-ببین کی اینجاست؟
هما با ذوق از جاش بلند شد و در حالی که بغلم میکرد، گفت:
-وای آناهید...باورم نمیشه که امشب اومدی. ازت قطع امید کرده بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
-یعنی انقدر بی معرفتم؟
-خیلی رو داری دختر... چند ماهه که خبری ازت نیست تازه میپرسی بی معرفتم.
مهرداد دستشو روی شونه ی هما گذاشت و گفت:
-خیلی خب عزیزم...گلایه باشه واسه ی یه وقت دیگه.
و رو به من ادامه داد:
-خیلی خوش اومدین.
برای اولین بار بود که میدیدمش و جز اسم توی کارت عروسی چیزی ازش نمیدونستم. خواستم جوابشو بدم که هما با نگاهی به آرتام پرسید:
-نمی خوای معرفی کنی.
-آرتام نامزدم.
هما با حالتی گنگ به من و آرتام نگاه کرد. این مهرداد بود که سکوت بوجود اومده رو از بین برد و در حال دست دادن به آرتام گفت:
-خوشبختم.
-آرتام: منم همینطور...تبریک میگم.
هما که هنوز از شوک بیرون نیومده بود گفت:
-تو کی نامزد کردی؟
از حالت قیافش خنده ام گرفته بود و گفتم:
-اینقدر شوک بر انگیز بود؟ از نامزدیمون زیاد نمیگذره.
-پس چرا مارو خبر نکردی بی معرفت؟؟؟
خواستم جواب بدم ولی آرتام زود تر گفت:
-خب من عجله داشتم...یهویی شد.
هما گفت:
-چرا عجله؟
آرتام همونطور که به من نگاه میکرد گفت: نمیخواستم همچین جواهری رو از دست بدم.
آرتام کارشو خوب بلده، از این بابت خوشحالم. مهرداد گفت: امیدوارم خوشبخت شین. خیلی به هم میاین.
هما که انگار دوباره ذوق رفته ش برگشته بود گفت: منم همینطور. مهرداد راست میگه. خیلی به هم میاین.
-مثلا ما اومدیم تا به شما تبریک بگیم ولی همه چیز برعکس شد
-آرتام:مرسی، ما هم براتون آرزوی خوشبختی میکنیم.
و رو به من ادامه داد:
بهتره دیگه بریم پیش مامان اینا. عروس دامادم یه کم با هم تنها باشن.
به دنبال حرف مهرزاد از بچه ها جدا شدیم و رفتیم کنار مامان و بابام که با خانواده ی عموم و مامانی دور یه میز نشسته بودن تا بهشون سلام کنیم. همه اومده بودن و پارکینگ پر شده بود. با اینکه سعی میکردم خودمو بی تفاوت نشون بدم ولی هر لحظه به این فکر میکردم که چرا مهری و کاوه نیستن. حتی عمه هم نبود. با آرتام پشت یه میز نشستیم که هیچ کس دورو برش نبود. اونجا راحت بودم. به خاطر دور بودن میز از جمع راحت میتونستم کل سالن و ببینم. چشمام داشت توی سالن میچرخید که آرتام پرسید:
-اون دختره کیه؟؟؟
-کدوم؟
-همون که لباس صورتی پوشیده.
-آها نگار؟؟؟ دختر خاله ی مامانمه. چطور؟
-خیلی بد نگات میکنه.
از حرفاش خنده ام گرفت. با خنده گفتم:
-زیاد از من خوشش نمیاد ولی چشمات خوب کار میکنه ها.
-ما اینیم دیگه.
-دیگه چیا ازش کشف کردی؟؟؟
به صندلی تکیه داد و دستشو زیر چونش گذاشت و چشماشو ریز کرد و نگاه خریدارانه ای بهش انداخت. همونطور که چونشو میخاروند گفت:
-هیکل خوبی داره... اوووووومممممم.... قیافش بد نیست....اگه رنگ لباسش مشکی بود صورتشو جذاب تر میکرد.
خنده ام شدید تر شد اونم از خنده ی من خندید و گفتم:
-نه خوبه... خوشم اومد. خیلی دقیقی. هر وقت همه چی بهم خورد میتونی روش سرمایه گذاری کنی...
خنده اش آروم آروم قطع شد و بهم نگاه کرد:
-تو چرا نسبت به همه چی اینقدر بی احساسی؟
نمیدونستم تو سرش چی میگذشت برای همین گفتم:
-چطور؟؟؟
-آخه هر دختر دیگه ای بود حتی اگه هیچ رابطه ای هم بینمون نبود حسادت میکرد.
با قیافه ی حق به جانب گفتم:
-اولا همه عین هم نیستن. راجع به همه مثل هم فکر نکن. دوما (پکرشدم) بعد کاوه همه ی احساساتم مرد.
-پس با یه رباط سرو کار دارم.
-یه جورایی.
-تو عجیبی.
-منظورتو نمیفهمم!!!
-تو مثل بقیه نیستی. اینو از روز اول توی بیمارستان فهمیدم.
-چه جوریم؟؟؟؟
-تو مغروری.
-مگه بقیه نیستن؟؟؟
-نه به اندازه ی تو. تو حتی برای برگردوندن غرورت حاضر شدی خونوادتو قربونی کنی.
با این حرف آینده رو تصور کردم. زمانی که غرورم برگشته و خانوادم هستن که دوباره فضای سنگینو تحمل کنن. برای بیرون اومدن از این جو گفتم: بهتره این بحثو ادامه ندیم.
-بریم سراغ چشم چرونی؟؟؟؟
-هر جور تو راحتی. اون دختره چطوره؟؟؟
-همون که داره میرقصه؟
-نه بقلیش.
-خیلی بدجنسی آناهید.
-چیه مگه؟؟؟
-یه نگاه به من بنداز...دلت میاد؟؟؟
دوباره خنده ام گرفت... اما ایندفعه بلند تر. از خنده ی زیاد سرفه ام گرفت: آرتام سریع برام یه لیوان آب پرتقال آورد و داد دستم. صدایی از پشت سرمون گفت:
-صدای خنددتون تا اونور سالن میاد.
با شنیدن صدای مهری شوکه شدم. طوری که سرفه ام بند اومد. آرتام گفت: سلام مهری خانوم.
-سلام آقای دکتر... مثل اینکه مزاحم خندتون شدم.
با صدای گرفته گفتم:
-اگه میدونی مزاحمی چرا میای؟؟؟
آرتام نگام کردو گفت: آناهید جان...
مهری پرید وسط حرفشو گفت:
-اشکالی نداره، خب به هر حال ناراحتی هم داره.
با تعجب گفتم: چی؟؟؟؟
پری با بدجنسی گفت: ولش کن.
آرتام پرسید: تنها اومدین؟؟؟
مهری: نه... کاوه رفته پیش مامان...
آرتام که انگار میخواست منو از ناراحتی در بیاره سریع گفت:
-به هر حال خوشحال شدیم از دیدنتون.
مهری که انگار قصد نداشت بی خیال بشه اومد بغل من نشست و گفت: ببخشید جا نیست... سالن پره. الان به کاوه هم میگم بیاد اینجا.
از پررو بودنش حرصم گرفت. صدای آهنگ رفت بالا اما هنوز کاوه نیومده بود. تا اینکه مهری بلند شد تا صداش کنه. تا رفت گفتم:
-این دختر چرا اینقدر پررواِ؟؟؟؟
-اتفاقا الان موقعیت خوبیه. کم نیار.
-آره راست میگی...این همه دردسر نکشیدم که الان کم بیارم.
با دلخوری نگام کردو گفت: منظورت از دردسر من که نبودم؟؟؟
-نه...نه... منظورم سختی و اینا بود.....بیخیال تورو خدا ...من الان نمیفهمم چی میگم.
دیگه چیزی نگفت. مهری اومد پیش ما اما تنها بود . سریع گفت: کاوه پیش فامیلاست.
منو آرتام هیچی نگفتیم. آرتام دستمو که روی میز بود تو دستش گرفت و کلی با هم حرفای عاشقونه زدیم. نفرتو کاملا توی چهره ی مهری میدیدم. از اینکه کاوه نیومده بود کلافه بود. مهری بی مقدمه گفت:
-مثل اینکه خیلی با هم خوشبختن.
-آرتام: نباید باشیم؟
-چرا.... ولی اینا همه واسه آناهید گذراست.
آرتام: منظورتونو نمیفهمم.
مهری: آخه آناهید همین کارایی که با شما میکنه با کاوه هم میکرد. ولی خب همه چی رو بهم زد.
از حرفش شوکه شدم با چشمای گشاد بهش نگاه کردم. خیلی عوضیِ که این حرفا رو میزنه....ولی آرتام مثل همیشه با خونسردی گفت:
-هر کسی یه گذشته ایی داره. برای من الانه آناهید مهمه. برای کاوه هم متاسفم که برای به دست اوردن فرشته ایی مثل آناهید یه ذره تلاش نکرد.
مهری از جواب آرتام جا خورد. اینقدر با این جوابش حال کردم که اگه تنها بودیم ماچش میکردم. مهری که انگار ضایع شده بود با اکراه گفت:
-امیدوارم خوشبخت شین، ولی آناهید بنظر من آقای دکتر از تو خیلی سر تره هااا؟؟؟
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:
-نظرتو بنداز تو صندوق پیشنهادات و انتقادات تا بعدا بهش بهش رسیدگی کنم.
با این حرفم آرتام روشو کرد یه طرف دیگه و با دست جلوی دهنشو گرفت تا خنده شو پنهون کنه....آهنگ ملایم شروع شد برای رقص تانگو که آرتام دستشو جلو آورد و گفت:
-بانو افتخار به دور رقص و به من میدن؟
جلوی چشمای بخ خون نشسته ی مهری دستشو گرفتم و رفتیم وسط. ۵،۶ تا زوج بیشر وسط نبودن. نگاه خیلی ها روی ما ثابت شده بود. بین این همه نگاه، نگاه کاوه رو دیدم که عصبانی بهمون زل زده بود...
آرتام دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید سمت خودش. با این کارش چند ثانیه ایی تو چشماش خیره شدم که پر بود از شیطنت. نمیدونم چرا ولی برای اولین بار ازش خجالت کشیدم. خودمو یه ذره عقب کشیدم، سرمو انداختم پایین، آروم گفتم:
-میشه اونطوری نگام نکنی؟
-چطوری؟
لحنش بوی خندیدن میداد....انگار از حالت پیش اومده لذت میبرد. بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
-همین طوری که نگام میکنی دیگه....معذبم میکنه.
دوباره منو به سمت خودش کشید و گونه شو چسبوند به پیشونیم و گفت:
-اینطوری خوبه؟
-اوهوم.
-ولی مگه نمیخوای کاوه رو عصبانی کنی.
با آوردن اسم کاوه نگاهی بهش انداختم. هرچند نور ها رو کم کرده بودن ولی بازم میتونستم عصبانیت و تو صورتش ببینم. لبخندی روی لبام نشست و گفتم:
-لازم نیست کاری بکنم اون همین الانشم عصبانیِ.
-فقط اون نیست که این شرایط و داره...خیلی ها دارن بد نگامون میکنن.
-خب این به خاطر اینه که من میونه ی خوبی با فامیل های پدریم ندارم....از اونجاییم که مامانی بین نوه ها منو بیشتر دوست داره همیشه بهم حسادت میکردن. به جز کاوه و بچه های عمو کامیار و کسی باهام خوب نبود.
-بچه های عمو کامیارت کجان؟
-از ایران رفتن. پسرش ازدواج کرد و دخترشم داره درس میخونه.
-پس امشب همه طرف کاوه هستن.
-همه بغیر از یکی از پسرای عمو کامبیز....اسمش پدرامِ
-عمت کجاست؟ خیلی دلم میخواد ببینمش.
-نمیدونم، منم هنوز ندیدمش ولی مطمئنم که همین دور و براست. عمم از مهمونیِ آدمای پولدار نمیگذره چون خودش و همرتبه ی اونا میدونه.
آرتام سرشو کشید عقب بهم نگاه کرد، قبل از اینکه اعتراضی بکنم گفت:
-هر چی فکر میکنم نمیفهمم که کاوه چطور مهری رو به تو ترجیح داد.
-میدونی اگر کاوه رو نمیشناختم میگفتم که قبل از اینکه من همه چی رو بهم بزنم با هم رابطه داشتن
با نگاهی به مهری که با حرص بهمون نگاه میکرد نفصمو بیرون دادم وگفتم:
-هرچند فکر کنم که من هیچ وقت نشناختمش.
آرتام نگاهی به قیافه ی پکرم انداخت و گفت:
-بهتره بریم بشینیم تا همه متوجه ناراحتیت نشدن.
با اعلام موافقتم رفتیم سر میزمون و نشستیم. خدا رو شکر که مهری نبود و رفته بود کنار کاره. لعنت به من که نمیتونم دو دقیقه جلوی خودمو بگیرم....چرا هر بار که بهشون فکر میکنم انقدر بهم میریزم. با فشاری که ارتام به دستم آورد نگاهی بهش کردم که گفت:
-بهتره از این حالت در بیای، هنوزم دارن نگات میکنن.
بدون نگاه کردن به اطرافم لبخندی بهش زدم. کسی صندلی کناریمو عقب کشید و نشست. نگاهش کردم، پدرام بود که همراه پریناز و دو تا دختر دیگه دور میز ما نشستن. با دیدن پریناز یکی از ابروهام از روی تعجب بالا رفت. صدای پدرام باعث شد تا بهش نگاه کنم.
-پارسال دوست امسال آشنا بی معرفت. سال به دوازده ماه سراغی از پسر عموی خوشگلت نمیگیری و حالام که بعد از قرن ها دیدیمت فهمیدیم نامزد کردی اونم بی خبر
و رو به آرتام گفت:
-البته خیلی خوشبختمااا.
آرتام جوابشو با لبخندی داد. گفتم:
-تو که خیلی ادعای معرفت داری چرا نیومدی یه سر بهم بزنی. من خونمون بودم و هیچ جایی نرفته بودم که نتونی پیدام کنی.
-من اومدم خونتون ولی تو سر کار بودی.
-خدا پدر گراهامبل بیامرزه....تلفن خیلی وقته اختراع شده.
پدرام یه ذره سرشو خاروند و گفت:
-حرف حساب جواب نداره.
و رو به آرتام ادامه داد:
-بیچاره شدی....اصلا نمی تونی بهش دروغ بگی.
-آرتام: مگه آدم به کسی که دوستش داره دروغ میگه.
-پدرام: نه والا....
پریناز پرید میون حرفش و بدون نگاه کردن به من در حالی که داشت با چشاش آرتام و قورت میداد، گفت:
-آناهید جان نمیخوای نامزدتو بهمون معرفی کنی؟
از تعجب شاخام داشت میزد بیرون. پریناز در حالت عادی اصلا اسممو صدا نمیزد چه برسه به این که بخواد یه جانم بذاره تنگش. به پدرام نگاه کردم که دیدم اونم دست کمی از من نداره و به پریناز گفت:
-چی شده امروز خواهر ما مهربون شده.
پریناز چشم غره ایی به پدرام رفت. با اینکه دوست نداشتم جوابش و بدم ولی گفتم:
-آرتام نامزدم.
پریناز لبخند پرعشوه ایی زد و دستشو به طرف آرتام دراز کرد و گفت:
-خیلی خوشبختم.
آرتام نگاهی به دست پریناز که تو هوا مونده بود کرد و خیلی جدی گفت:
-منم همینطور.
و بعد دستمو گرفت و گذاشت روی پاش. پریناز که انتظار این حرکت و بعد از اون همه لوندی نداشت یه ذره به دور و برش نگاه کرد و گفت:
-اِ....شادیم اومد. من برم بیارمشون اینجا.
-پدرام: وای نه تو رو خدا اون دختره ی منگول و نیار اینطرف.
پریناز چشم غره ی دیگه ایی به پدرام رفت و از میزمون دور شد. اما دو تا دختر دیگه که نمی شناختمشون هنوز نشسته بودن و به آرتام نگاه میکردن. پدرام گفت:
- شما نمیخواین برین؟ فکر کنم پریناز رفتااااا.
یکی از دخترا با عشوه گفت:
-برمیگرده.
نگاهی به آرتام انداختم که بی توجه به اونا به رقصنده ها نگاه میکرد و وقتی سنگینی نگاهمو احساس کرد لبخندی بهم زد.خیلی ازش ممنون بودم. با صدای یکی از دخترا به خودمون اومدیم که رو به من گفت:
-میشه این دور رقص نامزدتو ازت قرض بگیرم؟
قبل از من آرتام گفت:
-با کمال احترام پیشنهادتون و رد میکنم. ترجیح میدم همین جا کنار اناهید بمونم و مواظبش باشم تا کسی قاپش و ندزده.
پدرام سرشو آورد نزدیک و آروم گفت:
-معلومه گربه رو دم حجله کشتیااا.
جوابم فقط لبخند بود. یکی از دخترا آروم گفت: خدا بده شانس
ولی چون اهنگ قطع شده بود همه صداشو شنیدیم. پدرام گفت:
-خوب دیدی که داده...بهتر نیست برین پیش دوستتون. ما میخوایم خانوادگی اختلات کنیم.
فکر کنم اگر یه ذره دیگه اینا اینجا میموندن، پدرام با لدرم شده بلندشون میکرد و می بردشون. دخترام که دیگه موندن و جایز ندونستن بلند شدن و رفتن. بعد از رفتن اونا بابا اومد سر میزمون و رو به آرتام گفت:
-آرتام جان بیا میخوام تو رو به یکی از دوستام معرفی کنم.
آرتام نگاهی بهم کرد و گفتم:
-برو عزیزم.
-زود برمیگردم.
بعد از رفتنشون پدرام گفت:
-معلومه اینم مثل کاوه دوست داره...یه دقیقه نمیذاره تنها باشی. کاوه هم اینطوری بود.
-میشه انقدر اسم اونو جلوی من نیاری؟
-خیلی خب...چرا عصبانی میشی...مگه دروغ میگم...یادت نیست همون اسمش و نبر نمیذاشت تو زیاد با من همکلام بشی؟
با این حرفش یاد گذشته افتادم...راست میگفت، کاوه نمیذاشت من زیاد با پسرا دمخور بشم. مخصوصا پدرام. همیشه میگفت پدرام از من خوشش میاد. ولی اینطوری نبود چون پدرام ادم بی شیله وپیله ایی بود و اگر چیزی تو دلش بود میگفت. خودش بهم گفته بود که از یکی از دخترای دانشگاهشون خوشش میاد. کاوه یه خصلت بد داشت و اونم این بود که خیلی حسود بود. نباید بهش فکر کنم. برای عوض کردن بحث گفتم:
-تو چی کار میکنی؟ بالاخره تونستی دل هم دانشگاهیتو ببری؟
-اووو. خیلی وقته که بله رو ازش گرفتم. تازه تصمیم دارم بهش پیشنهاد ازدواجم بدم.
-آفرین...تبریک میگم. پس یه عروسی افتادیم؟
-نه بابا....اول باید مامان اینارو راضی کنم. آخه خانواده ی دختره وضع مالیشون زیاد خوب نیست...فکر نکنم مامان اینا موافقت کنن.
-خب میخوای چی کار کنی؟
پوفی کرد و گفت:
-نمیدونم. انقدر بهش فکر کردم که دارم دیوونه میشم ولی حاضر نیستم بخاطر فکرای مسخره ی خانوادم از اون دختر بگذرم، باید ببینیش تا بفهمی چی میگم. فرشته س...
از دیدن قیافه ی پکرش دلم گرفت...منم درد دوست داشتن و کشیده بودم....دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-غصه نخور عزیزم. من همه جوره پشتتم...در ضمن خیلیم دوست دارم کسی که تو رو به این حال و روز انداخته رو ببینم. نا سلامتی من خواهر شوهرشما.
-هر وقت که بخوای میارمش تا ببینیش.
با صدای کاوه لبخند روی لبام خشک شد:
-مثل اینکه امشب به همه داره خوش میگذره.
و در حالی که می نشست با اخم به دستم که روی شونه ی پدرام بود نگاه میکرد ولی من به روی خودم نیاوردم و دستمو برنداشتم. هنوزم حسادت میکرد.مهری هم اومد کنار کاوه نشست که آرتامم از راه رسید و در حالی که کنارم نشست گفت:
-معذرت میخوام که تنهات گذاشتم عزیزم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-فکر میکنی بتونی یه روز مرخصی بگیری؟ پدرام میخواد یه نفر و بهم نشون بده.
-هر وقت که بخوای عزیزم.
دستشو گرفتم و گفتم:
-ممنون.
مهری رو به کاوه گفت:
-کاوه جان بیا بریم پیش کتایون جوون تنها نشسته.
کاوه بدون نگاه کردن به مهری گفت:
-همین جا خوبه. میخوام بیشتر با آقای دکتر آشنا بشم.
مهری نگاه وحشتناکی به کاوه انداخت و چیزی نگفت. نگاهی به آرتام انداختم که خیلی خونسرد به کاوه ی در حال انفجار از عصبانیت نگاه میکرد.پدرام آروم زیر گوشم گفت:
-فکر کنم امشب یه دعوای حسابی داریم.
اما من بی توجه به حرفش فقط به آرتام نگاه کردم که همونطور خونسرد گفت:
-منم همینطور.
همه ساکت به آرتام و کاوه که یکی با خونسردی و یکی با عصبانیت به همدیگه زل زده بودن، نگاه میکردیم..... بالاخره کاوه سکوت و شکست و گفت:
-شب نامزدی هیراد خیلی دوست داشتم باهات بیشتر آشنا بشم ولی خب دور و برت خیلی شلوغ بود....طوری که اصلا حواست به هیچکس( نگاهی به من کرد) نبود.
با این حرف آرتام نگاهی به من کرد و گفت:
-بهت نمیاد حافظه ی ضعیفی داشته باشی....اگر زیاد به آناهید توجه نکردم واسه این بود که خودش از من خواسته بود تا کسی متوجه رابطمون نشه...همونطور که از شما هم خواست...یادت هست که؟
کاوه نیم نگاهی همراه با اخم به مهری انداخت و گفت:
-من نمیخواستم اینطوری بشه.
مهری که انگار انتظار این برخورد و از کاوه اونم جلوی من نداشت، با لب و لوچه ی آویزون گفت:
-وا چرا اینطوری نگام میکنی؟ به من چه اصلا؟
قبل از اینکه کاوه چیزی بگه آرتام گفت:
-به هر حال همه چی تموم شده....در ضمن من میخواستم تو یه فرصت مناسب ازتون تشکر کنم....حرفای اون شب خانمتون باعث شد که آناهید یه ذره جدی تر به من فکر کنه...یه جورایی میتونم بگم ازدواج با آناهید و مدیون مهری خانم هستم.
مهری که انگار از حرفای آرتام راضی نبود، پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
-خواهش میکنم.
کاوه در حالی که به من نگاه میکرد، گفت:
-ولی من نمیتونم باور کنم که دختر داییم یهویی تصمیم به ازدواج گرفت....حتما در مورد گذشته ش بهت گفته؟
بجای آرتام من جوابشو دادم:
-دلیلی برای پنهون کاری وجود نداشت...اگر باور نمیکنین مشکل خودتونه.
-کاوه: یعنی انقدر زود کسی رو که دوست داشتی فراموش کردی؟
لحنش دلخور بود...حتما توقع داشت بگم هنوزم بهش فکر میکنم.
-بعد از آشنا شدن با آرتام فهمیدم تعریفم از دوست داشتن غلط بوده. من بیشتر به اون طرف عادت کرده بودم اونم بخاطر اینکه همیشه کنارم بود.
اخمای کاوه با این حرفم بیشتر رفت تو هم و میتونستم رگای روی پیشونیش و ببینم که از عصبانیت زده بود بیرون. با اینکه دروغ گفته بودم ولی احساس خوبی داشتم....کاوه گفت:
-اونشب از بچه های بیمارستان شنیدم که نامزدت خیلی دنیا دیده ست.
ارتام با شنیدن این حرف نیمچه اخمی کرد و قیافش مثل اون روز تو بیمارستان جدی شد، گفت:
-من ادعای پاکی نکردم...همونطور که من همه چیز و در مورد آناهید میدونم اونم از همه ی کارای من خبر داره و با همه ی بدی هام قبولم کرده. ولی چیزی که برام خیلی جالبه اینه که تو چرا ناراحتی؟
کاوه کلافه نگاهی به من انداخت و گفت:
-خب من نگران دختر داییم هستم.
آرتام ابرویی از تعجب بالا انداخت و گفت:
-جداََ؟؟؟؟
-کاوه: خب آره...با اون سابقه شک دارم که بتونی خوشبختش کنی.
جو خوبی نبود. کاوه میخواست آرتام و عصبانی کنه...شاید بدش نمیومد کتک کاری راه بندازه. نگاهی به پدرام انداختم تا کاوه رو از اینجا ببره. پدرام که منظورم و فهمید سریع گفت:
-کاوه مثل اینکه عمه داره صدات میکنه.
با این حرف مهری سریع به یه سمت که مطمئنا عمه کتایون اونجا نشسته بود نگاه کرد ولی کاوه بدون هیچ حرکتی، گفت:
-حالا وقت زیاده....میرم پیشش.
پدرام نگاهم کرد و شونه ایی بالا انداخت...به آرتام نگاه کردم که هنوزم خونسرد بود....اصلا از قیافش نمیتونستی حدس بزنی که چی تو سرش میگذره. فقط ترسم از کاوه بود که دنبال شر میگشت و نمی خواستم عروسی رو خراب کنم.نگران به هر دوتاشون نگاه میکردم که صدای پریناز توجه همه رو به خودش جلب کرد. کنار صندلی آرتام وایستاد و با عشوه ی همیشگیش گفت:
-گفتن شام حاضره.
آرتام رو به من گفت:
-اشکالی نداره اگر ما زودتر بریم؟ من باید به یکی از بیمارام سر بزنم. در عوض با یه شب دو نفره جبران میکنم.
چی از این بهتر؟ با خوشحالی گفتم:
-من که موافقم. میدونی که صبح شیفتم.
آرتام در حالی که با کاوه دست میداد، گفت:
-از آشنایی باهات خوشحال شدم.
-کاوه: ولی من نه.
آرتام لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود تحویلش داد و ازم خواست که بریم. برخلاف مهری که از رفتنمون خوشحال شد، کاوه و پریناز حسابی عصبانی بودن. پدرام گفت تا دم در باهامون میاد....رفتیم و از همه خداحافظی کردیم. اول مامان گفت زشته که بریم ولی وقتی فهمید آرتام باید به بیمارش سر بزنه کوتاه اومد... امشب بغیر از من، مامان و بابام و حتی مامانی هم از وجود آرتام خوشحال بودن و اینو میشد از غرور توی چشماشون فهمید...با دیدن شادیشون غم عالم ریخت تو دلم چون اونا نمیدونستن که این نامزدی موقتیِ...لبخند زورکی ایی زدم تا شک نکنن...وقتی رسیدیم دم در به پدرام گفتم:
-خب ما دیگه میریم. تو از طرف ما از عروس و داماد خداحافظی کن و خیلی هم بهشون تبریک بگو. در مورد فرشته خانمتونم هر وقت که بگی من پایه م تا ببینمش.
-تو اولین فرصت بهت زنگ میزنم.
آرتام در ماشین و برام باز کرد و بعد از خداحافظی کردن با پدرام سوار شد. ساکت بودم و همه ش به مامان و بابام فکر میکردم. با شنیدن صدای آرتام بهش نگاه کردم:
-چیزی گفتی؟
-پرسیدم چرا ساکتی.
-همینطوری.
-از اینکه گفتم زودتر بیایم ناراحتی؟
-نه
یه ذره نگاهم کرد و گفت:
-یا شایدم بخاطر حرفاییِ که به کاوه زدیم؟
-معلومه که نه.
-امیدوارم همینطور باشه که میگی.
دوست نداشتم بهش بگم بخاطر مامان و بابام ناراحتم، شاید فکر کنه دارم منت میذارم...مطمئنم اونم از شرایط ایجاد شده ناراحته و نمیخوام بیشتر اذیتش کنم...امشب خیلی کمکم کرد. گفتم:
-من ناراحت نیستم. اتفاقا خیلی هم خوشحالم...بنظرم که شب خیلی خوبی بود...فقط دلم موند که عمه رو از نزدیک ندیدم.
لبحندی زد و گفت:
-خوشحالم که راضی بودی. در مورد عمت هم نگران نباش، یه جای دیگه از خجالتش در میایم.
-میدونی از چیه تو خوشم میاد؟ اینکه خیلی خونسردی...
-خب شاید بخاطر این بود که تو طرف من بودی، بالاخره همه ی عصبانیت کاوه بخاطر تو بود.
-یعنی یه درصدم احتمال ندادی بخاطر اینکه یه زمانی به کاوه علاقه داشتم برای ناراحت نشدنش طرفشو بگیرم.
-نه...چون مهری رو هم در نظر گرفتم. کافی بود با گرفتن این تصمیم یه نگاه به مهری بندازی...اونوقت کاری رو که باهات کردن یادت میومد.
-راست میگی.
-من همیشه راست میگم.
چشمام و ریز کردم و بهش نگاه کردم، که خندید و گفت:
-حالا همیشه نه ولی بعضی وقتا رو دیگه راست میگم.
خندم گرفت. رسیدیم بیمارستان و آرتام سریع رفت تا به بیمارش سر بزنه. هرچند خیلی دوست داشتم برم بخش تا بچه ها بخصوص پری و شیما رو ببینم ولی با توجه به لباسم منصرف شدم و تو ماشین منتظر موندم.
آرتام تا نشست تو ماشین پرسید:
-خب کجا بریم شام بخوریم؟
یه نگاهی به لباسم کردم و گفتم:
-با این سر و وضع؟
-خب غذا میگیریم میریم خونه ی من.
-نه، بریم خونه ی ما.
آرتام قبول کرد و سر راه پیتذا خریدیم و رفتیم خونمون.
در و باز کردم. آرتام اشاره کرد که اول من برم تو....وقتی کفشام که در اوردم یه نفس راحت کشیدم چون زیاد کفش پاشنه بلند نمی پوشم پاهام حسابی درد می کرد. آرتام نیم نگاهی بهم کرد و همین طور که جعبه های پیتذا رو روی اپن میذاشت پرسید:
- به این کفشا عادت نداری؟
سری به نشونه ی نه بالا انداختم و گفتم:
- من برم لباسام و عوض کنم.
- چرا میخوای عوضشون کنی؟ مگه ما خودمون دل نداریم؟
شونه ایی بالا انداختم و گفتم:
- پس بشین تا من میز و آماده کنم.
رفتم تو آشپزخونه و مشغول شدم. گوشی آرتام زنگ خورد و بعد هم صداشو شنیدم که داشت به انگلیسی صحبت می کرد. با اون لحجه غلیظ امریکاییش خیلی سخت میشد متوجه حرفاش شد...
وقتی کارم تموم شد نگاهی بهش کردم که دیدم هنوزم داره صحبت میکنه، منتظر نشستم تا تلفنش تموم بشه. کتش و در آورده بود و آستین هاشو تا زده بود. دستای مردونه و قوی ایی داشت....کلا هیکل خوبی بود و معلوم بود برای ساختنش وقت گذاشته. حالا که حواسش به من نبود خیلی راحت میتونستم روش زوم کنم. تیپ و قیافش طوری بود که توجه خیلی ها رو به خودش جلب می کرد اما اخلاقشو نمیدونم....واقعا چرا من هیچی در موردش نمی دونم؟
تلفنش تموم شد، همونطور که می نشست گفت:
- معذرت می خوام. واجب بود.
- اشکالی نداره.
کرواتشو باز کرد اما از دور گردنش در نیاورد...همونطود که دکمه ی اول پیراهنش و باز می کرد،پرسید:
- حالا به چی فکر می کردی که اونطوری زل زده بودی به من؟
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:
- به تو.
یکی از ابروهاش بالا رفت و گفت:
- خب؟
- داشتم فکر می کردم که من چیز زیادی از تو نمی دونم.
- چی دوست داری بدونی؟ هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:
- یعنی هر چی بپرسم جواب میدی؟
لبخند با نمکی زد و گفت:
- تو بپرس حالا یه کاریش می کنم.
- خوبه...
همونطور که رو غذام سس میریختم گفتم:
- میدونی تو این مدت که میشناسمت دخترای زیادی رو دیدم که به هر نحوی سعی کردن توجه تو رو به خودشون جلب کنن...تو هم خب... باهاشون رفتار دوستانه ایی داشتی ولی چیزی که برام جالبه اینه که نسبت به هیچ کدومشون تغییر رویه ندادی. حداقل تو بیمارستان که اینطور بود. از بین حرفاتم فهمیدم که علاقه ایی به ازدواج نداری. یه حسی به من میگه که تو یه نفری رو دوست داری؟ یا شایدم داشتی.
آرتام بعد از یه مکث طولانی که معلوم بود داره فکر میکنه و گفت:
آره... خیلی سال پیش از یه نفر خوشم میومد...نه بهتر بگم عاشقش شده بودم. دختر یکی از دوستای بابام بود. خیلی خوشگل بود و کلی هواخواه داشت ولی بالاخره من و انتخاب کرد. اونموقع خیلی کم سن و سال تر بودم...فکر کنم تازه 21 سالم شده بود. ولی بعد از دو سه سال باهام بهم زد و با یکی از دیگه دوست شد و دوسال بعدم ازدواج کرد. منم دیگه هیچوقت بهش فکر نکردم.
-چرا؟؟
-من تو زندگیم هیچوقت به زنایی که متاهلن فکر نمیکنم. تا رمانی که آزاد بود و کسی تو زندگیش نبود دوستش داشتم ولی بعد از اینکه ازدواج کرد از ذهنم بیرونش کردم. سخت بود ولی اینکارو کردم.
- مطمئنی؟ آخه مگه میشه؟ اونم تو...
- مگه من چمه؟؟؟
-نمیدونم. رابطت با دخترا...
-به این شیطونی هام نگاه نکن... منم برای خودم قید و شرطی دارم .
-خیلی برام جالب شد.
-چیش جالبه.
-هیچی... فکر کنم اگه همینطوری ازت سوال بپرسم بیشتر تعجب میکنم. تو اونی که هستی نشون نمیدی.
- شاید بقیه نمیخوان منو اونطور که هستم بشناسن وگرنه من همینم که میبینی.
شخصیتش خیلی برام جالب بود. باورم نمیشد اینقدر پایبند قید و شرط باشه.درست برعکس من.... بااینکه کاوه متاهله ولی من باز بهش فکر میکنم. ارتام سکوت رو شکست و منو از فکر بیرون آورد:
- خب دیگه سوالی نداری؟؟؟
فکرم حسابی درگیر شده بود، با حالت گنگی گفتم: نه.
- فقط همین یه سوالو میخواستی بپرسی؟؟
- نه کلی سوال داشتم که بپرسم ولی همش یادم رفت.
-خب پس بذار من بپرسم.... تو چی؟ با این که کاوه متاهله بازم بهش فکر میکنی؟؟
احساس کردم یه لحظه فکرمو خوند. من من کنان گفتم:
- نمی...نمی تونم فکر نکنم.
نگاهش بهم عوض شد. نگاهش مثل پدری بود که دخترش و توبیخ میکرد....پر از سرزنش بود. . این نگاه و دوست نداشتم، سرمو انداختم پایین و برای اینکه بحث عوض کنم گفتم:
-بخور سرد شد...
لبخندی زد و گفت :
- باشه...
شام رو خوردیم. خودمو روی مبل ولو کردم و گفتم:
- وااااای عجب شامی بود. فکر نکنم بتونم بخوابم، خیلی خوردم. چه جوری هضمش کنم؟؟؟
- به راحتی...
نگاه پرسشگرم و بهش دوختم که رفت سمت ضبط و play کردش. آهنگ تند اسپانیایی شروع به خوندن کرد. از کاراش خندم گرفته بود. همونطور که خودش میخندید گفت:
-با رقص...
-شوخی می کنی؟ بلد نیستم.
-مگه من بلدم؟ فقط کافیه بپر بپر کنی.
اینقدر قیافه اش بامزه شده بود که خنده ام به قهقهه کشیده شد. خودشم خندش گرفته بود و گفت:
- چرا میخندی؟ پاشو هضمشون کنیم؟؟؟
-من که با این آهنگا نمیرقصم.
به سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- مگه دسته خودته؟
دستامو توی دستاش گرفت و منو مجبور کرد که برقصیم. منم همراهیش کردم.... نمیدونم داشتیم چی کار میکردیم. کاری که میکردیم به هر چیزی شباهت داشت جز رقص . یه آهنگ اسپانیای و منو آرتام که فقط مسخره بازی در میاوردیم و میخندیدیم. اینقدر خندیدیم که یه لحظه جفتمون از حرکت ایستادیم و بلند خندیدیم. کلی ورجه وورجه کردیم تا آهنگ تموم شد. نفس عمیقی کشیدم. آهنگ بعدی بر خلاف اون آهنگ تند و مسخره یه آهنگ آروم بود که با پیانو زده میشد. خواستم برم بشینم ولی آرتام بدون توجه به من دوباره دستامو گرفت و شروع کرد به آروم رقصیدن. دیگه نمیخندیدیم. اروم و بی سرو صدا، بدون خنده.... آرامش داشتم. آرتام نگاهم میکرد. نفسش به صورتم میخود. از اینکه اینقدر نزدیکش بودم ناراحت نبودم. خجالت نمیکشدم. تنها چیزی که برام مهم بود آرامشی بود که تو اون لحظه پیدا کردم. کاوه رو فراموش کردم. توی لحظه غرق شده بودم. آهنگ آرامشم رو بیشتر میکرد. آرتام هم هیچی نمیگفت. دلم نمیخواست چیزی بگه. دوست نداشتم به این فکر کنم که ما فقط دوتا نامزد جعلی هستیم که چند ماه دیگه قراره از هم خداحافظی کنیم. برای اینکه به صورتش نگاه نکنم و این موضوع یادم نیاد سرمو روی شونه هاش گذاشتم. چشمامو بستم. کمی بعد آهنگ تموم شد. انگار یکی با یه بشکن از خواب بیدارم کرد... از هم جدا شدیم . منم برای اینکه به روی خودم نیاورده باشم گفتم:
- فکر کنم خوب هضمشون کردیم.
لبخندی زد و چیزی نگفت. با اینکه از قیافش معلوم بود خیلی خسته س ولی تا موقعی که مامان اینا بیان کنارم موند و هر چقدر هم که مامان و بابا اصرار کردن بمونه قبول نکرد. میدونستم که بخاطر من که معذب نباشم قبول نمی کنه. واقعا ازش ممنون بودم.
یک ساعت تا تموم شدن شیفتم مونده بود. با اینکه امروز بخش خیلی شلوغ بود و کلی بدو بدو داشتیم ولی اصلا خسته نبودم و کلی هم انرژی داشتم....میدونم که همه ش بخاطر مهمونی دیشب.
داشتم با خانم فرجی سرپرستار بخشمون حرف میزدم که پری رو دیدم اومد تو. از دیدنش خیلی خوشحال شدم چون چند وقتی میشد که بخاطر تغییر شیفتم همدیگر و ندیده بودیم. با گفتن ببخشیدی از خانم فرجی جدا شدم و خودم و به پری رسوندم و گفتم:
- سلام...تو اینجا چی کار میکنی؟
- دیدم توی بی معرفت سراغی ازم نمی گیری تصمیم گرفتم خودم بیام ببینمت.
- خوب کاری کردی...خیلی دلم برات تنگ شده بود.
- معلومه... شیفتت و عوض کن و برگرد پیش ما...شب بدون تو صفا نداره.
- نمی دونم، شاید این کارو کردم.
- آره دیگه دوست جدید پیدا کردی...
- دوست جدید؟
- منظورم طناز جونه
-اووه خبر نداری چقدر با هم دوست شدیم...تازه میفهمم معنی دوست چیه.
- چیزی که بهت نمیگه؟
- نه بابا....شیما خوبه؟
- آره...می خواست مثل من زودتر بیاد که ببینتت ولی براش کار پیش اومد.
- اگر کار نداشتم می موندم تا ببینمش.
پری یه ذره نگام کرد و گفت:
- امروز خیلی خوشحالی؟ خبریه؟
لبخندی زدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- دیشب با آرتام رفتیم عروسی یکی از فامیلای پدریم.
پری اول متوجه نشد ولی بعد از چند دقیقه با هیجان گفت:
- نه...کاوه هم اومده بود؟
چند باری سرمو به نشونه ی آره تکون دادم. پری دستمو کشید و گفت:
- باید همه چیز و مو به مو برام تعریف کنی. من میگم چرا نیشت بازه نگو دیشب حسابی خوشگذرونی کردی.
- دستمو کندی...بذار اول به خانم فرجی بگم بعد میام.
به خانم فرجی گفتم که اگر کسی کارم داشت من تو اتاق رستم و همراه پری رفتیم تو اتاق که کسی هم توش نبود. تمام ماجرای دیشب و برای پری تعریف کردم. البته قسمت آخر شبش و سانسور کردم چون اگر پری میشنید دوباره شروع میکرد به خیال پردازی در مورد رابطه ی من و آرتام. وقتی حرفام تموم شد پری گفت:
- خوب شد که اونطوری رفتین. مطمئنا قیافه ی همه دیدنی بوده. مخصوصا اون دو تا.
- ولی کاوه دنبال شر می گشت...خیلی عصبانی بود.
- خب بخاطر اینه که رقیب قدری پیدا کرده. مردشورش و ببرن...بره بچسبه به مهری جونش.
از لحن پری که با حرص حرف میزد خندم گرفت و گفتم:
- خیلی خب...حالا تو حرص نخور.
- آرتام کجاست؟ رفته؟
- نه تو اتاقشه... بیچاره شده راننده شخصیم...هر روز خودش منو میبره میاره.
- خدا بده شانس. میگم چرا ماشین قراضت تو پارکینگ نبود.
- آهای در مورد ماشینم درست صحبت کن.
- خب قراضه س دیگه.
- من نمی دونم تو چه پدر کشتگی ایی با اون ماشین بدبخت داری؟ کم رسوندتت بیمارستان.
پری قیافه ی بامزه ایی به خودش گرفت و گفت:
- نگو بابا...اشکم در اومد.
یه دونه زدم تو بازوشو گفتم: مسخره.
به ساعتم نگاه کردم. نیم ساعتی بود که داشتیم حرف میزدیم. از جام بلند شدم و گفتم:
- من میرم لباسام و عوض کنم و برم دفتر آرتام. همراهم میای.
- آره.
لباسامو که عوض کردم از همه ی همکارام خداحافظی کردم وهمراه پری رفتیم طبقه ی بالا. اتاق آرتام و دکتر وزیری تو یه سالن بود و دو تا منشی داشت برای جوابگویی به بیمارایی که برای ویزیت میومدن. یکی شون اسمش مهراوه بود... خیلی مهربون و خونگرم و بود منم خیلی دوستش داشتم. ولی اون یکی انگار با خودشم دعوا داشت و بیشتر جوابگوی بیمارای دکتر وزیری بود. مهراوه تا من و دید از جاش بلند شد. رفتم سمت میزش و با هم سلام و علیک کردیم.
- سرش شلوغه؟
- نه...آخرین مریضش و داره ویزیت میکنه. بعدش میتونی بری تو.
با دست به پری اشاره کردم و گفتم:
-اینم پری که در موردش باهات حرف میزدم.
همین طور که به پری دست میدا گفت:
- قیافش یادم بود ولی به اسم نمیشناسم. بالاخره ما زیاد همیدیگرو نمی بینیم.
بهش حق میدادم که نشناسه چون ساعت کاریه اینا طوری بود که بچه های شیفت شب و نمی دیدن. پری که کلا با همه ندار بود خیلی زود با مهراوه گرم گرفت. بیست دقیقه ایی نشستیم که بالاخره آخرین مریض آرتام از اتاق اومد بیرون و منو پری رفتیم تو. آرتام سرش و بلند کرد و با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چه عجب...بالاخره اومدی به نامزدت یه سری بزنی.
و رو به پری ادامه داد:
- حالتون خوبه پری خانم؟
- ممنون. شما خوبین.
- خوب بودم با دیدنتون بهتر شدم. بفرمایید بشینین.
-پری: شما لطف دارین. راستش دیدیم آناهید فراموشم کرده گفتم زودتر بیام تا ببینمش. بعدم که گفت داره میاد پیش شما گفتم بیام یه سلامی هم به شما بکنم.
آرتام مهربون نگاهم کرد و گفت:
- والا این خانم دکتر ما در طول روز منو هم که کنار گوششم تحویل نمیگیره.
- گله نداریم....خودت که میدونی که روزا بخش چقدر شلوغه. راستش میخوام برگردم شیفت شب.
آرتام رو به پری گفت:
- می بینین تو رو خدا...تهدیدم می کنه...نه عزیزم من ترجیح میدم همون صبحا بیای و کنار خود....
هنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد و یه مرد مسن با لباس محلی وارد اتاق شد و مهراوه هم پشت سرش اومد تو و سریع گفت:
- باور کنین بهشون گفتم که دیگه مریض ویزیت نمیکنین ولی ایشون گوش نکردن و اومدن تو. هی میگه سرما خوردم. من بهش گفتم شما دکتر عمومی نیستسن.
-آرتام: اشکالی نداره.
و رو به پیر مرد ادامه داد:
- شما همراه آقای جباری نیستین که صبح عملش کردم؟
مرد با سر جواب مثبت داد و اومد روبروی میز آرتام وایستاد. آرتام دوباره گفت:
- خب پدر جان مشکلت چیه؟
مرد با لحجه ی محلی گفت:
- دونی ( میدونی) آقای دکتر...اتـِه کم (یه کم ) تب دارمه (دارم ). فکر کـِمِ ( میکنم) سِرما بـَخـِردِمهِ (خوردم).
آرتام با دقت به حرفاش گوش داد تا منظورش و بفهمه...پرسید:
- سرما خوردی؟
مرد دوباره با سر تأیید کرد. آرتام لبخندی زد و گفت:
- بشین تا معاینت کنم.
مهراوه که نمی دنست چی کار باید بکنه همچنان دم در اتاق وایستاده بود و آرتامم مشغول معاینه کردن مرد بود. بعد از چند دقیقه گفت:
- پدر جوون شما تب ندارین...حالتونم خوبه خوبه.
پیرمرد که انگار قانع نشده بود دوباره گفت:
- دَری ( داری) اشتباه کـِنی ( میکنی).
و بعد دفترچه بیمه شو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- مـِن شِه (خودم) دومه (میدونم) سـِرما بـَخـِردمه. شما فقط این داروهایی که گـِمه (میگم) بـَنیویس.
آرتام یه ذره نگاهش کرد و خیلی جدی دفترچه رو باز کرد و منتظر به پیرمرد نگاه کرد تا اسم داروها رو بگه. پیرمردم که دید آرتام به حرفش گوش کرد ذوق زده اسم چند تا دارو رو البته با اسمهای غلط غلوط گفت و آرتامم هر چی که اون میگفت مینوشت. من و پری و مهراوه هم با تعجب بهش نگاه می کردیم. وقتی کارش تموم شد مُهرشو پای نسخه زد و همونطور که دفترچه رو میبست رو به مهراوه گفت:
- لطفا دکتر بعدی رو بفرستین تو.
با این حرفش هر سه تامون زدیم زیر خنده و پیرمردم با تعجب بهمون نگاه میکرد. ولی آرتام همینطور جدی به پیرمرد نگاه میکرد که منتظر بود تا دفترچه شو بگیره. وقتی دید آرتام دفترچه رو نمیده گفت:
-دفترچه رِ (رو ) هـَدِه وَ ( بده دیگه).
آرتام لبخندی زد و گفت:
- آخه پدر من...عزیز من...مگه دارو خوردن الکیه؟ من میگم حالت خوبه و نیازی به دارو نداری...اینا مواد شیمیاییه...اگر بدون دلیل بخوری ضرر داره.
وبعد نسخه رو پاره کرد و قبل از این که مرد بتونه اعتراض کنه گفت:
- شما برو پیش بیمارت من به پرستارای بخش میسپارم که بهت سر بزنن و مواظبت باشن که حالت بد نشه...خوبه؟
پیرمرد که دید دیگه از نسخه خبری نیست سری از روی ناچاری تکون داد و گفت:
- پـَس باویاااا (بگیا)
آرتام بهش قول داد و پیرمرد همراه مهراوه که هنوزم آثار خنده تو صورتش پیدا بود از اتاق رفتن بیرون. آرتام نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- خب دیگه من کارم تموم شد. میتونیم بریم.
- آناهید جان...پاشو مادر.... پاشو...مگه نمی خوای بری دانشگاه؟
با شنیدن صدای مامان چشمامو به زور باز کردم. مامان که دید بیدار شدم، موهام و از روی صورتم کنار زد و ادامه داد:
- چرا اینجا خوابیدی عزیزم؟
سرمو از روی میز برداشتم...چشمام از درد جمع شد.... دستی به گردن خشک شدم کشیدم و یه ذره ماساژش دادم تا دردش کمتر بشه. مامان داشت با یه لبخند مهربون نگاهم میکرد. نگاهی به کتابای روی میز انداختم و گفتم:
- داشتم تحقیقمو کامل میکردم...اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
- پاشو بیا صبحونه حاضره...دیرت میشه هااا.
سری تکون دادم و مشغول جمع کردن کتابام شدم. بعد از گرفتن دوش و خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون تا برم دانشگاه. من و آزیتا سر یه تحقیق علمی با یکی از استادا که قول داده بود بهمون کمک کنه کار داشتیم...ن بود...استاد بهمون گفت یا منتظر بمونیم یا بریم سر کلاسش بشینیم... ما هم دیدیم از بیکاری که بهتره با آزیتا رفتیم سر کلاسش... دلم برای دانشجوهاش میسوخت، یه نفس درس میده....وقتی از کلاس اومدیم بیرون آزیتا گفت:
- بیچاره شاگرداش...
- موقع درس دادن به ما هم همین طوری بود دیگه... یادت نیست؟
- ولی مهربونه کسی رو نمیندازه.
- منم ازش خوشم میاد واسه ی همین ازش کمک خواستم.
با اینکه استاد کریمی رو دوست دارم ولی کلاسش برای من که دانشجوش نبودم، خیلی خسته کننده بود...احساس میکنم همه ی انرژیمو از دست دادم. صدای زنگ گوشیم بلند شد...هر چی دستمو تو کیفم چرخوندم پیداش نکردم و قطع شد.از این کیفم متنفرم...اصلا نمیدنم واسه چی میارمش. همه چیز توش گم میشه. رفتیم توی سلف دانشگاه و آزیتا رفت یا یه چیزی برای خوردن بخره. بالاخره بعد از یه عالمه گشتن گوشیمو در آوردم.آرتام زنگ زده بود. شمارشو گرفتمو بعد دو تا بوق صداشو شنیدم که سلام کرد.
- سلام. زنگ زده بودی.
- آره. کارت دارم. مزاحم کارت که نیستم؟
- نه بگو.
- امروز دم دمای صبح بابام اومد. به کسی نگفته بود که میاد تا همه رو غافلگیر کنه. میخواستم زودتر بهت زنگ بزنم ولی گفتم شاید کار داشته باشی.
از شنیدن این خبر شوکه شدم. یعنی نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. حالا باید به دیدن مردی میرفتم که نمیشناختمش و همینطور باید فیلم بازی میکردم که پسرشو دوست دارم....آرتام که دید ساکتم پرسید:
- آناهید...هنوز هستی؟
- آره....آره
- کارت تموم شد، می تونی بیای بیمارستان؟
- آره.
- آماده باش شاید شب بیای خونمون. بابا صبح اصرار داشت که زودتر ببینتت.
- باشه. من نزدیکای 5 اونجام.
- میبینمت.
گوشی رو که قطع کردم آزیتا با یه سینی که توش دو تا چایی و کیک بود کنارم نشست و گفت:
- چیه؟ رفتی تو فکر؟
- هیچی.
- راجع به تحقیقی کریمی گفت میخوای چی کار کنی؟
- نمیدونم.
- برام جای سواله که تو چرا از نامزدت کمک نمیگیری؟
خواستم یه ذره اذیتش کنم. امروز از شانس بدش یکی از همدوره ایی هامون که خیلی دور و بر آزیتا میپلکید اومده بود دانشگاه و توی سلف نشسته بود. با سر به پسره اشاره کردم و گفتم:
- تو چرا از امینی کمک نمیگیری؟
چشم غره ایی بهم رفت و گفت:
- یه بار دیگه اسم اون پسره ی شته زده رو جلوی من بیاری خودت میدونیا.
با این حرفش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. چون امینی صورت پر جوشی داشت این لقب و بهش داده بود. میدونستم ازش متنفره...منم ازش خوشم نمیومد. فکر میکرد خیلی بامزس و یادمه همه ش لودگی میکرد. به اخمای تو هم رفته ی آزیتا نگاه کردم و گفتم:
- خب بابا... قیافه نگیر. شوخی کردم.
جوابمو نداد و مشغول فوت کردن چاییش شد. به سقف نگاه کردم و گفتم:
- خیلی خب قهر نکن... ناهار مهمون من. خوبه؟
آزیتا خندید و گفت:
- یه دونه ایی.
- میدونم.
از سلف اومدیم بیرون و خواستیم برگردیم دفتر اساتید که دکتر زرافشان و دیدم. اونم منو دید....با سر بهش سلام کردم و اونم جوابمو داد و بعد با چند قدم بلند خودش و بهم رسون و گفت:
- حالتون چطور دکتر زند؟
- خوبم...از بیمارستان میاین؟
- آره. کلاس دارم ولی بعدش برمیگردم بیمارستان. اگر شما هم میرین اونجا صبر میکنم تا با هم بریم.
- ممنون ماشین آوردم.
- به هر حال خوشحال شدم دیدمتون. به آرتام سلام برسونین.
- حتما.
وقتی ازمون جدا شد آزیتا سوتی زد و گفت:
- چه جیگریه...بابا به عنوان دوست برام آستین بالا بزن و منو باهش آشنا کن دیگه...میمیری؟
- خجالت بکش. برو سر کلاس.
گل رو چند باری توی دستم جا به جا کردم. حس عجیبی اومده بود سراغم. یه دلهره ای که از وقتی که آرتام زنگ رد و گفت پدرش برگشته شروع شد و تا الان که اومدم ببینمش ادامه داره. نمیدونم چه عکس العملی در مقابل عروسی که پسرش مثلا عاشقشه میتونه داشته باشه. خودمو برای هر چیزی آماده کرده بودم. آرتام گفت که نگران نباشم ولی نمیتونستم. چون کلاسم دیرتر تموم شد نتونستم برم بیمارستان و مستقیم از دانشگاه رفتم خونه تا لباسامو عوض کنم. باید به خودم میرسیدم.
مصمم شدم... زنگ رو زدم. بعد از چند لحظه در زده شد. بازم این حیاط کذایی. از تاریکی که اونجا حاکم شده بود ترسیدم...مثل همیشه... سایه ی یه مردی رو از دور دیدم که به طرفم میومد. قد بلند با هیکل مردونه. دقیق شدم. وقتی نزدیک تر شد فهمیدم آرتامه. ولی بازم صورتشو به خاطر نوری که پشتش بود نمیتونستم ببینم. اومد نزدیکم. تازه تونستم صورتشو ببینم. به هم دست دادیم . گفتم:
-چرا اومدی بیرون؟ خودم میومدم.
لبخند شیطونی زد و گفت:
- به خاطر این اومدم که باز نترسی.
-کی گفته من میترسم؟؟
-خودت...
-من اصلانم این حرفو...
صدای جیغ کشیدن گربه باعث شد جیغ خفیفی بکشم و محکم بازو های آرتامو بگیرم... آرتام که از کارم خنده اش گرفته بود همونطوری که بلند میخندید گفت:
- اینم سزای آدمی که دروغ میگه...
- ترسو خودتی
دیگه بحثو ادامه ندادم و حالت قهر مصنوعی به خودم گرفتم. بازو ی آرتامو رها کردم و به راهم ادامه دادم.آرتام با قدم های بلند نزدیکم اومد و گفت:
- خیلی خب حالا. اصلا شما دختر خاله ی پسر شجاع. خوبه؟
- باید فکرامو بکنم.
- باشه. پس بریم که بابام منتظره.
باشه ای گفتم و به راهمون ادامه دادیم. وقتی به در ورودی رسیدیم آرتام دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
- این کارا واجبه.
منم بدون مخالفتی به اینکه دستمو گرفته رفتم توی خونه. وقتی توی خونه رو نگاه میکردم یادم میرفت که یه همچین حیاط خوف انگیزی داره. به هال که رسیدیم دیدم هیچکس نیست. با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم اونم مثل من تعجب کرده. اومدم ازش سوال بپرسم که صدای منو متوقف کرد...
-به به...عروس خانوم.
آروم برگشتیم. با یه پیر مرد خوش تیپ مواجه شدم. با صدای آرومی سلام کردم. به سمتم اومدو همونطوری که بهم دست میداد با لحن صمیمی گفت:
- درود بر تو... حال شما؟
و صورتشو نزدیک کرد تا روبوسی کنیم. منم متقابلا باهاش روبوسی کردم. اصلا به آرتام شبیه نبود... قد کوتاه تری نسبت به آرتام داشت و کمی تپل بود. موهاش یه دست سفید بود و سبیل سفید بلندی که نظر همه رو جلب میکرد. قیافه ی مهربون و جذابی داشت ولی کمی شکسته بود...دستمو تو دستاش گرفته بود و گفت:
-باباجون تو چطور این دختر زیبا رو راصی کردی که باهات ازدواج کنه؟
-آرتام مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
- اگه راز موفقیتمو بگم که از فردا نمیتونیم دخترارو از اینجا بیرون کنیم.
باباش با شوخی چشم غره ای رفت و همونطور که منو سمت مبل میبرد گفت:
- تو هیچوقت چشم دیدن خوشبختیه منو نداشتی.
و با هم خندیدن. از اینجور حرف زدنشون معلوم بود با هم رابطه ی صمیمی داشتن. با هم روی مبل نشستیم. همونطور که با یه لبخند مهربون به صورتم نگاه میکرد گفت:
- تو خیلی زیبایی... به آرتام تبریک میگم.
و رو به آرتام گفت:
-آفرین...ثابت کردی پسر خودمی.
از این همه تعریف نمیدونستم باید تشکر کنم با اینکه یا خجالت بکشم. آقا بیژن(پدر آرتام) که دید حرفی نمیزنم نفس عمیقی کشید و گفت:
- دوست ندارم معذب باشی. منم مثل پدرت.
لبخندی زدم و گفتم:
- اون که البته...باور کنین من راحتم.
-آرتام میگه تو یه بیمارستان کار میکنین. از محیط اونجا راضی هستی؟
- بیمارستان خوبیه.
با لبخند جوابم و داد و رو به آرتام گفت:
- ببینم بقیه ی پرسونل اونجا مثل آناهید جان هستن؟
آرتام نگاه بامزه ایی به باباش انداخت و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. آقا بیژن لبخندی زد و گفت:
-خوبه. باید یه سر بیام محل کارت.
نگاهی گنگم و به آرتام دوختم که شونه ایی برام بالا انداخت. فریبا با یه سینی چایی اومد تو و به همه تعارف کرد. وقتی رفت آقا بیژن پرسید:
-خب...نمیخواین داستان آشناییتون و برام بگین؟ من خیلی مشتاقم که بدونم.
منو آرتام با هم هول کردیم. نمیدونستیم باید چی بگیم. فکر اینجارو نکرده بودیم. یعنی وقت نکردیم تا حرفامون رو یکی کنیم که اینطوری ضایع نشیم. آر تام نگاهی بهم کرد و با تته پته گفت:
- اوووم....خب...ما...از کجا بگم؟ از کجا بود آناهید؟
منم که نمیدونستم چی بگم حالم از اون بد تر بود. برای همین گفتم:
- راستش...دقیق یادم نیست. ما خیلی با هم بودیم. یعنی خیلی با هم بودیم.
آقا بیژن که از کارای ما تعجب کرده بود گفت:
-خب.... خیلی با هم بودین ... بقیه اش چی؟؟ فقط خیلی با هم بودین؟؟؟
آرتام گفت:
آخه...میدونی چیه پدر... دقیق یادم نیست...
باباش رو به آرتام گفت:
-اینقدر میگفتی دوسش دارم....عاشقشم همین بود؟؟؟ مگه میشه آدم عاشق باشه و لحظه ی شروع عشقشو ندونه. من هنوزم هر لحظه بودن با مادرتو یادمه. تو چطور یادت نیست؟؟؟
داشتم فکر میکردم چی بگم که یه لحظه یاد اولین ملاقات خودمو آرتام شدم. ترجیح دادم واقعیت و بگم که خرابتر نشه، بلند گفتم:
-آها... آرتام یادته؟ پشت میز بودم و داشتم از تو بد میگفتم که فهمیدم تو همون دکتر مهرزادی؟؟؟
آرتام کمی مکث کرد و بعد چند ثانیه که انگار از نگاهم منظورم و فهمید پقی زد زیر خنده و گفت:
_آره... یادم اومد... یادته از اونروز تا دو هفته جلوی من آفتابی نشدی.
آقا بیژن گفت:
- خب...مثل اینکه داره یادتون میاد. برای منم دقیق تعریف کنین ببینم قضیه چیه؟؟؟
آرتام کل ماجرارو تعریف کرد اینقدر رفته بود تو بحر ماجرا که همه چیز رو گفت حتی اون زمانی که سرش داد زدم و اونم باهام قهر کرد و برای آشتی قهوه رو پیشنهاد داد... فقط تا اینجا گفت...
اقا بیژن همونطور که با لبخند و دقیق به حرف آرتام گوش میداد با تموم شدن حرفش گفت:
-خب چی شد که تصمیم به ازدواج گرفتین؟؟؟
آرتام که حالا یه ذره آرومتر شده بود، گفت:
- من از همون روز اول از آناهید خوشم میومد...تصمیم گرفتم تو یه فرصت مناسب باهاش در مورد خودم و احساسی که دارم صحبت کنم. روزی که رفتیم قهوه بخوریم بهتریم موقعیت بود...اما آناهید منو رد کرد...منم کم نیاوردم تا جایی که قبول کرد.
-شما چی دخترم؟ چی شد پسر منو انتخاب کردی. تو که از گذشتش...
آرتام پرید وسط حرف پدرشو گفت:
اِ... پدر من...چرا آبرو میبری؟؟؟
آقا بیژن خندید گفت:
-آها نباید میگفتم؟؟؟ ببخشید...
و رو به من ادامه داد:
-خب نگفتی...
با کمی دستپاچگی گفتم:
- خب بنظر من آرتام خیلی آدم خوبیه و برخلاف شیطنتاش خیلی فهمیدست....اونو مردی دیدم که میشه بهش تکیه کرد...میشه بهش اعتماد کرد. همه ی اینا باعث شد که پیشنهادشو قبول کنم.
نگاه اقا بیژن دیگه به بی حوصلگی میزد. حتما توقع داشت یه داستان عاشقانه ی زیبا بشنوه. نه این چرتو پرتارو. حق بهش میدم که اونجوری ماور نگاه کنه ...مطمئن بودم یه ذره بهمون شک کرده. در حالی که معلوم بود از حرفای ما راضی نشده بود. مثل آدمایی که میخوان مچ بگیرن نگاهمون کرد وپرسید:
-اولین جایی که با هم رفیتن کجا بود؟ البته با عشق نه مثل هویج...
کمی فکر کردم. اونم حرفی نمیزد و به من نگاه میکرد . توی اون لحظه تمام مکان های دیدنی تهران از ذهنم پاک شد و تنها چیزی که به ذهنم رسید شهربازی بود . با صدای بلند گفتم شهربازی ولی همون لحظه آرتام همصدا با من گفت: باغ وحش.
آقا بیژن به جفتمون نگاه کردو گفت: دقیقا کجا؟
من گفتم:
شهربازی بود...من دقیق یادمه.
آرتام - نه بابا...من مطمئنم که باغ وحش بود.
-نه اون شهربازی که من میگم توش باغ وحشم داره ولی توی محوطه ی بازیش بود... همون روزم بود که بهم.... بهم پیشنهاد ازدواج دادی.
-نه...میگم باغ وحش بود. من بهتر یادمه چون من بودم که پیشنهاد ازدواج رو دادم.
منو آرتام که انگار واقعا باغ وحش یا شهر بازی در کار باشه با هم بحث میکردیم. صدای بی بی رو شنیدم که آقا بیژن و صدا میکرد. آقا بیژنم همونطور که از روی مبل بلند میشد گفت:
- هر موقع تکلیفتون روشن شد کجا رفته بودین حتما خبرم کنین.
و رفت...
منو آرتامم بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدیم با هم آروم زدیم زیر خنده...
*************************
آرتام اومد کنارم نشست و آروم گفت:
- فکر کنم خراب کردیم
- فکر نکن...مطمئن باش.
- الان که نمیشه ولی تو یه فرصت مناسب باید با هم در مورد خودمون و علایقمون حرف بزنیم. نباید بیشتر از این جلوی بابا خرابکاری کنیم.
با یاد آوری باباش لبخندی زدم و گفتم:
- بابات اصلا اونطوری که تصور می کردم نیست.
- مگه چطوری در موردش فکر می کردی؟
- فکر میکردم با یه آدم فوق العاده جدی و شایدم یه ذره عصبی طرفم....ولی خیلی مهربونه و البته شیطون
بلند خندید و گفت:
- هنوز مونده تا بشناسیش...
صدای سپیده خانم مانع از ادامه بحثمون شد:
- آقا آرتام...عروس خانم بفرمایید شام حاضره.
بدون هیچ حرفی از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت میز....با دیدن همه ی کارکنای خونه که دور میز نشسته بودن حس خوبی بهم دست داد...همیشه شلوغی و دور هم بودن و دوست داشتم...از قیافه ی آرتام هم معلوم بود که خیلی خوشحاله.
آرتا صندلی رو برام کشید عقب تا بشینم....یه جنتلمن واقعی بود....شام خوردن با شوخی های آرتام و آقا بیژن صفای خاصی داشت...یه جمع دوستانه...جای مامان و بابام خیلی خالی بود....همه در حال بگو و بخند بودن ولی چیزی که در این بین برام جالب بود نگاه های گاه و بیگاه فریبا به آرتام بود....میتونم قسم بخورم که نگاهش فقط یه نگاه معمولی نبود...
بعد از شام باز دوباره جمعمون سه نفره شد. آقا بیژن بدون مقدمه پرسید:
- دانشگاه میری؟
- بله.
- استاداتون خوبن؟
نگاه متعجبی به آرتام که با قیافه ایی کلافه به باباش نگاه میکرد انداختم و گفتم:
- بله...بیشترشون خوبن.
آقا بیژن چند باری سرشو تکون داد...خیاری برداشت و همینطور که پوست میکند، ادامه داد:
- تا حالا به درس خوندن تو خارج از کشور فکر کردی؟
قبل از من آرتام با لحنی کلافه گفت:
- بابا...
آقا بیژن شونه ایی بالا انداخت و گفت:
- چیه پسر جان.... فقط دارم نظرشو میپرسم. همین.
آرتام کلافه چند باری سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی به صفحه ی تلویزیون خیره شد. گفتم:
- بهش فکر نمیکنم چون بنظرم اینجا استادای خیلی خوبی داره و بغیر از اون نمیتونم پدر و مادرمو تنها بذارم.
آقا بیژن در حالی که به آرتام نگاه میکرد گفت:
- خوبه که به فکر پدر و مادرتی...
- بابا
آقا بیژن از جاش بلند شد و گفت:
- با اجازت دخترم من میرم بخوابم. با اینکه یه روز کامل خوابیدم ولی بدنم هنوز عادت نکرده.
- راحت باشین. شب خوش
شب بخیری گفت و رفت سمت پله ها...نگاهی به آرتام کردم که هنوزم با اخم به تلویزیون زل زده بود.
-آرتام.
نگام کرد ولی چیزی نگفت... ناراحت بود. رفت کنارش نشستم ...دوست نداشتم ناراحت ببینمش. ناخودآگاه دستمو گذاشتم روی بازوب عضلانیش و نوازشش کردم. به حرف اومد و گفت:
- وقتی اینطوری حرف میزنه از دست خودم عصبانی میشم.
- ناراحت نباش....
نگاهی به دستم که هنوز روی بازوش درحال حرکت بود کرد و بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و زل زد توی چشمام...یه جور خاصی نگاهم میکرد... این نگاهو دوست داشتم ولی با خجالت دستمو برداشتم و رومو کردم یه طرف دیگه....هنوز سنگینی نگاهشو حس میکردم....حالا این وسط فلبمم بازیش گرفته بود و تند تند میزد. ...سریع از جام بلند شدم...نباید اینجا میموندم. آب دهنم و به زور قورت دادم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- خب من دیگه برم.
جوابی نشنیدم...مجبور شدم نگاهش کنم که دیدم دستاشو روی سینه قلاب کرده و با لبخند با نمکی نگاهم میکنه. بعد از چند ثانیه گفت:
- کجا؟ مگه من میذارم؟
با تعجب نگاش کردم و با صدای آرومی گفتم:
- من باید برم خونه. توقع نداری که اینجا بمونم.
جوابمو نداد و از جاش بلند شد. دستمو گرفت و منو دنبال خودش برد سمت پله ها. منو برد طرف اتاقش...قبل از اینکه بریم تو یه لحظه دستمو کشیدم که وایستاد...برگشت و گفت:
- بیا دختر...قول میدم امشب نخورمت.
- من نمی تونم اینجا بمونم.
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید:
- چرا؟
- من نمیتونم اینجا بخوابم.
در و باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و آرم هولم داد تو اتاق...وقتی دید با تعجب نگاش میکنم لبخندی زد و گفت:
- اونطوری نکن چشماتو...الان دیر وفته نمتونم بذارم تنها بری...خودمم خستم پس لجبازی نکن. تو رو تخت بخواب منم رو زمین.
- مگه بار اولمه که این موقع میرم خونه؟
- بحث نکن. برو بخواب.
یه ذره نگاهش کردم که دیدم شوخی نمیکنه...رفت و از تو کمد برای خودش پتو آمورد و انداخت روی زمین. بدون توجه به من که هنوز وایستاده بودم گرفت خوابید...از کارش خندم گرفت، گفتم:
-کمرت درد میگیره.
چشماشو یه ذره باز کرد و گفت:
- من راحتم.
شونه ایی بالا انداختم و رفتم تو تخت گرم و نرمش دراز کشیدم....جام خیلی راحت بود. هنوز باورم نمیشه که خونشون موندم... نیم ساعتی گذشت و دیدم خوابم نمیره...دلم برای آرتام می سوخت که اونطوری روی زمین خوابیده. ازش خوشم میاد...خیلی خوب آدم و درک میکنه و زیادی فهمیده س...تا حالا رفتار زشت و زننده ایی ازش ندیدن...درسته با خانما زیاد شوخی میکنه ولی مطمئنم که منظوری نداره...خیلی زود جوشه...یاد اولین ملاقاتم باهاش افتادم....اصلا باورم نمیشه که الان به عنوان نامزدش توی اتاقشم....ناخود آگاه یاد نگاه های فریبا افتادم...دلم گرفت...چرا از اون نگاه خوشم نیومد؟...چرا فریبا اونطوری نگاش میکرد؟....نمیدونم چرا دلم میخواست با آرتام حرف بزنم....سنگ صبور خوبیِ....دوست داشتم بیشتر ازش بدونم.... از تکونایی که میخورد فهمیدم اونم بیداره ولی برای احتیاط پرسیدم:
- بیداری؟
بعد از چند ثانیه صداشو شنیدم:
- اوهووم.
- من خوابم نمیاد.
- منم همینطور...
یه ذره ساکت بودیم که باز دوباره من به حرف اومدم و گفتم:
- خب...حالا که اینطوره یه ذره از خودت بگو....نمیخوام فردا دوباره جلوی بابات ضایع بشیم.
- در مورد خودم...آدم خشک و بدفلفی نیستم...بیشتر عمرمو تنها بودم و سرم با درس خوندن گرم کردم....همون طور که گفتم یه بار عاشق شدم ولی دوست دختر زیاد داشتم....رنگ مورد علاقم آبیه و غذای مورد علاقم قرمه سبزیه...البته از وقتی که با بردیا آشنا شدم...چون قبل از اون دو سه نوع غذای ایرانی بیشتر تو خونمون درست نمیشد....به هنر علاقه ایی ندارم ولی....
چند لحظه ساکت شد و گفت:
- بهم نخندیا....از آشپزی کردن خوشم میاد. هرچند که خوب بلد نیستم.
با تصور اینکه آرتام جراح بخواد پشت اجاق وایسته نتونستم نخندم. اونم خندید و گفت:
- نبینم فردا به همه بگیااا وگرنه اخراجی....این یه رازه بین من و تو. باشه؟؟؟
میون خنده باشه ایی گفتم...دوباره سکوت برقرار شد...اما این بار آرتام بود که سکوت و شکست:
- اطلاعاتم کافی بود؟
-اهووم...حالا نوبت منه....من تا قبل از اتفاقایی که خودت ازشون خبر دای دختر شادتری بودم.... غذای مورد علاقم چلو کبابِ...برعکس تو به هنر علاقه دارم...مخصوصا
صدای آرتام مانع از ادامه ی صحبتم شد:
- مخصوصا به نقاشی و شعر...اینو از کتاب شعرایی که توی کتابخونت بود میشه فهمید...رنگ مورد علاقت باید طوسی و صورتی باشه چون زیاد ازشون استفاده میکنی....دختر درسخونی هستی...مسئولیت پذیر و کاری...زیادی مغروری ولی به موقع خیلی مهربونی...بهت میاد که روحیه ی کمک کردن داشته باشی...مودبی و به دیگران احترام میذاری....
با تعجب به حرفاش گوش میدام...همه رو درست گفته بود....گفتم:
- خیلی تیزی...
-ما اینیم دیگه...
- فکر کنم بخاطر تلاش زیادیه که برای بدست آوردن دل دخترا کردی.خیلی دقیق شدی.
- تو این که من آدم باهوشیم شکی نیست ولی فقط روی آدمایی که برام جالبن دقیق میشم.
- حلا این آدمای جالب چند نفری بودن؟
- شیطون.
- یه چیزی بهت میگم ولی قول بده جو گیر نشی...
ساکت بود تا ادامه بدم:
-تو واقعا خوش قیافه ایی...
- اونو که میدونستم...من خیلی دختر کشم.
- چه از خود راضی...خودتو یه ماچم بکن.
صدای خندشو شنیدم...بعد از چند لحظه گفت:
- ولی بنظر من تو خیلی جذابی....از اون دسته قیافه ها رو داری که آدم از دیدنش سیر نمیشه.
با شنیدن این حرفش خجالت کشیدم... گرمم شده بود، مطمئنم الان گونه هام قرمزه....ولی حس خیلی خوبی بود...یه لذت عجیب...هر کاری کردم نتونستم لبخندم و جمع کنم....باز خوبه که دراز کشیدم و قیافم و نمیبینه.
- امشب که بابات و دیدم فهمیدم که اصلا بهش شبیه نیستی...من مادرت و ندیدم ولی فکر کنم که به اون رفتی...قیافه ی بابات کاملا شرقیِ ولی تو نه.
- آره....من بیشتر شبیه مامانمم....یادم بنداز عکسشو بهت نشون بدم. اون خیلی خوشگل بود...
غم توی صداشو میشد کاملا متوجه شد....یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون از فکر اینکه یه روزی مامانم و نبینم تنم لرزید...هیچ وقت دوست نداشتم جاش باشم....برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
- حالا که گفتم شبیه مامانتی هی ازش تعریف کن...باشه بابا تو خوشگل ترین مرد زمینی.
- میدونم...ولی مرسی از تعریفت.
نمی دونم چرا امشب انقدر در موردش کنجکاو شده بودم....با این حال دیگه جایز نبود ازش سوال بپرسم....چشمامو بستم و سعی کردم به حرفایی که زد فکر کنم...