ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ارباب زاده نگاه خیره ای به من انداخت و با صدای جدی گفت:
_چرا بهش چیزی نگفتی مگه زبون نداری !؟
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد همچنان متعجب با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم که صدای مامان نازگل بلند شد:
_اهورا
اهورا با شنیدن صدای مامان نازگل نگاهش رو بهش دوخت و محکم گفت:
_این دختر زن منه! زن ارباب زاده باید یاد بگیره چجوری با بقیه صحبت کنه و از خودش دفاع کنه تا همه ازش حساب ببرند همیشه شما نیستید تا ازش محافظت کنید
مامان نازگل با شنیدن این حرف ارباب زاده لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:
_حق با تو پسرم
گیج و منگ بهشون خیره شده بودم هنوز نمیدونستم چی باید بگم هم از رفتار های ارباب زاده متعجب شده بودم
صدای مامان نازگل بلند شد:
_فهمیدی اهورا چی گفت ستاره !؟
_آره
ارباب زاده از اتاق رفت بیرون که مامان نازگل بهم خیره شد و با شادی گفت:
_وای انگار اهورا سر عقل اومده
_یعنی چی !؟
با شنیدن این حرف من با چشمهایی که حالا ستاره بارون شده بود بهم خیره شد و گفت:
_هیچی بیخیال دخترم ، من باید برم پیش ارباب سالار تو هم دوست داشتی بیا بیرون
بعدش گذاشت رفت نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم همه ی اعضای این خانواده عجیب غریب بودند و خیلی عجیب رفتار میکردند ، از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم ارباب زاده با پسر جوونی داشت صحبت میکرد همین که پسره برگشت چشمهام برق زد شاهپور اینجا چیکار میکرد بدون توجه به حضور ارباب زاده به سمتش رفتم و با شادی اسمش رو صدا زدم:
_شاهپور
با شنیدن صدام به سمتم برگشت بهم خیره شد و با شادی گفت:
_ستاره
لبخندی روی لبهام نشست
_تو اینجا چیکار میکنی !؟
خواست چیزی بگه که صدای عصبی ارباب زاده بلند شد:
_چخبره اینجا !؟
با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم و لب گزیدم باز سوتی داده بودم انگار ارباب زاده خیلی عصبی شده بود صدای شاهپور بلند شد:
_ببخشید ارباب زاده ، ستاره خانوم خواهر شیری منه برای همینه میشناسمش خیلی وقته همو ندیدیم
ارباب زاده انگار عصبانیتش خوابیده بود چون سر تکون داد و رو به من گفت:
_برو اتاقت زود باش دوست ندارم بیای پایین!
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره به سمت طبقه بالا حرکت کردم راستش انقدر از دیدن شاهپور خوشحال شده بودم که اصلا حد نداشت روی تخت نشسته بودم و داشتم بهش فکر میکردم نمیدونم چقدر غرق افکارم شده بودم که صدایی من و از افکارم خارج کرد
_ستاره
با شنیدن صدای ارباب زادا سر بلند کردم و بهش خیره شدم
_بله ارباب زاده
_دیگه حق نداری با شاهپور صحبت کنی فهمیدی !؟
چشمهام گرد شد بهت زده بهش خیره شدم
_چرا ارباب زاده
به سمتم اومد که بلند شدم ایستادم حالا دقیقا روبروی من ایستاده بود به چشمهام خیره شد و گفت:
_چون من میگم فهمیدی !؟
_ارباب زاده اما ….
_میخوای از دستور من سرپیچی کنی !؟
با شنیدن این حرفش ساکت شدم مگه جرئتش رو داشتم مظلوم بهش خیره شدم
_ببخشید
لبخندی محوی روی لبهاش نشست که باعث شد متعجب بهش خیره بشم همچنان گیج و متعجب بودم که صداش بلند شد:
_شاهپور رو دوست داری ؟!
_اون داداش منه معلومه که دوستش دارم
دستش رو روی لبهام گذاشت و خیره به چشمهام شد و گفت:
_تو فقط باید من و دوست داشته باشی فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت تکون دادم که صدای خش دارش کنار گوشم بلند شد:
_برای امشب آماده باش
با شنیدن این حرفش داغ شدم حس کردم گونه هام گل انداخت سرم و پایین انداختم که دوباره صداش بلند شد:
_ستاره
_بله ارباب
_دوست داری خانواده ات رو ببینی !؟
با شنیدن این حرفش بغض کردم سرم و پایین انداختم و صادقانه جوابش رو دادم:
_دیگه نه
دستش رو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم با صدای گرفته ای گفت:
_چرا !؟
_چون خانواده ام من رو دوست نداشتند جز داداشم هیچکس من رو نمیخواست من الان بیکس و کارم من …
_هیش!
ساکت شدم با چشمهای خیس شده بهش خیره شده بودم
_تو الان یه خانواده داری من و داری پس به هیچ عنوان نگو بیکس و کاری فهمیدی !؟
با شنیدن این حرفش لبخندی روی لبهام نشست.
با شنیدن این حرف ارباب زاده از ته قلبم احساس شادی میکردم نمیدونم چرا اما حالا احساس خوبی نسبت به ارباب زاده داشتم ، به سمت پایین رفتیم داخل سالن نشسته بودیم ارباب زاده و ارباب سالار مشغول صحبت بودند که صدای مامان نازگل اومد:
_ستاره
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
لبخند قشنگی زد و گفت:
_ارباب زاده چیشد بهت چی گفت انقدر خوشحال شدی !؟
با شنیدن این حرفش متعجب بهش خیره شدم اون از کجا فهمیده بود وقتی دید بهت زده و متعجب دارم بهش نگاه میکنم با لبخند قشنگی بهم خیره شد و گفت:
_از وقتی اومدی چشمهات از شادی داره برق میزنه بهم حق بده خوب حالا نمیخوای بگی چیشده !؟
با شنیدن این حرفش لبخند خجولی زدم و خیره به چشمهاش شدم و گفتم:
_ارباب باهام خیلی مهربون شده
و تموم چیزایی که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم وقتی حرف هام تموم شد چشمهای مامان نازگل برقی زد و زیر لب جوری که من نشنوم گفت:
_انگار داره سر عقل میاد
با شنیدن این حرفش متعجب گفتم:
_چی !؟
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد با لبخند بهم خیره شد و گفت:
_چیز مهمی نیست دخترم
صدای ترنج اومد
_بدون من شما دوتا خلوت کردید آره !؟
با شنیدن این حرفش سر بلند کردم و گفتم:
_سلام خانوم
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_تو چرا مثل غریبه ها با من حرف میزنی آخه خانوم گفتنت چیه این وسط!
با شنیدن این حرفش سر به زیر انداختم که دوباره صداش بلند شد:
_از این به بعد باید بهم بگی ترنج خانوم فهمیدی !؟
_آره
خیلی قشنگ شروع کرد به خندیدن و گفت:
_آفرین
صدای ارباب سالار اومد
_ترنج
ترنج بهش خیره شد و گفت:
_جانم بابا
_فردا مهمون داریم خودت میدونی کیا هستند پس سعی کن رفتار درستی باهاشون داشته باشی!
ترنج با شنیدن این حرف پدرش سری به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
_باشه!