-
داستان پیرزن و مرد جوان
جمعه 7 آذر 1399 13:55
داستان پیرزن و مرد جوان یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله...
-
داستان راز شقایق
جمعه 7 آذر 1399 13:54
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی...
-
داستان ما و خدا
جمعه 7 آذر 1399 13:54
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم. خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. بنده: خدایا !...
-
داستان سیستم ارتباطی ما با خدا
جمعه 7 آذر 1399 13:54
داستان سیستم ارتباطی ما با خدا یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . درسطح داخلی معده سی وپنج میلیون غده کوچک وجود دارد کار این غده ها تولید اسیدی است که هضم غذا را ممکن می سازد این اسید آن قدر...
-
داستان عابد و ابلیس
جمعه 7 آذر 1399 13:53
داستان عابد و ابلیس یکی بود، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن...
-
داستان شب عطش
جمعه 7 آذر 1399 13:53
یکی بود ،یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . هفت روز است که زمین را آفریده اند . هفت روز است که زمین را شخم میزنیم . همه گندمهاى ممنوعه را کاشتیم و جاودانگى نرویید همه دانه هاى پنهان در جیبهایمان را...
-
داستان مسیر مسجد و شیطان
جمعه 7 آذر 1399 13:52
داستان مسیر مسجد و شیطان یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و...
-
داستان لطف و عذاب خداوند
جمعه 7 آذر 1399 13:52
داستان لطف و عذاب خداوند یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین...
-
داستان جذابیت
جمعه 7 آذر 1399 13:51
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او...
-
داستان پرستار مهربان
جمعه 7 آذر 1399 13:49
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . اسفند 1364 - تهران - بیمارستان آیت الله طالقانی بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8 یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدوداً 17 سال سن داشت و آن طور...
-
داستان پسرک نوازنده
جمعه 7 آذر 1399 13:48
یکی بود ، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا...
-
داستان پادشاه و پیرزن گوژپشت و کنیز زیباروی (قسمت دوم)
جمعه 7 آذر 1399 13:46
یکی بود، یکی نبود یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . و اما حالا که من سر و احوال درونم را بر تو آشکار کردم چشم دارم که شهریار نیز حال خویش را بر من نهان نکند و جواب این سئوال مرا بدهد که چرا با آنکه کنیزان زیباروی...
-
درس زندگی
جمعه 7 آذر 1399 11:20
درس زندگی آموخته ام.......بهترین کلاس درس دنیا ، کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست . آموخته ام.......وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود . آموخته ام.......تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند ، کسی است که به من می گوید : تو مرا شاد کردی . آموخته ام.......داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته...
-
مصاحبه با خدا
جمعه 7 آذر 1399 11:19
مصاحبه با خدا خدا از من پرسید : دوست داری با من مصاحبه کنی ؟ پاسخ دادم : اگر شما وقت داشته باشید . خدا لبخندی زد و پاسخ داد : زمان من ابدیت است ، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی ؟ من سؤال کردم : چه چیزی در آدمها شما را بیشتر متعجب می کند ؟ خدا جواب داد : اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله...
-
روزها و شبهای شهر ما
جمعه 7 آذر 1399 11:19
روزها و شبهای شهر ما میگویند عارفی در مسیر سفر خود وارد شهری شد ، وقتی بطرف میدان شهر حرکت میکرد به همراهان خود گفت : زود باید از این شهر خارج شویم . آنها تعجب کردند و علتش را جویا شدند . عارف پاسخ داد : فساد این شهر را فرا گرفته زود باید از اینجا بیرون برویم چون اینجا بزودی طعمه غضب الهی خواهد شد . با این حرف ترس به...
-
درسی که از بُز گله آموختم
جمعه 7 آذر 1399 11:19
درسی که از بُز گله آموختم از صبح دشت و صحرا رو زیر پا گذاشته بودم ، چیزی تا غروب نمونده بود ، باید گله رو زودتر به روستا میرسوندم . زبل اسم سگی بود که بیشتر نقش یه همکار رو برام داشت ، با یه صوت هر کاری برام انجام میداد . وقتی سوت زدم از انتهای گله به سمت من اومد وقتی گله رو هی کردم انگار خودش متوجه شد که منظورم چیه و...
-
آنچه من از زندگی آموختم
جمعه 7 آذر 1399 11:18
آنچه من از زندگی آموختم در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم . در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود . در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته ، و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند . در 30 سالگی پی بردم...
-
شهید یعنی چی؟
جمعه 7 آذر 1399 11:17
شهید یعنی چی؟ وقتی آب رو ریختم روی سنگ مزارش ، مهدی کوچولو با اون دستای کوچیکش شروع کرد به پاک کردن روی مزار ، انگار براش شده یه عادت یه عادتی که از وقتی چشم به جهان باز کرده بجای پدر اونو دیده . وقتی دستشو روی سنگ مزار میکشه انگار انگشتهای کوچیکش بین تارهای ریش حسن جا خوش میکنه و مثل یک شونه اونا رو بی تاب میکنه ....
-
بهلول به حمام میرود
جمعه 7 آذر 1399 11:17
بهلول به حمام میرود روزی بهلول به حمام رفت ، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند . با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد . کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند ، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی...
-
افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت
جمعه 7 آذر 1399 11:17
افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت جستجو کردن برای پیدا کردن یه تیکه استخون اگر عاشقی نباشه ، کمتر از عاشقی هم نیست . چند وقتی بود همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم . فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند نیروهایش حق آب خوردن ندارند . هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را...
-
من لباسی را که نامحرم دیده باشد نمی پوشم
جمعه 7 آذر 1399 11:16
من لباسی را که نامحرم دیده باشد نمی پوشم یکی از خلفای بنی عباس دستور داده بود که اکیدا از مردم مالیات گرفته شود . خانواده ای در بلخ توانایی پرداخت مالیات را نداشتند . زن این خانواده که لباس زربافتی داشت ، به شوهرش پیشنهاد کرد آن لباس را به جای مالیات بدهد ، در حالی که ارزش آن بسیار بسیار بیشتر از مالیات تعیین شده بود...
-
علم کیمیا بیاموزید
جمعه 7 آذر 1399 11:16
علم کیمیا بیاموزید شرح ماجرا به نقل از فرزند آیت الله شبیری زنجانی از زبان پدر بزرگوارشان اینگونه نقل میشود که : در سفری که امام خمینی(ره) و پدرم برای زیارت به مشهد مقدس رفته بودند ، امام در صحن حرم امام رضا (ع) با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می شوند . امام امت (ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال...
-
انصاف
جمعه 7 آذر 1399 11:15
انصاف یک روز عده ای از مردم ملا را دیدند که مقداری سبزی و میوه خریده و در خورجین گذاشته و خورجین سنگین را هم بر دوش خود انداخته و با همان سر و وضع سوار بر الاغش شده و به خانه میرود . یکی از آن میان گفت : ملا چرا خورجین را روی شانه خودت گذاشته ای ؟ ملا پرسید : پس چکار باید می کردم ؟ آن مرد گفت : بهتر نبود آن را روی...
-
از خاطرات طنزآمیز شاه
جمعه 7 آذر 1399 11:15
از خاطرات طنزآمیز شاه قرار بود در یکی ازشهرهای محروم و در بین مردم عادی سخنرانی کنیم و از مصیبتهاشان بشنویم . خواب و خوراک نداشتیم که چه میشود آنها چقدر از من ناراضی هستند . من که کاری برایشان نکرده ام . نکند جلوی دوربینهای خبری ما را سنگ روی یخ کنند . خلاصه آن روز از راه رسید ما برای سخنرانی رفتیم جمعیت زیادی آمده...
-
گرگ و شتر
جمعه 7 آذر 1399 11:15
گرگ و شتر آورده اند که گرگ و شتری هم منزل شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده یکی بشمار آمده و ما بین کودکان آنها ، تفاوتی نباشد . روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت و گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید . چون سر و کله شتر از دور پیدا شد گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا...
-
گرگ و شتر
جمعه 7 آذر 1399 11:15
گرگ و شتر آورده اند که گرگ و شتری هم منزل شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده یکی بشمار آمده و ما بین کودکان آنها ، تفاوتی نباشد . روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت و گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید . چون سر و کله شتر از دور پیدا شد گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا...
-
خواسته های دختر کم توقع از خواستگارش
جمعه 7 آذر 1399 11:13
خواسته های دختر کم توقع از خواستگارش می توانی خوشحال باشی ، چون من دختر کم توقعی هستم . اگر می گویم باید تحصیل کرده باشی ، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیش تر از من می فهمی ! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی ، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند داماد سر است و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود ! اگر...
-
چرا میخواهید آنجلینا جولی را بکشید ؟
جمعه 7 آذر 1399 11:13
چرا میخواهید آنجلینا جولی را بکشید ؟ یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن . یک نفر میرسه و می پرسه : چیکار دارین می کنین ؟ بوش جواب می ده : داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم . یارو می پرسه : چه اتفاقی قراره بیافته ؟! بوش میگه : قراره ما ۱۴۰ میلیون مسلمان ، و آنجلینا جولی رو بکشیم ! یارو با تعجب میگه :...
-
بخیل نباشید
جمعه 7 آذر 1399 11:12
بخیل نباشید شیخ مجتبی آقا تهرانی استاد مشهور اخلاق در جایی نوشته بودند که وقتی دعا می کنید هیچ وقت بخلتان نیاید ، برای هیچ کس ، بله باید مؤمن باشد تا برایش دعا کنیم امّا برای کسی که فریب خورده و یا اهل ایمان نیست درست است که نمی شود طلب استغفار کرد اما هدایتشان را بخواهید . امّا اهل ایمان که باشند ، برایشان استغفار...
-
خدا هست
جمعه 7 آذر 1399 11:12
خدا هست دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره خدا بود . استاد پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟ کسی پاسخ نداد . استاد دوباره پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ دوباره کسی پاسخ نداد . استاد برای سومین بار پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد...
-
چرا برایم دعا نمیکنی؟!
جمعه 7 آذر 1399 11:12
چرا برایم دعا نمیکنی؟! آیت الله مرحوم صافی اصفهانی (رحمه الله) میفرمودند : سفر حج مشرف شده بودیم و هم اتاقیِ ما چند نفری را انتخاب کرده بودند تا با ما هم راحت باشیم . یکی شان ، یکی از دوستان بود که در اصفهان استاد دانشگاه بود و آدم متدیّن و دانایی بود . این بنده خدا یک روز خیلی مضطرب و منقلب از خواب بلند شد و گریه...
-
من چهار نفر را شفاعت میکنم
جمعه 7 آذر 1399 11:11
من چهار نفر را شفاعت میکنم شیخ مفید یک روز در میان درس و بالای منبر ، ده بار برخواست و نشست . ایشان را گفتند : جناب شیخ ! این چه حالی است ؟ شیخ گفت : علوی زاده ای جلوی در مسجد بازی می کند ، هر بار که در برابر من می آید ، به حرمت وی بر می خیزم که روا نبود که فرزند رسول خدا فراز آید و بر نخیزم . پیامبر فرمودند : من چهار...
-
زندگی
جمعه 7 آذر 1399 11:11
زندگی تو زندگی لحظه هایی هست که احساس میکنی دلت واسه یکی تنگ شده اونقدر که دلت میخواد اونارو از رویاهات بگیری کنارت بنشونی وواسشون درد دل کنی وقتی که در شادی بسته میشه یه در دیگه باز میشه ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته خیره میشیم که اون دری که واسمون باز میشه رو نمیبینیم دنبال ظواهر نرو اونا میتونند گولت بزنند...
-
پرویز پورحسینی چشم از جهان فروبست
جمعه 7 آذر 1399 11:02
پرویز پورحسینی چشم از جهان فروبست پرویز پورحسینی بازیگر مطرح سینما، تئاتر و تلویزیون ایران بامداد امروز جمعه ۷ آذر بر اثر ابتلا به کرونا و در سن ۷۹ سالگی چشم از جهان فروبست. پرویز پورحسینی (زاده ۲۰ شهریور ۱۳۲۰ در تهران- درگذشته ٧ آذر ١٣٩٩ در اثر ابتلا به ویروس کرونا) ، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون ایرانی است. وی در...
-
غم و شادی
جمعه 7 آذر 1399 10:38
غم و شادی در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه...
-
داستان کوتاه من
جمعه 7 آذر 1399 10:36
داستان کوتاه من دخترم سارا و من با هم دوستان خوبی بودیم. او با شوهر و بچه هایش در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می کردند و همیشه با هم یا تلفنی صحبت می کردیم یا به من زود زود سر میزد. وقتی تلفن میزد همیشه می گفت: سلام مادر، منم و من هم می گفتم: سلام من، چطوری؟ او حتی زیر نامه هایش را همیشه "من" امضا می...
-
دو برادر
جمعه 7 آذر 1399 10:35
دو برادر سالها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی می کردند. آنها یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید، نجار گفت : من چند روزی است دنبال...
-
مرگ مشکوک در ساعت 11
جمعه 7 آذر 1399 10:33
مرگ مشکوک در ساعت 11 چند وقتی بود در بخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و...
-
شیخ عرب
جمعه 7 آذر 1399 10:32
شیخ عرب پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد. برلین فوق العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می شوند. مدتی بعد نامه ای به این شرح همراه با...
-
دوستی خدا
جمعه 7 آذر 1399 10:30
دوستی خدا شیطان به خداوند گفت: چگونه است که بندگانت تو را دوست می دارند و تو را نافرمانی می کنند، درحالی که با من دشمن اند ولی از من اطاعت می کنند؟! خطاب رسید که ای ابلیس به واسطه همان دوستی که به من دارند و دشمنی که با تو دارند از نافرمانی های آنان در خواهم گذشت.
-
دو قورباغه در گودال
جمعه 7 آذر 1399 10:29
دو قورباغه در گودال چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودا ل جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند : دیگر چاره ای نیست، شما بزودی خواهید مرد. دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند...
-
خدایا چرا من؟
جمعه 7 آذر 1399 10:28
خدایا چرا من؟ گاهی اوقات ما انسانها وقتی شاد هستیم و به موفقیت می رسیم، معتقدیم استحقاق پیروزی را داشته ایم و تلاشهای خودمان به نتیجه رسیده است اما وقتی شکست می خوریم یا به مشکلی بر می خوریم که خودمان قادر به حل آن نیستیم به یاد خدا می افتیم و همه چیز را در دست او می بینیم و از خدا می پرسیم چرا شکست خوردم؟ چرا...
-
زندگی با عشق
جمعه 7 آذر 1399 10:27
زندگی با عشق دو دانه در بیابانی از دستان عاشقی افتادند و شروع به روئیدن کردند. بعد از اینکه دوران نهالی را پشت سر نهادند عاشق هم شدند و کبوتری پیغام رسان عشق دو درخت جوان شد. روزی شکارچی زیر درخت اول کبوتر را با تیر زد و برد. سه روز بعد دو درخت جوان خشکیدند.
-
درخواست سیانور از داروخانه
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:36
درخواست سیانور از داروخانه خانمی وارد داروخانه میشه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره. داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟ خانمه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشمهای داروسازه چهار تا میشه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف...
-
پاسخ برنارد شاو
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:35
پاسخ برنارد شاو شخصی از برنارد شاو پرسید: برای ایجاد کار در دنیا بهترین راه چیست؟ او گفت: بهترین راه این است که زنان و مردان را از هم جدا کنند و هر دسته را در جزیرهای جای دهند. آنوقت خواهی دید که با چه سرعتی هر دسته شروع به کار خواهند کرد. کشتیها خواهند ساخت که به وسیله آن هر چه زودتر به یکدیگر برسند.
-
جای خالی
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:35
جای خالی خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد. آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت: خانم اجازه!؟ گلابی بازم دیر کرده و شلیک خنده کلاس را پر کرد. معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود....
-
دیوانه تر از بهلول
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:35
دیوانه تر از بهلول آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد. در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود. هارون در آن روز سرخوش بود، امر نمود تا چهار هزار درهم...
-
آگهی مرگ نوبل
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:34
آگهی مرگ نوبل آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی روزنامه های صبح را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ...
-
طلاق
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:34
مردی میخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست! مرد...
-
دعای فقیر
پنجشنبه 6 آذر 1399 21:34
دعای فقیر یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه کنان می گفت: خدایا این گره را از زندگی من باز کن. همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و...