صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم به خاطر بد خوابی دیشب کمی سرم سنگین بود گیج بودم به ساعت نگاه کردم 6صبح بود تا یه ساعت دیگه باید آماده میشدم رفتم تو دستشوئی که تو اتاقم بود دست و صورتمو شستم اومدم پایین خونه مثل همیشه ساکت بود چون زود بیدار شده بودم فرزانه ام هنوز نیومده بود که صبحونه درست کنه اصلا در کل من عقده داشتم تو این بیست سال عمری که از خدا گرفتم مامانم بربم صبحونه ناهار شام درست کنه تو همین فکرا بودم رفتم یه تیکه نون برداشتم با آب پرتغال قورت دادم رفتم بالا تا آماده شم موهامو اتو کردم جلوشو پوش دادم پشتشم با کلیپس محکم کردم که وقتی شال میذارم حسابی پف کنه یه کمم آرایش کردم یه شلوار لی لوله تفنگی مشکی پوشیدم با مانتو مشکی سفید یه شال به همون رنگ با یه کتونی مشکی به ساعت نگاه کردم 7بود الان ماهان میرسید بدو رفتم یمت حیاط که گوشیم زنگ خورد دیدم ماهان همون لحظه درو باز کردم ماهان از تعجب همینجوری گوشی رو گوشش بود داشت نگام میکرد که با یه لبخند گفتم:
-سلام صبح بخیر جن دیدی؟
با صدام از بهت در اومد
-سلام نه اول صبحی پری دیدم نمیگی من سکته میکنم خودتو اینقدر خوشگل نکن طاقت نمیارم یه کاری میدم دستتااااااا.........
با اخم گفتم:
-من خوشگلم جنبه ات بره بالا لطفا
اومد جلو لپمو کشید
-چشم
سرمو کشیدم عقب گفتم:
-ماهانننننننن میدونی خوشم نمیاد عین این بچه کوچولو ها لپمو میکشی
در ماشینو باز کرد سرشو خم کرد:
-عفو بانو
منم گوشه مانتومو گرفتم یکم زانوهامو خم کردم
-دیگه تکرار نشه سرورم
و سوار شدم تا وقتی رسیدیم اینقدر برام جک تعریف کرد و من خندیده بودم که داشتم از دل درد میمردموقتی رسیدیم یکم پیاده روی کردیم ماهان از هر در صحبت کرد تا نزدیک ظهر اینقدر گشنم شده بود گفتم:
-ماهان بریم یه چیزی بخوریم صدای شکمم در اومد الانه که دل و روده ام از گشنگی همو بخورن
خندید
-بریم خانم گل
دستمو گرفتو حرکت کردیم سمت یه رستوران پشت یکی از میزا نشستیم
ماهان گارسونو صدا کرد رو به من گفت :
-چی می خوری ؟
-جوجه.......
-آقا لطفا دو تا جوجه با سالادو نوشابه
یه رب بهد وقتی غذارو آورد من عین مغول حمله کردم به جوجه بدبخت داشتم غذامو می خوردم که دیدم ماهان به غذاش دست نزده خیلی تو فکر بودتو این 6ماهی که با هم بودیم تا حالا اینجوری ندیده بودمش یه جورایی همه زندگیم بود ستاره همیشه به شوخی میگفت خدارو شکر یکی پیدا شد دوست داشته باشه که از کمبود محبت معتاد نشه .....داشتم تو صورتش نگاه میکردم که گفت:
-تورو خدا من هنوز جوونم آرزو دارمااااااا خانم گرگه منو نخور
-دیگه من اونقدرام شکمو نیستم راستی ماهان چرا اینقدر تو فکری چی شده دیشب پای تلفن چی میگفتی
-میگم خانم گل بعد غذا
و شروع کرد به خوردن بعد غذام دو تا نسکافه سفارش داداونم نوش جان کردیم اومدیم بیرونبعد کلی پیاده روی یهو بی مقدمه گفت:
-مهسا من نمی خوام تورو از دستت بدم من دوست دارم وقتی تو جشن تولد ستاره دیدمت با خودم گفتم به هر قیمتی شده تومال منی زنم میشی وخانم خونه ام
-خوب الان مال همیم
-مهسا مال همیم ولی هنوز تو زنم نیستی
-خوب این که کاری نداره با هم ازدواج میکنیم
-مشکل همینجاست مامان اینا اصرار دارن با دختر خاله ام هیلدا ازدواج کنن برا خودشون بریدنو دوختن آخر هفته ام مثلا جشن نامزدیه
با این حرفاش انگار دنیا دوره سرم خراب شد اشک تو چشام جمع شد نه من نمی تونستم از ماهان دل بکنم ماهان با سر انگشت داشت اشکامو پاک می کرد
-گریه نکن خانم گلم سرمو بلند کردم دیدم خودشم گریه میکنه با همون حالت گریه گفتم :
-خودت چرا گریه میکنی ؟
تند اشکاشو پاک کرد :
-دیگه گریه نمیکنم ببین مهسا من یه فکری کردم یه زن عمو دارم تو بندر عباس میریم پیش اون بعد فوت عمو با همه قطع رابطه کردو رفت اونجا فقط من بهش سر میزنم بعد اونجا عقد میکنیم یه مدت بعد که آبا از آسیاب افتاد برمیگردیمو به عنوان زنم به بابا مامان معرفیت میکنم اون موقع ام دیگه چیزی نمی تونن بگن......
مهسا خوب فکراتو بکن فردا شب خبرشو بهم بده حالام بیا بریم
تو راه برگشت هیچکدوم حرفی نمیزدیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-مهسا فردا منتظر جوابتم
-اگه بگم نه؟
اخم کرد گفت:
اونوقت من باید بمیرم
-خدا نکنه دیونه
-فقط مهسا نمی خوام کسی چیزی بدونه باشه؟
-باشه خداحافظ
دست تکون دادو رفت داشتم به رد لاستیکا نگاه میکردم به سرنوشتم فکر میکردم که قراره منو کجاها بکشونه.....
اومدم تو حیاط از پله های خونه رفتم بالا در بزرگ چوبی سالنو باز کردم که دیدم دم در دو تا چمدونه صدای مامان میومد که داشت به فرزانه امرو نهی میکرد اومدم وسط سالن دیدم بله خانم خوشتیپ کرده متوجه حضورم شد و برگشت
-سلام مهسا خوبی
-علیک سلام مهتاب جون کجا به سلامتی(مامانم دوست نداشت بهش بگم مامان باید میگفتم مهتاب جون)
-با بچه ها داریم میریم ترکیه
-اااااا ترکیه خوبه چه بیخبر خوش بگذره مامان ابروهای تاتو کرده نازکشو داد بالا
-همچین بیخبرم نبود یه ماهی میشه نقشه شو کشیده بودم
اینو گفتو برگشت طرف فرزانه و گفت:
-دیگه سفارش نکنما مراقب خونه باش
من بدبختم که کشک حداقل یه مهسام میزاشتی تنگش یکم دلم خوش میشد من در بدریهو گفتم:
-منم دارم...... دارم میرم مسافرت با بچه ها یه مسافرت طولانی
-خوش بگذره
دیگه حرصم داشت در می اومد خدایی فکر کنم اینا از گوشه خیابون منو پیدا کردن سریع خداحافظی کردمو از پله ها رفتم بالا اشکم در اومده بود خودمو با لباس انداختم رو تختو زار زدم اگه ماهان نداشتم بدون شک خودمو میکشتم داشتم دق میکردم اصلا نمیدونم فلسفه به دنیا اومدنم چی بود خدا وکیلی من که کسی رو نداشتم نگرانم بشه آره فکر کردن نمی خواست با ماهان میرفتم من تو این بیست سال فقط شش ماه محبت دیده بودم اونم از ماهان بود گوشیو برداشتم زنگ زدم بهش ....
-سلام عزیز دلم الان می خواستم بهت زنگ بزنم
با صدای بغض دارم گفتم :
-ماهان باهات میام تا آخر دنیام که شده باهات میام
از صداش معلوم بود تعجب کرده
-مهسا مطمئنی نمی خوای فکر کنی پدرو مادرت.........
تقریبا با فریاد گفتم :
-از کدوم پدر مادر حرف میزنی از پدری که تو این بیست سال یادم نمیاد آخرین بار کی دیدمش یا از مادری که دارم در حسرت اینکه یه بار بهش بگم مامان میسوزم یا وقتی میره مسافرت به جای اینکه به دخترش بگه مراقب خودت باش به خدمه اش میگه مراقب خونه باش هاننننننننننن
دیگه به هق هق افتاده بودم صدای آرامش بخش ماهانو شنیدم که گفت:
-آروم گلم ..........آروم باشه میریم مهسا عاشقتم برات یه زندگی بسازم که همه حسرتشو بخورن خیلی می خوامت دختر گریه نکن که داغون میشم همین امشب وسائلتو جمع کن فقط مهسا دوباره تاکید میکنم هیچکس چیزی ندونه بهتره
حالا با حرفاش آروم شده بودم ولی صدام از شدت گریه گرفته بود
-باشه عزیزم مطمئن باش
-مرسی می بوسمت فردا صبح حرکت میکنیم باشه؟
-باشه
با خنده گفت:
-پس پیش بسوی سعادت و خوشبختی با خانمیه خودم نوکرتم................