ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نظارت فقهاء یا حکومت فقهاء؟
« .. من دارم می بینم اگر این ها شاه را بیرون کنند، نمی توانند کشور را اداره کنند و آبروی روحانیت و دین و همه از بین می رود ..»
گزیده مصاحبه با آیت الله محمدعلی گرامی
مرحوم آقای بروجردی در موارد متعدد در پاسخ به اعتراض افراد فرموده بود:
چه می گویید؟
اگر شاه را بیرون کنیم، مملکت را به دست چه کسی بدهیم؟
بعد اشاره کرده بود به شیخی، که پدر یکی از آقایان فعلی و از معاریف حوزه است، گفته بود:
این را که می بینی همان دکتر اقبال است به اضافه ریش و عمامه.
می خواهی مملکت را به دست این ها بدهم؟
آقای بروجردی به نزدیکان مرحوم میرزای شیرازی فرموده بود:
شما در خانه هایتان بگردید نامه های میرزا و مکاتباتش با ناصر الدین شاه را پیدا کنید...
ناصر الدین شاه به میرزا نامه نوشت که:
جناب حجة الاسلام ملاذ الأنام!
حالا که چنین است کلام شما را پذیرفتیم.
حالا مملکت را خودتان اداره کنید، ما هم در خدمت شما هستیم.
آقای بروجردی فرمود:
میرزا خیلی عقل کرد و در جواب نوشت:
حضور مبارک اعلا حضرت فلان، کماکان شما شاه و ما رعیّت هستیم ولی ما هنوز ناظریم اگر کار خلافی جلو آمد باز هم ما هستیم...
یکی از کسانی که این عقیده را داشت آیتالله شریعتمداری بود.
موقعی که ما در جیرفت تبعید بودیم یکی از رفقا مخفیانه به قم آمد و با عده ای از بازاری های قم نزد حضرت آیت الله شریعتمداری رفت و با ایشان به تندی دعوا کرد که شما چرا کوتاه می آیید؟
امام دارد راجع به شاه و آمریکا صحبت می کند، شما از قانون اساسی دم می زنید.
ایشان گفته بودند که مرا بی دین ندانید...
من دارم می بینم که اگر این ها شاه را بیرون کنند، نمی توانند کشور را اداره کنند آبروی روحانیت و دین و همه از بین می رود...
مرحوم شهید صدر نیز کتابی دارد با عنوان «خلافة الانبیاء و نظارة العلماء» که آقا جمال موسوی که قبلاً اصفهان بوده و حالا ساکن تهران است آن را به فارسی ترجمه کرده است.
تأسف خوردم که بعضی این کتاب را جمع آوری کردند.
عقیده افراد باید محفوظ باشد.
فوقش شما ردّ کنید.
چرا جمع آوری کنید؟!
در آن جا ایشان تصریح کرده اند که علما باید ناظر باشند و حکومت مال معصومین است.
صادق طباطبایی فرزند مرحوم آیت الله سلطانی طباطبایی در خاطرات خود آورده است:
«در یکی از روزهای بهار سال ۱۳۳۱ که نوجوانی ۹ ساله بودم، گروهی از طلبههای جوان و سیاسی از تهران عازم قم شده بودند تا با آیتالله بروجردی دیدار کنند.
طلبه جوانی که بعدها فهمیدم نواب صفوی بود، سخنان تندی ایراد میکرد که هیچ چیز از آن در خاطرم نمانده است.
بعدها خبردار شدم که نواب و یارانش قصد دیدار با آیتالله بروجردی را داشتند که ایشان آنها را نپذیرفته بودند.
از پدرم شنیدم که چند روز بعد که اصحاب آیتالله بروجردی از جمله پدرم در محضر ایشان بودند، یکی از بزرگان و از مدرسان حوزه علت این رفتار را از آقای بروجردی سؤال کرده و میپرسد:
چرا این افراد را که خواهان حکومت اسلامی هستند، نپذیرفتید؟
ایشان در جواب میگویند:
این آقایان میخواهند شاه را بردارند ولی امثال شما را به جای او بگذارند...
شخص دیگری که از علمای بزرگ و فقهای برجسته بوده است میپرسد:
مگر چه اشکالی دارد؟
آیتالله بروجردی در جواب میگویند:
بزرگ ترین اشکال این است که شاه نهایتا با اسلحه توپ و تفنگ به جان مردم میافتد، با این اسلحه میشود مقابله کرد!
ولی اگر شما به جای او نشستید، اسلحه شما ایمان و عقاید مردم است که به جان مردم میاندازید.
با این اسلحه نمیتوان به راحتی مقابله کرد و لذا دین و ایمان مردم به بازی گرفته میشود...»