ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صمد آخرین فرزند خاله بود که بعد از چندین بار حاملگی پیاپی خاله، برای او مونده بود و حالا توی هفت سالگیش هنوز هم عزیز دردونه اونا محسوب میشد. با اینکه محمود ما، 3 سال از صمد بزرگ تر بود اما اون دوتا همبازی خوبی برای هم بودن.
احمد سومین برادر من بود که چهارده ساله بود و او هم، پای جای پای هدایت گذاشته بود و معتقد بود مرد باید دنبال کار و زندگی باشه نه درس و مشق.
خلاصه اینطور بود که در خانواده خاله رقیه، سهراب فقط دنبال درس رفت و توی خانواده ما ، فقط من و محمود علاقمند به درس شدیم و این علاقه رو هم مدیون سهراب بودیم .چون او برومون وقت میذاشت و توی درس ها واقعا کمکمون میکرد . شاید هم لذت تایید و تحسین سهراب بود که توی اون سال ها من رو اونقدر شیفته درس کرده بود که هرگز حاضر نبودم نیمه کاره رهاش کنم . سهراب اونقدر توی گوش من و محمود درباره ادامه تحصیل خونده بود و اونقدر توی این مدت کتاب های مختلف که سرگذشت بزرگاون بود دستمون داده بود که ما آرزو می کردیم که بابا اجازه بده ما هم بریم شهر و درسمون رو ادامه بدیم و بروی خودمون کسی بشیم.خلاصه سهراب شده بود الگوی پیشرفت بروی من و محمود و خیلی دیگه از همسن و سال ها و دوستاون ما.
یکی از همین افرود،همدم، دوست صمیمی من بود.اما او هم بالاخره در مقابل مخالفت های باباش بروی ادامه تحصیل تسلیم شد و چند ماه بعد ازدواج کرد .همدم رفت خونه بخت و سعی کرد با زندگی جدیدش خودش رو تطبیق بده.
اونروزها من مثل بقیه دخترون آبادی نبودم که دلم بروی ازدواج کردن بلرزه . تمام رویای کودکیم که موندن توی روستا و جم نخوردن از اونجا بود حالا تبدیل شده بود به رویای رفتن به شهر و معلم شدن. با خودم میگفتم "وقتی سهراب میگه که من میتونم معلم بشم یعنی حتما میتونم" .سهراب رفته بود به شهر و دنبال رویاهای بلندش بود او همیشه میگفت میخواد اونقدر درس بخونه که بتونه باهاش به افرود زیادی کمک کنه. او رویاش مهندس شدن بود.
خب،کلاه به هر زحمتی بود بافته شده بود . وقتی روی سرم گذاشتم و جلو آینه اتاق خودم رو دیدم، تازه متوجه اشتباهم شدم.کلاه اونقدر بزرگ بود که تا گذاشتم روی سرم، سر خورد و افتاد روی صورتم و جلو دیدم رو گرفت. این کلاه حتما بروی سهراب با اون جسه لاغر و بلند هم بسیار بزرگ بود. اونگار آب سرد ریخته بودن رو تنم.تمام زحمت ها و شب بیداری هام بر باد رفته بود.
فردای اون روز همون روز شوم بود .روزی که توی این سال ها صحنه به صحنه اش هزارون بار جلو چشمم تکرور شده.اون روز هم مثل روزهای دیگه تابستاون پسرها می بایست تا ظهر سرزمین کار می کردند و بعد بروی ناهار می اومدن خونه.
من اون روز تا ظهر کارهای خونه رو اونجام دادم و مامان پشت دار قالی نشسته بود و می بافت .سفره ناهار رو پهن کردم و منتظر اومدن محمود بودم.
او مثل تمام پسرهای کم سن و سال، ظهر که میشد از سر زمین مستقیم می اومد خونه. اما اون روز هر چه صبر کردم خبری ازش نشد.مامان داشت نماز می خوند . رفتم توی حیاط.اونجا هم خبری از محمود نبود.
با تنی خسته و شکمی گرسنه به ابتدا و انتهای کوچه نگاهی انداختم اما خبری از او نبود.درِ خونه خاله که روبه روی در خونه ما بود همون موقع باز شد و چهره نگرون خاله توی چارچوب در ظاهر شد و تا من رو دید گفت
-لیلا جان...صمد خونه شماست؟
من-نه خاله جون.محمود هم هنوز خونه نیومده.این دو تا هر جا هستن با هم هستن .نگران نباشید من الان میرم دنبالشون .
خاله نفسی از آسودگی کشید و سری تکون داد و رفت داخل .زیر اون آفتاب داغ و سوزان تابستون در میان اون کوچه های باریک و بی سایبان به دنبال پسرها راه افتادم.
به میدون آبادی رسیدم و از اونجا هم گذشتم .از بی فکری پسرها واقعا عصبانی بودم و داشتم با خودم برای تنبیه محمود نقشه می کشیدم که یهو حسن که یکی از دوستان مشترک صمد و محمود بود رو دیدم و از او شنیدم که پسرها رو توی دشت دیده.به سرعت از آبادی خارج شدم .دلم بدجوری شور میزد .با اینکه می دونستم پسرها آبادی و اطرافش رو مثل کف دست بلدن و گم نمیشن اما باز نگرانی و دلشوره رهام نکرد.
همین دلشوره لعنتی بود که من رو مجبور کرده بود توی این گرما، از خونه بزنم بیرون و کوچه به کوچه دنبال پسرها بگردم.گرسنگی بدجوری امانم رو بریده بود. امیدوارم بودم که پسرها از آبادی خیلی دور نشده باشن و بتونم زودتر پیداشون کنم.عرق برتمام تنم نشسته بود. دستم رو سایبون چشمام کردم تا بتونم اطراف رو بهتر ببینم.
حالا نیم ساعتی میشد که دنبال پسرها می گشتم و هنوز هم نتونسته بودم پیداشون کنم.در عالم دلشوره و نگرانی دست و پا میزدم که از پشت سر صدای سهراب رو شنیدم
سهراب-هنوز پیداشون نکردی؟
نگاه نگرونم رو به چشم های درشت و قهوه ای رنگ سهراب دوختم و با سر به نفی اشاره کردم.از دلشوره و نگرانی اشک به چشم هام اومد و نگاهم رو از نگاه سهراب دزدیدم.اومد نزدیک تر و مهربون گفت
-نگران نباش.اومدم کمک کنم پیداشون کنیم
از اینکه او کنارم بود بینهایت احساس امنیت و آرامش می کردم.اومد رو به روم ایستاد و زل زد به چشمام و با صدای دورگه شده اش گفت
-اشک هاتو پاک کن لیلا .یه دختر قوی مثل تو، که نباید اینقدر زود گریه کنه.
نمی دونم چی تو وجود اون آدم بود که بی اختیار هر چی میگفت رو بی برو برگرد انجام میدادم.سهراب کسی بود که من کاملا قبولش داشتم.همیشه دلم میخواست تاییدش رو داشته باشم و برای اینکه یه بار به من بگه "آفرین" و تحسینم کنه هر کاری می کردم. مثل یه دانش آموز که برای جلب توجه معلم محبوبش حاضره همه جوره تلاش کنه .
اونقدر سریع اشکام خشکید که خودم هم تعجب کردم. با پشت دست اشک روی صورتم رو پاک کردم و دنبال سهراب راه افتادم.نمی دونم چقدر گذشت. من غرق تماشای سهراب بودم که صدای شلیک و بعد جیغ و ناله بلند شد.آنچنان بهت زده شده بودم که توان هیچ حرکتی نداشتم.سهراب به سرعت به سمت صدا می دوید.چند دقیقه بعد با دیدن اون صحنه وحشتناک انگار دنیا روی سرم خراب شد.
سهراب رو تا به حال اونقدر آشفته ندیده بودم.محمود زار می زد و صمد توی خون می غلتید.تفنگ بادی رو که توی دستای محمود دیدم، دیگه واقعا توان ایستادن نداشتم و زانوم سست شد و افتادم زمین .
شوکه شده بودم.سهراب نگاهم می کرد و مدام چیزی ازم می خواست که من اصلا نمی شنیدم. صدای اون شلیک توی گوشم مدام تکرار میشد و منو تا مرز جنون میبرد . دستم رو روی گوشم می فشردم تا دیگه صدای جیغ و شیون رو نشنوم .دلم میخواست گریه کنم اما سهراب گفته بود فقط آدم های ضعیف گریه می کنن.بغض بدجوری راه نفسم رو بسته بود.نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد سهراب به خودم اومدم
سهراب-لیلا،محمود رو از اینجا ببر تا خون به پا نشده...محمود رو ببر
میون بهت و ناباوری با نیرو و توانی که هرگز توی پاهایم نمی دیدم، بلند شدم و دست محمود رو کشیدم و با خودم بردمش.اونقدر دویدیم تا هر دو به نفس نفس زدن افتادیم.
محمود گریه می کرد، زار می زد و کلماتی نامفهوم رو مدام تکرار می کرد.کاش می تونستم اشک هاشو نادیده بگیرم و به خاطر اشتباه فجیعش بازخواستش کنم.اما وقتی حال زار و چهره پشیمونش رو میدیدم دلم به درد می اومد.کنار رودخونه ایستاده بودیم.از اونجا دیگه صدای ناله های صمد شنیده نمیشد. محمود رو به سمت آب بردم و مشتی آب روی صورتش ریختم تا یکم از شوک اون حادثه در بیاد.دلم به حال داداش کوچولوم می سوخت .اون لحظات خیلی داغون بود.با اینکه می دونستم مقصره و اشتباه بدی کرده اما باز حس عمیق خواهرانه ام به من نهیب زد که بغلش کنم و دلداریش بدم.منم همین کار رو کردم وگذاشتم محمود زار زار تو آغوشم گریه کنه و سبک بشه.
حالا میفهمیدم چرا از صبح مدام دلشوره داشتم.با تمام عزتی که بابا پیش عمو داشت اما می دونستم اگه یه تار مو از سر صمد کم بشه عمو زمین و زمان رو به هم می ریزه . خورشید غروب کرده بود . داداش بیچاره من از بس گریه کرده بود بیحال شد و بالاخره خوابش برده بود.چقدر حال بدی داشتم .دلم میخواست خبری از حال صمد بگیرم و بدونم چه خاکی بر سرمون شده .کاش مامان و بابا کنارم بودند و کمک می کردن از این همه آشفتگی و تنهایی خلاص بشم.
چقدر سعی کرده بودم به محمود القا کنم که اتفاق بدی برای صمد نیفتاده و اون همه خون که روی صورت صمد دیدیم ،از یه زخم کوچیک و سطحی بوده و نگران نباشه.اما خودم رو که دیگه نمی تونستم گول بزنم .من دیده بودم که صمد دستاش رو گرفته بود جلوی چشمش.ناله میکنم و میگم
"نکنه اون چشم های سبز آبی زیبا آسیبی دیده باشه.نکنه صمد کور بشه،وای عمو،بیچاره خاله رقیه"
چند دقیقه بعد فرشته نجات ما اومد.بابا بود.از همون دور، توی همون تاریکیِ بعد از غروب هم می تونستم چهره غمگینش رو تشخیص بدم.برای اینکه متوجه ما بشه صداش کردم و با صدای من محمود از خواب پرید. بابا اومد و با اون صورت خشمگینش نگاهمون کرد و چنان سیلی ای به گوش محمود زد تا هیچوقت فراموشش نشه.بابا خبر داد که صمد رو برای مداوا بردن شهر.بابا اونروز نه کلامی با من حرف زد نه با محمود.صمد خودش خوب می دونست چه اشتباه بزرگی مرتکب شده .حال زار و چهره معصومش نمیذاشت بیش از حد توانش به او فشار بیاریم. ما خانواده او بودیم و جز بازخواست و تنبیه، وظیفه حمایت از او هم داشتیم و بابا چه خوب نقش یک حامی محکم رو برای محمود بازی کرد.
عصر روز بعد خاله و عمو اسد و سهراب از شهر برگشتند.همه رفته بودیم جلو در خونه خاله.بابا و مامان خجالت زده و غمگین.من آشفته و حیرون.اهالی آبادی دلواپس و منتظر. بالاخره چهره شکسته و داغدار عمواسد از سر کوچه نمایان شد.خاله رنگ به رو نداشت و لب هاش به سفیدی میزد.صمد روی دستان سهراب بود و بانداژ چشمش نیمی از صورتش رو پوشونده بود و لاغر تر و رنگ پریده تر از همیشه به نظر می اومد.لحظات نفس گیری بود بعض سنگینم نمیذاشت نفس بکشم و قلبم چنان با هیجان به سینه می کوفت که احساس می کردم الانه که از سینه بیرون بزنه. اونچه ازش ترس داشتم اتفاق افتاد .بابا سکوت کشنده رو شکست و با صدایی پر از غم و شرمندگی از عمو ،حال صمد رو پرسید.نفس هام تو گلو حبس شده بود.تا به اون روز هیچوقت چهره عمو اسد رو تا این حد خشمگین و برافروخته ندیده بودم.عمو یهو یقه بابا رو چسبید و با صدایی که از فرط خشم و گریه دورگه شده بود فریاد زد
-این بود رسم برادری....پسرت...محمودت....چشم صمدم رو گرفت...صمدم کور شده
عمو یقه بابا رو محکم تر چسبید و دوباره فریاد کشید
-می تونی چشم های پسرم رو برگردونی..می تونی؟صمدم از دستم رفت....باید تو و پسرت تاوانش رو پس بدید
در همین لحظه صدای ناله ضعیف صمد توی گوشمون پیچید و عمو چنان تحت تاثیر ناله صمد برافروخته شد که لحظاتی خشم رو تا سر حد جنون توی چشماش دیدم. عمو یقه بابا رو چنان با حرص ول کرد که لباس بابا پاره شد و بعد با حالتی عصبی رفت تو خونه .هنوز چند لحظه ای از رفتن عمو نگذشته بود که با دیدن دوباره اش شوکه شدیم ..
همین که عمو با اسلحه اش تو چارچوب در ظاهر شد،صدای جیغ و وحشت جمعیت بلند شد.
هاجر خودش رو از آغوش خاله بیرون کشید و با قدم های سستی خودش رو جلو عمو رسوند و التماسش کرد که اسلحه رو به اون بدهد.عمو با خشم چنان تکونی به اسلحه داد که نه تنها دست هاجر از اسلحه کوتاه شد بلکه افتاد زمین و صدای ناله اش بلند شد.
عجب لحظات دردناکی بود. خاله التماس می کرد و خاک بر سر می ریخت .هاجر جلوی پاهای عمو افتاده بود و ناله می کرد.اما خون جلوی چشمای عمو رو گرفته بود.یکباره اسلحه رو به سمت بابا نشونه رفت.
باورم نمیشد این مرد سراپا کینه، همون عمو اسدمه که همیشه از برادر هم به بابا نزدیک بود. نمی تونستم دیگه صبر کنم و از دست رفتن یک عزیز دیگه رو هم ببینم.عمو چنان فریاد می کشید که همه مون در جا خشک شده بودیم.ریش سفیدان آبادی مدام نصیحتش می کردند .خاله التماسش می کرد.مامان هق هق گریه اش آتش به جونمون می زد و من مدام طعم تلخ خون رو زیر لب حس می کردم و باز دندون رو لب می فشردم . هنوز تو شوک کارهای عمو بودیم که صدای سهراب توی گوشمون پیچید
سهراب-بابا...معلومه داری چیکار می کنی؟ اسلحه رو بذار کنار...این رسمش نیست!
عمو با صدایی که از خشم و گریه دورگه شده بود فریاد زد
-این رسمش بود که چشم صمدم رو ازش بگیرن...پسر تو نمی فهمی داغ فرزند یعنی چی...پس ساکت شو
سهراب دوباره گفت
سهراب - درسته ،چشمای صمد برنمی گرده اما با انتقام از برادرت چی به ما برمی گرده؟جز اینه که برادرت رو هم از دست می دی؟
عمو اسد - برادر؟من برادری اینجا نمی بینم...برادری و دوستی ما تموم شده ..من دشمنم رو جلوم می بینم و به سمت دشمنم نشونه رفتم
آخرین امیدم هم ناامید شده بود.سهراب هم نمیتونست این جنون آنی عمو رو مهار کنه.نمی تونستم از دست رفتن بابام رو ببینم. بابا مقاومت نمی کرد.اون مرد قوی و اون قامت همیشه سربلند یکباره شکسته شده بود.بابا سرافکنده و شرمسار جلوی عمو ایستاده بود و من فروریختن اون کوه اقتدار رو جلوی روم میدیدم و دلم تیکه تیکه میشد .اشک از چشمام جاری شد.دستم رو جلوی دهانم گذاشته بودم تا صدای هق هق گریه هام بلند نشه و باز دندون رو لب می فشردم . بابام، اون قوی ترین مرد رویاهایم جلو چشمام داشت نابود می شد و من تاب دیدن نداشتم.بابا اشک شرم می ریخت.مامان با قدم هایی لرزون به سمت خاله رفت و یکباره صدای گریه مامان و خاله بلند شد.اشک مثل سیل از چشمام می ریخت.نگاه غمگین سهراب به چشم هام خیره شد.در اون لحظات واقعا نمیتونستم فقط به خاطر ضعیف قلمداد شدن گریه نکنم .من خرد شدن بابام رو دیده بودم،از دست رفتن چشمان صمد که برام کمتر از محمود داداشم، نبود.
ناله های مامان و خاله رو شنیده بودم که برام عزیزترین ها بودن.چرا فقط من نباید گریه کنم؟اما انگار نگاه سهراب بازخواستم نمی کرد ,حسی مثل حس دلسوزی و همدلی توی نگاش بود.صدای گریه و ناله جمعیت بلند بود و نگاه غمزده ام بین عمو-بابا-خاله-صمد می چرخید.
نمی تونستم بذارم بابام از دست بره توی چند ثانیه عزمم رو جزم کردم و خودم رو انداختم جلوی بابا و با بغض بریده بریده به عمو گفتم
-عمو...اگه میخوای بکشی، منو بکش...به بابام رحم کن عمو...انتقام بچه ات رو از بچه اش بگیر...
از عمو و چشم های به خون نشسته اش واقعا می ترسیدم اما تاب از دست دادن بابا رو نداشتم.بابا به سمت جمعیت هلم داد تا از او دور بشم.افتادم زمین و زانوم خراشیده شد. دوباره کشون کشون رفتم جلوی عمو و با گریه و ناله گفتم
-عمو..به بابام رحم کن... تو و بابا اگه نباشید یه خانواده از هم می پاشه...تاوان غمت رو من پس می دم... به بابام رحم کن
یکباره اسلحه عمو به سمت من نشونه رفت و قلبم به شدت به سینه کوفت و نفسم تو سینه حبس شد و مرگ رو جلو چشمام دیدم و بعد صدای شلیک...
قبل از اینکه از ترس بیهوش بشم و بیافتم روی زمین، سهراب رو دیدم که اسلحه عمو رو به سمت دیگه ای منحرف کرده و تیر به من نخورده. انگار از صدای مهیب شلیک گلوله، عمو از اون حالت جنون و شوک خارج شده بود. افتادم روی زمین و بعد همه جا تاریک شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
صداهای مبهمی در اطرافم می شنیدم اما همشون نامفهوم بودن .جمعیت زیادی جمع شده بود .خنکی آب رو که روی صورت حس کردم به هوش اومدم و چهره نگران مامان رو بالای سرم دیدم .خیالش که از بابت من راحت شد مثل من گوشش رو داد به صدای حاج رحیم که از ریش سفیدان آبادی بود
حاج رحیم-وجه المصالحه..
صدای پج پج جمعیت بلند شد.گویا توی این مدت که من بیهوش افتاده بودم، ریش سفیدا و بزرگای آبادی جلسه شور و مشورت برپا کرده بودند.صدای حاج رحیم که دوباره بلند شد پچ پچ جمعیت ساکت شد
حاج رحیم-در قدیم توی آبادی ها رسمی بود که موقع به وجود اومدن کدورت بین دو خانواده، خانواده ضرر دیده چیزی رو از خانواده مسئول طلب می کرد که بهش میگفتن وجه المصالحه . با پرداخت اون وجه، صلح و آشتی دوباره بین خانواده ها برقرار می شد.ان شا ا... اگر اسد خان و تیمور خان بزرگی کنن و دلشون رو به خاطر خدا صاف کنن و علی(ع) گونه رفتار کنن، این مشکل و اختلاف هم به امید خدا حل میشه.
نفس ها توی سینه حبس شده بود و همه منتظر ادامه صحبت های حاج رحیم بودن . او رو کرد به بزرگان و ریش سفیدای جمع و گفت