وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

همدم نادان بودن

همدم نادان بودن


  داستان کوتاه

جالبه, بخونید

آورده اند که خواجه "نظام الملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد.

بعد از مدتی نظام حکومت "دچار آشفتگی" شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.

خواجه فرمان را "قبول نکرد" و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!

دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول "شغل سابقش" کنند.

در این بین شخصی گفت:
خواجه "دانشمند" است و هیچ چیز برای او بدتر از "همنشینی با انسان نادان" نیست.
 
پس فکری کردند و "چوپانی" که گله ای را به سبب "سهل انگاری و نادانی" به باد داده بود و در زندان به سر می برد، به "نزد خواجه" فرستادند...

خواجه مشغول "خواندن قرآن"  بود، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست، ساعتی به او نگریست و بعد حالش "منقلب" شد و شروع به گریه کرد.

خواجه گمان کرد تازه وارد "عارفی" است آشنا به "معارف قرآن،"

رو به چوپان کرد و پرسید:
چرا "گریه" می کنی؟!

چوپان آهی کشید و گفت:
"داغ مرا تازه کردی..."

خواجه گفت: چرا؟

چوپان گفت: من "بزی داشتم" که پیشاهنگ گله من بود و "ریشش" هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف می خورد، مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می خورد، تکان تکان می خورد،برای همین "یاد بزم" افتادم و دلم سوخت.
 
خواجه با شنیدن این سخن "حساب کار" دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:

* صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن

صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن *

"مجددا "قبول وزارت" کرد و به سر شغل سابق برگشت."