سعید کمی روی صندلی جابجا شد و زیر چشمی به وحید نگاه کرد.بی توجه به اطراف،قاشق را در دهان گذاشت.آقای مجد پرسید:

-رفتی گمرک؟

وحید سر بلند کرد و به سعید نگاه کرد.خانم مجد،نگاه نگرانش را به شوهرش که برای خودش سالاد می کشید دوخت.سعید قاشقش را در بشقاب رها کرد و گفت:

-چند روز دیگه جنسا ترخیص می شه.

-هر کاری رو که به تو بسپارن،چند روز بعد انجام می شه.

سعید دندان هایش را روی هم فشرد.وحید با چشم و ابرو اشاره کرد،چیزی نگوید و به جای او جواب داد:

-این که دیگه دست سعید نیست،مقررات اداری...

آقای مجد به میان حرفش دوید و گفت:

-شما جوونا عادت دارید،تنبلی هاتون رو گردن مقررات اداری بندازید.

سعید از روی صندلی بلند شد.خانوم مجد گفت:

-بشین غذات رو بخور.

سعید نگاه غضب آلودی به پدرش کرد و گفت:

-ممنون،سیر شدم.

-سر میز مگه جای صحبت از کاره،آقای مجد،من چند دفعه به شما گفتم،مسائل شرکت رو تو خونه مطرح نکنید.

سعید به راه افتاد.آقای مجد گفت:

-این شرکت قراره،مال این آقایون بشه،باید اون قدر در مورد کارها باهاشون حرف زد تا ملکۀ ذهنشون بشه.

سعید دندان هایش را از روی عصبانیت به هم فشرد.انگشتانش را مشت کرد و برای این که چیزی نگوید به سرعت به طرف اتاقش رفت.وحید قاشقش را در بشقاب گذاشت و گفت:

-ما وظیفه خودمون رو می دونیم آقا جون.

آقای مجد دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت:

-شما اگه وظیفه شناس بودید به کارهاتون می رسیدید.

-آقا جون،ما اگه وظیفه شناس نبودیم سود شرکت تو این چند ماهه که ما داریم توش کار می کنیم چند بربار نمی شد.

-شما از کار من ایراد گرفتید.

پیش از اینکه وحید دهان باز کند خانم مجد گفت:

-خواهش می کنم بسه،با هردوتونم.اینجا شرکت نیست،منم منشی جلسه هاتون نیستم.

وحید از پشت میز بلند شد و گفت:

-معذرت می خوام.

و به راه افتاد.آقای مجد گفت:

-اون پرونده هارم ببر یه نگاه بهشون بنداز.گذاشتمشون رو میز.وحید به تلخی جواب داد:

-چشم قربان.

و چند پوشه ای را که روی میز بود برداشت و به طرف اتاقش رفت.در اتاقش که بسته شد.خانم مجد گفت:

-با بچه ها بد رفتاری می کنی.

-اونا باید بزرگ بشن.

-اونا بزرگ شدن تو نمی بینی.

-من به خاطر خودشون سخت گیری می کنم.مسئولیت این شرکت بعد از من با اوناست.باید یاد بگیرن منضبط باشن.

-تو جز به شرکت به چیز دیگه ای هم فکر می کنی؟!

آقای مجد نگاهش کرد.خانم مجد از پشت میز بلند شد و گفت:

-بچه های من طوری تربیت شدن که بتونن از وابستگی شون به درستی استفاده کنن،آقا.

و به حالت قهر از میز دور شد.آقای مجد،نگاهی به همسرش که دور می شد انداخت و گفت:

-اونا باید همه چیز تموم باشن متوجه هستید خانم.

سعید روی تختش نیم غلتی زد و غرید؛داد و هوارش شروع شد.چند ضربه به دیوار اتاقش خورد.به طرف دیوار چرخید و با مشت چند ضربه به دیوار زد.دو ضربه متوالی و بعد از چند ثانیه یک تک ضربه به دیوار اتاق نشان از آن بود که وحید می خواهد او را ببیند.روی تخت نشست.دستی به موهایش کشید و سه ضربه به دیوار کوبید و از روی تخت بلند شد.پوشه های روی میز را ورق زد.حواسش به پرونده ها نبود و هیچ چیز نمی دید.ضربه ای به در اتاقش خورد و در با صدای نرمی روی پاشنه چرخید.سعید قدم به داخل اتاق گذاشتو به آرامی گفت:

-طوفان فروکش کرده،اما بدون زنجیر چرخ و وسایل ایمنی از اتاقتون خارج نشید چون زمین ها هنوز لغزنده است.

وحید خندید و گفت:

-بیا تو،چون ممکنه بازم رعد و برق بزنه.

سعید در را پشت سرش بست و با چهره ای درهم کشیده گفت:

-به محض اینکه بتونم،می رم.

وحید اخم شیرینی کرد و گفت:

-خل نشو.

-جدی می گم.

وحید لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:

-ولی من ترجیح می دم غرغرای بابا رو بشنوم تا با منا زندگی کنم.

سعید نگاهش کرد.با دیدن صورت خندان برادرش نتوانست حالت جدی اش را حفظ کند.پشت سرش را خاراند و با خنده گفت:

-کم کم دارم فکر می کنم تحمل منا راحت تر از تحمل بابائه.

بر لبه تخت نشست.وحید هم پشت میز کارش نشست و گفت:

یادت باشه چی گفتی ها،اگه پیش منا گفتم حق انکار کردن نداری.

سعید روی تخت دراز کشید و گفت:

-تو چرا به خاطر من خودتو درگیر می کنی؟

وحید حالت جدی به خود گرفت و جواب داد:

-آخه حق با تو بود.

-تو همیشه طرف حق رو می گیری،برعکس من.

-منظورت چیه؟

سعید به برادرش خیره شد و گفت:

-من همیشه طرف تو رو می گیرم،حتی اگه حق با تو نباشه.

-هی،خل شدی؟

سعید لبخند تلخی زد و گفت:

-اونا چیه رو میز؟

وحید پوشه ها رو پیش کشید و گفت:

-کارای عقب افتاده شرکت.

اون فکر می کنه اینجام شرکته؟

-هی،من خودم اینجوری راضی ام.

-آخه...

وحید اخمی کرد و گفت:

-گزک دستش نمی دیم،خب؟

سعید به سقف خیره شد و گفت:

-گزک دستش نمی دیم...از این شرکت لعنتی متنفرم.

وحید انگار که با خودش حرف می زد،گفت:

-ولی من عاشقشم.

سعید متعجب نگاهش کرد.وحید شرمزده سر به زیر انداخت و با دستپاچگی گفت:

-همیشه دلم می خواست رئیس شرکت باشم مثل بابا.

سعید دوباره به سقف خیره شد و گفت:

-ولی من همیشه دلم می خواست خلبان بشم.تصورشو بکن تو آسمونا،لای ابرا،چه کیفی داره.

وحید پوشه ای را باز کرد و بر وری آن خم شد.سعید که در رویای خوش پرواز غرق شده بود،با چشمانی درخشان به دور دست ها خیره مانده بود.

وحید گفت:

-قربان،اگه هواپیماتون رو سالم رو باند نشوندید یه سری به میز من بزنید.

سعید نگاهش کرد و همان طور که از روی تخت بلند می شد گفت:

-تو یه ذره هم ذوق هنری نداری.

وحید خندید و گفت:

-جنسایی رو که قرار بود بره شیراز کی سر و سامون داده؟

-تو چه حالی داری پسر!

سعید روی صندلی نشست.یکی از پوشه ها را از مقابل وحید برداشت و آن را در مقابل خود گشود.وحید گفت:

-خسته ای،خودم بهشون می رسم.

-هی،یادت باشه ما دوقلوییم.

وحید لبخندی زد و گفت:

-منتهی با دو سال تفاوت.

وحید خندید و بر روی پوشه خم شد.سعید لبخندی از سر رضایت زد و به پوشه ای که مقابلش بود نگاه کرد.

***

کاغذهایی را که در دست داشت جابه جا کرد و از خانم صبوحی پرسید:

-آقای مجد تشریف دارن؟

خانم صبوحی عینکش را با انگشت اشاره ای از روی بینی اش بالاتر برد و گفت:

-منتظر شمان.

سعید که به زحمت مانع خندیدنش شده بود،به سرعت به طرف اتاق وحید رفت.

بی آنکه در بزند وارد اتاق شد و ناگهان صدای خنده اش در اتاق پخش شد.وحید در حالی که سعی می کرد،خود را کنترل کند گفت:

-یواش تر،هیس!آبرومون رفت.

سعید خود را روی صندلی انداخت و بریده برید گفت:

-خا...نم...ص...بو...حی...

از شدت خنده نتوانست جمله اش را کامل کند.وحید لبخند به لب گفت:

-زهرمار،می شنوه زشته.

سعید به زحمت سعی می کرد خود را کنترل کند اما نگاهش که به وحید افتاد خنده اش شذت می گرفت.وحید پشت میزش نشست و گفت:

-خنده ات که تموم شد من در خدمتم.

دقایقی طول کشید تا سعید خود را کنترل کند.به طرف میز رفت و کاغذ ها را به وحید داد و گفت:

-اینام خدمت شما،امضای بابا رو می خواد.

-پس چرا آوردیش اینجا؟

سعید روی مبل نشست و گفت:

-تو که می دونی،من و اون آبمون تو یه جوب نمی ره.

وحید نگاهی به کاغذ ها انداخت.زنگ را فشرد،لحظاتی بعد،خانم صبوحی در را باز کرد و گفت:

-امری داشتید؟