُوا لأنْفُسِکُمْ مِنْ خَیرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ؛

وهر کار خیر که از پیش برای خود بفرستید همان را نزد خدا می یابید.» (سوره ی بقره، آیه ی110)

دنیا مزرعه آخرت است.

برگ عیشی به گور خویش فرست کـس نـیـارد تــو پـیـش فـرسـت

بـیــا تــا بـرآریــم دسـتـی ز دل کـه نـتــوان بـرآورد فــردا ز گـِل

(سعدی)

شادى از نظر اسلام

شادى از نظر اسلام

اسلام و شادی

به طور کلی شادی در اسلام چه جایگاهی دارد؟

برخی می گویند اسلام دین شادی نیست، و در این راستا به فرمایش قرآن کریم که می فرماید: «پروردگار شادی کنندگان را دوست ندارد» و یا سخن امام خمینی(ره) که «ما ملت گریه سیاسی هستیم» استناد می کنند. به طور کلی شادی در اسلام چه جایگاهی دارد؟


برای پاسخ به این سوال باید به چند نکته توجه بفرمایید:


نکته اول:

این جمله امام(ره) که «ما ملت گریه سیاسی هستیم» هیچ دلالتی بر نفی شادی، و ضرورت حزن و اندوه و ماتم افراطی ندارد، صفت «سیاسی» که گریه بدان توصیف شده به خوبی گویای منظور و مراد ازاین جمله است. یعنی این گریه، بهانه ای برای بیداری سیاسی است و حزن و اندوه در آن اصالت ندارد. به عبارت دیگر گریه نمی کنند تا محزون بمانند، گریه می کنند تا با الگوی رفتاری خویش یعنی امام حسین(علیه السلام) پیوند عاطفی برقرار ساخته، و آن هدف سیاسی و آن بیداری سیاسی که ایشان عَلَم آن را به دوش داشت را فراموش نکنند.


نکته دوم:

همچنین در مورد آیه شریفه ای که اشاره فرمودید که خداوند شادی کنندگان را دوست ندارد، باید با دقت به تمام آیه، و همچنین آیات دیگر نظر کرد تا بتوان قضاوت درستی داشت، قرآن کریم در آیات دیگری از فرح و خوشحالی سخن گفته است:

«وَ لَا تحَْسَبنَ‏َّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتَا بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ * فَرِحِینَ بِمَا ءَاتَئهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِه‏»؛ هرگز گمان مبر کسانى که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده ‏اند، و نزد پروردگارشان روزى داده مى‏ شوند* آنها بخاطر نعمتهاى فراوانى که خداوند از فضل خود به ایشان بخشیده است، خوشحالند.(1)

و نیز می فرماید: «قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُون»؛ بگو: به فضل و رحمت خدا باید خوشحال شوند که این، از تمام آنچه گردآورى کرده ‏اند، بهتر است‏.(2)


با این آیات روشن می شود که خود خوشحالی به خودی خود منفور و مغضوب خداوند نیست، یعنی ذات شادی و خوشحالی مذموم نیست، و باید دید آن شادی که در آیه ای که اشاره فرمودید مغضوب خداوند دانسته شده، چه خوشحالی­ ای است، برای فهم این مطلب تمام آیه را باید دید:

«إِنَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَوْمِ مُوسى‏ فَبَغى‏ عَلَیْهِمْ وَ آتَیْناهُ مِنَ الْکُنُوزِ ما إِنَّ مَفاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ إِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحینَ»؛ قارون از قوم موسى بود، اما بر آنان ستم کرد ما آن قدر از گنجها به او داده بودیم که حمل کلیدهاى آن براى یک گروه زورمند مشکل بود! (به خاطر آورید) هنگامى را که قومش به او گفتند: این همه شادى مغرورانه مکن، که خداوند شادى‏ کنندگان مغرور را دوست نمى‏ دارد! (3)


روشن است که این جا سخن از شادی قارون وار است! و تعبیر «فرح» هم گاهی در مورد «بطر» به معنای طغیان، و خوشحالی از روی غرور و تکبر استعمال می شود(4) «بطر»، لازمه فرح و خوشحالى از ثروت دنیا است، فرح مفرط و خوشحالى بی اندازه، چون خوشحالى بی اندازه و افراطی آخرت را از یاد مى برد، و قهرا بطر و طغیان مى‏ آورد.(5)


بنابراین آنچه که مغضوب خداوند است، خوشحالی و شادی های افراطی است که همراه با تکبر و غرور بوده و آخرت را از یاد انسان می برد، وگرنه روایات متعددی داریم که از خوشحالی و شاد کردن دل مومنین سخن گفته اند:

امام باقر(علیه السلام): «مَا عُبِدَاللَّهُ بِشَیْ‏ءٍ أَحَبَّ إِلَى اللَّهِ مِنْ إِدْخَالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِن»؛ خداوند به هیچ چیزی عبادت نشده که نزد او محبوب تر از شاد کردن و زدودن غم از دل مومن باشد.(6)

یا امام صادق(علیه السلام) که شیعیان واقعی را کسانی دانسته که در شادی و فرح اهل بیت(علیهم السلام) اهل شادی و فرح هستند: «اخْتَارَ لَنَا شِیعَةً یَنْصُرُونَنَا وَ یَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا وَ یَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا»؛ خداوند شیعیانی برای ما برگزید که ما را یاری می دهند، در شادی ما شاد، و در حزن ما محزون هستند.(7)


نکته سوم:

این حزن و اندوهی که در دین وجود دارد نیز به نشاط باز می گردد، این مسئله روشن است که گریه موجب آرامش انسان می شود، و اتفاقا یکی از عکس العمل های روانی انسان در حالت افسردگی گریه های بی دلیل است که بعد از آنها احساس آرامش بیشتری می کند؛ علاوه بر اینکه این آرامش را هر کسی می تواند درک کند و یک مسئله تجربی و درونی است، روایات نیز به آن اشاره دارند.

امام صادق(علیه السلام) در روایتی می فرمایند: «مَنْ خَافَ عَلَى نَفْسِهِ مِنْ وَجْدٍ بِمُصِیبَةٍ فَلْیُفِضْ مِنْ دُمُوعِهِ فَإِنَّهُ یَسْکُنُ عَنْه‏»؛ هر کس از غم و اندوه مصیبتى، بر خویش ترسید، اشک بریزد؛ زیرا در این صورت غمش تسکین مى‌یابد.(8)

همچنین علاوه بر روایات، برخی مقالات علمی نیز از تأثیر گریه بر روح و روان و سلامتی انسان نوشته شده اند که می توان با جستجوی The health benefits of crying به برخی از آن ها دست یافت.


نکته چهارم:

شادی متعادل در اسلام نه تنها مذموم نیست، بلکه لازم است، دین ما به لذت ها و شادی های حلال سفارش کرده است، همان طور که امام صادق (علیه السلام) در روایتی می فرماید: «یَنْبَغِی لِلْمُسْلِمِ الْعَاقِلِ أَنْ یَکُونَ لَهُ سَاعَةٌ یُفْضِی بِهَا إِلَى عَمَلِهِ فِیمَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سَاعَةٌ یُلَاقِی إِخْوَانَهُ الَّذِینَ یُفَاوِضُهُمْ وَ یُفَاوِضُونَهُ فِی أَمْرِ آخِرَتِهِ وَ سَاعَةٌ یُخَلِّی بَیْنَ نَفْسِهِ وَ لَذَّاتِهَا فِی غَیْرِ مُحَرَّمٍ فَإِنَّهَا عَوْنٌ عَلَى تِلْکَ السَّاعَتَیْن‏»؛ مسلمان عاقل باید وقتش را به سه قسمت تقسیم کند. اول:ساعتی (وقتی) را برای رابطه خودش با خداوند بگذارد. دوم:ساعتی را برای ارتباطات اجتماعی و دیدار با برادران مومن، که انسان را در راه آخرت کمک می کنند. سوم:ساعتی را برای لذت های غیر حرام، اختصاص دهد. پس این ساعت سوم، او را برای انجام بهتر مسئولیتش در دو ساعت دیگر، کمک می کند.(9)

یا در روایات دیگری از پیامبر(صلی الله علیه و آله)، در کنار نگاه کردن به قرآن و پدر و مادر، نگاه کردن به دریا نیز عبادت دانسته شده است: « النَّظَرُ فِی ثَلَاثَةِ أَشْیَاءَ عِبَادَةٌ النَّظَرُ فِی وَجْهِ الْوَالِدَیْنِ وَ فِی الْمُصْحَفِ وَ فِی الْبَحْر»؛ نگاه کردن به سه چیز عبادت است: نگاه به صورت پدر و مادر، نگاه به قرآن، و نگاه به دریا.(10)

همچنین در روایت دیگری در خصوص همنشینی انسان با خانواده می فرمایند: « جُلُوسُ الْمَرْءِ عِنْدَ عِیَالِهِ أَحَبُّ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِنِ اعْتِکَافٍ فِی مَسْجِدِی هَذَا»؛ همنشینی انسان نزد خانواده اش در نزد خداوند از اعتکاف در مسجد من(مسجد النبی) محبوب تر است.(11)


بنابراین؛

هر شادی حلالی چه همنشینی و مزاح و بگو و بخند حلال باشد، چه ورزش باشد، چه تفریح و مسافرت باشد، نه تنها با دین تعارضی ندارد، بلکه اصلا دینی است، و اگر به قصد اطاعت از دین و قربت باشد قطعا پاداش هم خواهد داشت.


پی نوشت ها:

1. آل عمران: 3/ 169 و 170.

2. یونس: 58/10.

3. قصص: 76/28.

4. مصطفوی، التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی‏، تهران، چاپ اول، 1368ش، ج9، ص47.

5. طباطبایی، محمد حسین، ترجمه المیزان، ترجمه سید محمد باقر موسوی همدانی، دفتر انتشارات اسلامى‏، قم، چاپ پنجم، 1374ش، ج16، ص111

6. کلینی، محمد، الکافی، دار الکتب الإسلامیة، تهران، چاپ چهارم، 1407ق، ج2، ص188

7. صدوق، محمد بن علی، الخصال، جامعه مدرسین‏، قم، چاپ اول، 1362ش، ص635

8. صدوق، محمد، من لایحضره الفقیه، نشر جامعه مدرسین، قم، چاپ دوم، 1413ق، ج1، ص187

9. الکافی، ج5، ص87، ح1

10. مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، دار إحیاء التراث العربی‏، بیروت، چاپ دوم، 1403ق، ج10، ص368

11. ورام، مسعود بن عیسى‏، تنبیه الخواطر، مکتبه فقیه‏، قم، چاپ اول، 1410ق، ج2، ص122

به مختارالسلطنه گفتند

به مختارالسلطنه گفتند ڪه ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان ڪنند. پس از چندی ناشناس به یڪی از دڪان‌های شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش ڪه او را نشناخته بود پرسید : 

چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه!
وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است ڪه از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است ڪه در جلوی دڪان می‌بینی ڪه یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی ڪه مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از ڪدام می‌خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دڪانش وارونه از درختی آویزان ڪرده و بند تنبانش را دور ڪمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی ڪه به ماست افزوده از تنبان بیرون بچڪد!
چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را ڪیسه ڪردند!
-وقتى میگن فلانى ماستشو ڪیسه ڪرده یعنى این،
ولی حیف ڪه دیگر مختارالسلطنه ای نیست!

کشوری را می شناسم..
که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب می شود!
در آن کشور،مردمانش به جای حل مشکلاتشان،سعی می کنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گران تر می خرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور یک دختر کنار خیابان ... می تواند مهم ترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدم ها دلشان بگیرد، باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غم های بزرگ تری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی به دنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را تنها با دیدن محل برخورد دست ها می توان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد....


✍️مراحل روشنفکری در اروپا:

1-تحصیلات عالیه
2-مدارک معتبر
3-مطالعات گسترده
4-اطلاعات عمومی بسیار بالا
5-جامعه شناسی
6-نوشتن کتاب
7-نوشتن مقاله
8-نظریه های تایید شده
9-سفر به نقاط مختلف دنیا
10-شخصیت و انسانیت بالا
11- احترام به تمامی مذاهب و عقاید

مراحل روشنفکری در ایران:

1- کشیدن سیگار و خوردن قهوه
2-مخالفت با دین و مذهب
3-خواندن جملاتی چند از نیچه و...
4-طلاق گرفتن
5- موزیک خارجی گوش کردن
6-سفرهای مکرر به تایلند
7-نگهداری از سگ یا گربه و آن را به اندازه فرزند نداشته عزیز شمردن
8-مخالفت با چیزی که بقیه موافقن
9-موافقت با چیزی که بقیه مخالفن

زنده باد هر چی خر است !!

زنده باد هر چی خر است !!


دو کشاورز با یک تراکتور راهی شهر شدند.


بر سر راه به مدفوع گاوی برخوردند. صاحب تراکتور به دیگری گفت :

اگر از این مدفوع بخوری، تراکتور خود را به تو می دهم. 


کشاورز این کار را کرد و صاحب تراکتور شد.


موقع برگشت کشاورزی که تراکتورش را از دست داده بود، بسیار ناراحت بود که چه ساده تراکتورش را از دست داده و حالا به مردم چه بگوید.


کشاورز دیگر که حالا صاحب تراکتور شده بود، با خود فکر می کرد که اگر به ده برگردد ،چگونه بگوید که به خاطر یک تراکتور مدفوع گاو خورده‌ است. برای این که از این بی آبرویی رها شود، میگوید: 


اگر تو هم از آن مدفوع بخوری، تراکتورت را پس خواهم داد.


کشاورز دیگر با خوشحالی و بدون درنگ این کار را می کند. 


و هر دو خوشحال و آسوده و خندان به سوی ده بر می گردند.


در راه هر دو پیش خود فکر می کنند که بدون این که چیزی به دست آورند، فقط یک مدفوع زیادی خورده اند و تازه به خاطرش چقدر خوشحال هم هستند!

 


*************************

خوشحالی برخی افراد در مواجهه با بعضی مشکلات و موضوع تحریم ها و سپس رفع تحریم ها و اختلاس ها و غیره وغیره نیز کم از مدفوع خوردن این دو دهاتی در حکایت فرق ندارد.

لذا باید با صدای بلند گفت زنده باد هر چی خَر است.

وعده های واهی!

وعده های واهی!

سختی‌های تحریم !!

سختی‌های تحریم !!


برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آن‌گاه در حالی که دو سوگلی‌اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله‌گویی به سرش زد و برای آن‌که سوگلی‌هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه‌چی که از شدت سرما می‌لرزید، گفت: 

درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی‌کنه!" .درشکه‌چی بیچاره سکوت کرد... اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکه‌چی! به سرما گفتی؟؟؟!!
درشکه‌چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: 

بله قربان گفتم!!!
-خب چی گفت؟؟؟ 

گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی‌یارم...


*********************

معنای واقعی توکل

معنای واقعی توکل

سلام#حکایت

  هارون الرشید به بهلول گفت: 

می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛
اول آن که تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم این که نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آن که نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی.
ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند، آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند.
ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچک ترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی.
****************

اجازه دهید خدا اختیار شما را به دست بگیرد.
شما فقط خالى و تسلیم باشید و خود را در حالتى از رهایى و آسودگى قرار دهید.
بگذارید "او" قلب شما را برانگیخته و هدایت کند.
پس از آن، همه چیز زیبا خواهد شد.
هر اتفاقى که روى دهد، نیکو و پسندیده خواهد بود.
هیچ چیز غلطى امکان ندارد که اتفاق بیفتد.
خلاصه این که هر چیزى که از نَفس برآید، غلط است.
بگذارید خداوند شما را به هر کجا که می خواهد ببرد.
خود را درست مانند برگ خشکى در معرض جریان باد قرار دهید و آنگاه زندگیتان سرشار از شادى و سرور گشته و همه چیز خوب می شود.
در این صورت، هیچ گونه نگرانى، فشار و تنشى وجود نخواهد داشت.
و شما هرگز دچار شکست و ناامیدى نخواهید شد،
زیرا از ابتدا منتظر چیزى نبودید و توقعی نداشتید.

گر به دولت برسی مست نگردی مردی⚡️

گر به دولت برسی مست نگردی مردی⚡️

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود.

وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین
 دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آن ها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت.
او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند. خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند.

سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است.

اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد، بروید و همه طلاها و پول ها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!

وقتی پیش شاه آمدند، شاه گفت:
چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟

آن ها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.

سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم. او مرد راست و درستی است.

آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.


گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی

چقدر بی ادبیم!!

چقدر بی ادبیم!!


راهنمایی بودم که در انشا نوشتم: 


"چقدر بوی پرتقال روی بخاری حال می دهد!" 


و معلم بعد از بیان جمله "گه نخور" سه مداد را لای انگشتانم خورد کرد که بفهمم "حال" کلمه خوبی نیست و هرجایی کاربرد ندارد. لااقل مناسب سن ما نیست، پس "حال بی حال" حتی اگر به خاطر بوی پرتقال باشد.

بعد از آن دیگر نباید حال می کردیم، نه از بوی توپ پلاستیکی مارک شقایق، نه از شوقِ زنگ ورزش و حتی نه از بوی کاغذِ دورِ ساندویچِ کالباسِ مدرسه؛ چون حال برای بزرگ ترهاست.

حالمان را گرفت و گفت برو سر جایت بشین!

پدرم هرشب می آمد خانه و می گفت حال ندارد و مادرم ترش می کرد و می گفت تو هیچ وقت حال نداری، و من فکر می کردم، حرف بدی می زنند. یک بار هم گفتم: "مامانی، بابا بیرون حال می کنه ،میاد خونه حال نداره؟" 


و مادر سیلی زیر گوشم زد و گفت: "دیگه نبینم ازین حرفا بزنیا، بابا "کار" می کنه خسته میشه ،حال معنی بدی میده". 


با گریه گفتم:"پس چرا وقتی با دوستام بازی می کنیم، میگن حال میده؟" 


و گفت: "دیگه حق نداری باهاشون بازی کنی!

یک بار هم دوستم "اصغر" داخلِ کیفِ دختری ترقه انداخت و وقتی ترکید و دختر جیغ زد، اصغر گفت: "چقدر حال داد" و من دیگر با اصغر رفاقت نکردم، چون فکر می کردم حال کردن یعنی کارِ بد!

درست لحظه سال تحویل بود که به خدا هم مشکوک شدم. 


«حوّل حالنا الی احسن الحال؟» 


پیش خودم در حالی که که چهارچشمی پدر را نگاه می کردم ،گفتم: 


"خدایا تو هم؟" 


البته بعداً اصغر گفت که خدا اینجا با خودش خیلی حال کرده که موجودات باحالی مثل ما را خلق کرده! وای که چقدر این اصغر بی ادب است!

دبیرستان با انواع حال آشنا شدیم، حال استمراری، حالِ اخباری، حال کامل، حال ساده، حال حال حال وای که چقدر ما در زبان فارسی حال داریم و چقدر بی ادبیم. 


؟؟؟

اگر می خواهی همیشه حاکم بمانی....

اگر می خواهی همیشه حاکم بمانی....


⭕️✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

*حکیم و مرد حقه باز*

*حکیم و مرد حقه باز*


*حکیمی می نویسد در سفرم به روستایی بزرگ برخوردم که هیچ کس در آن نبود ،به بیرون روستا متوجه شدم، دیدم جماعت انبوهی بیرون بر تپه ای گرد درخت کهن سالی جمع اند.*

*به آنان نزدیک شدم ،مشغول* *عبادت درخت بودند و نذورات فروان به پای درخت می ریزند و درخت با آنان سخن می گوید.*

*هرکس مال بیشتری هدیه می کند ،درخت با نام و کنیه وی را مورد تفقد قرار می دهد*

*ساعت ها به کناری ایستادم تا مراسم  تمام شد ،گوشه ای مخفی شدم ببینم این چه معرکه ای است ؟!*

*ساعتی پس از رفتن مردم ،مردی از درون درخت* *بیرون آمده و شروع کرد به جمع* *آوری غنائم جهل مردم .*

*خودم را به وی نزدیک کردم* *نزدیک بود از ترس قبض روح شود.*

*گفت:کیستی*

*گفتم :من ازطایفه جهال نیستم، ولی چرا بر سر این مردم این چنین می کنی ؟!*

*گفت:سزای مردمی که نه فکر* *می کنند و نه تعقل، همین است.*

*به درون روستا رفتم و شب را در خانه بزرگ طبق رسومشان مهمان شدم.*

*از او پرسیدم: حال این درخت چیست؟*

*آن مرد بزرگ ده ها حدیث و قصه بر اثبات کرامات درخت گفت .*

*القصه مدعی شد که این همان درخت است که خدا با موسی از درون آن سخن گفت.*

*گفتم: ای مرد ،خداوند خالق و صاحب اشیاء است و قادر متعال و بر همه ذرات احاطه دارد و پیامش را به بندگان خاصش از طرق مختلف می رساند.این چه ربطی به این جادو دارد.*

*به من فرصتی ده تا فردا این حقه بازی را رسوا سازم و با او هم سوگند شده و اسرار آن مرد را گفتم .*

*چند روزی در خانه اش مخفی شدم تا روز موعود که مجددا مردمان برای سخنرانی درخت جمع شدند.*

*مقداری آتش و هیزم تهیه کرده و با بزرگ روستا به کنار درخت آمدم و فریاد زدم: 

ای شیطان ، از آن درخت بیرون می آیی یا تو را با درخت بسوزانم .*

*مقداری آتش و دود راه انداختم ،به یک باره مردک از میان*درخت بیرون پرید و رسوا شد.*

*مردم که سالیان سال دچار جهل و حماقت و جادوی تقدس*درختی به خود شرم کرده بودند ،درخت را با تبر قطع و هیزمش کردند.*



*آری وقتی یک جامعه با دست خودش بت هایی می سازد، نمی تواند به راحتی به آنان پشت کند و خودش هم باور می کند .*

*اوهام دست ساخته برایشان حقیقت می شود و عده ای که سور و ساتی از قبل این نذورات دارند، به سختی و هراسان و سینه چاک از این بت ها حمایت می کنند.*

*حق مالکیت برای خودشان قائل می شوند و خود را صاحب اختیار مردم می دانند .*

*اگر کسی بخواهد وارد عرصه منافعشان شود یا خطری ایجاد کند، به جانش می افتند و قصه و رنج ها برایش ایجاد می کنند.*

*پس راه نجات مردم خودشان هستند که دیو ها و بچه دیوها را به زنجیر بکشند .*

 

*امروز کمی فرصت داریم بر جهل خود بخندیم .*

*

ریشه مشکلات در فکر ماست!

 ریشه مشکلات در فکر ماست!

می گویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند، بیدار شد. با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود، یادداشت کرد و به خیال این که استاد آن ها را به عنوان تکلیف منزل داده است، به منزل برد.
و تمام آن روز و آن شب برای حل آن ها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما

تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آن ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آن را حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،بلکه بر عکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند، سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود...

" حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی دارد

عروس آواره

گریه ام گرفته بود. با ناراحتی از خانه بیرون آمدم و جلوی در حیاط کز کرده بودم که ناگهان، دختر همسایه جلو آمد و گفت: عروس خانم! کشتی هایت غرق شده است؟ چرا گریه می کنی؟ او با این حرف ها کمی آرامم کرد و با دل پردردی که داشتم همراه او به خانه آن ها رفتم. من آن روز به دختر همسایه گفتم که تازه ۴ روز است زندگی مشترک خود را شروع کرده ایم اما این مرد بی عاطفه امروز مرا کتک زد. در این لحظه سیمین لبخندی زد و گفت: اتفاقا می خواستم تو را ببینم و سوال کنم این شوهر بد چشم را از کجا پیدا کرده ای که وقتی یک زن از کنارش رد می شود چشم درمی آورد؟ آشنایی من و دختر همسایه مان خیلی زود عاطفی و صمیمانه شد و ما هر روز خودمان را بزک می کردیم و از خانه بیرون می رفتیم. متاسفانه از طریق سیمین و به اصرار او با پسری دوست شدم که چرب زبانی هایش مرا به فرشته ای در رویاهای دروغین تبدیل کرده بود. عروس جوان در دایره اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد افزود: شنیدن حرف های احساسی و عاشقانه آن پسر جوان و مقایسه برخوردهای او با رفتارهای سرد شوهرم باعث شد تا نسبت به شریک زندگی ام احساس تنفر پیدا کنم و هر روز که می گذشت از او فاصله می گرفتم تا این که سیمین یک روز دلش را به دریا زد و گفت: اگر می خواهی از این به بعد آزاد زندگی کنیم و مال خودمان باشیم باید از خانه فرار کنیم و به یک شهر دور برویم. از شما چه پنهان اولش می ترسیدم اما کم کم تحت تاثیر حرف های دختر همسایه شیر شدم و تصمیم احمقانه ای گرفتم. من با برداشتن طلاهایی که سر عقد کادو گرفته بودم همراه سیمین و ۲ پسر جوان از شهر خودمان فرار کردیم و به مشهد آمدیم. در این جا آن ۲ پسر جوان ما را به خانه ای در حاشیه شهر بردند ولی متاسفانه آن ها و یکی از دوستان شان با توسل به زور و تهدید ما را طعمه هوس های شیطانی خودشان کردند.اصلا قرار نبود که چنین اتفاقی بیفتد اما ما رودست خورده بودیم و راه فراری هم نداشتیم.تقریبا یک هفته از این ماجرای تاسف بار گذشت و با این که هر دوی ما پشیمان شده بودیم اما راه فراری از چنگ ۲ جوان هوسران و همدست دیگرشان نداشتیم تا این که فرصتی پیش آمد و فرار کردیم و از پلیس کمک خواستیم. عروس جوان در پایان اشک هایش را پاک کرد و گفت: همسرم مرا به چشم یک برده نگاه می کرد که در تمام امور زندگی باید مطیع و فرمانبردار محض او می شدم ..

زن نادان، شوهرش را به دام فساد کشاند

نامزدم پسری چشم و گوش بسته و گوشه گیر بود اما با اشتباهاتی که من مرتکب شدم او در کمتر از ۶ ماه، تمام حرف های قشنگی که روزهای اول می زد را فراموش کرد و الان با ۲ دختر جوان ارتباط مخفیانه برقرار کرده است.

مهسا در مرکز مشاوره پلیس افزود: چند ماه قبل پسر یکی از اقوام به خواستگاری ام آمد و من با مشورت خانواده ام به او جواب مثبت دادم.

حمید پسر سر به زیر و خجالتی بود و در جشن عقدکنان مان، دوستانم با تمسخر و حالتی تحقیرآمیز می گفتند این ساده را از کجا شکار کرده ای که وقتی داخل اتاق عقد آمد رنگش مثل قالی سرخ شده بود و دستانش می لرزید.

عروس جوان افزود: از این که دوستانم، همسرم را مسخره می کردند خیلی ناراحت شدم و از همان روز اول با حمید سر ناسازگاری گذاشتم. تصمیم داشتم ایرادهای او را برطرف کنم و به پیشنهاد یکی از دوستانم، نامزدم را همراه خودم به چند مجلس پارتی بردم تا آداب معاشرت یاد بگیرد.

حمید در جلسه اول خیلی غیرتی شده بود و از من ایراد می گرفت که چرا با پسران غریبه خوش و بش می کنی، ولی همان شب یکی از دوستانم که دختر خوش سر و زبانی است برای چند دقیقه او را به زیر درختان باغ برد.

نمی دانم چه صحبتی بین آن ها رد و بدل شد که نامزدم تغییر روحیه داد و از آن به بعد خودش پیگیر بود که چه زمانی به میهمانی شبانه می رویم و ... از این بابت خیلی خوشحال بودم و به باوری غلط تصور می کردم شوهرم باکلاس شده است ولی در کمتر از ۴ ماه فهمیدم حمید با ۲ دختر که از آشنایان یکی از دوستانم هستند ارتباط پنهانی برقرار کرده است.

با توجه به حرف هایی که به گوشم می رسید خیلی نگران شدم و با پشیمانی از حماقتی که کرده بودم تصمیم گرفتم نامزدم را اصلاح کنم اما او تعهداتش را زیر پا گذاشته است و حالا از شکل و شمایلم ایراد می گیرد و مرا با دختران دیگر مقایسه می کند.

فریب

او به من ابراز عشق و علاقه می کرد و با این که نمی خواستم درگیر یک ماجرای احساسی بشوم، نمی دانم چه شد که به دام افتادم و به همسرم و دخترم خیانت کردم. اعتراف می کنم که به راه خطا رفته ام و حالا در حالی به خانه برگشته ام که سرمایه ام را از دست داده ام و سرافکنده و شرمسار هستم.مرد جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: ۲۱ ساله بودم که به اصرار پدرم با دخترعمه ام ازدواج کردم. شکوه زن بسیار قانع و مهربانی است و ما با پشتیبانی خانواده ام زندگی مشترک خود را بدون هیچ دغدغه ای آغاز کردیم. اما افسوس که من از همان روز اول به دنبال رفیق بازی رفتم و همسرم نیز که آن موقع ۱۶ سال بیشتر نداشت بیشتر اوقات به خانه پدرش می رفت و با خانواده اش سرگرم بود. متاسفانه هر روز که می گذشت نسبت به شکوه توجه کمتری نشان می دادم و پس از گذشت مدتی با خواهر یکی از دوستانم که به خانه شان رفت و آمد داشتم، آشنا شدم. درست در همان موقع بود که همسرم باردار شد و چون سن وسال کمی داشت بیشتر به خانه پدرش می رفت تا مراقبش باشند.متاسفانه تنهایی در خانه کار دستم داد و در کنار این که منزل ما پاتوق دوستانم شده بود، فریب خواهر دوستم را خوردم. او ۸ سال از من بزرگ تر بود و می گفت: از شوهرش طلاق گرفته است. این زن جوان در تماس های تلفنی که داشتیم مرا اسیر خودش کرد و ارتباط با او باعث شد تا کم کم به دام شیشه بیفتم و حتی کار به جایی رسید که با هم ازدواج موقت کردیم.من خودم را خیلی زرنگ فرض می کردم و تصورم بر این بود که چند صباحی خوش می گذرانم و سپس به زندگی ام بر می گردم، اما افسوس که با این تفکرات احمقانه برای خودم دردسر درست کردم. چون هر چه می گذشت اعتیاد به شیشه، بیشتر وابسته ام می کرد و تقریبا تمام درآمدم خرج عیاشی هایم می شد.پس از چند ماه همسر صیغه ای ام که در این مدت تا می توانست از من سودجویی کرده بود، گفت: باردار شده است و باید او را به طور رسمی عقد کنم. با شنیدن این حرف به خواهش و التماس افتادم و او گفت: اگر مبلغ ۶ میلیون تومان بدهم بچه را سقط خواهد کرد.مرد جوان افزود: من ساده لوح این پول را با سرقت طلاهای همسرم از داخل خانه و گرفتن یک وام جور کردم و به او دادم اما این ماجرا تمام نشد چرا که این زن و برادرانش دست بردار نیستند و مدام مرا تهدید می کنند که باید ۴ میلیون تومان دیگر به آن ها بدهم در غیر این صورت آبرویم را به باد خواهند داد. این در حالی است که این زن به من گفت که موضوع بارداری حربه ای برای سرکیسه کردن من بوده است.

فرار اینترنتی

کانون خانواده ما از روز اول سست بنا نهاده شده بود و من با دلهره و اضطراب رشد کرده ام اما از حدود یک سال قبل پسر جوانی سر راهم قرار گرفت که حرف هایش آرام بخش روح و روانم بود و به آیند ه ام امید پیدا کردم. افسوس که فریب چرب زبانی هایش را خوردم و خودم را سیاه بخت و بیچاره کردم.ژاله ۲۳ سال سن دارد و توسط ماموران انتظامی شهرستان مرزی تایباد همراه پسری جوان به اتهام رابطه نامشروع و فرار از خانه هنگام خروج از کشور دستگیر شده است.او در بیان قصه تلخ زندگی اش گفت: اهل یکی از شهرهای مرکزی کشور هستم. پدرم شغل درست و حسابی ندارد و هر روز به کاری مشغول است.

من از یک سال قبل در هتل بزرگی مشغول کار شدم و در این مدت کمک خرج خانواده ام بودم اما یک روز در فضای اینترنت با پسر جوانی آشنا شدم. ما چند هفته با هم از طریق چت و تماس تلفنی ارتباط داشتیم تا این که او گفت تبعه خارجی است و در بندرعباس زندگی می کند.

«یدا...» با حرف هایش رویاهای قشنگی را برایم ساخت و من که تشنه محبت بودم فریبش را خوردم. او می گفت وضع مالی بسیار خوبی دارد و می خواهد به کشورش برگردد.

یدا... مرا تشویق کرد تا بدون اطلاع خانواده ام به بندرعباس بروم و متاسفانه عقلم را کف دستم گذاشتم و از خانه فرار کردم. با هر بدبختی که بود خودم را به بندرعباس رساندم و ما به طور مخفیانه حدود ۴ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت من از کرده خود پشیمان شده بودم چون یدا... مردی نبود که تصورش را می کردم. تصمیم گرفتم به شهر خودمان برگردم اما متوجه شدم باردار شده ام و برای همین هم به ناچار خودم را به دست سرنوشت سپردم. اگر چه از نظر روحی و روانی خیلی به هم ریخته شده بودم و خودم را سرزنش می کردم که چرا بدون عقد رسمی با یک تبعه خارجی غیرمجاز رابطه برقرار کرده ام و...؟چند روز قبل یدا... گفت قبل از این که به زمان وضع حمل نزدیک شوی باید به کشورش برویم و ما برای خروج از کشور به شهر مرزی تایباد آمدیم. اما ماموران انتظامی دستگیرمان کردند.سرهنگ حیدری مقدم فرمانده پلیس شهرستان تایباد در این باره به خراسان گفت: هم اکنون خانواده دختر جوان که با مراجعه به پلیس آگاهی برای دخترشان اعلام مفقودیت کرده بودند در جریان دستگیری او قرار گرفته اند.

زن جوان، قربانی ازدواج اجباری با مرد هوسران

سر سفره عقد با تمام نفرتی که از میثم داشتم جواب بله گفتم. من هیچ شناختی نسبت به میثم نداشتم و تنها می دانستم که یک بار قبلا ازدواج کرده است و تجربه یک شکست در زندگی خود را دارد. متاسفانه پدرم تنها به صرف آشنایی با پدر میثم که فردی معتمد و قابل احترام است به این وصلت راضی شد و مرا هم به زور پای سفره عقد نشاند. ولی ازهمان لحظه ای که توی اتاق عقد متوجه شدم او چشم چرانی می کند قلبم گرفت و تخم بدبینی در دلم جوانه زد.

ما زندگی مشترک خود را در کمتر از ۵ ماه آغاز کردیم و ۴ سال از عمرمان مثل ابر و باد خیلی سریع گذشت. در این مدت من بارها و بارها از شوهرم مواردی دیدم که برایم عذاب آور بود اما چون مادرم بیماری قلبی دارد، نمی توانستم چیزی بگویم و همچنین به احترام دختر کوچکم، خون دل خوردم و صدایم درنیامد.

زن جوان آهی کشید و افزود: تا به حال چندین مرتبه، مچ او را هنگامی که با تلفن همراهش در حال صحبت با دختری جوان بود گرفته ام و از شوهرم خواهش کردم که دست از این کارهایش بردارد اما فایده ای نداشت و چند ماه قبل نیز خودش اعتراف کرد که با زنی معتاد ازدواج موقت کرده است.

میثم از روز اول کار درست و حسابی نداشت و با خودروی سواری که پدرش برای او خریده بود مثلا مسافرکشی می کرد تا خرج زندگی مان را در بیاورد ولی این مرد هوسران با ارابه شیطانی اش به دنبال نیات پلید خود رفت و آلوده گناه شد.

متاسفانه در این مدت، پدر بیچاره ام که پیرمردی بازنشسته می باشد هزینه های زندگی مان را تامین کرده است و پدر شوهرم نیز هر وقت با من و خانواده ام روبه رو می شود با احساس شرمندگی از کارهای پسرش، فقط عذرخواهی می کند.

زن جوان ادامه داد: امروز حدود ساعت ۱۰ صبح بود که میثم از بیرون آمد و در حالی که خیلی عصبی به نظر می رسید، گفت: ماشینم خراب شده است، برو و از پدرت ۲۰۰ هزار تومان قرض بگیر و ظهر هم خانه پدرت بمان تا به دنبالت بیایم. من فوری آماده شدم و بچه ام را بغل کردم تا به خانه پدرم بروم اما توی حیاط متوجه صدایی از داخل انباری شدم. جلو رفتم و در انبار را باز کردم. با تعجب زن جوانی را دیدم که داخل انباری پنهان شده است. او که خیلی ترسیده بود گفت: مرا ببخش، شوهرت مقصر است. با سروصدایی که راه انداختم آن زن غریبه فرار کرد. میثم نیز که آبرویش را در خطر می دید مرا به باد کتک گرفت و جلوی همسایه ها تهمت های ناروایی زد تا دهانم را ببندد.

زن جوان در پایان گفت: متاسفانه به دلیل سهل گیری پدر و مادرم در زمان ازدواجم پا به این زندگی نکبت بار بی روح گذاشتم ولی پس از گذشت ۲ سال متوجه شدم که همسر اول میثم به دلیل مسائل غیراخلاقی این مرد هوسران از او طلاق گرفته است.

از خانواده ها خواهش می کنم قبل از ازدواج فرزندانشان تحقیقات درست و حسابی انجام بدهند.

وعده ازدواج

دل بسته نگاهش شدم و هر لحظه به او فکر می کردم اما از زمانی که فهمیدم زن و بچه دارد خودم را عقب کشیدم و گفتم: محال است به چنین ازدواجی تن بدهم. چند هفته گذشت و او هر روز با چشمانش تعقیبم می کرد. ولی توجهی نشان ندادم چون دوست نداشتم زندگی کسی را به بازی بگیرم.یک روز ظهر از شرکت که بیرون آمدم، دختر جوانی صدایم زد و گفت: خواهر یاسر هستم و برادرم خیلی از شما تعریف و تمجید می کند. او قصد دارد همسرش را که بیمار روانی است طلاق بدهد و می خواهد با تو ازدواج کند. برادرم پسر خوبی است و اگر افتخار بدهی تاج سرمان خواهی شد.دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: این پیشنهاد با توجه به حرکات و رفتار منطقی که همکارم از خودش نشان می داد، فکرم را حسابی به خود مشغول کرد و در کمتر از یک هفته رابطه عاطفی بین من و یاسر به وجود آمد. او قول داد تا زمانی که همسرش را طلاق نداده حرفی از ازدواج نزند و با این ترفند به بهانه این که باید بیشتر با هم آشنا شویم گاهی بیرون می رفتیم. متاسفانه یاسر در اثر این رفت و آمدها از من سوءاستفاده کرد و چند هفته از این ماجرا گذشت. در حالی که منتظر بودم تا مرد رویاهایم طبق قراری که گذاشته بودیم به خواستگاری ام بیاید یک روز او گفت: از عهده پرداخت مهریه همسرش بر نمی آید و بهتر است همدیگر را فراموش کنیم.این مسئله از نظر روحی و روانی خیلی برایم گران تمام شد و داشتم دیوانه می شدم تا این که همسر یاسر و برادرانش به در خانه ما آمدند و با داد و فریاد، آبرو و حیثیت مان را جلوی همسایه ها به باد دادند.پدرم از این ماجرا شوکه شده بود و زمانی که فهمید چه حماقتی کرده ام مرا با خود به کلانتری آورد تا از یاسر شکایت کنم.ادامه این ماجرا رااز زبان خواهر یاسر می خوانیم. دختر جوان که پس از دستگیری برادرش به کلانتری آمده بود، گفت: همسر یاسر خیلی خانواده ما را تحقیر می کند و برای شوهرش احترامی قائل نیست. یاسر واقعا قصد داشت او را طلاق بدهد و با این دختر خانم ازدواج کند. اما وقتی که عروس مان فهمید ماجرااز چه قرار است به دست و پا افتاد و حتی به دلیل این که رقیب خودش را از زندگی حذف کند همراه برادرانش به سراغ این دختر جوان و خانواده اش رفت و آبروریزی راه انداخت.

خواهر یاسر افزود: اعتراف می کنم که نباید برای حل مشکل برادرم از این راه وارد می شدم چون ما احساسات و سرنوشت دختری را به بازی گرفتیم و حالا نمی دانیم چه خاکی بر سرمان بریزیم.


غفلت

فکر نمی کردم همسرم به این راحتی تعهدات زناشویی را زیر پا بگذارد و اسیر هوی و هوس بشود. او مرد سر به راه و خوبی بود اما از روزی که حس دلسوزی ما برای دختر یکی از اقوام گل کرد و تصمیم گرفتیم کدخدا بازی دربیاوریم سرمان کلاه رفت و زندگی مان نابود شد.


زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد افزود: ۸ سال قبل با پسر یکی از اقوام ازدواج کردم و با تولد ۲ فرزندمان زندگی بسیار شیرینی داشتیم اما حدود یک سال قبل، عمه ام به خانه ما آمد و گفت: دخترش با دامادش اختلاف پیدا کرده و مدتی است با هم قهر هستند. او از شوهرم خواست تا مهناز را در فروشگاهش استخدام کند و ما هم با احساس مسئولیتی که در این رابطه داشتیم قبول کردیم. هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که یک روز شوهر دختر عمه ام تماس گرفت و گفت: من مهناز را به دلیل فساد اخلاقی رها کرده ام و می خواهم طلاقش بدهم. شما چطور به او اطمینان پیدا کرده اید تا در کنار شوهرتان مشغول کار شود؟متاسفانه آن روز بدون هیچ گونه تاملی و فقط از سر غرور،، شوهر مهناز را به باد فحش و ناسزا گرفتم و گوشی را قطع کردم.دختر عمه ام و شوهرش چند هفته بعد از یکدیگر جدا شدند و این مسئله حس دلسوزی مرا نسبت به او تشدید کرد اما غافل از آن بودم که او برای زندگی ام چه نقشه پلیدی کشیده است.زن جوان آهی کشید و افزود: مدتی گذشت و من متوجه حرکات و رفتار مشکوک همسرم شدم. افسوس، وقتی چشمانم را باز کردم که دیدم کار از کار گذشته است و همسرم با مهناز رابطه مخفیانه برقرار کرده است. با روشن شدن این حقیقت تلخ موضوع را خیلی منطقی و خودمانی با شوهرم مطرح کردم و جلیل صادقانه اعتراف کرد که با دختر عمه ام به طور موقت محرم شده است و قصد دارد شوهر مناسبی برایش پیدا کند.از لحظه ای که این حرف ها را از زبان شریک زندگی ام شنیدم دلم شکست و تنها برای ۲ فرزندم و حفظ آبروی خانواده ام، سکوت کردم و به جلیل گفتم باید هر چه زودتر به این رابطه مخفیانه خاتمه بدهی.روزهای بسیار سختی را پشت سرگذاشتم و خودم را نفرین می کردم که چرا دختر عمه ام را به حریم زندگی ام راه دادم. منتظر بودم تا جلیل به قولی که داده بود عمل کند اما از یک هفته قبل متوجه شدم او از طریق مهناز با زن دیگری نیز ارتباط مخفیانه برقرار کرده است و حتی سیگار می کشد. تصور می کنم به دام مواد مخدر نیز افتاده باشد.با نگرانی به سراغ مهناز رفتم تا از او بخواهم پای خودش را از زندگی ام بیرون بکشد اما دختر عمه ام به من دهن کجی کرد و شوهرم نیز می گوید اگر نمی توانی با این شرایط کنار بیایی مهریه ات را بگیر و به خانه پدرت برگرد

طمع مرد معتاد


طمع مرد معتاد
تهران امروز: منشی مطب پزشک قربانی طمع مردشیشه‌ای به طلا و جواهراتش شد.

جنازه این دختر 34 ساله در حالی پیدا شد که آثار خراشیدگی ناشی از درگیری احتمالی وی با قاتل یا قاتلان به خوبی روی دست‌های وی مشهود و خون زیادی از شکم و گردن وی روی سنگفرش سفید مطب ریخته و کف اتاق را سرخ کرده بود.

پلیس شهرستان هرشین از توابع کرمانشاه در پی تماس یکی از شهروندان با شماره 110 در محل حاضر شده و بعد از مشاهده جسد با بازپرس ویژه قتل تماس گرفته و او را از این جنایت مطلع کرد.

بررسی جنازه نشان داد این دختر مجرد بر اثر اصابت دو ضربه چاقو به شکم و گردن خود فوت کرده و فقدان طلا و جواهرات وی هم نشانه‌ای از یک قتل با انگیزه سرقت داشت.

تحقیقات درباره رفت و آمدهای مشکوک روز حادثه به مطب آغاز شد و کارآگاهان اداره آگاهی با پرس و جو از کسبه محل دریافتند در همان ساعات وقوع جنایت مردی با ظاهری نامناسب که احتمالا معتاد هم بوده چند ساعتی در حوالی این مطب پرسه می‌زده است.

تلاش برای دستگیری این متهم آغاز شد و این مرد معتاد شناسایی و بازداشت شد. متهم که در بازجویی‌های اولیه هرگونه ارتباط با این جنایت را انکار می‌کرد سرانجام به قتل این منشی جوان اقرار کرد و انگیزه خود را دست یابی به طلا و جواهرات این زن ذکر کرد: چند روز قبل با همسرم برای تزریق آمپول به این مطب آمدیم. همانجا با دیدن جواهرات منشی پزشک وسوسه شدم و تصمیم به سرقت آنها گرفتم.

چند روز بعد پس از مصرف شیشه درصدد عملی کردن نقشه ام برآمدم. کمی در خیابان کشیک داد م و در ساعتی خلوت پیش منشی آمده و از او خواستم آمپول مرا تزریق کند. او از من خواست به اتاق تزریقات بروم. مشغول آماده کردن سرنگ بود که به او حمله و با چاقویی که همراهم بود دو ضربه محکم به گردن و شکم او زدم. به زمین افتاد و جان داد. النگوهایش را از دستش خارج و به سرعت از آنجا خارج شدم. طلاها را پیش مالخر بردم و به قیمت 850هزار تومان فروختم.با این اعترافات، پرونده این مرد تحویل دادسرای جنایی داده شد تا تحقیقات تکمیلی و بازسازی صحنه جرم توسط وی انجام شود.

بادکنک غرور

بادکنک غرور


بادکنک­ هایی که باد زیادی دارند، کافی است که یک سر سوزن به آنها نزدیک کنید، یک وجب شکاف بر می ­دارند، منفجر می شوند، چه سر و صدایی به راه می ­اندازند.

اما بادکنک­ هایی که باد ندارند، یا باد کمی دارند، به اندازه همان سر سوزن آسیب می­ بینند، قابل ترمیم هم هستند، صدایی از آنها بلند نمی ­شود.

آدمها هم همین طور هستند، آنهایی که باد غرور و کبر در سر دارند، کافی است که به آنها بگویی بالای چشم­ات ابرو است، منفجر می ­شوند، به این زودی­ ها هم نمی­ توانند خودشان را جمع و جور کنند.

ولی پیامبر، پیامبر و گل سرسبد هستی و کائنات بود، بر سر او شکمبه گوسفند فرو می ­ریختند، خم به ابرو نمی­ آورد، چون پیامبر (ص) باعث نشد که باد غرور در او ایجاد شود.


نابینای پرخور

نابینای پرخور


شخصی پرخور با یک نفر کور هنگام افطار هم مجموع شد. از قضا کور از پرخور، شکم خواره ­تر بود و مجال به او نمی­ داد.

هنگام رفتن، پرخور به صاحب خانه گفت: حاج آقا خانه احسانت آباد، من امشب دو دفعه از تو شاد شدم: اول بار بدان جهت که مرا با کوری هم مجموع نمودی و چنین انگاشتم که کاملا خواهم خورد، دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینکه این کور مرا نخورد.


رساله دلگشا - عبید زاکانی

قدرت تشویق

قدرت تشویق


روزی روزگاری دختری در ایران زندگی می­ کرد که با جدیت درس نمی ­خواند. وی اصلا نمی ­دانست که آینده ­اش چیست و به دنبال چه هدفی می ­باشد. روزی از روزها، قبل از امتحانات مدرسه، دوست این دختر به وی خبر داد که به سوالات امتحانی دست یافته است. در حقیقت دختر می توانست برای شرکت در امتحان از همین ورقه استفاده کند.

دختر کلیه پاسخ­ های ورقه را که در دست داشت حفظ کرد. با توجه به ضعف درسی وی، گمان بر این بود که او در این امتحانات از نمره ٢٠ فقط ۴ نمره خواهد گرفت. اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره ١٩ بگیرد. این مساله باعث شد که دانش ­آموزان دچار تردید شوند که مبادا دختر در امتحان تقلب کرده است.

با وجود این اتفاق، معلم دختر را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از آن به بعد موفقیت­ های بیشتری به دست خواهد آورد. دختر نیز که هیجان ­زده شده بود، شروع به گریه کرد. او از سخنان معلم بی­ نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود که اگر خوب درس بخواند، افتخارات بیشتری کسب خواهد کرد.

از آن به بعد، دختر برای آنکه ثابت کند تقلب نکرده است و برای اینکه معلمش را ناامید نکند، با جدیت درس می­ خواند و لذت درس خواندن را احساس می­ کرد. چند سال بعد او در یکی از دانشگاه ­های معروف و معتبر پذیرفته شد. در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر اینگونه تغییر نمی ­کرد و آینده خوبی در انتظار وی نبود. اما همان، فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسیر زندگی وی را متحول کرد.

بعد از سالها، دختر به مدرسه بازگشت و برای معلم خود حقیقت را فاش کرد. معلم مهربان که دیگر سالمند شده بود، گفت: عزیزم، آن زمان می­ دانستم که تو تقلب کرده ­ای، زیرا توانایی­ های تو را می شناختم و می­دانستم که تو نمی­ توانی نمره ١٩ بگیری. اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بیشتر کوشش کنی. بدین سبب، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم.

دختر با شنیدن این سخنان به گریه افتاد. وی می­دانست که در لحظه کلیدی حیات وی، معلم او را تشویق کرده و همین مساله راه زندگی وی را تغییر داده است. بله دوستان، در واقع در زندگی ما اتفاقات و فرصت­ های زیادی رخ می­ دهد. لذا نباید به این آسانی این فرصت­ها را از دست داد.

مظفرالدین شاه و سربازان

مظفرالدین شاه و سربازان




روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می ­شد، جلوی در ورودی دو نفر مأمور ایستاده بودند، شاه روی به یکی از آنها کرده و پرسید: اسم تو چیست؟

مأمور گفت: قربانعلی.

پرسید: این چیه که در دست داری؟

گفت: اسلحه است.

شاه گفت: باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست.

بعد شاه از دیگری پرسید: این که در دست داری چیست؟

مأمور دوم گفت: قربان این مادر قربانعلی است.

همه چهار زن دارند

همه چهار زن دارند





روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد. ‌‌


زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.


واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.


اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه­ ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.


روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد، بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند.


اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ­ام و انواع راحتی­ ها را برایت فراهم آورده ­ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟


زن به سرعت گفت: هرگز و مرد را رها کرد.


ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌ من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟


زن گفت: البته که نه، زندگی در اینجا بسیار خوب است، تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم.


قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ­ای، این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم، شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟


زن گفت: این بار با دفعات دیگر فرق دارد، من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ، متاسفم.


گویی صاعقه ­ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می‌مانم، هرجا که بروی. تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوءتغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود.


تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم.


در حقیقت همه ما چهار زن داریم:


زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند.


زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.


زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند.


زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم. او ضامن توانمندی­ های ماست، اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ­ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

دم خروس

دم خروس



یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه ­اش گذاشت. ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده.

دزد گفت: من خروس ترا ندیده ­ام.

ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت: درست است که تو راست می­ گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می­ گوید.

لباس انیشتین

لباس انیشتین


انیشتین زندگی ساده ­ای داشت و در مورد لباسهایی که به تن می ­کرد بسیار بی ­اعتنا بود. روزی یکی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمی­ خرید؟

انیشتین لبخندی زد و پاسخ داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا همه مرا می ­شناسند و می ­دانند من که هستم.

تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر دیگری با انیشتین رو به رو شد و چون همان پالتوی کهنه را به تن او دید با حیرت پرسید: باز هم که این پالتو را به تن دارید؟

انیشتین جواب داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا که کسی مرا نمی ­شناسد.

باقیات الصالحات

باقیات الصالحات




پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: روزی عیسی علیه السلام به سر قبری رسید که صاحبش معذّب بود. پس از یک سال، دوباره به سر آن قبر آمد، دید که صاحبش معذب نیست. عرض کرد: خداوندا، سال گذشته بر این قبر عبور کردم، دیدم صاحبش معذب است ولی امسال که آمدم، میبینم که معذب نیست، علت این کار چیست؟

خداوند به حضرت عیسی علیه السلام وحی فرمود: ای روح الله، فرزند این شخص بالغ شده و راه صالح را گرفت (یا راهی را برای مردم اصلاح کرد) و به یتیمی جا داد. من به خاطر عمل فرزندش، از گناه این شخص صرفنظر کردم.



کلیات حدیث قدسی، ص 229

بی رحمی به حیوان

بی رحمی به حیوان




یکی از شاگردان شیخ (رجبعلی خیاط) نقل می‌کند: سلاخی نزد جناب شیخ آمد و عرض کرد: بچه‌ام در حال مردن است، چه کنم؟

شیخ فرمود: بچه گاوی را جلوی مادرش سر بریده‌ای.

سلاخ التماس کرد بلکه برای او کاری انجام دهد.

شیخ فرمود: نمی‌شود، می‌گوید: بچه‌ام را سر بریده، بچه‌اش باید بمیرد.

در اسلام بی‌رحمی حتی نسبت به حیوانات نکوهش شده ‌است. مسلمان حق ندارد حیوانی را بیازارد. از این رو پیامبر اکرم (ص) در حدیثی می‌فرماید: «لو غفر لکم ما تأتون إلی البهائم لغفر لکم کثیراً» اگر ستمی که بر حیوانات می‌کنید بر شما بخشیده شود، بسیاری از گناهان شما بخشوده شده ‌است.

امام علی (ع) نیز فرمودند: «لا تذبح الشاه عند الشاه و لا الجزور عند الجزور و هو ینظر إلیه» گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نکن، درحالی که به او می‌نگرد.

کفران نعمت

کفران نعمت




یکى در پیش بزرگى از فقر خود شکایت می ­کرد و سخت می­ نالید. خردمند گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟

گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی­ کنم.

خردمند پرسید: عقلت را با ده هزار درهم معاوضه می­ کنى؟

گفت: نه.

باز از او پرسید: گوش و دست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز.

بزرگ گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شکایت دارى و گله می­ کنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را، خوش­تر و خوشبخت ­تر از بسیارى از انسان‏هاى اطراف خود می­ بینى.

پس آنچه تو را داده ­‏اند، بسیار بیشتر از آن است که دیگران را داده ­اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیشترى هستى؟

پری دریایی

پری دریایی


دختر بچه هشت ساله ­ای بود که با پدر و مادرش در خانه­ های نزدیک ساحل دریا زندگی می­ کرد و به همین خاطر روزی سه، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود. در یکی از روزها دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می­ فروخت، داستانی در مورد پری دریایی شنید. از آن روز به بعد دخترک تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می ­تواند تبدیل به یک پری دریایی شود.

او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید، اما پدر که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد، با بی­ حوصلگی به او جواب سربالا داد. پس از آن دخترک از مادرش، همسایه­ ها و خلاصه از هر کسی که می­ شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد.

تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش، باید پیراشکی­ های داغی را که مادر در خانه درست می ­کرد، به دست او می ­رساند. حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود.

دخترک که خبر نداشت آن مردک دله دزد است، به سویش رفت و از او پرسید: چگونه می ­توان پری دریایی شد؟ مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی­ ها افتاد، فکری به سرش زد و نقطه­ ای را در فاصله صد متری داخل دریا به او نشان داد و گفت: تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم.

دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی­ ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت. اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است، لذا درحالی که گریه می­ کرد نگاهی به صدف ها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدف ها، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد.

دخترک معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه پدرش دوید. آری دخترک هر چند هنوز نمی ­دانست چگونه می­ توان پری دریایی شد، اما خوب می­ دانست که قیمت آن مروارید، برابر است با قیمت تمام مغازه­ هایی که در ساحل دریا قرار دارد.



میخ

میخ


فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می­ کوبید. میخ در دیوار فرو نمی ­رفت.

دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار می­ کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست، این میخ برای دیوار روبروست.


خزانه انوشیروان

خزانه انوشیروان



گویند چون خزانه انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:

هر که مال ندارد، آبروی ندارد. هر که برادر ندارد، پشت ندارد. هر که زن ندارد، عیش ندارد. هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد. هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد.

زبان مردم

زبان مردم




شخصى از یکى از دانشمندان پرسید: مردى با زیبارویى تنها در خانه خلوت که درهایش بسته است و نگهبانان در خواب و غفلت هستند، نشسته. با توجه به اینکه هواى نفس اشتها دارد و چیره شده است، آیا آن مرد می تواند به قدرت تقوا، پاکى خود را حفظ کند؟

دانشمند در پاسخ گفت: اگر او از مه رویان به سلامت بماند، از بدگویان به سلامت نماند.

شاید پس کار خویشتن بنشستن / لیکن نتوان زبان مردم بستن



حکایت­هایی از سعدی

دوست داشتن

دوست داشتن


زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود، کودک 4 ساله ­اش تکه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد، بدون آنکه به دلیل خشم، متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده.

در بیمارستان به سبب شکستگی­ های فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد. وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید: پدر کی انگشت های من در خواهند آمد؟

آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید. به سمت اتوبیل برگشت و چندین بار با لگد به آن زد. حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می­ کرد.

او نوشته بود: دوستت دارم پدر. روز بعد آن مرد خودکشی کرد.

خشم و عشق حد و مرزی ندارند. عشق را انتخاب کنید تا زندگی دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشید که اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند، درحالیکه امروزه از انسانها استفاده می­ شود و اشیاء دوست داشته می ­شوند.

همواره در ذهن داشته باشید که: اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می­ باشند.


ببخشید آقا! میتونم به خانومتون نگاه کنم

ببخشید آقا! میتونم به خانومتون نگاه کنم


جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت: ببخشید آقا! من میتونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلاً توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: مردیکه عوضی! مگه خودت ناموس نداری؟ ... می­خوری تو و هفت جد و آبادت، خجالت نمی­ کشی؟

جوان امّا خیلی آرام بدون اینکه از رفتار و فحش­ های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد: خیلی عذر می­ خوام! فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین­، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می کنن و لذت می ­برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم، حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم!

مرد خشکش زد، همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد.


بهترین شکل آرامش

بهترین شکل آرامش


پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می­دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی تصویر دریاچه آرامی بود که کوه ­های عظیمی دور تا دورش را احاطه کرده بودند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره ­اش باز بود، دود از دودکش آن برمی ­خواست که نشان می­داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوه ها را نمایش می ­داد. اما کوه ­ها ناهموار بود، قله­ ها تیز و دندانه ­ای بود. آسمان بالای کوه ­ها بطور بی رحمانه ­ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل ­آسا بود. این تابلو هیچ با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می­ کرد، در بریدگی صخره ­ای شوم، جوجه پرنده ­ای را می­ دید. آنجا در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد: آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می­ گذارد در میان شرایط سخت، بمانی و آرام باشی.

سیرک

سیرک


یادم می ­آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می ­رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس ­های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه­ ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه­ ها و شعبده بازی­هایی که قرار بود ببینند، صحبت می­ کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می­زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ­ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چقدر؟ متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ­ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می ­کرد که به بچه ­های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد.

مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک از چشمانش سرازیر می ­شد، گفت: متشکرم آقا. پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه­ ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ­ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.


دزد دهل زن

دزد دهل زن




دزدی در نیمه شب پای دیواری را با کلنگ می­ کند، تا سوراخ کند و وارد خانه شود.

مردی که نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی ­برد صدای تق تق کلنگ را می ­شنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه کرد. دزدی را دید که دیوار را سوراخ می ­کند. گفت: ای مرد تو کیستی؟

دزد گفت من دهل زن هستم.

مرد گفت: چه کار می­ کنی در این نیمه شب؟

دزد گفت: دهل می ­زنم.

مرد گفت: پس کو صدای دهل؟

دزد گفت: فردا صدای آن را می ­شنوی. فردا از گلوی صاحب خانه صدای دهل من بیرون می ­آید.



مثنوی معنوی


تاثیر بر دیگران

تاثیر بر دیگران


روستایی بود دورافتاده که مردم ساده دل و بی ­سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می­ کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری­های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد وگرنه او را رسوا می­ کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.

بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری­های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه ­های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی ­سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می ­شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس «مار» معلم نوشت: مار. نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

شرح حکایت: اگر می­ خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی­ توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

قدر عافیت



پادشاهى با نوکرش در کشتى نشست تا سفر کند. از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را مى دید و تا آن وقت رنج هاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بی ­تابى کرد. هر چه او را دلدارى دادند آرام نگرفت، ناآرامى او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد.

اطرافیان شاه در فکر چاره­ جویى بودند، تا اینکه حکیمى به شاه گفت: اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش می کنم. شاه گفت: اگر چنین کنى نهایت لطف را به من نموده ­اى. حکیم گفت: فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر کرد.

او را به دریا افکندند. او پس از چند بار غوطه خوردن در دریا فریاد می­زد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید! سرانجام او را گرفتند و به داخل کشتى کشیدند. او در گوشه ­اى از کشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت.

شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟ حکیم جواب داد: او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتى را نمی ­دانست، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد.

روز قسمت

روز قسمت


روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می ­کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه­ ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی ­خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه­ ای بزرگ. نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده. و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب­ تاب شد.

خدا گفت: آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگر به قدر ذره­ ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می ­شوی. و رو به دیگران گفت: کاش می­ دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می ­تابد. وقتی ستاره­ای نیست چراغ کرم شب ­تاب روشن است و کسی نمی­ داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.


راننده و پلیس

راننده و پلیس




افسر راهنمایی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می­ داره.

افسر: میشه گواهینامه­ تون رو ببینم؟

راننده: گواهینامه ندارم، بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.

افسر: میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟

راننده: این ماشین من نیست، من این ماشینو دزدیده ­ام.

افسر: این ماشین دزدیه؟

راننده: آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم. فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو میزاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم.

افسر: یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست.

راننده: بله، همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه ­اش رو گذاشتم تو صندوق عقب.

افسر: یه جسد تو صندوق عقب ماشینه؟

راننده: بله قربان همینطوره.

با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان) تماس می­ گیره. طولی نمیکشه که ماشینهای پلیس راننده رو محاصره میکنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد میآد.

سروان: ببخشید آقا میشه گواهینامه ­تون رو ببینم؟

راننده: بله بفرمائید. گواهینامه مرد کاملا صحیح بود.

سروان: این ماشین مال کیه؟

راننده: مال خودمه جناب سروان، اینم کارتش. اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود.

سروان: میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟

راننده: البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست. واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود.

سروان: میشه صندوق عقب رو بزنین بالا، به من گفتن که یه جسد اون تو هست.

راننده: ایرادی نداره. مرد در صندوق عقب رو باز می­کنه و صد البته که جسدی اون تو نبود.

سروان: من که سر در نمیآرم، افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین، این ماشین رو دزدیدین، تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه.

مرد: عجب، شرط می­ بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می­ رفتم.

عمل صالح

عمل صالح


با گروهى از بزرگان در کشتى نشسته بودم. کشتى کوچکى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت: این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنى، براى هر کدام پنجاه دینار به تو می ­دهم.

کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آنها رفت و یکى از آنها را نجات داد، ولى دیگرى غرق و هلاک شد. به کشتیبان گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده ­اى نداشت، از این رو این یکى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاخیر دستیابى تو به او، هلاک گردید.

کشتیبان خندید و گفت: آنچه تو گفتى قطعى است که عمر هر کسى به سر آمد، قابل نجات نیست، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینکه: میل خاطرم به نجات این یکى بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل، روزى در بیابان مانده بودم، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران کودکى از دست آن برادر هلاک شده، تازیانه ­اى خورده بودم.

گفتم: صدق الله، خدا راست فرمود که: من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها، کسى که کار شایسته ­اى انجام دهد، سودش براى خود او است و هر کس بدى کند به خویشتن بدى کرده است. (فصلت 46)


حکایت­هایی از سعدی


امید به زندگی

امید به زندگی




اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند: اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.

یکی گفت: براستی چنین است، من هم مانند اسب تو شده­ ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می­ کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می ­کشم.

می گویند: آن مرد نحیف هر روز کاسه ­ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیفتر از خود می ­برد و در کنار اسب می ­نشست و راز دل می ­گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند: چطور برخاست؟

پیرمرد خنده ­ای کرد و گفت: از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. می ­گویند: از آن پس پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می ­کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی­ کشیدند.

ارد بزرگ می­ گوید: دوستی و مهر، امید می­ آفریند و امید داشتن همان زندگی است.

مشکلات زندگی

مشکلات زندگی


استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند: 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی­ دانم دقیقا وزنش چقدر است، اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی­ افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همینطور نگه دارم، چه اتفاقی می ­افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد می­ گیرد.

حق با توست، حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دستتان بی­ حس می­ شود، عضلات به شدت تحت فشار قرار می ­گیرند و فلج می ­شوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه.

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می­ شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی ­تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه­ شان دارید، فلج­تان می­ کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی ­گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می­ شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می­ آید، برآیید.

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است.


دوری از سرزنش

دوری از سرزنش


انوشیروان چند وزیر داشت، آنها با هم درباره یکى از کارهاى مهم کشور به مشورت پرداختند و هر یک از آنها داراى راى بود و راى دیگران را نمی پسندید. بوذرجمهر راى انوشیروان را برگزید.

وزیران در غیاب شاه به بوذرجمهر گفتند: چرا راى شاه را برگزیدى؟ راى او چه امتیازى نسبت به راى چندین حکیم داشت؟

بوذرجمهر در پاسخ گفت: از آنجا که نتیجه کارها و رای­ ها روشن نیست و در مشیت و خواست الهى است و معلوم نیست که آیا نتیجه، خوب است یا بد، بنابراین موافقت با راى شاه بهتر است، زیرا اگر نتیجه آن بد شد، به خاطر پیروى از شاه، از سرزنش او ایمن باشم.


حکایت­هایی از سعدی


شایستگی دوستی و مشورت

شایستگی دوستی و مشورت




روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می ­کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ­ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیرگذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.

شاهزاده با تمسخر گفت: من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم.

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.

او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ درحالی که در گوش عروسک پیش می ­رفت، از هیچ یک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت: جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هر سخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و من هم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.

عارف پاسخ داد: نه و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: این دوستی است که باید بدنبالش بگردی.

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت: استاد اینکه نشد.

عارف پیر پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن.

برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند.

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.