سعید به چشمان برادرش خیره شد و گفت:

-هیچ کس نمی تونه بین ما فاصله بندازه،مگه نه؟

رنگ وحید پرید.به سختی جواب داد:

-معلومه که هیچ کس نمی تونه بین ما فاصله بندازه.

سعید لبخندی از سر رضایت زد و گفت:

-بریم حیاط پشتی؟

وحید متفکرانه جواب داد:

-بریم.

به راه افتاد،وحید هم متفکر و درهم به دنبال او روانه شد.آقای محبیان خارج شدنشان را از پذیرایی دید و پرسید:

-پسرا می رن بیرون؟

خانم مجد نگاه نگرانش را به همسرش دوخت.آقای مجد پیپش را روشن کرد و با دلخوری گفت:

-اونا هر کاری دلشون می خواد می کنن.

خانم محبیان به طرفداری از پسرها گفت:

-جوونن،بهشون نمی آد که اهل تنبلی و چیزایی دیگه باشن.خانم مجد با لحن طرفداری کننده ای گفت:

-نیستن.

آقا مجد پک محکمی به پیپش زد و گفت:

-باید از اینم که هست کوشاتر بشن.اونا آبروی من هستن،آینده من.

آقای محبیان به قهقهه خندید.نگاه های متعجب از هر سو به او خیره شد.به زحمت خود را کنترل کرد و گفت:

-متاسفم،خیلی با مزه بود!

-تو عوض نشدی.

-تو هم عوض نشودی.از زمان دانشگاه تا حالا داری در جا می زنی.

سعید روی نیمکت لم داد و گفت:

-هوای اینجا آرومم می کنه.

وحید صاف نشسته بود ونگاهش به دور دست ها خیره شده بود.

سعید گفت:

-از خانم صبوحی چه خبر؟

و منتظر جواب برادرش ماند.سکوت که ادامه پیدا کرد،به وحید تشر زد:

-حواست به من هست؟

وحید به خود آمد و دستپاچه نگاهش کرد.سعید پرسید:

-چه خبرا؟

-از چی؟

-پیش من نیستی؟!

-متاسفم،حواسم جای دیگه بود.

سعید با بیزاری به پنجره های اتاق نازنین نگاه کرد و گفت:

-حدس می زنم حواست کجا بود.

وحید مسیر نگاه او را تعقیب کرد و گفت:

-اشتباه می کنی.

-خدا کنه.

-از خانم صبوحی پرسیدی؟

-پس چندانم تو هپروت نبودی.

-دیگه نمی دونم چیکارش کنم.پیشنهاد احمقانه ای بود.

-تو وا دادی،می بینی که از من حساب می بره،اونم چه جور.

وحید پوزخندی زد و گفت:

-دو زار بده آش...پوریا منتظره.

-تو که دیروز خیلی امیدوار بودی تا آخر هفته بره.

-ببین واسه ام چی گرفته.

دست درجیب برد و یک چوب سیگار خاتم کاری از جیبش بیرون آورد و در مقابل سعید گرفت.سعید لحظاتی به چوب سیگار نگاه کرد و با صدای بلندی به خنده افتاد.وحید گفت:

-نباید به حرفت گوش می دادم.

-پسر اون حسابی جدی گرفته.من فکر می کردم اگه چند روز بهش محبت کنی و بعد کم محلی کنی می ذاره می ره،اون...خیلی بامزه اس.

-خیلی هم شوره.

-تو چرا قبول کردی؟

-اجازه عکس العمل بهم نداد.چوب سیگار رو گذاشت رو میز و از در بیرون پرید.

-آخ که خبرش تو شرکت بپیچه،چه حالی می ده!

-تو دادش منی یا اون؟

-تصورش رو بکن وحید،بابا می آد و داد می زنه،شما دو تا چیکار می کنید تو شرکت من.

-فردا پسش می دم.

سعید خندید و گفت:

-کی هم عاشق تو شده،دلم واست می سوزه.ببینم،گفتی چند سال از مامان کوچیکتره؟

-بدبخت از عاشق تو که بهتره با اون هیکلش.

و لپ هاش را به طرز مسخره ای باد داد.سعید با صدای بلندی می خندید و روی رانش می کوبید.نازنین که با شنیدن صدای هیاهوی شادی آنها پشت پنجره آمده بود به فضای سبز حیاط سرک کشید.دو برادر روی نیمکت نشسته بودند و می خندیدند.لحظاتی ایستاد و نگاهشان کرد.آن دو آن قدر در کنار هم سرخوش بودند که دلش نیامد خلوتشان را برهم بزند.برگشت و روی تخت دراز کشید.

به سقف خیره شد.صدای خنده پسر ها هنوز هم می آمد و او سخت در افکار خویش غرق بود.می دانست که پدرش بیمار است و به توصیه پزشک معالجش برای ادامه معالجه،عازم خاج از کشور هستند.

برای این سفر به جز خانه شان هر آنچه داشتند فروخته بودند و به تهران آمده بودند تا ضمن سپردن او به کسی که مطمئن باشند تا بازگشتشان از او به خوبی مراقبت خواهد کرد عازم اروپا شوند.می دانست چیزهایی هست که از او پنهان می کنند و حتی مسایلی را به او وارونه جلوه می دهند فقط نمی فهمید از میان تمام دوستان و آشنایان،چرا پدر و مادرش خانواده آقای مجد را برگزیده اند.

خانواده ای که چندان رفت و آمدی با هم نداشتند.او دراینجا افسرده و کسل می شد.تمام روز را با یک پیرزن و یک زن میانسال و آرام،گذراندن آزار دهنده و خسته کننده بود و وجود این دو برادر که یکی مهربان بود و دیگری،گوشه گیر و سرکش او را بیش از هر چیزی آزرده می ساخت.

صدای خنده پسر ها دیگر نمی آمد و خستگی راه آرام آرام بر او غلبه می کرد.نیم غلتی زد و چشم بر هم گذاشت.به خود نهیب زد؛ ((فردا حتما روز بهتری است))و به خواب فرو رفت.

***

نازنین به زحمت بغضش را فرو خورد و گونه پدر را بوسید.آقای محبیان چنان به او خیره شده بود که انگار دیگر بازگشتی از این سفر نیست.خانم مجد بازوی نازنین را چسبید و گفت:

-نگران نباشین،نازنین مثل دختر خودمه.

خانم محبیان قطره اشکی را که روی گونه اش دویده بود،با پشت دست پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:

-جون شما و جون نازنین.

نازنین برای مهار گریه چشم به کف سالن دوخته بود و آرام ایستاده بود.

بلندگوی فرودگاه اعلام کرد مسافران انگلیس به طرف سالن پرواز بروند.وحید زیر چشمی نگاهی به نازنین کرد و گفت:

-عمو جان!

آقای محبیان نفس عمیقی کشید و گفت:

-حلالم کنید.

پشت نازنین لرزید.چشمانش را به سوی دیگری چرخاند.صورت او را از پشت هاله ای اشک خیس و لرزان می دید.به زحمت مانع فرو ریختن اشک هایش شده بود،نمی خواست پدر و مادرش را نگران خود کند.آقای محبیان برای آخرین بار او را در آغوش فشرد و زیر گوشش گفت:

-مثل همیشه؟

و نازنین جواب داد:

-مثل همیشه!