ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عینکش و برداشت و توی ماشین گذاشت و گفت
_ قرار نیست مادرت چیزی بفهمه…
همراه هم وارد ساختمان شدیم و درست طبقه اول خونه ای بود که ازش حرف میزد
چند ضربه آروم به در زد و مادرم سراسیمه در و باز کرد و با دیدن من با یه لبخند گشاد بغلم کرد و گفت
_ بالاخره اومدی دخترم؟
این استادت خیلی آقای خوبیه خیلی کمکم کرد دو تا کارگر فرستاده بود گفت که تو سرت شلوغه نمیتونی بیای .
بدون اینکه به استاد نگاهی کنم صورت مادرم رو بوسیدم و گفتم امروز سرم خیلی شلوغ بود شرمنده مامان
_دشمنت شرمنده عزیزم بیل تو بفرمایید بفرمایید آقای فاخر.
مادرم با استاد چقدر گرم گرفته بود باهاش چقدر حرف زده بود چقدر شناخته بودش که اینطوری راحت باهاش حرف میزنه؟
استاد نگاهی به خونه انداخت و گفت خانم معتمد هر چیزی که نیاز داشتین فقط و فقط به خودم بگید دخترتون به خاطر کارهای من واقعا سرش شلوغ شده و دیگه کمتر میرسه به شما سر بزنه اما هر مشکلی پیش اومد فقط کافیه که به من زنگ بزنی.
مادرم کمی رنگ نگاهش عوض شدو رو به من گفت
_یعنی قرار نیست اینجا با من زندگی کنی؟
به جای من استاد جواب داد واقعیتش اینه که من همسرم بیمار و نیاز به یه همدم و پرستار داره به خاطر همین دختر شما باید وقتی که کلاً کلاس نداره کنار همسرم تو خونه بمونه.
مادرم از شنیدن این حرف که زن داره خوشحال شد و خیالاتی که از سرش گذشته بود کمرنگ شد اروم گرفت و گفت
_ انشالله که خوب میشن عیبی نداره دختر من خیلی مهربونه نگران نباشید حتما مواظب خانم شما هست.
استاد لبخند زد گفت
_ در این که شکی نیست دخترتون خیلی مهربوکه.
کمی که گذشت حتی اجازه نداد خونه رو کامل ببینم با نگاهش می فهموند که باید برگردیم دلم نمی خواست از مادرم جدا بشم اصلاً دلم نمی خواست از اینجا برم
از امشب از تاریک شدن هوا می ترسیدم
موقع برگشت جلوی یه رستوران ماشین رو نگه داشت و گفت
_ برای شام چی بگیرم؟
اما من با همون ترسی که نمیدونستم از کجا میاد آروم زمزمه کردم من شام درست کردم ابروهاش بالا پرید و گفت
_مگه آشپزی کردن بلدی که بخوای شام درست کنی؟
سرمو پایین انداختم و سکوت کردم که اون دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد دستشو روی رون پام گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن
خودمو طوری سفت کرده بودم و به صندلی ماشین چسبیده بودم کم مونده بود پس بیفتم
دستش داشت اما هر لحظه بیشتر پیشروی می کرد و دیگه ببین پام رسیده بود آروم و کاملاً عادی شروع کرد به باز کردن دکمه شلوارم و بعد پایین کشیدن زیپ شلوار جینم
اب دهنم و پایین فرستادم و وحشتزده به خیابون شلوغ خیره شدم و گفتم
توی خیابونیم!
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_می دونم توی خیابونیم خب که چی؟
صورت بیخیالش و دیدم و دیگه حرفی نزدم و اون مثل یه گرگ گرسنه دستش توی شلوارم فرستاد و من دیگه از حال بدی که داشتم کم کم داشتم بالا می آوردم
احساس بدی داشتم اما اون خیلی نرمال داشت رانندگی میکرد و دستشو توی شلوارم جا کرده بود و هیچی نمیگفت
دستاش اهسته نوازشم میکرد و منم نفسام بند اومده بود
تا وقتی که به خونه برسیم هزار بار مردم و زنده شدم میدونستم رسیدنمون به خونه یعنی شروع دیشب و تجربه هاش ماشین که توی حیاط پارک کرد قبل از اون از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم اما اون با صدای بلندی اسممو صدا کرد که سر جام ایستادم کتش و روی بازوش انداخته بود و بهم هر لحظه نزدیکتر میشد
کنارم که ایستاد با اخم های درهم گفت
_کجا به سلامتی داری فرار می کنی؟
سریع جواب دادم
نه به خدا میترسم غذا سوخته باشه به خاطر این دارم میرم
کمی مشکوک نگاهم کرد و بعد اجازه رفتن دادبا قدم های بلند ازش دور شدم و خودم به اشپزخونه رسوندم قلبم داشت از جا کنده می شد سریع آبی به صورتم زدم و به کابینت تکیه دادم .
وقتی وارد آشپزخانه شد نگاه تیزبین شو روی من زوم کرد و گفت
_چی شد غذات سوخته؟
نگاهی به قابلمه انداختم گفتم
نه خداروشکر نسوخته بود پوزخندی تحویلم داد و گفت
_معلومه فقط به خاطر سوختن غذا عجله داشتی!
اما دختر جون اینو بدون هر چقدر فرار کنی آخرش شب روی تخت خواب منی پس سعی کن بع خودت این همه زحمت ندی.
اینو گفت و با قدم های اهسته از پله ها بالا رفت باید لباس عوض میکردم منم پشت سرش راه افتادم که اونو پشت در اتاق گیتی دیدم لبخندی روی صورتش گذاشت دستی به موهاش کشید و در اتاق باز کرد و وارد شد چقدر دیدن این لحظه برام قشنگ و خواستنی بود چقدر دلم می خواست کسی اینطور عاشقم باشه اما با یک تشر به خودم اومدم و گفتم
خاک بر سرت کنم اینطوری عاشقت باشه که وقتی اتفاقی برات افتاد بره با یکی دیگه عشق و حالش رو بکنه؟
نمیدونستم واقعاً به استاد حق بدم یا نه !
اونم آدم بود اما داشتن گیتی یه زن مثل اون واقعاً اونقدری خوشبختی می خواست که شاید آدم از میل جنسیشم بگذره.
به اتاقم رفتم و سریع لباس عوض کردم و نگاهی به صورت گرگرفته و قرمز شدم تویاینه انداختم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
تورو خدا به خودت بیا باید این چیزا رو تحمل کنی ندیدی مادرت چقدر خوشحال بود که خونه خوشگل داره بعد از چند سال بالاخره میتونه توی آسایش بدون کار کردن بدون اینکه نگران دوا درمونش باشه زندگی کنه.
تو حق نداری این خوشی رو ازش بگیری هر کاری هم باهات بکنه تو زنشی و باید بی سر و صدا اطاعتش کنی.
تنها امید من به زندگی مادرم بودم و حال خوبش پس الان باید تحمل می کردم و دم نمی زدم پایین که رفتم سریع میز شام آماده کردم اما غذا سرد شد خبری از استاد نشد
دیگه کم کم می خواستم میز و جمع کنم که از پله ها پایین اومد نگاهش پر از غم و درد بود می تونستم حسش کنم آدمی نبود که از این پله ها بالا رفت پشت میز که نشست سریع غذا رو برداشتم و گفتم تا شما بیاین سرد شد الان گرمش می کنم بی حرف پشت نیز نشست و به فکر رفت
غذا را گرم کردم جلوی روش که گذاشتم نگاهی به میز انداخت و گفت
_اولین بار که می خوام دستپخت تو بخورم امیدوارم خوب باشه
سرمو پایین انداختم و گفتم همه میگن دستپختم خوبه نمیدونم ولی…
قاشق به دست گرفت و گفت
_ حال گیتی خوب بود از چشماش خوندم که با تو بهش خوش گذشته و تنهاییشو پر کردی.
لبخندی زدم و گفتم
خانوم خیلی خوشگلن آدم دلش میخواد فقط نگاشون کنه برای اولین بار لبخند روی لبش نشست
انگار وقتی از گیتی حرف می زد اون آدم همیشه نبود یه حس و حال دیگه ای داشت
لبخند از روی لباش کنار نمیرفت و چشماش برق میزد و من چقدر احساس میکردم به همچنین عشق نیاز دارم.
که یکی منو اینطور بخواد…
_ گیتی زیباترین زنی که من به عمرم دیدم برای من بهتر از اونی وجود نداره.
اینکه از عشقش حرف میزد اما کمی برای من هنوز سخت بود درک کردنش که چطور وقتی عاشقه با یکی مثل من صیغه میخونه و محرم میشه تا ارضا بشه!
سرم رو پایین انداختم و اون شروع کرد به خوردن غذا .
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_ نه دستپخت بدک نیست!
نفس راحتی کشیدم خیالم از این بابت که از دست پختم بدش نیومده راحت شد
منم شروع کردم به خوردن غذا…
غذاشو که کامل خورد از پشت میز بلند شد و گفت
_میرم به اتاق خوابمون کاراتو بکن همه چیزو مرتب کن بیا اونجا به وظیفهی دومت باید برسی!