وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت چهلو سه

بلاخره امروز نغمه و سپهر اومدند ، از نغمه اصلا خوشم نیومد یه جوری داشت رفتار میکرد انگار از دماغ فیل افتاده به سپهر خیره شدم‌ که خیلی سرد داشت برخورد میکرد و هیچ عشقی تو صورتش نسبت به نغمه دیده نمیشد اصلا هیچ بچه ای هم نداشتند معلوم نبوده نغمه این سال ها چه دروغ هایی ردیف میکرده برای بقیه! همه نشسته بودیم که نغمه رو به اهورا کرد و گفت:
_از بیتا خبری داری ؟!
اهورا سرد بهش خیره شد و خیلی رک گفت:
_فکر نمیکنم بهت مربوط باشه
نغمه با شنیدن این حرف اهورا خنده ی بلندی سر داد و گفت؛
_نکنه عاشقش شدی کلک اینجوری داری ازش دفاع میکنی
اهورا پوزخندی روی لبهاش نشست
_انقدر خار و ذلیل نشدم مثل تو چشم به ناموس خودم بدوزم بیتا خواهر منه نه کسی که به عنوان عشق بهش نگاه کنم
نغمه با شنیدن این حرف اهورا ساکت شد توقع نداشت اهورا اینجوری جوابش رو بده اما اهورا خیلی زیاد از نغمه متنفر بود ، نغمه چشمش به من افتاد و گفت:
_این دیگه کیه
صدای خونسرد و آروم مامان بلند شد:
_ستاره عروس منه!
نغمه با شنیدن این حرفش ابرویی بالا انداخت و با تحقیر نگاهی به من انداخت و گفت:
_فکر میکردم خدمتکار خونه اس
با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم اما به حرمت بقیه سکوت کردم و همینطور بخاطر ارباب زاده
_اشتباه فکر کردی قیافه ی تو بیشتر به خدمتکارا میخوره
با شنیدن این حرف ارباب زاده لبخندی روی لبهام نشست چقدر خوب بود داشت از من حمایت میکرد
_بسه!
با شنیدن صدای سپهر نغمه بهش خیره شد که سپهر عصبی بهش خیره شد و گفت:
_بهتره ادامه ندی چون خسته شدم از این رفتارت
نغمه عصبی از اینکه سپهر داخل جمع اینجوری باهاش صحبت کرده بود بلند شد و گفت:
_یه جوری داری صحبت میکنی انگار من چی گفتم آخه
بعدش گذاشت رفت که سپهر سری به نشونه ی تاسف تکون داد به من خیره شد و گفت:
_من معذرت میخوام بابت رفتار زشت نغمه
_این چه حرفیه!
سپهر آدم مودب و خوش رفتاری بود این کاملا مشخص بود اما نغمه خیلی اخلاقش گند بود درست مثل چیز هایی که ازش شنیده بودم یه آدم منفور بود!

ارباب زاده عصبی به مامان نازگل خیره شده بود
_میبینی رفتار زشت و وقیحانه اش رو مامان ، از من توقع نداشته باهاش برخورد خوبی داشته باشم شک نکن ازش بی احترامی ببینم جوابش رو میدم و سکوت نمیکنم
مامان نازگل خونسرد بهش خیره شد
_جوابش رو بده پسرم اون هر بی احترامی کرد بی جواب نزار من فکر نمیکردم اون همچین آدمی شده باشه!
ارباب زاده عصبی نفسش رو بیرون فرستاد
_اون از موقعی که شوهر خواهرش رو با کلک بدست آورد یه آدم عوضی و کثیف شده بود هنوزم هست ذات بد اون هم هیچوقت عوض نمیشه
صدای ترنج بلند شد:
_بیتافهمیده سپهر اومده !؟
_آره
با شنیدن صدای ارباب زاده ترنج بهش خیره شد و متعجب پرسید:
_عکس العملش چی بود !؟
ارباب زاده بهش خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:
_میخواستی عکس العملش چی باشه اولش ناراحت شد اما بعدش فکر کرد چه کاری باهاش انجام داده ناراحتیش تموم شد و عین آدمی که هیچ اتفاقی نیفتاده رفتار کرد
_ببخشید
ارباب زاده با شنیدن صدام بهم خیره شد سئوالی که لب تر کردم و پرسیدم:
_بیتا رو کجا زندگی میکنه برای چی هیچوقت اسمش رو تو روستا نشنیدم !؟
ارباب زاده بهم خیره شد و گفت؛
_چون بیتا وسط جنگل زندگی میکنه و مهم تر از همه هیچکس حق نداره درمورد بیتا چیزی بگه دوست ندارم خاطرات بد گذشته براش یاد آوری بشه!
با لبخند به ارباب زاده خیره شده بودم خوشم اومده بود از شنیدن این حرفش ، ارباب زاده از بیتا حمایت میکرد بیتایی که یه دختر رنج دیده بود
_ستاره
با شنیدن صدای مامان نازگل بهش خیره شدم
_جان
_میخوام باهات صحبت کنم میتونی بیای اتاق من !؟
_آره
مامان نازگل بلند شد من هم بلند شدم همراهش به سمت اتاقش حرکت کردم یعنی چیکارم داشت.

مامان نازگل بهم اشاره کرد بشینم وقتی نشستم نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و گفت:
_نغمه رو دیدی درسته !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_آره
مامان نازگل اومد کنارم نشست به چشمهام خیره شد و گفت:
_من ازت یه خواهشی دارم دخترم میتونی انجامش بدی !؟
_آره
_بدون اینکه بشنوی چرا میگی آره !؟
_چون شما هر کاری از من بخواید بدون چون و چرا انجامش میدم انقدر بهتون اعتماد دارم که میدونم هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیدید و چیزی رو که خوب نباشه بهم نمیگید
مامان نازگل با شنیدن حرف های من لبخندی روی لبهاش نشست
_اما اینبار خیلی خواسته ی سختی ازت دارم
با شنیدن این حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چه خواسته ای از من دارید  مامان نازگل !؟
_میخوام کنار ارباب زاده باشی هر موقع که داخل خونه هست نباید کاری انجام بده که بعدش پشیمون بشه
با شنیدن این حرفش سئوالی بهش خیره شدم و پرسیدم:
_چرا باید کنار ارباب زاده مگه قراره اتفاقی بیفته !؟
_آره
با شنیدن این حرفش نگران شدم که مامان لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت:
_میترسم اهورا و نغمه دعوا کنند این وسط چیز هایی که نباید گفته بشه و آخرش تنها کسی که این وسط داغون میشه باز هم بیتاست که از هیچی خبر نداره و یه گوشه همراه پسرش داره زندگیش رو میگذرونه.
_مامان نازگل
_جان
_چرا سپهر و نغمه اومدند !؟
_منم هنوز دلیلی اومدنشون رو نمیدونم فکر میکردم نغمه دیگه هیچوقت همراه سپهر اینورا آفتابی نشه اما انگار اشتباه فکر کرده بودم
_بیتا با دیدن اینا کنار هم باز حالش بد میشه و اون دختری که من دیدم خیلی بدجنس بود این کاملا از چهره اش واضح بود
با شنیدن این حرف من ریز ریز شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت:
_ستاره اهورا رو تنها نزار ، نزار چیزی به بقیه بگه باشه !؟
_باشه!

ارباب زاده روی میز نشسته بود و یه سری برگه جلوش بود سخت مشغول مطالعه بود ، بدون اینکه هیچ سر و صدایی بکنم به سمت تخت داشتم میرفتم که صداش بلند شد:
_هی تو!
با شنیدن صداش ایستادم به سمتش برگشتم و خیره بهش شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده !؟
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش بالا پرید و گفت:
_کجا بودی تا الان !؟
_پیش مامان نازگل بودم
سری تکون داد و گفت:
_بیا اینجا باهات کار دارم
به سمت مبل رفتم و روش نشستم که ارباب زاده از پشت میزش بلند شد اومد روبروم نشست نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
_میخوام فردا ببرمت جایی اما قبلش باید یه سری هشدار بهت بدم که از همین الان خوب گوشات رو باز کن چون دوباره تکرار نمیکنم فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی تائید تکون دادم که صداش بلند شد:
_فردا قراره بریم پیش بیتا تو باید بهش کمک کنی تو کار هاش نمیخوام وقتی پیشش هستی یه سری حرف مفت بزنی یا ناراحتش کنی فقط کارهاش رو انجام میدی اصلا هم بهش نمیگی زن من هستی تو به عنوان خدمتکار میری اونجا هر روز خودم میبرمت و میارمت فهمیدی !؟
با شنیدن این حرف هاش ناراحت شده بودم نه بخاطر اینکه قرار بود پیش بیتا کار کنم یا چیزی ، فقط بخاطر اینکه بهم لقب خدمتکار رو داده بود اما من هم چاره ای جز اطاعت نداشتم ناچار سری تکون دادم و گفتم:
_باشه!
_ناراحت شدی !؟
_نه ارباب زاده
اما ناراحت شده بودم ولی مگه جرئت داشتم به زبون بیارم ساکت داشتم با دستام بازی میکردم که دوباره اسمم رو صدا زد:
_ستاره
سرم و بلند کردم به چشمهاش خیره شدم و گفتم:
_بله ارباب زاده
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت:
_من بهت اعتماد دارم میدونم تو کاری نمیکنی بیتا ناراحت بشه برای همین بهت گفتم به عنوان خدمتکار باید بری اونجا بارها خدمتکار های زیادی فرستادم اونجا اما همشون به یه نحوی ریدن چون میدونم تو انقدر ساده و پاک هستی کاری نمیکنی بیتا دلشکسته بشه ، بیتا اگه بفهمه تو زن من هستی به هیچ عنوان قبول نمیکنه!
بعدش ساکت شد با شنیدن این حرف های ارباب زاده قلبم آرومتر شده بود و حالا حتی ناراحت هم نبودم ارباب زاده برام توضیح داده بود چرا داره همچین کاری میکنه پس اصلا دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت!

_میخوام بیتا رو ببینم!
با شنیدن این حرف نغمه ارباب زاده بهش خیره شد و خیلی سرد جوابش رو داد:
_اما اون نمیخواد تو رو ببینه پس بهتره فکرش رو از سرت بندازی بیرون
نغمه با شنیدن این حرف ارباب زاده عصبی بهش خیره شد و گفت:
_تو بیتا هستی که داری جای اون حرف میزنی !؟
ارباب زاده خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_من همه کاره اش هستم پس وقتی میگم حق نداری یعنی نداری
نغمه نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد که مامان نازگل بهش خیره شد و گفت:
_حق با اهورا تو نباید بیتا رو ببینی
نغمه با شنیدن این حرف از کوره در رفت و عصبی فریاد کشید:
_اما اون خواهر منه من میخوام ببینمش یعنی چی میگید نمیشه!
مامان نازگل خونسرد بهش خیره شد و گفت:
_تو به بیتا خیانت کردی اون سال هاست سعی داره فراموش کنه خیانت خواهرش رو تو هم پس بیخیال اون شو اصلا فکر کن هیچ خواهری نداری
نغمه با شنیدن این حرف عصبی بلند شد به سمت اتاقش رفت  که صدای سپهر بلند شد:
_من معذرت میخوام
مامان نازگل لبخندی بهش زد و گفت:
_کاری انجام ندادی که داری معذرت خواهی میکنی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد