وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

لطفا لبخند بزن

لطفا لبخند بزن


بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو" اثر اگزوپری را می ­شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم، اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می ­جنگید.

او تجربه­ های حیرت ­آور خود را در مجموعه ­ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می­ نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت ­آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می ­نویسد: مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم.

جیب­ هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند دررفته باشد. یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده­ ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نی نداخت، درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد، شانه­ هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد، بی­ اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی­ دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی ­توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد.

می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی­ خواهد، ولی گرمای لبخند من از میله­ ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد، مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد، من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان، که یک انسان است به او لبخند زدم، نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: بچه داری؟ با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده­ ام را به او نشان دادم و گفتم: آره، ایناهاش. او هم عکس بچه­ هایش را به من نشان داد و درباره نقشه­ ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.

اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ­ترسم دیگر هرگز خانواده ­ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه­ هایم چطور بزرگ می ­شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی­ آنکه حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می­ شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت، بی­ آنکه کلمه ­ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد. بله لبخند بدون برنامه ­ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست. ما لایه­ هایی را برای حفاظت از خود می ­سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم.

زیر همه این لایه­ ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از اینکه آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح­های انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می ­کنند و این روح­ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه­ هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می ­دهیم، ما را از یکدیگر جدا می­ سازند و بین ما فاصله­ هایی را پدید می­ آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می ­شوند.

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می ­کند. وقتی کودکی را می ­بینیم چرا لبخند می زنیم؟

چون انسان را پیش روی خود می ­بینیم که هیچ یک از لایه­ هایی را که نام بردیم، روی من طبیعی خود نکشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ­ای به ما لبخند می ­زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می­ دهد.