پوریا به دنبال پریسا به راه افتاد و گفت:
-وایسا،چه خبرته؟
پریسا ایستاد و گفت:
-بهتره برگردی پیش دوستای عزیزت.
-چرا این قدر عصبانی هستی؟
پریسا نگاه تندی به پوریا کرد و گفت:
-با رفتار خوب دوستات،می خوای واست پشتکم بزنم.
-تو به حرفای سعید اهمیت می دی؟
-من به همه چیز تو زندگیم اهمیت می دم،حالا اگه تو بی خیالی یا خودتو به بی خیالی می زنی حرفی نیست.
پوریا گفت:
-ای بابا،سعید که حرف بدی نزد.
پریسا به پوریا خیره شد.پوریا لبخندی از روی استیصال زد و گفت:
-یعنی حرفی که این قدر برخورنده باشه نزد.
پریسا چهره برگرداند و به راه افتاد.پوریا از پشت سر نگاهش کرد و گفت:
-عجب گیری افتادیم!پریسا،وایستا.
و در کنار او به راه افتاد.پریسا چهره در هم کشید،به سرعت راه می رفت و پوریا در کنار او،محبت کنان قدم بر می داشت.
-من که چیزی نگفتم،تو چرا این قدر زود رنجی،پریسا،با توام،یه دقیقه وایستا.
-دیگه چی می خواستی بگی؟
-معذرت می خوام،هم از طرف خودم،هم از طرف سعید.
-چرا از طرف اون،اصلا مگه من به معذرت خواهی اون از خود راضی محتاجم که تو به جای اون معذرت خواهی می کنی.
-پس موضوع چیه؟
پریسا چپ چپ به پوریا نگاه کرد و با حالت قهر آمیزی گفت:
-بهتره برگردی پیش دوستات.
و به سرعتش افزود.پوریا دستش را چسبید و گفت:
-معذرت می خوام،دیگه تکرار نمی شه.
پریسا به زحمت بغضش را فرو خورد و گفت:
-پسره از خود راضی،فکر می کنه کیه؟
-به سعید اهمیت نده.
پریسا سر به زیر انداخت و گفت:
-بره به جهنم!
پوریا لبخندی از سر پیروزی زد و در کنار پریسا به راه افتاد.پریسا گفت:
-ازش متنفرم.
-سعید به همه زن ها حساسیت داره.
-منو نخندون پوریا،غلط کرده.
-باور کن!اون فکر می کنه تمام زنای دنیا ساخته شدن فقط واسه این که اون بهشون زخم زبون بزنه،باورت می شه توی شرکت چون نمی تونست با کارمندای زن کنار بیاد،کارای گمرک و ترخیص کالا و خلاصه کارایی رو که با زنا سر و کار نداشته باشه به عهده اش گذاشتن.
-من نمی رم تو شرکت اونا کار کنم.
-تو که با سعید کاری نداری،تو می خوای بشی منشی وحید.وحید تومنی صد هزار تومن با سعید فرق داره.
-اونا جونشون به جون هم بسته است.
پوریا خندید و گفت:
-دوقلو های کوچیک و بزرگ!اما این طور نیست.وحید اصلا خود خواه نیست،سعیدم خوبه،فقط به...
و به پریسا نگاه کرد.پریسا گفت:
-امیدوارم یه روز عاشق بشه،عاشق یه زن و اون وقت من بهش می خندم.
پوریا به آرامی گفت:
-فکر نکنم اون روز رو ببینی.
پریسا پرسید:
-چیزی گفتی؟
-گفتم انشاءا..اونا رو ول کن،از خودت بگو.
-چی بگم،بابام می گه پس کی عروسی می کنید؟
پوریا چهره ای متفکر به خود گرفت و گفت:
-به محض این که وضعیت کارمون تثبیت بشه.
-کی وضعیت کارمون تثبیت می شه پوریا؟
پوریا نگاهش کرد.پریسا نگاه پرسشگرش را به دهان او دوخته بود.گفت:
-من از بدترین مردای دنیام که منتظرم زنم بره سر کار و بعد عروسی کنیم.
-من خودم دلم می خواد برم سرکار.
-متاسفم پریسا.
-مسخره بازی در نیار،من منظورم این نبود.
-تو مستحق بهترین زندگی ها هستی.
-من دوست دارم برم سر کار،مطمئن باش.زورکی که این کار رو نمی کنم.
-می دونم تو چقدر از اون شرکت و صاحباش بدت می آد.
-من خودم راضی هستم،اگه یک کلمه دیگه در این مورد صحبت کنی می ذارم می رم.قبول؟!
-ولی...
-پوریا!
پوریا دست پریسا را بالا آورد و بر پشت دستش بوسه زد.پریسا لبخند محبت آمیزی زد و گفت:
-ما با هم خوشبختیم مگه نه؟
-من با تو خوشبختم پریسا،با تو.
پریسا،صورت گلگونش را به زیر انداخت.
***
سعید قاشقش را در ظرف خالی بستنی رها کرد و گفت:
-زودتر بخور بریم.
نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد:
-الان دیگه سر و کله شازده خانم پیدا می شه.
وحید لبخندی از روی شیطنت زد و گفت:
-ولش کن بچه رو،اونم دل داره.
-نمی دونی چقدر حرص آدم رو در می آره.
وحید قاشقش را در ظرف بستنی گذاشت و در حالی که لبخند می زد گفت:
-مخصوصا وقتی به آدم زل می زنه.
وچشمانش را چپ کرد.سعید خندید و گفت:
-پاشو تا نیومده.
-بذار یه کم بخندیم.
-پاشو پسر خوب.
از روی صندلی بلند شد و در همان لحظه در کافی شاپ باز شد و دختری کوتاه قد،با صورتی گرد و چشمانی آبی رنگ وارد کافی شاپ شد.وحید شانه بالا انداخت و گفت:
-فرار غیرممکنه.
دختر با نگاه سرتاسر سالن را کاوید.سعید غر زد:
-جون وحید بلند شو.
وحید که چشمانش از خوشی می درخشید ابروهایش را به نشانه ((نه)) بالا کشید.سعید دوباره غرید:
-جون سعید،جون من!
وحید لبخندزنان ابروهایش را بالا انداخت.دختر،لبخند به لب به طرف آنها به راه افتاد.وحید گفت:
-دیده اتمون داداشی.
سعید،روی صندلی افتاد و گفت:
-تلافی می کنم،داداشی!
دختر کنار میز آنها ایستاد.روسری اش را مرتب کرد و گفت:
-سلام.
سعید روبرگرداند و وحید به مهربانی جواب سلامش را داد.دختر بی توجه به رفتار سعید گفت:
-حالتون خوبه سعید خان؟
سعید بی آن که نگاهش کند،جواب داد:
-مرحمت عالی زیاد.
وحید نگاهی به سعید کرد و نگاهی به دختر و گفت:
-بفرمایید خواهش می کنم.
دختر صندلی را عقب کشید.سعید از روی صندلی بلند شد و گفت:
-بیرون منتظرتم.
دختر نگاهی به دستش که به صندلی چشبیده بود و آن را عقب می کشید،کرد و گفت:
-من مزاحمتون نمی شم،میز خالی هست.
وحید گفت:
-مزاحمتی نیست.
نگاهی به سعید کرد و ادامه داد:
-امروز چه لنز قشنگی گذاشتی.
و پوزخندش را به زحمت فرو خورد.سعید گفت:
-با اجازه.
و به راه افتاد.دختر سر به زیر انداخت و گفت:
-من هر کاری می کنم سعید از من خوشش نمی آد.
وحید از روی صندلی بلند شد و گفت:
-من از طرف سعید معذرت می خوام منا خانم.سعید یه کم به خاطر کارای شرکت عصبیه،کنترل رفتارش رو نداره.
منا،نگاهش را به موزائیک های کف کافی شاپ دوخت و گفت:
-من ناامید نمی شم.
وحید به زحمت لبخندش را فرو خورد و گفت:
-من باهاش حرف می زنم.
و به سرعت از کنار منا گذاشت و لبخند به لب،به طرف در به راه افتاد.یک نفر گفت:
-دوقلوها دارن مکی رن؟
به طرف صدا برگشت.دختر جوانی،نگاه مشتاقش را به او دوخته بود.سری برایش تکان داد و با قدم هایی بلند از در کافی شاپ بیرون رفت.به طرف اتومبیلشان گردن کشید.سعید پشت فرمان منتظرش بود.دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف اتومبیل رفت.در را باز کرد و کنار سعید نشست.سعید سرش را از روی فرمان بلند کرد و به وحید خیره شده.چند ثانیه ای به هم زل زدند و ناگهان هر دو با صدای بلند به خنده افتادند.وحید گفت:
-لنزش رو دیدی؟به خاطر تو گذاشته بودها!
سعید،اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد و زیر لب غر غر کرد:
-بره گم شه.
وحید که هنوز می خندید صدای او را شنید.نفس عمیقی کشید و به زحمت سعی کرد خنده اش را فرو بخورد.سعید پرسید:
-خب حالا کجا بریم؟
-پنج تا دختر و کنف کنیم بعد بریم خونه،قبول؟
سعید از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت:
-قبول!
وحید گفت:
-اینم اولیش،چراغ بزن و ترمز کن.
سعید خندید و گفت:
-اطاعت می شه قربان.
چراغ زد و کمی جلوتر ایستاد.وحید از آیینه بغل به عقب نگاه کرد و گفت:
-آماده باش بهت که گفتم راه بیفت.