وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

سراب آرزوها

خواهش می کنم داستان زندگی ام را بنویسید تا همه جوان ها بخوانند و درس عبرت بگیرند. من ۲۷ سال سن دارم و تا چند ماه قبل کارمند قراردادی یکی از ادارات دولتی بودم. روزی که به خواستگاری میترا رفتم، پدرم با غرور گفت: پسرم آب باریکه ای برای زندگی اش دارد و خانواده دختر مورد علاقه ام نیز به اعتبار شغل آبرومندی که داشتم جواب مثبت دادند و ازدواج کردم.اما افسوس که همیشه خودم را با دوستانی مقایسه می کردم که به پشتوانه ثروت های باد آورده، زندگی آن چنانی برای خود درست کرده بودند. مرد جوان در حالی که به شدت پریشان حال و پژمرده به نظر می رسید، آهی کشید و افزود: عادت زشتی که داشتم این بود که از شرایط زندگی ام می نالیدم و پدرم که کارگر ساده ای است و با هزار بدبختی مرا به دانشگاه فرستاد تا به سر و سامان برسم، حرص می خورد و می گفت: پسر عزیزم! ناشکری در درگاه خداوند معصیت است و رزق و روزی را کم می کند. به جای این حرف ها، تلاش کن و قناعت داشته باش تا به آرزوهایت برسی.مرد جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: من پدرم را آدم بی سوادی فرض می کردم و برای حرفش اهمیتی قائل نمی شدم و در واقع با این باور اشتباه بود که به راحتی فریب یکی از ارباب رجوع های اداره را خوردم. او که ساکن یکی از کشورهای همسایه بود و ظاهری باکلاس داشت، گفت: شما با این همه سعی و تلاش چه طور به حقوقی ناچیز دلخوش کرده اید و آینده تان چه خواهد شد؟ مرد ناشناس با زبانی چرب و نرم ادامه داد: اگر بتوانی مبلغ ۱۵ میلیون تومان برای کرایه محل سکونت جور کنی می توانم تو را در شرکت خودم استخدام کنم و یک عمر راحت و بی دردسر زندگی کنی.من با شنیدن این حرف ها وسوسه شدم و خودروی شخصی ام را فروختم، مقداری نیز از پدرم قرض کردم و مبلغ موردنظر را به حساب فرد ناشناس حواله کردم. قرار بود هیچ کس از این ماجرا بویی نبرد و طبق نقشه پس از آن که از اداره ام استعفا دادم در تماس تلفنی با آن فرد حقه باز راهی کشور محل سکونتش شدم تا بعد از آن که جا و مکانم مشخص شد میترا را نیز با خودم ببرم.من چند روز در آن کشور سرگردان بودم و تمام پولی که همراه داشتم را نیز خرج کردم، اما اثری از او نشد و تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است.الان حدود ۵ ماه از این ماجرا می گذرد و همسرم به دلیل اشتباهاتی که مرتکب شده ام دادخواست طلاق داده، پدرم سکته کرده است و مادرم نیز که بیماری قلبی دارد در بیمارستان بستری شده است.مرد جوان در پایان به کارشناس مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی گفت: زندگی ام نابود شد و نمی دانم چه خاکی بر سرم بریزم. حالا باید بنشینم و حسرت روزهای قشنگ گذشته ام را بخورم. کاش در درگاه خداوند ناشکری نمی کردم و در کارهایم با خانواده ام مشورت می کردم. تنها آرزویم این است که خداوند بزرگ خودش راه نجاتی جلوی پایم بگذارد و دستم را بگیرد.