وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من /پارت سیو چهار

لبخند خبیثی روی لبهاش نشست و با بدجنسی گفت:
_فردا قراره  من ازدواج کنم
با شنیدن این حرفش متعجب شدم اون ازدواج کرده بود با من چجوری میخواست دوباره ازدواج کنه منظورش چی بود از زدن این حرف چی رو میخواست ثابت کنه ، به سختی لب باز کردم و گفتم:
_زن دوم !؟
با شنیدن این حرفم اخماش بشدت تو هم رفت با عصبانیت به سمتم اومد و گفت:
_تو اصلا زن اول من هم نیستی که زن دوم میکنی ، تو یه رعیت خونبس هستی اگه میبینی عقدت کردم فقط برا اینه که  نمیخواستم بدون محرمیت باهات رابطه داشته باشم مطمئن باش کارم باهات تموم شد عین یه تیکه آشغال پرتت میکنم بیرون
با شنیدن این حرفش آه تلخی کشیدم مگه حقیقت جز این بود من اگه از اولش میدونستم یه زن صیغه ای هستم براش پس ناراحتی من چ فایده ای داشت
با شنیدن صدای تند در اتاق ارباب زاده عصبی گفت:
_بیا داخل
در اتاق باز شد و خدمتکار در حالی که داشت نفس نفس میزد داخل اتاق شد  ارباب زاده بهش خیره شد و گفت:
_چخبرته چرا داری نفس نفس میزنی !؟
خدمتکار با ترس گفت:
_ارباب زاده اتفاق خیلی بدی افتاده!
ارباب زاده چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_چ اتفاقی افتاده درست تعریف کن!
_دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنید فرار کرده
با شنیدن این حرف دستم رو روی دهنم گذاشتم که صدای عصبی ارباب زاده بلند شد
_چجوری فرار کرده !؟
_گویا قبلا عاشق کس دیگه ای بوده و نشون کرده ی اون چون خانواده اش مجبورش میکنند با شما ازدواج کنه اون هم نقشه ی  فرار با معشوقه اش رو میچینه!
ارباب زاده عصبی بهش خیره شد و با خشم غرید:
_خانواده اش رو از روستا پرت کنید بیرون.

چشمهاش گشاد شد
_ارباب زاده اما ….
ارباب زاده عصبی فریاد زد
_مگه من مسخره ی خانواده ی اون احمق هستم زود باش کاری که گفتم رو بگو انجام بدند
خدمتکار سری تکون داد و از اتاق خارج شد که ارباب زاده فریاد بلندی کشید از شدت ترس سرم رو پایین انداخته بودم که صدای ارباب زاده بلند شد:
_هی تو
با شنیدن صداش سرم و بلند کردم بهش خیره شدم اشاره کرد به سمتش برم با قدم های لرزون به سمتش رفتم و کنارش ایستادم که صدای خشک و سردش بلند شد:
_زنده ات نمیزارم دختره ی نحس
و قبل از اینکه من چیزی بگم دستش روی دهنم نشست اشک تو چشمهام جمع شد بهش خیره شده بودم که اینبار کمربندش رو بیرون کشید تا خواست بزنه که در اتاق توسط مادرش باز شد دست ارباب تو هوا موند
_اهورا!
با شنیدن صدای مادرش کمربندش رو پایین آورد به مادرش خیره شد و گفت:
_مامان!
_داشتی چیکار میکردی اهورا !؟
ارباب زاده ساکت فقط بهش خیره شده بود که مادرش با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_میخواستی زور بازوت رو بهش نشون بدی !؟
_نه
_پس میخواستی چ غلطی بکنی هان !؟
_باید آدم بشه
مادرش اومد روبروش ایستاد و گفت:
_میخواستی حرصت رو سرش خالی کنی ، سر این بیچاره !؟
_اون بیچاره نیست اون یه خونبس
مامانش با عصبانیت فریاد کشید:
_میخواد رعیت باشه میخواد خونبس باشه یا گدا پولدار فرقی به حال هیچکس نداره اون زن تو الان چجوری غیرتت اجازه میده دست روش بلند کنی !؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد