وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو پنج

بلاخره کار من تموم شده بود و همراه ارباب زاده برگشتیم روستا نشسته بودم داخل اتاق خیلی خوابم میومد همین که چشمهام رو بستم طولی نکشید گرم شد و خوابم برد
_ستاره
با شنیدن صدای آروم ترنج اهسته چشمهام رو باز کردم بهش خیره شدم خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_جان چیشده !؟
با شنیدن این حرف من لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_بیدار شو صبح شده معلوم نیست اهورا تو رو کجا برده اینقدر خسته شدی
با شنیدن این حرفش ناراحت شدم ارباب زاده من رو برده بود کلفتی بیتا رو بکنم ، درسته بیتا دختر خوبی بود و جوری باهام رفتار نمیکرد که احساس بدی داشته باشم اما یه چیزی این وسط منو خیلی اذیت میکرد اون هم این بود که ذره ای برای ارباب ارزش ندارم که ارزش داشتم اینقدر من و خار خفیف نمیکرد جلوی چشم بیتا
_ستاره حالت خوبه !؟
با شنیدن صدای ترنج از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_آره خوبم
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اما ….
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_الان میرم دست و صورتم رو میشورم بعدش میریم بیرون
سری به نشونه ی مثبت تکون داد
بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم بعدش لباس هام رو عوض کردم و همراه ترنج به سمت پایین رفتیم ارباب زاده  سر میز نشسته بود و داشت صبحانه میخورد انقدر از دستش ناراحت و دلگیر بودم که اصلا بهش نگاه نکردم
_ستاره دخترم
با شنیدن صدای مامان نازگل بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_حالت خوبه انگار خسته به نظر میرسی !؟
لبخند زوری زدم و گفتم:
_خوبم مامان!
صدای نغمه بلند شد مخاطبش سپهر شوهرش بود
_راستی سپهر به عمه گفتی میخوای زمین هارو بفروشی !؟
_آره
با شنیدن این حرف سپهر لبخندی زد و گفت:
_موافق بود درسته !؟
_نه
لبخند روی لبهاش ماسید اخماش رو توهم کشید و گفت:
_یعنی چی نه !؟
_نمیخواست زمین هاش رو بفروشه
_فقط همین سپهر این خونسردیت برای چیه !؟
_وقتی نمیخواد زمینش رو بفروشه من نمیتونم زورش کنم نغمه بهتره اینو بفهمی
نغمه عصبی بلند شد و گفت:
_نصف اون زمین ها مال منه باید بفروشه مجبوره!

اینبار ارباب زاده پوزخندی زد و گفت:
_همیشه هر چی خواستی نمیتونی بدست بیاری بهتره اینو بفهمی
نغمه به خوبی میدونست منظور ارباب زاده چیه مثل ارباب زاده پوزخندی زد و زل زد تو چشمهاش و گفت:
_من مطمئن هستم اینو هم بدست میارم درست مثل بقیه چیز هایی که بدست آوردم اونم خیلی زود
بعد تموم شدن حرفش گذاشت رفت سپهر هم بلند شد که صدای مامان نازگل بلند شد:
_باهاش صحبت کن اون زمین ها فروشی نیست اگه کاری انجام بده اینبار خود من هم باهاش روبرو میشم
سپهر سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_اون به حرف هیچکس گوش نمیده
_پس باید منتظر عواقب کارش باشه
سپهر هم رفت  که صدای ارباب سالار بلند شد:
_عزیزم بهتره تو دخالت نکنی فعلا اگه دیدیم کاری که نباید رو انجام داده اون وقت باهاش خیلی جدی برخورد میکنیم باشه !؟
_باشه
نفس عمیقی کشیدم خدا میدونست قرار بود چه اتفاق هایی بیفته مخصوصا با وجود نغمه که معلوم خیلی بدجنس
_ستاره
به سمت ارباب زاده برگشتم و گفتم:
_بله
_زود باش حاضر شو باید بریم
_باشه
بااجازه ای گفتم و بلند شدم میدونستم باز هم مثل همیشه میخواد من کار کنم و همین هم داشت من رو عصبی میکرد کاش میشد باهاش مخالفت کنم اما مگه جرئتش رو داشتم اون یه ارباب زاده بود و من یه عروس خونبس بودم نفس عمیقی کشیدم رفتم بالا حاضر شدم.
_آماده ای !؟
_بله
با شنیدن صدای سرد من ابرویی بالا انداخت به سمتم اومد و گفت:
_تو ناراحت شدی !؟
_نه
پوزخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_ناراحت باشی هم مهم نیست برام چون تو یه خونبس هستی و هر کاری من گفتم باید انجام بدی
چونم لرزید اما اجازه ندادم اشکام گونه هام رو خیس کنند
ارباب زاده بیش از حد سنگدل بود
_زود باش
با شنیدن صداش با قدم های لرزون و کوتاه پشت سرش حرکت کردم سوار ماشینش شدم و اون هم پشت رل نشست و شروع کرد به رانندگی کردن تا رسیدن به خونه بیتا هیچ حرفی زده نشد
_نمیخوام وقتی رفتی اونجا همچین قیافه ای به خودت بگیری و بیتا رو ناراحت کنی فهمیدی !؟
_بله ارباب زاده!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد