وحید یکه خورد،اما خود را نباخت و گفت:

-من تعارف نمی کنم.

-امیدوارم.

وحید اندیشید؛ ((عجب آدم سر سخت و مرموزیه))نازنین گفت:

-فکرد می کنم می خواستین از دست ما خلاص بشین.

-بله؟

-هیچ چی!مهعم نیست.خب من آماده ام.

-بله؟

نازنین نگاهش کرد.وحید حالت کودکانه ای به خود گرفته بود.نازنین خندید و گفت:

-باغ رو بهم نشون بدین.

وحید دستپاچه گفت:

-معذرت می خوام،بله،اینجا باغ کوچولوی ماست.

و با دست به اطراف اشاره کرد.نازنین به او خیره شد.وحید شرم زده سر به زیر انداخت.نازنین با خنده گفت:

-ممنون که همه جا رو بهم نشون دادین.همیشه باغ رو به مهموناتون اینجوری نشون میدین؟

-معذرت می خوام.

-شما چقدر معذرت می خواید،اونم بدون دلیل.

وحید کاملا دستپاچه شده بود. خجالت زده گفت:

-معذرت می خوام.

نازنین خندید و گفت:

-مثل اینکه کاریش نمی شه کرد.

وحید به زحمت سر بلند کرد و به صورت خندان او نگاه کرد.

نازنین گفت:

-شاید این رسم تهرونیاست.شیرازی ها وقتی قراره،جایی رو به کسی نشون بدن،قشنگ در موردش توضیح می دن،مهموناشونو جای خاصی که براشون عزیز تر و مهم تره و قشنگ تره می برن و مثلا می گن،تو این قسمت گل کاشتیم،اینجا سبزه کاشتیم،اینجا...

وحید به میان حرفش دوید و گفت:

-ما هم جای عزیز و خاص داریم.

نازنین ابروهایش را بالا داد و گفت:

-شما؟

-من و سعید،هر وقت دلتنگ باشیم،می ریم اون جا.

-دوست دارید ببینیدش؟

-اگه شما تمایل داشته باشید.

-از این طرف لطفا.

بر روی جاده شنی ای به راه افتادند.ساختمان را دور زدند،پشت ساختمان محوطه کوچک چمن کاری شده بود.وسط چمن ها زیر درخت بید مجنونی یک نیمکت چوبی منتظر بود.چشمان نازنین از خوشحالی برقی زد و گفت:

-این جا چقدر قشنگه!

وحید که آرام آرام خود را باز می یافت،با سر خوشی گفت:

-این جا رو من و سعید خودمون درست کردیم.

-واقعا هم واسه رفع دلتنگی جای خوبیه.

حس غرور در چشمان وحید نشست.با هم روی نیمکت نشستند.وحید گفت:

-پنجره های اتاق من و سعید هم به این محوطه باز می شه.

نازنین به ساختمان نگاه کرد.چند پنجره کنار هم،روی دیوار،ردیف شده بودند.پرسید:

-کدوم پنجره اتاق شماست،کدوم پنجره اتاق برادرتون؟

-این طرفیا مال منه،اون دوتا هم پنجره های اتاق سعید.الان صداش می کنم.

ایستاد اما صدای نازنین او را برجا میخکوب کرد.

-فکر نکنم از بودن من این جا خوشحال بشه.

وحید متعجب نگاهش کرد.نازنین لبخند تلخی زد و گفت:

-نمی خوام ایشونو ناراحت کنم.

-اشتباه می کنید.

-من به احساسم اعتماد کامل دارم.حق با منه،نه؟

وحید سر به زیر انداخت و جواب داد:

-اشتباه می کنید.

نازنین که جواب خود را گرفته بود،لبخندی زد و گفت:

-سعید خان هیچ تغییری نکردن.

وحید با تعجب نگاهش کرد.نازنین ادامه داد:

-اون وقتا هم همین طوری بود،وقتی شما می اومدین اونجا،همه اش نق می زد و بریم بریم راه می انداخت و اگر ما این جا می اومدیم،اون قدر به ما کم محلی می کرد و اون قدر غر غر می کرد که ما رومون نمی شد زیاد بمونیم.

وحید به سختی گفت:

-سعید این طور نیست.

نازنین گفت:

-بگذریم.از پدرتون شنیدم دو تاتونم،تو یه رشته تو دانشگاه درس خوندین؟

وحید که راه گریزی پیدا کرده بود،جواب داد:

-بله،کامپیوتر خوندیم.

-با لیسانس کامپیوتر کارکردن تو یه شرکت صادرات،واردات سخت نیست؟

-گاهی مواقع چرا!اونم خیلی زیاد.

-پس چرا؟

به خاطر فشار کاره وگرنه من عاشق کارم هستم.

-خوبه.

به سختی به خود جرات داد و پرسید:

-شما چی؟

-من تازه لیسانس گرفتم،علوم اجتماعی.

-عالیه!بهتون تبریک می گم.

-ممنون،باید فوق لیسانس هم قبول بشم.

-با هوش سرشاری که شما دارید،دور از دسترس نیست.

-یکبار که بهتون گفتم،از تعارف خوشم نمی آد.

-منم گفتم که اهل تعارف نیستم.

سعید از روی تخت بلند شد و پشت پنجره ایستاد.از چیزی که می دید،بر جا خشکش زد.وحید و نازنین،روی نیمکت چوبی،زیر درخت بید مجنون نشسته بودند و صحبت می کردند.فارغ از دنیای اطراف و آدم های آن،آن قدر سرگرم گفتگو بودند که انگار زمان و مکان برایشان مهم نبود.بر روی لبه تخت نشست و با خود گفت:

-بازی داره تکرار می شه.

فصل سوم

وحید ظرف سالاد را در مقابل آقای محبیان گرفت و گفت:

-بفرمایید عمو جان.

-ممنون.

سعید با چهره ای متفکر و درهم،با غذایش بازی می کرد.آقای مجد دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت:

-باید یه چیزی رو اعلام کنم.

نگاه ها به طرف آقای مجد چرخید.فقط آقای محبیان بود که به ظرف غذایش خیره مانده بود.آقای مجد گفت:

-نازنین عزیز قراره مدتی رو با ما زندگی کنه.

رنگ سعید پرید و چشمان وحید از خوشحالی درخشید.سعید بی اختیار پرسید:

-چرا؟

آقای مجد ابروهایش را درهم گره کرد.پیش از آن که او دهان باز کند خانم مجد گفت:

-آقای محبیان و مریم خانم دارن می رن اروپا،ما خواهش کردیم تا موقع برگشتن نازنین جون رو پیش ما بذارن.

مریم نگاه تشکر آمیزی به او کرد.وحید زیر چشمی به نازنین که متفکر به لیوان نوشابه ای که در دستانش می فشرد،خیره شده بود،نگاه کرد و به آرامی گفت:

-امیدوارم اینجا بهشون خوش بگذره.

سعید از پشت میز بلند شد و با گفتن:

-معذرت می خوام.

به راه افتاد.روی مبل نشست و کنترل تلویزیون را به دست گرفت و شروع به عوض کردن کانال ها کرد.نازنین نگاهش کرد.خانم مجد گفت:

-خوشحالم که می تونم برای یه مدت،هر چند کوتاه حس داشتن یه دختر خوشگل رو تجربه کنم.

نازنین محجوبانه لبخند زد و گفت:

-ممنون.

آقای مجد گفت:

-خب،پس بعد از شام سعید اتاقت رو بهت نشون می ده.

-ترجیح می دم امشب پیش مامان بابا باشم.

وحید دلش می خواست بگوید با کمال میل حاضر است اتاق نازنین را به او نشان بدهد و سعید در ذهنش به دنبال بهانه ای می گشت تا از این کار شانه خالی کند.

آقای محبیان گفت:

-نازنین بهتره از عمو تشکر کنی و برای دیدن اتاقت بری.

-ولی...

خانم محبیان به نازنین اشاره کرد.نازنین ایستاد و گفت:

-ممنون.

خانم مجد گفت:

-شامت رو بخور عزیزم.

-سیر شدم.واقعا خوشمزه بود.

خانم مجد نگاه تندی به آقای مجد کرد و گفت:

-عموت توی همه کارها عجله داره.

آقای محبیان خندید و گفت:

-زمان دانشجویی هم همین جوری بود،یادته؟

وحید ایستاد و گفت:

-من اتاقتون رو نشونتون می دم.

آقای مجد با تحکم گفت:

-سعید این کارو می کنه.

وحید نگاه نگرانش را به برادرش دوخت.سعید با اکره از روی مبل بلند شد و گفت:

-از این طرف لطفا.

نازنین به دنبال او به راه افتاد.سعید از مقابل اتاق های وحید و خودش گذشت و در اتاقی را باز کرد و گفت:

-بفرمایید.

نازنین قدم به داخل اتاق گذاشت.سعید گفت:

-ما به اینجا می گیم اتاق آبی.

اتاق به رنگ آبی بود.پرده ها،رو تختی،موکت کف،حتی تابلویی که به دیوار آویخته شده بود،یک قایق تنها در میان دریایی آبی را نشان می داد.نازنین گفت:

-ممنون.

-با اجازه.

و آهنگ رفتن داشت که صدای نازنین او را نگاه داشت.

-امیدوارم بتونین چند هفته منو تحمل کنید.

سعید نگاهش کرد.صورت مهربان نازنین پشتش را لرزاند.گفت:

-خواهش می کنم.

نازنین سر به زیر انداخت و به آرامی گفت:

-من نیومدم بین شما و برادرتون فاصله بندازم.

سعید سرخ شد.نازنین گفت:

-امیدوارم وقتی پدر و مادرم نیستن بتونم رو کمک های شما واسه حل مشکلاتم حساب کنم.

-حتما همین طوره.

-معذرت می خوام که باعث ناراحتی شما شدم.فقط چند هفته اس،قول می دم.

-حرفشم نزنین خانم.شما مثل خواهر من هستین قدمتون سر چشم ما.

-ازتون ممنونم.

سعید در را بست و به آن تکیه داد.سعی کرد افکارش را جمع کند.صدای وحید او را از جا پراند.

-داره استراحت می کنه؟

-ترسیدم.

-واسه چی؟

دستش را در مقابل بینی اش گرفت و گفت:

-هیس!

دست وحید را گرفت و او را دنبال خود به درون اتاق کشید.وحید گفت:

-چه خبرته؟

سعید در را بست و گفت:

-این چند وقت اینجا می مونه؟

-من نمی دونم.

-چرا با خودشون نمی برنش؟

-دیوونه شدی سعید،تو چته؟

-تو چته؟خوبی؟

سعید روی صندلی نشست و گفت:

-نمی خوام این دختره تو این خونه باشه.

-قاطی کردی ها،اون مهمون ماست.

-من نگرانم وحید.

-نگران چی؟